روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

بعد از عاشقانه ها

سلام

شب تون پرستاره

طبق قولی که دادم اومدم

اومدم بعد از یک قرار عاشقانه

چقدر قلبم امروز تندتند زد

صبح قرتی پرتی کردم و از خونه اومدم بیرون، اول رفتم شیرینی فروشی

کیک کوچولو نداشت

چندبرش کیک کاکائو و یک ژله خوشگل قلبی خریدم

بعدش هم شمع کوچولوی نازنازی

رسیدم دفتر یه کادوی کوچولو بسته بندی کردم

یک کارت پستال عشقولانه هم درست کردم و یک متن عشقولانه داخلش نوشتم

متنش را بعدا براتون مینویسم

درسته که هنوز چند روزی تا تولد مرد اردیبهشتی من مونده بود اما

آقای دکتر کلی خوشحال شدن و خوششون اومد



قرار شد منم از کتابخونه الکترونیک آقای دکتر استفاده کنم و چی بهتر از این....


اونقدر مستم که خواب از چشمام رفته و دلم میخواد میتونستم حتی لحظه ای دوری را تجربه نکنم



در جهان دیگری هستم

سلام

عصرتون خوش


امروز ، روز ارتش بود...

طبق معمول هرسال میدونستم که مسیری که منتهی میشه به مهدکودک مغزبادوم و دفتر من را از ساعت 6 و نیم صبح میبندن

و دسترسی به اون نقطه جز پیاده میسر نیست

این بود که با خواهر تصمیم گرفتیم مغزبادوم امروز نره مدرسه

منم  با پدرجان برای یه سری کارهای بانکی از یه مسیر دیگه رفتیم بانک

دیروز پرونده برای کار بانکیم را تکمیل کرده بودم و آقای متصدی فرمودن فردا اول وقت بیا

و من اول وقت رفتم و ایشون فرمودن ... این کار ساعت 10 و نیم انجام میشه

این بود که یک ساعت و نیم وقت اضافه داشتیم

این شد که با پدرجان قدم زدیم... و از هوای نیمه سرد بهاری لذت بردیم

وقتی هم کار تمام شد پدرجان را رسوندم خونه... دیدم نزدیکه ظهره

موندم خونه

ناهار خوردم

و بعد ازظهر اومدم دفتر

تمیز کاری کردم و نشستم پای مقاله برای بابای مغزبادوم


الان دلم تند تند میزنه...



پ ن 1: تولد آقای دکتر اوایل اردیبهشت ماه هست.... دلم میخواد براش تولد بگیرم

پ ن 2: اصلا آقای دکتر تو فاز این کارا نیست و این جور برنامه ها لذت نمیبره

پ ن 3: من بار اول که خاله شدم ، کل دنیام عوض شد... نمیدونم چرا الان خیلی ذوق نمیکنم

پ ن4: باید یه کارهایی را برای نی نی تازه شروع کنم


لحظه ی دیدار نزدیک است...

سلام

روزتون عسل

خوبین دوستای خوبم

من از شماها کلی انرژی میگیرم

یه سری دوستای تازه پیدا کردم که آدرس وبلاگ ندارن و من نمیتونم بهشون سر بزنم...

اما صبح ها به عشق اونا وبلاگم را باز میکنم و سر میزنم

ممنونم از وجود سراسر شور و انرژی تون



صبح به شدت بارون میومد

مغزبادوم را رسوندم مهد

نمیشد برم پیاده روی

اومدم دفتر

سردم بود... منم بخاری را دوباره روشن کردم

الانم کنار بخاری هستم


دیدم این روزها که کار ندارم بهتره وقتم را به کتاب خوندن و فیلم دیدن بگذرونم

دیروز فیلم «طرف دیگر» را دیدم... ترکی بود و به نظرم فیلم خیلی زیبایی بود

امروز هم کتاب «خاک های نرم کوشک » را شروع کردم

موازی با همون کتابی که شبها توی خونه میخونم

بعدا میام براتون تعریف میکنم که چطور بود


کتاب کافه پیانو

کتاب کافه پیانو نوشته فرهاد جعفری

ارزش یه بار خوندن را داشت

هرچند اون کتابی نبود که من عاشقش بشم

از یه جایی به بعد از خوندنش لذت بردم ...

