روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

سه شنبه های بی مادربزرگ

سلام

روزگارتون لبریز از حس های خوب


یادتونه روزهای شیفت مامانم برای نگهداری از مادربزرگم یکشنبه و سه شنبه بود؟

و حالارسیدیم به اولین سه شنبه ای که دیگه مادربزرگ نیست

هفته پیش همچین روزی همچین ساعتهایی مادربزرگ زنده بود... و حالا دیگه میان ما نیست

دیشب مراسم شب هفت داشتیم

نمیدونم تو هر شهری این مراسم به چه شکل و به چه صورتی برگزار میشه 

اینجا به خاطر نزدیکی به عید قربان و عید غدیر و البته نزدیک شدن به ماه محرم، به سختی یه تالار گیر آوردیم

تازه کیفیت و مدلش اون چیزی نبود که مد نظرمون بود اما چاره ای نبود

یک گروه موسیقی هم دعوت شده بودند که با نی و سه تار و دوتا خواننده مجلس را حسابی حزن انگیز کرده بودن

من اولین نوه و بزرگترین نوه ی مادربزرگ بودم و تمام دیشب را به پذیرایی از مهمانها سپری کردم

یکی یکی سر میزها سر زدم و به همه صحبت کردم و برای همه میوه پوست گرفتم...کاری که خیلی خیلی بهش اهمیت میدم

مهمون که میاد باید حتما بهشون رسیدگی کنم

درسته که چندین نفر خانم و آقا مشغول پذیرایی بودند اما این کار حس خوبی داره

البته که با اون کفشای پاشنه بلند دیگه بعد از شام هیچ نیرویی برام باقی نمانده بود و البته گم شدن دستبندم هم مزید برعلت شد و حسابی حالم گرفته شد

اما بالاخره هرچی که بود تمام شد

امروز مراسم هفتم هست

با اینکه خیلی هلاک بودم و دیشب تا به رختخواب برم ساعت 2 شب بود ،

اما صبح زود بیدار شدم و دوش گرفتم و لباسهای امروزم را داخل ساک چیدم و بدون ماشین از خونه زدم بیرون

یه مسیر کوتاه (با توجه به خستگی شدیدی که هنوز تو بدنم هست) پیاده روی کردم

و الان دفترم

اولین کاری که میخوام انجام بدم با گلهای قرمز فسقلی که دیروز از ابزار فروشی خریدم برای مغزبادوم یه تل موی خوشگل درست کنم...



پ ن 1:  خیلی از رفتارهایی که انجام میدیم و فکر میکنیم کلاس محسوب میشه ، جز اینکه از ما چهره ای دوست نداشتنی بسازه هیچ کار دیگه ای نمیکنه

دوشنبه ای تابستانی

سلام

روزگارتون لبریز از شادی


امشب مراسم دعا و شب هفت برای مادربزرگ داریم

برای همین کله سحر کارهام را آماده میکنم که دیگه برنگردم خونه و از دفتر برم خونه ای که دیگه مادربزرگ نداره... خونه ای که چراغش خاموش شده

صبح زودتر از هر روز بیدار میشم و تا چشمام را باز میکنم انگار یه تله پاتی عمیق بین من و آقای دکتر برقرار باشه تلفنم زنگ میخوره

حرف میزنیم و حرف... انگار نه انگار که هر دو کلی کار داریم و برای همین زودتر از هر روز بیدار شدیم

نیم ساعتی که حرف میزنیم و گل میگیم و گل میشنویم، لبخندهردومون کش میاد و حال دلمون خوبه خوبه...

حالا با دور تندتر به کارها رسیدگی میکنم

دوش میگیرم

لباسهایی که برای مراسم لازم دارم را میچینم داخل یه کیف دستی... کفش و کیف برمیدارم...

لباسهای مربوط به سرکارم را میپوشم و میام پایین... مامان و بابا زودتر دارن میرن دنبال اون لیست خریدی که بهشون محول شده

به بابا میگم ماشین نمیبرم ... چون برای مراسم و بعدش برای جای پارک مشکل پیدا میکنیم

میگه پس زودباش تا یه جایی برسونمت

حال دلم خوبه... نزدیکترین ایستگاه بی آر تی با مامان بابا خداحافظی میکنم

حال دلم خوبه ، اما دیگه مثل اکثر اوقات دلم نمیخواد آدمها را تماشا کنم و داستانهاشون را تو ذهنم مرور کنم

زل میزنم به خیابان و آرامم

وسط راه تصمیم میگیرم قبل از رفتن به دفتر یه سری بزنم به یه ابزار فروشی نزدیک (ابزار و وسایل تزئینات و جینگیل و پنگیل... یه فضای بزرگ پر از وسایل و لوازم تزئینی و سفالی و مهره و گیره و ... )

یکی دوتا ایستگاه قبل دفتر پیاده میشم و هندزفری تو گوشم داره میخونه... اصلا نمیشنوم چی میخونه ... کرم ضدآفتاب زدم و عینکم هم به چشمم هست و دلم میخواد آفتاب مستقیم بخوره بهم... برای همین توی آفتاب قدمهای کوچولو برمیدارم

این ابزار فروشی واقعا حال دل منو خوب میکنه (انارهای سفالی خوشگلش را نگاه میکنم .... قابهای سفالی سفید ، یه عالمه قندهای شکل دار، ربان های رنگارنگ در سایزهای مختلف، کنف، تور، گل های فسقلی رنگارنگ، یه عالمه شمع، یه دنیا وسایل حصیری....)

