روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

خواب در چشم ترم میشکند....

سلام

روزتون پر از زیبایی

با این بارونی که اومده و همه جا را حسابی شسته ، هوا هم محشر شده ...

امروزم که دیگه آخرین روز پاییزی این قرن هست و فاصله مون با قرن بعدی فقط یک فصل هست...

بازم یادآوری میکنم جوجه هاتون را بشمارید

یه حساب کتابی بکنید

یه برنامه ریزیهایی را شروع کنید

کارهایی که مربوط به امسال بوده و هنوز تکمیل نشده را روی دور تند به سرانجام برسونید

و از همین امروز زمستون را جدی بگیرید

تا چشم بهم بزنید زمستون هم رفته

پس کلاه و شال و دستکش و چکمه هاتون را بپوشید و ازشون لذت ببرید

خودتون را توی گرمای لباسهای زمستونیتون قایم کنید و یواشکی گاهی بزارید سرمای زمستون بخزه زیر پوستتون

من دیشب اونوقتی که در حد چند دقیقه آسمون برفی شده بود چای به دست رفتم توی تراس... یهو حس کردم سرما تا زیر پوستم رفت... دویدم توی خونه و خودم را پیچیدم توی پتوی گرم و نرم ...

زندگی را تو ثانیه ثانیه ش زندگی کنید...

گاهی فرصت اونقدر کمه که حتی نباید لحظه ها را از دست داد


ما هم آخرین روز پاییزیمون را در حالی شروع کردیم که با آقای دکتر قهر هستیم

بالاخره همیشه که نباید گل و بلبل باشه

بعضی وقتا هم باید قهر کنیم دیگه...

دعوا نکردیم ... بد حرف نزدیم... فقط اخمامون را کشیدیم توی هم و بهم دیگه تلفن نزدیم... نه من... نه ایشون... همین...

یه حس دو طرفه ناب...

حالا این در حالی هست که دقیقا دو ساعت قبلش داشتیم توی پیامها قربون و صدقه هم میرفتیم




پ ن 1: ذوقهای فندوق برای بسته ای که برای فرستادم بینهایت قشنگ و دلبر بود

خواهر لحظه ها را شکار کرده بود و برام فیلم فرستاد


پ ن 2: گروه خانوادگی که مدتها سوت و کور بود به یمن یلدا یهو احیا شد

عمو جان یه پیام یلدایی داد و یهو همه روشن شدند...

همه ابراز دلتنگی... همه دعا برای برقراری دوباره دور همی ها... همه دعا برای عید...


پ ن 3: دیروز خیلی شلوغ بودم

و امروز یه سکوت خیلی خیلی ناب بر کوچه حکمفرماست...


پ ن 4: عادتهای خوب ، میتونن سبک زندگی آدم را آروم آروم تغییر بدن

سعی کنید عادتهای خوب به زندگیتون اضافه کنید.


پ ن 5: وقتی به طور عبوری و گذری کسی را میبینید هیچ انتقادی ازش نکنید

جز اینکه خودتون را در نظرش آدم منفی جلوه بدید هیچ اثر دیگه ای نداره

اون چند ثانیه را حرفای خوب و پر انرژی بزنید و بهش حال خوب منتقل کنید


شمردن جوجه ها را شروع کنید

سلام

روزتون خوش و خرم

اول هفته تون پر از انرژی

سرحال و خندون باشید

بهار خانم نوشته با خوردن یه کافی میکس پر انرژی شده

یکی دیگه از دوستام نوشته با دیدن پیام عاشقانه یهو روزش پر از نور و شور و اشتیاق شده

یکی از دوستام تو واتس آپ یه آهنگ فرستاده و گفته با شنیدن این آهنگ یهو پر از انگیزه شده و یه عالمه تصمیم برای امروزش گرفته

منم امروزم را یه طور متفاوت شروع کردم و الان با اینکه چند ساعتی هست که سرکارم و چند تا کار تحویل دادم هنوز پر از انرژی و حال خوبم...



دیروز  صبح زود بیدار شدم

بعد از صبحانه ، هوای ابری منو کشوند باز زیر پتو... کتابم را برداشتم و شروع کردم به خوندن

یه قسمتی از تختم چسبیده به شوفاژ هست و اون قسمت را بالشت و کوسن چیدم و چسبیدم به شوفاژ و خوندم و خوندم و خوندم ...

یه جاهای دلچسب کتاب بود و حسابی تند تند میخوندم ... نزدیک ساعت یازده...

ساعت یازده بوی قورمه سبزی مامان جان همه خونه را پر کرده بود ...

با هم یه تصمیم یلدایی گرفتیم

اول شروع کردیم به درست کردن پودینگ... سه رنگ... سبز و سفید و قرمز...

چون باید بین ریختن لایه ها یه کمی فاصله باشه دونه دونه و با حوصله رنگها را آماده کردیم و سه بار پودینگ درست کردیم

بعدش رفتیم سراغ یه مدل قند یلدایی.. شکل هندونه بشه و با تم سازگار

اونجا هم سه رنگ... قندها رفتند روی شوفاژ برای خشک شدن

و رفتیم سراغ کیک ... لایه قرمز را درست کردیم و رفتیم برای ناهار

بعد ناهار لایه های بعدی...

(سارا جونم ، منو با خودت مقایسه نکن... من حرفه ای نیستتتتتتتتتتتتتتتم)

مغزبادوم زنگ زده بود بهم که عصر اندازه یک ساعت میاد پیشمون ...

لبوها روی گاز داشتند برای خودشون قل میزدن

آروم آروم میوه چیدم ...

میز را آماده کردم و منتظر شدیم

با خواهرجون اومدن

پودینگ را خوردن و نصف کیک و قند را براشون گذاشتیم توی ظرف که ببرن... مامان جان پولکی هم درست کرده بودند

سهم لبو و پولکی را هم براشون گذاشتیم

بالاخره برای برگزاری یلدای مجازی ، بد نبود

وقتی مغزبادوم و خواهرجون رفتند با مامان جان بقیه خوردنیا را برای اون یکی خواهر بسته بندی کردیم

نصف کیک - لبوی قلب قلبی - قندهای هندونه ای - شکلات و بادوم زمینی - پولکی - خرما و نارگیل- پودینگ

مامان جان سبزی هم براشون آماده کرده بود ن- از باغچه آورده بودن و شسته بودن و بسته بندی کرده بودن

عروسک خرگوشی فندوق هم خونمون مونده بود - همون که خودم براش بافتم - یک کتاب قصه  هم براش گذاشتم تو بسته

خلاصه صبح همه را آوردم دفتر و توی کارتن بسته بندی کردم و صبر کردم تا ساعت نزدیک 10 بشه که از خواب بیدار بشن فسقلیا

بعد با پیک فرستادم

بعد هم تلفن و جیغ و داد و ذوق بسیار زیاد فندوق....

این هم یلدای امسال

j7fc_78542.jpg



پ ن 1: هنوز کلی وقت داریم برای شاد کردن دل آدمهای اطرافمون

شاید برای مغزبادوم کتاب بفرستم دم خونشون تا با تحویلش کلی ذوق کنه

شاید برای للی هم گل بفرستم


پ ن 2: بهانه های کوچولو برای شادی و شاد کردن دل دیگران را از دست نمیدم...


پ ن 3: به آقای پیک هم شکلات دادم

هم یه مبلغی اضافه بر فاکتورش...

در عوض ایشونم لطف کرد و با صبوری بسته را تا دم آپارتمان خواهرجان برد

میتونست فقط به نگهبانی تحویلش بده


پ ن 4: از صبح دارم ریاضی تایپ میکنم

باید برم سراغ غزلها





صداش کنی فقط بگه جانم....

سلام دوستای عزیزم

پنجشنبه دوست داشتنی تون بخیر و شادی

یه پنجشنبه بی نظیر و بی تکرار با کلی حس و حال خوب و خاطره انگیز

آخرین پنجشنبه پاییزی امسال...

از امروز ساده و سرسری نگذرید

نباید آخرین پنجشنبه پاییزی امسال معمولی بگذره... امروز باید یه روز خاص و دل انگیز بشه

خاص و دل انگیز شدن یک روز کار سختی نیست و شما اونو خوب بلدید


منم سعی کردم امروز که دارم میام چیزهای خوشگل را دقیق تر ببینم

خانمی که کله سحری توی هوای سرد ، داشت جلوی در خونشون را آب میپاشید ... حتما منتظر عزیزی بود که از راه برسه

یه پسر نوجوان که یقه کاپشنش را تا زیر دماغش داده بود بالا و زیپش را هم محکم بسته بود و از سوپر سوسیس و تخم مرغ خریده بود و تند تند راه میرفت... حتما میخواست یه صبحانه عالی درست کنه

یه دختر کوچولوی شلخته با موهای نامرتب هم دیدم ... سرش کج روی شونه ی باباش بود و پاهای بدون جورابش پیدا بود... پدرش داشت سوار ماشین میکردش...

