روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزهای نامنظم

سلام

روزگارتون پر از انرژی


امیدوارم نگران نشده باشید

چون به نظر خودم توضیح دادم که از این هفته و تا چند هفته دیگه که وضعیت کرونا یه کمی بهتر بشه کمتر میام سرکار

و قبلا گفتم وقتی نمیام سرکار کمتر مینویسم و توی خونه برای با گوشی نوشتن خیلی خیلی تنبلم...

بهرحال عذرخواهی منو بپذیرید

چون پیامهای محبتتون و کامنتهاتون حاکی از این هست که دلهای مهربونتون به یادم بوده و نگران شده ...



بعد از یکماه فندوق و پسته را دیدم

چه دیدار دلچسبی بود

بخصوص که روز تولد مامان جان بود

شب قبل از تولد مامان جان یک کیک کاکائویی پختم و روکش شکلاتی کشیدم و خیلی هم خوب و خوشگل شده بود

جای همگیتون خالی

دوتا مجسمه ی خوشگل هم آخرین قسمت هدیه های امسال شد...

دوتا جغد کپل ... که خیلی خیلی دوستشون داریم



دوبار با پدرجان و مادرجان به باغچه سرزدیم و چه هوای محشری بود

و جای همه تون خالی چه لطفی داره چیدن انار از درخت و همونجا خوردن...

چندتایی هم انجیر پاییزه داشتیم که نصیب من شد ...



دلم نمیاد این کتاب «ملت عشق» را تندتند بخونم

انگار دلم نمیخواد تمام بشه

گاهی برمیگردم و فصل ها را دوباره میخونم ...

دارم کلماتش را مزمزه میکنم ...

کفر دلپذیر...


با مادرجان وپدرجان دوتا فیلم هم دیدیم...

خیلی خوبه وقتی سه تایی با هم فیلم میبینیم ...

قدیم تر ها که آقای دکتر زود به زود میومد پیشم گاهی فیلم انتخاب میکردیم و دوتایی فیلم میدیدیم و چه دلپذیر بود...

مدتهاست دیگه با هم فیلم ندیدیم... اما در عوض آهنگ گوش میدیم و مشترکا کتاب میخونیم

کتاب خوندن مشترکمون را خودمون دوست داریم و پر از حال خوب هست ...



امروز هم خواهرجان میخواد بره دندانپزشکی و احتمالا بعدازظهر دوتا فسقلی را میاره میزاره خونه ما

و این یعنی یه بعدازظهر حسابی شلوغ...



پ ن 1: دیشب وسطهای شب

اون وقتی که انگار جذبه های ماه روی مغزمون اثر عجیب غریب داره

اسم کسی را توی اینستاگرام سرچ کردم که انگار برام حکم ممنوعه را داشت....


پ ن 2: برای تولد مادرجان چندتایی عکس خوشگل ازشون گرفتم و یه کلیپ کوچولو درست کردم و گذاشتم اینستا...

بازخوردهای دیگران برام خیلی جالب بود...



پ ن خاص:

چند قدم میرم عقب تر

خودم را از دور نگاه میکنم

درونم را

روانم را

احساساتم را

لبخند میزنم

یه لیست کوچولو دارم حاضر میکنم ... برای کارهایی که حتما تا آخر امسال میخوام انجام بدم 

یکی از موارد این هست که تصمیم دارم نصفه لباسهای کمدم را رد کنم برن ... لباسهایی که توی یک ساله گذشته نپوشیدم را ....

یکی دیگه از کارهایی که تا پایان امسال میخوام حتما انجام بدم این هست که میخوام ده تا کتاب تا آخر سال بخونم ... چون ده تا کتاب نخونده توی کتابخونه ام هست ...

و ....

شاید باید پرونده سالهای 1300 را یه طوری ببندیم که با شروع سالهای 1400 حس بهتری داشته باشیم ...





ساده و صمیمی

سلام

روزتون پر از نگاه زیبای خداوند



پنجشنبه بعد ازظهر خواهرجان یه لیست خرید بلند و بالا برام نوشت

به خاطر دوتا کوچولو و بیماری خرید بعضی اقلام براشون تقریبا غیرممکن شده

برای همین با دوتا ماسک و دستکش راهی مرکز خرید شدم

یکی یکی لیستش را خط زدم و حسابی دستام سنگین شده بود

تا برسم به ماشین به شدت دست درد گرفته بودم ...

بعدش هم رفتم نانوایی

اینجایی که میرم مرکز بزرگی هست که انواع نان را داره و خیلی خیلی پروتکلهای بهداشتی رعایت میشه

در حدی که در چند هفته اخیر چندین بار دکوراسیون داخلیشون را تغییر دادن و کاری کردند که برخورد آدمها با همدیگه تقریبا به صفر رسیده ... و این انگار دل آدم را کمی آروم میکنه...

خلاصه نان خریدم

هایپر رفتم و چند قلم لبنیات خریدم

و برگشتم سمت خانه

دوباره برداشتن وسایل و تا آسانسور رفتن انگار به دستم فشار آورد و اون درد را تشدید کرد

جمعه هم از صبح که بیدار شدم یه جارو برقی کشیدم و گردگیری کردم و شیشه ها را پاک کردم

بعدش به گلهای سرسرا سرزدم و حسابی بهشون رسیدگی کردم

عصر جمعه مغزبادوم اومد اونجا و با هم کیک پختیم

تا شب هم یه سره بازی کردیم...

شنبه صبح هم دوتایی رفتیم روی پشت بام و بساط نجاری راه انداختیم

تخته و چوب داشتیم

اره کردیم و یه چهارپایه کوچولو برای داخل یه قسمت کابینتها درست کردیم - برای نظم دادن به شوینده ها ...

خودمون که از نتیجه کار راضی بودیم

بعدازظهر هم با دستوری که از اینستاگرام پیدا کرده بودیم یه کرانچی خوشمزه درست کردیم و حسابی به مغزبادم خوش گذشت

بعد از رفتن مغزبادوم یه سره نشستم به کتاب خوندن و چقدر بهم چسبید...

تا آخرای شب کتاب خوندم و یه کمی با آقای دکتر حرف زدم واز شدت دست درد نمیدونستم چیکار بکنم ...

ماساژ با روغن زیتون را تست کردم و عالی بود...

درد دستم که کم شد خوابم برد...

قرار بود چند روزی تعطیل کنم ولی دوتا سفارش واجب داشتم که باعث شد کله سحر بیام دفتر... البته اول پمپ بنزین و بعد هم دفتر...

آقای پستچی هم بسته پستیم را آوردند...




پ ن خاص:

از وقتی نوجوان بودم خیلی خیلی کتاب خوندن را دوست داشتم

یادمه اون روزها دسترسیم به کتاب کمتر از حالا بود و گاهی یه کتاب را چندین بار پشت سر هم میخوندم

تشنه خوندن بودم و از یه جایی حس کردم تشنه نوشتنم

مینوشتم و هیچی جلو دارم نبود

از وقتی نوجوان بودم با مداد نوشتن بهم حس بهتری میداد

هنوزم همینطوریم...

هنوزم دفتر دست نوشته هام را با مداد مینویسم

اما حالا برای خوندن تشنه ترم ...

وقتی زندگی بهم تلنگر زد و چشمام را برای مدتی از دست دادم ، فهمیدم خوندن برام از هرچیزی واجب تره

کتابهای صوتی زیاد تو اون مدت گوش دادم ... اما سیراب نمیشدم ... باید کلمات را میدیدم ... باید هجی لغات در نگاهم مینشست تا عطش خوندنم سیراب بشه...

حالا که یه فرصت دوباره برای دیدن و خوندن دارم خیلی خیلی حریص ترم

حالا بیشتر سعی میکنم نگاه کنم و ببینم

خیلی چیزهایی را که قبلا بی دقت ازشون میگذشتم حالا با دقت نگاه میکنم و توی مغزم نگهشون میدارم

حالا بهتر از هرزمانی میدونم هیچ دوربینی قادر نیست نورها و رنگها و خاطره ها را اونطوری که چشم ها میتونن ثبت کنند، ثبت کنه...

نگاهم به زندگی خیلی عمیق تر شده

با دقت تر شده

سعی میکنم با دقت تر نگاه کنم و به یاد بسپرم ...

کتابها را بیشتر دوست دارم

میخوام همه کتابهای کتابخونه ام را یه بار دیگه بخونم ... این بار با نگاهی متفاوت ... با دیدی جدید

شاید وقتی آدم داره به چهل سالگی میرسه از اینکه فرصت ها را از دست بده بیشتر میترسه ... حواسش به لحظه ها جمع تر میشه

حالا از زندگی فرصت بیشتری میخوام برای زندگی کردن

برای لذت بردن ...

یادمه توی نوجوانی با شخصیت های داستانها پرواز میکردم ... قدم میزدم ... عاشق میشدم ... غذا میخوردم ... آدابشون را یاد میگرفتم و خوب یادمه وقتی کتابی تمام میشد برای اون آدمها دلتنگ میشدم ... یادمه کتاب کویر را با چه ولعی خوندم ... یادمه کتابهای مذهبی چه تاثیر عجیبی روم میزاشت و چه تصوراتی در درونم ایجاد میکرد... حالا رنگ و بو و مزه ی همه چیز عوض شده ...

دارم زندگی را یه بار دیگه ... یه طور دیگه ... با یه رنگ جدید ....زندگی میکنم



چرا همیشه با منی...

سلام

روزتون آفتابی و زیبا

آفتاب قشنگ پاییزی کش اومده تا وسط دفترم ... یه سایه روشن قشنگ اینجاست و این کلی انرژی میده بهم

امروز اومدم دفتر تا چند تا کار را عجله ای به مشتریهام تحویل بدم

پدرجان و مادرجان ازم خواستن حالا که کرونا خیلی اوج گرفته و سطح واگیر بالا رفته و تعداد مبتلاها خیلی خیلی زیاده و غیرقابل کنترل ده روزی را تعطیل کنم و خونه بمونم

تصمیمم هنوز قطعی نیست ولی احتمالش زیاده

واسه همین 5شنبه را اومدم سرکار تا کارهایی که دستم هست را تمام کنم و تحویل بدم و اگه قرار شد تعطیل کنم آزادانه عمل کنم



همیشه اولین کاری که میکنم در بدو ورود این هست که کامپیوتر را روشن میکنم و بعد یکی یکی دستگاههای دیگه...

صبح وقتی میخواستم کامپیوتر را روشن کنم متوجه شدم صفحه کلیدم خیلی خاک گرفته و کی اثرانگشتام روش پیداست (کیبورد من مشکی هست)

این شد که رفتم سراغ مسواک و ریکا...