لابلای وسایل یه دوری میزنم

رنگ مورد نظر ربان نداره و میگه ربان کمیاب شده... یکی دوتا رنگ دیگه برمیدارم

یک بسته هم مهره نقره ای میخرم

یک بسته هم گل قرمز... همونجا به خودم میگم با این گلهای قرمز برای مغزبادوم تل درست میکنم و قند تو دلم آب میشه

قندهای ماله سفره عقد را نگاه میکنم و یاد دختر خاله میفتم... الهی خوشبخت بشه

نیم ساعتی لابلای وسایل اونجا فقط تماشا میکنم

بعدم قدم زنان اومدم دفتر

آرومم


بیشتر وبلاگهایی که باز میکنم برای خواندن یه چیزایی از ناامیدی نوشتن

لابلای نوشته های همه یه چیز مشترک هست... اما ... اما ... میشه قوی بود و امیدوار

هرروز ... هر بار که ناامید میشم به خودم میگم خدایی هست ... خدایی که هوای همه را داره...




پ ن 1: خدایا دل هممون را آروم کن

پ ن 2: به لطف پروردگار امیدوارم

پ ن 3: از دیروز بساط طراحی کارت پستالم را پهن کردم روی میز... یه عالمه مداد رنگی و مقوا و چسب و ربان و قیچی...

پ ن 4: زن دایی برام مسیج زده برای ظهر ناهار منتظرتم... چقدر خوبه کسی اینهمه هوای آدم را داشته باشه





متن اشتباه

سلام

صبحتون رنگی رنگی


مرداد پررنگ ترین ماه تابستان هست و داره به آخر میرسه

مردادی که با یه سفر خاطره انگیز شروع شد ، با تولد بازی ها و مهمونی های خوب ادامه پیدا کرد و با فوت مادربزرگم به آخر رسید...

کارهای دفترم را نظم دادم و این روزها کمتر استرس کاری دارم


دیروز دایی جانم رفتن و کارتهای دعوت مربوط به شب هفتم را چاپ کردن... تاریخ را سال 95 چاپ کردن

و یک جای دیگه متن هم اشتباه تایپی داره

بهر حال اشتباهه دیگه پیش میاد



دختر خاله م سی و شش ساله س ... و در همین اثنا نامزد کرده

میخواسته کسی خبر دار نشه تا ماجرا شکل و شمایل رسمی تری به خودش بگیره

و الان فقط خواجه حافظ شیراز خبر نداره

مدل انتخاب کردنش برای من یکی که اصلا قابل هضم نیست، ولی امیدوارم خوشبخت بشه و به شادی روزگار بگذرونه...







پ ن 1 : نیاز به یه وام نسبتا چاق و چله داشتم که تا این لحظه جور نشده... توکل بر خدا

پ ن 2: بعضیا همیشه ساز مخالف میزنن

پ ن 3: از دور تند زندگیم لذت میبرم... حوصله مزمزه کردن لحظه ها و روزها را ندارم

سخت جانی

ماشین بنزین نداشت صبح

اول صبح بنزین زدم

چند روز نبودم چند تا قبض آوردن و برام گذاشتن

دستشون درد نکنه

یه نگاهی به مسیجهای باز نشده میندازم.... 5 تا قبض تلفن که دیگه زمان نداره برام رسیده

یه نگاه به تقویم میکنم یه مبلغی باید بریزم به یه حسابی...

بازم سخت جانی میکنم

بسم الله الرحمن الرحیم ... دستگاه را روشن میکنم... چراغ تونر بهم دهن کجی میکنه...

زنگ میزنم برام یه تونر بفرستید، قیمتش دقیقا دوبرابر شده

سفارشم را ثبت میکنه و میگه، تونر رنگی لازم ندارین... میگم نه... میگه قیمتش شده .... دود از سرم بلندمیشه بیشتر از سه برابر....

نزدیک ظهر دارم یه مشتری را راه میندازم که دستگاه کد میزنه....

زنگ میزنم به سرویس کار... میگه باید بیام و نیاز به سرویس داره....

یه نگاهی به موجودی کارتم میندازم.... بازم سخت جانی میکنم

بازم سخت جانی میکنم




پ ن 1: هر روز اینطور نمیشه که ...


پ ن 2: هر روز که اینهمه قبض تلمبار شده روی دستمون نیست


پ ن 3:  با اینهمه گرانی داریم به کجا میریم؟


پ ن 4: خسته شدم از قیمتهایی که هوش از سر آدم میپرونن


پ ن 5: آقای دکتر با یه غیرت مردانه با صدایی خش دار و کمی عصبانی میگه، بابات کجان که تو تنهایی و سرویس کار میخواد بیاد...

به روی خودم نمیارم و میگم نگران نباش ، چیز مهمی نیست از پسش بر میام...

اخمای روی پیشونیش را تو صداش حس میکنم میگه به من خبر بده... اومدن و رفتنش را...

میگم : چشم

آقای تعمیرکار میاد ، زنگ میزنم روی گوشیش، رد تماس... سریع مسیح میفرسته: اومد؟ کی میره...

مسیج میزنم: بله الان... نمیدونم

کار آقای تعمیرکار نیم ساعت بیشتر طول نکشید.... زنگ زدم رد تماس کردن... نوشت: خیالم راحت شد... میدونم که رفت... ممنون که خبر دادی

دلواپیسهات هم مدل خاص خودت هست


شنبه ی لب پریده

سلام

روزگارتون خوش

متشکرم از تمام پیامهای تسلیت تون

انشاله که خداوند رفتگان همه را بیامرزه و آرامش را نصیب قلب همه مون کنه


باید از سه شنبه بگم

مامان نزدیک ساعت 7 بعدازظهر بود که بعد از یک روز نگهداری از مادرشون اومدن دفتر تا بریم خونه

گفتن که حال مادربزرگ اصلا خوب نبود و با دلشوره و نگرانی اومدن

منم گفتم بریم خونه یه تجدید قوا بکنید، شام بخورید دوباره میایم سر میزنیم

رفتیم و شام خوردیم و مامان گفتن نماز میخونن تا دوباره بریم بربالین مادر بزرگ

اما همون موقع دایی جان زنگ زدن و خبر فوت را دادند

من به حکمتهای خداوند ایمان دارم، نمیخواست مادرم با اون روحیه حساس جان دادن مادرشون را ببینن

شب جمع شدیم بر بالینشون ... لحظه های سخت و کشداری بود

صبح چهارشنبه خاکسپاری بود که البته تا ظهر طول کشید

و بعد در یکی از تالارهای نزدیک باغ رضوان ناهار خوردیم

روحیه م بدجور بهم ریخته بود و سختی های زیادی که مادر بزرگ کشیده بود به قلبم فشار زیادی آورده بود

خیلی زیادی گریه کردم و زیادی ناآرام بودم

بعد هم همه جمع شدیم خانه مادربزرگ

قبل از طلوع پنجشنبه همه رفتیم باغ رضوان... لحظه های دردناک

آماده شدیم برای مراسم صبح پنجشنبه در مسجد

ظهر باز جمع شدیم خونه مادربزرگی که دیگه نبود...

بعد از هفت سال از بستر جداشده بود،

بعد از هفت سال (غیراز چهارپنج باری که بیمارستان بستری شدند) از خانه بیرون رفته بود

حالا سراسر خونه پر از گلهای سفید و یاسی و زرد شده بود

در حالی که مادربزرگ دیگه نبود

داروهاش بالای سر تختش بود... اما خودش نبود

گلدانهای گلی که مامان و خاله ها جایی در زاویه دیدش قرار داده بودند و مادربزرگ خیلی بهشون علاقه داشت، اونجا کنار پنجره ی بلند قدی بود، اما مادربزرگ نبود

این اتاق دلباز نورگیر رو به حیاط بزرگ... روزهای خیلی متفاوتی را به خود دیده... روزهایی که سفره عقد داخلش پهن کردیم، روزهایی که توش دورهمی های پر از شور و هیجان گرفتیم، روزهایی که یکی یکی نوه ها به دنیا اومدند و مادربزرگ رختخواب مادر و کودک را توی همین اتاق پهن میکرد، روزهای زیادی که مادربزرگ بیماربود و بسترش در همین اتاق بودو ... و حالا دیگه قصه ی این اتاق رو به انتهاست...

عصر پنجشنبه باز رفتیم باغ رضوان و ...

نوشتن لحظه های پر از غم فایده ای نداره

زندگی ادامه داره... کاش عبرت بگیرم...




پ ن 1: اونقدر من و آقای دکتر دلتنگیم که به شدت دنبال یه وقت خالی برای قرار عاشقانه میگردیم و فعلا هیچ وقتی انگار نیست


پ ن 2: بیچاره خواهر باردارم خیلی اذیت شد در این روزهای عزاداری


پ ن 3: سعی کردیم مغزبادوم متوجه ماجرا نشه که زیاد توی روحیه ش اثر نزاره... اما اون باهوش تر از این حرفاست


پ ن 4: وقتی به داداش گفتیم خیلی حالش خراب شد


بازگشت همه به سوی اوست

سلام عزیزای دلم



مادر بزرگ بعد از تحمل رنج های بسیار،

بعد از هفت سال سکوت،

بعد از روزهایی که دیگه حتی چشمهاشون را باز نکردن

و بعد از گذروندن دوره ی طولانی بیماری ،

دیشب، بعد از اینکه مادرم یک روز کامل بر بسترشون بودن، فوت کردن...

امیدوارم الان در آرامش و راحتی باشن...




پ ن : نبودنم را دلیلی جز مراسم مربوط به مادربزرگ نیست

وسط هفته

سلام

هر روزتون زیباتر از روز قبل

خوبین؟

دوستای خوبم ، گاهی چنان بهم انرژی میدین که واقعا بعد از خوندنتون میتونم یک روز کامل را با شادی و شور و هیجان به زندگیم ادامه بدم

ممنونم ازتون


کل دیروز را به طراحی سپری کردم

سعی کردم خیلی مفید باشم

موقع ناهار هم فیلم لونه زنبور را پلی کردم... برای وقت گذرونی بد نبود

شب رفتم خونه و خواهراینا یه سر بهمون زدن

کارت ملی عمه هم هنوز پیش من بود که اومدن گرفتن تا امروز برن و مدارکشون را دریافت کنند



دیشب یک دوستی که مدتها ازش بیخبر بودم یهو بهم زنگ زد

اولش حال و احوال کردم و بعد یهو زد زیر گریه

خیلی ناراحت بود و با همسرش دعوا کرده بود و با پسرش از خونه اومده بود بیرون

قصد داشت بره خونه پدرش و ....

اول خوب به حرفاش گوش دادم تا آروم بشه و بعد سعی کردم اونقدر منصفانه حرف بزنم که به دلش بشینه

حدود نیم ساعتی از مکالمه که گذشت دیگه گریه نمیکرد و آروم شده بود

بعد از شنیدن هم تصمیم گرفت برگرده خونه و یه موضوع کوچیک را الکی بزرگ نکه

کاش خداوند به هممون نظر لطفی کنه

این روزها همه تحت فشار روانی زیادی هستیم و زود از کوره در میریم



هنوز دنبال ویواریوم هستم و هیچی پیدا نکردم

بیست روزی تا تولد خواهر وقت دارم، اگه یه ویواریوم خوشگل پیدا کنم میخوام براش بخرم



یک ماجرایی کلید خورده که فکر کنم قرار عاشقانه آخر هفته کنسل میشه

راضی هستیم به رضای پروردگار

دیشب هم من خیلی خسته و کلافه بودم هم آقای دکتر

در حد چند کلمه حرف زدیم و شب بخیر....

