روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

اول هفته

سلام

روز اول هفته تون بخیر و شادی

اول عذرخواهی کنم بابت پست قبلی که همه را نگران کردم

هرچی بود گذشت

یک دوست خوب شد سنگ صبورم و همه چی به آرامی سپری شد...

بابت اینکه شما را نگران کردم یک دنیا عذرخواهی میکنم



n5r5_photo_2017-07-22_09-53-17.jpg


روز پنجشنبه در یک حرکت انقلابی ... صبحانه را با گروه دوستای دبیرستانم در یک کافی شاپ دنج خوردیم

بعدشم به تایپهایی که برده بودم خونه گذشت


جمعه صبح هم از ساعت هفت و نیم با مغزبادوم رفتیم پارک

صبحانه را اونجا با هم خوردیم

نزدیک ساعت ده دیگه خیلی گرممون شده بودم ، راهی خونه مامان بزرگ شدیم

بعدشم ناهار را با مامان و بابای مغزبادوم ، طبق معمول مهمان مامان جان من بودیم

عصر هم مامان باز بساط آش رشته را راه انداختن و تا آخر شب دسته دسته مهمان داشتیم


هندونه های یخ... میوه های رنگارنگ این روزها ... شربت های پر از یخ... و مهمان هایی که برام عزیزن... این بهترین خاطرات این روزهای تابستانی هست...



پ ن 1 : یکی از همسایه هامون رفته بود جنوب برای سفر ... برامون ترشی جنوبی آورده...

تا حالا ترشی انبه نخورده بودم... بقیه مخلفاتش را هم اصلا نمیشناسم

اما خیلی خیلی خوشمزه و تند تیز بود


پ ن 2 : همچنان درگیر پلاک ماشین هستم


پ ن 3 : روزگارم با آقای دکتر خوبه... احتمالا آخر این هفته باید منتظرشون باشم....

چهارشنبه را خدا بخیر کنه ..

سلام

روزتون بخیر

خوب هستین؟



طراحی هایی که امروز میخوام نشونتون بدم ، برگه های پشت جلد هستند

نزدیک به 5 روز کامل کاری وقتم را گرفتن

در انتخاب جملات و طرحها وسواس ویژه ای به کار بردم

200 طرح تازه برای امسال آماده کردم

البته نزدیک به 600 طرح هم از سالهای قبل هستند که خوب و قابل استفاده هستند

ibrc_1.jpg


reje_2.jpg


nqlm_3.jpg



دیروز مجبور شدم برم شماره گذاری و شخصا کار پلاک را دنبال کنم

حالا ببینیم این دفعه درست میشه یا نه

بازم چند روزی طول میکشه



من کلا سالهاست که دیگه کار پایان نامه قبول نمیکنم

دردسرش زیاده و درآمدش خیلی کم

دیروز یکی از همسایه های دفتر که باهام صمیمی هست ، پایان نامه اش را آورد

و منی که با هیچکس رودربایستی ندارم... قبول کردم

استرسش وسط اینهمه شلوغی داره دیوانه م میکنه




پ ن 1 :  این تبلوری که ازش حرف زدم چیزی شبیه پروانگی بود... انگار کرم درون مغزم با فشارهای روزگار داره پروانه میشه

اینقدر زندگی بالا و پایین داره که اگه یه کمی هوشیار باشیم خیلی زود بزرگ میشیم


پ ن 2 : پدر دوستم هنوز به دعاهاتون احتیاج داره


پ ن 3 : حواسش مثل قبل به من نیست... نه از سر بی میلی... از سر مشغله های رنگ به رنگ

اما دلم میگیره ... درک هم بکنم ، عقلم درک کنه... قلبم این حرفا حالیش نیست...

یارب نظر تو برنگردد...

سلام

روزتون بخیر

دوستانِ جانِ من ، ان شاله که خوب و سلامت باشین



للی دلش یک انگشتر نگین دار میخواست.... نگین قرمز ...

وقتی پیدا نکردیم، دلش گوشواره خواست با نگین سبز....

هرچی گشتیم چیزی که به دلمون بچسبه پیدا نکردیم ...

