روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

جمعه نوشت

سلام

زندگیتون زیبا

دیگه تقریبا تمام لیستم تیک خورده

همه چیز آماده ست

انشاله فردا صبح هفت سین را کامل میکنم

هدیه های بچه ها را که همچنان توی صندوق عقب ماشینم هست میارم 

قرار شده خواهرا و فسقلیا بعد سال تحویل بیان اینجا و ناهار را دور هم باشیم

امروز با مامان جان الویه و دسر درست کردیم برای فردا سرسفره

یه لیست هم برای ناهار فردا آماده کردیم

از پلو سبزی و ماهی هم خبری نیست


سالی که گذشت را بالا و پایین کردم و در نهایت از خداوند سپاسگزارم

این روحیه منه

زندگی را با کم و زیاد، بالا و پایین، پستی و بلندی و همه کاستی و فزونیهاش دوست دارم

یه عالمه هم نکته پیدا کردم که باید بخاطرش شاکر باشم

امیدوارم سال بعد سال بهتری باشه، برای همه، همه مردم جهان



پ ن۱: یه عالمه حرف دارم و توی ذهنم پست بلند وبالا

اما واقعا نوشتن با گوشی با وجود عجله ای که دارم برام سخته


پ ن۲: دیشب با آقای دکتر ، عیدی قشنگی دادیم

به یه خانواده نیازمند

امیدوارم هممون سعی کنیم هوای اطرافیانمون را داشته باشبم


پ ن۳: سعی میکنم هرطور شده زیباییها را پررنگتر ببینم

چقدر ته امسال باقی مونده؟

سلام 

امیدوارم تو همین زمان کم باقیمانده از امسال، یه خبر خوب، یه اتفاق بینظیر، یه راه تازه تو زندگیتون پیدا بشه

من که روزهای شلوغی میگذرونم

سعی میکنم یه جمع بندی از سالی که گذشت داشته باشم

تجربه هام را بنویسم تا یادم نره

برای خودم هدفهای تازه تعریف کنم

کارهام را سروسامان بدم

با اونایی که لازمه تماس بگیرم، پیام بدم، خبر بگیرم، حلالیت بطلبم

از یه چیزایی بگذرم و آرامش را به خودم هدیه کنم 

و یه عالمه خرده کاری دیگه


پریروز پسته جان حال نداشت و خواهر براش نوبت دکتر گرفته بود، کله سحر فندوق را گذاشت پیش ما و رفت، بعدش هم اومد خونه ما و تا شب خونه ما بودن


دیروز صبح با مادرجان رفتیم خرید، خریدهای خوردنیجات، لوازم بهداشتی و ... بعدازظهر هم با پدرجان رفتم باغچه و کلی کارهای تعمیراتی را با همدیگه سروسامان دادیم


امروز از صبح تمیزکار داشتم برای فضای بیرونی خانه و بعدش باز رفتیم باغچه، لحاف و ملحفه تختم و حوله تن پوش حمامم را بردم باغچه و با دست شستم، چون اونجا بندهای محکم و زیاد برای پهن کردن این جور چیزها داریم

بعدش هم ماشین پدرجان را شستیم، به نظرم دلمون آب بازی میخواست


خلاصه که روزها را روی دور تند سپری میکنم

امیدوارم این روز و ساعتهای باقیمانده براتون خاطره انگیز و دل انگیز و زیبا بگذره



پ ن۱: پدرجان میخواستن برام جایزه بخرن

پرسیدن چی بخرم گفتم ماهی....

۵ تا برام خریدند

دوباره روز بعد هم همین قصه تکرار شد و بازم ۴ تا ماهی

الان یه عالمه تنگ و ماهی دارم


پ ن۲: توی لابی ساختمان یه هفت سین کوچولو پهن کردم

دوساعت بعد خانم همسایه طبقه پایین با یه بشقاب شیرینی اومد و کلی تشکر کرد و گفت که چه حال خوبی گرفته از این کار


پ ن۳: دارم استارت آموزش یه هنر را برای خودم میزنم


پ ن۴: دلم یادگیری یه موسیقی میخواد


به خواب روی شانه ات، مرا بد عادتم بکن

سلام

لحظه هاتون پر از عطر و بوی گل


امروزم صبح زود بیدار شدیم

من قبل از صبحانه رفتم دوش بگیرم

اومدم بیرون و دیدم مادرجان و پدرجان برای یه کار اداری ، با عجله رفتند و برام روی میز صبحانه یادداشت گذاشتند

صبحانه خوردم و سریع آماده شدم برای تمیز کردن اتاق خودم

پرده اتاق را باز کردم و پرده شوی را ریختم داخل تشت

فیلترهای اسپلیت را هم گذاشتم داخل همون تشت

مشغول تمیز کردن لوستر بودم که پدرجان و مادرجان رسیدندو پیشنهاد دادند بریم بازارچه گل و گیاه

پرده اتاق را شیتم و آویزان کردم

لباس پوشیدیم و پیش به سوی اون بهشت کوچک

شلوغ بود اما فضا باز بود و جمعیت فاصله داشتند چون خیلی فضای بزرگی داشت

یه گاری کوچک برداشتیم 

 شمعدونیهای گلدار قرمز و صورتی و سفید

بگونیای سفید و صورتی

کالانگوئه ی زرد و نارنجی

برگ بیدی های ابلق

ناز قرمز

کراسولا

بنفشه برای فلاورباکس دم در

بعد هم رفتیم سمت وسایل شیشه ای و دوتا تنگ بزرگ خریدیم

۴ تا ماهی گوپی (امیدوارم املاش را درست بنویسم)

۱۰ تا هم زبرای ریزه میزه

سنگهای رنگی

غذای مخصوص ماهیهایی که خریدیم

و برگشتیم سمت خونه

مادرجان که مرغ خریده بودن و رفتن سمت آشپزخونه

پدرجان هم برای باغچه برق کش داشتند

منم رفتم برای تمیز کردن اتاقم

بعد هم گل و ماهی ها را جا دادم سرجاهای خودشون

و تا کارمون تمام بشه شب شد

و اینطوری یه روز دیگه را گذروندیم


پ ن۱: اصلا وقت نکردم کتابم را بخونم

همزمان دارم دوتا کتاب میخونم


پ ن۲: یه تغییر دکوراسیون اساسی تو اتاقم دادم

با این اتاق کوچیک باید یه فکری برای وسایل اضافه م و اینهمه کتاب بکتم


پ ن۳: باز قراره یه کتاب را برای آقای دکتر تبدیل به فایل صوتی کنم


پ ن۴: میخوام روش نوشتن بولت ژورنال را به مغزبادم یاد بدم

چندین بار در موردش تلفنی با هم حرف زدیم

مغزبادوم هم روزی  نیم ساعت برام از روی کتاب جدیدش قصه میخونه

غیبهای منو ببخشید

سلام

لحظه هاتون شیرین

این دیر به دیر نوشتن را دوست ندارم

هرروز توی ذهنم پر از پستهای رنگ و وارنگ میشه اما واقعا برای نوشتنهای طولانی با گوشی تنبلم... ویرایش که دیگه  هیچی!!!!

همین ابتدای شروع پستهای موبایلی بابت تمام غلطها و اشتباههای تایپی ازتون عذرخواهی میکنم...

و اما روزهایی که تندتند گذشتند...

هنونطوری که گفتم پدرجان مشغول یه سری تغییرات و بنایی توی باغچه هستند، هرروز کارگر و بنا دارن و صبح تا بعدازظهر خونه نیستند

در عوض من و مادرجان یه خونه تکونی حسابی با وسواس دلنشین را شروع کردیم

آشپزخونه را حسابی تمیز کردیم و یه عالمه تغییرات دادیم

کلی ظرف و ظروف منتقل کردیم به انباری و جایگزین اونها از انباری ظرف و ظروف آوردیم

بعد هم سالن و پرده و لوستر و ....

وسطای این کارکردنهای فشرده ، حرف زدیم ، خاطره بازی کردیم، خندیدیم، تصمیمای تازه گرفتیم، لیست خرید نوشتیم و کلی مادر و دختریهای خوشگل کنار هم داشتیم

هرروز صبح زود شروع کردیم و کله سحر بعداز صبحانه رفتیم سراغ خونه تکونی، در عوض حدود ساعت ده و یازده، چای درست کردیم و با شکلات نشستیم روبروی همدیگه....

اتاق خودم هنوز خونه تکونی نشده

برای راه پله و لابی و آسانسور و پارکینگ هم با خانم تمیزکار هماهنگ کردم برای ۵شنبه

یه خرده کاریهایی همچنان باقی مانده و انشاله خردخرد انجامش میدیم

اصلا از خونه بیرون نرفتیم و سعی میکنیم از تمام شلوغیهای آخر سالی دوری کنیم، هرچند دلم برای اون هیاهو و هیجان اسفندماهی تنگ شده،ولی با توجه به شرایط صبوری میکنم....