همیشه این کار را میکنم یه مقداری تاید یا ریکا میریزم توی ظرفی که ماله تمیزکاری هست تکون میدم تا حسابی کف کنه و بعد باهاش دستگاهها را تمیز میکنم

با مسواک افتادم به جون کیبورد... بعدش هم با یه دستمال نخی که خوب آب را جذب کنه خشکش میکنم ...

بعدش رفتم سراغ دستگاه فکس... بعد دستگاه زیراکس رنگی... سیاه سفید ... بعدش فنر زن... بعدش برش... دیگه خسته شدم

از نتیجه کار بی نهایت راضی بودم ... با مسواک که تمیزکاری میکنم جاهای ریز و دور از دسترس را قشنگ میتونم تمیزکنم ...

اینم از کله سحر تیلویی...

بعدش اومدم سراغ کار و زندگی... و الانم رسیدم به وبلاگ...

ته دلم منتظر جناب پستچی هم هستم ... کاش امروز بسته پستیم را بیاره ...

اینطوری با خیال راحت میرم میشینم توی خونه ...

من برای خرید های اینترنتی آدرس دفترم را میدم ... میگم مامان جان و پدرجان اذیت میشن بخوان برن برای تحویل بسته ....

بخصوص که توی ساختمان ما قانون این هست که هرکسی باید بره جلوی در بسته را تحویل بگیره ...

اینطوری باید لباس بپوشن و بیاین پایین...

راستی الان به ذهنم رسید قانون را عوض کنم

اونجا خودم قانون گزارم...

نهایتا دفعات ضدعفونی کردن آسانسور و لابی را بیشتر میکنیم...

حالا انگار کلا چقدر ما بسته داریم



پ ن : میشه امروز حال نوشتن پی نوشت نداشته باشم؟؟؟؟؟

آدمها (2)

دنبال این آدمها دور و بر خودمون بگردیم...

همشون همین نزدیکی ها هستند...


 

ادامه مطلب ...

با سرنوشت میشه جنگید و برد...

سلام

روزتون شکلاتی

خوب هستید دوستای عزیزم


دیروز صبح که میومدم دفترچه پدرجان را بردم داروخانه ، دو نفر توی نوبت بودند و داروهای پدرجان نیاز به تاییدیه داشتند.... تاییدیه را خود داروخانه ها به صورت انلاین انجام میدن ... ولی نیاز به زمان داره

برای اینکه مجبور نباشم با اون آدمها توی محیط نه چندان بزرگ داروخانه منتظر بمونم بهشون گفتم شب میام برای تحویل ...

شب که رفتم فراموش کرده بودند و تاییدیه نسخه را نگرفته بودند و نگم براتون چقدر حرص خوردم از آدمهایی که همچنان بدون ماسک تردد میکنن... فاصله ها را رعایت نمیکنن و چقدر بیشتر حرص میخورم وقتی هیچکس جز من تذکر نمیده به بقیه ...

یعنی باید سکوت کنیم تا همه مون مبتلا بشیم؟؟؟؟؟



امروز صبح رفتم سراغ هسته خرماهایی که بعد از تقریبا 15 روز داخل آب مونده - ده روزی میشد که گذاشته بودمشون داخل پارچه

و چقدر زیبا همشون ریشه زده بودند...

و این یعنی زندگی

همین تصویر را گذاشتم توی اینستاگرامم... یادم بمونه چقدر جوانه زدن و روییدن بهم حس خوب میده



باز هم صبح در بدو ورود با همون دستمال نانوی زرد یه بار دیگه شیشه ها را پاک کردم

قصد ندارم خودم را هلاک کنم و یه روزه شیشه ها را برق بندازم

همین که هر روز یکبار روی همشون دستمال بکشم به مرور تمیز و تمیز تر میشن ... همونطوری که امروز خیلی خیلی تمیزتر از دیروز هستند...



آقای پیرمرد همسایه اول صبح توی کوچه قدم میزد

کاپشن پوشیده بود و کلاهش را تا ابروهاش پایین کشیده بود

دوتا دستاشم توی جیبش بود

معلوم بود سردشه...

انگار لرزیدنش را حس میکردم ...

سلام احوال کردم ... گفت : دخترم آدم مریض بشه اما مریض دار نشه....

دامادم مریضه و توی خونه ی ما بستری شده ... تحملم تمام شده بود از خونه زدم بیرون .....

هوای آدمهای مسن اطرافمون راداشته باشیم

بیچاره پیرمرد سرصبحی کلافه شده بود و سرما را به جون خریده بود




پ ن 1: یه عالمه حرف زدیم و بعدش خداحافظی

دو دقیقه بعد بهش زنگ میزنم و میگم دلم برات تنگ شد...

میگه دقیقا دل به دل راه داره

و باز .... یه عالمه دیگه حرف و حرف و حرف...



پ ن خاص:

هرکسی تو زندگی قوانین خاص خودش را داره

همونطوری که خط قرمزهای خودش را داره

علایق خاص خودش

دلبستگی های مخصوص

عادتهای خودش

و ....

اینا تا وقتی به دیگران آسیبی نمیرسونن هیچ اشکالی ندارن

اینا گاهی تبدیل میشن به روتین هایی که زندگی را دلپذیرتر میکنن

روتین هایی که بودنشون بهمون حس خوب میده

چارچوبهایی که به زندگیمون نظم و آرامش میده

من اینجای زندگی که الان ایستادم - عاشق یه سری از روزمرگیهای قشنگم هستم

یه سری از تکرارها برام تکراری که نمیشه هیچ... انگیزه زندگیم هستند

اینجای زندگی چارچوبها و تعریف های خودمو دارم

چارچوبهایی که دنیا را برام جای بهتری میکنه برای بودن و زندگی را آسون تر میکنه

یکی از خصایصی که از اوایل نوجوانی پدرم بهم آموخته این هست که حرفهای دیگران را بشنوم اگه چیز مثبتی داره برداشت کنم و گوشه ذهن و دلم نگه دارم وگرنه نشنیده بگیرم و به زندگیم ادامه بدم ... همینه که زیاد حرف و سخن و حدیثهای اطرافیان بهم آسیب نمیزنه...

(اینکه نگفتم صددرصد چون در نظر من ، همه چیز نسبی هست... )



آدمها

دنبال این آدمها دور و بر خودمون بگردیم...

همشون همین نزدیکی ها هستند...


  ادامه مطلب ...

باز امشب در اوج آسمانم ...

سلام

روزتون قشنگ

دلم نمیاد این کتابی که دستمه را تند تند بخونم

انگار دوست دارم کلمه کلمه مزمزه ش کنم

تا اینجا دوستش داشتم

آدمی هستم که از کتابها خوب نگهداری میکنم ... زیادی  حساس نیستم ... راحت کتابم را به خواهرا و مامان میدم که بخونن ... وسواس ندارم ولی کلا آدمی نیستم که توی کتاب خط بکشم و لبه های کتاب را خراب کنم و ... اما در مورد این کتاب...

یه سری از جمله ها را هایلایت کردم

یه سری جمله ها با مداد علامت زدم ...

کلا انگار نمیتونم از خیلی از کلمه هاش آسون بگذرم ... خلاصه که دوستش دارم ....


یهو کارم خلوت شد..

اینطوری بگم براتون یهو بیکار شدم

صبح اومدم شیشه های دفتر را تمیز کردم

تمیز براق که نه ... یه دستمال نانو برداشتم و یه دور همه را تمیز کردم ...

اگه بیکاری ادامه پیدا کنه روزی یکبار شیشه ها را تمیز کنم حسابی برق میفتن


دیشب باز خرید اینترنتی لباس کردم

تولدمامان نزدیک بود و یه بلوز بافت میخواستن

تولد خواهرم هم کمتر از یک ماه دیگه است ... مامان مغزبادوم ...

با یه تیر دو نشون زدم

برای هردوشون بلوز بافت سفارش دادم

حالا بیاره ببینم چطوریاست...


دیروز باز یک بسته به بازار سفارش دادم

و باز قیمتها نجومی بالا رفته بود

دیگه نباید تعجب کنم ولی چرا باز تعجب میکنم ؟

مگه نباید دیگه این حالت برام عادی شده باشه؟


دیشب یکی از دوستان یه حرفایی بهم زد و منو به یه چالش ذهنی دعوت کرد

اتفاقا خیلی خوب بود

فهمیدم خودم را خیلی خیلی خوب میشناسم

و بیشتر فهمیدم آدمها از روی نوشته ها نمیتونن آدمهای پشت این وبلاگها را به خوبی بشناسن...

این نوشته ها اون زوایایی که باید را نشون نمیدن ...

هرچند خیلی روراست و حقیقی نوشته بشن

من توی وبلاگم راحتم

هرچی به ذهنم میاد را مینویسم

هرچی در روزمره هام میگذره ... اما بازم متوجه شدم که برداشت آدمها از نوشته های ما، با اون چیزی که ما هستیم زمین تا آسمان تفاوت داره ...




پ ن 1: یکی از اقوام آقای دکتر فوت شده بود

بعدازظهرشون به یه سری کارهای مربوط به متوفی گذشت

از سر شب هم به شدت سردرد داشتند

آخر شب تصمیم گرفتیم که حرف نزنیم و بریم توی رختخواب...

ده دقیقه بعد دیدم گوشیم زنگ میخوره

و به همون نام ونشان دقیقا - 2 ساعت - حرف زدیم ... و آخرش آقای دکتر فرمودند : حالا سردردم خوب شد... بریم برای خواب...


پ ن 2: در برابر دلداری دادن و حرفهای از سردلسوزی دیگران جبهه نگیریم

خیلی وقتا از زاویه دید اونا که نگاه کنیم متوجه میشیم که خالصانه و به خاطر ما دارن اون حرفا را میزنن...

کینه ورزی سر هرموضوع کوچیک و بزرگ و برداشتهای اشتباه خیلی رایج شده ...

حس میکنم داریم با نگاه بدبینانه به هم نگاه میکنیم...

یه کمی زاویه دیدمون را عوض کنیم ... یه کمی با هم مهربون تر باشیم



پ ن خاص:

زندگیم بالا و پایین زیاد داشته

هرچند خداوندی بوده که محکم دستاشو گرفتم و به وجودش ایمان داشته و دارم

در تلاطم های زندگی گاهی خیلی متلاطم شدم ... گاهی خیلی بهم سخت گذشته ... گاهی هم توی آسودگی و بیخیالی فرو رفتم

اما همیشه یادم موند که « این نیز بگذرد... »

برای همینه که تو این روزهایی که شاید خیلی قسمت های زندگی پیچیده شده ، خیلی زیاد نترسیدم

دستای مهربون خداوند را توی دستم فشار دادم و به خودم گفتم : خدای من از همه مشکلاتم بزرگتره...

آخرین سال از دهه چهارم زندگیم انگار سخت تر بهم گذشته...

انگار هر ثانیه ش آبستن یه اتفاق و حادثه بوده ... تلاطم زیاد داشتم ...

حتی مرگ را با تمام وجود حس کردم ...

در لحظه ای که حس میکردم همه چیز تمامه فقط داشتم دعا میکردم که این چند نفر که من توی زندگیشون پررنگ هستم بتونن این نبودن را دوام بیارن...

نه اونقدر بدهکاری بزرگی داشتم که نگرانم کنه

نه اونقدر در حق کسی بدی کرده بودم که اون لحظه جلوی چشمام رژه بره

نه اونقدر حساب بزرگی بر دوشم بود که برای موندن دست و پا بزنم

نه اونقدر دلبستگی به این دنیا داشتم که از ته دل آرزو کنم نمیرم...

اما در اون لحظات از ته دلم آرزو کردم این چند تا آدمی که زندگیشون با نبودن من تیره میشه این لحظات را طاقت بیارن...

و حالا خوب میدونم چی توی زندگیم از همه پررنگ تره...



من از تو مبتلاترم...

سلام

روزتون زیبا


وقتی کامنتها را میخوندم متوجه شدم که یادم رفته از برگشتن خواهر و مغزبادوم به خونشون براتون بگم

میدونید .... عصر چهارشنبه زنگ زدم خونه که از مامان بپرسم که چیزی لازم دارن سرراه بخرم یا نه

که گفتند : بابای مغزبادوم اومده خونمون و ساعتها با خواهرجان صحبت کرده و گویا این دوری نیاز هردوشون بوده و بعد هم برگشتن خونشون ...

امیدوارم که همه ی دعواها ختم به خیر بشه و انشاله بعدش دلهاشون به هم نزدیکتر بشه ...

چند دقیقه بعد از اینکه به مادرجان زنگ زده بودم مغزبادوم به گوشیم زنگ زد و گفت که رفته خونشون و گفت که هدیه ای که خریدی را بیاربرام دم خونه

منم اطاعت امر کردم ... سرراه براش چندتا خوردنی که میدونم خیلی دوست داره خریدم و با هدیه ی کوچولوی دوست داشتنیش بردم در خونه بهش تحویل دادم

هرچند همونطوری که گفتم دوباره فرداش اومد خونمون....



دیشب با عمه جان و عموجان تماس تصویری داشتیم به طور خانوادگی... شلوغ... همه توی هم توی هم حرف میزنن و هیچکس نمیفهمه کی چی میگه

ولی انگار این جور وقتا مزه ی دور همی میده ...

در این میان داشتم زنگ میزدم به یه سرویس کار کولر که بیاد و موتور کولر را باز کنه تا اون اتفاق دزدی اول بهار تکرار نشه...

شوهرعمه جان فرمودند زنگ نزن ... فردا صبح خودم میام بازش میکنم ...

حقیقتش این هست که دفتر من راه پله به پشت بام نداره ... برای همین نیاز به نردبان بلند داره ... ما هم اینجا نردبان نداریم

اما شوهرعمه جان ( من زیاد عمه دارم و این عمه خودشون و شوهرشون جوان هستند - تقریبا رنج سنیشون با من یکی هست) دستی در کارهای فنی دارن و ساعات اضافه کارشون را کارهای فنی میکنن برای همین همیشه توی ماشین نردبان تا شو دارند...

این شد که امروز صبح اومدند و موتور کولر را آوردیم پایین....


هفته ی گذشته برای یک قلم جنس مصرفی زنگ زدم بازار ... قیمت تقریبا دو برابر قبل شده بود

سفارش دادم و تحویل گرفتم و ...

امروز دوباره زنگ زدم برای خریدن ... باز دوبرابر شده بود...

نه که فکر کنید یه جنس خیلی خاص... یا از جنس طلا ... طلق... طلق پلاستیکی...


تازگی شبها اونقدر زود به آقای دکتر شب بخیر میگم و میخوابم که اصلا فرصت گپ زدن نمیشه .. آخه ایشون اون ساعت هنوز سرکارهستند

اینطوریه که آقای دکتر صبح ها بعد از نماز صبح بهم زنگ میزنن... و چه مزه ی خوبی هم میده ...

یه کمی حرف میزنم باهاشون و میرم برای خواب مجدد...





پ ن خاص:

نزدیک به قله ... اینجایی که من ایستادم ... انگار هوای زندگی بهتره

انگار با خودم به صلح رسیدم

کمتر خودم را انتقاد میکنم

کمتر خودم را سرزنش میکنم

کمتر از خودم توقعات بیجا دارم چون خودم را خوب میشناسم

کمتر با خودم دست به یقه میشم

میدونم خودم از خودم چی میخوام و به ساز دل خودم خوب بلدم که برقصم ...

تواناییها و ناتوانی هام را میشناسم

خودم را دوست دارم

از خودم راضی و متشکرم

اینجای زندگی هوای زندگی بهتر از وقتی هست که آرزوهام خیلی دور و غیرقابل دسترس به نظر میرسیدند...

حالا دیگه آرزوها را مینویسم و برای رسیدن بهشون نقشه میکشم ... و تلاش میکنم

مسیر رسیدن به آرزوها خیلی خیلی لذت بخش تر از رسیدن بهشون هست ...

توی مسیر رسیدن قدم های بلندی که بر میدارم بهم انرژی میده

و اینطوریه که باز با کلاف امیدم ، آروزهای تازه میبافم...



زیبایی این جهان را در چشمت خلاصه کردم ...

سلام دوستای خوبم

امروز دیگه واقعا با این تاخیر و غیبتها باید با والدینم میومدم

شما ببخشید تا من بگم چقدر شلوغ بودم



باید چند روزی بریم عقب تر

پنجشنبه که تعطیل بودم و از صبح زود با مامان جان و بابا جان رفتیم باغچه

پدرجان میخواستن یه مقداری برق کشی های توی باغچه را تعویض و تعمیر کنند و این شد که شدم شاگرد برقکار...

سیم چین بده ... انبردست بیار... سیم را بکش... برو برق را قطع کن ... فازمتر را پیدا کن ... تا ظهر شد...

هلاک و خسته رفتیم دنبال مغزبادوم و رفتیم خونه ...

مگه این وروجک گذاشت من بخوابم ...

کیک پختیم

پودینگ درست کردیم ...

بعد هم افتادیم به جون خونه ... یه خونه تکونی حسابی به طور دسته جمعی

من جارو برقی کشیدم

مغزبادوم گردگیری کرد

مامان جان تی کشید

پدرجان یه کمی تغییر دکوراسیون دادن

تراس را مرتب کردیم

شیشه ها را پاک کردیم و نتیجه عالی بود ...

ساعت 9 شب بود که با مغزبادوم بیلچه و گلدون و یه عالمه قلمه را برداشتیم و رفتیم تو پارکینگ

تمام خاک گلدونهای توی پارکینگ را (حدود 15 تا گلدون) ریختیم بیرون و با خاک برگ قاطی کردیم و دوباره گلدانها را پر کردیم و قلمه ها را کاشتیم و آب دادیم و نزدیک 11 هلاک و خسته برگشتیم بالا...

صبح جمعه ساعت 8 با خانم تمیزکار قرار داشتم برای نظافت مشاعات ساختمان

تا ایشون جارو بزنه من کلی گلدون توی سرسرا جابجا کردم ... ایشون طی کشید و منم پشت سرش همه جا را ضدعفونی کردم

نرده های راه پله ها را تمیز کرد و منم شیشه های سرسرا را دستمال کشیدم

ساعت 12 ظهر هلاک و خسته کار تمام شد و نتیجه بینظیر بود

رفتم بالا و یه دوش حسابی گرفتم و به بقیه ملحق شدم که در حال پختن پیتزا بودن

اونقدر زیاد داشتن درست میکردن که انگار قراره همه ی محله را پیتزا بدیم

یکی میرفت توی فر ... اون یکی توی پلوپز... یکی روی گاز... در نهایت همشون چند دقیقه ای برای برشته شدن منتقل میشدن به فر

ناهار ظهر جمعه را دور هم خوردیم

و بقیه پیتزا ها را قسمت کردیم ... یک قسمت برای مامان و بابای مغزبادوم ... یک قسمت برای فردای من که بیارم دفتر... یک قسمت برای شب ... یک قسمت برای یخچال....

آشپزخونه را جمع و جور کردیم

دیگه له له بودم و نیازمند خواب

ولی شما فکر کنید مغزبادوم گذاشته باشه من پلک روی هم بزارم ... یه کاردستی توی اینستاگرام دیده بود که با کاموا و چسب و مهره درست میشد ... تا شب دوتایی مشغول بودیم و چه خوب شد نتیجه ی کاردستی هامون ...

شب بود که بابای مغزبادوم اومد دنبالش ...

و منم دیگه پریدم توی رختخواب

اما صبح شنبه اونقدر شلوغ بودم که نگو و نپرس

دو روز تعطیل کرده بودم و از برنامه حسابی عقب افتاده بودم

پدرجان تصمیم داشتند جلوی در دفتر را از این طلق های پلاستیکی بزنن که کرونا نتونه بیاد تو

خلاصه تا اون کار انجام بشه کلی وقتم از دست رفت

در نهایت تا شب روی دور تند بودم

کاری که باید تحویل میدادم موند برای امروز صبح ... و این شد که امروز صبح که اومدم بازم تند تند مشغول شدم

وسط کار برق رفت...

عین کابوس کش اومده بود کارها

اما الحمدلله ساعت دوازده و چهل دقیقه همه کارها سرو سامان گرفته بود و کارها تحویل شد و منم با شادی پریدم سر وبلاگ نویسی....




پ ن 1: دیشب پکیچ ها را روشن کردیم...

نباید که اول یخ کنیم بعد روشن کنیم ....

روی درجه خیلی خیلی کم

همینقدر که سرمای داخل خونه گرفته بشه

نگم براتون که چه خواب دلچسبی رفتم کنار شوفاژ



پ ن 2: هسته های خرمام یه عالمه ریشه دادن


پ ن 3: این آهنگ حجت اشرف زاده (عنوان پست ) را دوستم بهم داده .... یه آرامشی داره


پ ن خاص:

باید بیشتر مراقب باشم که هیجان از زندگیم نره

بیشتر مراقب باشم که شیطنتها یادم نره

مراقب دلم باشم که بهش خوش بگذره

مراقب این باشم که لباسهام تیره و تیره تر نشه

مراقب باشم که هی هوس گوشه گیری نکنم

شر و شلوغ باشم

پر از هیجان باشم

پر از زندگی باشم

شور و شوق زندگی را هرلحظه تمرین کنم

نمیخوام رسیدن به چهل سالگی منو از شر و شور بندازه ... هرچند ... حالا خیلی خیلی آرامترم

صبورترم

در درونم طوفان نیست ... ساحل دلم آرومه

مثل قبل تر ها با هر اتفاق کوچیکی درونم متلاطم نمیشه

اما باید تمرین کنم با هر اتفاق کوچیکی لبخند بزنم ... بلند بلند بخندم ...

