روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

تله موش

سلام

روزتون لبریز از لطف خداوند

خوب هستید؟




من پنجشنبه از صبح با دیدن هوای عالی ، تصمیم گرفتم برای خودم برم بیرون

تنهای تنها

رفتم بیرون وبازم به خریدن عیدیها پرداختم

برای خودم جوراب و دمپایی خریدم

و تا ظهر حسابی راه رفتم

بعدشم اومدم خونه و جای شما خالی ناهار

و بعدازظهر باز با پدرجان و مادرجان زدیم بیرون و خرررررررررررررید

البته خرید روزمره


جمعه صبح خیلی دیر از خواب بیدار شدم و حسابی با آقای دکتر بداخلاقی کردم

بعدشم کمک مامان دسر درست کردم و میوه چیدم

تا بعدازظهر جمعه آرومی داشتیم

در حال صرف چای و کیک عصرانه بودیم که ...... در جلوی چشمهای هممون یک عدد آقای موش ناقلا از در اومد تو... و با سرعت نور رفت داخل آشپزخانه....!!!!!!!!!


از حیرت و بهت همه مون نگم بهتره

ولی سریع بلند شدیم و همه با هم دست به کار

ولی انگار آب شده بود رفته بود تو زمین

من سریع لباس پوشیدم و رفتم سروقت یکی از این مغازه های بذر و سم فروشی

یک مدل چسب موش و یک مدل هم سم خریدم و برگشتم

دور آشپزخانه را مین گذاری کردم و همه نشستیم بیرون و زل زدیم به آشپزخانه

فایده نداشت

خلاصه که باید این زل را خاتمه میدادیم و آش رشته مامان پز را میخوردیم

بعدشم یه عالمه مهمان برامون رسید

اخر شب همه ظرفها را جمع و جور کردم و آشپزخانه را مرتب کردم و رفتم برای لالا

هنوز یک ربع نگذشته بود که صدای مامان را شنیدم

بله... آقا موش ناقلا چسبید به چسب.....

و اینگونه جمعه ی ما به پایان رسید


داستان کوتاه (4)

 هنوز تلخم...

اگه حوصله تلخی ندارین نخونین




ادامه مطلب ...

اعصاب خراب

سلام

روزتون بخیر و شادی

خوب هستید دوستای خوبم




امروز یه کمی عصبی هستم

نمیدونم چرا گاهی به خودمون اجازه میدیم دیگران را عصبی و ناراحت کنیم

چرا فکر نمیکنیم شاید این کار ما تمام روز طرف مقابل را تحت شعاع قرار بده


صبح حدود ساعت 9  به سختی جای پارک پیدا کردم و رفتم داروخانه یه قلم داروی بدون دفترچه بخرم

این یعنی چیزی حدود سی ثانیه زمان

حالا شما فرض کن داروخانه شلوغ باشه میشه 5 دقیقه ... نه دیگه بشه 10 دقیقه

وارد دارخانه شدم هیچکس داخل نیست

دوتا خانوم دارن در قسمت پشتی داروخانه صبحانه میخورن

یه آقا هم نشسته پشت کامپیوتر

میگم : سلام

بلند میگم که متوجه حضور من بشن...

انگار نه انگار که من وجود خارجی دارم

آقای پشت سیستم با یه تامل طولانی سرش را بلند میکنه و فقط یک نگاه میکنه و باز با تامل میگه چند دقیقه صبر کنید

خب البته که طبیعی هست... داره کار انجام میده حتما

5 دقیقه میگذره یه آقایی وارد دارو خانه میشه میگه سلام آقای مهدوی... و یک راست به پشت سیستم میره و شروع میکنن به حرف زدن

من به ساعت نگاه میکنم

میگم : ببخشید....