اما از اسنک های خوشمزه که نباید میگذشتیم

صندلی ها را چیده بود داخل پیاده رو...یک میز دنج... یک سایبان رنگی رنگی هم بالا سرش

یه موهیتوی دست ساز هم مجانی بهمون داد

شاید اسنک ها بهونه بودند... برای حرف زدن... اولش خندیدن... بعدش اشک ریختن... دوباره خندیدن

میز بغل دستی یک اقای تنها داشت همبرگر میخورد و من تمام مدت یاد دوستایی بودم که با همبرگرد گفتنشون کلی خاطره داریم...




پ ن 1 : همین الان دوستم که حال پدرشون بد بود، خبر دادن که دکتر بهشون گفته که بهتر هستند

پ ن 2 : پلاک نیومده و از نمایندگی گفتن باید خودتون برین شماره گذاری ببینید اشکالش چیه

پ ن 3 : چیزی در درونم داره متبلور میشه.. چیزی شبیه عقل...

دوشنبه به شادی و سلامت

سلام

روزتون بخیر

خوبین دوستای از گل زیباترم؟



یک توصیه بهتون بکنم

موقع چیز خوردن مراقب باشید

دیشب با پدرجان به محض اینکه رسیدیم خونه، دوتایی رفتیم سروقت کاسه ارده شیره و هرکدوم یک لقمه گذاشتیم دهنمون تا بریم لباس عوض کنیم و ...

چشمتون روز بد نبینه... لقمه را هنوز فرو نداده بودم که دیدم پدر جان شروع کردن به سرفه

لقمه پریده بود به گلوشون

هرچی میزدیم تو کمرشون... آب میدادم بهشون ... هیچ فایده ای نداشت

دیگه ترسیده بودم به شدت سرفه میکردن و رنگ صورتشون سیاه شده بود... شدت سرفه ها که زیادتر شد چشمهاشون آب افتاد و قرمز شد... وای خدا براتون نیاره...

خیلی طول کشید تا حالشون برگشت سرجای خودش...



دیشب خیلی دیر شد تا بخوابیم

هم کتاب خوندم ... هم ساعتهای زیادی با آقای دکتر حرف زدیم

صبح زود با صدای گوشیم بیدار شدم

بازم آقای دکتر بودند

-: هرچی بیشتر باهات حرف میزنم زودتر دلم برات تنگ میشه

و اینگونه است که تیلوتیلو الان یک لبخند گنده است که دست و پا درآورده





پ ن 1 : یکی از دوستای وبلاگیم فایل های کتاب سرزمین جاوید را بهم داده

دیشب شروعش کردم

زیبا و دلنشینه

البته که چهار جلد هستش و هر جلد حدود 600 -700 صفحه

و احتمال اینکه به این زودی ها نتونم تمامش کنم هست

چون تازگی از تبلت کتاب خواندن چشمهام را کمی اذیت میکنه


پ ن 2 : همچنان قصه ی پلاک نشدن ماشین ادامه داره...


پ ن 3 : فیلم 50 کیلو آلبالو را دیدم.. اونقدرم که بهم گفته بودن بد نبود... لااقل در مقایسه با گشت ارشاد خیلی بهتر بود



یکشنبه بخیر

سلام دوستای گل من

روزتون بخیر


سعی میکنم هر صبح یکی از رنگی رنگیام را بپوشم و هر روز صبح یک رنگ تازه باشم

سعی میکنم با اطرافیانم یک رنگ باشم

سعی میکنم آسمون دلم رنگین کمان باشه

سعی میکنم لبخند بزنم

سعی میکنم خوش اخلاق باشم

سعی میکنم هیچکس را قضاوت نکنم

سعی میکنم از غیبت کردن، تهمت زدن ، حرف بد زدن ، رنجاندن دیگران خودداری کنم

سعی میکنم نگاه دلگرم کننده ، زبان خوش، دستهای مهربان داشته باشم


این روزهام کلا به طراحی میگذره

طوری که شب که میرم خونه چشمام دیگه نای دیدن ندارن

این طراحی ها برام حکم خط خطیای بچگی را دارن...

وقتایی که طراحی میکنم از عالم جدا میشم... نه غصه دارم ... نه شادی... تو ترکیب و رنگ و نقش غرق هستم

کار خیلی ماهرانه و خیلی شاعرانه ای نمیکنم

اما هرکاری میکنم با عشق و علاقه است





پ ن 1 : چقدر قبض داریم... خسته شدیم بابا

پ ن 2 : هر روز دارم به نمایندگی سر میزنم... کچل شدن

پ ن 3 : عکس پروفایل بعضی از آدمها اونقدر قشنگه که وقت خستگی هی میرم نگاه میکنم و لبخند میزنم ...