حواسم به دل اطرافیانم باشه

هوای دل کوچولوهای دور و برم را داشته باشم

هوای دل مسن تر ها را داشته باشم

من دوستای خیلی خوبی دارم ... باید وقت و انرژی بیشتری براشون بزارم ...


چهارشنبه ای شلوغ

سلام

روزتون زیبا


صبح یک ساعت زودتر از هر روز اومدم سرکار

هم خیابانهای خلوت تر بود و هم هوا خنک تر...

وقتی رسیدم سریع دست به کار شدم و یه کار را حتی بیشتر از انتظارم پیش بردم

من اصولا از کسی چک دریافت نمیکنم 

چون حوصله بانک و امور مربوط به اون را ندارم

برای همین به همه مشتری ها شماره حساب و شماره کارت میدم و یا میتونند اگه حضوری مراجعه میکنند همینجا کارت بکشن...

اما مشتری امروزم که یه آقای میانسال بود برام چک آورده بود

حقیقت این بود که دلم نیومد بهش بگم زحمت بکش برو چک را بزار به حساب ...

برای همین مجبور شدم یه سر بزنم به بانک ... اصلا از عدم رعایت دوستان هیچی نگم بهتره...

بعدش هم رفتم سمت مرکز خرید نزدیک...

اولین کاری که کردم رفتم سراغ کتابفروشی که گفتم آف خوبی داشت ... دوتا کتاب برداشتم

به توصیه بیشتر دوستان کتابخونه ام باید یه دونه «ملت عشق» میداشت...

یکی هم جزیزه ی نقره ای ...

بعدش برای گردو خریدم ... گردوی با پوست ... نه گردوی تازه و با پوست سبز... کشمش پلویی ...

بعدش رفتم توی عطاری... چوب دارچین ... پودر دارچین ... پودر وانیل.... لیمو عمانی ... زعفران ... آرد ذرت.... بکینگ پودر... اینا را اگه از عطاری بخرید هم ارزان تر هستند هم با کیفیت تر ...

مقصد بعدی قهوه فروشی بود... پودرکاکائوی ترک... نسکافه بسته بندی شده ... دو مدل هم شکلات

دستم سنگین شده بود ...

اومدم که برگردم سمت ماشین ...

دوتا ماسک روی هم دیگه هم حسابی نفسم را تنگ کرده بود

دستکشها هم که دیگه نگم براتون ...(توصیه های بهداشتی را منم بلدم ... من وقتی میرم مرکز خرید دستکش دستم میکنم و تمام سعیم را میکنم به چیزی دست نزدم ... وقتی میام بیرون هم در میارم و دستام را ضدعفونی میکنم- البته من ژل را بیشتر از اسپری الکل دوست دارم و همیشه ژل ضدعفونی همراهم هست)

خلاصه قصد برگشتن داشتم که یه مغازه بزرگ پر از شال و روسری نظرم را جلب کرد

جالب این بود مغازه بزرگ بود و هیچکس توی مغازه نبود

مدتی بود توی همین پیچ ها و سایتها دنبال روسری خوشگل میگشتم

دخترا بهتر متوجه میشن این حرفم را ... نیاز نداشتم ولی دلم یه شال خوشگل میخواست

رفتم داخل مغازه و لابلای رنگها انگار گم شدم

حیف نمیخواستم به چیزی دست بزنم و اون حریر و نخی های بینظیر را لمس نکردم ... اما در عوض رنگها و طرحها حسابی حالم را جا آورد

یکی را انتخاب کردم

یک روسری بزرگ پر از رنگ...

انگار دقیقا اینو واسه من رنگ آمیزی کرده بودند

خانم فروشنده روسری را آوردند که سرکنم ... ولی من گفتم که همینطوری میبرمش... و این شد که چند دقیقه ای لابلای رنگها گم شدم ...

بعدش هم سرراه پودرصابون خریدم ... و پودر ضدعفونی و شستشوی سطوح

یه هدیه کوچولوی دلبر هم برای مغزبادوم خریدم که هنوز خونمون هست ... از اون چیزهایی که میدونم حسابی ذوق زده اش میکنه

بعد هم بدو بدو اومد دفتر

نماز و ناهار

الان هم پست را بنویسم و برم برای شیفت دوم کار...




پ ن خاص:

از یه جایی به بعد کمتر از آدمها رنجیدم

چون یاد گرفتم از کسی توقعی نداشته باشم

اگه محبتی میکنم... کاری میکنم ... برای دل خودم انجام میدم

هیچ کاری که ایجاد توقع بکنه برای دیگران نمیکنم

البته این یه حدودی نسبی هست

و بالاخره یه سری توقع ها وجود داره ...

اما از جایی که یاد گرفتم خیلی از کارها را برای دل خودم بکنم کمتر از بقیه انتظار داشته باشم ... کمتر هم ناراحت میشم و کمتر میرنجم

واقعا دنیا روز به روز برام کوچیک تر شده و حالا دقیقا توی مشتم جا میشه

وقتی یاد گرفتم بعضی چیزها را از زاویه دید بقیه آدمها هم نگاه کنم ، درک خیلی چیزها برام ساده تر شد

و از خداوند متشکرم به خاطر تمام داده هایی که دنیام را زیبا و زیباتر کرده و افتخار میکنم به تمام نعمت هایی که فقط و فقط مختص به من هستن...

مثل نعمت تیلوتیلو بودن...

نیمه مهر

سلام

روزتون بخیر

خب خب ... ماه اول پاییز به نیمه خودش رسید

امسال حس میکنم پاییز پررنگ تر از هرساله

انگار زودتر رخ نمایان کرد و انگار پررنگ تر از همیشه خودش را به ما رسونده

تا جایی که یادمه هرسال توی مهرهمچنان دست به دامان کولر بودم ، اما امسال از این خبرها نیست

از صبح نسیم خنک را حس میکنم

امروز روز خیلی شلوغی را شروع کردم

در حدی که از صبح توی ذهنم دائما به یاد پست امروز بودم و اصلا وقت نشد

در عوض ناهارم را که خوردم سریع دست به کار شدم ...

گفتم پست را بنویسم و بعد برم برای شیفت دوم کاری...

آقای دکتر ازم قول گرفتند که حتما چند دقیقه ای بخوابم ... از بس که دیروز خسته و داغون شده بودم وشب که رسیدم خونه باز سردرد اومده بود سراغم

پس بعد از نوشتن پست یه چرت کوچولو هم میزنم

اینطوری شیفت دوم را با انرژی بهتری شروع میکنم



پ ن 1: یه جاروی حسابی زدم به دفتر

باد پاییزی حسابی گرد و غبار آورده داخل و این روی مخم بود

یه گردگیری درست و حسابی هم انجام دادم

اونقدر تند تند این کارها را کردم که همش روی هم 15 دقیقه بیشتر نشد... اما اندازه چند ساعت خسته شدم



پ ن 2: باید یه وقت درست و حسابی برای خوندن وبلاگها بزارم


پ ن خاص:

توانایی هام را خوب میشناسم

همونطوری که ناتوانی هام را

از ظرفیت خودم خبر دارم

از ضعف هام هم ...

میدونم از دنیا و آدمهای دور و برم چی میخوام

آروم آروم یاد گرفتم چه کسانی را در اطرافم نگه دارم و چه کسانی را به زور تحمل نکنم

یاد گرفتم با اطرافیانم چطوری رفتار کنم

میدونم از دنیا چی میخوام

از خودم چی میخوام

و این زندگی را آسون تر میکنه...

مرگ پایان کبوتر نیست

سلام

صبحتون پر از رنگ و شادی


نمیدونم چقدر از تزیینات و کارهای هنری خوشتون میاد

اما اگه مثل من این جور کارها حالتون را بهتر میکنه بد نیست که به تناسب فصل با هرچیزی که دم دستتون دارید و مناسب هست یه مقداری برگ های خوشگل برش بزنید

مثلا با مقواهای نارنجی و زرد و سبز کمرنگ یا حتی پارچه های دورریز...

بعد یه ریسه خوشگل از برگها درست کنید

یا حتی میتونید یه شاخه نسبتا بزرگ درخت را بردارید و تو یه گلدان خالی جلوی در فرو کنید و برگها را به اون وصل کنید

شاید مثل من یه ریسه از این چراغهای ال ای دی ریز هم داشته باشید

مهره های چوبی هم گزینه های قشنگی هستند ... من مهره های چوبی را داخل نخهای نامرئی چسبوندم و لابلای پتوسهایی که از لبه ی پله آویزون شدند آویزون کردم ...

منظره ی خوبی داره

انارهای خشکی را که پارسال زمستون جمع کردم رنگ قرمز براق زدم و ریختم تو یه ظرف مسی و گذاشتم جلوی در ورودی....

یه سبد حصیری را پر از چوب دارچین و اسپند کردم و با دوتا انار خوشرنگ گذاشتم یه جایی جلوی چشم

دوست دارم از کارهایی که متناسب با این فصل انجام میدید برام بگید



دیشب بعد از شام دور هم نشسته بودیم که گوشی پدرجان زنگ خورد

دیدم رنگ و روشون عوض شده و هی میگن لااله الا الله ...

زیاد طاقت نیاوردم و همون وسط پرسیدم : چی شده ؟

یک دوست قدیمی دارن پدرجان که بعد از ازدواج با مادرجان تبدیل شدند به دوست خانوادگی

سه تا دختردارن که توی رنج های سنی من و خواهرها هستند ...

و یکی از دخترها دیروز عصر فوت شده بود ...

سه تا بچه ی کوچولوی قد و نیم قد ...

اصلا تاب نیاوردم ... کرونا هست ... بیماری هست... فاصله ها باید رعایت بشه.. اما این درد نیاز به بودن داره .. نیاز به همدردی داره ... به سادگی نمیشه ازش عبور کرد

خلاصه سریع لباس پوشیدیم و با ماسک و دستکش مثل آدم فضایی ها خودمون را رسوندیم به اون محشر کبری....

خدا برای هیچ خانواده ای نخواد ...

خدا برای هیچ بنده ای نخواد ....