اصلا انگار نه انگار

یک ربع کامل من همونجا ایستادم ... و هیچکس به روی خودش نیاورد

در این فاصله سه نفر دیگه هم اومدم و همونجا ایستادن و باز هم هیچکدوم از مسئولان داروخانه به روی خودشون نیاوردن....

باورتون نمیشه با چه اعصابی در سکوت از داروخانه خارج شدم....



اومدم دفتر

یه آقایی تقریبا سه ماه پیش کار مدرسه شون را برده و در این سه ماه پول را پرداخت نکرده

دقت کنید کارمدرسه... یعنی نمیخواد از جیب مبارک هم چیزی پرداخت کنه

هفته گذشته زنگ زدم گفته یکی دو روز...

بهش زنگ زدم ... رد تماس

یکساعت بعد... بازم رد تماس

زنگ زدم مدرسه... میگه کارها را خوشم نیومده

اخه آدم حسابی ، سه ماه گذشته... میگم چرا همون موقع نیومدی... میگه دلم نخواسته

و گوشی را قطع کرده

البته که من زنگ زدم به مدیر مدرسه و کل حال اون آقا را دیدم و پولم را هم دریافت کردم

اما چرا به خودمون اجازه میدیم اعصاب دیگران را در این حد داغون کنیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟



پ ن 1: باورتون نمیشه اصلا معده درد گرفتم


پ ن 2: به همه این ماجراها یک آقای مشتری در بدو ورود من با سیگار وارد دفتر شده را هم اضافه کنید...

هرگز اجازه نمیدم کسی با سیگار وارد بشه

چون تا شب سردرد میگیریم و دیگه هیچ جوره خوب نمیشم






برای خانم س ا

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سه شنبه ای نزدیک به آخر بهمن

سلام

روزتون لبریز از عشق

همه روزهاتون پر از عشق

دوست جونیای من خوب هستید؟



یه طرح بزاریم از اول اسفند روز شماری کنیم برای بهار؟؟؟؟؟

کیا موافقن با من؟؟؟

هر روز یک کار بهارانه خوشگل راه بندازیم ؟


تصمیم دارم یه فایل تقویم تیلویی رنگی براتون بزارم

که اگه دوست داشتین پرینت بگیرین و یک سال به یادم باشین


این روزها در انجام کارهام بسیار کند و تنبلم ... نمیفهمم چرا؟


پیشنهادای خوبتون برای عیدیهای سوپرایزانه چیه؟

نه یه چیز خیلی گرون ... نه یه چیز زیادی ارزون... یک عیدی متناسب

البته میدونم که این متناسب برای هرکدوممون یک معنایی میده و یه نرخی هست... اما دوست دارم پیشنهاداتتون را بشنوم



پ ن 1 : خواهر برام یه دست لباس خوشگل سوغاتی آورده بود... عاشقش شدم

پ ن 2 : برای خودم شربت گلاب و تخم شربتی درست کنم و از بوی گلابش مسته مستم....

پ ن 3 : یکی از فیلمها را دیدم و برعکس نظری که در موردش شنیده بودم ازش خوشم اومد

پ ن 4 : اون خبری که منتظرش بودم هنوزم نرسیده و من همچنان مضطرب و دلواپسم


نظرسنجی های کنار وبلاگ

من به شخصه از این نظرسنجی های کنار وبلاگ به خصوص اونهایی که خیلی ساده و بدون دنگ و فنگ انجام میشن خیلی خوشم میاد

یه تعدادی سوال و گزینه هم کنار وبلاگم همیشه دارم

الان بهتر دیدم نتایج و بررسی ها بزارم و قبلی ها را حذف کنم و یه سری جدید قرار بدم

امیدوارم جواب بدین

  ادامه مطلب ...

خواب موندم

سلام

صبح بخیر

خوب هستین؟

همه از نعمت بارون و برف دارین لذت میبرین؟

اصفهان یه نم بارون دم صبح اومده و هوا را بینظیر کرده....

