روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

یک دقیقه

یک دقیقه که سهل است حتی اگر ثانیه ای باشد باید قدر دانست

باید لحظه لحظه های زندگی را قدر دانست و با تمام قوا زندگی کرد

باید دوست داشت و این دوست داشتن را به زبان آورد

ممکن است خیلی زود دیر شود

قبل از آنکه ما بفهمیم چقدر زمان برای دوست داشتن را از دست داده ایم

دوست داشتن نباید منتهی به یک عشق آتشین و داغ باشد

همین که وقتی میخواهیم یک جرعه دمنوش خوش عطر بخوریم یاد کسی میفتیم ... همین که با دیدن گربه ای که از پشت پنجره به ما زل زده و چشم هایش عمیقا مهربان است ... همین که گل نرگسی میبنیم...

این یاد افتادن ها را قدر بدانیم

پیامک های گاه و بیگاه را

و یادمان نرود حتی با مشغله های بسیار و بعد مسافت های بسیارتر هم میشود گاهی بیخیال کل دنیا شد و کسی را یک لبخند مهمان کرد

گاهی بدون هزار دنگ و فنگ ، بدون بریز و بپاش های خسته کننده میشود یک دورهمی خوب رقم زد

گاهی یک سرگرمی ساده میتواند عمیقا حال دلمان را خوب کند

ثانیه های زندگی را نادیده نگیریم

اطرافیانمان را ببنیم

آنهایی که دوستشان داریم و دوستمان دارند

فکر نکنیم به اندازه کل ابدیت وقت باقیست... اتفاقا همین نفس و همین دم را باید قدر دانست

از کجا بدانیم تا یلدای بعدی چه کسانی هستند و چه کسانی دیگر در دسترس ما نیستند؟

از کجا بدانیم تا یلدای بعدی خود ما هستیم یا نه؟

قانون نانوشته ی زندگی همین است

یلدا و همه ی مناسبتهای دیگر بهانه اند

بهانه ها را قدر بدانیم

بهانه های کوچک و بزرگی که به سادگی قلبها را نزدیک و نزدیک تر میکنند

دنیای ما متشکل از میلیاردها جمعیت انسانهای روی زمین نیست ، دنیای ما متشکل از افرادی ست که با مهربانی و قلبمان به آنها عشق می ورزیم

کل پس انداز؟؟؟؟

سلام

صبحتون بخیر

بازم که مدارس تعطیل شد و باز کوچه و خیابون خلوت

شکر خدا

فقط نفهمیدم چرا اینهمه پمپ بنزین شلوغ بود یه شلوغی عجیب و غریب که من تا حالا ندیده بودم

منم با اینکه بنزین نداشتم صبح شنبه خودم را صرف بنزین زدن نکردم


خب باید براتون از چهارشنبه تعریف کنم که نزدیک ظهر رفتم خرید و کل لیست خرید مامان جان را تیک زدم

بعدش هم برای فسقلیا هدیه های یلدایی خریدم

از این جورابای لنگه به لنگه

کتاب ، لباس ، عروسکای خوشگل و نرم

خلاصه که حسابی گذاشتم به دلم خوش بگذره و اصلا به رقمی که از کارت بانکیم کم میشد توجه نکردم

بدو بدو برگشتم دفتر و کار پسر عمه جان را راه انداختم و دوباره عصرش با مامان جان رفتم خرید

یه سری دیگه خرده ریز خردیم و برای دل خودمون کامواهای خوشرنگ

بعدش هم مادرجان نیاز به میزهای عسلی داشتند که اونم خریدیم ، اما تحویل نگرفتیم تا امروز رنگ مورد نظرمون را بهمون تحویل بده

پنجشنبه هم از صبح بیدار شدم و با للی زدیم بیرون

رفتیم و حسابی خرید کردیم

یک جفت کفش و کیف ست خوشگل با شلوار همرنگ

یک کت و شلوار خوشگل برای مهمونی های دوستداشتنی

و بعدش هم رفتم تو یه پارچه فروشی و اجاره دادم دلم یک بلوز دامن خوشگل انتخاب کنه

برای مامان هم پارچه بلوزی خریدم دوتا

للی هم کیف خرید

خلاصه که به دلمون اجازه دادیم حسابی بهش خوش بگذره

برگشتم و عصر باز با باباجان رفتیم خرید

یه سری خرده ریز یلدایی خریدیم و برگشتیم

همون پنجشنبه تا آخر شب هی لایه لایه ژله های خوشگل را درست کردم

جمعه از صبح تمیز کاری کردم و نزدیک ظهر با بابا جان رفتیم دنبال آجیل

بعدش هم یه مدل سالاد توپی رنگارنگ درست کردم (مثل مواد اولویه درست میکنیم و مخلوط میکنیم، هویج را رنده ریز میزنیم، کلم قرمز را با غذا ساز حسابی ریز میکنیم، جعفری را ساطوری میکنیم و بعد گلوله های نه زیاد کوچیک مواداولیه را داخل هر یک از این رنگها می غلتانیم)

چون قول یه مرغ پفکی داده بود، مرغها را که از دیشب توی مواد خوابونده بودم ریختم توی اون مایعی که قرار بود پفکی بشه و گذاشتم توی بخچال...

نزدیکای ساعت 4 همه اومدند ... گفتیم و خندیدیم... بعدش هم مرغها را سرخ کردم

نزدیک ساعت هشت شام خوردیم

شوهر عمه جان زنگ زدند که توی رستورانشون برنامه های یلدایی جالبی دارند و ما را دعوت کردند

دسته جمعی پیش به سوی باغ رستوران... چون بیرون شهر بود حسابی سرد و یخبندان بود

طبقه ی سوم رستورانشون اتاق کودک داره پر از اسباب بازیهایی که برای فندوقک ما حسابی هیجان انگیز بود و بهش خیلی خوش گذشت

تا برگردیم خونه ساعت 1 بود

هلاک و خسته خوابیدم و صبح در حالی بیدار شدم که هنوز لبخندم روی لبم بود...




پ ن 1: بی دقتی کردم و لباسی که برای فندوق خریدم دکمه ش خرابه... امروز باید ببرم ببینم خانم فروشنده عوض میکنه یا نه

پ ن 2: میزها را تحویل نگرفتم و باید برم دنبال تحویل میز

پ ن 3: مامان فندوق ازم خواسته یه ژاکت دیگه برای فندوق ببافم ، ولی واقعا توی روزهام وقتی برای این کار ندارم ...

پ ن 4: باید یه روز برم پیش خیاط... پارچه خریدن از اون کارهای هیجان انگیز و دلچسبه

هر چیز که خوار آید روزی به کار آید

سلام

روزتون پر از شادیهای با دوام

دوستای خوبم این هوای بارونی تونسته هوای اطرافتون را یه کمی تمیز و دلچسب کنه؟

من که همچنان به سختی نفس میکشم

و آلودگی حسابی روی عملکرد جسمیم تاثیر گذاشته

در این شرایط حسابی مراقب خودم هستم و هوای تیلوتیلو را دارم



یه عالمه کارت پستالهای خوشگل هندوانه ای و اناری درست کردم

کارت پستالهایی که اول حال منو خوب میکنن و بعد انرژی خوب را برای یه عالمه آدم دیگه هدیه میبرن

اونقدر که من سر درست کردن این کارت پستالها فکرای خوب میکنم و ذکرهای خوب میگم و گاهی حتی درگوششون یه چیزای یواشکی...

