روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

مأمور خرید

سلام

روزتون خوش

دیر کردم بازم

این غیبت های تیلویی دیگه دارم کار دستم میده ها...


صبح خیلی زود خواهر جان باید میرفت دکتر

اینکه میگم صبح خیلی زود چون میترسه از اسنپ و تاکسی تلفنی استفاده کنه میخواد با شوهرش بره و شوهرش هم میخواد بره سرکار

برای همین صبح ساعت 7 فندوق را تحویل ما داد و رفت برای دکتر

فندوق کوچولو از کله سحر بازی را شروع کرد وحسابی انرژی مصرف کرد

ساعت نزدیک 9 و نیم هم بیهوش شد

منم تا موقعی که بخوابه موندم پیشش

یه لیست خرید کوچولو خواهرجان بهم داده بود

خریدای خانومانه ای که همسرش نمیتونست براش انجام بده و خودش هم که کلا در قرنطینه شدید به سر میبره

وقتی مامان جان متوجه شدند که میخوام برم برای خواهر خرید

یه لیست کوچولو هم مامان دادن دستم

خودمم دل را به دریا زدم و گفتم حالا که قرار هست برم خرید یه خرده ریزه هایی به عنوان عیدی برای فسقلیا بخرم

این شد که اول سرراه رفتم سراغ اسباب بازی فروشی

یه مقدار اسباب بازی خوشگل برای فسقلیا خریدم

دو مدل لگو برای مغزبادوم

یک مدل این این آجرهای خانه سازی برای فندوق

بعد هم رفتم مرکز خرید نزدیک دفتر و جای پارک خوب پیدا کردم

سریع رفتم توی خشکبار فروشی

لیست مامان جان را کامل خریدم  به اضافه یه کمی شکلات

بعد لیست خواهرجان را از دوتا مغازه

برای مامان هم خرده ریز خریدم

دانه چیا خریدم از عطاری که یه مدت به جای دانه شربتی بخورم

تصمیم داشتم برای تشکر از مامان جان که ماه رمضانی خیلی برام زحمت کشیدند براشون مجسمه برنزی بخرم

همین شد که دوتا غزال خوشگل خریدیم براشون

یک جفت دمپایی و یه لباس زیردکمه هم برای فندوق جان

در آخر هم سرراه یک دست از اون پیاله های پایه دار برای دسر خریدم

اصلا خرید میتونه حال آدم را خوب کنه

با اینکه با این ماسک n95 خیلی گرمم شده بود و نفس کشیدن برام عذاب

با این دستکشهای لاستیکی....

اما ... سعی کردم بهم خوش بگذره

و واقعا هم گذشت

ساعت 11 رسیدم دفتر

باید روی دور تند کارها را جلو ببرم




پ ن 1: یه پیرمردی اینجا نزدیکم عطاری داره ... خیلی نزدیک

از اون مغازه های همه چیز فروشی که تنگن و تاریک

نه دکوری دارن و نه قفسه بندی شیکی

اما همه چیز داره ... هرچی که بخوام یه سری بهش میزنم

از دارو و دوا بگیر تا سم و بذر ... حتی جارو و مدادرنگی هم میفروشه

چند روز پیش بهش سرزدم

گفتم : چیا داری...

گفت : اصلا نمیدونم چی هست... بعدتر اومد دم دفتر بهم گفت تو که بلدی عکسش را نشونم بده

وقت نداشتم براش عکس سرچ کنم

اما امروز حتما دانه های چیا را میبرم بهش نشون میدم



پ ن 2:  دوست جان گفته حتما برو برای بابا هم یه چیزی عیدی بخر

باباها مظلومن ...

خب شایدم راست میگه ...

حتما اینکار را خواهم کرد


پ ن 3: یه چیزی را برای آقای دکتر تعریف میکنم و میخندیم

میگم : خجالت میکشم به باباجان بگم این مساله را ... میخنده میگه میخوای من بهشون مسیج بدم؟

میگم : با مسیج نمیشه ...

میگه : خب زنگ میزنم...

میگم : با زنگ هم نمیشه ...

یهو داد میزنه ... هورا... هورا ... یعنی باید بیام؟؟؟؟؟

یه لحظه نمیدونستم بخندم یا گریه کنم

دلتنگی به هردومون فشار آورده ها...

مراقب این فشارهای دلتنگی باشید




خوبه که خوبه حالت...

سلام

روزتون گل و بلبل

رسیدیم به ته جام ، قطره های آخر این شراب را مزمزه میکنیم ....

ماه رمضون داره به قدم های آخرش نزدیک میشه

ماه رمضون سختی های خودش را داره چه برای اونهایی که روزه میگیرن و چه برای اونهایی که نمیگیرن

تمام کسانی که حرمت این ماه را نگه میدارن به هرحال سختی های این ماه را حس میکنن... اما یه سختی دلنشین و شیرین

امیدوارم آخر این ماه قلبهامون روشن تر و چشم هامون بیناتر شده باشه...



روزه بی سحری دیروز را به سختی به پایان رسوندم و تشنگی حسابی اذیتم کرد

اما برای امروز مامان جان سحر خیلی زودتر از من بیدار شده بودند و بساط سحری را برپا کرده بودند و بیدارم کردند...

خدا نگهدار تمام مامان و باباهای زمینی باشه که اینطور بی چشمداشت محبت میکنن

کاری به سن و سال بچه هاشون ندارن

حتی اگه این بچه ها خودشون آدم بزرگ باشن، مادر و پدر باشن، برای والدینشون همیشه بچه اند....



صبح نشستم پشت میز کارم که کار را شروع کنم

آفتاب بهاری پهن شده بود روی میز

سایه بان پنجره های دیگه را میارم پایین که آفتاب داخل نیفته

ولی سایه بان سمت میزکارم را پایین نمیارم

دوست دارم آفتاب پهن بشه روی میز.. از بازی نور و سایه لذت میبرم

از اینکه میبینم پتوس روی میز از لم دادن زیر آفتاب لذت میبره ، خوشم میاد

برای همین هم سایه بان را پایین نمیارم تا آفتاب بهاری سرک بکشه توی دفترم

خلاصه داشتم به بازی نور و سایه نگاه میکردم که چشمم افتاد به دستم که روی میز بود و ضربان نبضم...

یه لحظه آروم چشم دوختم به ضربانی که مرتب و بی وقفه میتپید...

این یعنی زندگی... یعنی خداوند امروز هم به من فرصت داده...

همون لحظه فیلم ضربان روی مچ دستم را گرفتم و استوری کردم توی اینستا

البته شاید خیلی استوری لوسی بود ، چون تا همین الان یه عالمه نفر واسم نوشتن خب که چی....



پ ن 1: یه برنامه کوچولو با حفظ و رعایت روزهای کرونایی و قرنطینه و ... برای عید فطر خودتون در نظر بگیرید

مثلا  با اینکه دور همی و مهمونی ای در کار نیست ، یه دسر خوشمزه درست کنید

یا مثلا یه مدل ژله رنگی رنگی

شاید هم یه شربت وسوسه انگیز ...


پ ن 2: شاه توت های باغچه رسیدن

گلهای رز هلندی هم حسابی دلبر شدند

میخوام امسال هم برای باغچه ریسه های رنگی رنگی درست کنم و با مغزبادوم و فندوق به درختها آویزان کنیم

وقتی نسیم بهاری میپیچه لای شاخه ها ، رقص کاغذها وسط برگهای سبز، منظره ی خیلی قشنگی ایجاد میکنه


پ ن 3: فشارهای اقتصادی و روانی این روزها اونقدر زیاده که گاهی نمیشه نادیده گرفت

ولی زندگی را نمیشه رها کرد


پ ن 4: هرسال یه لیست خرید عیدی برای عید فطر داشتم

اما امسال.....

سال متفاوت کرونایی، سال آخر قرن ...سالی که هیچ چیز مثل همیشه نیست

ببینم میشه یه چیزای کوچولویی خرید یا نه

همه تقدیر جهان بی تو نمی ارزد هیچ....

سلام

روزتون زیبا

آخرین روزهای اردیبهشتی را دریابید

هرچند امسال متفاوت بود

من و کوچولوها اصلا پارک نرفتیم و قدم نزدیم و نفس های عمیق توی هوای بهاری نکشیدیم

اما خدا را شکربرای هزاران نعمت دیگه



صبح که میومدم آقایون مسئول فضای سبز شهری داشتند گلهای جدید توی بلوارها میکاشتند

گلدونهای گلی را یکی یکی و با دقت خالی میکردند و نشاء گلها را توی خاک میزاشتند...

خرداد ، ته تغاری بهار، یه پیوند عمیق و صمیمی با تابستان داره

به خاطر همین بهتره که تا جایی که هنوز آفتاب خیلی پررنگ نشده و میشه به هوا گفت بهاری، از هوا لذت ببریم

این روزها این ماسکها اجازه نمیدن که خیلی خوب نفس های بهارانه بکشیم

در عوض امسال کمتر از هرسال آلرژی اومده سراغمون

پس میشه هر دو بعد قضیه را دید و کمی صبورانه تر از کنار این قصه گذشت



دیروز نزدیک ظهر یکی از خانم های همسایه اومده بود دیدنم (مسن هستند ایشون)

یک ظرف بزرگ نبات هم برام آورده بودند

ماسک و دستکش داشتند و گفتند که خیلی خیلی رعایت کردند و توی قرنطینه بودند و هستند ، اما دلشون برای من تنگ شده بوده...