پ ن 4 : دیروز فهمیدم دنبال خوشبختی گشتن خطاست... همین لحظه هایی که توش هستیم را عشق است

پ ن5 : دیشب با آقای دکتر خاطره هامون را مرور میکردیم

پ ن 6 : لطفا دعا برای بابای دوستم یادتون نره


شنبه بخیر

سلام

روزتون بخیر


جمعه ی خوب و آرومی گذروندم و الان لبریز انرژی هستم

اگه غصه ی پدر دوستم در دلم سنگینی نمیکرد احتمالا الان شادترین تیلوی روی زمین بودم



راستی از کی این پمپ بنزین ها اینقدر دقیق شدن ؟؟؟؟

واقعا دقتشون قابل تحسین هست

صبح که میخواستم بیام سرکار دیدم بنزین ندارم و البته توی کارتم پول هم ندارم

این بود که یک تراول از پدرجان گرفتم و از خانه اومدم بیرون

بنزین که زدم هشتاد تومان بیشتر شد

یک نگاهی داخل کیفم کردم هیچ پول خرد یا درشت دیگری نداشتم

آقای پمپ بنزین فرمودن: هشتاد تومان!!!!!

و من متوجه شدم چقدر همه چیز دقیق شده و من خبر ندارم...

البته از اون طرف هم دیدم که آقای مسئول پمپ بنزین به جای سیصد تومان از خانم کناری من یک پانصدی دریافت کرد و ....




آش رشته دیروز عصر مامانم همه را جمع کرد خونه ی ما

یعنی تو این گرما هم آش رشته میچسبه....



پ ن 1 : یک داستان نصفه و نیمه دارم که کاش امروز تمامش کنم

پ ن 2 :  نشد اون چهل تکه ی تازه را شروع کنم...

پ ن 3 : قسمت 15 سریال عاشقانه را دیدم...

پ ن 4 : قسمت دوم و سوم شهرزاد را هم دیدم...

پ ن 5 : فیلم ماجرای نیمروز را دیدم... اصلا خوشم نیومد

پ ن 6 : دسرهای دیروز خیلی خیلی طرفدار داشت... بعد از آش رشته با چای حسابی چسبید

پ ن 7: لطفا دعا برای پدر دوستم فراموشتون نشه



التماس دعا

سلام

جمعه تون پربرکت

دوستای خوبم! بابای یکی از دوستام، که دوست وبلاگی خیلی هامون بوده، حالشون خیلی بده

بعد از عمل رفتن تو کما

خواهش میکنم برا سلامتیشون حمد بخونید و هرچندتا میتونید صلوات بفرستید

روز جمعه اجابت نزدیک تره

دعای خیری هم که برای دیگران میکنید حتما اثرش را در زندگی خودتون میبینید

خواهش میکنم بابای این دوستم را دعا کنید...

پنجشنبه باید پر از دل دل های قرار عاشقانه ام باشد...

سلام

پنجشنبه تون عاشقانه



دیروز ظهر دفتر را تعطیل کردم و برای ناهار به مامان و بابا پیوستم

بعدش هم حمام و کارهای متفرقه

ساعت چهار و نیم هم رفتم خونه للی برای مهمانی

برای مهمانی تم گذاشته بودن: تم خز و خیل...

من که در همون لحظه که بیان کرد گفتم مخالفم و همچین چیزی نخواهم پوشید

یکی از دوستای مشترکمون هم دقیقا همین را گفته بود

اما غیراز ما دوتا... همه ی هفده هجده نفری که اومده بودن رعایت کرده بودن

خیلی هم کارهای جالب و خنده داری انجام دادن

حتی در آوردن پیشکش هم ابداعات جالبی کرده بودن



این پیشکش های ابداعی دوستان

(فکر نکنید که ما الان کجا زندگی میکنیم که این شکلی میریم خونه مردم... اینا به خاطر تم اینطوری پیشکش آوردن... )


oxb9_photo_2017-07-13_09-55-24.jpg


تزئین الویه و تیرامیسو با من بود

(البته مسلما توی خونه ی دیگران من بهتر از این نمیتونستم تزئین کنم)

c7iu_photo_2017-07-13_09-55-12.jpg


sxpx_photo_2017-07-13_09-55-04.jpg



پ ن 1 : این سریال عاشقانه ها را دنبال میکنم

من اصولا ادم دنبال کردن سریال و این جور برنامه ها نیستم ... اینم للی دوازده قسمتش را یهو بهم داد و منو درگیرش کرد


پ ن 2 : شهرزاد را هم قسمت اول از فصل دومش  را دیدم... اما بقیه اش را هنوز نه...