دیشب یادم رفته بود ساعت بزارم برای صبح... و خواب موندم

به همین سادگی

بیدار شدم با عجله لباس پوشیدم

و بدوبدو زدم بیرون

باید میرفتم بانک

و بعد رسیدم دفتر

عموجانم زنگ زد... دیر میای سرکار

کلی خندیدیم و متوجه شدم که ایشون امروز صبح زود تصمیم گرفته بودند با من صبحانه بخورن که نشد.....



یک شاخه ی گلدار از گل بگونیا  آوردم گذاشتم روی میز... دوتا گل صورتی داره...

سه تا فیلم دارم که میخوام سر صبر ببینمشون و لذت ببرم

سه تا فیلمی که میدونم بیشترتون دیدینشون ، اما من هنوز فرصت دیدنش را نکردم


پ ن 1: خواهرم از مسافرت برگشت

پ ن 2 : تمام دیشب خواب میدیدم دارم برای داداش خرده ریز بسته بندی میکنم که براش پست کنم

پ ن 3 :  متن زیر توی تلگرام دریافت کردم و به شدت به فکر فرو رفتم و بعد به خودم افتخار کردم... دوست داشتم شماها هم یه نگاهی بهش بندازین


"جاهای خالی را پر کنید"
مهمترین فرد زندگی من نامش  .... است.
مهمترین هدف یکساله من ..... است.
مهمترین هدف پنج ساله من ... است.
سه ارزش مهم زندگی ام که حاضرم وقتمو به خاطرشون صرف کنم .... و....و..... هستند.
بهترین دوست قابل اعتماد من ..... است.
بزرگترین نقطه قوت من.....
و بزرگترین ضعف من ......است.

آرام تر از سکوت

سلام

روزتون لبریز از آرامش و شادی

امروزم را خیلی آروم شروع کردم و میخوام تا شب به آرامش ادامه بدم


قرار عاشقانه م عاشقانه بود ... عاشقانه ی عاشقانه...

ایندفعه نه شعری در کار بود و نه کتابی....

هرچه بود حرف بود و حرف... حرفهایی که تمام نمیشدن

حرفهایی که ما را خندوند... خیلی بلند بلند تر از حد مجاز

حرفهایی که یک جایی اشکمون را درآورد ...

حرف و حرف و حرف

آخرشم حرفها نبود که تمام شد ... وقت بود که به پایان رسید


عاشق اون سایه روشنهایی هستم که نور روی چهره ش زده بود و عین یه تابلو در ذهنم حک شده....



دیروز صبح که چشمام را باز کردم دلتنگی داشت خفه م میکرد...

منم برای مبارزه با این دلتنگی ، خونه تکونی اتاقم را شروع کردم ....

نزدیک ظهر بود که مغز بادوم اومد کمکم... با اون دستای کوچولوش کلی بهم انرژی داد

تا شب تمام اتاق و کمدها و کشوها و میز توالت و .... همه را تمیز کردم

لباسهای اضافه را از کمدها و کشوها خارج کردم

تمام چیزهای اضافه را ریختم بیرون

باشد که هفته بعد هم سالن و آشپزخانه ی طبقه خودم را تمیز کنم

من عاشق بهار هستم... استقبال از بهار بهم حس خوب میده




پ ن 1: خواهرم رفته مسافرت

پ ن 2: دیروز جمعه ی خوبی بود

پ ن 3 : امروز در یک سکوت و سکون آرام روزم را شروع کردم و میخوام کل روز را همینطوری به آرامش و سکوت بگذرونم

پ ن 4 : یک شاخه ی گل دار از گلدان بگونیای مامان آوردن و گذاشتم روی میز... داره بهم لبخند میزنه

پ ن 5 : صبح خیلی زود مغز بادوم بهم زنگ زد و گفت میای با هم بریم شیرینی فروشی




قرار عاشقانه

سلام

روزتون پر از حسهای خوب


فقط منتظر نگاهشم

تو نگاهش همه چیز هست

امنیت

آرامش

عشق

محبت

یک دنیا شور وهیجان

و لبخندی که سالهاست منو دیوانه کرده



توکل واقعی

سلام

روزتون پر از شادی


هوا که یک طوری شده انگار بهار قدم های بلند برداشته برای رسیدن به من...