براشون صندلی گذاشتم یه جایی نزدیک در ورودی و با فاصله یک متری ازشون نشستم

هردو هم ماسک داشتیم

آروم آروم شروع کردیم به صحبت و یکساعتی از هر دری حرف زدیم

سعی میکنم در این مواقع صبوری کنم و دل به دلشون بدم ...

سعی میکنم همصحبت خوبی باشم و انرژی خوبی بدم

و البته لابلای حرف زدنها شیطنت هایی هم بکنم و در کنارشون بخندم

خلاصه که یک دیدار در فصل کرونا شکل گرفت با رعایت تمام فاصله ها...

وقت رفتن گفتم خیلی دلم میخواد بغلتون کنم و ببوسمتون اما میدونید که امکانش نیست ...


آخ یادم رفت براتون بگم که دیشب سحر خواب موندم ...

از بعدازظهر رفتم برای خواب و تا نزدیک افطار خواب بودم

پدرجان رفته بودند دندانپزشکی!!!!

نزدیک افطار زنگ زدند و گفتند کارشون احتمالاً طول میکشه و من شامم را بخورم ...

منم افطار کردم ولی شام نخوردم ... من بیشتر از خوردن از دور هم بودن و دور سفره نشستن لذت میبرم

ساعت ده بود که پدرجان از راه رسیدند و دور هم شام خوردیم و حرف زدیم

بعدش تا 12 بیدار بودیم و تازه 12 بساط میوه را آوردیم

تازه بالکن و گلها را آبپاشی کرده بودم و جلوی هوای خنکی که از بالکن میومد ، نشستیم به میوه خوردن

بعد هم که با آقای دکتر حرف میزدیم ... البته دیشب کوتاه حرف زدیم

ولی تا بخوابم ساعت نزدیک 2 بود

و این شد که سحر خواب موندم

اصلا انتظار ندارم فکر کنید که فکر خوردنیای خوشمزه ای که نخوردم داره اذیتم میکنه



پ ن 1: فندوق کوچولومون حسابی شیطون شده

دیروز بعد ازظهر خواهر رفته بوده ظرف بشوره ، چند دقیقه بعد میبینه صدای فندوق نمیاد

یه سری میزنه ببینه کجاست...

وسط آشپزخونه نشسته بوده و سبد گوجه هایی که مامانش شسته بود هم اون وسط...

تمام گوجه ها را گاز زده بود...

یعنی دیدن فیلمش و حرف زدنش ، دلم منو آب کرد...


پ ن 2: آخر شب به آقای دکتر میگم : با من حرف نزن، امروز اصلا سراغمو نگرفتی و من الان نمیخوام حرف بزنم

میگه : اشکال نداره ، تو همینطوری با لبخند به من نگاه کنی کافیه


پ ن 3: میخواستم اینترنتی برای دوتا فسقلی اسباب بازی بخرم

اونقدر مسئول پیچ خونسردانه و بی ذوق باهام چت کرد

و اونقدر هر جواب و سوال را طولانی کرد که کلا بیخیال شدم ...


پ ن 4: چندروز بیشتر از ماه رمضان نمونده

من عاشق این ماه هستم با تمام مشکلاتش...

اگه مثل من عاشق سحرها و حال خاص این روزها هستید، این چند روز باقیمانده را از دست ندید...


قدر شبهای قدر...

سلام

روزتون بخیر

طاعات و عباداتتون قبول

امیدوارم بهترین ها در تقدیر و سرنوشت تون رقم خورده باشه و بعد از قول و قرارهای دیشب و کارهایی که قرار انجام بدید ، زندگیتون بهتر و بهتر و بهتر بشه

همیشه «بهتر» وجود داره...

از درجا زدن لذت نبرید ، باید همیشه رو به پیشرفت باشیم

البته در کنار آرامش

گاهی درجا زدن بد نیست ، برای ذخیره انرژی، برای فکر کردن، برای یه دور خیز اساسی برای پرش های بلند...

اما در کل سعی کنیم همیشه انگیزه ای ، امیدی ، هدفی در زندگیمون تعریف کرده باشیم که باعث حرکت و پیشرفتمون بشه



دیرکردن امروزم به خاطر بلاگ اسکای عزیز بود که به هیچ عنوان برای من باز نمیشد...

همین جا ازش تقدیر و تشکر میکنم



خب هرسال به اینجاهای ماه رمضون که میرسیم انرژی کم میارم

دیگه همه چیز را موکول میکنم به بعد از ماه رمضان

به وقتی که میشه نوشیدنی های خوشمزه خورد و از گرسنگی خبری نیست

به وقتی که پر از انرژی و شور و حال هستیم

برای همینم چل تیکه همینطوری مونده

ماشینم نیاز به کارواش داره و همینطوری مونده

دفتر را باید حسابی تمیز و مرتب کنم و اینم مونده

باید به خانم تمیزکار زنگ بزنم

یه سری از گلدانها نیاز به رسیدگی دارن

یه سری قلمه دارم که باید کاشته بشن

طراحی هایی که نیاز به کلی ایده و فکر تازه دارن

و ...

و همه اینها را فعلا گذاشتم برای بعد از ماه رمضان... برای زمانهای پر انرژی...

الان آروم میام سرکار...

کارهای روتین و روزمره را مرتب میکنم و تحویل میدم

بعد میرم خونه نماز و قرآن و خواب

امروز که از بی خوابی های دیشب هم حسابی همراهم آوردم و نیاز به خواب دارم شددددددددددددددید



پ ن 1: دیشب آقای دکتر برام یه مقاله جالب خوندن

ایشون اصولا اهل دعا و ذکر و اعمال مخصوص روز و شبها هستند

ولی دیشب یه مقاله جالب پیدا کرده بودند و گفتند میخوان برای دفعه دوم بخوننش و بهتره منم گوش بدم ...

و چه جالب بود ... و چه زیبا زاویه نگاهم را عوض کرد... و چه زیباتر احساس کردم گوشه ای ازذهنم که تاریک بود حالا روشن تره


پ ن 2: دیشب به یادتون بودم

همین که همدیگه را یاد کنیم و انرژی مثبت دعاها را به سمت هم روانه کنیم کافیه...

زندگی پر از حال خوب و انرژی های خوبه... فقط باید پیداشون کنیم


شنبه ی نو مبارک

سلام

روزتون خوش

خیلی دیر کردم

ولی امروز رو از لحظه ای که بیدار شدم روی دور تند زندگی کردم

آخه سفارش پوستر داشتم و باید قبل از ساعت 11 تحویل میدادم

بعدش هم پشت سرهم چند نفری اومدن و کارهای خرد و ریز دادن دستم ...

این شد که شد حالا... اونم با سرعت نور...

خلاصه عذرخواهی من را پذیرا باشید



چهارشنبه شب مغزبادوم اومد خونمون

ساعت نزدیک 12 بود

گفت بریم یه سری به ماهی ها بزنیم و آب ماهی عوض کنیم

رفتیم سراغ تنگ... یکی از ماهی هام مرده بود

نگم براتون که چقدر غمگین شدم و اشک اومد توی چشمم

سریع ماهی مرده را از آب درآوردیم و در یک مراسم نمادین در یکی از باکس های گل به خاک سپردیم

بعدش آب تنگ را کج کردم پای یکی از گلدونها تا آب تازه بریزیم توی تنگ

کج کردن تنگ همانا و پریدن بیرون ماهی سیاه همان....

حالا مغزبادوم با صدای بلند و تند تند جیغ میزنه : ماهی را کشتی...

منم ماهی را که استفاده لابلای شاخ و برگها نمیبینم که نجاتش بدم ...

خلاصه دخترکوچولو با تمام توان جیغ میزد، مامان جان و باباجان هم هاج و واج جلوی بالکن*  ایستاده بودن و نگاهمون میکردن

و منم لابلای شاخ و برگ گلدان دنبال ماهی سیاه کوچولو میگشتم...

خلاصه که نجاتش دادم


پنجشنبه میخواستم بیام سرکار

اما آخر شب مامان فندوق زنگ زد و گفت که فردا باید بره دکتر و فندوق را صبح زود میاره خونه ما

منم دیدم هم مغزبادوم هست و هم فندوق ....

موندم خونه

ساعت 7 صبح فندوق را آورد و سه تایی حسابی بازی کردیم

خود خواهر هم قبل از ظهر اومد

همه لباساش را یه راست ریخت توی لباسشویی... کیف و عینک و موبایلش را الکی کرد

خودش رفت توی حمام و نکات ایمنی و کرونایی را حسابی و با دقت رعایت کرد

برای افطار همه جمع شدیم دور هم

هم شوهرخواهرها و هم خواهرها و فسقلیا

سفره را بزرگتر پهن کردیم و با فاصله نشستیم

مامان جان و باباجان هم سر میز آشپزخونه نشستند

بعد هم زودتر رفتند که مراسم شب قدر برسند...

بعد از رفتن اونا ما هم مشغول عبادات مخصوص این شب شدیم

و تا سحر بیدار بودیم

ساعت 12 ظهر بود که از خواب بیدار شدم

دیدم مامان جان و باباجان رفتند باغچه

منم سریع دست به کار شدم و یه خونه تکونی عمیق راه انداختم

مبل و فرشها را جمع کردم و یه جارو و تی اساسی کشیدم

بعدش هم یه گردگیری

شیشه های بالکن را هم پاک کردم 

آب تمام گلدونهای داخل را عوض کردم

دوباره وسایل را چیدم

اتاقها را تی و جارو و گردگیری کردم

ریخت و پاش های دیروز فسقلیا را جمع کردم

لباسهای شسته را از روی بند جمع کردم و بردم سرجاهاشون گذاشتم

بالکن را سرو سامان دادم و شستم

راه پله ها را تمیز کردم و به گلدانهای سرسرا رسیدگی کردم

خلاصه که ساعت نزدیک 4 که بابا و مامان رسیدند من دیگه رسما هلاک بودم

اما در عوض همه جا برق میزد...