خلاصه که با سردرد وحشتناک برگشتم خونه ، با چشمایی که از گریه قرمز شده بود و دردناک

صبح هنوز سرم درد میکرد... اما ... آقای دکتر کله سحر بیدارم کردن...

بازم عشق و محبت معجزه کرد... و حالا شکر خدا خوبم

دمنوش پاییزیم جلوی دستم هست و جرعه جرعه ازش میخورم ...

باید این سردرد و این حس بد را بشوره ببره ....




پ ن 1: اون غم پنهانی تو چشمای مغزبادوم آتیشم میزنه ...


پ ن 2: مدتهاست هیچ تعطیلی نداشتم و حتی جمعه ها اومد سرکار... و آخر این هفته اجبارا تعطیلم...

و از همین الان کلی نقشه دارم


پ ن 3: یه نمایشگاه کتاب دیدم که آف عالی داشت

اما از کنارش گذشتم ... دلم موند پیشش...

داشتم کیفم را مرتب میکردم یه تراول یه گوشه کیفم پیدا کردم

یه تراول هم همیشه توی کیفم بوده از سالها پیش برای وقتی که مثلا یهو یه جایی که کارتها درست کار نکنند، که در یک مکالمه با یک دوست به این نتیجه رسیدیم اونم به گردش بندازیم...

خلاصه از همین الان ذوق اون یه دونه کتابی که میخوام بخرم را دارم

لطفا بهم پیشنهاد بدین چی بخرم ...


پ ن خاص:

حالا در آستانه ی چهل سالگی ، از اینجایی که من ایستادم

خوب میبینم که آدمی از یه نفس بعد خودش هم خبر نداره

امروز با جرات میگم برای کارهایی که نکردم بیشتر غصه میخورم تا کارهایی اشتباهی که کردم ...

برای همین زندگی را باید با تمام توان زندگی کنم

غصه ها موندنی نیستند همونطوری که شادی ها موندی نیستند ...

ولی یاد گرفتم به کسی زخم نزنم ... چون زخم ها خوب میشن اما جای زخم ها تا ابد باقی میماند ...

دوست داشتن کار آسونیه ... اما عاشقی سخته ... اونقدر سخت که خیلی از آدمها بودنش را منکر میشن...

عاشق که میشی پر میشی از یه آدم دیگه ، لبریز میشی از یه آدم دیگه

بدیهاش را میبینی و چشم پوشی میکنی

خوبیهاش پررنگ میشن

نامهربونی هاش را میبینی و عبور میکنی و مهربونی هاش را قاب میگیری برای گوشه گوشه های دلت ...

دل گرم میشی

آروم میشی

اونقدر آروم که با وجود تمام هیاهوی جهان وقتی که اون هست انگار لحظه ها از حرکت میمانند

من کنارش اونقدر آرومم که تمام تلاطم های دنیا را به جون خریدم ... حرفها و حدیث ها را

من از کسی انتظار ندارم این عاشقی را درک کنه

شاید حتی این عاشقی نیست ... شاید این کار غلطه ... اما من با این آدم ... با همین شکل ... حالم خوبه ...

میخوام حالم خوب باشه

آرامش و حال خوب باعث میشه دنیای جای بهتری باشه برای زندگی...




یکشنبه پاییزی

سلام و روز بخیر

امیدوارم صبح پاییزتون پر از خیر و برکت باشه

بعضی روزها رنگ و روی آفتاب صبحگاهی و خنکای نسیمی که میورزه پاییز را با تمام قدرت به رخ میکشه و امروز از اون روزهاست...

از اون روزهایی که از صبح آفتاب بی جون و بی رمغ لم داده روی میز کارم و دلبری میکنه


دیروز پیراهنی که اینترنتی خریده بودم رسید

یه کمی سایزش بزرگتر از تصور من بود ولی با توجه به اینکه مدل گشاد و آزاد داشت میشد از این یه کمی چشم پوشی کرد و راضی بود...

وقتی آقای پستچی سر ظهر خسته و هلاک رسید اینجا م و بسته منو از لابلای بقیه بسته ها کشید بیرون ، بهش گفتم چند دقیقه صبر کنه تا براش نسکافه ببرم

و اونم با کمال میل پذیرفت

لیوان کاغذی یک بار مصرف را برداشتم و چند قاشق پودرکافی میکس ریختم توش ... یک بشقاب چینی از اون قدیمیا که دورتادورشون طلاییه و یه ردیف گل آبی دارن برداشتم و دوتا بیسکویت کاکائویی کرم دار هم گذاشتم توی بشقاب و یک شکلات تلخ...

آقای پستچی خورد و تشکر کرد و گفت که خیلی خیلی خسته بودم و واقعا داشتم فکر میکردم چطوری به بقیه راه ادامه بدم... در نهایت هم گفت میدونید خانم خدا روزی رسونه...

و این انگار یه جون تازه شد توی رگهای من برای بقیه روز...





پ ن1: دیشب بابای مغزبادوم آوردش گذاشتش خونه ما و رفت ...


پ ن 2: گاهی باید سخت جانی کنیم


پ ن 3: خواهر و کوچولوهاش خیلی خیلی بهترن... اما پسته جان انگار دچار کولیک شده و شبها گریه میکنه


پ ن خاص:

انگار یه اینجای زندگی که رسیدم , از تنهایی میترسم

بزرگترین وحشت زندگیم این هست که کسی نباشه که دوستش داشته باشم و یا دوستم داشته باشه

برای مهم هست که بتونم محبت کنم و محبت بگیرم

برام مهم هست که دور و برم آدمهایی داشته باشم که بتونم باهاشون مهربونی را تجربه کنم

یکی از وحشتهای بزرگ زندگیم تنهاییه...


بالا و پایین زندگی

سلام

روزتون زیبا


دیروز صبح خیلی زود اومدم سرکار

تمام مسیر با سرعت خیلی کم رانندگی کردم و از خلوتی اول صبح و خنکای پاییز لذت بینظیری بردم

یه عالمه توی ذهنم کلمه آماده کردم برای نوشتن و پست گذاشتن

به خودم گفتم امروز به چند تا کار خرده ریز میرسم و نزدیک ظهر هم زود میرم خونه ، بالاخره جمعه باید یه رخوت و تنبلی داشته باشه ...

وقتی رسیدم دفتر اولین کاری که کردم یه چای سبز خوش عطر درست کردم و لیستم را ورق زدم ... یهو به خودم گفتم جمعه صبح به این زودی اومدی سرکار، کارهای خرده ریز را ولش کن ... از خلوتی امروز و اینکه خیلی زود اومدی استفاده کن و یه کار بزرگ را جلو ببر...

این شد که به سرعت دست به کار شدم و دیگه حتی وقت نشد که اون پستی که انقدر تو ذهنم بالا پایین کرده بودم را بنویسم ...

ساعت یک که داشتم جمع و جور میکردم برم خونه دیدم... عه ... حتی یادم رفته چای سبزم را بخورم ...

و این یعنی یک نفس کار کردم و یه کار بزرگ را جلو بردم و خیلی خیلی راضی بودم

از هایپر سرراهم برای خودم جایزه خریدم ... دنت...

دوتا پفک بزرگ هم برداشتم

بالاخره جایزه بود

رسیدم خونه و جای شما خالی ناهار را با مادرجان و پدرجان خوردیم...

بعد هم خزیدم توی تختخواب، یک قسمت سریال دیدم ... 2 ساعت تمام با آقای دکتر حرف زدیم ... بعد هم دیدم اگه بخوابم کل جمعه بعدازظهر از دستم میره

این شد که پا شدم و رفتم توی آشپزخونه و بساط کیک را راه انداختم

مامان جان هم اومدن کمک و دوتایی حرف زدیم و کلی طرح و ایده و مدل برای خودمون تصور کردیم و کیک پختیم

کیک که رفت توی فر و عطرش پیچید توی آشپزخونه من داشتم یه پودینگ خوشمزه درست میکردم ...

پودینگ یا کرم کارامل یا نمیدونم هرچی... که خیلی نرم و لطیف و خوشمزه ست را خودم خیلی دوست دارم

ظرفهای پایه دار دسر را آوردم و دوتا ظرف در دار هم برای خودم که بیارم دفتر...

روی دسرها را با مامان جان تزئین کردیم و کیک را از فر درآوردیم ... عطرخوب کاکائو پیچیده بود تو کل خونه ...

کیک را گذاشتیم توی تراس تا خنک بشه

مامان جان هم چای دم کردند

در فاصله ی دم کشیدن چای ایرانی خوش رنگ و عطر و خنک شدن کیک ... منم تنگ بزرگ ماهی ها را بردم توی تراس و آب تنگ را عوض کردم و سنگهای کف تنگ را حسابی شستم ...

بعد هم سه تایی نشستیم به کیک و چای خوردن و نقشه های خوب کشیدن...

اما

هیچوقت زندگی رو یه روال نیست

هیچوقت دقیقا چیزی که ما فکر میکنیم نمیشه و زندگی کلی سوپرایز رنگارنگ برامون در نظر داره

این شد که زنگ در به صدا دراومد و مامان مغزبادوم تک و تنها با چشمای گریون اومد خونمون ...

بله یک جنگ جهانی بین خواهر و همسرشون برپا شده بود

یه کمی با خواهر حرف زدیم و سعی کردیم جو عوض بشه این شد که من تصمیم گرفتم یه شام کوچولو درست کنم شاید یه کمی حال وهوای همون عوض بشه

شام را حاضر کردم وهنوز نصف شام را نخورده بودیم که زنگ در به صدا دراومد و این بار مغزبادوم و باباش بودن

و از این جای ماجرا یک جنگ جهانی واقعی کلید خورد که دیگه اصلا قابل تعریف و یادآوری نیست ...

فعلا مغزبادوم و باباش رفتند خونشون

خواهرهم خونه ماست

و اینگونه بود که شنبه خودمون را با یه منگی و گیجی عجیب شروع کردیم ...







پ ن 1: خواهرجان و فندوق و پسته و باباشون خیلی خیلی حالشون بهتره


پ ن 2: دیشب قباله برون (بله برون) (توی هر شهری یه چیزی میگن؟؟؟؟ تو شهر شما چی میگن؟؟؟؟) للی بود ...


پ ن 3: زندگی شادی و غم توامان هست ...

و این غیرقابل اجتنابه

هرچی هم سعی کنیم غم ها را کمرنگ کنیم باز هم وجود دارند...