من هر سال از خدا سپاسگزاری میکنم که به خاطر من بهار را آفریده ... و تابستان و پاییز و زمستان را ...


خواهرم داره میره سفر...

هفته ای یک روز در یکی از مدارس مطرح ناحیه تدریس داره

این یک کلاس اضافه هست و بچه ها به خاطرش باید پول بپردازند

به من میگه بیا جای من برو مدرسه....!!!!!

من ؟؟؟

قبول نکردم... نه بلدم اون درس را تدریس کنم... نه حال و هوای مدرسه دارم...

از دستم ناراحت شد...



امروز صبح یک کار بزرگ کردم ... بر یک ترس فائق آمدم و بعد خودم را رها دیدم

اما واقعیتش این است می گویم توکل دارم... میگویم سپرده ام به خدا ... اما باز ته دلم میترسم

و این یعنی هنوز خیلی خیلی ضعیفم...

باید بزرگ شوم




پ ن 1 : خداوند هوای لحظه هام را داره ، اینو میبینم

پ ن 2 : چه خوب میشد یه زیارت مشهد طلبیده میشدم

پ ن 3 : انتظاراتمون از خودمون ... همون چیزهایی هستند که بعدها میشن روزمره هامون




داستان کوتاه (2)

 خانه ای که در آن مادر نفس بکشد... هیچ گلدانی خشک نمیشود



این قصه هم با همکاری دوستم نوشته شده است

* آدرس دوستم http://never-mind.blogsky.com/

ادامه مطلب ...

غیبت موجه

سلام

روزتون لبریز از شادی

دیروز بعد از چند روز کار بی وقفه به خودم یه نیمه استراحتی دادم

صبح زود اومدم سرکار... کارها را مرتب کردم برای ساعت ده و نیم (به توصیه دوستم بدون ماشین) با خواهرم زدیم بیرون

زاینده رود را چند روزی هست که باز کردن و رودخانه پر از آب هست... اما من نرفته بودم ببینم

دیروز با خواهر رفتیم کنار زاینده رود نشستیم کپ زدیم

یه دوری در چند پاساژ زدیم

برای خودم شال نخی بهارانه خریدم

برای عیدی ها که خیلی هم دوستشون دارم چند تایی چیز خریدم... باید بگم استقبال از بهار را آغاز کردم

بعدش ناهار خوردیم با خواهر جان

( به یاد یکی از دوستان وبلاگی که ما را تنها گذاشت... همبررررررررررررگررررررررررد خوردیم)

بعد باز دور و بر سی و سه پل قدم زدیم

برای ساعت چهار هم، پر از انرژی دفتر بودم



پ ن 1 : گاهی به بهانه های دلتون گوش بدیم

پ ن 2 : دنبال بهانه های کوچک برای شادی باشیم

پ ن 3 : لذت بردن از زندگی را یاد بگیریم

پ ن  4 : من عاشق بهار هستم و منتظرش... هر سال از همین موقع ها دیگه بی تاب اون شادی بی حد هستم

پ ن 5 : مژده نرسید... من همچنان نگران و مستاصل هستم

پ ن 6 : امروزم باید با رنگها و کاغذها مشغول باشم و این یعنی شادی.... شادی بی حد برای همتون آرزو میکنم




زبان اشاره

نه من از هندزفری خیلی خوشم میاد نه اون

تا جایی که بشه روی اسپیکر کارهای روزانه مون را راه میندازیم


زنگ میزنم بهش و همزمان به علامت سکوت دستهامون را میزاریم روی دماغمون

دوتایی با هم میخندیم

نگاه میکنم بهش ... رنگ و روش بهتر شده و دیگه تب دار به نظر نمیاد

میگم الهی شکر و دستام را میبرم بالا

لبخند میزنه و میگه: فدات... لب خونی میکنم و میفهمم

یه علامت قلب روی سینه ام با دستم درست میکنم ...

میخنده و یک علامت قلب رو سینه اش درست میکنه و ادای تپیدن قلبش را در میاره...

براش یه بوس میفرستم و لب میزنم: خدانگهدارت... عزیزترینم

لب میزنه: خیلی دوستت دارم


و اینطوری میشه که ما با زبان اشاره هم میتونیم با هم حرف بزنیم...


زمستان از نیمه گذشت

سلام

روز بخیر

جمعه آرومی را در کنار مغز بادوم شیطون گذروندم

امروز خوبم

کار زیاد دارم

کارهای رنگی رنگی


به این هوای سرد توجه نکنید... به دلهای گرمتون توجه کنید که پر امید و آرزوست





پ ن 1 : نه تنها مژده از راه نرسید ... بلکه اینقدر منو حرص داد که دیکه از راه رسیدنش هم لطفی نداره

پ ن 2 :  داداشم دیشب داشت ماکارونی میپخت... اینجا که بود اصلا ماکارونی نمیخورد

پ ن 3 : تنها کار مثبتی که دیروز انجام دادم درست کردن یه سالاد پر و پیمون بود... کلی هم تشویق شدم

پ ن 4 : از الان منتظر پنجشنبه ام

پ ن 5 : دلم برای سربازها میسوزه... تو این سوز و سرما ... دوری و غربت... تازه باید نگهبانی هم بدن... براشون دعا کنیم


چهارشنبه و یک دختر خوش اخلاق

سلام

روزتون لبریز از شادی های بی پایان


آقای دکتر به شدت سرما خوردن...

اما صبح کله سحر بیدارشون کردم که باهام حرف بزنن که یه وقت ترک عادت اذیتشون نکنه


امروز با خواهر قرارهای خواهرانه داشتیم برای بیرون رفتن... اما کار داشتم و اون قرار کنسل شد


مغز بادوم ازم قول گرفته که پنجشنبه باهاش برم باشگاه اسکیت

وای نمیدونید وقتی میرم اونجا و این فسقلی را در حال اسکیت میبینم انگار بال در میارم


میخواستم گیتارم را بفروشم و کفش اسکیت بخرم

(گیتار را اصلا استفاده نمیکنم و چهارسالی هست رفته توی انباری) ( اسکیت هم میدونم یه هوسی شبیه همون گیتاره) 

البته آقای دکتر کلا نظرم را عوض کردن




پ ن 1 : لبریز از حس های خوبی هستم که آقای دکتر بهم منتقل کردن

پ ن 2 : فردا از قرار عاشقانه خبری نیست

پ ن 3 : اون مژده ای که منتظرش بودم نرسید  که هیچ .... دارم یواش یواش ناامید میشم

پ ن 4 : امروزم را باید حسابی رو برنامه باشم





فرجه نوشت

سلام

روزتون بخیر

شلوغم و خیلی شلوغ

وسط شلوغیا گفتم بیام یه سلامی بکنم و برم



اول بگم برای افرادی که گدایی نمیکنن و به جاش دارن چیزی میفروشن احترام قایل هستم

دوم بگم برای این خانومهایی که راه میرن و کوچه به کوچه چیز میفروشن همیشه دلم سوخته

سوم بگم  کاش این افراد هم کمی بقیه را درک میکردن

خانومه وارد شد ، جوراب مردانه میفروخت... تا اینجا خیلی هم خوب...

جفتی چند 6000 تومان ... اینم خب خیلی زیاد نیست

من جوراب مردانه به دردم نمیخوره...

پدرم یه مدل جوراب خاص و صرفا همون مدل را میپوشن (به دلایل کاملا شخصی)

داداشم هم که ایران نیست

ازش پرسیدم فلان مدل را داری ... گفت نه

گفتم ببخشید به درد من نمیخوره

گفت : تو رو خدا بخر... جونه بچت بخر... تو رو ارواح مردگانت بخر

من نخریدم

اما همچنان از صبح عصبیم


پ ن 1 : روزهاتون خوش و لبریز شادی

پ ن 2 : هوای همدیگه را داشته باشیم


شبها وقت خواب است ، این را بدان تیلوتیلو

سلام

صبح بخیر


اول صبح یه توصیه بکنیم به این خانومای محترم ...

تو رو خدا ...

به خاطر حفظ آبروی کل جامعه نسوان هم که شده یه ذره خوب رانندگی کنید....

حالا رانندگی هیچی... چرا اینقدر بد پارک میکنین



باید کار کنم و مگویم چیست کار... که سرمایه جاودانیست کار

خب اینهمه کار روی هم تلمبار کردم و نشستم و راحت و بی دغدغه دارم پست مینویسم






پ ن 1 : یک سری از عادات بدمون روی زندگیم تاثیرات خیلی بدی داره... چرا اونها را ترک نمیکنیم

پ ن 2 : خواهرم الکی باهام قهر کرده

پ ن 3 : چرا من قهر کردن بلد نیستم؟

پ ن 4 : نیاز به دوستانه های طولانی دارم

پ ن 5 : شبها خودم خودم را بیخواب میکنم

پ ن 6 : از اینکه می تونم به دیگران قرض الحسنه کمک کنم خیلی خیلی خوشحالم

مژده ای نرسید

سلام

روزتون بخیر و شادی

هر روز این دوستای وبلاگی یه چیزی برای سوپرایز کردن من دارن... خدایا سپاس

امروز بهاربانوی شیرازی یه چیزی در گوشی بهم گفته که ... متشکرم دوست خوبم

چقدر ساده میشه حال دیگران را خوب کرد

چقدر ساده میشه مهربانی کرد

چقدر ساده س زندگی و خوشبختی و ما چقدر سخت میگیریم


پدرم سالها پیش مادرشون را از دست دادن و همیشه داغدار این ماجرا هستند

دایی پدر همونطور که قبلا هم گفتم با ما همسایه بودن و برای پدر خیلی خیلی عزیز... که ایشون را هم از دست دادیم

حالا از این جمع فقط خاله پدر زنده هستند... ایشون تنها بازمانده این جمع هستند که در روستایی دور از شهر زندگی میکنن... باغهای پسته دارن .. دامداری دارن... خانه ای بزرگ با ده اتاق و حیاطی بسیار بزرگ... زمان بچگی یکبار به خانه این خاله رفته ام

این خاله برای پدرم عزیز هستند... و حالا که دیگه هیچ بازمانده ای نیست جز این خاله، که به شدت هم عیال وار هست... پدر من و عموهام را برای عید دعوت کرده خونشون... پدرم از همین الان ذوق داره ....





پ ن  1 : یادتونه پایان نامه میزدم برای شوهرخواهر... کامل خودم انجام دادم... همه کارش را... و ایشون نمره کامل گرفتن... و من هورا شدم...


پ ن 2 : چرا تازگی دیگه کیک و شیرینی نمیپزم؟


پ ن 3 : در پی یافتن تازه ها باشید... فرصت ها خیلی کم هست


پ ن 4 : داداش به شدت در امتحاناتش غرق شده و به سختی داره پیش میره ... میشه براش دعا کنید؟؟؟؟


پ ن 5 :  خاله م برای مغز بادوم یه پانچ خریده بودن ، شکل لبخند... با یه سری وسایل دیگه داده بودن مامانم که ببرن برای مغز بادوم... و من پانچ را برداشتم برای خودم