خلاصه که کلی کار خوشگل و رنگی رنگی آماده کردم و از صبح اول وقت نیم ساعت به نیم ساعت زنگ زدم به پیک و کارها را تحویل دادم

آخرین سری را هنوز پیک نیومده ببره

چند تا هندونه و انار خوشگل هم گذاشتم کنار برای هدیه های دور و بریام



راستی نمیدونم قبلا هم اینو گفتم یا نه

من یه جایی از دفتر یه کارتن نسبتا بزرگ گذاشتم و همیشه خرده ریزهای مقواهایی که باهاشون کارت پستال درست میکنم میریزم داخل اون , نه خرده ریزه های خیلی ریز و دور ریز را ، قسمتهایی که بعدا میشه ازشون یه چیزی درآورد و یه کمی بزرگتر هستن... وقتایی که مثل الان که مناسبتی داشته باشیم میرم سراغ این خرده ریزها و با یه عالمه رنگ مقوا گل و شکلهای خوشگل درست میکنم و کارت پستالهای خوشگل به اطرافیانم هدیه میکنم... مامانم یکی از کسایی هست که همه این کارتها را نگه میداره و پشتش تاریخ میزنه و یک خطی برای خودش یادداشت مینویسه که قصه این روزها را بعدا به یاد بیاره



دیشب که رسیدم خونه دیدم مامان جان و پدرجان برام یه عالمه گلدان های فسقلی (فنجونی) از چند مدل گل خریدند

باید هوای دل همدیگه را داشته باشیم دیگه

حالا خیلی ساده و خیلی ریزریز

اینجا در نزدیکی ما یه گل فروشی هست که یک میز بزرگ گذاشته جلوی در

روی این میز همیشه یه عالمه گلدانهای کوچولو (فنجانی) از مدلهای مختلف گلها و کاکتوس ها هست که همیشه قیمتشون هزارتومان هست

به نظر خیلی وقتا خیلی ساده میشه به اطرافیانمون بگیم حواسمون بهتون هست



پ ن 1: دوست عزیزم با چالشی که برای یلدا راه انداخت بود ، حسابی به من انرژی داد (بهی نازنین)


پ ن 2: دوست عزیزم گفته امروز بهت زنگ میزنم و برای شنیدن صداش به شدت مشتاقم


پ ن 3: دوست عزیزم چرا این روزها حال دلت مثل همیشه نیست و من هر کاری میکنم نمیتونم بفهمم چی شده؟


پ ن 4: للی یک کار نتورکی شروع کرده و این روزها حسابی شلوغه و راضی...

من بینهایت از حال خوبش ، خوشحالم


پ ن 5: یه لیست خرید از مامان جان گرفتم که امروز یه دوری توی مرکز خرید نزدیکمون بزنم

زیر لیست برای خودم اضافه کردم:

- جوراب طرح یلدا برای همه خانواده

- خط چشم

- شکلات تلخ

زیر لیست امروزتون چی به خودتون هدیه میدین؟

ما را به سخت جانی خود این گمان نبود

سلام

صبح بارانی زیباتون پر از احوال خوش

اینجا که از دیشب بارون ریزریز و نم نم شروع شده و همچنان هم ادامه داره

انشاله که کمی هوا بهتر بشه

دیروز که آلودگی در حدی بود که سرگیجه و حالت تهوع داشت منو میکشت... گلودرد و سوزش چشم هم که دیگه گفتنی نبود



صبح که داشتم به سمت دفتر میومدم مثل خیلی از روزهای دیگه داشتم به وبلاگم و اینجا فکر میکردم

بعد یاد بی معرفتی بلاگ اسکای افتادم

چند روزی هست که با خودم در کنجار برای رفتن و موندن هستم...

نه اینکه از اینجا برم یه جای دیگه بساطم را پهن کنم

اینکه کلا بیخیال وبلاگ نویسی بشم

گویا ما اینجا در نقطه ای کور از دنیا واقع شدیم و باید از خیلی چیزها چشم پوشی کنیم

نه پیام خبررسانی قبل از ماجرا از بلاگ اسکای دریافت کردم ، نه پیام عذرخواهی بعد از ماجرا...نه اطلاع رسانی  در کار بود و نه حتی دلداری و دلگرمی...

و این به نظرم یه جورایی توهین محسوب میشه

اگه الان اینجام و مینویسم به عشق اون خواننده هایی هست که همیشه منو با مهربونیاشون دلگرم کردند

این روزها انگار یکی یکی دلخوشی هام کمتر میشه ... کمرنگ تر میشه

هی دست و پا میزنم و مثل کسی که وسط یک مرداب گیر کرده باشه با هر دست و پایی بیشتر فرو میرم

بگذریم

من تا وقتی که زنده ام به تلاش و تمرین ادامه میدم

من زندگی را تا وقتی که خداوند بهم لطف داره و اجازه میده ادامه میدم


دیروز یک دورهمی با دختر دایی ها و زن دایی و خواهرا برنامه ریزی کردیم

حالا صرفا که همه چیز نباید در شب یلدا واقع بشه

اون یک دقیقه فقط بهانه است

مامان جان یک کیک خوشمزه پخته بودند

بوی آش رشته خوشمزه هم همه جای خونه را پر کرده بود

پدرجان هم برامون شیرینی محبوبمون را خریده بودند و کلی میوه های رنگی رنگی پاییزی

دختر دایی برام گلدان گل و چای ماسالا آورده بود

اون یکی دختر دایی هم یک چاقوی آشپزخانه برای مامان جان آورده بود

دور همی خوبی بود

منم از ظهر دفتر را تعطیل کردم و رفتم تا شب دور هم بودیم

موقع رفتن هم مامان جان به هرکدوم از دختردایی ها خیارشور و خرما دادند

من و فندوق و مغزبادوم خیلی خیلی بازی کردیم



پ ن 1: تاحالا چای ماسالا را تست نکرده بودیم، فقط من و مامان جان دوست داشتیم

خواهرا و پدرجان اصلا خوششون نیومد


پ ن 2: به یک مشتری گفتم : روز خوبی داشته باشین.

گفت : سعیم را میکنم

من از این جواب خیلی خوشم اومد

حالا شما هم روز خوبی داشته باشین

هوای ابری

سلام

روزتون پر از حال خوب

من که منتظر روز آفتابی هستم

چند روزه که آفتاب درست و حسابی نداشتیم؟

آلودگی هم که سرجای خودش هست

تازه سرما هم خوردم

تمام برنامه های خوشگلی که برای پنجشنبه م طراحی کرده بود رفت هوا.... چون از چهارشنبه ظهر حس سرماخوردگی شروع شد و دیگه حسابی منو از پا انداخت

کل جمعه را هم توی رختخواب گذراندم

یا خواب بودم یا آمیرزا بازی میکردم

خواهر و مغزبادوم هم اونجا بودند و داشتند یه فیلم قشنگ میدیدند

منو صدا زدند با لحاف و بالشتم منتقل شدم جلوی تلویزیون ... ولی از همون لحظه اول به خواب رفتم تا آخر فیلم

یه عالمه قول و قرار داشتم برای امروز ، وگرنه حتما امروز را هم توی رختخواب میگذروندم

ولی خب صبح خودم را از رختخواب کندم و یه لیوان شیر و عسل که مامان برام آماده کرده بودند را خوردم

دست و پام را جمع کردم اومدم توی پارکینگ به گلها آب دادم

یه سری به شب بوهای دم در زدم... چه قدی کشیدند، حداقل 15 سانتی متر الان قد دارند...