پ ن خاص:

گاهی فکر میکردم بزرگترین انقلاب زندگیم «عاشق» شدن بوده

عاشق شدن به معنی واقعی نه یه دوست داشتن ساده

من آقای دکتر را به معنای واقعی عاشقانه دوست دارم

از یه جایی به بعد رابطه مون فقط برای خودمون قابل درک و فهم بوده و هست

از یه جایی به بعد شکل رابطه طوری شد که فقط خودمون میدونیم «عاشقی» هست ...

وقتی عاشق میشی باید بتونی از خودت بگذری...

اما... اما...

بزرگترین انقلاب زندگیم این عاشقی نبود

این عاشقی نقطه عطف زندگیم بود و بزرگترین انقلاب زندگیم «خاله» شدن بود

خداوند نخواسته بود یا جریان زندگی ... یا انتخابهایی که آگاهانه خودم کرده بود یا هرچیز دیگه ای مهم نیست... مهم این بود که من مادر نشدم و لذت مادری را نچشیدم

اما با خاله شدن تونستم تمام عشق و احساسم را به کوچولوهایی هدیه بدم که بی چشمداشت دوستشون داشته و دارم

وقتی برای بار اول خاله شدم انگار یه جریان سیال از دوست داشتن در کل وجودم به حرکت دراومد

جریانی که باعث شد همه موجودات زمین را بیشتر و بیشتر دوست داشته باشم

بعد از اون انقلاب ، عاشق گل و طبیعت شدم ... با حیوان ها مهربون تر شدم ... زندگی را از دریچه ی رنگی تری دیدم و ... هزاران هزار اتفاق دیگه ای که حالا در حالی که سه بار خاله شدم به وضوح میگم ... خاله شدن بزرگترین انقلاب زندگی من بوده و هست ...

انقلابی که منو چنان متحول کرد که «ازم آدم بهتری ساخته » ....




عصر پنجشنبه پاییزی

سلام

روزتون شاد

ببخشید که باز غیبت داشتم

گاهی اونقدر زمان کم دارم که باورش برای خودمم سخته

امسال پاییز خیلی پررنگ و سریع حضور پیدا کرده یا من اینقدر ملموس دارم حسش میکنم؟

الان یه عصر پنجشنبه پاییزی هست که پر از حرفم

اما ...


اول اینکه بگم تست همسر خواهرجان مثبت بوده و دیگه جای شک نیست که همشون کرونا دارن

بیحالن و از همه بیشتر دلم برای کوچولوها میسوزه

کاری جز اینکه از دور بهش پیام بدم و توصیه کنم از دستم برنمیاد

میدونم وقتی آدم مریضه خیلی وقتا از این پیامها و تماسها کلافه میشه اما چاره ای نیست


یکی از دوستای نزدیکم هم کرونا گرفته .. البته خدا را شکر حالش بد نیست

و اون کلی بهم پیام به درد بخور داد که منم فرستادم برای خواهرجان


یکی دیگه از دوستای نزدیکم یه درگیری عاطفی داشت که نمیدونم چی میشه در موردش گفت

غصه ش را نخوردم اما خیلی خیلی براش دعا کردم

میدونم که بهترینها در انتظارشه چون خودش بهترینه...


للی داره آماده میشه برای ازدواج

دیشب یه جلسه خانوادگی با خانواده آقای خواستگار داشتند که حرفای مهریه و اینا زده بشه

فردا هم توی خونشون یه مراسم کوچولو دارن ...

ازم خواست شرکت کنم

اما هم مراسم خیلی خانوادگی و کوچولو بود و هم من واقعا از همه جمع ها پرهیز میکنم

سعی میکنم فردا صبح برم یه سر بهش بزنم ... توی کوچه ... با ماسک ... با رعایت فاصله ...


دایره ابتلا داره تنگ و تنگ تر میشه

و من نگران پدر هستم

گویا قراره اصفهان باز دچار تعطیلی اجباری بشه ... بهتر... شاید یه کمی این آمار کم بشه

این چند روز با بیش از 20 مورد کسانی که مبتلا بودن روبرو شدم

در حدی زیاد شده آمار که وحشتناکه


یه بدهی کوچولو داشتم ... از اون بدهی ها که به کسی بدهکار نیستی انگار به خودت بدهکاری

پارسال میتونستم پرداخت کنم و اهمال کردم ...

امسال دقیقا 4 برابر شده ...

حالا پرداختش برام سخت تره ...

امروز یک چهارمش را پرداخت کردم ... پولی که اگه پارسال داده بودم کلش تمام میشد...

کل پولی که توی این یکماه کار فشرده جمع کرده بودم دادم رفت ... بازم شکر...

از الان دیگه کم کم میرم جلو و تا تمام نشه ولش نمیکنم

توی راه که داشتم بر میگشتم یه نگاهی به موجودیم انداختم

کلا 400 هزارتومن برام مونده بود... چند قدمی لباس فروشی بچه گانه بودم

هفته بعدی روز کودک را داخل تقویم داریم ... یک دست لباس صورتی خوشگل برای مغزبادوم خریدم

یک ماشین اسباب بازی خوشگل هم برای فندوق برداشتم

و حالا منم و 90 هزارتومن ...

تا رسیدم دفتر عین همون 310 هزارتومنی که مهربونی کرده بودم بهم برگشت...



پ ن خاص:

همین که لیست یادداشت های خریدهام برای خودم خیلی کوتاهه

همین که لیست یادداشت های خرید هدیه هام خیلی بالا و بلنده

همین که دنبال مناسبت میگردم که به اطرافیانم بگم به یادشونم - بگم دوستشون دارم ... حواسم بهشون هست

یعنی من در مسیر تحول قدم های خوبی دارم برمیدارم ...


عشق؛ عشـــق است، چه بر لوح زر بنویسند، چه برگی کاهی!

سلام

روزتون پر از خوشحالی

فکر کنم کرونا خیلی ریز و پاورچین داره به جمع خانوادگی ما هم نفوذ میکنه

مامان فندوق و پسته دیروز بهم زنگ زد و از علایمی گفت که حس کردم کرونا داره

واضح ترینشون هم همون از دست دادن حس بویایی به طور کامل بود

خلاصه که بعد از چندجایی پرس و جو قرار بر این شد که بچه ها را ببره متخصص اطفال تا ببینه چه تصمیمی میگیره

خودش میترسه که تست بده و اینطوری شد که فقط همسرش تست داد

متخصص اطفال هم نظرش این بود که خیلی پیگیر این نباشن که آیا بچه ها کرونا گرفتن یا نه ... بهتره قرنطینه بشن و موارد بهداشتی را رعایت کنن ، مایعات بیشتر بنوشن و از لبنیات پرهیز کنن...

البته که اگه یادتون باشه ما جمعه خونه خواهر جان بودیم و در تعاملات نزدیک با دوتا فسقلی

مغزبادوم را هم با خودمون برده بودیم و ...

خلاصه که به شدت نگران پدرجان هستم ولی فعلا این نگرانی را پنهان کردم و بهشون قوت قلب دادم که اصلا نگران نباشن

هرچند در دل خودم آشوب هست به خاطر یه کلیپی که دیروز میدیدم که چقدر خطرناکه که بیماران کبدی دچار کرونا بشن...

ازتون التماس دعا دارم




دیروز آقای همسایه ، همون آقایی که دستشون زیر سنگ گیر کرده بود و به شدت مجروح بودند و من رسوندمشون ... برام خاکشیر و اسپند آورده بودند...

گفتم براتون که یه شعر قشنگ هم سروده بودند و با دستخط خودشون برام آوردند؟

منم امروز چند تا انار خوشرنگ که پدرجان از باغچه چیده بودند را براشون آوردم

بالاخره مهربانی باید در جریان باشه دیگه



آهان راستی دیروز لباسم رسید

همون که از پیچ ملورین خریده بودم ...

عالی بود

اونقدر جنس خوب و لطیفی داشت و دوخت عالی... این شد که به محض اینکه رسیدم خونه هدیه کردم به مادرجان ....

البته تصمیم دارم یکی دیگه از همون را از رنگ دیگه ش برای خودم باز سفارش بدم

البته چون خیلی از این پیچ تعریف کردم ، دیشب تا حالا جوابم را ندادن

حالا اگه باز سفارش دادم براتون مینویسم

براتون سوال نشه که چرا هرچی لباس میخرم هدیه میکنم به مامان جان...آخه این ماه ، ماهِ تولد مادرجان هستش... بله مادرجان مهربان من مهرماهی هستند... البته اواخر مهر... ولی من از روز اول مهر شروع کردم و کوچولو کوچولو براشون هی هدیه خریدم ... نباید که همه سالها مدل هدیه دادن و تولد گرفتنمون یک شکل باشه ... اینم باشه تنوع امسال... براشون یه مدل ماسک مو خریدم ... همون دو دست ست بلوز و شلوارک ... همین بلوز و شلوار دیروزی... یه ماگ خوشگل... یه مقدار خرده ریز بهداشتی و آرایشی... و میخوام هنوز هم به خریدن چیزهای کوچولو کوچولو ادامه بدم ...



پ ن 1: به پدرجان میگم دلم یه خونه باغ بزرگ میخواد

یه خونه ای که ته یه باغ خوشگل و پر از دار و درخت باشه

پنجره های بزرگ و بلند داشته باشه ... جلوی پنجره ها هم طاقچه های عریض و طویل ...

طاقچه هایی که بشه داخلشون چند تا کوسن گذاشت و شبها نشست و زل زد به تاریکی باغ...

پدرجان هم شاخ و برگ میدن به خیالات من و از دار و درخت ها میگن و روزهایی که دارکوبها لابلای درختها نوک میکوبن و هیچ صدایی جز صدای باد توی شاخه ها و همین صدای کوبیدن نوک دارکوب نمیاد...

یواش یواش مادرجان هم وارد خیال پردازی میشن

از گلهای توی ایوان میگن و از حوض بزرگی که پر از ماهی قرمز هست

از عصرانه های ارگانیک و محصولات رنگارنگ باغچه

و چه قشنگ بود حتی رویای این خونه بزرگ... رویایی که شاید یه روزی به واقعیت برسه



پ ن خاص:

دیشب قبل از خواب فهمیدم ، تازگی یاد گرفتم از تک تک لذتهای کوچیک و بزرگ زندگی حسابی کیف کنم

لذت های زندگی گاهی خیلی ساده و دم دستی هستند و یادمون میره ببینیمشون

یه خواب راحت و کامل توی رختخواب تمیز و راحتمون

یه غذای خوشمزه

یه کتاب خوب

یه شعر زیبا

یه نقاشی قشنگ

یه منظره دلنشین

یه آهنگ گوش نواز

یه بوی آشنا

یه حس هیجان انگیز

تپش های تند تند و پشت سر هم قلب

حتی هدیه هایی که میدیم و لبخندی که دریافت میکنیم

و ...