یه پیرمرد با دوچرخه ای که خورچینش پر از گل نرگس بود داشت توی پیاده رو به سمت چهارراه میرفت

منم بنزین زدم و اومدم ماشینم را پارک کردم و از خلوتی کوچه استفاده کردم و گوشیم را گذاشتم روی گام شمار و 750 قدم رفتم و 750 قدم هم برگشتم...

با اینکه پشت ماسک بود اما چند تا نفس عمیق کشیدم

یه جایی هم پام را گذاشتم روی گودال آبی که یخ بسته بود و صدای خرد شدن یخ را شنیدم

به خودم قول دادم 25 تا غزل بزنم و یه نسکافه و شکلات خودم را مهمان کنم

بعدش هم اگه موفق بشم 25 بعدی را بزنم توی راه برگشت برای خودم دنت میخرم

زندگی همین چیزای کوچولو کوچولوی دوست داشتنی هست


پ ن 1: هیچ پنجشنبه ای بدون قرار عاشقانه ، اون پنجشنبه ای که باید، نیست ...


پ ن 2: هیچ وقت بادوم زمینی را با پوست نمیخریدم

دیروز آقای دوره گرد (از این وانتها) آورده بود توی کوچه و منم ازش خریدم...

چه کیفی داره دونه دونه شکستن بادومها...


پ ن 3: یه کتاب خیلی خیلی قدیمی از اشعار مولانا توی کتابخونه ام دارم

فونتش نستعلیق هست - نسخه چاپیه اما حس میکنم دست نویسه...

با پدرجان شروع کردیم به خوندن

بیشتر از اینکه به عرفان و عمق شعرها برسیم به مدل شعر خوندن خودمون و نفهمیدن شعرها میخندیم

مجبوریم هی دست به دامان گوگل بشیم و این شده تفریح این شبهای بلند ...



ته مونده آفتاب پاییز

سلام

روزتون خوش و خرم


امروز ته مونده آفتاب پاییزی پهن شده تا وسط کوچه ...

صبح که میومدم خیابان به طور محسوسی خلوت تر از هر روز بود... نگو که امروز تعطیل شده ... اونم به خاطر آلودگی هوا

آخرین سهمیه کاغذ را صبح بار زدم و آوردم و جا دادم سرجای خودش...

راستش را بخواین باید خیلی کاغذ جابجا میکردم تا اینا جا بشن تو جاهایی که باید... دیدم چه کاریه ... کلی دست و کمرم را الکی خسته کنم ... هرجا جای خالی پیدا کردم گذاشتم... خیلی منظم نیست ... نباشه... حالا اینهمه نظم را یه روزه ایجاد نکنم ...کم کم ... به مرور... آروم آورم ...


راستی از صبح دارم غزل غزل میرم جلو...

الان غزل 16 هستم ... ولی خب اول کار همیشه کار کندتر میره جلو

باید یه سری تاییدیه هم از سفارش دهنده میگرفتم تا دوباره کاری نشه

و همونی که میخواد از آب در بیاد

این شد که الان تازه رسیدم به غزل 16

برای خودم جایزه گذاشتم ... برسم غزل 20 یه نسکافه با خرمای خوشمزه خودم را مهمون میکنم


سرویس کار اومد و یه کد به دستگاه داد و چند تا پلاتین کوچولو عوض کرد و گفت باید یه مدتی تست بگیرم از دستگاه و روزانه کدها را بهش گزارش بدم تا بعد تصمیم بگیره ببینه چه بلایی سر دستگاه بیاره...

نظرش این بود که چیز مهمی نیست

آقای دکتر هم مشکل کاریشون فعلا حل شده و قرار شد حل شدن نهایی بماند برای بعد...

خلاصه که گاهی همه چیز دست به دست هم میدن که انرژی منفی بدن به ما ، خوبه که ما انرژی منفی نگیریم ...

به خودمون بگیم این نیز بگذرد...


راستی دیشب با مامان تصمیم گرفتیم یه شاخه بزرگ از باغچه بیاریم و بهش انارهای قرمز مقوایی آویزان کنیم

البته دلمون میخواست از اون انارهای کوچولو داشتیم و رنگش میکردیم و اونها را آویزون میکردیم... ولی فعلا که نداریم به همون انار مقوایی رضایت میدیم

یه ریسه هندونه هم درست میکنیم و بالا سرش آویزان میکنیم...

یه سفره کوچولو هم پهن میکنیم...

مجازی هم که شده دور هم میشینیم و کیف میکنیم

امسال قرار شده زندگی این شکلی باشه

اگه موقعیت و وضعیت کرونایی اجازه بده احتمالا دوتا کیک هندونه ای میپزم

رنگ خوراکی خریدم ... سبز و قرمز... دفعه اولمه ... تست کنم ببینم چی میشه

بعد با پیک میدم ببره واسه خواهرا...

نمیخوام برم خرید و خریدن اجیل اینترنتی را هنوز دوست ندارم ... وگرنه بسته بندی های خوشگل درست میکردم و آجیل هم براشون میفرستادم ...

حالا همه اینا در حد ایده پردازیه ... ببینیم چی پیش میاد

مثلا امروز یهو تعطیل شده ... همه جا تعطیله... به پیک نزدیکمون زنگ زدم برای ارسال یه کاری تعطیل بود...

صبح یادم اومده بود که پارسال کلی کارت پستال برای همه ی همکلاسیای مغزبادوم آماده کردم... من تیکه تیکه هاش را آماده کردم و بردم دادم به خودش سر هم کنه ... با چه ذوقی آماده کرده بود ... اسم تک تک شون را روی کارتها نوشته بود... اما دقیقا چند روز مانده به یلدا به خاطر آلودگی مدرسه ها تعطیل شد و چند روز بعد هم ادامه پیدا کرد و در نهایت هیچ جشن یلدایی در کار نبود... مغزبادوم همینطوری کارتها را برد رسوند به دست بچه ها... البته این چیزی هست که توی ذهنم مونده ... دقیقش را یادم نمیاد...




پ ن 1: من اینجا دوستای خیلی خیلی خوبی پیدا کردم

برای همین میتونم بگم ، وبلاگم یکی از نقطه های عطف زندگیم هست


پ ن 2: من و پدرجان دوباره حجم اینترنت ماهانه مون را تمام کردیم

هنوز تا شارژ بدی 10 روز مانده ...

حالا دوباره تنبیه شدیم و باید 10 روز بدون اینترنت سر کنیم...


پ ن 3: توی خواب داشتم با خیاطم در مورد مدل برای پارچه هام حرف میزدم

بیدار که شدم به فکر افتادم ببرم بدم پارچه ها را برام بدوزه...

بیا که جای خالیت مرا زمین زده ....

سلام

روزتون زیبا

امروز صبح که میومدم از همیشه شلوغتر بود

انگار یه تب و تاب و التهاب آخر فصلی همه را گرفته و به تب و تاب افتادند

شاید همه دارن جوجه هاشون را میشمارن


خب گویا ماجرای دستگاه تمام نشده

دیروز باز ارور داد و باز یه مشکل تازه نمایان شد

و باز زنگ زدم به جناب تعمیرکار...

انگار قرار نیست توی این وضعیت اقتصادی این دستگاه با من کنار بیاد...

ما هم همه چیز را میسپاریم به پروردگار و صبر میکنیم ببینیم چی میشه

باز امروز قرار هست آقای تعمیرکار تشریف بیارن



یه قسمت از پارکینگ سقف شیشه ای داره و نورگیر هست

همون قسمت یه عالمه گلدون گذاشتم و بهشون هم خوب رسیدگی میکنم و خوشگل هم شدند

از وقتی اومدیم این خونه دوتا گلدون خیلی غول پیکر آلوئه ورا داشتیم که به سختی و با کمک کارگرها از اون خونه آوردمش و گذاشتم گوشه پارکینگ

اتفاقا جاشون خوبه و حسابی بزرگ شدند و هربار یکی میگه آلوئه ورا ... من یکی دوتا پاجوش از توی همین گلدونها در میارم و بهش میدم

صبح که میومدم چشمم افتاد به یه باریکه ی نور که انگار خودش را کش داده بود تا برسه به آلوئه وراها ...

منظره ی خوشگلی بود



دیشب برای آقای دکتر یه مشکل کاری پیش اومده بود

یه کمی بی حوصله بودند

یه کوچولو حرف زدیم 

و بعد قرار شد زودی بریم برای خواب...