پ ن ۱: روزهای عشقولانه ای را با آقای دکتر نمیگذرونیم

اما کنار هم آرومیم و سعی میکنیم به آرامش همدیگه کمک کنیم


پ ن۲: با فسقلیا تماس تصویری میگیریم و اینطوری دلتنگیا را برطرف می کنیم

مغزبادوم بیصبرانه منتظر نوروز هست


پ ن۳: موهای خواهرجان را هایلایت کردم و از نتیجه بی نهایت راضی بودم


پ ن۴: از راه دور اسم فامیل بازی کردن را تجربه کردیم و کلی خندیدیم


پ ن۵: داداش و خانمش این روزها سخت درگیر پایان نامه اند


پ ن۶: امسال فقط هسته های نارنجم خوب و قشنگ سبز شده

پرتقال و لیموها خوب نشده


پ ن۷: بذر چغندری که کاشتم از زیباترین سبزه ها شده


پ ن۸: تخم کدوها اونقدر زیبا سبز و بزرگ شده بودند که پدرجان منتقلشون کردند به باغچه

دوباره کاشتم 

ببینم برای سبزه عید سبز میشه یا نه

پیش به سوی تعطیلات

سلام

روزتون سرسبز


امروز دیگه خیلی شلوغ پلوغم

باید جمع بندی کنم و برم برای تعطیلات

حساب کتابهای مالی را میزارم برای سال بعد... منظورم بررسی دخل و خرج و بررسی درآمد و ... هست

الحمدلله به کسی بدهکار نیستم

طلب ها هم اگه ریختن به حساب دستشون درد نکنه ... اگه نریختن هم، اگه عمری بود،  سال بعد پیگیر میشم

خب پس کار زیادی باقی نمیماند ، جز تحویل کارهایی که دستم هست و قول دارم امروز تا آخر وقت تحویل بدم



دیروز دم ظهر بدو بدو رفتم فروشگاه نزدیکمون و یه زیر دکمه و یه شلوارک برای فسقلی ها طبق دستور خواهر و با نظر خودش خریدم و برگشتم

سرراه هم شکلات تلخ خریدم

کلا رفت و برگشتم روی هم 20 دقیقه هم نشد... در عوض 1500 گام به پیاده روی روزانه ام اضافه شد

شاید امروز هم وسطای کار یه 20 دقیقه اینطوری برای خودم در نظر بگیرم

هم حال و هوای بیرون را میبینم ... هم یه کوچولو راه میرم ... هم کلی حال دلمو خوب میکنه


پدرجان در یک تصمیم یهویی ، شروع کردند به یه سری تغییرات در باغچه

یک اتاق و سرویس بهداشتی و یه آشپزخونه کوچولو اونجا داشتیم ... تصمیم گرفتند که یه قسمتی به اتاق اضافه کنند که بزرگتر بشه و آشپزخونه را هم نوسازی کنند و یه تغییرات کوچولو که باعث دلنشین تر شدن اونجا میشن انجام بدن...

دیروز با بنا و کارگرها هماهنگ شدند و امروز از کله سحر رفته بودند دنبال این کار...

اگه به نظر من باشه، من اول بهار همچین کاری نمیکنم و بساط بنایی توی باغچه راه نمیندازم و میزارم برای پاییز

اما پدرجان معتقد هستند کاری که میخوان انجام بدن کلا 4 یا 5 روز بیشتر طول نمیکشه و تا قبل از رسیدن بهار همه چی مرتب میشه...

امیدوارم اینطوری باشه...





پ ن1: دیروز اونقدر خسته بودیم که شب قبل از رسیدن آقای دکتر بیهوش شده بودم ...

صبح دیدم یه بار بیشتر تماس نگرفتند...

احتمالا ایشونم به شدت خسته بودن و بیهوش شدند...


پ ن 2: سعی میکنم از توی خونه هر روز پست بنویسم...

ولی میدونم که دیگه اینطوری منظم نمیشه

بخصوص که میخوام یه خونه تکونی اساسی راه بندازم


پ ن 3: یکی از پست های جناب بلاگر منو وسوسه کرده که یه پست اون شکلی بنویسم و یه چالش راه بندازم

هرچند میبینم که دوستان اینجا فعال نیستن و توی چالش ها هم شرکت نمیکنند

جز چند نفری که همیشه فعال بوده و هستند


به خواب روی شانه ات بیا بَد عادتم بکن

سلام

صبحتون پر از خیر و برکت

خیر و برکت کلی معنی داره

خیر و برکت گاهی اینه که از چیزهایی که داریم راضی باشیم

نه اینکه تلاش نکنیم

نه اینکه نخوایم به پله های بعدی برسیم

نه اینکه آرزوهای بلند و بالا نداشته باشیم ... نه ... اما از لحظه هامون راضی باشیم

لذت لحظه های زندگی را از دست ندیم

از اینکه میتونیم قدم بزنیم لذت ببریم و قدر پاهامون را بدونیم

قدر سلامتیمون را بدونیم

قدر اینکه میتونیم بدون اینکه محتاج دیگران باشیم صبح چشمامون را باز کنیم و با پاهامون یخی سرامیک را زیر انگشتامون حس کنیم و قلقلکمون بشه...

قدر اینکه دستامون بهمون کمک میکنن و آب خنک میزنیم به صورتمون و سرحال میشیم

قدر خواب خوب

قدر چشمایی که میبینه ، گوشهایی که میشنوه، قلبی که داره میزنه ...

قدر داشته هامون را بدانیم و یادمون نره گاهی اندازه یک پلک هم با از دست دادن توانایی هایی که به نظرمون هیچی نمیان فاصله داریم ...



دیشب قبل از خواب با گوشی داشتم وبلاگ دوستام را میخوندم

شارمین عزیز یه چالش گذاشته بود...

من زمان نامناسبی با وبلاگ شارمین آشنا شدم ... به واسطه دوستای مشترک

یه غم بزرگ توی زندگیش پیش اومده بود و دوستاش براش ناراحت بودن و از پست های غمگین اونا به وبلاگش رسیدم

با خوندنش اشک ریختم ... و بعدتر با خوندن کم کم آرشیوش خیلی خیلی حس خوبی ازش گرفتم

اما نمیدونم چرا هیچوقت کامنت ندادم ... دلداری را انگار خوب بلد نیستم ... و زمان مناسبی برای حرفای دیگه نبود

خلاصه که تصمیم گرفتم توی چالش شرکت کنم چون به نظرم زیبا بود


چالش با این عنوان بود:   9 لبخند 99

1- متولد شدن پسته جان

2- هر بار دیدن شیطنت ها و کودکانه های فندوق

3- هر بار رفتارهای بالغتری از مغزبادوم میبینم که این روزها داره هرروز بزرگتر و عاقل تر میشه

4- دیدن و شنیدن پیامهای دوستام توی روزهایی که خیلی خیلی مریض بودم

5- جشن گرفتن تولد 40 سالگیم

6- عاشقانه های آقای دکتر با سبک و سیاق خودشون

7- هر بار روی وزنه رفتن پدرجان و چک کردن وزنشون و دیدن ذوق و انگیزه شون

8- هر بار بعد از هدیه دادن و دیدن لبخند عزیزانم

9- پیامک های واریز پول تو لحظه هایی که واقعا بهشون احتیاج داشتم



انشاله که روزی 9 هزار بار لبخند بزنید ... اما اگه دوست داشتید شما هم 9 تا از لبخندهای 99 که توی ذهنتون قاب گرفتید را بنویسید...

حالا چه توی کامنتهای همین پست ... چه به صورت پست جداگانه



پ ن 1: مامان للی مرخص شدن و اومدن خونشون

ولی فعلا توانایی حرکت ندارن

خدا بهشون کمک کنه

تمام مدتی که باهاش حرف میزدم اشک ریخت و اشک ریختم ....


پ ن 2: فندوقی جانم ... میدونی تو تمام محاسبات دنیای مجازی را برام بهم زدی

از حقیقی ترینهایی


پ ن 3: سرکار بانو مخمور... میدونید اصلا نمیشه بهتون گفت دوست مجازی!


پ ن 4: من اینجا کلی دوست پیدا کردم که دیگه این روزها دوستای مجازی نیستند

از هزارتا واقعی واقعی ترن

و خیلی خیلی بهم نزدیک

عاشقی کردی که بشم سرمست

سلام

روزتون پر از حال خوب

خوب هستین

مراقب حال دلتون و سلامتیتون هستید؟

من که حسابی دارم تلاشم را میکنم که مراقب تیلوی درونم باشم

حواسم به حالش باشه

براش کتاب میخونم

پا به پاش رویا بافی میکنم

برنامه مینویسم

باهاش وبگردی میکنم و تو دنیای قشنگ بقیه پا به پاش میرم

بساط بافتنی را مدتی هست جمع کردم ولی تو فکرم هست باز دوباره شروع کنم به دونه دونه بافتن رویاها...