هزاران خوشبختی ریز و درشتی که باید حواسمون بهشون باشه...

زندگی مجموعه ای از همین لحظه های ناب هست ... میشه با دیدن و پررنگ کردن لحظه های ناب زندگی را زیباتر دید

همونطوری که من لبخند خاص آقای دکتر را قاب کردم توی ذهنم

بوی پسته جان را ... نگاه فندوق را ... صدای مغزبادوم را ... مهربونی های مامانم را ... دل دل کردنهای پدرجان را ... محبتهای دوستانه ی دوستانم را ... سلام بی شیله پیله دختر کوچولوی همسایه را و ... و ... و ....

زندگی اونقدر پر از صحنه های دوست داشتنی و زیبا هست ... فقط باید چشمامون را باز کنیم

کمی دقیق تر نگاه کنیم

خودت خوبی و خوبی را داری یادم منم میدی...

سلام

روزتون پر انرژی

خوب هستید دوستای خوبم

چقدر دایره این بیماری همه گیر داره تنگ و تنگ تر میشه

در نزدیکیم و خیلی زیاد میشنوم که همه دارن یکی یکی مبتلا میشن

حالا دیگه وقتشه که خیلی خیلی زیادتر از قبل مراقب باشم ... دوست ندارم ناقل این بیماری بشم برای پدر و مادری که ماههاست خونه نشین شدند به خاطر دوری از بیماری...

اصول بهداشتی را عین قبل رعایت میکنم و تا جایی که میشه از بقیه آدمها دوری میکنم

سرکار میام ولی جلوی در را با میز بستم و هرکسی باهام کار داره از همون بیرون باید کارش را بگه و با فاصله کارش را تحویل بگیره

کما اینکه من بیشتر کارها را با تلفن و واتس آپ سفارش میگیرم و بعد هم با پیک تحویل میدم و زیاد با مشتریهام درارتباط نیستم

هر بار کارت کسی را میگیرم یا برگه ای از دستشون ... سریع دستام را با آب و صابون تمیزمیکنم

سعی میکنم خیلی زیاد از الکل استفاده نکنم مگر در مواقع ضروری

دستکش استفاده نمیکنم و سعی میکنم بیشتر همون آب و صابون باشه

ماسک دائمی...

و ...

خریدهامون را عمده ای انجام میدم و سعی میکنم خیلی خیلی کم به فروشگاه مراجعه کنم اونم فقط و فقط اقلام خوردنی

خلاصه دارم تلاشم را میکنم



سانسوریای نازنینم قلمه شد

برگها را برش زدیم و یه قسمتی را داخل خاک سبک گذاشتیم و یه قمستی هم رفتند داخل آب ...

البته برگهای سانسوریا بعد از برش خوردن باید چند ساعتی توی هوای آزاد بمانند تا از حالت آبکی خارج بشن و لبه هاشون به اصطلاح پینه ببنده...

حالا ببینیم نتیجه چی میشه



پ ن 1: ماسکهای آبی رنگ را از همه ماسکهای دیگه بیشتر دوست دارم


پ ن 2: با تمام توان دارم تلاش میکنم کارهام را مرتب و روی نظم پیش ببرم


پ ن 3: منتظرم بسته ی پستی که اینترنتی خرید کردم برسه به دستم

حس میکنم امروز میرسه...



پ ن خاص:

در درونم هنوز اون دختر شاد و نوجوان شاداب و سرحال خودنمایی میکنه

دیگه هیجان زده نیست و همه چیز را عجولانه نمیخواد

دیگه فقط تا نوک دماغش را نمیبینه

اماهنوزم از دیدن زیبایی ها به وجد میاد

هنوزم دلش تغییر میخواد و در برابر تغییر گارد نمیگیره ... هرچند محتاط تر شده ... هرچند آرام تر شده ... هرچند حالا برای هرکاری یه دودوتا چهارتا میکنه...

اما ...

هنوزم با چیزای کوچیک خوشحال میشه

هنوزم میتونه از ته دل بخنده

دختر نوجوان درونم هنوزم دنبال لباسهای رنگی رنگی میگرده ... شالهای پر از رنگ و آب و گل و بته را دوست داره

از پوشیدن رنگی رنگی ها واهمه نداره

هنوزم جرات این را داره که یک روز سرتاپا اسپرت بپوشه و فردا خانمانه ... یک روز مشکی بپوشه و فردا رنگی رنگی... یک روز ساده و بی آرایش و بی آلایش بیاد بیرون و فردا با یه آرایش خوشگل و یه عالمه جینگیل پینگیل...

و این یعنی با وجود رسیدن به چهل سالگی ، دختر درونم هنوزم که هنوزه شادابه...

همیشه دوست داشتم وقتی اینجایی که الان ایستادم ، ایستادم ، هنوز شاد باشم و دلیل برای شادی داشته باشم

دوست داشتم ، دوست داشتن را بلد شده باشم

و حالا عاشقانه های زیادی دارم که فکر کردن بهشون دلم را گرم میکنه

افراد زیادی را دوست دارم که دوست داشتنشون انگیزه ی زندگیمه

و حالا که دارم به قله میرسم چشم انداز زیبا و دل انگیزی از این بالا میبینم...

یک روز دیگر

سلام

روزتون خوشگل و خوش رنگ و رو


دیروز که روز شلوغی بود و نفهمیدم کی شب شد

بعد هم رفتم خونه و خیلی زود رفتم توی رختخواب

ساعت ده و نیم ... زنگ زدم به آقای دکتر و ایشون همچنان بسیار شلوغ بودند و منم به یه شب بخیر بسنده کردم و خزیدم زیر لحاف خوشگلم...

نیاز دارم به انرژی این خوابهای کامل

نیاز دارم به حال خوب

برای شروع یه روز تازه

از راه که میرسم دفتر اول یادداشت های امروز را تکمیل میکنم

یادداشت های دیروز را نگاه میکنم و هرچی خط نخورده منتقل میکنم به امروز ...

بعد هم سریع کارهایی که باید ارسال بشن را بسته بندی میکنم و زنگ میزنم به پیک ...

الان هم منتظرم آخرین پیک از راه برسه و بسته را تحویل بدم و بیام سروقت یادداشت های امروز...



از روزی که رفتم حمام و خیلی خیلی شدید موهام ریخت دیگه جرات نکردم برم حمام و دوش بگیرم

نمیدونم چند روز گذشته

اما چند بار رفتم و بدنم را شستم ... اما دیگه از حمام های پر از عطر و بوی صبحگاهی خبری نیست

میترسم یکی دو بار دیگه برم حمام و به طور کلی ...

یکی از دوستام بهم گفته اگه موهات را رنگ کنی به طور موقتی از ریختن موهات جلوگیری میکنه

شاید تست کنم ...


قول داده بودم اون پیچ هایی که ازشون خرید کردم و خیلی راضی بودم را بهتون معرفی کنم

اولین پیچ   melorincoo  هست که تا حالا چندین بار ازشون لباس خریدم و هم سرصبر و با حوصله جوابتون را میدن و هم اینکه عکس ها با چیزی که براتون ارسال میشه دقیقا مطابقت داره ... البته بیشتر به درد کسایی میخوره که سایزهای بزرگ استفاده میکنند

پیچ بعدی که من و خواهر چندین باز ازشون خرید کردیم diamantdress  هستش که پیچ خوبی بود و ما ازشون راضی بودیم

پیچ آخر asiyeh_1008  هست که چند تا بلوز و شلوارک ست خیلی خیلی ارزون قیمت ازشون خریدم که به نسبت قیمتشون خوب بودند ... این پیچ لباسهای خیلی شیکی نداره ولی قیمتهای مناسبی داره و البته ادمین فوق العاده خوش اخلاق و خوش برخوردی که دقیقا درست راهنماییتون میکنه و کمک میکنه که خرید درستی انجام بدید

اگه شما هم از پیچ خاصی خرید میکنید خوشحال میشم که اینجا برامون بنویسید تا هم من و هم بقیه دوستان ازشون استفاده کنن


و آخرین نکته اینکه صبح که میخواستم بیام سرکار ، طبق معمول یه سرکوچولو به گلهای سرسرا زدم و دیدم سانسوریای نازنینم کلا خراب شده

خیلی ناراحت شدم

برگها سالم بودند دوتا از برگهای بزرگ را خودم برداشتم

و 6 تای بقیه را دادم به مامان جان

قرار شد قلمه بزنیم ببینیم درست میشه یا نه...

خیلی خیلی ناراحت شدم

اگه اطلاعاتی در مورد قلمه زدن سانسوریا دارید لطفا بهم بدید


پ ن 1: آزاده عزیزم که از اصفهان هستی و بهم کامنت دادی از آشناییت خیلی خوشبختم و از اینکه بهم کامنت دادی ممنونم



پ ن خاص:

داشتم به خواسته ها و آرزوهام فکر میکردم

به اینکه تا حالا هرچیزی را از ته دل خواستم خداوند بهم داده

هرچیزی را که نداده کاری کرده که حکمتش را بفهمم

تا حالا برای رسیدن به چیزهایی که میخواستم خیلی خیلی تلاش کردم ... گاهی وسط های راه از خواسته م گذشتم و دیگه برام آرزو نبوده ... گاهی هم تا ته خط رفتم وبه دستش آوردم ...

اما این روزها ... روزهایی نزدیک به چهل سالگی... آرزوهایم را آرام تر و با طمانیه تر از خداوند طلب میکنم

خیلی وقتها وقت طلب آرزو که میرسد انگار دستم میلرزد

انگار دلم میلرزد

به یک « هرچه خودت صلاح میدانی» اکتفا میکنم و از زیر بار هزار آرزو فرار میکنم ...

این روزها انگار میترسم از آرزوهایی که وسط راه از خواستنشان پشیمان شوم ... انگار خوب و بدهای تنگ هم ، باعث شده از خیلی چیزها بیشتر بترسم و آرامش چیزی باشد که دلم بخواهد... انگار یواش یواش دارم از تغییرهای بی مهابا میترسم...

یک، شنبه دیگر...

سلام

صبح پاییزتون بخیر

براتون آرزوهای قشنگ دارم

امیدوارم هفته بینهایت شادی در انتظارتون باشه


دیروز تا ظهر سرکار بودم و بعدش سریع خودم را رسوندم خونه

جای شما خالی ناهار ظهر جمعه را کنار مامان جان و باباجان و مغزبادوم خوردیم با یه سالاد با کلی تزئین خوشگل...