هرچند اولش به نظرم خیلی قشنگ نبود

اگه بخوام از 10 بهش امتیاز بدم 5 میدم







تکه ای از کتاب را میزارم که ببنین:


- هیچ وقت خدا یک چیز واقعی را ، حالا هرچه که می خواهد باشد ؛پشت یک ظاهر دروغین پنهان نکرده ام...


- یعنی من که می میرم برای این که کسی _ حالا هر کجا که هست _ عین خودش باشد وقتی که آن جا نیست. یعنی خودش را پشت ظواهر ی که دو پول سیاه نمی ارزند مخفی نکند. یا از ترس این که دیگران چه قضاوتی درباره اش می کنند؛ خودش را یک طوری که نیست جلوه ندهد. یا آن طوری که هست، خودش را بروز ندهد


- حتا نکردم کرکره ی کافه را یک کم بدهم بالا، دل دل کنم و پیش خودم بگویم با صفورا بیشتر بهم خوش خواهد گذشت و بعد دوباره بدهمش پایین، قفلش کنم و آن وقت بروم آن طرف خیابان و زنگ آپارتمان صفورا را فشار بدهم. برای همین ؛یک راست رفتم طرف در ورودی مجتمعی که آپارتمان صفورا طبقه ی سومش واقع شده. و برای اینکه یک وقت پشیمان نشوم ؛ انگشتم را بی معطلی گذاشتم روی زنگی که می دانستم زنگ خانه ی صفوراست.

توفیق اجباری

سلام

روز بخیر


صبح ها بخاطر اینکه باید مغز بادوم را به مهدکودکش برسونم مجبورم زودتر از خونه بیام بیرون

امروز که میخواست بره اردو و مجبور بودم خیلی زودتر بیام بیرون

دیشب یکی از دوستان پدرجان برایمان یک عالمه سبزی خوردن آورده بود

ریحان - پیازچه - تره  و ...

از آنجایی که مادرجان فقط و فقط سبزی های باغچه را برای خوردن قبول دارند، سبزی ها را قسمت کردیم

سهم للی را من گذاشتم داخل ماشین که امروز زنگ بزنم بیاید و ببرد


این شد که مغزبادوم را رسوندم مهد، زودتر از هر روز رسیدم دفتر

ماشین را پارک کردم و بسته سبزی را برداشتم و راه افتادم

حدود نیم ساعت پیاده با خانه للی فاصله دارم

وقتی زنگ زدم خواب خواب بود... سبزیها را گذاشتم روی پله ها و آمدم

یک ساعتی پیاده روی کردم

چه هوای مطبوعی

آسمان آبی

درختها سبز

باغچه ها پر از شب بو و بنفشه و شمعدانی

خلاصه که پیاده روی خوبی بود



پ ن 1: وقتی پیاده روی میکنم و با خانمی چشم تو چشم میشم، بهش لبخند میزنم

اکثرا لبخندم بی جواب میماند


پ ن 2: آهنگ های شاد داخل گوشی، در حال خوب اول صبح همراه با پیاده روی بی تاثیر نیستند

مجذوب شدم

از اول کتاب یه نفس خوندم تا الان که وسطای کتابم

اولش را دوست نداشتم

اما من کتابی را که شروع کنم سعی میکنم تمومش کنم

به نظرم تمام کتابها ارزش یکبار خوندن را دارن

و ناگهان از وسطش خوشم اومد ازش


اما الان این تکه دلم را یه طوری کرد

تکه ای که مرد قصه توی دلش گفت:

« یک حال کوچک ازش گرفتم. اما به سرعت یک باج کوچک هم ضمیمه اش کردم تا از روی صخره ای که حالا رویش ایستاده بودیم و داشتیم آماده ی برگشتن می شدیم؛ یک وقت بال نکشد و نگذارد برود. این پرنده ای که خودش؛ یک روز قفسش را هم آورده بود توی کافه ام. آن وقت رفته بود نشسته بود تویش و فقط وقتی بیرون آمده بود که توانسته بود مرا بگذارد جای خودش...»...