* من همیشه میگم تراس

اما دیشب یه پیچ توی اینستا یه پست گذاشته بود در مورد تفاوت بالکن و تراس و اشتباه رایجی در به کارگیری اسم

بعد من متوجه شدم که بالکن براش صحیح تر هست و از این به بعد سعی میکنم درست بگم




پ ن 1: وسط تماس صوتی آقای دکتر یهو میگن یه لحظه صبر کن

بعد تماس را تبدیل میکنن به تصویری... میگن یهو دلم خیلی واست تنگ شد...


پ ن 2: ممنون از احوالپرسیاتون

دندان پدر بهتر شده

البته هنوز آنتی بیوتیک مصرف میکنن و جلسه دوم درمانشون این هفته هست


سُبْحانَک یا لا اِلهَ اِلاَّ اَنْتَ، الْغَوْثَ الْغَوْثَ، خَلِّصْنا مِنَ النَّارِ یا رَبِّ

سلام

روزتون به شکوه آفتاب و طراوت باران

دیگه خیلی کمتر از اون بارون های نم نم بهاری میزنه

اما آفتاب با شکوه و جلال و جبروتش همه جا را گرم و خواستنی تر کرده

اصلا انگار وقتی طلای ناب نور ، روی همه چیز پاشیده میشه ، رنگ زندگی عوض میشه

راستی طاعات و عباداتتون قبول

من سعی کردم تک تک دوستان را دیشب دعا کنم

انرژی دعاها، اونم در نیمه های شب، در شب ها خاص، حتما حتما حتما خبرهای خوب در راه هستند

باید توی این شبها بیشتر فکر کنیم و تصمیم های تازه بگیریم

باید با خودمون عهد کنیم و قدمهامون را محکم تر برداریم

هرجایی لازم هست قدمهای بلندتر و سریع تر

هرجایی لازم هست قدم های کوتاه تر و قوی تر

تو این شبها و روزها که زمان برای تفکر و تدبر بیشتره ، در درون خودمون یه کاوشی بکنیم

چیزهایی که نیاز به تغییر دارن را تغییر بدیم

مسیرهای غلط را پیدا کنیم

عین همون موبایل تکونی که انجام دادیم ، غصه ها و کینه ها و دردهای به درد نخور را بریزیم بیرون

عین همون تغییر تم و آهنگ، جاهایی که لازمه در نگرش و افکارمون تغییر ایجاد کنیم

کلا وقت خیلی خوبی هست که یه چیزایی را با خودمون عهد ببندیم و یه چیزایی را از گردونه زندگی مون خارج کنیم

خلاصه که بیکار نباشید ، زمان مناسبیه برای خیلی از کارهای درونی

یه بازنگری به روابطمون با آدمها و حتی به اخلاقهامون ....



دیروز قبل از ظهر برگه های مربوط به بیمه تکمیلی را بردم و تحویل دادم

هوا خوب بود و اونجایی که میخواستم برم جای پارک خوب گیر نمی امد

به علاوه اونجا به من نزدیک بود و نهایت 5 دقیقه پیاده روی داشت

این شد که بدون ماشین رفتم

بعد هم رفتم خرید های خرد و ریز را از روی لیست شروع کردم

اول میخواستم چند مورد کوچیک را انجام بدم و بقیه را سرظهر برم سمت هایپر

اما وسوسه شدم و هی دونه دونه لیست را تیک زدم

در نهایت دیدم تیلو مونده و یه عالمه خرید که حالا تو مسیر که هیچ چاره ای نیست جز پیاده اومدن ...

البته مسیر کوتاه بود اما زیادی خرید کرده بودم

با هرسختی بود اومدم

سخت ترین قسمت برام استفاده از ماسک و دستکش بود

هوا گرم شده و نفس کشیدن توی ماسک خیلی سخت ....

دستکش های پلاستیکی هم که دیگه قصه شون گفتن نداره ...

در نهایت وقتی رسیدم دفتر دو سه مورد بیشتر از لیست باقی نمانده بود که اونم سرراه از هایپر خریدم

پروسه ضدعفونی و دسته بندی را دیگه نمیگم که خودتون بهتر از من خبر دارید

عینک خواهرجان را دادم برای تعمیر و امروز یا فردا باید برم تحویل بگیریم

دیروز یه جفت دمپایی برای فندوق دیدم که دستام جا نداشت بخرم ... باید برم سراغشون

یک سری کاسه پایه دار هم دیدم که دلم میخواست برای عید فطر داخلشون یه مدل دسر خوشمزه درست کنم ... سراغ اونم میرم

دو تا مجسمه غزال برنزی هم دلم را برد... اما اون فعلا توی لیستم باقی میماند تا زمان مناسب ...




پ ن 1: دیروز نرده های باغچه نصب شده بود

و مامان جان و باباجان خیالشون راحت تر شده بود


پ ن 2: آقای لوله کش برای امروز وقت دادن که بیان و شیرآلات و آبگرمکن و ... را درست کنند


پ ن 3: دیشب با آقای دکتر خیلی کوتاه حال و احوال کردیم

انگار هردومون میخواستیم توی لاک خودمون باشیم و بدون بیان این حرف هردو ، رفتیم توی خلوت خودمون


پ ن 4: باید به خانم تمیزکار زنگ بزنم و برای تمیزکاری هماهنگ کنم

دلم میخواد برای عید فطر همه جا برق بزنه

ولی از نظر روحی هنوز آمادگی روبرویی با آدمها را بعد از کرونا ندارم

البته تمیزکاری که خانم تمیزکار میان و انجام میدن داخل خونه نیست ، راه پله و لابی و ... هست


دلم میخواد جوون تر شم دوباره قبل هر دیدار...

سلام

روزتون شنگول و منگول

امیدوارم خوب باشید

این خوب باشید هم جسمی هست و هم روحی

جسم و روحتون هر دو خوب و عالی و سرحال باشه



پدرجان دیروز یکی از دندانهاشون به شدت درد داشت

بعدازظهر رفتند و با دندان عصب کشی شده برگشتند

امروز صبح هم همچنان دستشون روی لپشون بود

امروز قرار داشتند با آقای جوشکار که قرار بود نرده های باغچه را بیارن و کارهای لازم را انجام بدن

برای همین کله سحر بیدار شده بودند و دست روی لپ ، منتظر تماس آقای جوشکار بودند


مامان جان همیشه یه دفترچه کوچولو روی کابینت ها دارن و خرد خرد و ریز ریز لیست خرید و چیزهایی که لازم دارن را مینویسن

از عادتهاشون این هست که همیشه توی تقویم دیواری خودشون، از پشت صفحه های هر ماه استفاده میکنن و اتفاقات هر ماه را یادداشت میکنن

تازه گاهی میینم گوشه کنار دفترچه شون جملات خوبی که شنیدن را هم یادداشت میکنن

گاهی هم از روی برنامه های آشپزی برای خودشون یادداشت میزارن

خلاصه امروز لیست خرید را برداشتم که اگه شد قبل از خونه رفتن یه سری خرید انجام بدم

چند جفت دستکش اضافه هم گذاشتم توی کیفم

چک کردم ژل ضدعفونی هم دنبالم باشه

تا دم پله اومدم و دوباره برگشتم یه ماسک اضافه هم گذاشتم توی کیفم

میبینید... وسواس همینطوری ریزریز میاد زیرپوست آدم ...



پ ن 1: دیشب وقت خداحافظی با آقای دکتر لبخند میزنم و سکوت میکنم

به ثانیه نمیکشه دوباره زنگ میزنه

میگم چی شد؟

میگه : اونقدر اون لبخند آخری که زدی قشنگ بود که دلم خواست دوباره ببینمت


پ ن 2: انگار همه ی راهها دورتر شده


پ ن 3: توی شبهای قدر ، من و همه دوستای مجازی و غیرمجازیتون را از دعای خیرتون بهره مند کنید


پ ن 4: من به معجزه ی کلمات اعتقاد دارم

در انتخاب کلمات دقت کنید

با کلمات جادو کنید

و از اینکه بلد هستید جادو کنید لذت ببرید

درهای پیش رو همیشه بازه...

سلام

روزتون قشنگ

روزتون رنگی رنگی

روزتون پر از حال و هوای دوست داشتنی و عاشقانه

لحظه هاتون لبریز از دوستت دارم و دوستم داری های بدون علامت سوال

دوست بدارید و اجازه بدید اطرافیانتون دوستتون داشته باشن

حالا که یک صبح دیگه ، یک روز دیگه ، یک آفتاب دیگه مهمان این دنیا هستیم ، اجازه بدید همه چیز باشکوه و دوست داشتنی به نظر برسه

سخت نگیرید دنیا را

هرچی ما سخت بگیریم سخت و سخت تر میشه

این روزها هممون مشکلاتی داریم ، بهرحال یه ویروس فسقلی سروکله ش پیدا شده و تمام دنیا را ریخته بهم، مگه میشه دنیای ما را بهم نریخته باشه

این روزها خیلی از محاسبات مالی و اقتصادی و فکری ماها بهم خورده

دیگه اجازه ندیم تو روزهای سخت همه چیز سخت تر بشه

آسون تر با هم دیگه برخورد کنیم ، آسون تر باشیم تو رابطه ها

مهربان تر

پر امیدتر

و سعی کنیم انگیزه های زیبا باشیم برای زندگی همدیگه

یه پیام بی وقت و بی موقع

یه دوستت دارم بی هوا

یه جفت جوراب رنگی رنگی

یه دفترچه و خودکار قشنگ

حتی یک کتاب از توی کتابخونه مون ...