من به صورت دوره ای هر بار با یه چیزی به پوستم هم رسیدگی میکنم

الان آلوئه ورا و گلاب

کرم کف پا

به کناره های ناخن و سرانگشتامم روغن زیتون میزنم

هفته ای دوبار کف سرم را هم با روغن کرچک ماساژ میدم

پیاده روی های منظم روزانه و دویدنها هم همچنان ادامه داره و سعی میکنم که قطعش نکنم ... روزهایی که حال ندارم مدتش کوتاهتره ... اما به خودم قول دادم روزی سه هزار قدم و هیچوجه قطع نشه...

خلاصه که هوای خودمو دارم

اول باید خودم را دوست داشته باشم تا بتونم این عشق و دوست داشتن را به بقیه هم بدم ...




خوب شد چیزایی که میخواستم را ریز ریز آماده کردم

الان دیگه روی دور تند باید کارهای دفتر را تحویل بدم و میخوام تا آخر این هفته همه چیز را جمع و جور کنم و برم برای استقبال از فصل تازه...

امروز هم قصد دارم بیشتر بمونم

میخوام پرونده این چندتا کاری که دستم هست را ببندم و بعد برم سمت خونه

اینطوری خیالم راحت میشه ...




پ ن 1: چندتایی گلدان فنجانی داشتم که داداش جان قبل رفتنش خریده بود و هیچوقت دلم نیومده بود داخلش گل بکارم

دیروز داخلشون قلمه های کوچولوی گل قاشقی کاشتم


پ ن 2: دوستایی که یه طرفه پیام خصوصی مینویسن و هیچ راه ارتباطی نمیزارن ...

خب من چطوری باید جوابتون را بدم؟

چطوری باهاتون حرف بزنم؟؟؟


پ ن 3: خواهرجان تصمیم گرفته توی خونه موهاش را هایلایت کنه...

بعد دائما برای من ویدیوهای آموزشی میفرسته

میپرسم چرا اینا را مدام برای من میفرستی؟

میگه آخه میخوام بیام تو برام انجام بدی....



خوب نگاه کن چه بهاری توی راهه ....

سلام

روزتون قشنگ


امروز صبح که میومدم که خیابان ها خیلی خیلی شلوغ تر از حالت عادی بود و یه هیجان اسفندماهی توی رفت و آمدها دیده میشد

انگار همه دارن بدوبدوهای آخر سالشون را انجام میدن و میخوان پرونده های نیمه کاره خیلی از کارها و برنامه هاشون را ببندن


دیروز یه مقدار کارم شلوغ بود

تا ظهر سعی کردم روی دور تند کار کنم و وقتم را از دست ندم

بعدازظهر هم با پدرجان و مادر جان تصمیم گرفتیم آخرین گزینه های لیست را انجام بدیم

پدرجان و مادرجان تصمیم داشتند مثل هرسال برای نوه هاشون لباس عیدی بخرن

از وقتی مغزبادوم به دنیا اومد، هر سال این کار را کردند

یه مغازه ی لباس فروشی بود که از همون ، هشت نه سال پیش، میرفتیم اونجا و راحت خرید میکردیم

چون از نوزادی تا نوجوانی همه جور لباسی داشت و فروشگاه بزرگی بود

عصر قبل از اینکه بریم تلفن زدم بهشون که ببینم کی بریم خلوت تر هستند که گفتند امسال جابجا شدند

آدرس جدیدشون توی طرح ترافیک بود

بعد هم فرمودند مکان جدیدمون کوچیک تر شده و در یک طبقه هستیم و تقریبا همه ساعات شلوغیم و هر وقت دوست دارید تشریف بیارید...

فروش اینترنتی هم نداشتن

این شد که بیخیال فروشگاه هرساله شدیم و تصمیم گرفتیم نزدیک ترین فروشگاه به خونه را انتخاب کنیم

اولین فروشگاه هیچ مشتری نداشت

البته لباس اندازه مغزبادوم هم نداشت

فروشگاه دوم یکی دوتا مشتری داشت اما فروشگاه بزرگ بود و فاصله ها رعایت شده بود

ما هم زیاد مته به خشخاش نزاشتیم، امسال در این شرایط خاص کرونایی بهتر بود که بیشتر به سلامتیمون فکر کنم تا مارک لباس و مدل و رنگ

خلاصه که یک شومیز و شلوار برای مغزبادوم برداشتیم

یک تی شرت و شورت برای فندوق

و دو دست تی شرت و شورت هم برای پسته جان تازه وارد که اولین نوروز را کنارمون میگذرونه...

منم برای خواهرها دو تا تی شرت نخی قرمز خریدم

پدرجان هم به سلیقه خودشون یه بلوز نخی آستین دار نارنجی برای من انتخاب کرده بودند که منم نه نگفتم...

وقتی همه خریدها تمام شد و حساب کردیم ، چشمم خورد به لباسهای راحتی مردانه شون ...

پدرجان اصلا قبول نمیکردند اما من به سلیقه خودم یک ست لباس خونگی براشون برداشتم... یه رنگ بهارانه زیبا و البته یک سایز کمتر از همیشه ...

بهشون گفتم پدرجان اینم جایزه لاغر شدنتون...



میدونید که تولد مغزبادوم توی ایام نوروزی هست

من که براش کادوش را خریده بودم

اما مامان با مشورتی که با خواهرجان کرده بودن میخواستم براش یه حوله تن پوش هدیه بخرن

اینطوری شد که بعد از اون فروشگاه رفتیم سمت یه فروشگاه حوله که اتفاقا اونم اطراف خونمون بود

دوتا مشتری داخل بودند و مغازه هم خیلی وسیع نبود در واقع مغازه بزرگ بود ، فضایی که برای ایستادن مشتری در نظر گرفته بودند خیلی محدود بود

برای همین بیرون فروشگاه صبر کردیم تا اون مشتریها کارشون تمام بشه

بعدش هم رفتیم و یه تن پوش گلبهی رنگ برای دخترکوچولوی خوشگلی که حالا داره آروم آروم قد میکشه ، خریدیم

و اینطوری بود که یکی دیگه از گزینه های لیست هم خط خورد

دیگه توی لیست کارهای اسفند گزینه های زیادی باقی نمانده

شاید زیر ده گزینه





پ ن 1: دیشب با آقای دکتر تلافی این مدت که کم حرف زده بودیم را در آوردیم

اونقدر حرف زدیم که وقتی به ساعت نگاه کردیم باورش سخت بود...

تا سه و نیم صبح....


پ ن 2: عموجان ساعت 2 بامداد امروز پرواز داشتند

نزدیکای ساعت 11 شب از فرودگاه عکس فرستادند داخل گروه

خیلی خیلی دور شدن از عزیزای آدم سخته

و حتما برای اونها هم تصمیم سختی بوده...

امیدوارم هرجا که هستند شاد و موفق و سلامت باشند....


پ ن 3: برگه های بیمه را برای تحویل بردم ، پزشک مربوطه نسخه ها را مهر نکرده بود

مهر آزمایشگاه داشت ... اما قبول نکردند

واقعا از نظر من این پیگیری مسائل بیمه ای به طور شخص به شخص و دستی کار بیهوده و عبثی هست، در روزگاری که همه چیز الکترونیک شده ...




سرحالی عزیز؟؟؟

سلام

روزتون پر از انرژی

صبح قبل از اینکه گوشیم آلارم بزنه بیدار شدم

چندتایی حرکت کششی انجام دادم و با یه صبحانه مفصل اومدم که اول هفته را با حال خوب و یه عالمه انرژی شروع کنم

شما چطورین؟

در چه حالین؟

اسفند از نیمه گذشت و دیگه روزها را باید یکی یکی شمرد تا رسیدن به ته سال... تا رسیدن به بهار....

دیگه اگه تا حالا فکری برای سبزه هاتون نکردید باید دست بجنبونین و از بذرهایی که زود سبز میشن استفاده کنید ... مثل بذر شاهی

من اون بذر چغندر و کدویی که کاشتم خیلی خیلی خوشگل شده

تربچه ها در اومده و بلند شده و فکر نکنم برای سبزه ی عید خوشگل بمونه

در عوض دیروز دوباره شاهی کاشتم

همین که سبز و خوشگل میشن بهم انرژی خوب میدن



پنجشنبه یه کمی زودتر رفتم و یه عالمه خرید داشتیم

یکی یکی لیست را تیک زدم

اول از همه اون هدیه ای که مامان جان پولش را بهم دادند را برای خودم خریدم

گز آردی و گز لقمه خریدم و یه عالمه شکلات

بقیه اش هم خریدای سوپری بود که یکی یکی انجام شد

البته خریدا یه طوری بود که نمیشد یه جا انجام بدی و طبق سلیقه ی خانواده باید هر قسمتیش از یه جایی خریداری میشد

خلاصه که تمام لیست را بجز چندتایی خط زدم و برگشتم خونه

خرید یه طرف ... اون ضدعفونی و تمیز کردن و خشک کردن و جا دادنش یه طرف دیگه...