دوتا کتاب همزمان

از اول سال شروع کردم به خوندن کتاب «آخرین ملکه چین»

از اون کتابهایی که باید با دقت بخونیم و نمیشه سرسری و تند تند خوندش

خیلی هم دوستش دارم

کتاب بزرگ و قطوری با جلد صحافی شده

خب مسلما این کتابهای اینطوری را همه جا نمیشه همراه برد

گاهی هم به خاطر سنگین بودنش و حجم زیادش از آوردنش پشیمون میشم وترجیح میدم همونجا روی میز کنار تختم باقی بمونه

اما امروز توی دفتر خیلی بیکارم و دلم خیلی هوس کتاب خوندن داره

برای همین کافه پیانو را از روی تبلت میخونم


من هیچوقت تا حالا نشده دوتا کتاب (رمان ... داستان) را همزمان بخونم

در مورد کتابهای علمی اینحالت بوده

اما هیچوقت دوست نداشم دوتا داستان را همزمان بخونم

چون دوست دارم با اون کتابی که دارم میخونم زندگی کنم

توی محیطش... توی هواش... توی لحظه هاش...

اما امروز کافه پیانو را شروع کردم

ببنیم چی میشه



پ ن 1: بخصوص دقت کنین که کتاب اول یه کتاب تاریخی از فرهنگ و تمدن چین و کتاب دوم یک کتاب با نثر ساده و امروزی...

هوای بعد از دعوا

سلام

روزتون شکلاتی


تا یادم نرفته بگم که پیراهن ها را بردم و به مغازه دار نشون دادم

گفت که این پیراهن ها از جنس مرغوب هستن و اگه شما اینا را بشورین درست میشن

من که باور نمیکنم بلوزی که کلا داغون شده با یکی دوبار پوشیدن با شستن درست بشه

ولی ایشون فرمودن اینجا همه چی ضمانت داره... پیراهن را بدین خودم میدم خشکشویی و بعدا خبرش را میدم

و اون یکی که اوضاعش بهتر بود را دادن گفتن اینا بیشتر استفاده کنید متوجه میشید که اینا درست میشن

منم فعلا پذیرفتم



پنجشنبه نم نم بارون میومد وهوا محشر بود

منم بعد از نشون دادن پیراهن ها کلی پیاده روی کردم و زیر نم نم بارون راه رفتم

بعدم رفتم خونه و تا شب استراحت کردم


جمعه یک تولد دیرهنگام در باغچه برای مغزبادوم برگزار کردیم

دایی و عمه هم اتفاقی از راه رسیدن و کلی تولد شلوغ شد و ناهار را دور هم خوردیم

تا عصر هم دور هم بودیم و عصرانه هم دلمه درست کردیم


اما خبر تازه ... خبر حاملگی خواهر بود

خواهری که اونهمه مشکل و دغدغه و کشمکش داشت

والا نمیدونم چی بگم

انشاله که خیر هست و خداوند هرطور صلاح میدونه همه چیز را درست کنه

نمیدونم خوشحالم یا ناراحت ... اما میدونم که به شدت نگرانم


شنبه قرار بود خونه بمونیم و چند تا دید و بازدید داشته باشیم

اما صبح که بیدار شدیم و دیدیم چه هوای خوبیه بازم تصمیم گرفتیم بریم باغچه

و باز همه جمع شدیم دور هم

ساعتهای زیادی را جایی زیر یک درخت... تو بازی تو و سایه ... در مسیر خنکای نسیم نشستم و کتاب خوندم

کلی هم دمنوش نعنا و پونه و گیاهان تازه روییده خوردم


من و آقای دکتر یک سری مشکلات از اول سال داشتیم که در مورد همشون سکوت کرده بودیم

جمعه یهو مثل آتشفشان همه چیز فوران کرد

و از اونجایی که حرف زدم ... اونم منطقی حرف زدن ... چاره ی تمام مشکلات ما دو نفر هست

بعد از دوساعتی حرف زدن همه چیز حل شد

فقط یکماه الکی حرص خوردم



پ ن 1: گاهی صبوری کردن خیلی سخته ... اما اگه صبوری کنیم پاداشش را خواهیم گرفت

پ ن 2: دلم رنگ و طرح میخواد ... اما کاملا بیکارم

پ ن 3: این ترس از آینده ، دلم را زیر و رو کرده

پنجشنبه نوشت

سلام

روزتون زیبا


داره نم نم بارون میاد

بارون بهاری زیبا

کوچه در سکوت و آرام فرو رفته و انگار همه خوابن....

دانه های ریز بارون به نرمی به شیشه ی ماشین میخورن و منظره ی زیبایی جلوی چشمامه


شکر پروردگار خبری که منتظرش بودم رسید و دلم شاد شد

این روزها اینقدر استرس و اضطرابم زیاد بوده که کوچکترین چیزی تلنگر بزرگی میشه به آرامشم

این خبر هم همین بود... یک چیز روتین که داشت مثل خوره روحم را میخورد

خدا را سپاس که الان خیالم راحت شد


منتظرم هوا آفتابی بشه و برم بیرون

راستش را توی دی ماه با پدرجان رفتیم خرید لباس برای ایشون

پدر عادت دارن از جایی خاص خرید لباس انجام میدن

این جا اصولا قیمت های لباسش بالا هست اما جنس و کارکرد لباس ها خوب

پدر هم ترجیح میدن پول زیادتری بدن اما جنس بهتری دریافت کنند

خلاصه که ما رفتیم و مقداری لباس از اینجا خریدیم

اما پدر لباس ها را استفاده نکردن و بیشترش را نگه داشتن برای فصل بهار

از اول بهار که پدر یک پیراهن و یک شلوار از این سری را برداشتن و پوشیدن و روز دوم بافت پیراهن کامل به هم خورد و عملا از ریخت افتاد

این پیراهن را به کمد منتقل کردن و یک پیراهن دیگه برداشتن ... اون پیراهن هم با یک روز پوشیدن به همون درد مبتلا شد

بازم پیراهن به کمد منتقل شد و ...

شلوار پس از بار دوم شستشو دچار یک حالتی مثل زدگی شد

راستش را بخواین به نظرم این درست نیست

منم امروز دوتا پیراهن را برداشتم تا ببرم به آقای صاحب مغازه نشون بدم

ببینم آیا اینهمه پول دادیم برای یک روز؟؟؟؟

تازه الان کلی هم دلم نگرانه... چون لباسهای بیشتری در اون نوبت خریداری شد که هنوز استفاده نشدن




پ ن : نداریم

خرمگس

تا ساعت یک و نیم دستم بند بود

نرسیدم به للی زنگ بزنم

خواهرا هم هردو زنگ زدن و نتونستم جواب بدم

کارم که تمام شد ، گفتم سریع دفتر را جمع و جور کنم و در ببندم برای ناهار...

لیست تماسهام هم زیاد بود و باید یکی یکی زنگ میزدم

کادوهای للی هم همینطوری نگه داشته بودم که کادو پیچ کنم

در را که بستم صدای ماشین بازیافتی را شنیدم

نگاهی به کارتن بازیافت انداختم و دیدیم خیلی پرهست...

لباس پوشیدم و سریع در را باز کردم و بازیافتی ها را تحویل دادم

در را بستم که برم برای ناهار

چشمتون روز بد نبینه دوتا خرمگس بزرگ اومده بودن داخل دفتر...

محال بود من با این دوتا بتونم داخل دفتر دوام بیارم

دوباره لباس پوشیدم و در را باز کردم و با جارو سعی کردم این دوتا را بیرون کنم

هرکاری کردم نشد که نشد

تازه داداش و زن داداش هم داشتن بهم زنگ میزدن

در همین بین للی زنگ زد و گفت داره میاد سمت من

بیخیال خرمگس شدم و سریع رفتم دنبال کادو کردن...

بعدم دیدم بهتره نمازم را بخونم که نیفته به آخر وقت

للی رسید در را باز گذاشتیم بلکه این خرمگس بره بیرون

تازه شدن دوتا....




پ ن 1: کادوی و کارت پستال للی را دادم... خوشش اومد

پ ن 2: للی روز تولدش بود و دوست پسرش بدقولی کرد و حسابی حالش گرفته شد

پ ن 3: خدا کنه اون خبری که منتظرشم برسه

پ ن 4: با تمام تلاش من و للی... هیچکدومشون بیرون نرفتنو همچنان هم همین جا هستند


صدای بهار

سلام

روزتون شاد

الان تنها صدایی که میشنوم صدای گنجشک های روی درخت روبرو هست

چقدر خوبه....