مهربونی کردن گاهی خیلی ساده ست ، سختش نکنیم



من یه تنگ بزرگ پایه دار گذاشتم برای ماهی ها و هر روز آب تنگ را خالی میکنم پای گلدونها و دوباره آب تمیز میریزم داخل تنگ

تنگ تقریبا بزرگه در حدی که به طور نسبی بین 5 تا 6 لیتر آب گنجایشش هست

بدون اینکه ماهی ها را بیرون بیارم (آب را خالی میکنم تا حد یک لیوان آخر، ماهیها تو همون یه لیوان باقی میمانند و سریع دوباره تنگ را آب میکنم)

چند روزی هست با اینکه هرروز آب را عوض میکنم ، آب کدر و بدرنگ شده

فکر کنم باید اون شن های ته تنگ را بیرون بیارم و حسابی تنگ را بشورم و با سرکه و جوش شیرین ضدعفونی کنم

یه عالمه گیاه آبزی هم برای ته تنگ خریدم ، ولی راستش را بخواین ترسیدم بزارم ته تنگ و با ماهی ها سازگار نباشن

گفتم چند روزی بزارمشون داخل آب و بعد منتقل کنم داخل تنگ

الان نزدیک سه ماه هست گیاهها داخل یه تنگ دیگه هستند و من نمیدونم چرا دلم نمیخواد بزارمشون کنار ماهی ها...

اگه اطلاعاتی دارین بهم بدین ، ممنون میشم




عین یه لاک پشت تنبل آروم آروم و با رخوت دلنشین دارم با چل تکه سرو کله میزنم

هرروز بساط بافتنی را میارم وسط سالن

یه جای پرنور که جلوی در تراس که عبور هوا را هم حس کنم

سبد تکه ها را میزارم و اول یه کمی تو چیدمان قطعه ها با خودم کلنجار میرم

بعد یکی دو تا تکه را قلاب بافی میکنم

و باز همه چیز را جمع و جور میکنم برای روز بعد

دیشب داداش و زن داداش تصویر تماس گرفته بودند و دیدند بساط  چل تکه پهنه

کلی ذوق کردند و از چل تکه خودشون که من براشون بافتم حرف زدند

و بعدش گفتند بهترین چیزی که براشون بافتم ، روکش کیسه آب گرمشون هست....

وقتی میخواستن از ایران برن یک کیسه آب گرم از مدلای قدیمی خریدند، من سریع دست به کار شدم و یه روکش بافتنی نرم و ضخیم براش بافتم

گفتند که دوستاشون کلی ذوق این روکش را میکنند و هربار اینا کیسه آب گرم را استفاده میکنن کلی یادم هستند


تصمیم دارم بعد از تمام شدن چل تکه برم سراغ عروسک بافی

کلی فایل آموزشی هم سرچ کردم

باید کاموای مخملی بخرم و دست به کار شم

دوست دارم برای مغزبادوم و فندوق و حتی اون پسته ی ریزمیزه به دنیا نیومده هم عروسک ببافم

راستی ... نی نی عمه جان دیشب به دنیا اومد

یه پسر فسقلی ...


پ ن 1: امروز روی یه تکه کاغذ کوچولو برای یکی از اطرافیانتون یه جمله تشکر آمیز، عاشقانه، محبت آمیزو یا ... بنویسید

معجزه کلمات و قلم را دست کم نگیرید

من صبح برای مامان جان نوشتم و گذاشتم روی سینک ظرفشویی

میدونم که لبخند به لبش میاره


پ ن 2: برای یکی از دوستاتون که مدتی هست ازش بیخبرید یک پیام بنویسید

من توی گروه دوستانه مون نوشتم


پ ن 3: نیم ساعتی وقت بزارید و فایلها و عکسهای اضافه ، حتی اپلیکیشن هایی که دیگه به دردتون نمیخوره را از توی گوشیتون پاک کنید

کلی حالتون را خوب میکنه این کار


پ ن 4: آخرین درخواست

هر تغیر کوچک میتونه حالمون را عوض کنه

امروز تم بک گراند ، ملودی زنگ گوشیتون را عوض کنید


پ ن 5: معجزه ها خیلی نزدیک تر از اون چیزی هستند که ما فکر میکنیم

فقط کافیه دستامون را دراز کنیم

توی این شبهایی که اجابت ها نزدیک هستند و خدا گوشاش را تیز کرده برای شنیدن ما ، راز و نیاز یادمون نره

دوستای خوبمون یادمون نره

دعا در حق دیگران اولین اثرش را توی زندگی خودمون نشون میده

ماهو برات پایین میارم...

سلام

بهارتون زیبا

روزتون پر از حال خوب

زندگیتون مملو از خبرای شاد و اتفاقای بینظیر

لحظه لحظه های زندگیتون سرشار از امید

یادتون نره برای خودتون آرزوهای خوب خوب کنید و رویاهای زیبا ببافید و برای تحققشون تلاش کنید

اینها میشه نیروی محرکه برای زندگی

برای امید

برای حرکت



دیروز که رسیدم خونه پدرجان قصد داشتند برن دنبال نرده برای باغچه

تحقیقات کرده بودند و از میان همه گزینه ها فعلا نرده را انتخاب کرده بودند

با مادرجان رفتند و من هم که به شدت سردرد داشتم رفتم توی رختخواب

دو سه ساعت بعد برگشتند و ماشینشون را هم تحویل گرفته بودند و با آقای جوشکار و آهنگر و ... هم قرار و مدارهاشون را بسته بودند

رفته بودند یه سری به باغچه زده بودند و متوجه شده بودند که جناب دزد یه کیف از ابزارهای پدرجان را هم با خودش برده

از باغچه برام خاک برگ برای گلدان ها آورده بودند

با هم رفتیم تراس و قلمه های حسن یوسف و پتوس تازه کاشتیم

بذر فلفل هایی که کاشتیم بزرگ شده بود

یه مدل رز رونده داریم که اونم باز غنچه داده بود 

سردردم شدید بود و باید بازم استراحت میکردم

تا آخر شب هم بهتر نشدم و با سردرد شدید رفتم توی رختخواب

آقای دکتر هم دقیقا سردرد شدید و حالت تهوع داشتند و این باعث شد کل مکالمه مون به دو دقیقه نکشه و سریع رفتیم برای خواب

خدا را هزارمرتبه شکر صبح با حال عالی بیدار شدم

هوا ابری هست و نسیم خنک بهاری داره گل و گیاهها را نوازش میکنه

این شد که ماسکم را زدم و شیشه ماشین را کشیدم پایین و اجازه دادم خنکای صبحگاهی بخوره به پوست صورتم

خیلی آروم رانندگی کردم و از مسیری اومدم که سرسبزتر باشه

اجازه دادم این رخوت بهاری بره زیرپوستم و حال دلم را خوب کنه

رسیدم به کوچه و متاسفانه با خبر فوت یکی از همسایه ها مواجه شدم...

بدون هیچ آگهی و نام و نشانی، فقط عکسش را زده بودند

یه آقای نه خیلی مسن که من هروقت میدیدمش باهاش سلام احوال میکردم و بهم میگفت : دخترم...

بازنشسته بانک بود ، برام تعریف کرده بود که سالها رئیس بانک بوده و از نوع روابط اجتماعیش میشد فهمید چقدر مهربانه

همسرشون را هم میشناختم و با همسرشونم سلام و احوال داشتم

برام گفته بود که از دخترشون خیلی دور هستند

و من با دیدن عکس «آقا رسول» شوکه شدم ....

انگار باورم نشد، ماشین را پارک کردم و باز برگشتم سراون کوچه و چند دقیقه ای جلوی عکسش ایستادم

دلم نمیومد به خودم بگم که فوت شده...

فاتحه خوندم و اومدم سمت دفتر...

وقتی اومدم داخل طبق معمول رفتم سراغ روشن کردن دستگاهها و مرتب کردم میزکارم که متوجه شدم یه فاخته اومده داخل...

این پرنده شیطون دیروز هم چند باری تا جلوی در اومد و میخواست بیاد داخل من نزاشتم

ولی امروز پشت سر من وارد شده بود

نمیدونم چرا لبخند زدم و بهش خوش آمد گفتم ...

بعدم بهش گفتم هروقت همه جا را دیدی برو بیرون

چند دقیقه بعد چند باری بال و پر زد و خورد توی شیشه و قلب من تندتند میزد...

بعد هم راهش را پیدا کرد و رفت بیرون...




دیگه دارین وسواس به خرج میدین...

عزیزای من هرچیزی به اندازه


یه سری از این ور بوم افتادن

یه سری از اون ور بوم...


یه سری وسط این ماجرا به جای رعایت راه افتادن رفتن مسافرت

هرروز میرن خرید غیرضروری

بدون هیچ رعایتی مهمونی و دور همی دارن...


یه سری هم از این ور بوم افتادن

صبح یه خانمی را دیدم کفشاش را کرده بود توی پلاستیک و روی مچش را کش بسته بود

الانم یه آقایی اومده کپی گرفت بعد پولهاش را از داخل یه کیف پلاستیکی دکمه دار (پوشه های پلاستیکی که سایزهای مختلفی دارند) در آورد و پولها نمناک

گفت : ببخشید پولهامون را تازه شسته بودیم هنوز کامل خشک نشده بود!!! اما نگران نباشید کامل شستیم و تو آفتاب هم بوده!!!!