و بعدش هم پیش به سوی دفتر

یه لیست بلند و بالا نوشتم با توجه به اولویت ها برای امروز

و باید یه «بسم اله » درست و حسابی بگم و شروع کنم



پ ن 1: دو روز خیلی بد را با آقای دکتر گذروندیم و این ضربه برام خیلی محکم بود

اما الان خوبیم

هر دو خوبیم


پ ن 2: درسته که وبلاگ یه حریم شخصی و خصوصی محسوب میشه و هرکسی نوع نوشته ما را دوست نداره میتونه ما را نخونه

اما بد نیست گاهی که داریم خیلی چرت و پرت مینویسم به عنوان یه خواننده یه نگاهی بندازیم و ببینیم خیلی جذابه ؟؟؟؟؟؟


پ ن 3: مغزبادوم ازم یه کاردستی خوشگل برای شب یلدا خواسته به تعداد همه همکلاسی هاش

کاش زودی بهتر بشم


پ ن 4: تصمیم داریم دورهمی شب یلدا را جمعه برگزار کنیم و البته که خیلی ایده های خوبی براش دارم

البته بستگی داره چقدر حالم بهتر بشه

10 دقیقه..

سلام

روزتون پر از خوشی و شادی

امیدوارم از ته دل بخندید


دیروز در یه شرایطی قرار گرفتم که دیدم گاهی ده دقیقه با ده دقیقه چقدر تفاوت داره

وقتی منتظر کسی هستی و ساعت جلو نمیره

و وقتی عجله داری و میخوای به کاری برسی و ده دقیقه میشه ده ثانیه

تاحالا براتون پیش اومده؟

دیروز یه عالمه کار داشتم و باید کار تحویل میدادم، داشتم تند تند کار میکردم و هنوز چشم بر هم نزده میدیدم ده دقیقه گذشته

در عوض رفتم در خونه خواهر ، باید یه چیزی بهش میدادم ، خونه نبودن، گفتند تا ده دقیقه دیگه میرسیم و این ده دقیقه برای من ده سال گذشت... حوصله م سررفته بود

خلاصه که گاهی گذر زمان بستگی به حال خودمون داره...



پدرجان من اصلا اهل پیتزا و غذاهای فست فودی نیستند

در کل هممون اهل فست فودها نیستیم، اما گاهی هوس میکنیم ولی پدرجان کلا نمیخورن

دیروز عصر پدرجان و مادرجان رفته بودند جایی کار داشتند و توی راه برگشت یه سری به من زدند

پدرجان پرسیدند : دلت چی میخواد... منم گفتم پیتزا

گفتند میدونی که من اهل فست فود نیستم یه چیز دیگه بگو

منم گفتم : خرمالو...

وقتی بدو بدو رسیدم خونه دیدم هم پیتزا را برام خریدند و هم خرمالو

نشسته بودند منتظرم

جای همه ی دوستان خالی شام را خوردیم و تا آماده شدن چای آمیرزا بازی کردیم... سه تایی

بعد از چای پدر تصمیم داشتند یه سری کلمه انگلیسی حفظ کنند که منم باهاشون همراهی کردم

625 کلمه برای سه روزشون در نظر گرفته بودند...

یه کمی تمرین کردیم و کلی خندیدیم و یه عالمه کیف کردیم

توی پرانتز باید بگم کلاسهای پدر از شنبه شروع میشه و فشرده هست به صورت روزی 2 ساعت آنلاین و هفته ای 2 روز حضوری

خودشون به طور خودجوش شروع کردند به حفظ کردن یه سری کلمه

خلاصه که دیشب حسابی با کلمه های انگلیسی خندیدیم و سه تایی سعی کردیم دور هم بهمون خوش بگذره...





پ ن 1: یک دونه مداد ، یک دونه پاک کن و یک تراش برای مغزبادوم کادو پیچ کردم و وقتی رفتم دم در خونشون بهش دادم

چقدر ساده میشه فسقلیا را خوشحال کرد


پ ن 2: من کلا با ماسک رفت و آمد میکنم که این روزها مریض نشم

یه دونه بوس به مغزبادوم کار خودش را کرده و الان به شدت گلو درد دارم


پ ن 3: یاد تو در دل من ، طوفان به پا میکنه....

سرظهر

سرظهر شده

صدای اذان از مسجد نزدیکمون به گوش میرسه

هرچند کم و آروم

نانوایی نزدیکمون هست  و بوی نان پیچیده توی فضا

صندلیم را میدم عقب و دستام را میزارم پشت سرم و چشمام را میبندم

از صبح یکسره داشتم ریاضی و فرمول تایپ میکردم

از صبح هر صفحه ای تمام شد وبلاگ یکی از دوستام را به عنوان جایزه بازکردم و خوندم

از صبح جرعه های کوچولوکوچولو از آب و گلاب و تخم شربتی کنار دستم خوردم

از صبح به تمام آدمهایی که اومدن تو جمله های قشنگ گفتم ... حتی به اون آقای میانسالی که خیلی اخمالو بود و وقتی بهش گفتم روز خوبی داشته باشین ، با اخم زیر لب غرغر کرد و گفت روزای خوب تمام شدن...

بوی غذای همسایه ها را هم میشه استشمام کرد

حالا یا من زیادی حساسم یا به خاطر نزدیکی خونه ها بوها را حس میکنم

صبح آقای دوره گرد داشت سبزی میفروخت و دیدم که دوتا از خانم های همسایه دارن سبزی میخرن

حتما یکیشون برای ناهار آش داغ و خوشمزه پخته

خیالپردازیهای تیلویی زندگی را آسون تر میکنه

زندگی ای که این روزها خیلی هم خوش رنگ و آب نیست ...

زندگی ای که این روزها دارم با چنگ و دندون برای بهتر شدنش تلاش میکنم و هرچی بیشتر دست و پا میزنم انگار بیشتر توی سراب لحظه ها فرو میرم

باز به روی خودم نمیارم

چشمام را باز میکنم اذان تمام شده

اما بوی خوب غذا و نان توی فضا هست

خدا را شکر میکنم

شروع میکنم باخدا حرف زدن

کاش سرظهر هر روز بوی خوب غذا از همه ی خونه ها بالا بره

کاش گرم باشه کانون خونه ها

عکس و اعلامیه و تفتی که برای پیرمرد همسایه سرکوچه گذاشتن به من دهن کجی میکنه

برای همینم از صبح تو زاویه ای نشستم که فقط درخت کاج و نخل خرما را ببینم

یواش یواش کوچه شلوغتر میشه و بچه ها یکی یکی از راه میرسن

کوچولوها با کوله پشتی های گنده

دختر بچه ها با مقنعه های کج و موهای بیرون زده

پسربچه های شیطون بدوبدو

بچه های بزرگتر با قیافه های خسته اما خندان

سرویس ها هم یکی یکی بچه ها را پیاده میکنند و میرن که زندگی را ادامه بدن

مغازه ی روبرویی با یه اشتیاق وصف نشدنی داره شیشه های مغازشو برق میندازه

اینا یعنی زندگی...

این برش ها میتونه به من انگیزه ی ادامه بده

این گوشه ها میتونه بهم امید بده

زندگی یعنی همین



پ ن : لطفا بیاین زیر این پست بیشتر با هم حرف بزنیم

بیاین بیشتر برام بنویسین

از برش های زندگی

از گوشه ها

از زاویه هایی که نگاه میکنید

نیاز دارم به خوندنتون

به شنیدنتون

به حرف زدن باهاتون

به اینکه کلمات را با هم به اشتراک بزاریم


میرسی به حرف من....