بعدم کتابم را یک فصل جلو بردم و خوابیدم



به امروز امیدوارم، مثل هر روز دیگه ای که صبح بیدار میشم و میبینم خداوند یک روز دیگه را بهم هدیه کرده


پیش به سوی روزهای روشن

سلام

روزگارتون زیبا


1- دارم کتابهایی که للی برام آورده را میخونم و سعی میکنم لابلای مشغله های روزمره ام حتما تندتند کتاب بخونم


2- سعی میکنم لابلای ساعتهام یک وقتی را باز کنم و فیلم هم نگاه کنم و حس میکنم هیچ فیلم خوبی این چند وقته ندیدم


3- سعی کردم روزها کمی زودتر از خونه بیام بیرون و روزمرگیهام را سرو سامان بدم و آماده بشم برای روزهای شلوغتر پیش رو


4- دلم را صابون میزنم برای یک قرار عاشقانه ی نزدیک.... و آقای دکتر هم به رویاها و خواسته هام پر و بال میدن


5- مامان بزرگ حالشون اصلا خوب نیست و این فشار مضاعف را هر روز روی مامان حس میکنم


6- خواهر اوضاع خوبی نداره زندگیش و هر روز دلداری میدم و این یه عالمه از انرژیم را تحلیل میبره


7- مغز بادوم با اونهمه انرژی ازم وقت و انرژی بیشتری میخواد وتو این روزها وقت ندارم

سعی میکنم جبران کنم و جمعه ها بیشتر باهاش وقت بگذرونم اما براش کافی نیست


8- دلم یه عالمه گل و گلدان تازه میخواد


آغاز روزهایی با دور تند و تند و تندتر

سلام

روزگارتون شیرین و شاد


امروز روز شیفت مامان بود

بنابراین بابا با من اومدن دفتر

سریع چندتاکار ریزه میزه انجام دادم و تحویل دادم و با هم رفتیم در پی اون کاری که گفتم دارم به تازگی انجام میدم

کاش خدا بخواد و خوب باشه


بعدش هم دوتایی رفتیم بازار برای خریدهای عمده ی دفتر

سعی کردیم کمتر از هرسال خرید کنیم

خیلی چیزها را هم با نظر هم از لیست حذف کردیم

با این حال با دادن پول خیلی زیاد ، نصف هر سال خرید کردیم و برگشتیم

بعدش هم دوتایی وسایل را جابجا کردیم و قیمتها را بررسی کردیم و ...

برای همین غیبت داشتم امروز



پ ن 1:  من سایفون اهدایی P عزیز را نصب کردم ولی نمیتونم فایلها را دانلود کنم

و چون من کلا برای کارم نیاز دارم و همه فایلهاشون را ارسال میکنند تا من براشون روی فایل کار انجام بدم یا چاپ بگیریم... هنوز دستم تو پوست گردو مونده


پ ن2: امروز آقای دکتر چندین بار تماس گرفتند ولی من نتونستم باهاشون صحبت کنم

الان خیلی دلتنگشونم... دیگه میزارم برم خونه و سرصبر حرف بزنیم


پ ن 3: هروقت برم بازار خرید عمده یه چیزی برای مغزبادوم میخرم

جعبه مداد رنگهای 36 رنگ چشمم را گرفت... یکی برای خودم برداشتم ... یکی برای مغزبادوم

وقتی رسیدم دفتر دیدم مداد رنگها توی فاکتور هستند ولی لابلای وسایل نیستند.... زنگ زدم گفتن بله جا مونده....

بهانه های شیرین

سلام

هفته تون پر از خبرهای خوب و اتفاقهای شیرین


پنجشنبه صبح زود از خونه زدم بیرون

بانک ملت برای نصب یه اپلیکشن و انجام یه کار فسقلی بانکی دقیقا دو ساعت تمام منو معطل کرد

بعد هم قرار بود برم بانک ملی که دیگه از توانم خارج بود و بیخیالش شدم

للی زنگ زد و دوتایی رفتیم اول برای پدرجان یک پیراهن مردانه چهارخانه خریدم... ویواریوم پیدا نکردم در نهایت

بعد هم هدیه های  فسقلی برای خواهرها و مغزبادوم و مامان خریدم برای روز عید غدیر

همیشه عید غدیر را دوست دارم و عیدیهاش را ... قشنگ ترین بهانه برای مهربانی

للی هم لباس میخواست که اصلا چیزی به چشممون نیومد

رفتیم من بستنی خریدم و للی هم آب زرشک

قدم زنان برگشتیم و بعد هم سمت خونه...


جمعه هم از صبح با مغزبادوم رفتیم کیک و شمع و ... بساط تولد بازی را راه انداختیم

یه بهانه برای شادی...

توی باغچه با حضور دوتا از عمه ها تولد بازی کردیم

آهنگ گذاشتیم و شادی کردیم

روی هم رفته روز آرامی بود



پ ن 1: دارم یه کاری میکنم که معلوم نیست تو این بلبشوی اقتصادی کارم به کجا بکشه


پ ن 2: دارم تلاش میکنم از این بحران ها به آروم ترین شکل ممکن عبور کنم


پ ن 3: کتاب اولی که خوندم میعاد بود... نوشته ش.محمودی... به نظرم ارزش یکبار خوندن را داشت


Image result for ‫میعاد نوشته ش محمودی‬‎


پ ن 4:  خوشم نمیاد از فیلتر شکن استفاده کنم ... اما انگار برای کارهای روزمره و دفترم مجبورم

زنگ زدم بیان برام یکی نصب کنن... آدم را مجبور میکنند به انجام کارهایی که بهشون تمایل نداره

باز هم سایت دیوار

سلام

روزتون پر از هیجان و انرژی


بگم که اول صبح خوندن کامنت و پیرو آن خوندن پستهایی که نل به خاطر من گذاشته بود حالم را عوض کرد

ازت بی نهایت متشکرم

به نظرم شما هم بخونین چون خیلی حرفای به درد بخوری زده



من یه دستگاه فنر زن قدیمی داشتم از اونا که جنس بی نظیر و عالی دارن

از اون دستگاهها که مرگ ندارن

اما مدل فنرش قدیمی شده بود و تو دفتر من استفاده نمیشد

گذاشتمش روی «دیوار»

قیمت هم فوق العاده مناسب

و هرچقدر هم از اون مدل فنر داشتم به عنوان اشانتیون گذاشتم روش...