پ ن 3 : از برنامه کاری تیرماه همچنان عقبم


پ ن 4 : دلم میخواست امروزم پر از حال و هوای عاشقانه هام بود

هوای کثیف

سلام

رسیدیم به چهارشنبه ...

پیشاپیش بداخلاقیای منو در روز چهارشنبه ببخشید..


رفتم نمایندگی

ماشین اومده... پلاک نیومده...


گرمای هوا کم بود، اینقدر آلودگی بالابود امروز که اصلا آسمان پیدا نبود



این از سری بسم الله های افقی ...

کار دیروزم بوده... البته این نمونه هایی هست... کلا پنجاه نمونه طراحی شد...

xag_1_copy.jpg


11jt_2.jpg


پ ن 1 : امروز میخوام برم خونه للی مهمونی

پ ن 2 : قصد دارم شروع به بافت یه پتوی دیگه بکنم... حالا یا چهل تکه ... یا یک تکه... اما کلا باید شروع کنم و خیلی زود به پایان برسونمش...

پ ن 3 : امروز ظهر هم نیستم که داستان بنویسم... بازم شرمنده

گرما بیداد کرده

سلام

روزتون پر از اتفاقای خوب و شاد و دوست داشتنی و به یاد موندنی

یه نفسی تازه کنید



امروز خونمون غوغاست...بهترین کار این بود که ناهار را بردارم و پا به فرار بزارم

بابا تصمیم گرفتن به افتخار ورود ماشین جدید درب پارکینگ را برقی کنند و ... امروز بنا و کارگر... آقای درب ساز ... برق کار... آقای لوله کش و .... اوه... همه اونجا بودن

منم صبح زود پا به فرار گذاشتم

باید یک کار مربوط به دفترخانه انجام میدادم که رفتم انجام دادم

بعد به خودم یک آبمیوه ی خنک جایزه دادم ...

بعدم بدو بدو اومدم دفتر

سال قبل طراحی های مربوط به بسم الله و طرح جلد و ... را میزاشتم شماها هم بهم نظر میدادین... امسالم همین کار را بکنیم؟

7dd_1.jpg


g605_2.jpg


نزدیک به 200 طرح متفاوت از این ها داریم

کاربرد اینا اول دفاتر هستش...



پ ن 1: ببخشید که دیروز داستان را ننوشتم

پ ن 2 : دیروز للی اینجا بود و اینقدر گریه کرد که دلم ریش ریش شد

پ ن 3 : دیروزبعدازظهر مستر هورس اومد و سیستمم را درست کرد و الان با ویندوز جدید در خدمتتونم

دوشنبه تابستانی من

سلام  و روز بخیر

خوبین دوستای جان؟؟؟؟


دیشب خیلی دیر وقت خوابیدیم

آقای دکتر تا پاسی از شب سرکار تشریف داشتن و تا اومدن من دیگه بد خواب شده بود

اما من کلی کار داشتم و صبح زود بیدار شدم و رفتم دنبال کارها

وسط کارهام دیدم که با صدای خواب آلود زنگ زدن:    عزیزم سلام صبح بخیر... یادت هست من یک صبحانه مشتی ازت طلبکارم؟

اصلا نمیتونین تصور کنین که وسط یک دفترخانه اسناد رسمی که با کلی سنگ اندازی اخمای منو گره گره کرده بود ، چطوری از ته دل خندیدم

و برای یک صبحانه رویایی نقشه کشیدم و نقشه را سپردم دست خدا



m7lj_photo_2017-07-10_10-02-07.jpg

ببینین کاغذ باطله های دفتر تبدیل به چه دفترچه های خوشگلی شد...

کلی این دفترچه های پیچ دار طرفدار دارن...

یه عالمه شون را درست کردم برای دوست و آشنا



 

پ ن 1 :  تصمیم گرفتم طبق گفته آقای شیرازی .... امروز یک داستان بنویسم

پ ن 2 : فعلا مهاجرت نمیکنم ... اما فکر نمیکنم مهاجرت کردن به تلگرام بد باشه... شاید در کنار اینجا تستش کنم... هر صبح اونجا پست میزارم به نظرتون بهتر نیست؟

پ ن 3 : دوباره مرتب نوشتن داخل دفترم را شروع کردم ... خیلی بهم حس خوب میده

پ ن 4 :  این روزها دارم نهج الفصاحه میخونم

پ ن 5 :  من با این وضع بحرانی موهام برای مهمونی رفتن مشکل دارم

مهاجرت؟

سلام

امروزتون پر از سلامت و شادابی


چقدر سوت و کور شده وبلاگها

با اینکه سالیان دراز هست که به وبلاگ نویسی میپردازم و دو سه سال اخیر دیگه به طور مداوم وبلاگ نویس بوده ام (حالا درسته که چیز به درد به خوری نیست .. اما همیشه هست...) امروز صبح به مهاجرت از اینجا فکر کردم  ...

دیدم اینجا انگار بدجور سوت و کور شده و باید ازش هجرت کرد

هرچند میدونم که رفتن از اینجا کار ساده ای نیست...



دیروز که دفتر بودم تا نزدیک ساعت هشت

بعد رسیدم خونه دیدم مادرجان یک عالمه غوره از باغچه چیدن و دارن غوره ها را برای آب غوره آماده میکنن

خب مسلما باید میرفتم کمک

تا پاسی از شب مشغول بودیم... تازه هنوز پروسه ادامه داره





پ ن 1 : منتظر مستر هورس هستم... بی اعصاب و داغون


پ ن 2 : در یک دوره تنبیهی برای یک کاری به سر میبرم... دوره را چهل ساعته تعیین کردم و از دو روز پیش تازه 5 ساعتش را سپری کردم


پ ن 3 : آنقدر مشغله هاش زیاده که به همون چند دقیقه لابلای روزمره هاش رضایت میدم

لبخندش بهم میگه که دلتنگ شده...


پ ن 4 : از کتابخانه ام نهج الفصاحه را با خودم آوردم تا امروز یه سری جملات برای طراحی های امروزم پیدا کنم

نیازمند هزاران جمله و پاراگراف با مضامین موفقیت ، انرژی بخش ، انگیزشی و ... هستم


پا و قدم

سلام

روزتون شاداب و پر انرژی


صبح اومدم داخل دفتر

پشت سرم یک خانوم رئیس پایگاه بسیج تشریف آوردن داخل

با عجله و هول هول... فلان کار را برامون انجام بده...

گفتم کمی زمان میخواد... با اصرار منو مجبور کردن... دستگاه را روشن کردم... بامب... دستگاه کد زد و از کار ایستاد

بله و اینجوری هست که صبح شنبه بنده در خدمت آقای تعمیرکار هستم... در حالی که فرمودند کلی هم هزینه دستگاه هست



کل دیروز را به انباری تکانی گذراندیم

من و پدر و مادر

اوه که چه خبر بود... چقدر شلوغ...

چقدر وسیله دادیم بیرون

لباسها را جدا کردیم ... همون لحظه یکی از راه رسید و گفت کسی را سراغ داره که لباسها را براش ببره... چند جفت هم کفش... چند تا هم کیف...

یه مقدار از وسایل را هم یکی پیدا شد و خرید

کولر اضافی داخل انباری را هم دادیم به عمه جان

دوتا میز بزرگ را هم دادیم به همسایه

خلاصه که الان حسابی جا باز شده تا باز خرت و پرت بریزیم تو انباری


پنجشنبه یادم رفته کولر دفتر را خاموش کنم و تا همین امروز روشن مونده...