جمعه هم از صبح سه تایی رفتیم باغچه

شب قبل بارون اومده بود و هوا بینظیر بود

بساط رنگ را هم با خودم برده بودم تا یه سری وسایل را رنگ بزنم

قالیچه ی راهروی ورودی را هم برده بودیم و اونجا شستیمش... کلا آب بازی تو این حال و هوا حسابی کیف میده

همونجا هم گلدون را رنگ زدم و بذر شاهی کاشتم

پدرجان هم دوتا گلدون بزرگ برداشتن و برای مغزبادوم و فندوق درخت توت کاشتند تا ببرن توی تراس خونشون و از جوانه زدن و برگ دادنش لذت ببرن



پ ن 1: من فقط تا آخر این هفته میام سرکار

تصمیم گرفتیم با مادرجان خونه تکونی ها را بزاریم برای هفته بعدی که توی خونه هستم


پ ن 2: روزهای آخر سال هست و آقای دکتر برعکس من به شدت شلوغ

اینطوریه که خیلی مسالمت آمیز آخر شبها یه کمی حرف میزنیم

حالا حرفامون روی هم انبار میشه و باز مجبور میشیم یه شب تا صبح بشینیم هی حرف بزنیم ...


پ ن 3: دیروز توی گروه خانواده پدری نوشته بودند که «روز عمه» هست...

نمیدونم چقدر صحت داره این روز و مناسبت ها

اما بهانه ای بود برای قربون صدقه عمه ها رفتن...

و تهش هم آرزو کردم که خیلی زود عمه بشم

اما از اون طرف دختر دایی جانم یه بشقاب میناکاری خوشگل که کار دست خودش بود را برای مامان هدیه فرستاده بود... (مامان من میشه عمه شون دیگه!)

برده بود نگهبانی ساختمان خواهرجان تحویل داده بود با یه عالمه میناکاری برای هدیه به خواهرجان

و اینطوریه که مهربونی همیشه قشنگه


پ ن 4: از نیمه اسفند که میگذریم روزها میفتن روی دور تند

قدر این آخرین روزهای سال را بدونیم

روزهایی که میتونن پر از حس و حال مهربونی و خوبی باشن



تقدیر بی‌ تقصیر نیست

سلام

روزتون پر از زیبایی های اسفندماهی


باید یه نامه بلند و بالا تایپ میکردم

اول وقت

دست به کار شدم و به خودم گفتم بعد تحویل این کار بهت جایزه میدم ...

تمام شد و تحویل دادم و یک لیوان بزرگ چای سبز و عسل برای خودم درست کردم

ایستادم پشت پنجره و به آرامش پنجشنبه ی اسفندماهی کوچه نگاه میکنم

صدای گنجشک ها میاد و آفتاب نرم نرمک خودش را تا لبه ی کوچه رسونده

شمشادها برگهای سبز کوچولوکوچولو دادن و ریز اون نور صبحگاهی میدرخشن

درخت زرد آلوی همسایه از بالای درخونشون پیداست و غرق شکوفه شده

یه کمی دورتر یه خانواده در حال اسباب کشی هستند و شور و حال رفت و آمد بینشون برپاست

دوتا بچه کوچولوهاشون روی پله خونه کناری نشستن و دارن تماشا میکنن

یه جوری کز کردن روی پله که انگار یه کمی سردشونه... توی کاپشنهاشون فرو رفتن و کاملا مشخصه که از خواب صبحگاهی به زور بیدار شدن

صداهاشون را نمیشنوم... اما رفت و آمدشون انگار بهم انرژی میده

آروم آروم چای را مزمزه میکنم و یادم میاد فقط سه روز تا رفتن عمو باقی مانده ...

ته دلم یه جوری میشه

دلم میخواد یه سری بهشون بزنم ... اما ...

یه قلپ دیگه چای میخورم ... امروز باید به بیمه هم یه سری بزنم... اما شاید مثل دفعه قبلی بگه این پنجشنبه کار نمیکنیم... بزارم برای شنبه...

باید برای تایید یه سری دارو هم برم ... اما وسط هفته بعدی

توی ذهنم چند تا کار را منظم میکنم

لیوان چای به ته میرسه... جایزه کار اول تمام شد ...

باید برگردم پشت سیستم ...





پ ن 1: پدرجان تقریبا سه ماهی هست که رژیم غذاییشون را تغییر دادند و ورزشهای منظم و پیاده روی های منظم دارن

تقریبا هم 12 کیلو وزن کم کردند

دیروز دکترشون بسیار بسیار از روند کاهش وزنشون راضی بود

منم کلی انگیزه گرفتم


پ ن 2: برام نوشته: خسته ام...

نوشتم : خستگی هات را به جون میخرم ...

نوشته: جونت سلامت... همین چندتا کلمه معجزه کرد ...

و من برای هزارمین بار به معجزه کلمات ایمان میارم


پ ن 3: حساب کتابهای آخر سالی یادتون نره...



من دلداده حواسم پی چشات هست

سلام

روزتون دوست داشتنی و زیبا


روزهام شکل هم شدند

کار خاصی نمیکنم

یه کم ورزش

یه کم کتاب

یه کمی فیلم دیدن

البته خدا را شکر دیروز بعد از مدتها دوتا سفارش کار کوچولو داشتم که کلی بهم حال خوب داد

جدای بحث مالی ، کار کردن حال دل آدم را خوب میکنه

مدتی بود سفارش کار نداشتم

کارهای کوچولوی روزمره بودند اما یه سفارشی که منو قاطی رنگ و طرح و فکر و ایده کنه نداشتم ... دیروز دوتا کار کوچولو و یه عالمه حال خوب...

بعدازظهر هم که خونه بودم

از اون روزی که حاجی فیروز و اون استند عددی و جناب گاو جان را درست کردم دلم نیومده از روی میز جمعشون کنم

همینطوری گذاشتم جلوی چشمم

شماها هیچی درست نکردید

من میدونم که هفته آخر اسفند برای این کارها وقت نخواهم داشت

یه روز اون آخرای سال را هم با خانم تمیزکار هماهنگ کردم

یه روز هم اگه یه خرده جرات پیدا کنم میخوام با پدرجان ومادرجان بریم بازارچه گل و گیاه ...

پارسال هم همین موقع ها با اینکه بحث کرونا داغ بود یه روز وقتی داشتیم از هلال احمر برمیگشتیم و سه تایی حسابی از دست دستکش و ماسک و الکل که تازه همراه لحظه هامون شده بود، کلافه بودیم بابا پیشنهاد داد بریم و یه نگاهی بندازیم اگه خلوت بود بریم داخل...

ظهر بود

البته یه سری از غرفه ها تعطیل کرده بودند

اما خیلی خیلی خلوت بود

حالا ببینم امسال هم میتونیم بریم و نزدیک بهار یه عالمه گل و گیاه تازه به تراس هدیه بدیم...




پ ن 1: ریحانه جان دیشب توی نماز شبم دعاگوی همسرت بودم

دعاگوی همه مریضهایی که میشناسمشون و اونایی که نمیشناسم

انشاله بلا ازتون دور بشه


پ ن 2: مرمر جان با اینکه هیچ شناختی ازت ندارم مدتی هست که توی دعاهای روزانه ام هستی


پ ن 3: شوهر عمه مرخص شده و حالش بهتره

فقط خیلی خیلی ضعیف شده و اونقدر کابوس میبینه که از خوابیدن میترسه

انشاله هرچه زودتر حالشون بهتر و بهتر بشه


پ ن 4: بسته پستی خواهرجان رسید

یه مانتو سفارش داده بود

همین الان رسید و عالی بود...

البته این نظر من هست ... خودش باید بیاد بپوشه و ...

سخت گیر و نکته سنجه

من همه چیز را زیادی آسون میگیرم

بازم هوا بهاری شده

سلام

صبح زیبای اسفندماهیتون بخیر

دیشب یه نم بارون زده و هوا الان حسابی تمیز و دلچسبه

یه آفتاب دلچسب اسفندماهی هم پهن شده وسط کوچه و عین آدمی که داره خمیازه میکشه و دست و پاهاش را کش میده، کش اومده تا لبه های پنجره ....