سلام

صبحتون زیبا

امیدوارم هرجا هستید حال دلتون خوب باشه

هیچ فرقی نمیکنه آفتاب باشه یا ابری

بارون بیاد، برف بیاد

حتی فرقی نمیکنه الان کدون فصل سال هست

اگه دلمون گرم باشه ، اگه دلمون خوش باشه، اگه امید به زندگی در وجودمون موج بزنه همه چیز قشنگ و زیبا میشه ، حال دلمون خوب میشه



امروز یکی از معمولی ترین روزهای پاییزی هست که با کمی همت و تلاش میتونه تبدیل بشه به یه خاطره قشنگ

با یه سوپرایز کوچولو

با یه پیام هیجان انگیز

حتی با یه شاخه گل

خلاصه که مراقب باشید زندگی از دستاتون لیز نخوره

نکنه یهو نگاه کنید پاییز تمام شده باشه و هیچ خاطره ی هیجان انگیزی ازش نداشته باشید



من صبح ها برای حال دلم یه سری ذکر دارم که با خودم زمزمه میکنم

نه تعدادشون را میشمارم نه در مکان و زمان خاصی انجام شون میدم

همین که از خونه میزنم بیرون شروع میکنم برای خودم زمزمه کردن تا برسم دفتر

گاهی احساس میکنم تمام زمین و زمان دارن با من ذکر میگن... گاهی احساس میکنم تمامی کائنات دارن تسبیح میگن

تا حالا این حس را داشتین؟

در لحظه ای واقع بشین که انگار تمام عالم دارن تسبیح میگن؟



من اینجا در یکی از بهترین جاهای زمین زندگی میکنم

جایی که همسایه های مهربونی دارم

دیروز خانم همسایه را توی کوچه دیدم و یه حال و احوالی کردیم

گفت چرا ماسک زدی...

عصر یه کاسه بزرگ گل سرخ پر از شلغم داغ برام فرستاده بود باورتون میشه قلبم گرم شد....

مامان جان هم یک ظرف خیارشور ، از اون خیارشورهای قلمی خوشمزه برای خانم همسایه فرستادند

راستی آقای همسایه که پیر بود و یک کمی آلزایمر داشت را یادتونه؟

همون که چند هفته پیش موقع خرید دیدمش و گلدونی که خریده بود را نمیتونست با خودش بیاره و من گلدونش را از مرکز خرید تا خونشون براش آوردم ؟؟؟

شایدم یادم رفته اینجا تعریف کنم...

بهر حال پیرمرد حال چندان خوبی نداشت، آلزایمر هم اذیتش میکرد

گاهی با لباسهای خونه میزد بیرون و حاج خانمش را حسابی حرص میداد

دیروز عصر فوت کرد

من که کلی غصه خوردم ، با خودم گفتم حالا حاج خانم داره با خودش میگه کاش هنوزم بودش و حرصم میداد...

کاش زنده بود و با لباسهای خونه از خونه میزد بیرون...

عمر کوتاهتر از اونچیزی هست که در باورمون بگنجه

تا نگاه کنیم دیر شده...

مهربونی یادتون نره

تو با لبخند شیرینت بهم عشقُ نشون دادی...

سلام

روز پاییزیتون بخیر و شادی

میدونید وقتی روزها اینقدر کوتاه میشن و شبها اونقدر بلند اگه مدیریت و برنامه ریزی نباشه کسل و بی حوصله میشیم

یه حالت افسردگی بهمون دست میده

در حالی که ما انسان هستیم و قابل تغییر

پس میتونیم برنامه های خودمون را با فصلها تنظیم کنیم و مراقب حال دلمون باشیم

شبهای بلند پاییز و زمستون را بزارید مخصوص دورهمی ها و شب نشینی ها

خیلی هم زندگی را سخت نگیرید

این روزها زندگی خودش به حد کافی سخت و طاقت فرسا هست ، بهتره ما هرچی میتونیم آسون ترش کنیم

یه فکری هم برای جشن یلدا بکنید

برای دور هم جمع شدن

هرکسی با هرتوانی که داره

قسمت مهمش اون دور هم بودن و گذراندن لحظاتی فارغ از هرگونه غم و غصه ست

همیشه کادوهای کوچولو کوچولو میتونن معجزه کنند

هدیه هایی که قیمتشون مهم نیست ، یه حجم بزرگی از مهربانی را به طرف مقابل القا میکنند

پس برنامه ریزی هاتون را شروع کنید ، که خود برنامه ریزی کردنه یه عالمه حس و حال خوب بهتون میده


دیروز نزدیک ظهر مامان جان و بابا جان اومدن یه سری به من بزنند

همون موقع پسرعمه جان هم از راه رسید

دو ماهی میشد که همدیگه را ندیده بودیم

و این شد آغاز یه عالمه حرف و حرف و حرف...

مامان و بابا هم نشسته بودن و گپ میزدن و این یعنی من عملا تمرکز برای کار کردن نداشتم...

بیشتر حرف هم هول و حوش مهاجرت بود... کاش این فکر و ایده از سر اطرافیان من بیرون میرفت...

خلاصه تا نزدیک 3 همه اونجا بودند و گپ و گفت

وقتی رفتند ناهار خوردم و از گرسنگی هلاک بودم

بعدش هم عملا نتونستم کاری پیش ببرم

مغزم خسته شده بود

و حالا کلی کار عقب افتاده و تلمبار شده دارم



پ ن 1: پدرجان کلاس زبان ثبت نام کردند و دارن خودشون را آماده میکنند


پ ن 2: با یه دوست عزیزی گپ میزدم که گل و گیاهاش را نشونم داد و کلی انگیزه گرفتم


پ ن 3: دانه های انار، مثل دانه های یاقوت روی میزم دلبری میکنند


پ ن 4: بعد از مدتها امروز آسمان آبی و خوشرنگ بود... با لکه های ابر سفید


چشمای تو تعریفی از زیبایی بی حد و حصر....

سلام

صبح تون شاد و پر انرژی

خوب هستین دوستانِ جان؟

اینجا که بارون های کوچولو کوچولوی خوبی داره میباره و هوا خیلی خیلی بهتره

هرچند من همچنان با ماسک از خونه خارج میشم از ترس آنفولانزا و به خاطر گلو درد شدید...


دیروز شنبه خیلی شلوغی داشتم و برای همین نتونستم پست بزارم


روزها میگذرن

سعی میکنم توی هر روز یک دلخوشکنک هرچند کوچولو برای خودم داشته باشم

به گلهام رسیدگی میکنم

ذوق شب بویی هایی را میکنم که حالا حسابی قد کشیدن و میخوان بهارخونه ی ما را گلبارون کنند

گاهی کتاب میخونم ولی خیلی کم

بافتنی میکنم ، آروم آروم با خیالبافی های بسیار

خلاصه که دارم تلاشم را میکنم که زندگی را زندگی کنم و از دستم نپره


ما توی خونه ی جدید جا برای گذاشتن میز غذاخوری بزرگ نداشتیم (برای همینم میز بزرگ غذاخوری را اصلا از خونه قدیمی نیاوردیم)

در حد چهارنفر دور جزیره جا هست برای نشستن و غذاخوردن

ولی وقتی مهمان داریم باید سفره پهن کنیم

خلاصه با پدرجان تصمیم گرفتیم که با یه تغییرات کوچولو توی جزیره کار کنیم که به راحتی 8 نفر بتونن اونجا بشینن

این شد که یه طرح اولیه تهیه کردم و از هفته گذشته رفتیم دنبال کابینت کار

تقریبا 7 تا کابینت کار و نجار برای دیدن و نظردادن طرح آوردیم و هرکدوم یک چیزی گفتند

به پیشنهاد یکی از این افراد، با یک شیشه بر حرفه ای هم صبحت کردیم و اونم اومد دید که آیا میشه اصلا به جای هر متریال دیگه ای از شیشه برای سطح کار استفاده کنیم...

اما در نهایت هیچکدوم از نظرات اونقدر دلنشین نبود

و این شد که دیشب بعد از یه پروسه سخت و نفس گیر یک هفته ای تصمیم گرفتیم که فعلا به همون سفره پهن کردن برای مهمان رضایت بدیم ....



پ ن 1: فندوق کوچولو در تلاش برای حرف زدن اونقدر شیرین و دلبر شده که من هر لحظه دلم براش غنچ میزنه


پ ن 2: مغزبادوم داره روز به روز خانم تر و عاقل تر میشه و من این بالیدن را خیلی دوست دارم


پ ن 3: آقای دکتر چند روزی هست مریض هستند

و این یعنی دکترها هم مریض میشن


پ ن 4: امروز صبح بطری آبم را جا گذاشتم

توی هوای سرد اگه حواسمون نباشه ممکنه چند روز بگذره و آب نخوریم


لطفا بی انصاف نباشید

یک کار جدول کشی بزرگ از یک مدرسه قبول کردم و انجام دادم براش

به بهترین کیفیت و مناسب ترین قیمت

تقریبا یک سوم هزینه کار را ازشون بیعانه گرفتم

موقعی که کار آماده شد زنگ زدم ، فرمودند: لطفا با پیک بفرستید ما هم بقیه پول را کارت به کارت میکنیم...

یه کوچولو من من کردم ...

فرمودند: اصلا نگران نباشید ، تا پیک شما برسه به ما پول شما هم واریز شده... ما معطل این کار هستیم و خیلی عجله داریم و بازدید داریم و ...

من هم کار را فرستادم رفت...

هیچ پولی واریز نکردند

امروز بهشون زنگ زدم ... جواب ندادند

مسیج دادم : زحمت واریز پول را کشیدید؟

دو ساعت بعد زنگ زده میگه : دوتا از صفحه هایی که چاپ کردید به جای اینکه دو رو بخوره یک رو خورده...

میگم : تشریف بیارید براتون درست میکنم

میگه: راهم دوره ...

میگم زحمت بکشید با دستگاه کپی که داخل مدرسه دارید، دوتا برگ را پشت و رو زیراکس کنید درست میشه...

میگه : البته من 50 هزارتومان از مبلغ فاکتور را نمیریزم....!!!!!

گفتم : برای یک برگ کپی؟؟؟؟؟

فرمودند: بله



و اینگونه است که اعتماد آرام آرام از بین می رود

و اینگونه است که انصاف آرام آرام از بین می رود

و اینگونه است که آرام آرام از آرامش روانی افراد کاسته می شود

و اینگونه است که آرام آرام خوش بینی ها به بدبینی تبدیل می شود

نه به خاطر اون 50 هزارتومان ، به خاطر رفتار یک خانم مدیر فرهنگی ....

من در تمام این سالها از این نمونه رفتارها خیلی زیاد دیدم و هی سعی کردم کمترین اثر را از این برخوردها دریافت کنم و سعی کردم همچنان خوش بین باشم ، همچنان منصف باشم ، همچنان اعتماد کنم ... اما آرام آرام روی من هم اثرات خودش را گذاشته این دست رفتارها!!!!

لطفاً بی انصاف نباشید

شوماخر نباشیم...

سلام

صبح قشنگ چهارشنبه ای تون پر از حال خوب

انشاله که حال دلتون بهتر باشه و  آخرین روزهای پاییز را به خوشی روزگار بگذرونید



فندوق کوچولوی قصه های تیلویی همچنان خونه ی ماست و با انرژی کل خانواده را سرحال کرده

صبح های زود با صدا و لبخند قشنگش از خواب بیدار میشیم و شبها تا دیروقت باهاش بازی میکنیم



صبح که میومدم یک راننده ی عزیز با ماشین پراید همچین لابلای ماشین ها لایی میکشید و به این در و اون در میزد و تند میرفت که نگو و نپرس

بعد در اولین چهارراه با رسیدن به چراغ قرمز پشت سرش ایستادم

دوباره دیدم همون حرکات را انجام میده و یکی دوجا هم حسابی اعصاب بقیه راننده ها را خراب کرد و چند تا بوق ممتد هم زد

و چهارراه بعدی دوباره با ما پشت همون چراغ قرمز بود

و باز چهارراه سوم...

اونهمه بد رانندگی میکرد... اونهمه اعصاب بقیه و خودش را به بازی میگرفت و در نهایت همونجایی بود که بقیه ....


پ ن 1: دیروز عصر بازم یه کمی دلم گرفته بود

آقای دکتر قرار حرف زدن آخر شب را گذاشتند... آخر شب هم گفتند نشستم تا مثل یک سنگ صبور واقعی حرفهات را بشنوم

من شروع کردم درد دل کردن.... یهو وسط درددلای من زدن زیر خنده

نه اینطوریا... قاه قاه ... بلندبلند... منم باهاشون میخندیدم...

این مدل درد دل کردن و این مدل سنگ صبور قطعا خیلی نادر و کمیاب هست


پ ن 2: قبل از اینکه زمان شمردن جوجه ها بشه یه فکری به حال پاییزتون بکنید


اسب نفس بریده را طاقت تازیانه نیست

سلام

صبح تون زیبا

صبح ما که حسابی زیبا شده ، عین تابلوهای نقاشی

نم نم بارون پاییزی، برگهای زردی که زیر درختها را پر کردند و هوای ابری....

امروز چندمین روزیه که هوا ابریه؟

من همیشه عاشق بازی نور و سایه هستم و آفتاب برام حکم طلا را داره...

اما نمیدونم با این خلقیات چطوری همزمان عاشق هوای ابری هم هستم...



تمام دیروز بعدازظهرم را با فندوق سرو کله زدم

بمب انرژی هستند بچه ها

بخصوص اگه خوش اخلاق و خوش خنده هم باشند

فقط میخنده... بازی میکنه... البته از در و دیوار بالا میره

تلاش میکنه برای حرف زدن

تلاش میکنه برای کشف محیط اطرافش

تلاش میکنه برای راه رفتنهای بدون کمک و طولانی تر

دیگه اخر شب هیچ نفسی برام نمونده بود، از بس دنبالش راه رفتم و باهاش بازی کردم

آخر شب به یه مسواک ساده رضایت دادم و پروسه کرمهای قبل از خواب و مسواک مفصل را کلا بیخیال شدم



امروز صبح دوباره با گلو درد بیدار شدم

آثار آلودگی هوا همچنان بر جسم من آشکار هست

مامان برام شیر و عسل گرم کرده بودند

تندتند لباس پوشیدم و راه افتادم

توی آسانسور یه نگاهی به خودم کردم و دیدم همچنان انرژی های منفی دور و برم هستند

این شد که کیف و وسایلم را گذاشتم توی ماشین و بیخیال ساعت و زمان شدم

رفتم سراغ گل و گیاههایی که منتقلشون کردم پشت شیشه هایی که آخر پارکینگ هستند

حسابی قد کشیدند، حسابی هم خوشرنگ و آب شدند

معلومه که جاشون خوبه و دمای محیط براشون مناسبه

خلاصه که هرچی برگ خشک و زرد داشتند جدا کردم ، دور و برشون را جارو زدم

بهشون آب دادم

دوتا گلدون خیلی بزرگ آلوئه ورا هم یه طرف دیگه پارکینگ دارم ، یه سری هم به اونا زدم

اصلا ساعت برام مهم نبود

بعدش رفتم سراغ فلاورباکس جلوی در...

براتون گفتم که تمام حسن یوسف ها را از اونجا کندیم و پدرجان به جاش یه عالمه شب بو کاشتند؟

حالا که فقط برگای سبز هستند ولی برای بهار میشن غرق گل...

یه عالمه شب بو هم توی تراس داریم

بعد از عشق بازی با گلها زیر بارون ریز ریز پاییزی ، اومدم سمت دفتر

میخوام امروز را متفاوت باشم

میخوام امروز را نفس های عمیق بکشم و به زندگی لبخندهای پررنگ بزنم




پ ن 1: قلمه های پتوس خوشگلم پر از ریشه شدند


پ ن 2: مامان امروز توی بطری آبم ، آب هویج ریختند، رنگ قشنگش روی میزم داره دلبری میکنه


پ ن 3: دیشب نفهمیدم کجای حرفهامون با آقای دکتر خوابم برد، فقط صبح که گوشی را از زیر تنم کشیدم بیرون یادم اومد که داشتیم حرف میزدیم


پ ن 4:قبلا هم بهتون گفته بود که تازگی دوست دارم دانه های میوه هایی که میخورم را بکارم و پر از حس خوب میشم؟

حالا زیر تختم ، پر از پلاستیک های گره خورده ست .... (میزارمشون توی دستمال کاغذیهای ضخیم ، آب میزنم بهشون، میپیچم توی پلاستیک)

یکی پر از هسته های خرما

یکی پر از هسته های نارنج

یکی پر از هسته های لیمو

سه تا دانه ی خرمالو هم دارم



عمرگران میگذره، خواهی نخواهی....

سلام

روزتون پر از حال خوب

بازم هوا آلوده ست

بازم ابرها اجازه ندادن آفتاب سرک بکشه

اما از باران هم خبری نیست

امروز حال دلم بهتره ،هرچند هنوز تمایلی به ارتباط با دنیای بیرون ندارم

دیشب آخر وقت ، وقتی داشتم جمع و جور میکردم که برم خونه ، خواهر زنگ زد و گفت که لوله آب گرم ماشین لباسشویشون ترکیده و آب کل خونشون را برداشته

اونم آب داغ!!!

گفت که با فندوق نمیتونه اونجا بمونه و داره میاد سمت دفتر من تا با هم بریم خونه ی ما!!!

فندوقکم حالش خیلی خیلی بهتره و از اونهمه بیماری جز اینکه خیلی لاغر شده و خیلی خیلی بی حال دیگه اثری نمونده

خلاصه که رفتیم خونه

کنتور آب یه مشکلی پیدا کرده بود باید میرفتم و کمک پدر میکردم برای حلش... یک ساعتی وقتمون اونجا گرفته شد

بعد هم یه طرحی برای جزیره ی آشپزخونه دادم که مجبور شدم با کابینت ساز و شیشه بر و نجار کلی حرف بزنم

اونقدر بی انرژی بودم که این حرف زدنها و ارتباط با بیرون واقعا برام نا نزاشته بود

نزدیکای ساعت یازده بود که مامان همه مون را دعوت کردن به چای خوشمزه ... کنارش هم برامون کیک خونگی گذاشته بودند

بعدش احساس کردم یه کمی حالم جا اومده

تصمیم گرفتم یه دوش کوچولو بگیرم بلکه حال بدم را بشوره ببره ،که جناب فندوق خان هم فهمید که خاله ش میخواد بره حمام و زودتر از من وسط حمام نشسته بود....

خلاصه دوش کوچولو تبدیل شد به یک ساعت آب بازی

وقتی اومدم بیرون دیدم آقای دکتر چندین مرتبه تماس گرفتند، نگران حالم بودند، چند روزی میشد فقط در حد چند کلمه حرف زده بودیم

این بود که دیشب گفتند حالا که حال حرف زدن نداری بیا بشین حرفای منو گوش بده... حال گوش کردن داری؟

و این گوش کردن حال دلم را خیلی خیلی عوض کرد

اولش اصلا تمایلی به شرکت در حرفها نداشتم ، فقط گوش دادم ولی آخرای مکالمه دیدم ناخودآگاه دارم حرف میزنم

شاید خاطره بازی هایی که ناخواسته با آقای دکتر واردش شده بودم هم بی تاثیر نبود

خلاصه که با یه حس سبکی و آرامش به خواب رفتم

فقط اونقدر دیر خوابیدم که صبح به زور بیدار شدم

و الان هم هر دو دقیقه دوتا خمیازه میکشم ... اما حل دلم بهتره



پ ن 1: آلودگی ها باعث یه گلو درد شدید در من شده

البته این چیز تازه ای نیست و همیشه همینطوری بوده

و فعلا با ماسک و آب میوه دارم باهاش مدارا میکنم


پ ن 2: مغزبادوم امروز هم دلش نمیخواست بره مدرسه

کلا چند روزی که نمیره به این نتیجه میرسه که میتونه مطالعات و تحقیقاتش را در خونه ادامه بده و هیچ نیازی به مدرسه نداره

تازه برای ادامه تحصیل در منزل روی مامان جان هم حساب میکنه(مامان جان بازنشسته فرهنگی هستند)


پ ن 3: دوست جانی که دیروز همه تلاشت را برای خوب شدن حال من کردی... ازت ممنونم


پ ن 4: دوست جانی که منو از بَری ، کاش میتونستم یه چای مهمونت کنم


پ ن 5: از تمام دوستای خوبم که با پیامهاشون ، تماسهاشون ، دلگرمیهاشون کنارم بوده و هستند بینهایت ممنونم


پ ن 6: آهای کسی که فکر میکنی با من قهر کردی ، من با هیچکس قهر نمیکنم

فقط توی دوستی روش خودم را دارم

خیلی وقته سعی کردم در چارچوبهایی که زندگیم را شیرین و دوست داشتنی میکنه زندگی کنم و از تلخی ها گریزانم


چای عصرانه

: وقت داری اندازه یک نوشیدنی مهمان من باشی؟

: همانقدر که حرفهایمان تمام شود...

: این روزها کم حرف شده ام ... بیا به نگاهت قناعت میکنم...


قوری چینی را برمیدارم

به و سیب و دارچین و زنجفیل؟

هل و کاکوتی و نبات؟
آویشن و عسل؟
یکی دوتا غنچه گل هم اضافه کنم؟

به هوای آمدنت قوری را میگذارم کنار بخاری تا وقتی که میرسی عطرش همه جا را پر کرده باشد

بشقاب گل سرخی را میگذارم کنار دستت

قطاب

خرماو انجیر

یک بشقاب هم پر از میوه های پاییزی، میوه های پاییزی مثل یک تابلوی زیبا در بشقاب میدرخشند

انارها را هم دانه کرده ام

زودتر بیا....



شاخه ی نرگسی که آوردی را میگذارم داخل گلدان روی میز

با نگاهم تشکر میکنم

با نگاهت میخندی

کتاب شعرم روی میز است... زیر لب داری شعر میخوانی

در فنجانت عطر دوست داشتن و عشق میریزم

میگذارم روی میزکنار دستت... کنار بشقابهای گل سرخی

نگاهت میکنم ... ساکتی... آرامی...

ساکتم ... طوفانم...

حرف ندارم... حرف نداری...

فنجان را که میگیری لابلای انگشتهایت ، ملودی خواستن میشنوم

وقتی بخار مینشیند روی مژه هایت به سکوتم شک میکنم

به عطر دارچین... به طعم به

اینها طعم توست... مزه ها و بوها

انگار دیوار سکوت دارد ترک میخورد

باید حرف بزنم

اما سکوت میکنم

این روزها حرفی برای گفتن ندارم و چقدر خوب که تو مرا از بَری...



تیلوتیلو چته؟؟؟؟

سلام

روزتون بخیر

امیدوارم یا این هوای آلوده را تجربه نکنید یا اگه مثل ما دارید تجربه میکنید ازش جون سالم به در ببرید


من که کلا با بحران روبرو شدم

ماسک میزنم ... فیلتر دار... بدون فیلتر.... اما انگار بی فایده ست ... سرگیجه های شدید ... گلودردی که حالا حسابی گسترده شده ... بی حالی ... بی حالی... بی حالی

شیر و عسل میخورم

انواع کلم را میخورم

مرکبات میخورم

هرکی هرچی تجویز میکنه میخورم... اما بی فایده

اینجا هوا برای نفس کشیدن کم شده ...


دیشب داداش یک عکس از یک دشت بزرگ و سرسبز در حومه ی سوییس را برام فرستاده و زیرش نوشته چی میخوای از زندگی؟؟؟؟

بعدش یک عکس از یک پیاده رو توی ایتالیا... این برگای پاییزیشون چطوری اینهمه قرمز و نارنجی و خوشرنگه؟

چرا برگهای پاییزی ما اینهمه زرده؟

بعدش به وابستگی های دلم نگاه میکنم ... چقدر به اینجا وابسته ام ... حتی به در و دیوار... کاش که مجبور نشم...

کاش هیچکس به کاری که دوست نداره مجبور نشه...


امروز دیگه خبری از گنجشک ها هم نبود... حتی اون دوتا زاغی کوچولو هم نبودند

امروز هم مدرسه ها تعطیل بود؟ خبر ندارم ، ولی هیچ بچه ای با کوله پشتی تو کوچه ندیدم

چشمام دنبال اون پسربچه های شیطون میگشت که اول صبح با کوله های بزرگتر از خودشون دنبال هم میدوند...

از جلوی یک دبستان دخترانه هم رد میشم... با مقنعه های سفید و مانتوهای آبی و چهارخونه.... دختربچه هایی که با مقنعه هاشون درگیرن... کیف های صورتی...

اما امروز کلا بچه مدرسه ای ندیدم.... خلوت هم بود ... سرویس مدرسه هم ندیدم...


من هیچوقت منتظر نمیشم کسی حال دلم را خوب کنه

من مدادم را برمیدارم و توی دفترچه ی کوچولوم یه چیزایی مینویسم

برگه های یادداشتم را برمیدارم و یه سری خط و نشون برای دلم میکشم... یه سری جایزه و هدیه هم براش معین میکنم

باهاش حرف میزنم

دعوا میکنم

قربون صدقه اش میرم

اما انگار این دفعه بی فایده است

چون حتی توضیحی برای این حال ندارم

حس میکنم دارم هذیان میگم

دیگه از راه که میرسم برای خودم دمنوش نمیزارم گوشه بخاری

حتی وقتی آقای دکتر ازم میپرسه که چم شده جوابی ندارم ...

حتی از حرف زدن با آقای دکتر هم طفره میرم... سعی میکنم کمتر با دنیای بیرونم در ارتباط باشم

یه چیزی در درونم داره عوض میشه

شاید دارم پوست میندازم و قراره بزرگتر بشم

شاید داره اون کربنهای درونم به الماس تبدیل میشه

دارم ریشه های تازه میزنم؟ دارم بال برای پرواز در میارم؟

اصلا نمیدونم قضیه چیه

ولی میدونم که نه برای خودم یادداشت نوشتم... نه به خودم وعده وعید دادم...

یه کمی از همه کس و همه چیز فاصله گرفتم و رفتم توی لاک خودم

دیشب للی و دانا میپرسیدند چی شده... ولی واقعا هیچی نشده

آقای دکتر از همه بیشتر درکم میکنن...

گفتند : آروم باش و بزار دلت آروم باشه... هروقت خواستی حرف بزن

بهم گفتند نگران هیچی نباشم... گفتند که همیشه کنارم میمانند... هوامو دارند... گفت حرف نزدن دلیل بیخبری مون از حال هم نیست

هروقت دلت خواست حرف بزن... فقط سکوت کردم...

دیشب آخر شب حتی نای حرف زدن باآقای دکتر را نداشتم ... به یک پیام شب بخیر بسنده کردم

پرسیدند: نمیخوای بهت زنگ بزنم... گفتم : نه

و خوابیدم...

یک نفس تا صبح

توی خواب انگار بیدار بودم و خیلی جاها سرک کشیدم ، شاید علت خستگی صبح هم همون بود

الان هم اومدم دفتر

قسمتی از کارهای دیروزم تلنبار شده روی کارهای امروزم

حالا دوباره دارم از برنامه روزانه عقب میمانم

یا باید یه کمی به خودم بیام و بیشتر کار کنم... یا باید گوشی را بردارم و یکی یکی کارهام را عقب و جلو کنم

نای برداشتن گوشی و تلفن زدن و سرو کله زدن با آدمها را ندارم

پس بهتره برم سرکار و تلاش کنم ببینم میتونم همه چیز را مرتب کنم

چرا نا برای ادامه ندارم... چرا کم آوردم؟؟؟







تلاشهای بی حاصل

سلام

روزتون به شیرینی عسل

نمیخوام از آخر هفته م تعریف کنم ، ولی امیدوارم حال خوب تری در انتظارمون باشه

در انتظار هممون...

بعد از مریض داری و مراجعات مکرر به بیمارستان و دکتر ، تازه قدر سلامتی میاد دست آدم...


امروز صبح وقتی بیدار شدم اونقدر بی انرژی و بی انگیزه بودم که حتی حوصله خودم را هم نداشتم

لحاف زرد گل دارم را کشیدم روی سرم و گفتم : هوا که آلوده ست ... منم که حال ندارم ، پس تعطیل...

اصفهان امروزم به خاطر آلودگی یه سری از مدارس را تعطیل کرده...

دیشب با آقای دکتر حرف نزدم... خیلی بی حال بودم و یه پیام نوشتم که حالم زیاد خوش نیست و بدون اینکه منتظر جواب بشم خوابیدم...ایشون هم از کله سحر (بعد از نماز صبح) داشتند پیام میدادند... یکی دوبار هم زنگ زدند که واقعا در توانم نبود جواب دادنش...

خلاصه که تصمیم گرفتم تعطیل کنم و به خودم یه استراحت حسابی بدم... دیدم یکی از مدارس داره بهم زنگ میزنه... نگاه کردم به ساعت 7 و 15 دقیقه بود..

به خودم گفتم : اول هفته را از دست نده...

هرجوری بود بلند شدم و یک لیوان شیر گذاشتم گرم بشه...

لباس پوشیدم و شیر را با دوتا خرما خوردم و یک ماسک زدم و اومدم بیرون....

ماشین را از پارکینگ آوردم بیرون و چشمم خورد به گنجشک هایی که وسط کوچه توی آفتاب کم رنگ پاییزی داشتند هیاهو میکردند... توی ماشین یه کمی گندم داشتم ، یک مشت برداشتم و پاشیدم وسط کوچه... از صدای جیک جیک و اون هیاهوشون خیلی خوشم اومد

دوتا زاغی کوچولو هم کمی اونطرفتر سر یه چیزی با هم کل کل میکردند...