پ ن 1 : یه شربت آبلیموی خوشمزه برای خودم درست کردم تا یادم بره همه چیزای سخت دنیا را

پ ن 2 : روزهای بی پولی روزهای سختی هستند

پ ن 3 : آخر هفته مهمانی خونه للی دعوت شدم

پنحشنبه ای با پدرجان

سلام

روزتون قرتی پرتی

خوبین؟


یادتونه که نزدیک به 15 روز مادربزرگ بستری بودن بیمارستان

مامان من نمیتونستن برن بیمارستان برای مراقبت از مادربزرگ

البته ایشون با اینکه سی سی یو بستری بودن به خاطر مشکل تکلمشون نیاز به همراه داشتن

بعد از اینکه مرخص شدن هم افتاد دقیقا به زمانی که بابا و مامان با هم رفته بودن تهران برای کارهای داداش

خلاصه که امروز مامانم  برای نگهداری رفتن سراغ مادربزرگ

کلی چیزمیز خوردنی که مادربزرگ دوست دارن هم با خودشون آماده کرده بودن که ببرن براشون

از دیشب حس دلتنگی را تو چشمای مامان میدیدم

میبینید... مادر در هر حالی عزیزه... حتی اگه پنج سال بی صدا و بی حرکت در رختخواب افتاده باشه و جز رنج نگهداری چیز دیگری برای فرزندانش نداشته باشه...


قضاوت دیگران کار سختیه... مراقب باشید ... یک جایی یک قضاوت اشتباه و بی جا ... ممکنه گل زندگیتون را زیر و رو کنه تا شما در اون وضعیت قرار بده


صبح پدر یک کار بانکی داشتن... جلوی بانک پیاده شون کردم و اومدم دفتر

نیم ساعت بعد از من رسیدن دفتر

گفتن که سرزدن به نمایندگی و ماشین داشته و حاضر شو تا بریم

تحویلش دو سه روزی طول میکشه... اما خریده شد

فقط باید پدر باشی تا آرزوهای خودت را نادیده بگیری برای فرزندانت...




پ ن 1 : آقای دکتر به یک مسافرت کاری سه روزه رفتن... همیشه از من دور هستند.. اما وقتی میرن مسافرت انگار دلتنگ تر میشم


پ ن 2 : یک سخنرانی مهم در این جلسه کاری داشتن... فکر کنم وسطش من هزار تا تماس گرفتم... چون جوابم را که ندادن هیچ... هنوزم تماس نگرفتن


پ ن 3 :  امروز ظهر قراره با پدر آبگوشت و دوغ و ترشی سیر بخوریم، کلا پدر دختری جشن گرفتیم


پ ن 4 : این شربت آلبالوهای مامان پز ، معجون بینظیر روزهای تابستان من هستند....


پ ن 5 : دلم هوس یک لازانیای پرپنیر کرده...

هنوز ادامه داره...

سلام

روزتون بخیر


اگه حال منو بخواین بدونین:

هنوز تو حس و هوای رویای خودم هستم

هنوز انگار دنیای اطرافم زیر مه هست

و هنوز از این شراب مستم



خودکار کوتاه لابلای انگشتامه، بیشتر از اینکه تمرکز کنم که چی باید بنویسم، لبخند میزنم و به خودکار نگاه میکنم و یادم میاد این خودکار لابلای انگشتای تو بود... یادم میاد که با لبخند بهت گفتم چه خودکار قشنگی... و یادم میاد که خندیدی و در خودکارت را بستی و دو دستی گرفتی سمت من و گفتی: پیشکش....

لبخندم گشاد و گشادتر میشه، انگار ذهنم دوست داره بره دنبال خاطره بازی اون روز

اصلا فراموش میکنم باید چیزی یادداشت میکردم و کاری را مرتب میکردم

در خودکار را میبندم و باز بهش لبخند میزنم

یادم میاد که یک لیوان بزرگ از اون شربت خوشرنگ مامان پز، گذاشتم داخل بشقابی که روبروت بود، گفتی میدونی که من از این شربتها نمیخورم، منم گفتم این شربت آلبالوی مامان پز هست به سبکی که من دوست دارم که تکه های آلبالو لابلای شربت هست... شربت را سر کشیدی و گفتی : منم این طوری دوست دارم...