دیروز بعد ازظهر که خونه بودم ، بعداز یک یکشنبه خیلی شلوغ دلم یه دوشنبه آروم میخواست

این شد که فقط کتاب خوندم و خیالبافی کردم

یه تک تک وبلاگها هم سر زدم فقط چون با گوشی خیلی توی نوشتن تنبل هستم کامنت ننوشتم

این تنبلی توی نوشتن با گوشی باعث میشه حتی توی واتساپ به خیلی از دوستایی که میخوام پیام بدم ، پیام صوتی بفرستم

و همین باعث میشه که روزهای تعطیل پست ننویسم

وگرنه خیلی وقتا توی روزهای تعطیل توی ذهنم به پست کامل را با خودم کلمه کلمه مرور میکنم ... اما حال با گوشی نوشتن را ندارم



شب بوهای توی تراس هنوز گلهاشون باز نشده و این قسمت که منتظر باز شدن گلها میشم برام هیجان انگیزترین قسمت نگهداری از گل هست

از گل گندمی ها دوتا قلمه گرفتم و چقدر خوشگل اون دوتا قلمه دارن رشد میکنن

هویا ها هم تند تند دارن قد میکشن

هویا ها را گذاشتم توی ردیف بالای پله هایی که میخوره به پشت بام و سرشاخه هاش را از وسط راه پله ها آویزان کردم پایین

مغزبادوم وقتی میبینه اینهمه رشد کردن ازم میپرسه یعنی میشه اینا تا طبقه پایین برسن؟؟؟؟

منم بهش میگم باید صبر کنیم ببینم تا کجا قد میکشن...





پ ن 1: مامان للی یه داروی خاص نیاز داره که گویا توی هلال احمر هم نتونستن گیر بیارن

فعلا سپردیم دست آقای دکتر ببینیم چی میشه


پ ن 2: داداش و زن داداش دارن به شدت روی پایان نامه شون کار میکنند و نیازمند دعای هممون هستن

با قصه ی کرونا ، قصه ی پایان نامه این بندگان خدا هم خیلی کش اومد


پ ن 3:کسی هست که مثل من از خرید رفتن ، به خصوص مراکز خرید شلوغ ، وحشت داشته باشه؟

فکر کنم این ترس و وحشت و این حس بد را هیچوقت فراموش نکنم


پ ن 4: خواهرجان اینترنتی مانتو خریده و آدرس دفتر منو داده

پستچی خودشون بسته ها را تحویل نگهبان مجتمع میده و با دوتا بچه براش سخته بره جلوی در بسته را تحویل بگیره

(مجتمعشون بزرگه و مثلا از جلوی در آپارتمان تا جلوی در نگهبانی یه مسیر طولانی هست)

هر روز صبح بعد از سلام و صبح بخیر میپرسه : مانتوی من نرسید؟


پ ن 5: توی مسافرت بلگراد - یه روز رفتیم باغ وحش

اونقدر زیبا و هیجان انگیز و بزرگ بود که دلم میخواست ساعتهای خیلی خیلی بیشتری را اونجا بگذرونم

چیزی که اونجا متوجه شدم این بود که این حس غم توی چشمای حیوانات اون باغ وحش نبود

دیروز عکسهای اون روز را نگاه میکردم و همش داشتم لبخند میزدم

بعد هم عکسها را روی تلویزیون نمایش دادم و با مادرجان و پدرجان سه تایی نشستیم به خاطره بازی....


یک روز کنار وروجک ها

سلام

روزتون شاد


یکشنبه نوبت واکسن شش ماهگی پسته جان بود و باباش نمیتونست مرخصی بگیره

خواهرجان هم به تنهایی نمیتونست دوتاییشون را ساپورت کنه و یکی را ببره برای واکسن

این شد که قرار شد بیان خونه ما

البته از عصر شنبه قبل از منع تردد

این شد که من ظهر وقتی داشتم میرفتم خونه سرراه یه کمی هله هوله خریدم و رفتم سمت خونه

ناهار را خوردم و دست به کار شدم

اول از اون پودینگ خوشمزه که بچه ها دوستش دارن (شبیه دنت) درست کردم ...

بعدش کیک شکلاتی

و در آخر هم از اون توپک های خوشمزه با دستور سارای نازنین...

البته قابل توجه سارا خانم که یه تغییر کوچولو در توپک ها دادم و بازم عالی شد

چیبس شکلاتی ریختم وسط توپک ها (یه کمی مشکل بود چون خمیر خیلی سفت نبود اما شدنی بود) و عالی شد....

همه خوردنیا که آماده شد دیگه عصر شده بود

یه کمی استراحت کردیم و شیطونک ها پیداشون شد

دقیقا یک ماه ندیده بودمشون...

پسته غریبی کرد و اولش حسابی گریه کرد... اما در عوض فندوق کوچولوی ما کلی ذوق کرد و از همون لحظه اول کلی برامون حرف زد و شیطنت را شروع کرد

تا نزدیک ساعت 2 شب فسقلیا شلوغ کردن و به زور خوابیدن

صبح هم زود بیدار شدیم و مادرجان و پدرجان و خواهرجان و پسته جان با یه ماشین رفتند به سوی واکسن زدن و من و فندوق هم رفتیم دنبال مغزبادوم و پیش به سوی باغچه

دیروز باز هوا خوب و آفتابی بود

رسیدیم باغچه و بدوبدو ها شروع شد

حوض هم آب داشت و دور و بر حوض میپلکیدن اما اونقدر آب حوض سرد بود که خیلی به سمتش نمیرفتن

یکی دو ساعت بعد بقیه هم بهمون ملحق شدند و اونقدر هوا آفتابی و خوب بود که فرش آوردیم و پهن کردیم و پدرجان هم میخواستن آبیاری کنند و این شد که وقتی صدای آب اومد بچه ها پریدن به سمت آب...

یه کمی آب بازی کردن و بهشون خوش گذشت ولی هنوز هوا برای آب بازی مناسب نبود برای همین زودی جمع و جور کردیم و اومدیم سمت خونه

با فسقلیا رفتیم پشت بام و آتیش را راه انداختیم تا پدرجان بیان برای درست کردن کباب

بعد از ناهار هم با مغزبادوم و فندوق رفتیم توی اتاق من که یه کمی بازی کنیم...

یکی یکی خواهرا و مادرجان هم اومدن توی اتاق من... حالا اتاق من کلا یه وجب جا بیشتر نیستا...

نگم براتون که عصر انگار توی اتاق من بمب منفجر شده بود

پسته جان از بعدازظهر به شدت بیقراری میکرد و مشخص بود از واکسن اذیت شده ... تب نداشت ... اما خیلی خیلی بیقرار بود و گریه میکرد...

تا شب دور هم بودیم و شب بابای مغزبادوم که اومده بود دنبالش اومد جلوی در آپارتمان و گفت که دلش تنگ شده و اومده همه را ببینه و داخل نمیاد

پدرجان بهش اصرار کردند و اومد داخل و یه جایی با فاصله ازمون نشست و در تراس را هم باز گذاشتیم

گز و شیرینی خریده بود و نیم ساعتی نشست و بعدش رفتند

بعد هم قبل از رسیدن به ساعت منع تردد اونیکی خواهر رفت

یهو انگار خونه سوت و کور شد

به محض اینکه رفتند شروع کردم به جمع آوری و مرتب کردن

وروجک ها حتی سرپیچ های تخت منو با انگشتای کوچولوشون باز کرده بودن...

خلاصه که یک روز شلوغ را کنارشون گذروندم





پ ن 1: دیشب خواب میدیدم توی کوچه پس کوچه های میدان امام گم شدم ...


پ ن 2: آقای دکتر چند روز شلوغ را میگذرونن و چقدر از اومدن خواهرا و شلوغ بودن سر من ذوق زده بودند


پ ن 3: چند تایی خرید کوچولو دارم ... باید زودتر انجام بدم

ممکنه توی هفته آخر پست دیر و زود بشه و بسته به موقع به دستم نرسه

یکی دوتاش را هم کلا باید حضوری انجام بدم ... بهتره از خلوتی صبح ها استفاده کنم


پ ن 4: راستی هسته های نارنجم یهویی جوانه زدند و خیلی هم خوشگل شدند...



یک هفته زمستانی دیگر

سلام

روزتون شاد


دوباره زمستون برگشته

یعنی امروز که دفتر من آنچنان سرده که من واقعا دارم میلرزم

از آفتاب هم هیچ خبری نیست

اما برگهای کوچولو کوچولوی شمشادها - که با اون رنگ سبز روشن  حسابی دارن بهار را مژده میدن باعث دلگرمی میشه

صبح هم دیدم یه عالمه از درختهای توی مسیر شکوفه دار شدند

اما هوا سرد شده باز


پنجشنبه که روز پدر بود

از شب قبلش بارون شروع شده بود و از صبح ریز ریز برف میومد

برفی نبود که بشینه روی زمین ولی خیلی خیلی زیبا بود

پدرجان حسابی هممون را سوپرایز کردند و برای هر سه تامون یه مبلغی به عنوان عیدی واریز کردند

تبریک های زیادی دریافت کردند و یه عالمه هم پیام تبریک داشتند

کلی هم تلفن

من و مادرجان هم دست به کار خونه تکونی به طور جدی شدیم

اتاق مامان جان و باباجان را شروع کردیم

دیگه خودتون میدونید که پرده در بیار... پرده بشور... بزن سرجاش... تخت جابجا کن... زیر تخت تمیز کن ... اوه اوه خوشخواب خیلی سنگین را جابجا کن... فیلترهای اسپلیت را بشور ... سرامیک برق بنداز... توی کمدها سرک بکش و ... و ... و ...