یکی دو ساعت بعد دیدم هنوز دارم توی رختخواب تلاش میکنم برای خواب و خوابم نمیبره... به خودم گفتم وقتی من برای مشکل ایشون اینطوری بیخوابم ، خودشون حتما بیدارن...

یه پیام کوچولو دادم و دیدم سریع زنگ زدند...

کلا هیچ اشاره ای به موضوع نکردیم و یه خرده چرت و پرت گفتیم و نصفه شبی هی ریز ریز خندیدیم...

نیم ساعت بعد داشتیم بیهوش میشدیم که خداحافظی کردیم...

هوای آدمهای نزدیکتون را داشته باشید... توجه خاص میخوان





پ ن 1:  یه نفر ازم خواسته براش کتاب شعرش را تایپ کنم

600 تا غزل...

نمیدونم چی میشه ولی این از اون کارهاست که کلی به آدم خوش میگذره


پ ن 2: تایپ کردن فرمولهای ریاضی را دوست دارم


پ ن 3: صبح کله سحر آقای دکتر برام یه آهنگ عاشقانه فرستاده

نوشته دلم میخواد بیخیال همه کارها و کرونا و ... بشم و الان راه بیفتم و بیام پیشت...


پ ن 4: یهو دلم پرید...

روزهای آخر، آخرین پاییز قرن

سلام

روزتون خوش


چند روز پیش داشتم به این موضوع فکر میکردم که ماه آخر هر فصلی بیشتر شبیه فصل بعدی هست تا خود اون فصل...

بعد اومدم دیدم یکی از دوستان یک پست بلند و بالا در همین مورد نوشته ...

و واقعا هم همینطوریه...

الان هم بیشتر زمستونیه تا بشه بگیم پاییزی...

گنجشکها روی درخت ته کوچه شیطنت میکردند و برگهای زرد تند و تند میریختند روی زمین...

منظره قشنگی بود...



دیروز بعد از ساعت کاری ، بدو بدو رفتم داروخانه

باز چند تا قلم از داروهایی که نیاز به تایید و ... دارن گویا کمیاب شدند....

نمیدونم کمیاب شدند یا هرچیز دیگه ای...

بهرحال داروخانه اول بهم گفت دیگه صرفا باید برید هلال احمر برای گرفتن این دارو

خب رفتن به هلال احمر به سادگی اینکه جلوی اولین داروخونه سرراهت ترمز کنی نیست ... و بعد هم شلوغی وازدحام و این روزهای کرونایی...

این شد که تصمیم گرفتم چند تا داروخانه دیگه سرراه را هم سربزنم

داروخانه دومی بهم گفت : سهمیه بندی شده و زنگ بزن روی اطلاعات دارویی ببین کدوم داروخانه های این سمت توزیع میکنند

این توضیح خیلی منطقی و به درد بخور بود ... و چقدر ناراحت شدم که داروخانه اولی این توضیح ساده را نمیده و کلی آدم را الکی میفرسته راه دور...

این در حالتیه که باید هوای مریضها و مسن ها را بیشتر داشته باشند... اقتضای شغلشون هست

خلاصه که با اون تلفن متوجه شدم یه دارخانه خیلی خیلی نزدیک بهم دارو را داره... در عرض کمتر از 15 دقیقه هم تاییدیه را گرفتند و هم دارو را بهم تحویل دادند...

خیالم راحت شد و برگشتم سمت خونه...


دیشب یه کار واجب با آقای دکتر داشتم

چندین بار پشت سر هم زنگ زدم روی گوشیشون ...

جواب ندادن که ندادن...

بعد من اطلاعاتی که لازم داشتم را از جای دیگه گرفتم و همه کارها را راست و ریس کردم و تمام ...

دقیقا 4 ساعت بعد .. خیلی ریلکس... انگار نه انگار که من بارها تماس گرفتم... تماس گرفتند و میفرمایند اون ساعت آرایشگاه بودم ... نشنیدم...

خب البته که طبیعی بود... ولی خب اینکه منم تو اون ساعت عصبانی باشم و نخوام خیلی دل بدم و قلوه بگیرم هم طبیعی بود؟



پ ن 1: دستگاه هزینه آنچنانی روی دستم نگذاشت

انشاله که با همین سرویس ساده درست شده باشه

سرما هم بی تاثیر نیست


پ ن 2: همچنان دارم صبح به صبح چند تا کارتن کاغذ با خودم میارم

خیلی کار مسخره ای هست ....

باید تمومش کنم هرطوری شده... 

اول صبح کلی به خودم میرسم و لباس تمیز و مرتب... بعد میام تو پارکینگ و کارتنهای کاغذ را بار میکنم... بعد میام اینجا و اونها را تخلیه میکنم... بعد باید جا بدم توی جاهای خودشون... این میشه که بعدش نگاه میکنم پر از خاک شدم و لباسهام نامرتب...


پ ن 3: دیشب خدا را شکر کردم یه عده ای آدم هستند که بدون اینکه به هیچی فکر کنند، تندتند بچه دار میشن...

اگه همه میخواستن مثل من سخت گیرانه به این قضیه نگاه کنند شاید نسل بشر همینجا منقرض میشد...


پ ن 4: زرق و برقهای مربوط به کریسمس را دوست دارم


پ ن 5: یه عالمه ایده های یلدایی داشتم که همشون را بیخیال شدم ...

شاید فکرهای تازه ای بکنم

چون یلدای امسال با هرسال فرق داره


هرروزِ زندگی یک موهبت تازه ...

سلام

روزتون جینگیل پینگیل

صبح ها ، به خصوص اون وقتی که چشماتون را تازه باز میکنید فقط به چیزای خوب فکر کنید

اصلا این کار نیاز به یه تمرین داره

تا چشماتون باز شد شروع کنید به فکرای خوب

به اونایی که دوستشون دارید

به کارهای خوبی که میتونید انجام بدید

به هدیه هایی که میتونید بی دلیل بخرید

به تلفن هایی که توی اون روز میتونید بزنید

به پیام ها ...

به آدمهایی که مدتیه ازشون بیخبرید

به قربون صدقه های بی دلیل

باورتون نمیشه با چه حال خوب و چه لبخند قشنگی از خواب بیدار میشید...

به خودتون عادت بدید که صبح ها توی آینه به خودتون لبخند بزنید ... به خودتون با اون ظاهر ژولیده و درهم برهم ... به خودتون با لباس خواب و موهای نامنظم ...

به خودتون لبخند بزنید و خودتون را دوست داشته باشید و حتما حتما از زیبایی های خودتون تعریف کنید

برای خوابتون لباس مخصوص داشته باشید ... نه که لباس خواب خاص... اگه مثل من مجرد هستید بلوز و شلوار نخی سبک با یه عکسی که دوستش دارید ... قرمز قلب قلبی... صورتی با طرح عروسک ... لیمویی ... خرسی... شکلاتی... هرچی که صبح توی آینه لباتون را به لبخند باز کنه

توی آینه به خودتون لبخند بزنید و از زیبایی های خودتون لذت ببرید

از رنگ چشمهاتون .... از لبخند قشنگتون ... از مدل موهاتون ...

خلاصه که خودتون به خودتون انرژی مثبت بدید

به خودتون صبحانه های خوشمزه جایزه بدید

اول از همه موجودات عالم، خودتون را دوست داشته باشید و با خودتون در صلح به سر ببرید

بعد میبینید که آروم آروم همه چیز بهتر و بهتر خواهد شد ...



صبح که اومدم دفتر ، یه کارکوچولو داشتم که باید انجام میدادم

در همون اول کار، دستگاه ارور داد

زنگ زدم به آقای سرویس کار و ایشون هم در کمتر از نیم ساعت خودشون را رساندند

الان من دارم پست مینویسم و ایشون دارن دستگاه را سرویس میکنن...

اولش حالم گرفته شد ... اوضاع اقتصادیم اونقدرا تعریفی نداره...

ولی بعدش به خودم گفتم بالاخره روزی رسان باید روزی آقای سرویس کار را هم برسونه ...

خدا بزرگه...

بالاخره چرخه اقتصادی باید بچرخه ... من قسمتی از این چرخه هستم

پس الکی حرص نمیخورم

صبوری میکنم تا ببینم چی میشه ...

دیدم اول صبحی همچین خبر نابی هم نیست که بدو بدو برسونم به پدرجان و یا آقای دکتر...

پس فعلا بیخیال نشستم و دارم پست مینویسم...







پ ن 1: گاهی باید صبوری کرد... گاهی نباید دست دست کرد و باید عجله کرد

زندگی نسبی هست ...