هرچند جمعیت گنجشک ها خیلی کم شده و دیگه از اون شیطنت و غوغا خبری نیست

ولی همین که هیچ صدایی جز صدای گنجشک ها و بوی بهار حس نمیکنم عالیه



امروز تولد للی هست

یک بشقاب میناکاری شده براش خریدم

البته کوچولو و دیواری... بزنه به دیوار اتاقش هر وقت دید یادم بیفته

دست به کار میشم و یه کارت پستال خوشگل هم براش درست میکنم

احتمالا سرظهر هم برمیدارم و میرم سروقتش و یه سرکوچولو بهش میزنم



تولد مغز بادوم اوایل فرودین هست

امسال چون تو مسافرت بودیم و همه دور هم نبودیم جشن را به بعد موکول کردیم

مامانش تصمیم گرفته این هفته جمعه براش جشن بگیریم

من خودم براش یه کیف خوشگل (از اون چرخ دارا که دوست داشت خریدم... ) با جامدادی و ظرف غذا و قمقمه و ...

اون خواهر بهم گفته برو یه چیزی هم از طرف من بخر

امروز برم یه چیزی پیدا کنم براش



پ ن 1: هوا امروز بینظیره و هوای دل من تو هول و ولا...

کاش ...

خدایا...


پ ن 2: گاهی خداوند چنان تمام محاسبات ما آدمها را به هم میزنه که یادمون میاد چقدر کوچیکیم


ماشین مزاحم

سلام

روزتون شکلاتی


صبح اومدم دفتر

یک ماشین جلوی دفترم پارک کرده بود و رفته بود

کار بانکی داشتم و یک کار دیگه... جا نبود... منم ماشین را برداشتم و رفتم دنبال کارهام

برگشتم ... هنوز ماشین همونجا بود... میخواستم پیاده با پدرجان بریم جایی برای کاری...

دیدیم بازم جا نیست

باز ماشین را برداشتیم و رفتیم

برگشتم... بازم ماشین همچنان پارک بود

جلوی درب پارکینگ یکی از همسایه ها پارک کردم

همسایه ها ماشینم را میشناسن ...

درسته مزاحمت ایجاد میشه... ولی در نهایت میان میگن و جابجا میکنم

خدا را شکر تا ظهر کسی نخواست از اون پارکینگ عبور کنه

ظهر شده... میخوام باز برم بیرون... ماشین همچنان همینجا گذاشته

منم یه نامه ی حسابی براش نوشتم و گذاشتم زیر برف پاک کن...

آخه بی ملاحظه بودنم حدی داره.....



برای یک دوست

سلام دوست خوبم

خواستی تایید نشه نظرت و اسمت برده نشه

تایید نمیکنم و اسمت را هم نمیگم اما خودت متوجه میشی برای تو مینویسیم

  ادامه مطلب ...

دمنوش

من کاپوچینو را بیشتر از قهوه دوست دارم

بعد نسکافه را بیشتر از کاپوچینو دوست دارم

بعد هات چاکلت را از همش بیشتر تر دوست دارم

اما

امروز به این نتیجه رسیدم که هیچی را اندازه دمنوش ها دوست ندارم

دمنوش سیب و به و دارچین درست کردم و عطرش واقعا مستم کرد

یک قاشق بزرگ عسل هم زدم بهش

و واقعا کیف کردم



پ ن 1: من دمنوش آماده و کیسه ای نمیخرم، همه را خودم درست میکنم

پ ن 2: مامان برامون به و سیب خشک میکنن برای دمنوش

پ ن 3: تو ترکیبات دمنوشم از زنجفیل و هل هم زیاد استفاده میکنم

پ ن 4: تازگی بهم کاکوتی را برای دمنوش معرفی کردن

واگیر

سالهاست که اینستاگرام دارم

نمیدونم چند سال... اوایل با گوشی و بعدتر با تبلتی که خوب عکس نمیگرفت

اما حالا با این گوشی خیلی راحت تر و زیباتر

کلا زیاد اهل عکس بازی و ... نیستم

اما گاهی لحظه ای را در کنار جمله ای یا متنی ثبت میکنم

یک عادت دیرین در من است که عکس از خودم و چهره و قیافه و اینا نمیزارم

فالور های محدودی دارم و به طور محدودی هم فالو کرده ام ...