یه آقایی اومد و خرید ... برای یک مدرسه

و من اصلا ناراحت نیستم که خیلی خیلی ارزون فروختمش

حداقل میدونم یه جایی کار یه سری آدم باهاش راه افتاد




پ ن 1: للی یه عالمه کتاب برام آورده (رمان) و مثل تشنه های قحطی زده یه سر دارم میخونم

حالا هرچند رمانها تو حوزه ای که من علاقمندم نیست ولی من عاشق کتابم

و دبیر ادبیات دبیرستانم یه حرفی بهم زده که آویزه ی گوشم هست: هرکتابی ارزش یکبار خوندن را داره


پ ن 2: خواهرم ... خواهرم .. خواهرم ...


پ ن 3: آقای دکتر صبح اول وقت زنگ زد... صداش پر از اضطراب و دلواپسی بود... پرسیدم چی شده گفتن هیچی... فهمیدم نمیخواد در موردش حرف بزنه و فقط زنگ زده تا انرژی بگیره... منم با تمام وجود بهش انرژی دادم... وقتی داشت خداحافظی میکرد بهم گفت: ممنونم که خوب درکم میکنی...

روزمرگی

سلام

روزتون خوش


دیشب به محض اینکه رسیدم خونه دیدم مامان خیلی خسته هستن و آشپزخانه به شدت نامرتب و در هم...

مامان از صبح درگیر تهیه سس پاپریکا بودن و خونه کلا منفجر بود

تازه مهمان هم اومده بود

منم رفتم توی آشپزخانه و با آخرین سرعت ممکن مشغول بشور و بساب شدم

بعد هم مقداری فلفل دلمه ای برای فریز آماده کردم ... مقداری هم آب گوجه گرفتم... یخچال را مرتب کردم و با کمک بابا سس ها را آماده فریز کردیم

خلاصه که در این میان و بلبشو مادرخانمی داشتن خیارشور درست میکردن

یعنی کارخانه تولید مواد غذایی اینهمه کار نداره که تو خونه ی ما اینهمه کار هست

مقداری انگور و انجیر هم از باغچه آورده بودن که بسته بندی کردم و آماده شد که فردا برای خاله ها و مادربزرگ برده بشه

دیگه واقعا خسته شده بود

یکی از شکلاتهایی که للی برام آورده بود با چای خوردم و رفتم تو رختخواب

نای حرف زدن با آقای دکتر را هم نداشتم ... یک تماس کوچولو و خواااااااااااااااب

صبح با صدای ساعت گوشی پریدم بالا

سریع دوش گرفتم و کمی اتاقم را مرتب کردم

آقای سرویس کار کولر اومدن و یکساعتی با کولر اتاقم درگیر بودند... در نهایت درست شد

مامان را رسوندم خونه مامانشون

پدر را رسوندم یه خانه ی بهداشت ... تز جدید برای تهیه دارو و انسولین و ...

و خودم دفتر هستم



پ ن 1: ببخشید که دوباره میپرسم ، کسی از دلژین خبر نداره؟

پ ن 2: هنوزم موفق به خرید ویواریوم نشدم

پ ن 3: کاش قبل از قضاوت با هم دیگه کمی حرف بزنیم

پ ن 4: پدر یکی از دوستانم درگیر بیماری هستند، هنوز تشخیص درستی داده نشده و کلافه شدند، لطفا براشون دعا کنید.

ویواریوم

سلام و عصر بخیر


دیروز یکی از دوستام باهام تماس گرفت و ازم کمک خواست برای هدیه خریدن واسه یکی دیگه از دوستان

من بهش پیشنهاد تراریوم را دادم

بعد ازم خواست براش یه پرس و جویی بکنم و اگه بشه با قیمت مورد نظرش (سی نهایت چهل هزارتومان) یک تراریوم جمع و جور اینترنتی بخرم براش

شروع کردم به سرچ و تحقیق

البته سپیده جان هم خیلی بهم کمک کرد

وسط این تحقیقات از دیدن ویواریوم ها به وجد اومدم... خیلی خوشگل بودن خودم هم هوس کردم

اول هفته بعد تولد پدر هست .. تصمیم گرفتم یه ویواریوم جمع و جور برای پدر بخرم

کار دوستم را راه انداختم و یک سایت که قیمتهاش خیلی مناسب بود را بهش معرفی کردم

خودم هم با شماره تماس همونجا تماس گرفتم برای خرید ویواریوم که دقیقا 30 هزارتومان بود و خیلی خوشگل

6aw1_123.jpg

گفتن باید یک روز صبر کنم تا بهم خبر بدن و ببینن میتونن برام جور کنن یا نه چون موجود نداشتن...

و امروز بهم خبر دادن که براشون مقدور نیست

قرار بر این هست که تولد بابا را روز جمعه توی باغچه برگزار کنیم

اگه کسی میتونه راهنماییم کنه برای خرید ویواریوم تو اصفهان که نخوام مسیر طولانی تا مرکز گل و گیاه همدانیان برم خیلی ممنون میشم




پ ن 1: ویواریوم را نمیخوام به عنوان هدیه اصلی استفاده کنم ...