لبخندم گشادتر میشه وقتی یادم میاد سراغ شاه توت ها را گرفتی و من برات قایم کرده بودم

وقتی سراغ انجیرهای پیش رس را گرفتی و من یک دونه کنار یخچال به عشقت قایم کرده بودم


اصلا امروز روز مناسبی برای کار کردن نیست

از همون صبح لیوان بزرگم را پر از تخم شربتی و گلاب و آب کردم و نشستم به خاطره بازی و خیال بافی

اصلا بعضی از روزها... روز کار نیست





پ ن 1 : چقدر بعضی از وبلاگها غمگین و سنگینن

پ ن 2 : مستر هورس با این نیومدن برای تعویض ویندوز و ... داره اعصاب منو به فنا میده

پ ن 3 : لیست کارهای تیرماه شده عین خار و فرو رفته تو قلبم


رویا بود یا واقعیت؟؟؟؟

سلام

روزتون زیبا


قرار عاشقانه جور شد

قرار عاشقانه ی خیلی عاشقانه


بی هوا زنگ زد و گفت که داره میاد

باورش آسون نبود

وسط اینهمه کار

تا نیم ساعت قبلش داخل جلسه بود

ساعتهام رویایی شد

و یک بار دیگه باز بهتر از همیشه فهمیدم وقتی که خداوند بخواهد، می شود....

خداوند خواست و شد

یک رویایی سالها در سرم بود... آقای دکتر هم ازش خبر داشت... اما رویا بود... یه چیز رویایی که با هم بهش شاخ و برگ میدادیم و میخندیدیم... یعنی خودمون هم به اینکه بتونه واقعیت بشه فکر نمیکردیم... خداوند خواست و شد....

رویام شد عین حقیقت و چقدر رویایی

من هنوز نمیدونم خوابم یا بیدارم؟؟؟؟


اما خوب میدانم شاید به نظر ماها که کم صبر و کم حوصله هستیم، خداوند حواسش به ما نباشه، اما ، یادتون باشه ، خداوند هیچ بنده ای را از یاد نمیبره، فقط به شیوه و صلاحدید خودش...

این رویا حداقل هفت هشت سال قدمت داشت... شاید خودم هم داشت یادم میرفت همچین چیزی میخوام

اما خدا یادش نرفت، زمان مناسبش که فرا رسید، برام رویام را ساخت


تکه های زیادی از پازل کنار هم چیده شد تا رنگ  واقعیت به خودش گرفت رویای چندین و چند ساله ی تیلویی که الان هزاربار خداوند را عاشقتره....





پ ن 1 : لطفا اصلا نپرسین رویات چی بود که با کمال شرمندگی جواب نمیدم

پ ن 2 : کاش اینقدر نقاشی بلد بودم تا رویام را نقاشی کنم

پ ن 3 : زبان قاصرم از شکر اینهمه نعمت عاجزه

پ ن 4 :  وقتی میری تازه دلتنگ تر میشم...

پ ن 5 : یک خودکار کوچولوی خیلی خوشگل توی جیب آقای دکتر بود که الان روی میز منه


هرچه خدا بخواهد...

سلام

روزهای قشنگ تیرماهتون پر از اتفاقهای خوب



بابا و مامان رفتن تهران برای کارهای داداش

خیلی تلاش کردیم که یک قرار عاشقانه جور کنیم و نشد

و من یاد گرفتم رضا بدم به رضایت پروردگاری که بهترین ها را برای بنده هاش مقدر میکنه



نبودن مامان تو خونه یعنی اینکه من صبحانه نخوردم و الان در حال خوردن آب یخ و بیسکویت هستم

البته یه لیوان یک بار مصرف پر از گوجه گیلاسی برای خودم برداشتم

تو یخچال دفتر هم میوه و خوردنی دارم

اما دارم فکر میکنم اگه مامان قبل از رفتن ناهار امروز را برام آماده نکرده بودن... احتمالا ناهار هم آب یخ و بیسکویت داشتم....



در همسایگی ما یکی از خانم ها یک مغازه لباس فروشی راه انداخته

با توجه به اینکه چندتا مرکز خرید بزرگ در اطراف ما هست ، مسلما ایشون قدرت رقابت نداره

بعدش تازه ایشون همه چیز را یه مقداری گرون تر از سایر جاها میفروشن

با این حال گاهی یه سری میزنم و با توجه به اینکه قیمت ها دستم هست... اگه چیزی را خیلی تند و تیز قیمت نده یه خرید کوچیک میکنم

اینبار رفتم یه نگاهی به بلوزهای تابستانه و نخی بندازم... چیزی چشمم را نگرفت

یک بلوز را به زور و اصرار بهم گفت بردار... هرچی گفتم اندازه نیست... اصرار کرد که ببر اگه اندازه نبود پس بیار

