روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

تو با لبخند شیرینت بهم عشقُ نشون دادی...

سلام

روز پاییزیتون بخیر و شادی

میدونید وقتی روزها اینقدر کوتاه میشن و شبها اونقدر بلند اگه مدیریت و برنامه ریزی نباشه کسل و بی حوصله میشیم

یه حالت افسردگی بهمون دست میده

در حالی که ما انسان هستیم و قابل تغییر

پس میتونیم برنامه های خودمون را با فصلها تنظیم کنیم و مراقب حال دلمون باشیم

شبهای بلند پاییز و زمستون را بزارید مخصوص دورهمی ها و شب نشینی ها

خیلی هم زندگی را سخت نگیرید

این روزها زندگی خودش به حد کافی سخت و طاقت فرسا هست ، بهتره ما هرچی میتونیم آسون ترش کنیم

یه فکری هم برای جشن یلدا بکنید

برای دور هم جمع شدن

هرکسی با هرتوانی که داره

قسمت مهمش اون دور هم بودن و گذراندن لحظاتی فارغ از هرگونه غم و غصه ست

همیشه کادوهای کوچولو کوچولو میتونن معجزه کنند

هدیه هایی که قیمتشون مهم نیست ، یه حجم بزرگی از مهربانی را به طرف مقابل القا میکنند

پس برنامه ریزی هاتون را شروع کنید ، که خود برنامه ریزی کردنه یه عالمه حس و حال خوب بهتون میده


دیروز نزدیک ظهر مامان جان و بابا جان اومدن یه سری به من بزنند

همون موقع پسرعمه جان هم از راه رسید

دو ماهی میشد که همدیگه را ندیده بودیم

و این شد آغاز یه عالمه حرف و حرف و حرف...

مامان و بابا هم نشسته بودن و گپ میزدن و این یعنی من عملا تمرکز برای کار کردن نداشتم...

بیشتر حرف هم هول و حوش مهاجرت بود... کاش این فکر و ایده از سر اطرافیان من بیرون میرفت...

خلاصه تا نزدیک 3 همه اونجا بودند و گپ و گفت

وقتی رفتند ناهار خوردم و از گرسنگی هلاک بودم

بعدش هم عملا نتونستم کاری پیش ببرم

مغزم خسته شده بود

و حالا کلی کار عقب افتاده و تلمبار شده دارم



پ ن 1: پدرجان کلاس زبان ثبت نام کردند و دارن خودشون را آماده میکنند


پ ن 2: با یه دوست عزیزی گپ میزدم که گل و گیاهاش را نشونم داد و کلی انگیزه گرفتم


پ ن 3: دانه های انار، مثل دانه های یاقوت روی میزم دلبری میکنند


پ ن 4: بعد از مدتها امروز آسمان آبی و خوشرنگ بود... با لکه های ابر سفید


نظرات 10 + ارسال نظر
دل آرام دوشنبه 18 آذر 1398 ساعت 09:24

چه عالی که بابا میره کلاس زبان. روحیه قابل ستایشی داره

ممنونم
پدر من فرهنگی بودند و این عجیب نیست که برن کلاس زبان

انه دوشنبه 18 آذر 1398 ساعت 10:08 http://manopezeshki69.blogsky.com

مهاجرت سخترین و تلخ ترین چیزیه که میتونم بهش فکر کنم چرا اینقد باید همه چیز سخت بشه که ادم به رفتن فکر کنه به دل کندن...

دقیقا
سخت و تلخ
کاش همه چیز اونقدر سخت و پیچیده نشه که مجبور بشیم
من همیشه میگم ریشه هام اینجاست، کاش مجبور به کندن و رفتن نشم

قلب من بدون نقاب دوشنبه 18 آذر 1398 ساعت 10:25

پس پدر جان دارن آماده میشن برای رفتن
به هر حال برادرت اونجاست و دلیلی برای رفتن هست
فکر میکنم تیلو اگر خانواده برن
تو هم مجبوری بری
به نظرم بجز بخش آقای دکتر
بقیش عالیه
و پدرت حتما شخصیت قوی داره که در این برهه از زندگیش تصمیم مهاجرت گرفته یا حداقل بهش فکر میکنه