پ ن 2: بعدازظهر پیرو همون قصه ی فلفل های دلمه ای للی پیشم بود و کلی حرف زدیم

پ ن 3: للی برام شکلات آورده بود

پاپریکا

سلام

روزتون پر از شادیهای یهویی


نزدیک و کنار باغچه ی ما تعدادی گلخانه و باغ کوچولو هست

یه رسمی بین این چند تا گلخانه و باغچه وجود داره که هر کسی هرچیزی را که داره وقتی زمان برداشت میشه با بقیه سهیم میشه

بخصوص مازاد استفاده خودشون را

مثلا ما وقت غوره ها و انگورها، چون زیادتر از حد خودمون هست روزانه به بقیه هم میدیم

یا انجیر... چون خدا را هزارمرتبه شکر درخت انجیرهای خوبی داریم و بار خوبی هم نصیبمون میشه

به ترتیب هرچیزی را با بقیه سهیم میشیم... سیفی جات مامان هم که جای خودشون را دارن

به همین ترتیب همسایه ها هم همینطور هستند

گلخانه های خیار درختی، بادمجان و فلفل دلمه ای.... به نوبت خیار و فلفل و ... به بقیه میرسونن

دیروز زمان جمع آوری کامل یکی از گلخانه های فلفل دلمه ای بود... آماده میشه برای کشت بعدی

در این مواقع به همسایه ها میگه که دیگه قراره بوته ها جمع بشن و هرکسی بیاد و هرمقدار که میخواد برای خودش بچینه و ببره

و ما هم برای بردن فلفل دلمه ای رفتیم

بعد هم بساط پختن یک مدل سس فلفل پاپریکا را راه انداختیم

یک مقداری از فلفل دلمه ای ها را هم جدا کردم برای للی... اونها هم کمی سس پاپریکا بپزن و بی نصیب نمونن


شاید تو این روزهای سخت بد نباشه که بیشتر هوای هم را داشته باشیم

حتی اگه کمک اقتصادی نباشه، دلخوشی های کوچیک باعث دلگرمی میشه و مهربونی اول حال دل خودمون را خوب میکنه




همه میدونن من فوبیای حشره و بالاخص سوسک دارم

دیشب بعد از خستگی فراوان خوابیدم

یهو حس کردم چیزی توی رختخوابم هست.. با جیغ بنفش بیدار شدم و یه عالمه بالا و پایین پریدم و دور هال دویدم

بعد که کمی آروم شدم به خودم گفتم خواب دیدی و هیچی نبوده

رفتم ملحفه و لحافم را تکان دادم و دیدم چیزی نیست، آماده شدم که دوباره بخوابم که چشمتون روز بد نبینه... یک سوسک خیلی بزرگ داشت برای خودش روی بالش من قدم میزد.....

من نمیتونم سوسک را حتی بکشم و اسپری هم توی طبقه ی خودم نداشتم

دلم نمیومد نصفه شب برم طبقه مامان اینا و باعث بد خواب شدنشون بشم

این شد که نشستم بیرون جلوی در اتاق و هی اشک ریختم... تقریبا یک ساعت بعد دیدم جناب سوسک قدم زنان از اتاق خارج شدن و به سمت اون یکی اتاق در حرکت هستند.... فقط نگاش کردم و اشک ریختم تا رفت داخل اون یکی اتاق... در اتاق را بستم و به تختم برگشتم ... خیلی طول کشید تا دوباره خوابم ببره


پ ن 1: دوباره کولر اتاق من بازی در آورده و درست کار نمیکنه... والا تازه یه موتور خوب براش خریدیم


پ ن 2: داداش و زن داداش توی گلدان فلفل دلمه ای کاشتن و محصولشون عالی شده



قرار عاشقانه قبل از سفر

سلام

صبحتون پر از الطاف پروردگار


روز یکشنبه با توجه به اینکه تصمیم ناگهانی سفر گرفته بودیم و قرارها برای روز جمعه بود، مجبور شدیم دسته جمعی بریم باغچه و غوره ها را بابا بچینن و من و مامان و مامان مغزبادوم غوره ها را دانه کنیم و بشوریم تا آماده آب گیری بشه ...

یک پروسه وقت گیر و خسته کننده..و تا پاسی از شب درگیر این قصه بودیم

دوشنبه قرار بر این شد که یک قرار عاشقانه داشته باشیم

فکر کنم تو این ده سال هیچوقت دوشنبه قرار عاشقانه نداشتیم

آقای دکتر به شدت شلوغ بودن و به سختی برنامه هاشون را جابجا کردند

منم از صبح باید دوتا بانک و دندانپزشکی و مقداری خرید را انجام میدادم...

و البته مقداری غوره هم از باغچه چیده بودیم که باید به دست چند نفر از دوستان میرسید

صبح زود بیدار شدم و دوش گرفتم و راه افتادم ... اول غوره ها را به دست صاحبانش رسوندم

بعد هم پیش به سوی دندانپزشکی... زود رسیده بودم و بهم گفتم نیم ساعتی وقت داری

گفتم بزار برم یه کار بانکی انجام بدم و برگردم... اما بانک بهم دور بود و بهتر بود همونجا منتظر میماندم

کارهای دندانپزشکی و همونطوری که گفتم پروسه کشیدن دندان یک ساعتی ازم وقت گرفت

بعدش هم با یک پانسمان در دهان و صورتی بی حس اومدم بیرون

اول رفتم به سمت میوه فروشی و مقداری میوه ی رنگارنگ برای قرار عاشقانه خریدم

این فصل میوه هاش مثل نقاشی و رویا هستند... اول چشم آدم لذت میبره

بعد هم رفتم داروخانه و داروهایی که دکتر برای دندانم نوشته بود گرفتم...

البته قصدم خوردن داروها نبود و میخواستم مسکن و چرک خشک کن را برای داداش ببرم

بعد هم چون نزدیک اون آموزشگاهی بودم که امتحان عمه را داده بودم ، رفتم و سوال کردم ببینم مدرکشون اومده یا نه؟...