آوردم خونه و اندازه نبود، به خواهرها و مامان نشون دادم گفتم حالا شاید اونا بخوان

اونا هم نخواستن

بردم .... خانوم فرمودن که پس الان پولت را پس نمیدم تا یه بلوز دیگه برات بیارم

دیروز باز زنگ زده... رفتم .... یه بلوز خیلی بدرنگ (حالا البته این قضیه سلیقه ای هست... شاید به نظر ایشون خوش رنگ بوده... اما من کلا برای تابستان رنگهای روشن و خیلی شاد میپسندم...) بعد میبینم این دقیقا اندازه قبلی هست...

بهش میگم این اندازه همونه

با اصرار میگه نه... ببر... اگه اندازه نبود با من

منم راستش را بخواین یه کم از دستش ناراحت شدم

بلوز قبلی را از رگال در آوردم و انداختم روی بلوز جدید... گفتم بفرمایید ...

بازم پول منو پس نداد

گفت پس یه بلوز دیگه برات میارم

این درحالیه که چهار قدم پایین تر یه مغازه هست که اجناسش دقیقا نصف قیمت این خانوم هست....




پ ن 1 : از خداوند بهترین مقدرات را میخوام 

پ ن 2 : مامان بزرگ دیروز مرخص شدن


روزنوشته های گرم

سلام

صبحتون شیرین و  آرام

خوبین دوستای خوبم؟

منم خوبم شکر خدا

روزهای گرم را به آرامی و خنکی میگذرانم

زیر کولر همیشه روشن دفتر میشینم و آروم آروم طراحی میکنم

یه لیست بلند و بالا از کارهایی که باید تا آخر تیرماه انجام بدم تهیه کردم (کارهای دفترم) و هنوز حتی یکیش هم تیک نخورده

اما این طراحی ها برای من حکم نقاشی کشیدن را داره و خیلی خیلی دوستشون دارم


مامان بزرگ بهترن ، اما هنوز مرخص نشدن ... امروز دقیقا 15 روز از بستری شدنشون میگذره

دیروز للی پیشم بود - حرف زدیم- خندیدیم - درد دل کردیم

سوپرایزی که ازش حرف زدیم منتفی شد...فعلا خبری نیست

از قرار عاشقانه هم فعلا خبری نیست





پ ن 1 :  هر فصل زیبایی های خودش را داره.. مبادا زیبایی های تابستان را ندیده بگیریم

پ ن 2 : از تعریف و تمجید الکی بدم میاد

پ ن 3 : امروز باید یک کتاب تازه شروع کنم



شنبه ای از جنس آب

سلام

شنبه تون خنک و گوارا

چقدر هوا گرم و سنگین شده

اما من به همین هوای گرم و سنگین هم سلام و صبح بخیر میگم



دیروز از صبح ساعت 7 با مغزبادوم رفتیم پارک

دویدیم

خندیدیم

راه رفتیم

قدم زدیم

حرف زدیم

بعدش هم اومدیم خونه

حمام کردیم

نقاشی کردیم

بستنی خوردیم

خلاصه گرما که نباید مانع لذت بردن ما از زندگی بشه

(حالا هرچند غصه ها پا برجا ایستادن و به ما لبخند میزنند و هرچی هم ما سعی کنیم اصلا برطرف نمیشن...)



راستی کتاب بلندیهای بادگیر که داشتم میخوندمش تمام شد

اولش یادتونه گفتم اینهمه که ازش تعریف شنیدم به نظرم قشنگ نیومده

و خیلی کند و سخت خوندنش را آغاز کرده بودم

باید بگم عالی بود...از یک سوم ش  که گذشت واقعا دوستش داشتم

با علاقه تمام خوندم و تمامش کردم

بعدشم دارم سریال وار برای آقای دکتر تعریفش میکنم

میگن: شنیدن داستان از دهن شما بیشتر مزه میده



پ ن 1 :  هندونه را میشه به موسیقی این روزها تشبیه کرد

پ ن 2 : شاید همین یکی دو روزه یک سوپرایزه غیرمنتظره در انتظارم باشه...

پ ن 3 : گوشی و تبلتم خیلی داغونه، باید یه فکری بکنم