پولهاتون را هم راستی راستی می شورید؟؟؟؟؟

پاها تو پلاستیک؟؟؟

تازه چند روز پیش هم یه خانم دیدم دوتا ماسک زده بود

کلی هم براش توجیه داشت

من که نپرسیدم ولی خودش شروع کرد به توضیح که اولی با تماس با هوا آلوده میشه و دومی بهتر جلوگیری میکنه از ویروس!!!!!!

آخه دیگه تا این حد؟؟؟

یکی از مشتریهام چند جفت دستکش روی هم دستش بود، گفت ساعتی یکیش را در میارم تا ظهر که برگردم خونه!!!

کاش من شاخ در نیارم...

اینهمه ابتکار؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

دیگه لطفا شور همه چیز را در نیارید...

من خودم رعایت میکنم

جز دسته ای هستم که اول به خاطر خودم و خانواده ام رعایت میکنم

و بعد به خاطر کسانی که با گسترش این ویروس آسیب میبنن

مثل کادر درمان، کارگران، قشر ضعیف تر جامعه و ...

بهترین رعایت این روزها حفظ فاصله اجتماعی و خونه ماندن هست

جز برای ضروریات بیرون نریم


اما خواهش میکنم یه کمی دقت کنید که الان اونقدر زباله پلاستیکی که غیربازیافت هست هم تولید نکنیم که بعدا تازه با مشکل تازه ای روبرو بشیم

من خودم سعی میکنم در مصرف دستکش های کمی دقیق تر عمل کنم و جاهایی که لازم نیست استفاده نکنم

در شستشو هم دقت کنید، اونقدر از شوینده ها و آب زیاد استفاده نکنید که بعد تازه دچار مشکلات تازه بشیم

چه خبره واقعا؟؟؟؟

دوست من میگه من هر روز تمام لباسها و کفشهام را به محض اینکه از راه میرسم خونه میندازم توی لباسشویی!!!!

دیگه آروم آروم داریم کاری میکنیم که مشخص نیست چی درسته چی غلط!!!

داشتم یه کلیپ توصیه های بهداشتی و رعایت میدیدم... به پلاستیک زباله ها اسپری الکل میزد!!!! به تخت خوابش... !!!! به لوازم آرایش روی میزآرایش؟؟؟؟؟

در مصرف الکل هم دقت کنید

خانمه نوشته من و بچم تو قرنطیه ایم و فلان ، هر هفته همه عروسکهای بچم را میندازم توی ماشین لباسشویی و اسباب بازیها را ضدعفونی میکنم، مدارنگیها را هم شستم... !!!!

خواهرمن میگه ما یه کمی بامیه از بیرون خریدیم هی داغش کردیم، گذاشتیم تو ماکروفر، شربت جوشان درست کردیم دوباره انداختیم توش!!!!!! خب مگه واجبه خواهر من؟؟؟؟؟؟؟؟

رفتارهای غلط را گسترش ندیم

منم حتما رفتارهای غلطی دارم... سعی میکنم با دقت نظر و یه کم مطالعه و کمک گرفتن از کسانی که اطلاعات کافی دارند ، درست رفتار کنم

ولی حداقل این هست دامن نزنیم به وسواس

خودمون آسیب میبینیم





طلق های شیت نشده

سلام

روز اردیبهشتیون پر از حال خوش بهار

امیدوارم حال دلتون عالی باشه، طوری که ناخودآگاه لبخند بزنید حتی پشت ماسک هایی که ضخیم کرده پوست فاصله ها را ...



چهارشنبه آقای سرویس کار آسانسور تشریف آوردند و بعد از سرویس آسانسور تشخیص نقص در باطری دادند...

خب اتفاقه دیگه رخ میده

وسیله هم همینه

قرار شد زحمت تعویض و ... را خودشون بکشن

منم به همه طبقات زنگ زدم و بهشون گفتم تا زمانی که باطری عوض میشه مراقب باشن و اگه خدای نکرده برق قطع شد و توی آسانسور بودند نترسن و خبر بدن

مغزبادوم بعد از افطار اومد خونمون و تعطیلات آخر هفته ش را شروع کرد

یه لگو با خودش آورده بود از اونا که دو ساعتی با هم دیگه سرگرم بودیم و گفتیم و خندیدیم

آخر شب هم دوتایی توی تراس حسابی آب بازی کردیم

سحر که بیدار شدم به شدت بد حال بودم و کلی دمنوش و عرقیجات خوردم تا بتونم روزه بگیرم

قرار بر این شد که من 5شنبه نیام سرکار تا پدرجان که همچنان ماشینشون در نمایندگی در حال سرویس هست بتونن از ماشین من استفاده کنند

صبح هنوز چشمام باز نشده بود که همه آماده برای رفتن به باغچه بودند و منو هم با خودشون بردند

رسیدیم باغچه و غرق اونهمه گل و عطر شدیم

برگهای درخت های انگور در همین مدت کوتاه حسابی بزرگ و سبز شدند و داربستها تبدیل به آلاچیق های خوشگل شده بودند

گلهای رز پر از گل

درختچه گل محمدی و ...

هنوز با مغزبادوم در حال کشف و شهود زیبایی ها بودیم که پدرجان جای پای دزد را کشف کردند..

بله دزد به باغچه زده بود!!!!

سرویس بهداشتی باغچه را کلا نابود کرده بود

شیرآلات دستشویی فرنگی و ایرانی و روشویی و کل سیستم حمام و دوش و آبگرمکن و حتی روشویی را باز کرده بود و برده بود

خود توالت فرنگی را هم از جا کنده بود و آورده بود تا دم درِ سرویس ولی نبرده بود...

شوک شده بودیم

زنگ زدیم 110

و خلاصه پیک نیک پر از رنگ و عطر بهاریمون با ماجراهای پلیسی همراه شد

ما توی باغچه یک اتاق و آشپزخانه داریم

تصمیم گرفتم فوتبال دستی را بیارم خونه

چندتایی دیگه وسیله برقی هم که اونجا داشتیم برداشتیم... احساس ناامنی حس بدیه...

هنوز درگیر ماجراهای پلیسی بودیم که مستاجر یکی از طبقات زنگ زد و از خرابی پکیچ خبر داد

برگشتیم سمت خونه و یه سری به اون طبق زدیم و ....

سرویس کار هم برای بعدازظهر پنجشنبه پیدا نمیشد... خلاصه که قصه موند برای شنبه

اومدیم خونه و گارانتی های مربوط به پکیچ ها را پیدا کردیم و مدارک لازم را گذاشتیم سردست

سرراه به ماشین پدرجان هم سرزدیم و هنوز کار داشت

دیگه وقتی رسیدیم خونه نا نداشتم و سریع بیهوش شدم

بعد از افطار با مغزبادوم رفتیم سراغ فوتبال دستی، نمیدونم چند ساعت داشتیم بازی میکردیم ولی میدونم که خیلی به هردومون خوش گذشت

و آخر شب باز رفتیم سراغ تراس و آب بازی و رسیدگی به گل و ماهی ها

جمعه قرار بود برای افطار خواهرا بیان اونجا

من و مغزبادوم هم از صبح شروع کردیم به تمیزکاری، مامان هم بهمون ملحق شد و در حد یه خونه تکونی همه جا را برق انداختیم

کلی برگ انگور هم چیده بودیم برای دلمه و این شد بعد از تمیزکاری سه تایی نشستیم به دلمه پیچیدن

و چقدر سر این موضوع شوخی کردیم

مغزبادوم داره آروم آروم بزرگ میشه و من از این قدکشیدن و بالیدن لذت میبرم

حالا دیگه کنارش لحظه های تازه ای را تجربه میکنم

سبک نقاشی کشیدنش عوض شده و دنبال چیزهای تازه تری هست

خط زیبایی داره

شعر دوست داره

کارهای خونه داری را عین خودم دوست داره ، دسر درست کردن ، کیک پختن

حالا  دیگه مدل لباس پوشیدنش تغییر کرده و قدبلندتر شده

موهای بلندش را با مدلهای خاص خودش میبنده

نظم و ترتیب و تمیز بودنش یه مدل خاص خودش را داره

و من از دیدن اینها توی دلم قند آب میشه ...

خلاصه که عصر جمعه دور هم جمع شدیم

حرف زدیم و خندیدیم و شوخی کردیم

هرچند فاصله ها اجازه نمیدن که حالا دیگه هم را ببوسیم و موقع سلام و خداحافظی همدیگه را بغل کنیم

یا موقع نشستن همه سعی میکنیم با کمی فاصله از هم بشینیم

یا وقت وارد شدن خواهرا و همسراشون و کوچولوها مجبورن کلی دست و صورت بشورن و ضدعفونی بشن و بعد بیان داخل...

اما همه اینها باعث نمیشه دلگرم و امیدوارم نباشیم

همین که صبح چشمامون را باز کردیم یعنی یه فرصت تازه برای زندگی بهمون داده شده و ما باید ازش لذت و استفاده ببریم

نزدیکای آخر شب بود که فندوق کوچولو توی بغلم بود و یهو (گلاب به روتون) به شدت استفراغ کرد (معذرت از تعریف کردنش)

خیلی شدید بود و تقریبا همه را شوکه کرد

خودش هم ترسیده بود

فکر کنم توت فرنگی زیاد خورده بود و سردیش شده بود

خلاصه که مجبور شدم یه راست ببرمش توی حمام ....