بعد هم اومدم دفتر و میوه ها را تو یخچال جا دادم و رفتم بانک... نوبت گرفتم و رفتم چند تا خرید انجام دادم و برگشتم

به محض اینکه نوبتم شد... آقای دکتر زنگ زدند که اومدن و منتظرم هستند... دیگه کارم زیاد طول نمیکشید... یک ربعی معطل شدن و پیش به سوی قرار عاشقانه

البته با گونه ای برآمده و پانسمانی در دهان


آقای دکتر از گرما کلافه بودن

منم دندانم بهرحال کشیده شده بود

هردو کمی بی حوصله بودیم ... رفتیم و ناهار را خوردیم ... البته من که اصلا غذا سفارش ندادم و فقط یک آبمیوه خوردم

بعد از ناهار هم یک جای خوش آب و هوا سراغ داشتیم ... وقتی خنک شدیم ، شروع کردیم به حرف و حرف و حرف...

آقای دکتر میخواستن یک کلیپ از تو گوشی به من نشان بدهند که به طور ناگهانی رسیدیم به آهنگ «امین بانی» به اسم «چه کردی» ... فکر کنم بیشترتون این آهنگ را شنیدید... نمیدونم چی شد که یهو خودم را در حالی دیدم که سرم روی شانه ی آقای دکتر هست و دارم به پهنای صورت اشک میریزم...

و ایشون هم بی صدا اشکشون روی سر من میچکید....

خیلی زودتر از همیشه قرار عاشقانه را تمام کردیم ...

آقای دکتر برام بستنی سوهان خریدن و منو راهی خونه کردن

یک قرار عاشقانه ی جمع و جور و پر از احساسات...




پ ن 1: من اگه به جای آقای دکتر بودم و روز قرار عاشقانه ایشون دندان عقل میکشیدن به شدت شاکی میشدم

اما ایشون خیلی خیلی هوامو داشتن.... تازه دلسوزی هم برام میکردن


پ ن 2: با هرکسی میشه خندید... اما با هرکسی نمیشه اینطوری اشک ریخت


پ ن 3: بعد از آن روز خیلی از آهنگهای بانی را دانلود کردم... اما هیچکدام دیگه اون حس را نداشت


جانِ به لب رسیده...

سلام

روزگارتون خوش و خرم


سعی میکنیم همه چیز را مرتب کنیم و آرام باشیم و کمتر سختی ها را ببینیم

ولی آیا میشه؟

چقدر میشه بیخیال بود و سعی و وانمود به خوب بودن کرد؟

کاش کم نیارم...کاش کم نیاریم... من همه عمر جنگیدم برای زندگی... هیچوقت زندگی را رها نکردم که خودش پیش بره

من اعتقاد دارم همه چیز را باید ساخت

نباید دست از تلاش کشید

نباید زندگی را رها کرد به حال خودش تا به هرسویی کشیده بشه

نخ این بادبادک باید تو دستای بادبادک باز باشه و هنر خودش را نشون بده 

ولی این روزها هرچی بیشتر تلاش میکنم ، کمتر نتیجه میگیرم

از یک طرف بیماری مادربزرگ که هیچ راه و چاره ای نداره جز صبوری و مادری که خودش نیاز به پرستاری داره و مجبوره و ناگزیر هست برای پرستاری از مادرش...

از طرف دیگه خواهری که بارداره و نیاز به توجه ویژه داره و هرروز بیشتر و بیشتر توسط همسر و خانواده همسرش آزار میبینه و حاضر نیست به خودش کمک کنه و خودش را از این مرداب بیرون بکشه....

از طرف دیگه مسائل مالی که به شدت به کارم ضربه های مهلک زده و هر روز شغلم را در آستانه از دست رفتم میبینم.... کاغذی که تا چندماه پیش میخریدم 11 هزارتومان و حالا قیمت 27 هزارتومانی بهم داده شده و من توان خرید این قیمت را به سختی دارم....

خلاصه که با تمام توانم دست روی زانو گذاشتم و برای ایستادن دارم تلاش میکنم.... اما هوا خوب نیست



پ ن 1: جمعه را سعی کردیم به بیخیالی در باغچه بگذرونیم ... اما خیالها دور سرمون چرخیدن

پ ن 2: للی تو فاز افسردگی قرار گرفته ... هم کارش را از دست داده و عشقی که داشته (کاری به غلط و درست کارش نداریم... بهرحال ، حال دلش خوب نیست)

پ ن 3: با آقای دکتر برنامه قرار عاشقانه میزاریم و میدونیم که نمیشه.... هردومون تو شرایط بدی قرار داریم

ماجرای دندانپزشکی قبل از سفر

سلام

صبحتون طلایی


یکشنبه 24  تیر خیلی ناگهانی تصمیم به سفر گرفتیم.

حالا شما تصور کنید که پاسپورتمون هم اعتبار لازم را نداره و باید عوض بشه ...

بدو بدو ها و پیدا کردن آشنا و ... شروع شد

هرچی دودوتا چهارتا کردیم دیدم به قرار عاشقانه پنجشنبه نمیرسم .... چون عملا 12 شب پنجشنبه باید توی فرودگاه میبودیم

این شد که با یه جمع بندی کلی به این نتیجه رسیدم یا باید دوشنبه قرار عاشقانه نداشته باشیم یا باید بزاریم برای بعد از بازگشت

با توجه به اینکه نزدیک دوماه بود قرار عاشقانه نداشتیم و خیلی بیقرار بودیم تصمیم شد روز دوشنبه

آقای دکتر هم شلوغ و پرمشغله بودن تو اون روز

خلاصه که دوشنبه من از صبح ساعت 7 از خونه زدم بیرون دنبال کارهای بانکی و اداری و این طرف و اون طرف و خریدهای لازم

این وسط ساعت نه و نیم هم نوبت دندانپزشکی داشتم که قرار بود روکش 2 تا دندانم نصب بشه

خب این کار ساده ای بود وقت گیر هم نبود

سر ساعت خودمو رسوندم کلینیک ...قرار بود روکش دندانم سرامیکی و اصطلاحا «زیرکونیا» باشه ... که لابراتوار زحمت کشیده بود و اشتباها معمولی برام درست کرده بود... خیلی ناراحت شدم دوست نداشتم با لبخندی که یکی از دندانهاش نصفه و نیمه شده (البته خیلی کم پیدا بود) برم سفر

با دندانپزشکم صحبت کردم و ایشون فرمودند که اشکال نداره اینا را موقت میچسبونم برات تا بری سفر و برگردی تا روکش اصلی آماده بشه

دندان شماره 6 چون پیدا نبود قرار شد همین روکش معمولی به طور دائم چسبانده بشه و دندان شماره 5 موقت...