و همین بالا و پایین هاست که این مسیر را زیبا و دلچسب میکنه

دائما در حال غر زدن نباشید


پ ن 2: پست امروز به دلم نچسبیدا

از صبح اول وقت شروع کردم

وسطش هزارتا کار پیش اومد

هی تیکه تیکه رفتم و اومدم

هی مجبور شدم تلفن جواب بدم

تلفن بزنم

حرف بزنم

خلاصه که این بهم ریختگی امروز را ببخشید


پ ن 3: راستی وسط نوشتنها هم آقای دکتر خودشون زنگ زدند... گفتند : چه خبره ... گفتم مگه علم غیب داری؟

فرمودند : عاشق اینطوریه بهش وحی میشه

بعد هم پدرجان زنگ زدند... اینطوریاست... ایشونم احتمالا بهشون وحی شده بود...




آخرین هفته پاییزی

سلام

روزتون دوست داشتنی و دلنشین

سعی کنید اول هفته را با یه انرژی تازه شروع کنید ...

یه خودتون قول های خوب بدید

نقشه های خوب بکشید

به چیزای خوب فکر کنید


پنجشنبه نزدیک ظهر خواهر جان زنگ زد و با کلی اصرار منو کشید سمت خونشون

سرراه از اسباب بازی فروشی یک تفنگ برای فندوق خریدم و همونجا یک لباس زیردکمه برای پسته ...

از مغازه کناری هم یک روسری پاییزی خوشگل برای خواهرجان خریدم و رفتم سمت خونشون

ذوق و شوق بی حد فندوق که در کلمات نمیگنجه

بازی کردیم و ناهار خوردیم و ساعت 5 هم برگشتم سمت خونه

خیلی وقت بود بچه ها را ندیده بودم و بیقراریهای فندوق دیگه چاره ای جز این کار برام نزاشته بود


جمعه صبح هم بعد از بیدار شدن، با مامان جان یه خونه تکونی جانانه را استارت زدیم

بالاخره باید به استقبال زمستان بریم

انشاله توی این هفته به خانم تمیز کار هم زنگ میزنم تا بیاد تمیزکاریها را تکمیل کنه

و اینطوری با یه خونه حسابی تمیز زمستان را بگذرونیم تا برسیم به خونه تکونی های عید....


هفته گذشته با پدرجان تصمیم گرفتیم دوباره شب بو بکاریم

زمان درست کاشت شب بو همان شهریور ماه هست

یعنی موقع جوانه زدن بذرها باید گرما وجود داشته باشه ولی بعدش این گیاه نیاز به سرمای هوای داره

این شد که دقیقا جمعه گذشته دوتا گلدان بزرگ انتخاب کردیم و بذرپاشیدیم وآبیاری کردیم و کاور....

این هفته رفتیم سراغ کاورها ... بله... بذرها سبز شدند... البته همچنان کاور کردیم یکی دو هفته دیگه کاور باشن تا یه کمی قد بکشن...

این را گفتم که اگه تصمیم به کاشت دارین دست به کار بشین

اگه مثل من فوبیای خاک توی خونه را ندارید، گلدانها را یک هفته داخل خونه و توی فضای گرم خانه قرار بدید... خیلی زود سبز میشن و بعد میتونید منتقل کنید به حیاط یا تراس...

راستی جوانه های مربوط به  هسته های خرمالو و خرما و لیمو هم حسابی بزرگ و دلبر شدند



نمیدونم چیزی در مورد اینکه کریستالها انرژی های منفی داخل خونه را میگیرن شنیدید یا نه

انرژی های منفی مثل چشم زخم و ....

حالا چقدر صحت داره یا نه را نمیدونم ولی یه چیزایی در موردش خوندم و شنیدم

خلاصه که مامان جان یه میوه خوری بزرگ و پایه دار کریستال (کشورچک) از زمان جهیزیه شون داشتند که اصولا هم ازش استفاده نمیشد

توی خونه قدیم بودیم که یه روز متوجه یه ترک خوردگی بزرگ روی این ظرف شدیم

نشکسته بود ولی ترک بزرگی خورده بود

تنها کاری که براش انجام دادیم این بود که پدرجان چسب کاریش کردن

مامان جان همیشه دلشون میخواسته این میوه خوری زیبا را ببرن بازار و بدن دست آقای چینی بند زن ... اما نشده...

دیروز که داشتم دور و برش دستمال میکشیدم یه فکری به سرم زد...

خودش پایه دار و تراش دار و خوشگله... یه میز پایه بلند هم داریم، داخلش یه ظرف دیگه میزارم و تبدیلش میکنم به یه گلدان طبیعی خوشگل...

یه جای نورگیر...

یه ظرف پر از آب و گیاه سبز...

میدونید که کریستالها زیر نور چه بازی رنگارنگی را شروع میکنند....



پ ن 1: طبق تصمیمی که دیروز در تماس تصویری خانوادگی گرفته شد ... هربرنامه ای برای شب یلدا منتفی هست

قرار شد فعلا هممون در خانه بمانیم


پ ن 2: مادرجان آقای دکتر یه کمی به شستشو و پاک و نجس و آبکشی حساسن...

تقریبا میشه بگی وسواس دارن تو این قصه ...

دیشب باز هم زحمت کشیده بودن و کاری کرده بودن که ماشین لباسشویی از کار افتاده بود...

سر این قصه کلی شوخی کردیم و خندیدیم...





خوابها

سلام

پنجشنبه تون زیبا

اصلا پنجشنبه باید با همه روزهای دیگه فرق داشته باشه

پنجشنبه باید مال خودِ خودِ خود آدم باشه

هرکاری که دلش میخواد بکنه

پنجشنبه باید یه حس متفاوت داشته باشه

آدمی که خودش را خوب بلدهست خوب میدونه پنجشنبه ها را چطوری بگذرونه که تمام هفته ، حال خوبش کش بیاد

یه حال خوب برای یک هفته ...

جمعه ها فرق دارن

جمعه ها ماله خانواده ست ... ماله آدمهای دیگه

جمعه را باید گذاشت برای بقیه

اما پنجشنبه ماله خود آدم هست ...


دیشب یه خوابی دیدم که منو پرت کرد توی 20 سال پیش

دقیقا اونجای زندگی که من هرگز دلم نمیخواد اونجا باشم

پرت شدم تو زمان و مکانی که تمام تلاشم را کردم برای فراموش کردنش و تا دیشب فکر میکردم کاملا فراموشش کردم

جزئیاتی که شاید همون 20 سال پیش ازشون گذشتم و هیچوقت زیر و روشون نکردم

پرت شده بودم تو یه جایی از خاطرات که اصلا دوستشون ندارم

و چیزهایی میشنیدم که اصلا و ابدا انتظارش را نداشتم

نمیدونم چقدرش حقیقت بود و چقدر زاییده ذهنم

اما میدونم وقتی چشمام را باز کردم ، ناگزیر داشتم به اون روزها فکر میکردم

صبحانه هم که خوردم باز داشتم چیزهایی را زیر و رو میکردم که سالهاست فراموششون کردم

و اون خواب چقدر روشن و واضح بود....

اومدم توی پارکینگ و متوجه شدم هم هوا آلوده ست و هم ابری ... برای همین همه جا تاریک بود

نور ماشینم را روی حالت اتوماتیک تنظیم کردم برای همین تا استارت زدم چراغها روشن شد و همه جا یهو روشن شد ...

صدای ضبط را بستم و شروع کردم به گفتن ذکرهای روزانه

من بلدم افکار منفی را کنار بزنم

وقتی رسیدم دفتر دیدم یه عالمه گنجشک کوچولو ، با سر و صدا،  دور یک تکه نان جمع شدند و گویا جشن گرفتند

گوشیم را درآوردم و چند تا عکس ازشون گرفتم

رسیدم دفتر و دیدم زن دایی جان یه آهنگ شاد برام فرستادن

آهنگ را پلی کردم و با خودم گفتم : یه عالمه عاشقانه صبحگاهی حال پنجشنبه آدم را عوض میکنه

این شد که برای دکتر دوتا پیام صوتی و دوتا پیام نوشتاری فرستادم و اومدم تا یه چندتایی کار کوچولو را مرتب کنم ...




پ ن 1: یکی از دوستای عزیزم عموشون را از دست دادن

و من کلی دیشب غصه خوردم که کاری از دستم بر نمیاد


پ ن 2: میخوام ریسه انار و هندونه درست کنم برای جلوی در طبقه مون

باید بریم به استقبال زمستان


پ ن 3: یه زاغی خوشگل داره تکه های باقیمانده از بزم گنجشک ها را با خودش میبره ...