بعد هم سریع آماده شدیم که بریم خونه خواهرجان

خواهرجانی که مامان فندوق و پسته هست

گویا یه مقداری سرماخورده بودند و مامان جان براشون سوپ درست کرده بودن

یه ماگ خوشگل برای خواهر خریده بودم

یه مقداری شکلات و بیسکویت و کیک هم برای فندوق جان برداشتیم

با کلی سبزی و یه شیشه مربای به خوشرنگ و راهی شدیم

از ذوق کردنای فندوق قند توی دلمون آب شد

بعد هم پسته کوچولو را حمام کردم

چون خواهرجان و همسرش سرماخورده بودند باباجان همراهمون نیومدن

اونجا هم همه مون ماسک زده بودیم

نزدیک ساعت 6 راه افتادیم سمت خونه ... اما براتون نگم از ترافیکی که نفسمون را بند آورد

سمت کوه صفه در حال جاده سازی و آسفالت بودند و ترافیکی که دو ساعت کامل زمان برد تا ازش عبور کنیم...

وقتی رسیدیم خونه هلاک بودیم 

خواهرجان اومده بود دنبال مغزبادوم و سریع رفتند خونشون

ما هم شام خوردیم 

طبق هر شب ماساژ پدرجان را انجام دادم و بعدش هم مسواک و خیلی زود رفتم توی رختخواب

در عوض صبح اونقدر سرحال و پر انرژی بیدار شدم که گفتنی نبود...



پ ن 1: مغزبادوم کلی برای کتابهای فنر زده اش ذوق کرد ...


پ ن 2: موقع برگشت فندوق کوچولو بغض و گریه کرد...


پ ن 3: آقای دکتر دیشب اونقدر به دلم راه اومد تا توی ابرا به خواب رفتم

برای همینم صبح با حال خوب و رویایی بیدار شدم



پ ن خاص:

صبح وقتی جلوی آینه به صورتم نگاه کردم متوجه شدم که هنوزم خودم را خیلی خیلی دوست دارم 

هنوز لبخندم پر از انرژی و حال خوب هست

مطمئنا جز دسته بندی آدمهای خیلی خوشگل نیستم

مطمئنا دندانهای خیلی مرتب و لمینت شده و از لحاظ زیبایی شناسی خیلی خیلی زیبایی ندارم

مطمئنا ایرادهای دیگه ای هم دارم

اما الان اینجای زمان و مکان ... وقتی توی آینه به خودم نگاه کردم ، دختری را دیدم که لبخندی پر از انرژی و حال خوب داشت ... چشمایی که هنوز میدرخشید ... گونه هایی که هنوز طراوت داشت و ابروهای مشکی و پرپشتی که همچنان به صورتش زیبایی میداد... مژه های بلند و ...

انگشترم را که داخل انگشتم کردم از دیدن انگشتهایی که هنوز به نظرم زیبا هستند و لاک پررنگی که روی ناخن هام بود ذوق کردم

جوراب که به پا میکردم از نرمی پاشنه و کف پام به خودم لبخند زدم

و فهمیدم هنوزم خودم را خیلی خیلی دوست دارم

خودم را همینطوری که هستم

با تمام ایراداتی که به خوبی میشناسمشون

با دندونی که گاه گاهی درد میگیره و نیاز به توجه داره و ....و ... و ....

من هنوزم خودم را دوست دارم

توی همین سن

با همین شکل

با همین تیپ

هنوز به تیپ و لباس پوشیدنم اهمیت میدم

به تمیز و مرتب بودنم

و هنوز صبح ها وقتی توی آینه میزتوالتم خودم را میبینم لبخند میزنم ... توی آینه آسانسور خودم را برانداز میکنم و به خودم میگم هنوزم دوستت دارم ...

با همین عشقی که تمام قلبم را پر کرده

با دوست داشتن هایی که زندگیم را زیبا کرده

و حس هایی که برای بودنشون تلاش کردم و میکنم ...

جمعه نوشت

سلام

صبح جمعه تون قشنگ

جمعه باید تعطیل باشه

باید با یه کمی بیشتر خوابیدن و یه صبحانه متفاوت شروع بشه

باید رخوت یک روز تعطیل را داشته باشه

باید بو و مزه ی خاص داشته باشه

اصلا جمعه باید متفاوت باشه

تنبلانه باشه

با آرایش و لباسهای خوشگل شروع و تموم بشه

جمعه ای که کله سحر بیدار شی و تند تند مربای به تازه ای که مامان پخته را بخوری و بدوبدو سوار ماشین بشی و بعدش بفهمی که چندین روزه یادت رفته بنزین بزنی که جمعه نیست!!!!!

جمعه ای که تند تند بری پمپ بنزین و بعدش بپری توی دفتر و ....

اما نه !!!!

اتفاقا امروز خیلی هم جمعه است و خیلی هم مزه ی خوب و گس و مخصوص داره

صبح زود بیدار شدم و مربای خوشرنگ و آب مامان را با کره و نونی که مامان گرم کرده بود و عطرش خونه را پر کرده بود ، خوردم و حس کردم تا بوی گندمزار را هم میشه از این نون حس کرد... بعدش هم راحت ترین لباسم را پوشیدم و یه جفت کفش ورزشی پام کردم و زدم بیرون

یک هفته ای بود که هی توی ذهنم بود که باید بنزین بزنم ولی صبح ها وقتی میرسیدم جلوی پمپ بنزین انگار حوصله اون صف طولانی را نداشتم و شبها هم هر شب انقدر خسته بودم که حال نداشتم راهم را یه ذره هم دور کنم و برم پمپ بنزین... عوضش امروز صبح ... صبح جمعه ... وقتی که همه شهر انگار در یک خواب و رخوت دل انگیز پاییزی فرو رفته بود بدون کوچکترین معطلی بنزین زدم ... اول از کیفم دستکش برداشتم و بعد کارتها و ... خودم بنزین زدم

بعد هم اومدم دفتر....

اولین کاری که کردم یک شکلات تلخ گذاشتم روی دفتر یادداشت روزانه ام و به خودم گفتم وقتی سومی را تیک زدی جایزه ات همین شکلات هست...

اولین کار را تیک زدم و از پشت سیستم بلند شدم و کتابهای مغزبادوم را برش زدم و آماده کردم برای فنر شدن

مغزبادوم گفت : مامانم گفته امسال که نمیری مدرسه نمیخواد کتابهات را فنر بزنی و همینطوری استفاده کن...

منم بهش گفتم :  بیار تا برات فنر بزنم تا راحت باز بشه و هرچی دلت خواست بتونی توش برای خودت یادداشت بنویسی...

هر کتاب را یه رنگ طلق میزارم

دوست دارم مغزبادوم هم با دنیای رنگها آشنا باشه ...

چشماش رنگها را ببینه ... آروم آروم با رنگها مانوس بشه و یواش یواش عاشق رنگها بشه

راستی دیشب دوباره یه دست لباس از روی پیچ خریدم

این دفعه به نیت خودم

ببینم اینبار قسمتم میشه یا باز هدیه ش میکنم به یکی....

دومین کارم تیک خورد و به خودم گفتم جایزه ش باشه یه پست نوشتن...

حالا باید سه تا کار دیگه انجام بدم تا بتونم شکلات تلخ بخورم ... احتمالا با یه لیوان نسکافه ...



دیروز با پدرجان و مادرجان رفتیم سمت گراد... از تخفیف هم استفاده کردیم

پدرجان بعد از اینکه رسیدن خونه ، بعد از خرید، یه مسیج برام نوشته بودند که خیلی خیلی به دلم چسبید...


دیروز عصر بعد از کارهای روزانه رفتم سمت نانوایی

سفره ی نان را از خونه نیاورده بودم ... این شد که با اون سبد حصیری که توی ماشینم بود رفتم نان خریدم

وقتی نانها را توی سبد میچیدم خانمی که توی صف پشت سرم بود با چشماش داشت بهم لبخند میزد

وقتی اومدم جلوی صندوق... آقای صندوق دار گفت چقدر سبدتون قشنگه...

بعد از نانوایی هم رفتم و لیست خرید هفتگی مامان جان را خریدم

روی بیسکویت های کرم دار یه آف 50 درصد گذاشته بودند به تاریخ انقضاش دقت کردم و دیدم چند ماهی هنوز تاریخ داره

از خانمی که در حال چیدن قفسه ها بود پرسیدم : همین بیسکویت آف خورده؟؟؟؟؟

گفت: تایید کرد

منم یه مقدار برداشتم ...

وقتی حساب کردم و اومدم بیرون توی فیش خریدم دیدم که قیمت بیسکویت را دقیقا دو برابر چیزی که نوشته بودند توی آف حساب کردند...

منم همونجا یاد « بلاگر » افتادم

گفتم نباید سکوت کنم

سراغ مسئول بازرسی و نظارت را گرفتم و اتفاقا در همون نزدیکی بودن

بهشون گزارش این قضیه را دادم ... بهم گفتند : میشه چند دقیقه ای وقت بزارین تا بریم همونجا ، کنار قفسه و ببینیم قضیه چیه... با اینکه وقت نداشتم قبول کردم ... بعد از اینکه رسیدیم اونجا و بررسی کردند و از خانمی که مسئول چیدن قفسه ها بود هم پرسیدند ، متوجه شدند من دقیقا درست میگم...

آقای مسئولشون فرمودند: بله خانم دقیقا حق با شماست!!!!!!!

منم گفتم : حق باشه برای خودتون ... بهتره کمی مسئولانه تر برخورد بشه با این قضیه ها...

به نظرم بعضی از ترفندها و شیوه ها برای فروش اصلا مناسب و درست نیست ...




پ ن خاص:

الان یه جایی از زندگی ایستادم که انگار خودم را خوب بلدم

خوب میدونم چطوری چاق نشم

چطوری حال جسمم بهتره

چطوری با روح و روانم مهربون باشم

چطوری میتونم خودم را خوشحال کنم

خودم را خوب میشناسم ... کدوم کرم را چه وقتی بزنم ... کدوم کتاب را توی چه حالی ورق بزنم ... کدوم نوشیدنی کجای روز حالم را جا میاره ... کدوم وبلاگ را چه ساعتی باز کنم بهتره...

خیلی خوبه که آدم خودش را بلد باشه

بدونه از خودش چی میخواد

از زندگی چی میخواد

از روزگار چی میخواد

اینکه آدم خودش را بلد باشه خیلی خیلی خوبه

و از اون بهتر اینکه ، یکی باشه که اونقدر اون آدم را بلد باشی که بدونی کی باید حالش را بپرسی که لبخند به لبش بیاد... که وسط همه شلوغیای روز تکیه بزنه به صندلیش و چند دقیقه بیخیال کل دنیا بشه و با یه حال خوب بعد از اون احوالپرسی روزش را ادامه بده ...

من اینجا زندگی که ایستادم خودم را خوب بلدم ...