خودش و لباساش و کل لباسهای خودم را شستم (دوست نداشتم از ماشین لباسشویی استفاده کنم)

بعد هم دوش و ...

بازم نزاشتیم شبمون خراب بشه و آخر شب همین موضوع را کردیم سوژه خنده و شوخی

ولی در نهایت زندگی همیشه گل و بلبل نیست ...

باید تمرین کنیم


دیگه آخرین ماجرای این چند روز همین صبح بود که اومدم سرکار و بسته طلق های گران تومنی که خریده بودم و روی بسته بندیش قید شده بود که شیت شده، شیت شده نبود و کلی دردسر کشیدم تا تونستم کارم را راه بندازم

ولی زندگی همچنان جریان داره...

پرسرعت و بدون معطلی

زندگی را تا فرصت هست زندگی کنید



پ ن 1: عکس دلمه ها

drkx_untitled-1.jpg


پ ن 2: دیشب بعد از غرغرها و درد دلها و چند قطره اشک کنار آقای دکتر... حالم بینهایت خوب شد

یادم اومد که هنوز عشق هست و زندگی در کنار سختی ها و بالا و پایین هاش زیبایی های خودش را داره


به قصد کشتن اومدی، تموم زندگی شدی...

سلام

روزتون بخیر

آرامش مهمان خانه های دلتون

طاعاتتون هم قبول درگاه حق

روزه داری آروم آروم سخت و سخت تر شده

حداقل برای من که اینطوریه

انرژیم تحلیل رفته و خوابم بهم ریخته

خوابیدن و بیدار شدن های بی وقت و بی موقع همه چیز را بهم ریخته

ولی کی میتونه منکر حال خوب رمضان بشه؟

اون حس پر از آرامش نزدیک افطار و سحر؟

حال خوب دعا و قرآن خوندنها؟

دعاهایی که آوا و لحنشون در درونمون یه غوغا و جوشش خاص به پا میکنه، دیگه چه برسه که بریم توی معانی و حرف به حرفشون دقت کنیم


مغزبادوم داره نقشه میکشه که آخر هفته را باز خونه ما بگذرونه

فندوق واکسن یک و نیم سالگیش را زده و خیلی اذیت شده

یکی از عمه هام داره نی نی دار میشه و خیلی نگران هست

و وقتی یه قدم میرم عقب تر و به اینا نگاه میکنم یعنی زندگی جریان داره... تا وقتی خداوند موهبت عمر و زندگی را بهمون داده باید زندگی کنیم


هوای امروز آفتاب نداره و ابری و بهاری و دلپذیره

صبح که میومدم دلم هوس باغچه را کرده بود

حالا دیگه برگهای درختهای انگور حسابی بزرگ شدند و باعث شدند باغچه سرسبز و دلپذیرترباشه

داداش هم قلمه چند مدل انگور ایتالیایی برامون آورده که حالا دیگه درخت شدند

داربست های کوتاه و زیبای دست ساز باباجان گوشه کنار باغچه دلبری میکنه

توت های رنگارنگ رسیدند

پدرجان کنار درخت توت که امسال خیلی قدبلند شده یه نردبان چوبی درست کردند

وقتی از پله های نردبان میری بالا و به وسط درخت میرسی یه جایی چندتا تخته گذاشتند که میشه بری وسط درخت بشینی یا بایستی

روی این درخت توت پیوندهای مختلف توت وجود داره

اگه اشتباه نکنم 7 مدل توت روی یک پایه داریم و این باعث زیبایی چند برابر این درخت شده

یه قسمتی از باغچه مخصوص سبزیجات هست

سیر و تره و جعفری، گشنیز و نعنا و کرفس

مامان جان فلفل و لوبیا و بامیه و عدس و کدوتنبل هم کاشتند

تربچه های نقلی، شاهی ، ترخون ، یه کمی شوید و ...

یه حوض کوچولو هم داریم که گلدونهای شمعدونی را روی لبه ش گذاشتیم

نزدیک حوض چند بوته ی رز داریم که غرق گل هستند

کمی آن طرف تر یه بوته گل محمدی

شب بوها همچنان پر از گل هستند

و کو کبهایی که توی زمستان کاشتیم ، حالا قد بلند و سرسبز شدند

مگه میشه دلم برای این بهشت کوچولو تنگ نشه؟؟؟؟؟



پ ن 1: با آقای دکتر حرف میزنم و براش از خوابی که دیدم میگم

چشماش اشکی میشه و دلتنگی را توی چشماش میبینم


پ ن 2: یکی از دوستای خوبم یه آدرس اینترنتی بهم داد و برای زیارت نیابتی ثبت نام کردم

انگار توی دلم یه چلچراغ بزرگ روشن شد

اول آقای دکتر را ثبت نام کردم بعد خودم را

دیشب وسط مکالمه شبانه پیامک ش رسید: زیارت حضرت رضا (ع) به نیابت از شما توسط خدام انجام شد...

هم برای من و هم برای آقای دکتر....

و باز چشمای ابری...


پ ن 3: من همچنان در زمانهای بیکاری آمیرزا بازی میکنم....

از دیده مرو ، تو مرا جان و جهانی

سلام

صبح قشنگ بهاریتون بخیر

اردیبهشت جان به نیمه رسیده و دلبریهاش هم که دیگه گفتنی نیست

نسیم خنک دم صبحش

اون عطر خوش گلها

اینهمه رنگ



دیروز کلی استراحت کردم و تا میشد خوابیدم

انگار انرژیم تحلیل رفته بود و به خواب نیاز داشتم تا شارژ بشم

مادرجان یه عالمه نعنا و پونه پاک کرده بودند و داشتند آماده میکردند برای خشک کردن

نعناها را کمک مادرجان بردم پشت بام

اخ که نزدیک غروب نگاه کردن به منظره آرام شهر چه حال خوبی داره ، به خصوص که صدای دعاهای قبل از اذان هم به گوش میرسید

یه آقایی نان خریده بود و در حالی که ماسک و دستکش داشت،  آرام آرام قدم برمیداشت

ولی از بچه ها و دوچرخه هاشون توی کوچه خبری نیست

پدرجان هم همچنان درگیر کارهای ماشینشون هستند


برای مغزبادوم و فندوق یه عالمه کاغذهای بزرگ چسبودندم به درب کمد، تا هروقت دلشون نقاشی خواست راحت برن سراغ این کاغذها

هر بار این کاغذها را میبینم بیشتر دلتنگشون میشم

راستی تنبلی کردم و دست به چهل تکه نزدم ... باید آخر این هفته براش یه برنامه ریزی حسابی بکنم



پ ن 1: هیچی مثل گل و گیاه طبیعی توی خونه حال دل آدم را خوب نمیکنه


پ ن 2: چرا افطاری را وقتی سحر میخوری خوشمزه تره؟               

بلا به دور

سلام

روزتون زیبا

آفتاب گرم و مهربان بهاری خودش را پهن کرده تو کوچه و گنجشک ها را به شوق آورده

انگار برگهای تازه جوانه زده شمشادها زیر آفتاب صبح بهاری میدرخشند و لبخند رضایتشون را میشه دید

چندتا کلاغ در جایی نه خیلی دور دارن قار قار میکنند

و سکوتی دلپذیر فضای کوچه را پر کرده

میز را دستمال میکشم و ته مونده گرد و خاک را تمیز میکنم تا وقتی آفتاب پهن میشه روی میز کارم فقط لبخند بزنم

چند تا وسیله روی میز را جمع میکنم و میزارم سرجاهاشون

دوتا تخته شاسی سایز کوچک بر میدارم و با خط کش میزارم روی میز... یادم باشه دوتا عکس زیبا و بهاری چاپ کنم و به اتاقم اضافه کنم

راستش را بخواین توی روزهایی کرونا، پدرجان را از آرایشگاه منع کردیم

دقیقا زمانی که کرونا شروع شد همون روز اول اسفند پدرنوبت آرایشگاه داشتند و نرفتند

و این شد آغاز بلند شدن موهاشون

پدرجان موهای فرفری دارند

جالب این بود که هرچی موهاشون بلندتر شد انگار خوشگل تر شد

موهای جوگندمی که داشت مدل سالهای جوانی پدرجان میشد...

هردفعه بعد از حمام به زور با یه مقدار سرم مو میرفتم سراغ موهای فرفری و کلی خوش میگذروندم... میخندیدیم... سربه سر هم میزاشتیم و ...

خلاصه چند روز پیش آقای آرایشگر با پدرجان تماس گرفتند

این آقای آرایشگر سالهاست که پدرجان را میشناسن و پدرجان مشتری دائمی ایشون هستند

آقای آرایشگر گفتند که این وضعیت کرونا حالا حالاها ادامه داره و با توجه به اینکه پدرجان اصلا صلاح نیست برن آرایشگاه، آقای آرایشگر حاضر هستند در حیاط خونه ی خودشون موهای پدر را کوتاه کنند.

پیشنهاد جالب و خیلی مهربانانه ای بود

قبل از رفتن پدرجان مجبورشون کردم که لباس رسمی بپوشن و با موهای فرفری عکس گرفتم ازشون

و حالا دوست دارم یکی از این فرفری ها را چاپ کنم ....



دیروز که رسیدم خونه پدرجان و مادرجان نبودند

سریع دوش گرفتم و نماز و قرآن و ...

از در که اومدن تو پکر بودند

پرسیدم چی شده؟

گویا پدرجان وقتی از پارکینگ میان بیرون چندتا ماشین توی کوچه بد پارک کردند و مجبور میشن دنده عقب تا ته کوچه را برن و با توجه به اینکه عجله داشتند، تیربرق اولی را که رد میکنن، تیر برق دومی را فراموش میکنن و .... بومممممممممم

رفتیم پایین و زنگ زدیم به اداره بیمه

گفت زنگ بزنید 110 تا بیان کروکی بکشن

زنگ زدیم و چقدر زود از راه رسیدن

بعد هم رفتیم نمایندگی

بعدترش هم یه سری به دفتر بیمه

البته که دیروز بعدازظهر هیچ کاری انجام نشد ولی قرارمدارها گذاشته شد و حالا احتمالا یه مدتی دست پدرجان بند قصه تعمیرات میشه...

و دقیقا بعد از شام یکی از دندانهای گیره ای مادرجان شکست...

میدونید که طبق قانون مورفی باید منتظر باشیم...

صبح به محض اینکه استارت زدم دیدم ماشین من هم آلارم سرویس میده ، البته خراب نیست ولی این کار هم وسط این ماجرا به کارهای پدراضافه میشه

به نظر من که باید لبخند بزنیم و بگیم خدایا شکرت... اینم قسمتی از زندگیه





پ ن 1: فعلا در روزهای بهاری عین مورچه ها در حال جمع آوری آذوقه هستیم

دیروز مادرجان شوید خریده بودند و شویدها را آماده خشک شدن کردیم

حس میکنم آروم آروم دارن آذوقه های مربوط به داداش و زن داداش را آماده میکنن و ته دلشون منتظرن

قرار بود برای خرداد بیان... ولی با وضعیت فعلی هیچی مشخص نیست


پ ن 2: آقای دکتر کلی شعار قشنگ بلده و یاد من هم میده

بعد دیشب داشتن سر یه موضوعی غرمیزدند

هنوز چهارتا جمله از غرغرشون نگذشته بود که چند تا از شعارها را بهشون یادآوری کردم...

اخماشون را کردن توی هم و فرمودند: دیگه زیادی شاگرد خوبی هستی... نمیشد اینو حالا یادآوری نکنی و یه کمی دل به دل غرغرهام بدی...

منم با یه لبخند بزرگ گفتم: نه اونوقت حس میکردی این آموزشها درونی نشده برام و باز میخواستی بعدا تکرارشون کنی... با همون لبخند باهاشون خداحافظی کردم و تو افق محو شدم

والا ... نصفه شب اومدن ... خیلی دیر... تازه من سحر باید بیدار شم و هلاکم از خواب...


پ ن 3: دارم تخم مرغ شانسی درست میکنم برای مغزبادوم

خیالبافی

یک آپارتمان نه چندان بلند روبرو دفتر من هست

یک تراس فسقلی این سمت دارن

جلوی تراس ها با شیشه های مات پوشانده شده

یکی از طبقات که در دید رس من هست

یک رومیزی کرمی خیلی خوشرنگ و خوش طرح را داره از بالای شیشه توی کوچه تکون میده

رومیزی یه طرحی شبیه بته چقه همرنگ زمینه اما کمی برجسته داخل خودش داره و براق هست

یه کمی که بیشتر رومیزی را تکان میده ، رومیزی بیشتر سر میخوره و تو دلم میگم چه رومیزی بزرگی...

احتمالا میزشون 8 نفره ست

یعنی احتمالاً یه خانواده بزرگ با رفت و آمدهای زیاد...




یک خانه ویلایی یک طبقه تصور میکنم با یه حیاط نه چندان بزرگ

حیاطی که دو طرفش باغچه ست توی هر باغچه چند تا درختچه گل کاشته شده و بقیه باغچه پر از گلهای کوتاه و بوته های سرسبزه

از وسط حیاط که مستقیم بیای با دوتا پله میرسی به سالن...

و گوشه ی سالن یه میز ناهار خوری بزرگ 8 نفره که چند تا صندلی اضافه از این مدلهای جمع و جور هم بهش اضافه شده

و این نشون میده این خانواده جمعیتشون زیاده

دورهمی هاشونم زیاده

رومیزی کرم رنگ با بته جقه های برجسته همرنگ روی میز خودنمایی میکنه

با یه گلدان کوتاه پر از رزهای صورتی و سفید

سر که بچرخونی آشپزخونه را میبینی با یه جزیره ی خوشگل و دوتا صندلی ...

ظرفهای چینی براق روی هم چیده شده اند... قاشق ها و چنگالها هم برق میزنند...

کابینتها و کمدها سفید هستند

حتی همون میز ناهار خوری و صندلیهاشم ...

اما مبلهای نشیمن سبز مغزپسته ای هستند با کوسن های نارنجی

رومیزی نشیمن رنگی رنگی و یه طرح بافته شده با دست هست که قالب رنگهاش سبز و نارنجیه

پرده ها سفید هستند و پایینشون حاشیه کمرنگ سبز داره

مبل و صندلیهای پذیرایی طلایی و سفید ...

و قالب تزئینات پذیرایی طلایی

ولی از پرده های خیلی مجلل و کلی لایه لایه خبری نیست

حریر سفید ساده و نهایت یک حریر دیگه که طرحهای طلایی داره

پرده ها کنار زده شده و آفتاب بهاری تا وسط سالن رسیده

رنگ فرش ها روشنه

فرش نشیمن خیلی ساده ست

به سمت اتاقها که میری انگار نور و رنگ همراهت میاد

اتاقها هر کدوم به سلیقه کسی که ازش استفاده می کنه پر از رنگهای شاد و زنده است

فرش های پر از نقش و طرح ایرانی توی اتاقها جلوه ی خاصی داره

آویزهای خوشگل و رنگی رنگی با طرح های مختلف به دیوارهای اتاق ها آویزان شده

روی دیوار راهرو تابلو نقاشی شده بادست خودنمایی میکنه...

باید رویا ببافم کار کدوم یکی از افراد این خانواده ست این نقاشی؟؟؟؟

بوی مربا پیچیده توی خونه

و روی میز آشپزخانه هم کسی داره نخودفرنگی ها را آماده میکنه برای غذای شب...

حتما شب برای افطار مهمان دارند...

برای همین دارند رومیزی را توی هوای تازه بهاری تکان میدهند تا گرد و غباری این اطراف نباشد....



زمانی که خواب بود

سلام

روزتون رنگی رنگی

عین رنگین کمان خوشگلی که مدتهاست ندیدمش

هرکسی هر رنگی دوست داره برای خودش انتخاب کنه

رنگهای شاد

رنگهای درخشان

رنگهای بهاری

رنگهای پررنگ و پر انرژی

رنگهای پاستیلی و دوست داشتنی

رنگهای نئونی

هر رنگی که دوست دارید

رنگی رنگی بپوشید و خودتون را به لباسهای تیره محدود نکنید

باور کنید که پوشیدن لباسهای شاد و روشن و یا رنگها و طرحهای بهاری ، حال دل آدم را کلا عوض میکنه


ساعت دیواری توی سالن ، جمعه ساعت 7 و بیست دقیقه عصر از کار افتاد

و تازه فهمیدم چقدر زمان بندی زندگیم و نظم زندگی به همین ساعت دیواری توی سالن بستگی داره....

اون شب ناخواسته یکی دو ساعتی بیشتر بیدار بودیم

این شد که دیروز به اجبار یه سرکوچولو رفتم هایپر

البته ساعتی که من از دفتر میام بیرون و میرسم هایپر نزدیک دو و نیم بعدازظهر هست و خیلی خیلی خلوت بود

و این خلوتی را خیلی دوست داشتم

با اینکه وقتی از ماشین پیاده شدم قصد داشتم فقط دوتا باتری بخرم و سریع برگردم ، وقتی خلوتی را دیدم ، آروم آروم شروع کردم لابلای قفسه ها قدم زدن

دست به چیزی نمیزدم

ماسک و دستکش هم داشتم

اما همین که بدون دغدغه به همه چیز نگاه میکردم حس خوبی داشت

سبد یا چرخ خریدبرنداشته بودم و فقط داشتم نگاه میکردم و یه حس خوب و آرامش بخش داشتم

هیچ مشتری داخل فروشگاه نبود

فقط دوتا آقا در حال چیدن قفسه ها بودند و یک خانم هم پشت یکی از صندوق ها بود

یک کمی قدم زدم و یکی دو قلم برداشتم و اومدم صندوق و یادم اومد که باتری میخوام

خلاصه خریدها را انجام دادم و سوار ماشین شدم  (با رعایت همه نکات ایمنی)

ولی اونقدر بهم حس خوب داد این خرید که انگار سالها بود خرید با آرامش را فراموش کرده بودم....



وقتی رسیدم خونه خواهر زنگ زد و به شدت دندان درد داشت (مامان فندوق)

با هماهنگی های آقای دکتر براش ظرف یکساعت یه نوبت گرفتیم

اونم فندوق را آورد خونه ما

دلمون تنگ شده بود

ده روزی بود ندیده بودمش

این هم یه توفیق اجباری دیگه...

شب که اومدن دنبال فندوق با اشک و گریه فراوون راضی شد که بره



پ ن 1: چقدر من اینجا دوستای خوبی دارم

هر روز لطف یکی شامل حالم میشه

یکی برام لینک کتابخانه میفرسته با کلی کلیپ صوتی

اون یکی برام لینک برای دانلود فیلم

یکی هوامو داره و پیام های خوبش حال دلم را خوب میکنه

اون یکی سحرها بیدارم میکنه

یکی ...

خدا را شکر که دارمتون


پ ن 2: از جادوی کلمات غافل نشید

با کلماتتون جادو کنید و از این جادوگری لذت ببرید


پ ن 3: پیرمرد همسایه ماسک میزنه زیرچونه ش و فقط دهانش را میزاره داخل ماسک

رفتم جلو و سلام و احوال و با بهانه های مختلف بهش گفتم که ماسکش را چطوری استفاده کنه

دوست ندارم آدمهای مسن اطرافم بیمار بشن...

دوست دارم با تک تک آدمهای دور و برم ، به سلامت از این بیماری عبور کنیم

تخم مرغ شانسی

سلام

شنبه تون پر از انرژیهای خوب

امروز را با حال تازه شروع کنیم انشاله که هفته ی بینظیری پیش رو باشه



امروز صبح که میومدم یکی دوتا حرکت از راننده هایی دیدم که انگار خیلی خیلی عجله داشتند

رفتم داروخانه که پماد بخرم برای پدرجان و خانمی را دیدم که خیلی بی ادبانه با خانمی که ازش میخواست فاصله را رعایت کنه رفتار کرد

تا رسیدم جلوی دفتر دیدم آقای مغازه دار روبرویی با یه جارو سعی داره لانه ی پرنده ای که زیر سقف جلوی مغازه ش هست را خراب کنه

یهو به ذهنم رسید چقدر خوبه مهربان تر باشیم

آدمیزاد در زندگی به جایی میرسه که میفهمه این ثانیه هایی که به خاطرش اعصاب بقیه را خراب کرده اصلا ارزش نداشته

لحن گفتگومون را نرم تر کنیم

با اطرافیانمون ، چه انسان ، چه گیاه ، چه حیوان مهربان تر باشیم

گاهی بعضی از این رفتارها از سر ناچاری و اجبار هست ... اما به نظرم میشه یه کمی رفتارهامون را تعدیل کنیم



پنجشنبه بارون خیلی زیادی اومد و یهو افت دما داشتیم

در پی سپری کردن روزها و هفته ها و جمعه های متفاوت ، همچنان خونه مون سوت و کور هست و مهمان نداریم

برای همین بیشتر استراحت میکنیم و بیشتر میخوابیم و به کارهای سرگرم کننده میپردازیم

مغزبادوم خونه ی ما مونده بود و با هم یه عالمه کاغذ بزرگ چسبوندیم به دربهای کمد اتاق من و این شد یه تابلوی بزرگ برای نقاشی

یه سری اشکال حیوانات براش پرینت گرفته بودم که اونا را قیچی کرد و چسبوند روی تابلو

بعد هم پاستل های منو آورد و نقاشی کردیم

داداش سال اول که اومده بود یه جعبه چوبی بزرگ پر از ماژیک و مداد رنگ و پاستل برام هدیه آورد

دوستای قدیمی شاید عکسش را یادشون باشه

ماژیک های این بسته خشک شدند

اما دو سری پاستل گچی و روغنی داره و مداد رنگی ها همچنان هستند

مغزبادوم جعبه چوبی را آورد و حسابی خط خطی کردیم، خندیدیم و بهمون خوش گذشت... جای فندوق خالی

بابای مغزبادوم که اومد دنبالش براش یه تخم مرغ شانسی (از مدل ایرانیش) خریده بود

بازم کردیم و واقعا من متحیر شدم از پولی که برای این تخم مرغ شانسی داده بود و چیزی که داخلش بود...



پ ن 1: آقای دکتر در حال بازسازی خانه پدری هستند

و من خیلی خیلی به معماری داخلی علاقمندم

این میشه پایه یه عالمه حرف و خندیدن و شوخی و ایده ... ایده های نابی که شاید یه روزی به کار بیاد


پ ن 2: درخت های توت باغچه


پ ن 3: باید یه لیست از دلخوشی ها و حال خوب کن های این روزها بنویسیم...

اینطوری دلمون گرم تر میشه


پ ن 4: سحرها برای درگذشتگان نماز میخونم و هدیه میکنم بهشون

چندتایی از دوستان اینجا هستند که پدر یا مادرشون را از دست دادند و من یادشون بودم ...


پ ن 5: امسال برای روز معلم ، برای پدرجان و مادرجان هیچکاری جز تبریک از دستم بر نیومد

یاد جشن های کوچولو و دورهمی های پر از خوشمزه جاتمون بخیر


بی تاب و توان گشته ز جادوی نگاهت...

سلام

روز اردیبهشتی تون بخیر

دیروز یه بارون حسابی زد و بهار را پررنگ و آبتر کرد

من توی مسیر خونه بودم که بارون تند شد، عوضش من آرومتر رانندگی کردم و صدای ضبط را بستم و اجازه دادم صدای قطره های باران حال دلم را خوب کنه

امروزم هوا خیلی خیلی خنکه و دلچسبه

از اون پنجشنبه هایی هست که اگه کرونا نبود، با وجود روزه داری، حتما با خواهرا و فسقلیا یه برنامه دلچسب تفریح بیرون خونه میچیدیم


با یه نگاه ساده به اطرافم حس میکنم دیگه فقط ما داریم رعایت میکنیم

میام وبلاگا میبینم خیلی از دوستان هنوز در حال رعایت هستند

اما تو دنیای بیرون تقریبا هیچکس را نمیبینم که رعایت کنه

تازگی بیشتر حرص هم میخورم از اینایی که انگار نه انگار ، جوری رفتار میکنند که گویا کرونا ریشه کن شده و من بی خبرم

ما همچنان خرید نمیریم ، نمیریم که یعنی تقریبا 15 تا 20 روز یکبار میریم یه خرید کلی میکنیم و برمیگردیم

اونم نه مثل سابق که هرچیزی را از جای خاصی میخریدیم

خرید ساده و جمع و جور ، مثلا وقتی میریم هایپر سعی میکنیم قسمت عمده ی خریدمون انجام بشه

حتی شیر و ماست را سعی میکنیم طوری بخریم که زودتر از 15 تا 20 روز آینده بهش نیازمند نشیم

الان دوتا کوچولوی ما نزدیک 70 روز هست که توی قرنطینه هستند

خواهرام فقط در حد سه یا چهار بار اومدن خونه ما و حتی یه خرید ساده هم نرفتند

و حالا دیگه بی تاب و کلافه شدند

مغزبادوم که دیگه طاقت نداره و از دیشب اومده خونه ما - البته چون مدرسه شون به طور آنلاین برقرار هست فقط میتونه روزهای تعطیل بمونه

فندوق کوچولو توی تماسهای صوتی و تصویری به شدت بیقراری میکنه

ولی ما بخاطر سلامتی خودمون باید همچنان رعایت کنیم




پ ن 1: گل محمدی ها روی میزم دارن خشک میشن

اما عطر و بوشون به شدت باقیست


پ ن 2: دیشب سحر نزدیک بود خواب بمونم


من باشم و تو باشی و ای وای چه تصویر قشنگی...

سلام

روز ابریتون خوش و خرم

اینجا هوا عاشقانه و ابری و بهاریه...

کلا اردیبهشت، اصفهان ، بهشته...


دیروز صبح که خیلی خوابالود و تنبلانه نشسته بودم پشت میزم و داشتم با گوشیم بازی میکردم ، یهو دیدم مامان جان و بابا جان از در وارد شدند...

اون هم با چی؟


xg4h_1.jpg


بله با این گلهای خوشگل و خوشبو

برای خیلی از دوستام در لحظه عکسشون را فرستادم و گفتم کاش میشد عطر این گلها را بفرستم براتون...

و گاهی حس میکنم دنیای مجازی ماها را خیلی دور کرده

گاهی دیدن تصویری، حرف زدنها، پیامها باعث میشن از حجم دلتنگیمون کم بشه اما هیچی جای بوها و مزه ها و عطرهای آشنا را نمیگیره

خاطراتی که میشه با بوها تجربه کرد

خاطراتی که در مزه ها نهفته ست

یا عطرهای آشنایی که توانایی این را دارند که دل آدم را زیر و رو کنند



یه خاطره با مزه با این گلهای صورتی خوشگل با آقای دکتر داریم

که توی یه دیدار بهاری یه عالمه از این گلها با خودم بردم و تا آقای دکتر رفتند بنزین بزنن و برگردن، کل داشبورد و جلوی ماشین را پر از گل کردم براشون...

وقتی برگشتند حسابی هیجان زده شدند و حسابی عطر این گلها پیچیده بود توی ماشین

یادمه دقیقا یک روز ابری شبیه امروز بود...

دقیقا توی اردیبهشت ....

تمام اون گلها را آخر اون دیدار جمع کردیم و من همشون را خشک کردن و داخل یه باکس کوچولو به عنوان یادآوری یه خاطره قشنگ نگهشون داشتم





پ ن 1: امروز صبح که از در دفتر وارد شدم عطر گلها پیچیده بود

اما میدونید که عمر این گلها دور از شاخه خیلی خیلی کوتاهه...


پ ن 2: عشق بازیهای سحر منو آنچنان مست میکنه که در کلمات نمیگنجه


پ ن 3: دیروز پیتزای خونگی خوشمزه داشتیم

مامان جان از بس توی اینستاگرام عکس تهیه نون و پیتزا دیدند، هوس درست کردن پیتزای خونگی کردند


پ ن 4: داداش و زن داداش توی قرنطینه روزه میگیرن و زولبیا و بامیه خونگی میپزن...

امان از دست اینستاگرام