توی ایام عید یه روز دورهمی کوچولویی داشتیم با دختر دایی ها و دختر خاله و خاله ها و زن دایی

در این دور همی خاله مطرح کرد که من حتما آدرس اینستاگرام داداش و زن داداش را بهشون بدم

و من واقعا آدرس اینستاگرامشون را نداشتم

قبل تر (همان اوایل داشتن اینستاگرام)  یک بار مطرح کردم که اگر دوست دارد ... و گویا نداشت

بعد آنها مرا متهم کردند به اینکه نمیخواهم آدرس بدهم...

در این میان به یکباره مطرح کردند که اصلا چرا آدرس خودت را نمیدهی و ....

من دنیای مجازیم را برای خودم و دوستان مجازیم دوست دارم

خیلی دوست ندارم دنیای واقعی و مجازیم مخلوط شود...

اما به اصرار آنها... حالا تعدادی فالور کنجکاو دارم که با ذره بین مرا بررسی میکنند

پشت بندش تلفن میزنند و ...

در این میان دخترخاله ام حدود دو سالی هست که پیچ اینستا داشته و هرگز تا آن روزکذایی هیچ پست و عکسی نداشته

اما از آن روز به طرز عجیبی فعال شده

و به طرز عجیبی عکسهای شیک و مجلسی از رستوران و کافی شاپ و دوستانش میگذارد....

عجب اعجازهایی دارد این دنیای مجازی....

دوشنبه ای بهاری

سلام

روزتون بخیر


امسال عیدی که خواهر به من داد یک شکلات خوری میناکاری بود

شاید همه تون خیلی از جزئیات میناکاری و ظروفش خبر نداشته باشین

ظرفهای میناکاری میتونن رنگهای متنوعی داشته باشن

(آبی رنگی هست که همه میناکاری را با اون میشناسن.... ولی رنگ های قرمز- سبز- مشکی- کرمی و ... هم داره)

من عاشق ظروف میناکاری شده ی آبی هستم

خواهر بهم یک شکلات خوری آبی هدیه داد و بعد هم یک قندون با همون ظرف اما کوچکتر و با رنگ قرمز خریدم

این شد که الان روی میز کارم دوتا ظرف مینا کاری دارم

انگار کارهای هنری و کارهای دستی روح زنده ای دارن

مثل فرش دستباف

من خیلی وقتایی که تنها باشم و جایی روی فرش دستبافی نشسته باشم روی فرش دست میکشم و با گلهاش حرف میزنم

خوب میدونم که پشت هر گل هزارتا شادی و غصه پنهان شده...

جای دستهای دخترکان هنرمند را همیشه احساس میکنم

انگار پشت کارهای هنری گرمای دستی پنهانه که هیچ وقت سرد نمیشه


esyp_photo_2018-04-09_09-24-57.jpg



پ ن 1: ذهنم درگیر یک دردسر بزرگه که نیازمند دعاهای شمام...


پ ن 2: قبض تلفن که مبلغ کمی هم نبود را پرداخت کردم و وسط ماجرا هم پول کم شد و هم قبض پرداخت نشد... نمیدونید باید چیکار کنم؟


پ ن 3: صبح به صبح دیدن مغز بادوم به شدت حالم را خوب میکنه


پ ن 4: داخل شکلات خوریم ، گز دارم... کسی نمیخواد مهمون لحظه هام بشه؟


پ ن 5: غریبه آشنای عزیز... کاری که خواستی انجام دادم ... در مورد تلگرام صبر میکنم تا ببینم قضیه فیلتر و این حرفا چی میشه و در مورد ایمیل هم من خیلی در ایمیل زدن تنبل هستم... همین جا خیلی خیلی راحت ترم

توکلت علی الله

سلام

لحظاتتون پر از شادی


امروز هم ابری هست

البته من از بازی آفتاب و سایه خیلی خوشم میاد

و هر چند دقیقه یه بار ابری و آفتابی میشه

باز صبح را با مغز بادوم شروع کردم

باز یکشنبه بود و مامان را رسوندم خونه مادربزرگ

باز ...

روزمرگیها اگه با دید خوب بهشون نگاه کنیم میتونن قشنگ و انرژی بخش باشن

اگه با دید منفی و بد نگاه کنیم میتونن کسالت آور باشن

و این به حال دلمون بستگی داره

پس حال دلتون را خوب کنید و از روزمرگیهاتون هم لذت ببرید

از ماگ بزرگی که روی میزتون هست و هر روز لمسش میکنید ... از پنجره های آشنا... از خیابان هایی که قدمهاتون را میشناسه... از صفحه مانیتوری که با چشماتون الفت پیدا کرده... از گوشی همراهی که همراهتونه...از لباسهایی با بوی خودتون... از کفشهایی که پا به پاتون میان.. و ...






پ ن 1: آقای دکتر خیلی بی مقدمه و سریع رفتن مشهد

اونقدر سریع که من وقتی خبر دار شدم که ایشون در فرودگاه مشهد بودند


پ ن 2: اوضاع خواهر غیرقابل توضیح شده

بد نیست...خوب هم نیست... اما توضیح دادنی نیست

گاهی باید تن داد به مقدرات


پ ن 3: یکی از شیرینیهایی که برای عید خریدم را کسی دوست نداشت

حالا هر روز میتونم شیرینی رنگی رنگی بخورم


پ ن 4: به طرز باورنکردنی ای کارهای دفترم را انجام نمیدم

انگار هنوز 97 برام استارتِ کاری نخورده

تازه هیچ پولی هم در بساط ندارم

در حدی که صبح پدرجان برام بنزین زدن

روی دیگر سکه

سلام

روزهای بهاریتون زیبا


دیروز هوا ابری بود

خیلی پراکنده و آروم گاهی قطرات باران هم بود

ما توی باغچه بودیم

امروز صبح از صدای باران روی شیشه ی اتاقم بیدار شدم

یک ساعتی توی تختم ، چشمهام را بستم و فقط به صدای باران گوش دادم

حتی نای بیدار شدن نداشتم

از اونجایی که مغز بادوم بعد از عید سرویس مدرسه نداره و من قبول کردم که صبح ها با نیم ساعت تاخیر برسونمش مدرسه... باید از تخت بیرون میومدم

بیخیال حمام صبحگاهی شدم ... به مانتوهام که نگاه کردم حس سرما داشتم

با توجه به اینکه دفتر من کلا آفتاب گیر نیست

منم یک بارونی سبک برداشتم و آماده شدم

دیدن این فسقلی اول صبح ... بوسیدنش... نفس کشیدن تو هوای موهاش...

این فسقلی حال دلمو عوض میکنه

امروز باید میرفت ورزشکاه... رسوندمش

بیمه ماشین تمام شده بود و باید میرفتم دفتر بیمه

بعدش هم داروخانه و تایید یه نسخه...



این روزها تمام اونهایی که دوستشون دارم و به عشقشون تکیه کردم یه طورایی دلم را شکستن

شاید من زیادی حساس و زودرنج شدم.. اما بهر حال فهمیدم زندگی یک روی دیگه هم داره

فهمیدم اینایی که اینهمه شعار میدن ، که باید یاد بگیریم به تنهایی و بدون عشق دیگران به زندگی ادامه بدیم ، راست میگن

باید یاد بگیریم که یه جاهایی باید به تنهایی از زندگی لذت برد

یه جاهایی باید محبت کرد و انتظار محبت دیدن نداشت

یه جاهایی باید خیلی صبور بود

یه جاهایی باید خیلی محکم بود

من هر روز به تقویم امسال نگاه میکنم و حس میکنم هر روز از این روزها را یک عمر زندگی کردم...اینقدر طولانی ... اینقدر کش دار

اما هنوز خداوندی دارم که بینهایت دوستش دارم و بی نهایت هوامو داره

دارم یاد میگیرم آرزوهامو برای هیچکس نگم جز خدا...

یاد میگیرم درددلهام را کمتر برای آقای دکتر بگم

یاد میگیرم هرکسی باید برای زندگی خودش ... خودش تلاش کنه

در نهایت همه مون تنهاییم





امروزانه

سلام

روزتون بهاری



تو دفتر نشستم ...

هیچ ماشینی از کوچه عبور نمیکنه...