برای ناهار هم بساط کباب را بردیم روی پشت بام زیر برف... آتیش روشن کردیم و زیر برف خیلی خوب بود

بعد از ناهار باز هم رفتیم ادامه تمیز کاری و تا شب هم دستمون بند بود


جمعه هوا آفتابی بود

یه آفتاب ملایم زمستونی خیلی بیرنگ

مجبور شدیم دیروز باز دمای پکیچ را یه مقداری ببریم بالا

و بعد از صبحانه با مادرجان رفتیم سراغ اتاق مهمان

بازم دونه دونه همون بساط روز قبل

تا بعدازظهر دستمون بند همین کار بود

و بعدش هم دوش گرفتم و پایان دو روز تعطیلی...



پ ن 1: هر شب یه عالمه از کتاب جدیدم را خوندم

هنوز جذبش نشدم

ولی من داستانهای روسی را دوست دارم و میدونم خیلی زود میرم تو بطن داستان...


پ ن 2: گویا طرح سالیانه اینترنت خونمون تموم شده بود

سالها بود که خودشون تمدید میکردند

دیدیم بی اینترنت شدیم... زنگ زدیم پشتیبانی ... فرمودند تمام شده ...

پرسیدم: مگه همیشه به طور اتوماتیک تمدید نمیکردید؟؟؟؟

فرمودند: حالا دیگه اینطوریه!!!!

منم دیدم من و پدرجان همش وسط ماه اینترنت کم میاریم یه طرح دقیقا دوبرابر قبلی برداشتم...


پ ن 3: ده روزی هست که هر روز به طور میانگین 3000 قدم راه میرم

میدونم زیاد نیست

ولی برای شروع یه خرده عادت بد نیست

محدودیت زمانی و مکانی هم قایل نیستم


پ ن 4: من توی سال 99 کلی خرده عادت به زندگیم اضافه کردم

خرده عادتهایی که برای خودم ارزشمند هستند


پ ن 5: راستی یادم رفت بگم

از روی دستور ساراجان اون گلوله های سیبی خوشمزه را پختم

و عجیب عالی شده بودن

ساراجان ممنون



پ ن 6: شاید فردا نیام دفتر

اگه پست ننوشتم پیشاپیش عذرخواهی مرا پذیرا باشید


کز ادب دور است نزدیک آمدن، دیدن تو را

سلام

روزتون زیبا


تصمیم داشتم برای پدرجان بلوز و شلوار تو خونه ای بخرم

از یه برند خاص (یه برند ایرانی) که همیشه ازش راضی هستند مدنظرم بود

با مادرجان تصمیم گرفتیم عصر دوتایی بریم و اصلا ماشین را پارکینگ نبریم و با یه توقف کوتاه خرید را انجام بدیم و برگردیم

سرراه اول رفتم گراد و اون پولی که کارتم را شارژ کرده بودند را 4 جفت جوراب خریدم... 220 هزارتومان ...

بعد هم یه راست رفتیم سمت اون فروشگاه که ترافیک وحشتناکی هم در جریان بود

مادرجان را جلوی در فروشگاه پیاده کردم و خودم رفتم کوچه بالایی دور بزنم و برگردم

خب خرید سخت و طولانی نبود- برند مشخص بود - سایز هم ..

دور زدم و برگشتم و نهایتا شد 10 دقیقه و مادرجان فرمودند که موجود نداشتند...

ای داد

اونقدر فروشگاهها و خیابانها شلوغ بود که ما جرات نداشتیم حتی جای دیگه ای سر بزنیم

این شد که برگشتیم سمت خونه

البته به طور تقریبی یک ساعت و نیم توی ترافیک و شلوغی خیابونها گیر کردیم

توی راه بودم که مامور تیپاکس زنگ زد و گفت بسته تون را آوردم و نیستید - من خیلی خیلی به دفتر نزدیک بودم

بهش گفتم تحویل همسایه بغلی بدین

فرمودند 10 هزارتومان هزینه میشه

با تعجب پرسیدم چرا؟ من هزینه تیپاکس را قبلا پرداخت کردم ... فرمودند که چون شما نیستید و ما باید بسته را تحویل پیک بدیم

راستش را بخواین 10 هزارتومان پولی نبود ولی از این برخورد بدم اومد

چه پیکی ؟ شما رسیدی جلوی دفتر من به جای من ، بسته را تحویل همسایه دیوار به دیوار ما دادی... این چه هزینه ای داره؟؟؟؟

بهش گفتم من این قضیه را پیگیری میکنم ، چون اولا من شخصا با شما 5 دقیقه هم فاصله ندارم ، میتونید همونجا بایستید تا بیام تحویل بگیرم

دوما خودم دارم میگم بسته را به همسایه دیوار به دیوار تحویل بدید

این دیگه چه هزینه ی اضافه یا کار اضافه ای برای شما در برداره؟؟؟؟

وقتی دید اینطوریه گفت: من هزینه را به همسایه برمیگردونم و لطفا شما هم چیزی در این مورد نگو....

خب عزیز من این چه رفتاریه!!!!

شما که رایگان این کار را انجام نمیدی- منم در ابتدا هزینه این زحمت شما را پرداخت کردم...

خلاصه که رفتم و بسته را گرفتم و اومدیم سمت خونه





پ ن 1: کسی اینجا هست از اون آدمهایی که دیروز توی پیاده رو خیلی عادی وسط جمعیت ایستاده بودند و بستنی لیس میزدن؟؟؟؟؟

توی اون شلوغی و در حالی که ماسکی هم در کار نیست ، بستنی میخورید؟؟؟؟

شماها واکسن زدید ؟؟؟؟


پ ن 2: دیروز هم یکی دیگه از کابینتها را با مادرجان مرتب کردیم

از هفته بعد به طور جدی خونه تکونی های بزرگ بزرگ را شروع میکنیم


پ ن 3: عموجان دیشب توی گروه خانوادگی نوشته بودند:

سلام بر خاندان محترم
با اجازتون ما رفتیم
چون نمی‌خواستم برای کسی زحمت درست کنم تاریخ رفتنمون را دروغ گفتم
ما الان فرودگاهیم و نیم ساعت دیگه پرواز می‌کنیم.
همتون را دوست دارم و دلم براتون تنگ میشه.

و دقیقا عکس العمل هممون این بود ، الکی نگو ... این مدل مزه ریختن قدیمی شده ...

حتی یک نفر هم باور نکرد...

عموجان که چوپان دروغگو نبود... چرا باور نکردیم...

خلاصه که شوخی بیمزه ای بود که هیچکس باورش نکردم... اما در عوض باعث شد ساعتها همه توی گروه حرف بزنن و بخندن و شاد باشن

نوح تویی... روح تویی...

سلام دوستای خوبم

روزتون بخیر

دیدید کاردستی های دیروزم را ؟

از ایده ها خوشتون اومد؟

امیدوارم ایده های جدیدی توی ذهنتون جرقه زده باشه و برای منم بگید که چه چیزایی درست کردید

امسال ذوق و شوق رسیدن عید و بهار خیلی کمرنگه،

ولی سعی کنیم نزاریم همین یه ذره آب و رنگ هم از دستمون لیز بخوره و بره ...

من که به خاطر اون سه تا کوچولو هم که شده دارم تمام تلاشم را میکنم که حس شادی و حس نو شدن و تازگی عید و بهار را بهشون منتقل کنم

یادمه که وقتی من بچه بودم حس عید نوروز خیلی پررنگ بود

مادرجان و پدرجانی  که سرتا پا برامون لباسهای نو میخریدن و کفشهایی که ذوق پوشیدنشون دلمون را لبریز میکرد

مادرجان و پدرجان همیشه دو دست لباس نو برای عید برامون میخریدن - یکی برای توی خونه و وقتی مهمون میاد - یکی برای مهمونی رفتن

من خانواده پدری شلوغی دارم و این کیف رفت و آمد را صدچندان میکرد

روز اول بعد از سال تحویل تند تند لباس نوها را میپوشیدم و به سمت خونه پدربزرگ (پدر پدرجان) پرواز میکردیم

خونه پدربزرگ یه رسمی از قدیم بود که یه سفره بزرگ خوشگل پهن میکردن وسط پذیرایی خیلی بزرگشون و سفره را پر از خوردنی های رنگارنگ میکردن

همیشه برای عید نوروز گلهای طبیعی خوشرنگ میخریدند و توی حیاط میچیدن

یکی دوتا کوزه هم میبردن توی پذیرایی

عمه ها و عموها هم همه بعد از سال تحویل یه راست میومدن خونه پدربزرگ

مادربزرگ با لباسای نو یکی یکی هممون را میبوسید

کلی بچه بودیم... اونوقتا مثل حالا نبود... من یه عالمه دختر عمه و پسرعمه دارم

پدربزرگ عیدیهای نوی تا نخورده بهمون میداد

توی حیاط بازی میکردیم و جیغ و داد و صدامون تا آسمون بالا میرفت

ناهار روز اول عید را هم خونه مادربزرگ مهمون بودیم...

سفره بزرگ پهن میشد از این طرف هال تا اونطرف...

خدا مادربزرگم را رحمت کنه

بعدازظهر میرفتیم سمت خونه اون یکی مادربزرگ و پدربزرگ

اونجا مادربزرگم توی ظرفهای کریستال جهازش که خیلی خیلی هم خوشگل و چشم نواز بودند برامون بساط خوردنی های عید را چیده بود روی میز

هفت سین خوشگل و سبزه ای که به شدت دلبری میکرد

رو میزی ترمه ی خوشگلشون هنوز جلوی چشمامه

اشکام داره میچکه

یادم میاد که پدربزرگ میومد جلوی در استقبالمون

یکی یکی بغلمون میکرد و در گوشمون حرفای قشنگ میزد

خدا بیامرزه پدربزرگ و مادر بزرگ را ...

حتی عطر و یاد اون روزها را خوب یادمه

جمعیت خانواده مادریم خیلی خیلی کمتر بود... اما با پسرخاله و بچه های دایی میرفتیم دنبال بازی

بعدش نوبت خونه مادربزرگ مادرجان بود...

مادربزرگِ مادرجان (خدارحمتشون کنه- سه سالی بیشتر نیست که از دنیا رفتند) از اون پیرزنهای خیلی شیک و با کلاس بود

از اونایی که مدل طلاها و کت دامن های شیکشون دل آدم را میبره ...

چه سبزه هایی درست میکرد!!!

اعتقادات خاص خودش را داشت - زن مومن و معتقدی بود

هرسال عید بیشترین عیدی را بهمون میداد

خدا رحمتشون کنه

وقتی این بزرگترها از دنیا رفتند کلا رنگ و بوی عید برامون تغییر کرد

حالا دیگه صبح عید بدو بدو لباسای نو و شیک و پیک نمیپوشم که جایی بریم

امسال که کلا لباس نو و شیک و پیکی هم نخریدم که بخوام بپوشم و جایی برم - فعلا باید همچنان دست به دامان کمد باشیم و با لباسهای قدیمی سرکنیم

یهو رفتم توی گذشته ها...

چه روزهای قشنگی بود

چقدر وقتی آدم بچه ست غم و غصه هاش کوچولوهست...

یاد تمام چیزهای قدیمی بخیر... یاد و خاطره کسایی که نیستند





پ ن 1: رکورد کوتاهترین مکالمه تعلق میگیره به دیشب

یک دقیقه و 40 ثانیه

خیلی دیر وقت بود و هردو خیلی خیلی خوابمون میومد ...

یه سلام و حال و احوال ساده و بعد...

آقای دکتر پرسیدن همه تون خوبید؟ خبر خاصی نبوده؟

گفتم نه

و همین سوال را ازشون پرسیدو بعد هر دو رفتیم برای خواب


پ ن 2: شوهرعمه جان از بیمارستان مرخص شدند

ولی دستگاه اکسیژن را آوردن توی خونه

و هنوز نیاز به مراقبت دارند


پ ن 3: مامان للی در حال کرتون تراپی (پالس تراپی) هست

و البته بستری هستند

دکتر تشخیص داده که نیاز به پلاسما درمانی هم دارند...

انشاله هرچه زودتر بهبودیشون را به دست بیارن و مرخص بشن


پ ن 4: توی خونه با مادرجان داشتیم صحبت میکردیم

گفتم فلان چیز را بعدا برای خودم میخرم ... فلان جا در فلان موقع دیدم و خوشم اومد و نخریدم

مادر جان میپرسن قیمتش چقدر بود...

میگم اینقدر...

دو دقیقه بعد میبینم مادرجان دارن میرن توی اتاق من و در همون حال میگن - پولش را گذاشتم توی کیفت... برو بخر و بزار پای حساب عیدیت...



ایده

سلام دوستای خوبم 

چون سوال کرده بودید

به خصوص اون دوست خوبم که خصوصی و بدون اسم پرسیده بودی

برای اینکه ایده بگیرید این عکسها را گذاشتم

مطمئنم سر فرصت و با حوصله شما میتونید زیباتر هم درست کنید

tmcg_12.jpg


این استند پایه مقوایی داره که روی همون پایه می ایسته برای عکسها قشنگ هست خیلی ریزه کاری داخلش لازم نیست چون خیلی ظریف کاریها پیدا نمیشن توی عکسها

توی فروردین تولد مغزبادوم هست و من چون دیگه اون موقع نمیام دفتر ، زودتر دست به کار شدم


lr5v_13.jpg

این یکی استند گاو جان هستند

که با همین پایه ای که توی تصویر پیداست میزارمش روی استند بادکنکها و لابلای بادکنکها منظره ی خوبی پیدا میکنه

به خصوص که فندوق ما گاو دوست داره

البته بچه ها کلا از این مدل تم ها خوششون میاد

و داخل عکسها هم خوب میفتن


الان هم دارم یه حاجی فیروز درست میکنم احتمالا حاجی فیروزمون را هم پایه مقوایی میزارم که کنار هفت سین بایسته...

امیدوارم اینا به دردتون بخوره

و ایده بگیرید و ایده هاتون را هم اگه دوست داشتید به من بگید

ممنونم




بعدا نوشت:

حاجی فیروزم را هم بزارم و برم

فقط بگم بعدا که اینا با تزئیات سفره هفت سین قاطی بشه زیباتر دیده میشه

بعدا عکس هفت سین را ببنید و قضاوت کنید

d083_14.jpg

بهار اومده تا باز منو هوایی کنه

سلام دوستای عزیزم

روزتون خوش

خوب هستید؟

روز و روزگار اسفندماهیتون را دارین با برنامه و حال خوب پیش میرید؟

به فکر حال و هوای دلتون هستید؟

به فکر سلامتی پوست و مو و زیبایی هاتون هستید؟

اسفندماه که میشه باید همه چیز را به بازنگری کلی کرد و آماده شد برای یه سال تازه...

امسال که میخوایم هزار و سیصدها را بزاریم و بریم سراغ هزار و چهارصدها...

توی سال جدید عضو تازه ای به خانواده تون اضافه میشه؟

برنامه های خاصی دارید؟

فکرای بزرگی توی سرتون هست؟

من که از خرده عادت غافل نیستم

عادتهای کوچولو کوچولو و ریزریزی که در ابتدای کار احمقانه به نظر میرسن ولی در دراز مدت آثار شگفت انگیزی دارن

برای سال جدید حتما آرزوها و برنامه ها و هدفهام را یادداشت میکنم

میدونید قلم و نوشتن انرژی معجزه آسایی دارند

برای خودم برنامه های کوتاه مدت و بلند مدت می نویسم ... برای خودم هدف مشخص میکنم

لازم نیست برنامه م دلچسب و جالب باشه برای همه

همین که براساس ذهنیت و نیازهای خودم هست ، همین که به طور شخصی میتونه حال خودم را خوب کنه کافیه

در مورد بولت ژورنال بازم گفته بودم - همون دفتر برنامه ریزیهای خودمون

احتمالا امسال یه بولت ژورنال به زندگی روزمره ام اضافه میکنم

شاید اینطوری یه سری نظم های تازه ای وارد زندگیم بشه


هرسال توی اسفند حتی اگه چیزی نیاز نداشتم دوست داشتم برم بازار و خرید کردن و هیاهو و هیجان بقیه را تماشا کنم

دوست داشتم توی اسفند توی حال و هوای دل انگیز و خوشحالی بقیه غرق بشم

امسال که نمیشه از این کارها کرد

پارسال هم نشد

خرید خاصی برای خودم ندارم

اما هنوز چند تا هدیه مونده که باید بخرم

برای روز پدر هم هنوز فکری نکردم

خریدهای کوچولوی باقی مونده را اگه بتونم از توی پیچها به صورت اینترنتی میخرم و اگه نشه یه روز صبح توی ساعتهای خلوت میرم یه فروشگاه نزدیک و بدون وسواس زیاد و بدون گشت و گزار زیاد خرید میکنم و برمیگردم ...

میتونم به جای اون هدیه های پول بدم یا کارت هدیه بگیرم... اما واقعیت این هست که من هدیه دادن را بیشتر دوست دارم

حس میکنم طرف مقابل حس خوب میگیره از این وقت و انرژی و سلیقه ای که گذاشتیم...

خب البته اخلاقها و سلیقه های آدمهایی که براشون هدیه میخرم را هم میدونم


دیروز یه استند عدد 9 برای تولد مغزبادوم که توی فروردین هست درست کردم

به نظرم خوب شده بود

یه استند کوچولوی گاو هم درست میکنم ... نصفه کارهاش را کردم ... امسال سال گاو هست و فندوق خیلی خیلی از گاو خوشش میاد

قصد دارم این استند را بزارم لابلای بادکنکهایی که برای عید باد میکنم و میزارم روی استند پایه دار بادکنکها...

چند تایی تصویر هم پرینت گرفتم و با تبریک آماده کردم که بعد از تمیزکاریهای لابی و ... بزنم داخل آسانسور و توی لابی...

دو سالی که توی این خونه هستیم توی لابی هم هفت سین میزارم

دوست دارم حال و هوای عید را

و دوست دارم که حال خوب را به بقیه هم منتقل کنم


نمیدونم در نهایت میتونیم بریم گلخانه برای خرید گل یا نه

ولی خیلی دلم میخواد یه عالمه گلهای بهاری خوشگل بخرم

راستی بذرهایی که توی گلدون کاشته بودم سبز شدند...

بذر چغندرها و تربچه ها...

تخم کدوها هنوز سبز نشدند و امسال هیچکدوم از هسته های پرتقال و نارنج و لیموهنوز جوانه نزدند... نمیدونم چرا





پ ن 1: من هرسال برای کوچولوهایی که میومدند خونمون هدیه های کوچولو میخریدم و از ذوق کردنشون ذوق میکردم

پارسال یه عالمه مداد رنگی خریدم و کادوپیچ کردم

هنوز اون مداد رنگیها توی کمدم هستند

فکر نکنم امسال هم رفت و آمدی باشه اما چند بسته پاستل سفارش دادم و کادو پیچ کردم


پ ن 2: دیشب ساعتهای زیادی با آقای دکتر حرف زدیم

و این باعث شده که الان هر سه دقیقه یه بار دو تا خمیازه بکشم


پ ن 3: دیروز هم یه کابینت دیگه مرتب کردیم






اولین ماهی قرمز

سلام

روزتون با شکوه

خوب هستید

وای براتون بگم که امروز صبح توی مسیر که میومدم چشمم به یک درخت افتاد که غرق شکوفه شده بود...

شکوفه های صورتی

یعنی انگار توی دلم هزارتا چراغ روشن شد

بعد هی دقت کردم توی مسیر ببینم بازم درخت شکوفه دار میبینم یا نه...

البته این درخت هرسال اولین شکوفه های سال را بهمون هدیه میده و دلمون را چراغونی میکنه...

خدا را سپاس

شاید نشه مثل هرسال بریم خرید و بیرون و گردش.... شاید مثل همیشه نباشه ... اما حال و هوای طبیعت و دستای خدا سرجای خودشه... الحمدلله

دیشب استوری آزاده جون را دیدم ... ماهی قرمزها توی تشتهای بزرگ...

یعنی چشمام قلب قلبی شد

این صحنه برام پر از حس خوبه... بساط ماهی قرمز ...

خلاصه که با رسیدن اسفند ماه زیبا، میتونیم به خودمون لبخند و حال خوب هدیه بدیم


دیروز صبح هنوز کمی بی حالی داشتم و یه ضعف که نمیدونم ناشی از چی بود

اما ظهر که رفتم خونه و جای شما خالی اول سوپ داغ و خوشمزه مامان جان را که جوانه گندم هم داشت خوردم و بعدشم ناهار

یهو احساس کردم حالم خوب شد

پدرجان یه کاری داشتند که باید میرفتن به خاطرش عابر بانک

منم پیشنهاد دادم که من برم انجام بدم و برگردم و بر عکس همیشه ماشین را هم برنداشتم و پیاده راهی شدم

حدود 15 دقیقه تا بانک مورد نظر پیاده راه بود و اینطوری شد که پیاده روی دیروزم را هم انجام دادم

برگشتم و باز بساط دمنوش را راه انداختم و با مامان جان رفتیم سراغ مرتب کردن یکی از کابینتهای آشپزخونه

اون کابینتی که همیشه پر از عطر بوهای محشره...

کابینت ادویه ها و سبزی ها و .... عطر آویشن و سیر و پاپریکا... عطر شنبلیله و مرزه و نعنا... پونه های کوهی.. کرفس کوهی ... ادویه های دوغ و ماست و ... زنجفیل و چای سبز و چای قرمز... جوز هندی ... و ... و ... و ...

خلاصه که ساعتها مشغول بودیم ... خندیدیم ... حرف زدیم .... شیشه ها را هی جابجا کردیم... و خلاصه که استارت خونه تکونی را زدیم ...

امروز میخوام سر راه از این طبقه هایی که میزارن داخل کابینت و کابینت را به چند بخش تقسیم میکنه بخرم تا بتونیم کابینت مربوط به استکان و لیوانها را حسابی منظم کنیم...


پ ن1: صبح برای یه کار بانکی مراجعه کردم به بانک

نمیشد با اپلیکیشن و عابر و ... حلش کرد...

بانک غلغله.... نوبت گرفتم و اومدم بیرون

حساب کردم حدودا چقدر زمان دارم و بعد توی یه مسیر خلوت شروع کردم به پیاده روی

دور اول را رفتم و برگشتم و یه نگاهی به تابلوی اعلام نوبت کردم و متوجه شدم بازم میتونم برم و برگردم...

دور سوم را رفتم و برگشتم و حسابی کلافه بودم که یه آقایی گفت خانم من منصرف شدم میخواین نوبتم را بدم به شما...

نوبتش حدود 15 نفر جلوتر از من بود... از ذوق بال در آوردم ...

2 دور دیگه رفتم و برگشتم و نوبتم شد

در عجبم از اونهایی که ریلکس نشسته بودن روی صندلیهای بانک و باهم حرف میزدن....


پ ن 2: دوتا شیشه سیر ترشی برای آقای دکتر گذاشته بودم کنار

آوردم دفتر بزارم یه گوشه ای... خوبه سیر ترشی جا داره تا هفت ساله بشه...


پ ن 3: هیچی مهم تر از سلامتی تون نیست



شنبه ی اسفندماهی

سلام

روزتون زیبا

بعد از باد و بارونهای پنجشنبه ، و البته برفهایی که توی بعضی از شهرها اومده ، هوا باز به سمت سرد شدن رفته...

حالا بیشتر از همیشه مراقب سلامتتون باشین که هوا تند تند سرد و گرم میشه و یهو گول میخوریم و سرماخوردگی در کمینه...

البته که من فکر کنم یه کوچولو سرما را خوردم ، فعلا علایم یا مشکلی ندارم ... اما یه حس بی حالی باهام هست

دیروز مغزبادوم بعد از تقریبا یکماه اومد خونمون البته همراه خواهرجان

دم ظهر دسته جمعی رفتیم باغچه

هوا هم خوب بود و با مغزبادوم کفشامون را درآوردیم و پاهام را زدیم به آب...

البته قبلش هم یه مقدار بدو بدو کرده بودیم و بدنمون حسابی گرم شده بود

هوا هم تمیز و عالی بود

نعناها جوانه زده بودند و داشتند از خاک سرک میکشیدن بیرون

شاهی و تربچه ها هم همینطور

تا ظهر اونجا بودیم و برای ناهار برگشتیم خونه

با مغزبادوم بازی کردیم

با خواهر جان حرف زدیم و خندیدیم

یه پیراهنی آخرای تابستون اینترنتی خریده بودم که بخاطر گشاد بودنش استفاده نکردم - خواهرجان اونو برد که برام تنگ کنه و قابل استفاده بشه

در نهایت هم از بعدازظهر که بیحال بودم بساط دمنوش را راه انداختم و با وارمر گذاشتم روی میز و هی دمنوش خوردم

مامان جان هم یه سوپ خوشمزه برای شب آماده کردند

الان هیچ علائمی ندارم اما کمی بیحالم




پ ن 1: خانواده عمه برای بار دوم به کرونا مبتلا شدند

گویا شوهر عمه شدید تر مبتلا شده و بستری شدند

خدا به هممون رحم کنه


پ ن 2: آقای دکتر دیروز روز شلوغی داشتند و نشد با هم زیاد صحبت کنیم

شب هم هیچکدوم حال نداشتیم

با یه شب بخیر کوچولوی چند دقیقه ای رفتیم توی رختخواب...

امروز صبح کله سحر پیام دادند که : بیداری؟

من همین نیم ساعت پیش پیامشون را دیدم


پ ن 3: پارسال از نیمه اسفند دفتر را تعطیل کردم

شاید امسال هم همینکار را بکنم

عملا هیچ کاری برای انجام ندارم