به خودم گفتم زندگی همینه... تکون بخور... باید برسی به برنامه هات

رسیدم دفتر ... جارو را برداشتم و با بیحالی تمام یه جارو جلوی در زدم ... دوتا بطری آب آوردم و زیکزاک آبها را پاشیدم جلوی دفتر... رد آب روی زمین و بوی نم خاکی که بلند شد یه کمی حالم را جا آورد... اومدم داخل... میخواستم یه کمی تمیزکاری کنم ولی اصلا انرژی نداشتم... برنامه های امروزم را نگاه کردم ... یه لیست آماده کردم ...

یه کمی با یه دوست حرف زدم ... و بعد فهمیدم امروز بیخود از خونه زدم بیرون...

هرچند همچنان روی کاناپه کنار مبل توی دفتر نشستم و حتی حال ندارم میزکارم را مرتب کنم

بعضی از روزها را باید بیخیال زندگی شد...

بعضی از روزها را میشه همونطور تنبلانه توی رختخواب لم داد و به هیچی فکر نکرد




پ ن 1: گوشه ی ناخنم خوب شده... ناخنم را بد کوتاه کرده بودم

هم عسل زدم بهش ... هم الکل سفید

و الان خبری از اون عفونت نیست


پ ن 2: باید جواب تلفن های آقای دکتر را بدم ... حرف زدن باهاش میتونه بهم انرژی بده


پ ن 3: دوتا کار بزرگ باید امروز تحویل بدم...

برای اولی پیام دادم و دو روز وقت گرفتم... دومی را هنوز موندم چیکار کنم

دوست داشتنی ها

سلام

چهارشنبه تون مبارک

رسیدیم به روز دوست داشتنی هفته

روزی که بعدش میشه یه نفس راحتی کشید و یکی دو روز را تعطیل کرد

البته که اون مثل معروف هنوز پابرجاست و من احتمالا چهارشنبه ها اخلاق ندارم

دیشب تا پاسی از شب مهمان داشتیم و بعدش به خاطر تهدید مامان جان که صبح ها نباید برم حمام ، رفتم دوش گرفتم

و آنچنان بی خواب شدم که نگو و نپرس

در عوض سریع پریدم یه فیلم پلی کردم و تا نیمه های شب بیدار بودم

از آقای دکتر خواهش کردم که منو همراهی کنن در بیداری و شب زنده داری ... ولی اصلا خواهشم پذیرفته نشد

گفتن : در همه چیز که نباید همراهی کرد

امروز صبح هم یک کمی دیرتر بیدار شدم ولی سریع آماده شدم و اومدم دفتر

تا ظهر هم بیشتر نمیمانم

اولا که مغزبادوم تعطیل هست به خاطر آلودگی هوا و دیگه خیلی داشت غرغر میکرد و میخواست هرطوری هست یه روز را با من بگذرونه

دوما که فندوق کوچولو مریض شده و حسابی مامانش را کلافه کرده

این شد که برنامه ریزی کردم از ظهر هردوتاشون را ببرم خونه و حسابی باهاشون خوش بگذرونم

تا مامان هر دوتاشون یه نفسی از دستشون بکشن

من که از بودن باهاشون فقط انرژی میگیرم



پ ن 1: دیشب در نیمه های شب بعد از دیدن فیلم خواستم برم آب بخورم که چنان در اتاق را بهم کوبیدم و پام گیر کرد به لبه فرش ...

اونقدر سرو صدا ایجاد کردم که پدرجان بیدار شدند


پ ن 2: اونقدر دارم دست و پا میزنم که این بغض لعنتی را قورت بدم و نرسه به چشمام....

اما انگار هرچی بیشتر تلاش میکنم ، اونم بیشتر تلاش میکنه


پ ن 3: اسانسی که این بار خریدم سیاه رنگه....

آخه سیاه؟؟؟؟

همه چی را لک میکنه


پ ن 4: توی این دو روز فیلمهای آشغالهای دوست داشتنی- فروشنده - متری شش و نیم - سه و نیم - برگ جان را دیدم

میشه بهم فیلم خوب معرفی کنید... فقط یک روز دیگه از مهلت اشتراکم مونده

یک روز آلوده

سلام

صبح بخیر

اصفهان که امروز حسابی هوا آلوده ست

در حدی که تمام مدرسه ها را تعطیل کردند

من صبح که میومدم به شدت خیابانها خلوت بود و برگهای زرد داشتند حسابی دلبری میکردند

مثل خیلی از روزهای دیگه قسمتی از مسیر را به جای اینکه از خیابان بیام از کوچه پس کوچه ها اومدم

از دیدن زندگی لابلای لحظه ها لذت میبرم

از دیدن اون سوپرهای کوچولو که هنوز دایر هستند و صبح اول وقت جلوی در را جارو کردند و آب پاشیدند

از دیدن پیرزنها و پیرمردهایی که با نون داغ دارن برمیگردن سمت خونه

از دیدن رفتگری که با جاروی بلند مشغول جارو زدن کوچه هاست

حتی امروز صبح ، با اینکه خیلی زود بود دیدم یک خانم خونه ، با یک دستمال و اسپری استفاده به جون درخونه و داره حسابی در را برق میندازه

اینا یعنی زندگی...

امروز بچه مدرسه ای ندیدم... با اون کوله های بزرگتر از خودشون... با قیافه های خواب آلود... با خمیازه های کش دار

دوست دارم گاهی آروم یه گوشه بشینم و قابهای زندگی را تماشا کنم... فریم هایی که گاهی لبخند به لب آدم میارن و گاهی غصه ها را میپاشن تو دل آدم

من غصه دارها را برای شماها تعریف نمیکنم

ولی از نم آب و خاک و بوی خوش پاییز براتون خبر میارم

خلاصه که امروز از توی کوچه پس کوچه ها اومدم ... با سرعت کم ... به دور و برم خوب نگاه کردم

به گربه کوچولوهایی که هر ماشینی می ایستاد سریع میرفتند زیرش تا گرم بشن

به اون خانمی که یه قابلمه حلیم و عدس خریده بود و بخارش داشت توی هوا میرقصید

وقتی ماشینم را پارک کردم و پیاده شدم با خانم همسایه حال و احوال و خوش و بش کردم

بعدش همسرش را دیدم و با اونم حال و احوال کردم ...

در را باز کردم و با رفتگر محل خودمون خوش و بش کردم

یکی از همسایه ها براش چای و شیرینی آورده بود و داشت چای را با یه لذت خاصی میخورد

ته دلم زندگی را تحسین کردم

ته دلم به خودم یادآوری کردم من اینجا را دوست دارم ... من از اینجا به سادگی دل نخواهم کند


هوا امروز آلوده ست و به طور چشمگیری همه جا ساکته

بخاری را روشن کردم و قوری چینی را گذاشتم کنارش

لیست روزانه را یادداشت کردم و به چندتا دوست وبلاگی سر زدم

یک قسمت کوچولو از یک فیلمی که داشتم میدیدم مونده بود، اون را پلی کردم و در حالی که داشت پخش میشد چند تا فاکتور را مرتب کردم و میز را دستمال کشیدم

مادر جان برام باقلوای یزدی گذاشتن توی ظرف کوچولوی شیشه ای ...

منتظر میشم ببینم امروز کی مهمون من و دمنوش و باقلوام میشه...




پ ن 1: آشتی کردن پر ازحال خوب هست... من آدم قهر بودن نیستم


پ ن 2: للی وارد یکی از این نتورکها شده ... بعد از اینکه از اون کار تعدیل شد، دیگه کار پیدا نکرد

سعی میکنم چیزهایی که لازم دارم و اون داره را حتما از اون بخرم

به خواهرا و دوستام هم معرفیش میکنم... ولی خوب میفهمم که این کار براش سخته و للی آدم این کار نیست

دعاش میکنم و دلم میخواد خدا بهترینها را براش مقدر کنه