هیچ صدایی نمیاد

دو گنجشک روی درخت بازی میکنند و اونقدر از بهار مستند که انگار کل دنیا ماله اونهاست

سعی میکنم یه سر و سامانی به کارها بدم

سعی میکنم فکرم را به چیزهای خوب متمرکز کنم

سعی میکنم آیه هایی که دوست دارم را مزمزه کنم

یک شکلات خوری خوشرنگ میناکاری که از خواهر عیدی گرفتم را پر از گز کردم و گذاشتم روی میز

بیشتر از مزه ش، از منظره ی خوشگلی که داره لذت میبرم

دلم میخواد یک دوست یک دفترچه ی خوشگل بهم هدیه کنه

دلم میخواد هدیه های کوچولو بخرم و راه بیفتم توی بهار...

اولین کسی که لبخند زد ، یک جغت جوراب گل گلی بهش هدیه بدم

به دومین لبخند یک لاک صورتی

به سومین لبخند روان نویس بنفش

به چهارمی...

و اونقدر لبخند بزنم که یادم بره اخم هام اونقدر گره خورده که اصلا باز شدنش ناممکن به نظر میاد

دل به هول همه چی هستم... دل به هول لحظه هایی که انگار زیاد هم مهربان نیستند

این روزها خیلی کلمات در من فوران میکنند... سعی میکنم روی کاغذ بنویسم و مچاله کنم

نمیخوام چشمها و نگاه شما را آزار بدم



پ ن : بهار زیبایی های خودش را داره و من هنوز قادرم زیبایی ها را ببینم

پ ن 2: دنیا هنوز برام جذابیت های خودش را داره

پ ن 3: هنوز برای دوست داشتن و عاشق بودن و مهربونی دلیل دارم


پایان تعطیلات

سلام

روزگارتون بهاری

امیدوارم همه روزهاتون شیرین و خوشرنگ باشه



خیلی وقت نبودم

خیلی دیر اومدم

عذرخواهی میکنم


فعلا تیتر وار یه چیزایی مینویسم و بعدا به تفصیل براتون خواهم نوشت

حرفهای زیادی برای گفتن دارم



1- قرار مسافرت داشتیم و با یه حرف همه چیز ریخت بهم

بعد از یک روز جهنمی ... قرار شد بریم دوباره مسافرت

راه افتادیم و رفتیم و فرداش بهمون خبر دادن که مادربزرگِ مامان فوت شده

دوباره برگشتیم به سمت خونه



2- مراسم خاکسپاری و سوم را سپری کردیم و پدر دوباره ما را برد دنباله ی مسافرت

مامان ناراضی... مریض... اصرار از بابا... منم که کلا این وسط هرکی هرچی میگه باید بگم چشم....



3- مسافرت خوب و مفرحی بود ... لحظه های خوب زیادی داشت

بخصوص که مغز بادوم اینا هم بهمون پیوستن



4- خواهرم از چند روز به عید روزگار زندگیش بدتر و بدتر شد

روزگار سیاه را من به چشم خودم دیدم

و این روزگار سیاه هنوز هم ادامه داره

تمام عید را یک چشمش اشک بوده و یک چشمش خون

هنوزم قضیه ادامه داره

خدا خودش کمک کنه



5-مامان خیلی خیلی پادرد و کمر درد و دست دردشون شدید شده

نمیتونن برن برای مراقبت از مادربزرگ

خاله ها بهش فشار میارن و براش اجبار کردن رفتن را

پدر مخالفه اینهمه فشار به مامان هستن

نگران سلامتیشون هستن

و این تو خونه ی ما تبدیل شده به یک معضل بزرگ بدون راه حل



6- اینقدر روزهای این سال نو بهم سخت گذشته که احساس میکنم یک عمرهست که وارد 97 شدیم

لحظه های شاد داشتیم- لحظه های خوشی داشتیم

کلی کادو بازی و عیدی بازی کردیم... مهمون بازی کردیم... خوش گذروندیم

اما اینقدر لحظه های سخت و کشدار داشتیم که احساس میکنم چند ساله دارم همین چند روز را زندگی میکنم و تمام نمیشه....



7- کتاب خوندم - فیلم دیدم- تا جایی که میتونستم نوشتم و پاره کردم و نوشتم - و عکسهای خیلی قشنگی گرفتم