کار تا اینجا خوب پیش رفت و سعی کردم حرص نخورم

بعد به دندانپزشکم گفتم با اینکه مسواک و نخ دندان و دهان شویه دائم مصرف میکنم دهانم بو میده ... گفت باید معاینه کنم ... در معاینه فرمودن که دندان عقلت خرابه و احتمالا بوی دهان ناشی از همان است.... دیگه از شماها پنهان نیست که من چقدر از دندان کشیدن میترسم و باید با کمک پدرجان و کلی گریه و زاری و ترس برای کشیدن دندان ... اون هم در شرایط اضطراری مثل درد بی نهایت برم... ولی دندانپزشکم گفت چون میترسی باید همین لحظه این دندان را بکشی تا دائم بهش فکر نکنی و به ترست دامن نزنی...

اونقدر دکتر دندانپزشک با اطمینان حرف زد و البته زیاد هم از من نظر نخواست و سریع بی حسی های لازم را به دندونم تزریق کرد

و بعد از چند دقیقه گفت باید تست کنم ببینم بی حس شده یا نه... گفت که دوتا ضربه میزنم به دندونت اگه حس کردی بگو تا بازم بی حسی بزنم

منم ریلکس نشستم روی صندلی دندانپزشکی و منتظر دوضربه شدم ... البته چون بی نهایت میترسم عین بید مجنون در حال لرزیدن بودم

یهو دندانپزشک مربوطه فرمودن تو زیادی میترسی و من دندونت را نمیکشم و ... حالا از من اصرار که شما بی حسی زدی بکش دندان را ... از ایشون انکار که خیر با این وضع ترسیدن شما من دندان نمیکشم... یهو چشمم به دستای دکتر افتاد که با یه لبخند گنده دندان من تو دستشون بود... مگه میشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

دندان عقلم بدون کوچکترین دردی کشیده شد... بدون ذره ای اذیت....

بعد هم با دوتا دندون روکش شده و دندان عقل کشیده شده راهی بقیه کارها شدم

البته که بعد از گذشت یکساعت حس بی حالی و حال بد داشتم هرچند هیچ دردی نداشتم

با یه پانسمان گنده در دهان رفتیم به سوی قرار عاشقانه... خیلی بد حال بودم و قرار عاشقانه در کوتاهترین زمان خودش برگزار شد (تو یه پست جداگانه ازش مینویسم)

و من برگشتم خونه... با شادی بی حد .... از شر یک دندان عقل راحت شده بودم بدون دردسر

البته تا رسیدم خونه ، دندونی که به طور موقت چسبونده بودن کنده شد و افتاد... به همین سادگی

و من فردای اون روز دوباره مراجعه کردم و گفتم ما اصلا دندون خوشگل و زیبا نخواستیم ... همین روکش را به طور دائم بچسبونین تا بریم پی کارمون

شایدم قسمت نبوده

البته کلی بیشتر برای روکشهای زیبایی پول داده بودم ... که هنوزم که هنوزم پولم را برنگردوندند و بعد از کلی تماس تلفنی همچنان میفرمایند که پیگیر هستند

نمیدونم البته چطوریه که وقت پول گرفتن سریع کارت را میکشن و پول را تمام و کمال میگیرند... اما حالا برای برگردوندن کلی دنگ و فنگ داره





پ ن 1: از بس دیروز زیاد با تلفن حرف زدن و دست چپم کلا به تلفن بوده از دیشب دچار دست درد شدید شدم

پ ن 2: پنجشنبه های بدون قرار عاشقانه را دوست ندارم

پ ن 3: امروز کمی انجیر از باغچه برای للی آوردم ... بهش زنگ زدم بیاد اینور... دلم براش تنگ شده


فیلم هاری

بعدازظهرتون بخیر



فیلم «هاری» را دیدم

نمیتونم بگم که آخر فیلم منو شوکه نکرد

من علم اینو ندارم که برای فیلم نقد بنویسم و  اهل قضاوت هم نیستم...

ولی همینطوری این روزها نگاهم به همه چی کمی بدبینانه هست و حس میکنم بعد از این فیلم به بدبینی من دامن زده شد

از وقتی فیلم تمام شده هی دارم عرض و طول آدمهای اطرافم را بررسی میکنم و با خودم دودوتا چهارتا میکنم....

شاید فیلم اصلا منظورش جنبه و موضوع دیگه ای بود ... اما حسی که در من ایجاد کرد بد بینی به رابطه های دوستانه بود....

خلاصه که من دیدنش را بهتون توصیه نمیکنم



پ ن 1: خدا را سپاس به خاطر تمام حسها و انرژیهایی که در وجود ما آفریده


پ ن 2: بازم یکساعتی با آقای دکتر که تو مسیر (نه مسیر برگشت که جابجا شدن برای جلسه ای دیگه) بودن حرف زدم

هندزفریم را خونه جا گذاشتم و الان به شدت دستم درد میکنه


پ ن 3: انجیرهای باغچه بدجور دلبری میکنن... روی میز من که چشمک میزنن


پ ن 4: بعد از برگشتن از سفر دیدیم که گلدانهای فسقلیم همه خشک شدن

با اینکه براشون کلی تهیه و تدارک دیده بودم