یه کمی دیر کردم

سلام

روزتون زیبا


امروز هم مثل دیروز چندکارتنی کاغذ با خودم آوردم

بعدش هم تندتند یه کار برای مشتری آماده کردم

پی دی اف کردم و ارسال کردم برای تاییدات نهایی

همین شد که دیر اومدم اینجا


دیشب بعد از حرف زدن با آقای دکتر ، خوابیدم

یه خواب وحشتناک دیدم و وقتی چشمامو باز کردم قلبم داشت به شدت تندتند میزد

ناخودآگاه نشستم لبه تخت و چند ثانیه ای طول کشید تا همه چیز را تجزیه تحلیل کنم

قدیما بیشتر خوابهای ترسناک میدیدم و همون لحظه زنگ میزدم آقای دکتر و گریه و زاری.... بعدها به خودم گفتم : وحشتناکتر از خواب بد دیدن، این هست که یکی آدم را اینطوری از خواب بیدار کنه... برای همین دیگه این کار را نکردم...هرچند ایشون وقتی صبح تعریف کنم همچین قضیه ای را میگن چرا زنگ نزدی ...

خلاصه که از جام بلند شدم و رفتم یه لیوان آب خوردم و دلم خواست برم توی تراس...شاید دلم هوای تازه میخواست...

اما جالب این بود که وقتی دوباره برگشتم توی تخت یه خواب خیلی خوب دیدم و صبح با یه لبخند بزرگ بیدار شدم...

حس خوب اون خواب و یه صبحانه دلچسب ، حسابی منو سرحال آورد...

امیدوارم شماها هم سرحال باشید



پ ن ۱: یک نفر به نام دلسوختگان چندتایی پیام و لینک توی کامنتها گذاشته بود

من که موفق به باز کردن لینکها نشدم، اما کامنت را جواب دادم و تایید کردم

بعد متوجه شدم که کامنتهای ایشون لابلای کامنتها نیست

کامنتهاشون را توی چندتا وبلاگ دیگه هم دیده بودم

سراغ اونها هم رفتم و کامنتها نبود

کسی میدونه قضیه چیه؟


پ ن۲: اونقدر امروز کوچه بی عبور و سوت و کور هست که باور کردنی نیست


پ ن۳: خیلی خیلی آروم دارم یه کتاب تازه میخونم

اصولا از روند خیلی کند توی کتاب خوندن خوشم نمی آمد

اما الان عجیب دارم از این جریان آرام لذت میبرم

یک روز پاییزی زیبا

سلام

روز پاییزیتون زیبا و دلچسب




مقداری از کاغذهایی که خریده بودم را توی انباری توی پارکینگ خونه انبار کرده بودم

خیلی زیاد نبود

من همیشه یه مقداری ذخیره کاغذ دارم

قدیمها که کارم خیلی خیلی زیادتر بود و کاغذ ارزونتر... این ذخیره خیلی خیلی بزرگتر بود

بعد آروم آروم انگار همه چیز روز به روز کوچیک و کوچیکتر شد

خلاصه که مقداری از کاغذها توی انباری توی پارکینگ بودند

توی روزهای قرنطینه یه روز پمپ آب مشکل پیدا کرد و زنگ زدیم جناب سرویس کار

بهر حال آب و کاغذ با هم دیگه هیچ تناسبی ندارن...

این شد که با پدرجان کارتن ها را کنار دیوار بیرونی ، یه جایی که زیاد توی چشم نباشه و توی ذوق نزنه گذاشتیم

بعد از اینکه کار سرویس پمپ تمام شد تصمیم گرفتیم کاغذها همونجا بمونن تا کم کم منتقلشون کنم دفتر و دیگه انباری پارکینگ هم خالی بشه ...

امروز صبح که اومدم توی پارکینگ ، ماشین دوتا از همسایه ها نبود و یهو یاد کارتنهای کاغذ افتادم

این شد که چندتایی کارتن بار ماشین کردم و آوردم و اینجا هم آوردم داخل و جا دادم تو دفتر...

نگم براتون که توی سرما با دستای یخ زده ، چقدر کار خوبی بود

بعدش اونقدر گرمم شده بود که انگار وسط تابستونم...

چند تا لیوان آب خنک خوردم تا حالم جا اومد



دلم میخواد یه نقشه هایی برای شب یلدا بکشم ...

ولی فعلا مطمئن نیستم ...

اصلا شاید خواهرا هم نیان خونمون...

ولی چند تایی آموزشهای قرمز و سبز توی اینستاگرام سیو کردم تا ببینم چی میشه...

گفتم براتون چقدر سرزدن به اینستا را محدود کردم و چقدر از این موضوع خوشحالم؟؟؟؟؟

انگار یه عالمه وقت اضافه پیدا کردم



پ ن 1: صبح که من در حال آوردن کارتهای کاغذ بودم یه وانت پر از وسایل سفره عقد کنارم ایستاد...

وسایل نقره ای با تزئینات گلهای سفید و صورتی

و خانم همسایه که بدو بدو اومد تا کمک راننده وسایل را ببره داخل

لبخندم را که نمیدید

اما حتما اون حس خوب را از صدام دریافت کرد... گفتم بیام کمکتون ؟

گفت نه ممنون ... خندید و گفت شما خودت به کمک نیاز داری


پ ن 2: خانم همسایه میخواد بساط مهمونی و جشن توی خونشون برپا کنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

توی کرونا؟؟؟؟؟؟؟؟؟

به فکر خودشون نیستن ، به فکر بقیه هم نیستن؟؟؟؟؟؟؟؟؟


پ ن 3: هوای ابری امروز ....


پ ن 4: آقای دکتر را به زور فرستادم دکتر متخصص...

چشمشون چند روزی بود مشکل پیدا کرده بود و با خوددرمانی داشتن قضیه را فیصله میدادن

دکتر چشم تشخیص یه مدل عفونت داده بود که داروهای تخصصی وخاص لازم داشت

درمان هم باید 15 روز کامل پیگیری بشه...

قدر چشمهاتون را بدونید

این را کسی بهتون میگه که یه بار تا مرز کور شدن رفته....




روز ابری

سلام

روزتون زیبا

صبح که میومدم هوا اونقدر تمیز بود که انگار سنگهای روی کوههای اطراف را هم میشد دید(با وجود فاصله)...

شیشه ماشین را دادم پایین و چندتا نفس عمیق کشیدم

هوا هنوز ابریه و انگار بوی بارون میاد

دیشب که از تلویزیون دیدم اطرافمون چقدر برف اومده، دلم برف بازی خواست...

کلا اصفهان برف اونطوری نمیاد که ما ذوق زده شیم و بپریم توی برف و برف بازی کنیم...

یادم میاد سالی که داداش جانم به دنیا اومد برف شدیدی میومد

من ۱۲ ساله بودم و اون متولد زمستان

اونقدر برف اومده بود که تا مچ پامون توی برف بود 



دیروز سرراه رفتم یه کار محضری انجام دادم و رفتم خونه

محضر با هوای خفه و فضای بسته و یه عالمه آدم

با ترس و لرز، در سریع ترین حالت ممکن کارم را انجام دادم و اومدم بیرون

رسیدم خونه و چک کردم و دیدم تو برگه آدرس را اشتباه ثبت کردند

تماس گرفتم و فرمودند فردا بیاین درستش میکنم...

نگم که چقدر حرصم در اومده بود


خواهرجان پیرو خریدی که مغزبادوم را نبرد، یک سری ظروف غذاخوری رنگی رنگی سفالی خریده بود... توی گروه دسته جمعی ذوق میکردیم و یکی یکی خریدها را میدیدیم... زندگی مجازی


داداش و زن داداش توی یه فروشگاه به پیدا کرده بودند

گویا اونجا زیاد فراوان نیست

کلی ذوق کرده بودن و چند کیلو خریده بودن

یه مقدارش را آماده خشک شدن، کردند

مربا درست کردند

و برای شب هم خورشت به...

توی گروه کلی سر این "به بازی" خندیدیم 

داداش جان میگه کلی هم عکس از به ها گرفتیم بزاریم بک گراند گوشیمون که کلا امروزمون پر از به بشه....

 و اینطوری دورادور، مجازی، با هم معاشرت میکنیم


پسته جان رسما شروع کرده به تلاش برای ارتباط با دنیای بیرون

دست و پا میزنه

به صداها واکنشهای جالب داره

با صدا میخنده

و فندوق باهاش بازی میکنه... 

ما هم باهاشون حرف میزنیم و توی لحظه هاشون شریک میشیم... اما مجازی...

کلا مدل زندگی کردنمون شده مجازی... اینترنتی...از راه دور...



 پ ن۱: برای هم دعا کنیم

انرژی خوب این دعاها اول توی زندگی خودمون جاری میشه


پ ن۲: کنار بخاری نشستم و به جریان کند و آرام زندگی در بیرون دفتر نگاه میکنم...

باران

سلام

صدای تیلو را از اصفهان پر از باران میشنوید

خیلی وقت بود که همچین بارونی ندیده بودم

دور و بر اصفهان بارون و برف میاد، پاییز امسال همینجا هم چندتا بارون آمد، ولی این حجم باران....

نشستم توی دفتر، انگار نشستم کنار رودخانه... با سرعت و حجم زیاد داره آب از کوچه عبور میکنه

با خودم فکر میکنم توی این روز بارونی اومدی اینجا چه کار کنی؟؟؟؟


دیروز هم از کار و کاسبی خبری نبود

تا ظهر موندم و هی راه رفتم و دستمال کشیدم و به اینور و اونور دفتر سرک کشیدم

ظهر رفتم سمت خونه

توی راه ماست و شیر و کشک و لیموترش خریدم

از اون لیموترش درشتها که بوی بهشت میدن



پ ن۱: دلم یه چتر میخواد و آقای دکتر

و راه رفتن تا ته بارون

توی پرانتز بگم که آقای دکتر اصلا اهل و پایه همچین کارهایی نیستند...


پ ن۲: گرمای بخاری و رخوت یک روز بارونی

کتابم را با خودم آوردم هیچی کار ندارم


پ ن۳: کاپشن دیروزیم خیلی گرم نبود

امروز یک کاپشن از اون گرم و نرمها پوشیدم و چکمه های نو را هم...


پ ن۴: مهربونی یادتون نره

صدای تیلوتیلو را از دفتر کارش میشنوید...

سلام دوستای خوبم

خوب هستید؟

امیدوارم روز و هفته ی بینظیری پیش رو داشته باشید


دیشب پست ننوشتم و گفتم بزار صبح طبق معمول از دفتر بنویسم

اومدم سرکار

اول از همه در را که باز کردم جارو رو برداشتم و یه جاروی حسابی زدم

بعدش هم آبِ آبسردکن را خالی کردم توی پیاده رو و باهاش پیاده روی جلو دفتر را آبپاشی کردم

بعد تی کشیدم

یه گردگیری درست و حسابی

ولی نزدیک 45 روز غیبت ، باعث شده یه لایه گرد و غبار همه جا را بپوشونه

باید یه مدتی بگذره که کامل این گرد و غبار از بین بره

اگه سالهای پیش بود الان بخاریم روشن بود و بساط دمنوش کنارش برپا

اما الان بخاری را هنوز روشن نکردم

تقریبا صبح زود اومدم و برای همین کوچه خیلی خلوت بود

اما با سوپری روبرو که اصولا اصلا و ابدا با هم سلام و علیک نداریم یه سلام و علیک صبحگاهی انجام دادم و اومدم داخل

پشت سرم یکی از همسایه ها اومد و با ذوق گفت چقدر خوب که اومدید ، فکر کردم برای همیشه بستید و رفتید....

با یه لبخند بزرگ که پشت ماسک پنهان بود باهاش حال و احوال کردم و رفت

بعد یکی یکی هرکدوم از همسایه ها عبور کردند اومدند و بهم یه سرکوچولو زدند

البته من طبق پروتکل های بهداشتی جلوی در را بستم و با همه از پشت شیشه و پلاستیک حرف میزنم و ماسکم را هم زدم

من شعار ندادم از همون اوایل اسفندپارسال که قصه ی کرونا شروع شد اول به خاطر خودم و خانواده ام و بعد کادر درمان که واقعا دارن زحمت میکشن ، سعی کردم رعایت کنم و تا جایی که تونستم قرنطینه و خانه نشینی را رعایت کردم

بهرحال الان هم دیگه بیشتر از این نمیشد دفتر را تعطیل نگه دارم

ساعات کم میام

و معلوم نیست تا کی... شاید خیلی زود دوباره برم داخل قرنطینه

بستگی به وضعیت پیش رو داره ...

بهر حال این رعایت کردنها به نفع خودمون ... خانواده مون و یک وظیفه اجتماعی هست...

خیلی ها نمیتونن تعطیل کنند...شوخی نیست خرج زندگی

خیلی ها شغلشون طوری نیست که دست خودشون باشه تعطیلی ها

ولی من که میتونم باید رعایت کنم

هر یک نفر که رعایت کنه شاید اندازه چند دقیقه به کادر درمان استراحت داده بشه ....





پ ن 1: شهرداری توی باغچه ی روبروی دفترم یک درخت کاج تازه و کوچولو کاشته


پ ن 2: همیشه بازیافتی هامون را تحویل این آقای بازیافتی که میاد توی کوچه میدادم

این مدت که نبودم یه مرکز بازیافت پیدا کردم که مسئولش یه خانم جوان بود

از این به بعد همه بازیافتی ها را تحویل اون خانم میدم


پ ن 3: دیشب برای اومدن یا نیومدن با آقای دکتر مشورت کردم

چقدر خوبه کسی کنار آدم باشه که حرفای دل آدم را درست متوجه بشه ...


پ ن 4: اونقدر تو قرنطینه موندیم که همه چیز یه شکل و حال تازه پیدا کرده

مامان مغزبادوم نیاز به خرید اساسی برای مایحتاج خونشون داشته

بابای مغزبادوم امروز مرخصی گرفته

مغزبادوم را از صبح میارن خونه ما پیش مامان جان

خودشون برن خرید ... برگردن خونشون همه چیز را ضدعفونی کنند .... بعد بیان دنبال مغزبادوم

قبلا بچه ها را میزاشتیم توی سبدهای چرخدار خرید و حسابی دور فروشگاه دور میزدیم

خندیدن را فراموش نکنیم

سلام دوستای خوبم

امیدوارم همیشه بهانه برای لبخند زدن داشته باشید

و امیدوارم بی بهانه لبخند زدن را بلد باشید


امروز صبح دوش گرفتم و بعدش برخلاف همیشه یه دامن پاییزی از کمدم در آوردم و با یه بلوز زیبا ست کردم و پوشیدم

باید میرفتم دنبال خواهر و مغزبادوم که روزمون را کنار هم بگذرونیم

مغزبادوم کلی وسیله برای بازی آورده بود

بازیهای فکری

از این اسباب بازیهای ساختنی

تبلتش

و یه عالمه کارت برای پانتومیم

خلاصه که از لحظه ای که اومد هممون را تبدیل کرد به همبازیهای خودش

بخصوص که مدتها بود اینجا نیومده بود سعی کردیم بیشتر با دلش راه بیایم

یه جاهایی جرزنی کرد

یه جاهایی از خودش برای بازیها قوانین تعیین کرد

خلاصه که حسابی بهش خوش گذشت

بعدازظهر یه کیک کاکائویی باب میلش آماده کردم و تا کیک پخته بشه پانتومیم را شروع کردیم

وای اونقدر خندیدیم که به جرات میتونم بگم مدتها بود اینطوری نخندیده بودیم

اونقدر بهمون خوش گذشت که ساعتها هممون سرگرم بودیم

چای آوردیم با کیک خوردیم اما همچنان بازی ادامه داشت

دیگه نزدیکای ساعت ۷ بود که رفتند

هممون هلاک شده بودیم

من و مامان جان که کتابهامون را برداشتیم و هر کدوم با پتوی کوچولومون به طرف مبل نشستیم

پدرجان هم کنترل تی وی را برداشتن و زدن روی شبکه های خبر


این فسقلیای پرانرژی میتونن حال خوبشون را به دیگران هم منتقل کنند



پ ن ۱: امروز دوباره بذر شب بو کاشتیم

زمان مناسبش نیست

اما کاورش کردیم و میخوایم امتحان کنیم ببینیم شدنیه یا نه


پ ن ۲: اسفناجهای دیروز ، شدند خورشت امروز

عطر زمین و بوی بارون را میشد ازشون حس کرد


پ ن۳: مغزبادوم تمام تلاشش را کرده و چندتایی بازی روی تبلتم نصب کرده

بهم پیام داده تبلتت خیلی به درد نخور شده یه فکری بکن

کی این فسقلی اینهمه بزرگ شد؟؟؟

کنار تو که دنیامی چقدر بهتر شده حالم....

سلام

وقتتون بخیر

زندگی تون پر از شادی و شور

پر از رنگی رنگی های قشنگ

پر از دلخوشیهای دوست داشتنی...


امروز بعد از مدتها رفتیم باغچه

ته مونده های پاییز چندتا انار کوچولو بود و چندتا دونه خرمالو

و زمستان به باغ خزان زده سرک کشیده بود

به یکی از دوستای عزیزم قول دادم براش از اون انارهای کوچولو جمع کنم و براش بفرستم، اما به خاطر بارون این چند روز و خیس بودن زمینها زیاد نشد چیزی پیدا کنم.... انارهای خودم را خواهرهام بردن، وگرنه انارهای خودم را میدادم به دوست جان...حالا فرصت هست... برای هردومون انار جمع میکنم... شاید به سفره شب یلدا نرسه، اما به هفت سین میرسه انشاله...

بارون نم نم شروع به باریدن کرد و بزم باغچه و پاییز و بارون اونقدر زیبا بود که دلم میخواست تاابد توی همون لحظه بمونم

یکی از نرگس ها باز شده بود و عین روزنه امید، وسط برگهای زرد خودنمایی میکرد


از باغچه رسیدیم خونه و بساط پاک کردن سبزیها به پا شد

عطر جعفری و شنبلیله و گشنیز

عطر تند تره های تازه 

و اسفناج های کوچولو که آماده شدند برای سالاد خوشمزه

بعد هم توی تراس سبزیها را شستم و با اینکه نم نم بارون میومد اصلا هوا سرد نبود

اصولا بساط سبزی پاک کردن و سبزی شستن را توی باغچه پهن میکنیم

اما امروز استثنائا اوردیم خونه

و چقدر اینجا سخت تر بود این کار


پ ن ۱: پکیچ سرویس شد 

هنوز گارانتی داشت و با گارانتی حل شد


پ ن۲: مغزبادوم گفته فردا میاد اینجا


پ ن۳: عنوانی که نوشتم قسمتی از آهنگی هست که بینهایت دوستش دارم... قبلا هم گفته بودم


پ ن۴: به نظرتون از شنبه برگردم سرکار

یا طبق نطریه پدرجان و مادرجان تا اطلاع ثانوی تعطیلات را ادامه بدم؟


پ ن۵: سربه سر آقای دکتر میزارم

میگن دستام بالاست و تسلیمم

منم میبینم زود تسلیم شدن دیگه ادامه نمیدم

به دو دقیقه نکشیده یه تیکه حسابی در مورد همون قضیه بهم میندازن....

دوتایی غش غش میخندیم 

بهشون میگم: ترحم بر پلنگ تیز دندان....

و این شد که کل امروز جناب پلنگ صداشون زدم 

تو که عاشق نشدی کلات (کلاهت) را بنداز بالا

سلام دوستای خوبم

خوشبختی و شادکامی توی زندگیتون همیشگی


صبح مامان جان گفتند که پکیچ صدا میده

در تراس را باز کردم و هجوم هوای تازه انگار یهو حالم را عوض کرد

رفتم توی تراس و به گلدونهایی که حالا با پلاستیک پوشوندمشون که یخ نزنن آب دادم

بذرهای شب بویی که آخرای شهریور مامان جان کاشتند حالا تقریبا ده سانتی متر قد کشیدند و قصد دارند از زمستون بگذرن و بهار تراس ما را گلبارون کنند

یکی از گلدونهای ناز که خیلی ساقه هاش بلند شده بود  را برداشتم و با قیچی همه ساقه ها را کوتاه کردم، کوتاه در حد ۵ سانت....

بعد دلم نیومد ساقه ها را بریزم ، قلمه زدم توی یه گلدون جدید

مامان جان گفتند الان وقتش مناسب نیست و قلمه ها الان ریشه نمیدن و به اصطلاح نمیگیرن...

اما من همشون را قلمه زدم تو یه گلدون جدید

الان به ذهنم رسید فردا صبح روشون پلاستیک بکشم، چون جاشون آفتابگیر هست و اینطوری احتمال اینکه جون بگیرن بیشتره...

و اینطوری شد که حس و حالم بهتر شد و بعدش تراس را شستم و اومدم با چندتا از دوستام تماس گرفتم و انرژیشون به من منتقل شد...

بازم سرگرم اون فایلهای صوتی بودم

بازم توی گوشیم نقاشی رنگ کردم

بازم با پدرجان و مادرجان فیلم دیدیم

بازم به زور کتاب خوندم

وبلاگ خوندم

چت کردم

و با خوشحالی برای فردا نقشه کشیدم




پ ن۱: بیشتر مشتریهام و همسایه های دفتر توی این روزها باهام تماس گرفتند

بهم گفتند چقدر جای خالیت حس میشه....

لازمه بگم چقدر حس خوب میگیریم؟؟؟


پ ن۲: انشاله از فردا یه بافتنی تازه را شروع میکنم


پ ن۳: دانا دنبال یه اسم قشنگ برای دخترش میگرده

اگه پیشنهادی دارید ممنون میشم


پ ن۴: آقای دکتر میگه: حواسم بهت هیت

 میگم وقتی دروغ میگی من متوجه میشم (یه دیالوگ از یه فیلم سینمایی بود که ما کلی سر این دیالوگ کل کل کردیم و خندیدیم، میگفت وقتی دروغ میگی من متوجه میشم چون سوراخای دماغت گشاد میشه

قرنطینه پاییزی

سلام

زندگیتون پرطراوت و شاد


امروز از اون روزهایی بود که قرنطینه پاییزی کلافه م کرده بود

یاد روزهایی افتاده بودم که با مغزبادوم دوتایی میرفتیم میدون امام

توی قسمتهای سرپوشیده بازار راه میرفتیم 

کتاب میخریدیم

به اون کتاب فروشی اول خیابون سپه، توی زیززمین سرمیزدیم

براز خودم گاهی کتابهای دست دوم میخریدم

و وقتی اون فسقلی خسته میشد برمیگشتیم

زیاد اهل خوردنیها و هله هوله ها نیست

یاد وقتایی افتادم که با للی میرفتیم خرید

دستامون هی پر و پرتر میشد

لابلای خرید کردنا وسط خیابون نظر اسنک و سیب زمینی و هله هوله میخریدیم و میخوردیم

چک میکردیم که چیزی جا نزاریم

بعدش هم دوتایی میرفتیم بیرون غذا میخوردیم

هرباریه جا 

هم اهل فست فود بودیم ، هم غذاهای ایرونی تر

خیلی وقتا کلی وقت همونجا مینشستیم و حرف میزدیم، البته بستگی داشت به شلوغ یا خلوت بودن اونجا...بعضی وفتا که حرفامون تمام نمیشد از هرجایی که بودیم پیاده میومدیم سمت بستنی فروشی سرچهارراه حکیم نظامی... دوتا بستنی میخریدیم و راه می افتادبم سمت ماشین... حرف میزدبم و نقشه میکشیدیم و میخندیدیم.... دستامون پر ار خرید بود و پاهامون از راه رفتن زیاد خسته،... اما حس خوب داشتیم

گاهی هم تعدادمون زیادتر میشد

دانا هم بود

گاهی با خواهرا و بچه هاشون

گاهی دخترخاله هم بود

چندباری حتی خاله ها هم بودند... دسته جمعی رفتیم یه رستوران بزرگ...

حالا لنگار اون روزها خواب بودند

نزدیک یکساله خونه نشین شدیم

دیگه از اون شب نشینی های توی تالار عمه جان خبری نیست

موسیقی زنده و شام و بگو بخندها

از مهمونیهای مناسبتی توی خونمون....

اما بابد شاکر باشیم 

باید بدانیم این خونه نشینی بهایی بوده که برای سلامتیمون دادیم

این روزها خبرهای بد کرونایی زیادی میشنوم

پس بهتره قدر قرنطینه را بدونم

امیدوارم پاییز بعدی پاییز شادتری باشه ، برای همه مون....


امروز خبر بیماری یک دوست را شنیدم

من سالها پیش با این دختر آشنا شدم

یه مدتی توی  دفتر ما کار میکرد

دختر خوب و خونگرمی بود

غیر از رابطه کاری دورادور یه آشنایی با خانواده ش هم داشتیم

وقتی ازدواج کرد دیگه نیومد پیش ما سرکار

ترجیح داد جایی نزدیکتر به خونشون بره سرکار

خیلی زود بچه دار شد

یه دختر که امسال کلاس اولی بود

دوسال بعدش یک پسر... یه پسر با چشمای رنگی

دختر با معرفتی بود

حداقل سالی یه بار بهم سرمیزد...

آروم آروم بیشتر سرگرم زندگی شد و کمتر وقت کردیم در ارتباط باشیم

امسال شهریور بود که دیدمش... یه نی نی دیگه هم بغلش بود..‌

بهش خندیدم ... یه پسر ۵ ماهه بود... اونم خندید... کلی حرف زدیم

پسربچه ی بانمکش دل آدم را میبرد

منم که عاشق بچه ها

و امروز شنیدم سرطان گرفته... به سرعت عمل کرده و حالا داره شیمی درمانی میشه... انشاله که خیلی زود خبر سلامتیش را بشنوم

اما میدونم الان در شرایط سختیه، مادر بودن سخته... بیماری سخته....

دلم نیومد بهش زنگ بزنم

انگار شجاعتش را نداشتم

ببینم فردا میتونم



پ ن۱: ببخشید که امشب تلخم


پ ن ۲: بعضی از کتابها داستانهایی دارند که منو جذب نمیکنند

و ابن کتابی که دستمه از همین مدل کتابهاست


پ ن۳: مامان جان کتابش را تمام کرده

بهشون پیشنهاد دادم ملت عشق را بخونن

نمیدونم خوششون میاد یا نه


پ ن۴: با عذرخواهی بسیار ، کامنتها را فردا تایید میکنم

یک تاریخ خاص

سلام به شما همراهای نازنینم

تک تک لحظه هاتون پر از دلخوشی، دلگرمی، شادابی، امید و ....


امروز یک روز با تاریخ حاص بود

نمیدونم هبچوقت تاریخهای خاص برام اهمیت نداشته یا حالا دیگه برام مهم نیست...

تاریخهای خاص زندگی من براساس اتفاقاتی که در اون روز و تادیخ می افته خاص میشن

مثلا روزهای تولد، سالگردهای ازدواج،  شروع یک کار  و...

یه اخلاقی هم که دارم سعی میکنم تاریخهای حوادث و اتفافات بد را زیاد مروز نکنم... شاید یکی دو سال یادم بمونه و توی اون روز خاص مثلا شکرانه ای بدم ، یا یادی بکنم از عزیزی که از دست رفته، صدقه ای بدم، خاطره ای مرور کنم.... اما در کل سعی میکنم فقط خوبیها و خوشی ها را بولد کنم و دنبال امتداد دادن به سختی و ناراحتی و گرفتاری نباشم...

اما امروز یک تاریخ خاص بود که شاید برای خیلی ها اهمیت و معنای خاصی داشت یا کاری کردند که داشته باشه

ما در قزنطینه خودمون بودیم و دنبال خاطره سازی و تاریخ بازی هم نبودیم...

دیشب دیر خوابیدم و صبح هم خوااااب 

سرساعت ۹ و ۹ دقیقه گوشیم زنگ خورد

آقای دکتر گفتند: تمام تلاششون را کردند که سرساعت در این تاریخ خاص به من بگن که دوستم دارن!!!! 

کلی تعجب کردم

آقای دکتر حتی تاریخ تولدم را هم همیشه قاطی پاطی میکنن...

وسط جلسه بهانه آورده بودن که باید یه تماس مهم بگیرن، اومده بودن بیرون و سرساعت تماس گرفتند...

نگم براتون که چقدر به دلم چسبید....

بعد از تماس کوتاه تقریبا ۵۵ ثانیه ای شدم پرانرژی ترین تیلوی دنیا

چشمامو بستم و لبخند زدم

صدای باران می آمد

ریز ریز و آروم آروم میخورد به شیشه

از رختخواب اومدم بیرون و صبحانه خوردم و به پدرجان گفتم بیخیال همه چیز... میاین بریم زیربارون قدم بزنیم؟؟؟

ده دقیقه بعد بدون چتر بیرون بودیم

توی خلوت ترین راه دنیا

همه مغازه ها تعطیل بودن(مسیری که ما میرفتیم)

خلوت و آرام

نم نم بارون

حرف زدیم و حرف و حرف ....

بارون هم ریز ریز میچکید روی کاپشن هامون

حدود ده هزار هشتصد قدم راه رفتیم تا رسیدیم دوباره جلوی در خونه

و عجیب حال خوش یه "دوستت دارم" ته دلم ته نشین شده بود...



پ ن۱: هرکسی میتونه به نسترن جون کمک کنه

توی پست قبلی یه کامنت گذاشتن و دنبال عمده فروشی بدلیجات بودند


پ ن۲: امروز مغزبادم را دیدم

هرچند خیلی کوتاه و مختصر ، اما کلی بهم حس خوب داد


پ ن۳: امروز عصر فندوق و پسته را هم دیدم

بازی کردیم و کلی انرژیمون زیادتر شد

هرچند فندوق موقع رفتن کلی گریه کرد و دلم ریش ریش شد


پ ن۴: اونایی که بیشتر منو میشناسن میدونن من به معجزه کلمات معتقدم

امشب آفای دکتر یه مطلبی برام فرستادن که هزاران بار اعتقادم محکمتر شد

مراقب کلماتی که استفاده میکنبد باشید...


صدا

سلام دوستای عزیزم

زندگیتون شیرین و شاد

لحظه هاتون رنگی رنگی


از معجزه ی آهنگهای شاد باهاتون حرف زدم

امروز داشتم یه برنامه تلویزیونی میدیدم در مورد صداها

که چقدر صداها در حال آدمها موثر هستند

مثلا گوش دادن به صدای باران یا موسیقی 

البته ادمها خیلی خیلی متفاوت هستند و الزاما صدایی که برای یکی دلپذیره برایردیگری هم دلپذیر و آرامش بخش نیست

ممکنه من از صدای دریا آرامش بگیرم و دیگری دل آشوبه

یا مثلا من از صدای خش خش برگها خوشم بیاد و قدم زدن روی برگها با ادن صدا بهم آرامش بده ولی یه نفر دیگه را به شدت عصبی کنه

صداها فقط شامل صداهای زیبا و موسیقی نمیشن

هرصدایی

لازم به دقت و توجه هست تا متوجه بشید چه صداهایی چه احساساتی را در شما بر می انگیزند

شاید کمتر به این موضوع دقت کرده باشیم، اما با کمی دقت تاثیر صداها را در روح و روانمون متوجه میشیم

شاید صدای گاز زدن یک سیب در نظر یکی خیلی اعصاب خرد کن باشه و در نظر دیگری پر از احساس خوشایند...صدای راه رفتن آدمها... صدای تیک تاک ساعت.... صدای ریتمیک و آرام زمزمه یک نفر... صدای ورق زدن کتاب .. یا صدای خرد کردن سبزی (من این صدارا دوست دارم) و...

من صدای آرام شبهای اتاقم را دوست دارم....

پنجره اتاقم دوجداره هست اما چون به خیابان نزدیک هستیم یک صدای آرام و دوری از حرکت ماشینها میشنوم ... گاهی تابستان یا بهار صدای دوردست یک جیرجیرک...و دیگر هیچ....

تازه امروز متوجه شدم صدای زمزمه ها اثرات عجیبی روی آرامش افراد دارند، شاید همینه که شبها بعداز حرف زدن با آقای دکتر عجیب آروم میشم..

خلاصه که با یه کمی دقت به شناخت جالبی از اثرات صداها روی خودتون میرسید...


آقای دکتر دیشب یه کتاب تازه توی فیدیبو خریده بودند

از اون کتابهایی که در نگاه اول برای من جذاب نیستند

به من توصیه کردند حتما این کتاب را بخون

میدونن که این کتاب سلیقه من نیست

صبح وقتی باهام تماس گرفتند گفتند میشه کتاب را به صورت صوتی برام ضبط کنی و بفرستی تا توی ماشین بتونم گوش بدم؟

به نظرم کار جالبی اومد

شروع کردم

خب البته تپق هم زدم، یه جاهایی هم غلط خوندم و برگشتم جمله را تصحبح کردم، اما از پیشرفت کار راضی بودم

۴۵ صفحه ش را در ۵ تا فایل خوندم و فرستادم

و آقای دکتر هم خیلی خیلی خوششون اومده بود ، شایدم به خاطر دل من اینطوری گفتند

بهرحال هم به موضوع علاقمند شدم و هم یه تجربه تازه داشتم

روند کار هم به نظرم خوب بود

کتاب نزدیک ۳۰۰ صفحه هست و سعی میکنم سریع تر پیش برم، هرچند اونقدرها هم عجله ای نیست...


پ ن۱: امروز صبح نم نم باران میبارید

و ما هم زیر قسمت مسقف پشت بام نان میپختیم

تجربه جالب و دلچسبی بود


پ ن۲: کوسن دومی هم تمام شد


پ ن۳: امروز موهای مامان جان را رنگ کردم

کرونا از ما آرایشگر، نانوا، تعمیرکار و .... ساخت


پ ن۴: امروزرفهمیدم پدربزرگ مستر هورس در اثر کرونا فوت شده

زنگ زدم بهش

گفت حال شوهرخاله ش هم وخیمه

اخر شب اطلاع داد که شوهرخاله ش هم فوت شد...


پ ن۵: من در جمع بندی هام اون فعالیت اقتصادی را فعلا به صلاح ندونستم، اما پدرجان همچنان پیگیرانه در حال تحقیق هستند و ناامید نشدند...