من اینجا را دوست دارم بهی نازنینم
نمیخوام مهاجرت کنم
سفر را دوست دارم
اینکه برم شش ماه بمونم و برگردم را بدم نمیاد
ولی مهاجرت یه بحث دیگه ست
باید از خیلی چیزها بگذریم
حداقل برای من این پروسه بسیار نفس گیر خواهد بود
البته که تلاشم بر موندن هست

پیشاگ دوشنبه 18 آذر 1398 ساعت 11:37 http://bojboji.blogfa.com/

سلام
آسمون خیلی قشنگ بود امروز انگار تو آینه میدیدی همه چیزو بس که شفاف بود
با اینکه شرایط مهاجرت رو دارم اما هیچوقت بهش فک نمیکنم میدونم که خیلییییی سخته

سلام دوست خوبم
البته که اینجا آسمان در این حد هم تمیز نبود
خیلی سخته...

خانمـــی دوشنبه 18 آذر 1398 ساعت 14:04 http://harfhaye-dele-khanomi.mihanblog.com/

اومدم وبلاگتو از اول بخونم که وااااقعا نشد ماشاالله خیلی فعالین
این پستت خیلی خوب بود حتی منو به فکر فرو برد برای یه برنامه ریزی برای شب یلدا مثلا برای خانواده میم، ولی ی ی یه خانمی دیگه جلومو گرفت فعلا نمیتونم مهربون باشم انگار

منم اومدم وبلاگت

هدی دوشنبه 18 آذر 1398 ساعت 14:16

سلام تیلویی جونم
واقعن یعنی مهاجرت شون ایقدر جدیه افرین قابل تحسینن بهترین کار میکنن

سلام دوست جان
پدر من با تغییرات خیلی راحت کنار میان
ولی برای من مهاجرت خیلی ابعاد گسترده ای داره که به این سادگی نمیتونم حتی بهش فکر کنم

طیبه دوشنبه 18 آذر 1398 ساعت 21:39 http://almasezendegi.mihanblog

عزیزم من که کلا با کلمه ای به نام مهاجرت غریبه بودم این روزها به بابای نیکان میگم کاش بازنشسته شده بودیم و می تونستیم راحت مهاجرت کنیم
احسنت به پدر

طیبه جان
خیلی چیزها را باید بگذاریم و بگذریم
مهاجرت وقتی یه مقوله جدی بشه متوجه میشی که اونقدر ابعادش گسترده ست که به سادگی نمیشه باهاش روبرو شد

ندا سه‌شنبه 19 آذر 1398 ساعت 08:21

سلام عزیزم.منم یه تریکوتیلویی ام.نزدیک به ۲۰ سال شایدم بیشتر.چند سال پیش یه وبلاگ دنبال میکردم فکر کنم اسمش سرور بود.خیلی وقته گمش کردم.گفتم شاید شما باشی

سلام به روی ماهت
نه من نبودم
ولی من هم دچارم

جزر و مد سه‌شنبه 19 آذر 1398 ساعت 13:30

تیلو خانم به نظرم درسته حال ایرانمون خوب نیست اما هنوز خیلی دلیل برای موندن داریم، کتاب سرزمین نوچ داستان زندگی صنم و آرش هست که تصمیم می گیرن به آمریکا برن شاید که روزای بهتری در انتظارشون باشه، هست اما مسائل خودشو داره و خوندنش جالبه، البته نویسنده خودش یه مدت کوتاهی مهاجرت داشته و این انگیزه ی نوشتن کتابش بوده

عزیزدلم
من هیچوقت نگفتم مهاجرت چاره کار هست
من ازش گریزانم
ولی گاهی باید بین بد و بدتر یکی را انتخاب کرد
امیدوارم کارمون به اونجاها نکشه

آویشن سه‌شنبه 19 آذر 1398 ساعت 19:08 http://dittany.blogsky.com

من عاشق شب یلدا و نوروز و مناسبت های این چنینی و دورهمی های خونوادگی هستم. همیشه تا جایی بشه که برنامه ریزیش جور بشه معمکلا با خانواده دور هم جمع میشیم .امیدوارم امسالم برناممون هماهنگ باشه.
آفرین به پدرتون که دارن کلاس زبان میرن
این روزها تو همه جمع ها بحث مهاجرت هست. کاش اوضاع جور دیگری بود و کسی نمی رفت

منم مناسبتهای این چنینی را خیلی خیلی دوست دارم
پدر واقعا قابل تحسین هستند ... با پشتکارشون برای من همیشه الگو بودند
کاش....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد