روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

از حرم امام رئوف

سلام دوستان خوبم

الان توی مسجد گوهرشاد، روبروی گنبد طلا نشستم

نم نم بارون زد و الان عطر بهشت داره اینجا

تک تک پیغامهاتون را خوندم برای امام رئوف

حاجت روا باشید....

دیدار یار...

سلام دوستای خوبم

ممنون محبتها و پیگیری و سراغ گرفتنهاتون هستم

همونطوری که توی اینستاگرام عکس گذاشتم و نوشتم: رفتم به دیدار آقای دکتر....

باید بیام ریز ریز و جز به جز بنویسم و تعریف کنم

بخصوص که لابلای دیدار حضرت یار، ملیحه زحمت کشید و اومد به دیدنم

اما چیزی که باعث شده هول هولکی بیام پست بزارم این هست که فردا مسافرِ دیارِ امام رئوف هستیم

انشاله دعاگوی تک تک تو ن هستم....

لطفا اگه بدی ازم دیدید، جایی ناخواسته رنجوندمتون، حرفی زدم که ناراحت یا ناامید شدید، حلالم کنید....


43 سالگی ... سلام

سلام

روز پاییزیتون بخیر و شادی




من خودم را یه دهه شصتی میدونم ... اما پاییز سال 59 به دنیا اومدم

مامانم  این چند روز هزار بار برام خاطره اون روز را برام تعریف کردند...منم با اینکه اون خاطره را کلمه به کلمه حفظ هستم هر بار از شنیدنش لذت میبرم

از ذوق کردنها و اشکهای پدرجانم برای فرزند اولش

از جشن و شادیهای خانواده مادری که اولین نوه شون پا به دنیا گذاشته

از مهربونی های خانواده بزرگ و پر جمعیت پدری...

و ...

خلاصه که امروز وارد 43 سالگی شدم

در درونم یه دختر شاد و سرزنده دارم که سن را فقط یه عدد میدونه

هنوز برای زندگی حریصم

یه غم بزرگ ته قلبم لونه کرده و یه حفره در سینه ام ایجاد کرده

اما هنوز در اطرافم اونقدر آدمهای دوست داشتنی دارم که دلیل ادامه زندگی باشن برام

هنوز عاشقم

هنوز برای زندگی تلاش میکنم

و هنوز برای بودن دلیل دارم



دیروز ساعت 2 رفتم خونه و سورپرایز شدم

خاله ها و دخترخاله ها و خواهرا و فسقلیا ... همه اونجا بودن

قایم شده بودند توی اتاقم ... و وقتی رفتم داخل فیلم گرفتند و جیغ زدند و شادی...

یه عالمه کادو برام خریده بودند که عکسهاش را گذاشتم اینستاگرام

البته مادرجان برام یه ست لحاف و رو بالشتی خریده بودند که پهن کرده بودند روی تختم و نشد عکسش را بگیرم

و خواهرجان هم یه جفت بوت برام خریده بود که هنوز به دستم نرسیده

مهربونیشون برام ارزشمنده

برام یه کیک خوشگل خریده بودند...

عکس همه اینا را براتون گذاشتم اینستاگرام

@ tilotilomaniya1402

دور هم ناهار خوردیم

حرف زدیم 

تولد بازی کردیم

یه عالمه عکس گرفتیم

و تا شب دور هم بودیم ....

و اینطوری آخرین روز 42 سالگی را جشن گرفتیم






پ ن 1: از نمایندگی تماس گرفتند و یخچال آماده شده

زنگ زدم باربری و قرار شد امروز بعدازظهر برامون بیارنش



پ ن 2: امروز به طرز عجیبی کوچه ساکته

هیچ خبری هم از اونهمه مغازه ای که در اطرافمون براتون تعریف کردم نیست

همه تعطیلن...

البته هوا به شدت آلوده ست ...


پ ن 3: مغزبادوم برام یه کتاب رنگ آمیزی خریده بود

که خیلی ذوق کردم براش


پ ن 4: هودی و شلواری که خاله دوخته بود را پوشیدم


پ ن 5: کیفی که اون یکی خاله خریده بود را گرفتم دستم


پ ن 6: دیروز یه جایی گیر کردم برای جابجایی یه مبلغ نسبتا بزرگ پول...

داشتم فکر میکردم که چیکار کنم که آقای دکتر زنگ زدند

در لحظه پول را برام واریز کردند

مهربونی همین شکلی نیست؟

هوای دور و بریامون را داشته باشیم



بالا و پایین زندگی

سلام

روزتون قشنگ

امروز آخرین روز از سن 42 سالگیم هست

به نظر من آدم بعد از 40 سالگی باید هر روز بزرگتر بشه

عین یه درخت ... باید پربارتر بشه .. افتاده تر بشه ... عمیق تر بشه

دیگه از بعد از 40 سالگی باید هر روز یه چیزی یاد بگیری... باید به پختگی برسی

دهه پنجم زندگی زمان قشنگیه برای اینکه برای هیچی عجله نکنی و هر لذتی را کوچولو کوچولو مزمزه کنی

توی دهه پنجم یاد میگیریم که هر فرصتی غنیمته .. ممکنه تکرار نشه ... باید از ثانیه هایی که داریم لذت ببریم

دهه پنجم دهه قشنگیه

دیگه زندگی را اونقدرا سخت نمیگیری... برای زندگی حریصی و برای خیلی از مسائل آرام ...

توی این دهه زندگی هر روز بهم یه درس میده

دیگه نه چیزی اونقدرها غمگین میشم و نه دیگه به اون عمق قدیم شاد...

همه چیز در نظرم نسبی هست ... روی آب شناورم و دارم از آفتاب بالای سرم لذت میبرم ... به همین سادگی...



دیروز مادرجان باهم اومده بودن دفتر

یه مقداری خرید کردند

ساعت نزدیک 12 میخواستیم باهم بریم یه کاری انجام بدیم ...سوار ماشین شدیم و تا کوچه بعدی رفتیم که یهو چشممون افتاد به خاله جان و آلاله...

داشتند میومدند که منو سورپزایز کنند

واقعا هم ذوق کردم

دیگه سوارشون کردیم و برگشتیم دفتر

آلاله با خودش اسپیکر آورده بود و آهنگ تولد

یه کیک کوچولوی خوشگل و یه عالمه مهربونی...

عکسم را گذاشتم اینستاگرام اونقدر که اون لحظه را دوست داشتم 

یک ساعتی دور هم بودیم و بعدش نخود نخود هرکه رود خانه خود ...

سرراه میوه خریدیم و رفتیم خونه

کمک مادرجان یه کمی خونه را تمیز مرتب کردم

یه جای سیب زمینی پیاز خریده بودیم که برای داخلش با پارچه چارخونه ای که مادرجان خریده بود روکش دوختم

و اینطوری روزمون را سپری کردیم


امروز صبح هم بدو بدو رفتم باشگاه

هوای اصفهان اونقدر آلوده ست که مدرسه ها تعطیلن

واقعا نمیشد نفس کشید

ورزش کردیم و خندیدیم و به مربی گفتم که امروز آخرین روز از 42 سالگیم هست و هم رو بوسیدیم...

زندگی همینقدر برای من ساده است ...

بدو بدو بعد از باشگاه رفتم یه خرید کوچولو کردم

یه خرید برای یه پس انداز هم باید انجام میدادم که اونم انجام دادم

و بعد اومدم دفتر...

همسایه های مهربون آش رشته پخته بودند و تا من از ماشین پیاده شدم یه ظرف آش رشته خوشگل و خوشمزه دادن دستم ...

گذاشتم توی ماشین تا در را باز کنم ...

براتون نگم که در باز نشد که نشد...

قفل کتابی در گیر کرده بود و هرکاری کردم باز نمیشد

از آقای تعمیرکار سرکوچه خواهش کردم یه نگاهی بهش بندازن...

ایشون و پسرشون هم اومدن ... ولی باز نشد که نشد

آقایون همسایه زنگ زدند به قفل ساز و طی مکالمات تصمیم گرفتند که قفل را ببرند...

خودشون دستگاه برش آوردند و ...

و اینگونه شد که به سختی اومدم و باید دوتا کار واجب را به سرانجام برسونم ...









پ ن 1: از اینهمه محبتی که با دیدن عکسم نشون دادید متشکرم ...


پ ن 2: باید برای ورود به 43 یه منم بلند و بالا بنویسم ولی الان فرصتش را ندارم


پ ن 3: زندگی مثل همیشه بالا و پایین های خودش را داره

آبان ماهِ یک آبان ماهی...

سلام

بعدازظهرتون پاییزیتون زیبا

لحظه هاتون پر از انرژیهای ناب

پاییزیتون به زیبایی خرمالو و انار

عصرهاتون با عطر نارنگی...

پاییز باید لبریز بشه از قشنگیایی که هست ...

اینهمه رنگ و نقش را دست کم نگیرید... اینهمه زیبایی را جز به جز و با دقت بببینید

پاییز عین تک تک فصلهای خداوند ، زمان خوبی هست برای زندگی...



پنجشنبه صبح یه کمی بیشتر خوابیدم

بعدش با مادرجان رفتیم باغچه

از نردبان سه پایه رفتم بالا و تا جایی که میشد انار چیدم

خرمالوها دیگه خیلی روی سرشاخه ها بودند و فقط میشد نگاهشون کرد

مادرجان نعنا چیدند

یه کمی از اسفناج و گشنیزها چیدیم

و سرظهر رفتیم مزار پدرجان

بعدترش اومدیم خونه و خواهر جان و فندوق و پسته اومدند

ساعت 3 بود که ناهار خوردیم

بعدش مغزبادوم و اون خواهر هم اومدند و تا آخر شب دور هم بودیم


جمعه هم صبح یه کمی بیشتر خوابیدم

ساعت ده بیدار شدم و دوش گرفتم و طبق قرار قبلی با خاله جان و آلاله چهارتایی رفتیم بیرون

در این جور مواقع من تابع جمع هستم و همه رای دادند به اینکه بریم عبدالرزاق...سبزه میدان قدیمی... میدان امام علی...

این جا از اون جور جاهایی هست که خیلی کم رفتم ...

جمعه بود و جای پارک راحت گیر اومد

بعد هم قدم زنون مغازه ها را تماشا کردیم

انواع بلور و کریستال ایرانی و خارجی

و انواع و اقسام سیسمونی فروشیها

مامان و خاله یه مقداری بشقاب و ظرف خریدند

برای ناهار هم رفتیم یه جایی توی بازار مسقف ... از اون کبابی های قدیمی... از اون جاهای نوستالژیک

توی مسیر هم از شعبه مرکزی گز کرمانی برای آقای دکتر گز خریدم

مادرجان و خاله جان هم نبات خریدند

بعدش هم قدم زنان اومدیم تا ماشین و همه هوس معجون دایی غلام توی خیابان مارنان را کرده بودند

رفتیم اونجا و جاتون خالی برای اون معجون خوشمزه ...

دو ساعتی قدم زدیم و هوس بستنی کردیم ... بازم همون حوالی بودیم و از دایی غلام بستنی خریدیم

بعدش هم یه سر زدیم خونه دایی

ساعت نزدیک 6 بود رفتیم خونه خاله

چای عصر را اونجا خوردیم

تا ساعت 11 خونه خاله بودیم و حرف و حرف و حرف...

بعد هم اومدیم خونه و بیهوش بودم از خستگی...



امروز صبح رفتم باشگاه

طبق معمول پر از حال خوب شدم و بدو بدو اومدم سرکار...

چند تا کار عجله ای را پیش بردم و هنوزم از برنامه عقبم ...

اما میخوام تعطیل کنم و برم خونه ...




پ ن 1: یادم باشه براتون عکس بزارم


پ ن 2: امروز پستچی برام یه بسته آورد... باید عکس اونم براتون بزارم...

خواهرجان برای تولدم برام بسته فرستاده ...

اشک اومد توی چشمام ...

مهربونی مگه همین نیست؟


پ ن 3: همه دور و بری هام دارن تلاش میکنند منو سوپرایز کنند

من متوجه برنامه شون شدم ... اما به روی خودم نمیارم

میزارم حس خوب بگیرند... از این کار لذت ببرند و منم در کنارش از مهربونیاشون کیف کنم ...


دیروزم مخم سوت کشید....

سلام

روز پاییزیتون طلایی

عین همین آفتاب خوشرنگی که تا وسط کوچه اومده

گاهی با یه لبخند کوچولو میشه یه روز را طلایی کرد

اگه توانایی طلایی کردن روزهای کسی را دارید اول به خودتون افتخار کنید... بعدش به خاطر داشتن اون آدم خداوند را شاکر باشید و بعدترش سعی کنید هر روزش را طلایی و ناب رقم بزنید...



دیروز تا برسم خونه ساعت نزدیک 2 و نیم بود

ناهار خوردیم با مادرجان

آفتاب طلایی پاییزی اومده بود تا وسط سالن...

دراز کشیدم یه جایی توی آفتاب

نیم ساعت بیهوش شدم

بعدش بیدار شدم و یه قهوه ی جانانه و سرصبر با سیروپ و شیر برای خودم و مادرجان درست کردم

ساعت 4 هم خودمون را رسوندیم به آرایشگاه

مادرجان نوبت داشتند برای ترمیم ابروهاشون

زنگ زدم به اون نمایندگی که یخچال را تحویل گرفته بود

گفت که لوله های داخل یخچال نشتی داشته و تقاضای قطعه دادند و اون قطعه ها جز گارانتی نیست و باید پول واریز کنم

گفتم یه کمی سرعت بدید به کار... دیگه ما واقعا کلافه شدیم ... روز دهم هست که یخچال را بردید...

شماره حساب فرستادند و چهار میلیون!!! وجه رایج مملکت بابت لوله های (اگه اشتباه نگم اپراتور داخل یخچال) و گاز و نمیدونم چی و چی واریز کردم

و ازشون خواهش کردم یه کمی دست بجنبونن و عجله کنند ...

و ایشون خاطر نشان فرمودند که بقیه هزینه ها زمان تحویل یخچال محاسبه و دریافت میشه ...



بعدش زنگ زدم به مهندسی که مسئول رسیدگی به دوربینها و سیستم ایمنی خونه هستن

اخه چند روزی هست که دوربینها از کار افتادند

حالا جالب اینکه توی همین چند روز که دوربین ما غیرفعال شده دوتا دزدی هم از ساختمانهای در حال ساخت در اطرافمون شده

خلاصه زنگ زدم و ایشون بدون اینکه قدم رنجه بفرمایند و تشریف بیارن لااقل از نزدیک یه سری به دوربینها بزنند فرمودند که باید دو میلیون و هشتصد هزارتومان!!!!! وجه رایج ممکلت را واریز بفرمایید چون هارد دستگاه عمرش به پایان رسیده!!!!!

فرمودند این قیمت یه هارد وسترن بنفش 2 ترا هست!!!!

و بقیه هزینه ها را وقتی تشریف بیارن اونجا ازم دریافت میکنند!!!!!!

بله اینگونه بود که همانجا در آرایشگاه نشسته بودیم کلی پول جابجا کردیم بلکه کارها راه بیفته



خانم آرایشگر هم که قبلا فرموده بودند ترمیم ابرو رایگان هست ... دیدند تنور داغه ... فرمودند 200 هم برای من کارت به کارت بفرمایید

این هزینه وسایل مصرفی هست!!!!!

و دیگه اینجا همونجایی بود که مخ من سوت کشیده بود ...



بعد از آرایشگاه با مادرجان رفتیم سمت خونه خاله

خیلی وقت بود نرفته بودیم اونجا

نشستیم دور هم و حرف زدیم

شام خوردیم

میوه خوردیم

گپ زدیم

خندیدیم

و یه شب آروم را کنار هم گذروندیم

ساعت نزدیک یازده اومدیم سمت خونه ...



توی راه مادرجان فرمودند اگه از میوه و سبزی فروشی سر راه گل کلم بخریم برامون شور خوشمزه درست میکنند

این شد که جلوی مغازه ایستادم و پیاده شدم که گل کلم بخرم

یه گل کلم درشت جدا کردم و چون پلوکلم هم خیلی دوست دارم و اونجا چشمم خورد به کلم پیچ!!! (درست میگم اسمش را؟؟؟) یه کلم پیچ هم برداشتم

اینجا آقای فروشنده مشغول وزن کردن بودند ...

بهشون گفتم براتون مقدور هست این شاخه های ته کلم را برام برش بزنید... که یهو عصبانی شد و با یه لحن خیلی بدی گفت اونوقت کیلویی 15 حساب میکنم...

یه نگاهی بهش کردم و گفتم الان وقتشه که یه درس اخلاق و ادب به این فروشنده بی ادب بدم...

گفتم اولا یادتون باشه با خانم ها هیچوقت با صدای بلند حرف نزنید... دوما ... شما کلم را کشیدی... برای اینکه با چاقو تهش را ببری قیمتش را دوبرابر میگیری؟؟؟؟؟

من من کرد و گفت ببخشید ... فکر کردم منظورتون این هست که تهش را ببرم و قیمتش را از قیمت کلم کم کنم ...

گفتم : کجای حرف من این معنی را میداد؟ من از قیمت حرف زدم؟ از وزن کردن مجدد حرف زدم؟ چی گفتم که همچین معنی داد؟شما کلم را وزن کردی من ازتون خواهش کردم ته کلم را برش بزنی چون چاقوی بزرگ روی میزتون دارید و من نخوام این قسمت بی استفاده را چهارطبقه با خودم ببرم بالا و بعد با زباله ها برگردونم پایین...

یه کمی من من کردم و هیچی نگفت و مشغول بریدن ته کلم شد....!!!!!

فرق نمیکنه چه شغلی داشته باشیم... اینکه اخلاق خوب و روی گشاده داشته باشیم لازمه روابط اجتماعی هست

امیدوارم اون آقا دیشب این درس را گرفته باشه ...




پ ن 1:امروز پی نوشت نمینویسم

چون پست خیلی طولانی و در هم برهم شد



پاییز از نیمه گذشت...

سلام

روز آفتابی و قشنگتون بخیر



همسایه بغلی داره یه کامیون آرد آورده و با سر و صدای زیاد، کارگرها مشغول خالی کردن بار از کامیون هستند

درست گفتید دیگه خبری از اونهمه آرامش و بی سر و صدایی کوچه نیست

ولی این منو اذیت که نمیکنه هیچ، انگار این شور و شوق بهم حس زندگی میده

اینطوری انگار انگیزه کار کردن در آدم بیشتر میشه

یه عالمه آدم که با شور و حرارت دارن کار میکنن


تازه دیروز متوجه شدم یکی از مغازه های روبرویی که سالهاست خالی بوده را یه نقاش اجاره کرده

نقاش به معنای هنرمندی که روی بوم و تابلوها نقاشی میکشه

و من چقدر ذوق کردم

من هنوز ندیدمشون ... اما از فکرش هم ذوق میکنم


یهویی کوچه مون رونق گرفته

دور و برم خیلی مغازه هست

ولی همشون خالی بودن ... تمام این سالها به صورت گردشی و گاه گاه یکی یکی باز و بسته شدند

ولی اینکه اینطوری یهویی همشون با هم باز باشن عجیبه...

الان روبرویی ها همه پر شدند

یکی شده مشاور املاک

یکی دیگه هم مصالح میفروشه ...چسب کاشی و سرامیک و از این جور مواد

بعدی هم که گویا جناب نقاش اجاره کرده

کنارم هم نانوایی...

بعد از نانوایی یه عطاری هست که خب همه این سالها هم بوده

اما جالب تر اینکه یک نانوایی هم در مغازه کنار عطاری شروع به راه اندازی کرده

یهویی چی شد؟؟؟؟؟

دوتا نانوایی با فاصله یه مغازه ؟؟؟؟؟؟

خب جالبه دیگه ... شما فکر کن سالهاست ما همچین چیزی ندیدیم... یادتونه چقدر از سکوت کوچه مینوشتم؟

الان دیگه از اون سکوت هیچ خبری نیست

همین الان یکی داره به شدت با پتک در مغازه ش را رگلاژ میکنه...

اونطرف تر کارگرها آرد از کامیون خالی میکنند

روبرویی در حال بلندبلند حرف زدن با موبایلش هست

و یه هیاهوی عجیب اطرافم را پر کرده ...

این هیاهوی تازه را دوست دارم...



پ ن 1: خانمی که کارهای میناکاریم را برام میزاره داخل کوره بهم زنگ زد

گفت در نمایشگاه استاد فرشچیان قرار هست یه نمایشگاه برگزار بشه و دلش میخواد کارهای میناکاری من در این نمایشگاه باشه

البته که من کار آماده برای شرکت در نمایشگاه ندارم ... چون چند ماه هست که کار نکردم

ولی همین دعوت بهم حس خوب داد


پ ن 2: امروز بعدازظهر برای مادرجان نوبت ترمیم ابرو از آرایشگاهشون گرفتیم


پ ن 3: دیروز ساعت 3 و نیم رفتم سمت خونه

و یه نفس تا آخر شب کتاب خوندم

اونقدر بهم چسبید که گفتنی نیست


پ ن 4: برای دوستم دعا میکنم ...

و احساس میکنم کائنات داره گوش میده

زندگی آب روانی است، روان می گذرد

سلام

روزتون زیبا


امروز صبح باشگاه بودم

شنبه وقتی از باشگاه اومدم بیرون حس کردم نسیم خنکی که بهم خورد حس بدن درد بهم داد

برای همین امروز هودی که داداش جان و همسرش برام هدیه آورده بودن را پوشیدم

یه هودی با رنگ کله غازی و بسیار گرم و نرم

صبح که میخواستم توی خونه بپوشمش حس کردم نکنه یه کمی زود باشه و در طول روز زیادی گرمم بشه

ولی وقتی از باشگاه اومدم بیرون دیدم چه کار خوبی کردم ...

الان هم که اینجا نشستم همچنان از اینکه یه هودی گرم و نرم پوشیدم خوشحالم

تازه با این حال هم دستام یخ زده



صبح با للی حرف زدم و یه کمی سرماخورده بود

گفت دیروز توی باشگاه خیلی گرمش شده و متوجه نشده و از امروز صبح که بیدار شده حس سرما خوردگی داره

قرار بود توی این هفته یه روز دور هم جمع بشیم که با سرماخوردگی للی فعلا موکولش میکنیم به بعد



آقای نانوا و همسرش هم سخت مشغول به کار هستند

هر روز میان و یه قسمتی از وسایلشون را میارن و جابجا میکنن و مشغولن...

منتظرم ببینم چه زمانی شروع به کار میکنن و از چه زمانی میتونیم از عطر نان و عصرهای پاییز بنویسیم....



امروز همه کارهام را مرتب کردم تا بعد از نوشتن پست برم خونه

دیگه کار توی نوبت ندارم و میتونم بعدازظهر ها را تعطیل کنم

البته مادرجان میخواستن برن باغچه و احتمالا برم ببرمشون باغچه




پ ن 1: امروز روز نیمه پاییزه

روز تولد فندوق هم امروز هست

نیمه پاییزتون مبارک

چشم بر هم زدنی پاییز به نیمه رسید...


پ ن 2: آقای همسایه بازم یه خوشه انگور بهم داد


پ ن 3: از باشگاه که میام حسابی گرسنه میشم

یه کاسه انار با یه خوشه انگور و یه لیوان دمنوش خوشمزه زیره ... حسابی حالم را جا آورد


پ ن 4: یادتون نره توی پاییز خاطره های عاشقونه بسازید

چون سالها بعد یادتون بیاد که پاییز 1402 ....


کجا باید برم، که یک شب فکر تو منو راحت بذاره؟

سلام

روزتون قشنگ

هوای ابریه خوشگل پاییزی را دریابید

من روزای آفتابی پر انرژی ترم

اصلا وقتی نور میپاشه روی زندگیم انگار گرم میشم

ولی نمیتونم بگم روزای ابری را دوست ندارم ... روزای ابری زیبا و رمانتیک


دیروز تولد خواهرجان بود

چقدر آبان ماهی دور و برمون زیاده

اصلا آبان که میشه هر روزش یه تولد داریم

دیشب که حساب کردم باورم نشد از روز اول آبان 5 تا کیک خریدم .... چه خبره !!!!!!

دیشب یه کیک کوچولو خریدم ورفتم دنبال مادرجان

ساعت 7 و خرده ای بود

خواهرجان انتظار دیدنمون را نداشت

چون هم کادوش را داده بودیم و هم توی تولد فندوق همه بهش تبریک گفته بودیم

ولی مادرجان براش شال خریده بودند دوباره و منم کیک گرفتم و سورپرایز!!!!!!

یکی دوساعت نشستیم و حرف زدیم و خندیدیم و بازم کیک نخوردم

بعد هم اومدیم خونه ...





پ ن 1: دیروز به عموجان راه دور زنگ زدم و نمیدونم چرا هیچ حرفی برای زدن نداشتیم

چند دقیقه ای حال و احوال کردیم و تمام

باید زود به زود زنگ بزنم 

مهربونی و دوست داشتن نیاز به مراقبت داره



پ ن 2: وقتی به داداش و همسرش قضیه سفر را گفتم و اینکه گویا شدنی نیست فعلا...خیلی توی ذوقشون خورد

کلی نقشه کشیده بودیم و ذوق داشتیم

البته بیخیال نمیشم ... باید یه راهی باشه



پ ن 3: لیوان دمنوشتون را بزارید کنار دستتون

چای کمرنگ... دمنوش... نوشیدنی هرچیزی که به دلتون میچسبه و حس خوب میده

اخه هوا که یه کمی سرد میشه آدم ناخواسته کمتر آب میخوره

از خوردن مایعات غافل نشید ... چون باید با بدنمون مهربون باشیم


پ ن 4: به قول مامانم تو این هوا گرما زده نمیشید!!!!

لباسای گرم و نرمتون را بپوشید و از هوای پاییز لذت ببرید و مراقب سلامتیتون باشید


پ ن 5: از حال یخچال اگه بپرسید ... گویا پروسه زمان بری داره

یه اصطلاح گفت که اسمش یادم نیست ولی معنیش این میشد که لوله های داخلی قسمت یخچال نشتی داشته و نیاز به تعویض داره

منتظر هستند تا نمایندگی براشون قطعه را بفرسته و تعویض بشه و بعدش چک بشه و ....

وای سخته بدون یخچال... یک هفته گذشته و دیگه واقعا مادرجان دارن اذیت میشن...


پ ن 6: دیشب که اینترنتم شارژ شد یه عالمه عکس گذاشتم توی اینستاگرام

گوشه های زندگیمه... زوایایی که شاید دیدنی نباشن... اما برای کسایی که وبلاگ را میخونن تصویری هست از تصوراتشون ...

برعکس پست لیمو

سلام

ظهرتون بخیر

باید یه پست بلند و بالا در مورد پنجشنبه و جمعه بنویسم

در مورد تولد فندوق

در مورد اینکه از صبح رفتیم خونشون

باید یه پست طولانی بنویسم و بگم که رفتیم باغچه و یه عالمه عکس و فیلم براتون گرفتم ولی بازم زودتر از موعد حجم اینترنتم تمام شده و منتظرم دوباره شارژ بشه

یه عالمه حرف دارم از مهمانی دیشب، خانه ی دایی مادرجان و نی نی تازه به دنیا اومده

حرف دارم خلاصه زیاد

باید ریز ریز و با جزئیات تعریف کنم

از کادوها بگم

از غذاها بگم

از همشون عکس هم گرفتم

باید از کیک بگم

از اینکه همچنان لب به شیرینی نزدم

اصلا از امروز صبح تعریف کنم وباشگاه

اما الان اومدم یه پست بنویسم برعکس پست لیمو!!!!

تا یادمون بمونه دنیا همینه

وقتی آرزوی یکی تیک میخوره - آرزوی یکی دیگه خط میخوره






مدتی هست که شروع کردم به خریدن پولای خارجکی

چرا؟

چون میخواستم هرطوری شده برم رم

با مادرجان

حرف از دعوتنامه و دنبال ویزا رفتن نزنید چون وقتی میگم آرزو کردم و داشتم تلاش میکردم براش یعنی خودم همه ی راهها را حفظم

خلاصه که تصمیم گرفتیم دوتا بلیط بخریم و بپریم

غافل از سقوط ریال اونم نه روز به روز ... لحظه به لحظه

من دویدم و پولا تند تر از من ...

امروز زنگ زدم و پرسیدم

حالا گیریم که پول بلیط و اون تور و اون هزینه های ویزا و ... و ... و ... را من جور کردم

اون ودیعه یک میلیاردی بازگشت را کجای دلم بزارم؟

اون گردش مالی سیصدمیلیونی در سه ماه را از کجا بیارم؟

خب نتیجه اینکه ما همچنان فقیرتر از اونی هستیم که با تور بتونیم به اروپا سفر کنیم

و این آرزو فعلا خط خورد

به همین سادگی

به همین خوشمزگی

البته باز میزارمش ته خط... یعنی باز در پس زمینه براش تلاش میکنم

ولی حالا دیگه اولین آرزوی توی لیست نیست

چون دست نیافتنی تر از بقیه ست ...

میخواستم یه کاری کنم این تلخی را بشوره ببره

گفتم یه بلیط بگیرم بریم کیش....

یا شاید چند روزی بریم مشهد

چطوره بریم ...!!!!!!

ولش کن هیچی نمیشوره ببره ...

پس فعلا بمونه تا بعد ...

از غم هجر مکن ناله و فریاد که من / زده‌ام فالی و فریادرسی می آید

سلام

روزتون قشنگ

آفتاب پاییزی دست و پاهاش را کش داده وسط کوچه و داره خمیازه میکشه

کش و قوس بازی نور و سایه هم روی میز کار من ، منو مست میکنه

من پر از خیالم

یه کمی که سرم خلوت باشه میتونم توی خیال و رویا غرق بشم

دلم میخواد وقتی توی خیال و رویا غرق میشم یه بشقاب سفالی بردارم و خیالم را نقاشی کنم ... برای وقتی که خلوت تر باشم و بتونم این خیالها را رنگی رنگی کنم

رنگهایی که وقتی از کوره در میان جان گرفتند و میتونن حرف بزنند...

امروز دلم میناکاری میخواد

ولی همچنان باید بشینم پشت سیستم و به یه سری فایل بی سر و ته نظم بدم



دیروز با مادرجان اومدیم دفتر

ساعت 11 با هم رفتیم همین مرکز خرید نزدیکمون و یه شلوار برای فندوق خریدیم

قبل تر هم برای فندوق و پسته اسباب بازی خریدم و گذاشتم کنار

اخه فردا میخوایم براش تولد بگیرم

این جوجه متولد روز میانه ی پاییز هست ...

برای خودم یه فوم رنگی مو خریدم

بنفش

تست نکردم ببینم خوبه یا نه

برای مادرجان هم با اصرار یه کیف خریدم

دوست دارم خرید کردن برای دیگران را

بعدش برگشتیم دفتر و با هم ناهار خوردیم

بعدش هم پسرعمه اومد و بالاخره این پرده کذایی را چسبوندیم

چقدر هم بد چسبوندیم ... باید بالاتر میچسبوندیم .... یه کمی کشیده میشه روی زمین

حالا در اولین فرصت دوباره میچسبونمش

بعدش هم یه کمی به کارهای دفتر سر و سامان دادم و مادرجان هم کنارم بودند

شب زودتر از همیشه رفتم توی رختخواب

در عوض صبح زودتر بیدار شدم

دوش گرفتم و صبحانه خوردم و رفتم اول پیاده روی

بعدش هم باشگاه

حالا هم پر انرژی و سرحال اینجام ...



پ ن 1:  یه عالمه بادکنک برداشتم که فردا حسابی تولد بازی کنیم


پ ن 2: دوست دارم وقتی تولد یکی از این سه تا فسقلی هست هر سه تاشون هدیه داشته باشن و هر سه تاشون ذوق کنند


پ ن 3: فسقلیا درخواست شال و کلاه بافت دادن

باید برم دنبال کاموا

کاموا دارم توی کمدم ... یه عالمه

ولی برای شال و کلاه دلم یه کاموای خیلی خوشگل با رنگ خاص میخواد


و خداوند سر را آفرید تا روی گردن باشد، نه در زندگی دیگران.....

سلام

عصر پاییزیتون بخیر

شادی هاتون پررنگ

روزگارتون پر از بهانه های قشنگ برای لبخند زدن - برای خندیدن



امروز صبح باشگاه بودم

هرچند کم انرژی تر از روزای دیگه

ولی در هر حال باشگاه را دوست دارم

حالا دیگه آروم آروم دارم از اون لاک دفاعی خودم در میام

با شخصیت و اخلاقی که از خودم میشناسم یه کمی این زمان برای باشگاه طولانی شد ...

چون من اصولا خیلی زود با بقیه ارتباط برقرار میکنم

خیلی راحت با دیگران دوست میشم ... میگم ... میخندم

اما نمیدونم چرا توی باشگاه از روز اول سعی کردم فاصله ام را با همه حفظ کنم

شاید هم اولین دلیلش این بود که لحظه ای که وارد کلاس شدم بعد از سلام یکی از خانم ها ازم سوال کردند شما متاهل نیستید؟؟؟؟

و همین سوال باعث شد که سعی کنم توی لاک خودم باقی بمونم

اما حالا...

با گذشت چهار ماه و وارد شدن به ماه پنجم ...

وقتی میرم داخل باشگاه یه خانمی هم سن و سال مامانم میاد جلو و همدیگه را بغل میکنیم و به قول اون خانم اینطوری انرژیهامون را رد و بدل میکنیم

با همه سلام میکنم و برعکس قبل دست میدم

آروم آروم از لاکم اومدم بیرون و با بقیه هم باشگاهی ها شوخی میکنم ...

وقتی کسی لباس تازه میپوشه ازش تعریف میکنم

از رنگ موهاشون

از اکسسوریهای ورزشی که با خودشون میارن

و ...

حالا تقریبا بقیه هم یاد گرفتند بدون سوال و جواب و کنجکاوی های بی جا ... با من دوست باشن و انرژی بگیرن و انرژی بدن...

و احساس میکنم این بهترین کار هست

هنوز دوست نزدیک ندارم

ولی با مروارید جون زیاد حرف میزنیم و گاهی برام درد دل میکنه

و اینگونه روزگار باشگاه را با حال خوش میگذرونم

دانا همچنان برای اومدن امروز و فردا میکنه و من دیگه حتی پیگیر هم نشدم

میزارم یه زمانی بگذره و یه کمی خودش با خودش کنار بیاد و دوباره بهش میگم

چون وقتی یه کاری میکنم که نتیجه خوبی داره حتما به دوستام توصیه میکنم

للی که شروع کرده و اونم مثل من خیلی خیلی راضی هست

آلاله هم داره میره و هر روز ازش گزارش میگیرم و اونم خیلی راضی هست



پ ن 1: امروز میخواستم پرده را نصب کنم

ولی پسرعمه جان همچنان نیومده

اصلا چرا منتظرشم ؟؟؟؟؟

یه چسب هست که باید بچسبونم بالا در و تمام ...

چرا منتظر پسرعمه شدم؟

فردا صبح اول وقت خودم میچسبونمش و بهتون خبرش را میدم ....



پ ن 2: همسایه کناریم که از وقتی اومدم توی این مغازه همین جا بود - جابجا شده

مغازه ش را اجاره داده به نانوایی

براتون بگم چقدر خوشحالم؟

احتمالا بعد از این عصرها از عطر نان تازه براتون تعریف میکنم



پ ن 3: آقای دکتر عین این بچه درسخونها چسبیده به جزوه ها

چه خبره بابا... ولمون کن

من بودم تا الان از تصمیمم پشیمون شده بودم



پ ن 4: ماه تولدی که من توش اینهمه بیام سرکار ... اصلا آبان نیست ... احتمالا تیرماه هست و من خبر ندارم


لحظه ها عریانند . به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز…

سلام

روزتون زیبا

ظهر پاییزیتون قشنگ


دیروز بعد از زمان کار، رفتم و اون پرده پلاستیکی جدید را تحویل گرفتم

اون آقا هم زحمت کشیده بود و اون پرده را به یکی که ابعاد مشابه داشت فروخته بود و یه پرده جدید برای من دوخته بود که تکه نخوره

در عوض 50 تومن دیگه ازم پول گرفت که البته راضی بودم

بعدش هم از همون نزدیکی نان سنگک خریدم و رفتم خونه

حمله هورمونها اونقدر دردهای شدید برام به ارمغان میاره جدیدا که واقعا میخواستم جون بدم

با کیسه آب جوش و جوشونده های مامان شب را سر کردم


صبح یه کمی زودتر بیدار شدم ولی مادرجان زودتر از من بیدار شده بودند و چیزمیزهای داخل یخچال را درآورده بودن

منم یه کمی کمک کردم و قفسه ها و طبقه ها را در آوردم و یخچال و فریزر را کامل تخلیه کردیم

یه یخچال ماشین داشتیم توی انباری

از اونا که هم به فندکی ماشین وصل میشن و هم میشه به برق شهری وصلشون کرد

فعلا اون را بردیم زدیم به برق و سس و چیزهای حساس را گذاشتیم داخلش

شکلات و یه مقداری از خوردنیهایی که فعلا ضروری نبودند را هم من آوردم گذاشتم یخچال دفتر

اون آقای باربری هم که باهاش تماس گرفته بودم خوش قول ترین بود...

دقیقا سرساعت 9 رسید

یه نفر هم کمکی آورده بود

یخچال را آوردند پایین

بعد هم آدرس نمایندگی را گرفت و زودتر از من رسید اونجا و یخچال را تحویل داده بود و رفته بود

منم با یه کمی تاخیر و به سختی پیدا کردن آدرس رسیدم همونجا

یه رسید گرفتم و اومدم

خدا میدونه چقدر زمان ببره

آقای باربری علاوه بر اینکه خوش قول بود خیلی هم منصف بود... یه قیمت منصفانه برای بردن و پایین آوردن یخچال گرفت

قرار شد به محض آماده شدن خودش بره دنبال یخچال و بیاره بزاره سرجاش...

دیگه ببینیم خداوند چی مقدر کرده برامون


بعدش هم اومدم سرکار

به محض اینکه رسیدم آقای همسایه بدو بدو اومد و گفت پستچی براتون بسته آورده

اخ چشمام قلب قلبی شد

البته بعدش فرمودند که بسته 5شنبه رسیده و ایشون یادشون رفته بسته منو بدن...

حدس زدید چی بود؟

بله

عینک خوشگل جیوه ای من بود که از چیزی که انتظار داشتم هم خوشگل تر بود

حتما عکس و آدرسش را براتون میزارم توی اینستا

@tilotilomaniya1402

اگه با اون چیزهایی که تعریف کردم تصمیم گرفتید عینک ارزون تومنی بخرید حتما از اینجا خرید کنید که حرف نداشت

البته شایدم سلیقه ی من بود و سلیقه ی شما نباشه...







پ ن 1: جدیدا سالادم را با سرکه بالزامیک میخورم و خیلی دوست دارم


پ ن 2: پس هوا کی میخواد سرد بشه

میخوام لباس گرم هایی که داداش جان برام آورده را بپوشم


پ ن 3: بازم منتظر پسرعمه جانم نه اون پسرعمه این یکی

تماس گرفت گفت پرده را نصب نکن تا بیام کمکت


پ ن4: باید روی سطح انرژیم کار کنم

یه کمی ظرفیت روحیم کم شده

صبح با اینکه اصلا حرص نخوردم و اصلا کار گره نداشت ولی وقتی رسیدم دفتر کل انرژیم ته کشیده بود

الانم حال کار کردن ندارم

ای نفس‌گیرترین حادثه فصل خزان / من به اسمت برسم، سخت نبارم، سخت است

سلام

روز پاییزیتون رنگی رنگی

اونم پر از رنگای زرد و نارنجی و نسکافه ای

عصرپاییزیتون پر از عطر نسکافه و کیک خونگی

عصر پاییزیتون دلچسب



چند روز هست ننوشتم

چهارشنبه که اونقدر نفس گیر کار کردم که گفتنی نبود

چون قصد کرده بودم 5شنبه و جمعه را تعطیل کنم دیگه چاره ای نبود

هرکی غر زد کارش را آماده کردم

ناهارم را هم پشت سیستم خوردم

یکساعت هم به آخر زمان کاریم اضافه کردم و اینگونه تمام کارهای عجله ای را تحویل دادم



اون پرده پلاستیکی که سفارش داده بودم را پسرعمه جان اومد که نصب کنیم و نگم براتون که کوتاه سفارش داده بودم

زنگ زدم به آقای پرده دوز و جریان را تعریف کردم گفت بیار تا یه تکه بدوزم بالاش...

بردم و اونقدر منصف بود که گفت اینو بزار اینجا من مشتریش را دارم یکی دیگه میدوزم ...

و اینگونه شد که چهارشنبه شب از راه رفتم اون سمت و پرده را تحویل دادم تا امروز برم بعدی را تحویل بگیرم


پنجشنبه صبح هم مثل هرروز زود بیدار شدیم و با مادرجان رفتیم باغچه

میخواستم قبل از نوشتن پست اول عکس و فیلمی که گرفتم را بزارم اینستاگرام که اینستاگرام همکاری نکرد و نشد

ولی میزارمشون براتون

انار چیدیم

خرمالو چیدیم

ریحان چیدیم

اسفناج و سیر و گشنیزی که مادرجان کاشته بودن سبز شده بود و اونها را آبیاری کردیم

بعد هم خواهر زنگ زد و گفت برای ظهر میان اونجا

بدو بدو با مادرجان رفتیم سرمزار پدرجان ... یه شاخه گل کوکب درشت از باغچه چیده بودم با یه بشقاب انار وخرمالو بردیم سرمزار پدرجان

مادرجان را که پیاده کردم جلوی آرامستان رفتم یه گوشه ای پارک کنم که یه خانمی زحمت کشیدند و زدند به سپر ماشینم و ... حرص خوردم و زنگ زدم 110

مقصر بود و پررو...

بعد از چند دقیقه که من هیچی نگفتم و فقط زنگ زدم به پلیس... شروع کرد به التماس کردن که چیزی نشده و ... راستش منم حوصله ایستادن نداشتم

زنگ زدم پلیس و درخواستم را لغو کردم و تمام ... ولی حالا هربار به سپر خراشیده نگاه میکنم حرص میخورم

خلاصه که بعد از اونجا رفتیم سمت خونه و خواهر گفته بود تابرسه خونمون ساعت میشه 3

اول دوش گرفتم

مادرجان هم مشغول آشپزی شدند

بعدش هم دکوراسیون اتاقم را جابجا کردم

زمستان به خاطر شوفاژ باید میزآرایشم با شوفاژ فاصله داشته باشه

اتاق من خیلی کوچولوعه...

خلاصه که نفس گیر کار و تلاش کردیم تا خواهر و فسقلیا رسیدند با فاصله کوتاه مغزبادوم و اون یکی خواهر هم اومدند

ما هنوز شوفاژ روشن نکردیم و فندوق و پسته سردشون بود... برای همین زودتر رفتند

زودتر که میگم ساعت 9 بود

ولی من و مادرجان هم سریع آماده شدیم و رفتیم خونه خاله

تا برگردیم ساعت نزدیک 2 بود


جمعه صبح هم زود بیدار شدیم

رفتیم خرید مایحتاج خونه

تا برگردیم خونه ظهر شده بود

یه کمی وسایلی که خریده بودیم را کمک مادرجان جابجا کردم و بعدش ناهار خوردیم

وسط سالن یه جایی که آفتاب پاییزی دلبری میکنه پتوم را پهن کردم و دو ساعتی خوابیدم

چقدر این خواب بعدازظهر پاییزی میچسبه

بعدش هم لباسای کثیف را جمع کردم و یه کمی میز آرایشم را مرتب کردم و با مادرجان یه فیلم دیدیم و ... اینگونه روزگار گذروندیم



امروز صبح باشگاه بودم

چه میچسبه این ورزش کردنهای صبحگاهی

بعدش هم که دیگه معلومه کسی که دو روز نیومده سرکار اوضاع برنامه های کاریش نامرتب شده ...

چسبیدم به کار...







پ ن 1: درسته که پدرجانم روز سوم زمستون ، آسمونی شد

ولی اون پاییز سخت و نفس گیر بود برام

برای همین این عنوان را نوشتم ... 


پ ن 2: دیروز مادرجان یه ظرف برای میوه آوردنم خریدن

امروز هم برام توی ظرف جدید انار و سیب گذاشتند

انارهای دانه شده و سیب پوست گرفته و قاچ شده ...

چقدر مامانا بی چشم داشت مهربونن


پ ن 3: هماهنگ کردم برای فردا صبح که یخچال را بفرستم نمایندگی

با باربری تماس گرفتم

با نمایندگی و اون آقای تعمیرکار مجازشون هم ...

امیدوارم زیاد حرص نخورم و راحت منتقل بشه و بعد هم زودی با کمترین هزینه و به سلامت برگرده ...


پری به دیدن دیوانه رام می گردد / پریوشا تو ز دیوانه میکنی پرهیز

سلام

روزتون قشنگ

پاییزتون زیبا

آبان ماهتون پر از خبرای ناب

البته بگم ... منتظر نباشیم که پاییز خودش قشنگ باشه ... یا خبرای ناب خودشون از راه برسن

دست به کار بشیم

برای آخر هفته ها برنامه بزاریم

برای زمان های بیکاریمون فکر کنیم

یادتون قبل ترها از خرده عادت ها حرف زدیم

از تاثیر عجیب و بزرگ و شگرفی که باور کردنی نیست

خرده عادتهایی که انجامشون برامون مهم هست ... سخت نیستند... زمان خاصی نیاز ندارند و به یه برنامه ریزی کوچولو میتونیم لابلای روزمرگیهامون جاشون بدیم

تیلوتیلو ، باشگاه رفتن را هرطوری که بود جا داد توی روزانه هاش

وقتی مسئول باشگاه بهم اعلام کرد وارد ماه پنجم شدم خودم شگفت زده شدم ...

به همین سادگی

و البته توی شش ماه گذشته یه خرده عادت دیگه هم به زندگیم اضافه کردم که از اون هم خیلی راضی هستم

اول 21 روز کلا قند مصنوعی نخوردم

و بعد از اون تا حالا - خوردن قندهای مصنوعی را به حداقل رسوندم

و چه ساده از پسش براومدم

باورش برای خودم هم آسون نیست که توی زمانی که داداش جان اومده بود یه عالمه کیک و شیرینی های خوشمزه درست کردم و خریدم و اصلا لب نزدم

تولدمادرجان هم اصلا به کیک لب نزدم

و دارم تمام تلاشم را میکنم برای ادامه دادنش که خیلی ازش راضی هستم

هدفم از ورزش و نخوردن شیرینی - صرفا سالم تر زندگی کردن و حال خوب بود

من نیاز دارم که وزن کم کنم

ولی در این مرحله هدفم وزن یا لاغری نیست

همین که بدنم داره فرم میگیره

ضربان قلب و تنفسم خیلی بهتر شده

و حس بهتری دارم

برام کافیه ...

توی مراحل بعدی حتما میرم سراغ هدفهای دیگه

ولی فعلا برای اضافه شدن همین خرده عادت و همیشگی شدنش دارم تلاش میکنم






دیروز اول آبان بود

برای خودم یه عینک سفارش دادم

یه عینک جیوه ای آبی

قبلا بهتون گفتم از یه پیچی عینک میخرم که خودشون میگن عینک ها مارک نیستند ولی جنس خوبی دارند و همه یووی هم دارند

من تا حالا دو بار ازشون خرید کردم و راضی بودم

این راضی بودن به این معنا نیست که درجه یک و بینظیر هستند- ولی قابل قبول هستند

حالا چرا از اینجا خرید میکنم

چون هرکسی خودش را میشناسه

اولا که زیاد عینک گم میکنم و یکی از این عینکهایی که تا حالا گم کردم اونقدر گرون تومنی بود که هنوز داغش به دلم هست

رفتم توی روسری فروشی از روی سرم برداشتم گذاشتم روی میز و فراموش کردم که برش دارم و بقیه داستان اصلا گفتن نداره ...

دلیل دوم این هست که خیلی زیاد جنس تقلبی لابلای اجناس توی بازار هست

عینکی که به اسم مارک خریدم و خیلی براش پول دارم دسته هاش خیلی زود پوسته پوسته شد

عینک مارکی هم که دکتر دو سال پیش برام خریدن افتاد توی آب و کل رنگش رفت ... عینک جیوه ای بود

اخه عینکی که اینهمه پول براش دادم با یه ذره آب که نباید از بین بره

خلاصه اینکه من بعد از ماجراهای زیاد فعلا قصد خریدن عینک مارک نداشتم

برای همین هم از این پیچ که بسیار منصف هست عینک سفارش دادم - دفعه اول یه دونه

بعد بردم یه عینک فروشی و گفتم لطفا چک کنید یووی و این حرفا

اونا هم چک کردند و گفتند عینک خوبی هست و البته اصل نیست - که خودم میدونستم

توی اون عینک فروشی بهم گفتند اینا های کپی هست... دیگه نمیدونم واقعیتش چی هست

بعد از این چک کردن دفعه بعدی اگه یادتون باشه - چند تا عینک ازشون خریدم و روز عید غدیر به دخترخاله ها کادو دادم

حالا روز اول آبان - یک عینک جیوه ای آبی چشمم را گرفت ...

خریدمش...

به محض اینکه برسه توی اینستا نشونتون میدم

پیچ اینستا را دارین ... میدونم ولی چون دوباره ازم میپرسین ... @tilotilomaniya1402

راستی اینستا شماها هم گاهی بدون فیلتر شکن کار میکنه؟

چقدر حرف زدم برای یه عینک!!!!!!!!!!!!!!!!!!



دیروز عصر خواهر میخواست بره دندانپزشکی

فندوق و پسته را برده بود خونه ما

فندوق متولد نیمه پاییزه

منم برای اینکه سوپرایزش کنم ساعت 6 دفتر را تعطیل کردم و یه دونه از این کیکهای فسقلی تک نفره خریدم

بعدشم براشون دراژ فندوقی و شیر و پاستیل گرفتم

و پیش به سوی خونه

دوتایی ذوق کردن

بالا و پایین پریدن

البته تا من برسم دیگه زمانشون تمام شده بود و خواهر اومد دنبالشون ... کیک و خوردنیا را دادم ببرن خونه

ولی اون ذوق و هیجانی که انتظار داشتم را ازشون دریافت کردم و کلی حال دلم خوب شد



خلاصه که یه آبان ماهی ... آبان ماه را متفاوت آغاز کرد

هم برای خودم عینک خریدم

هم فسقلیا را هیجان زده کردم

و هم برای مغزبادوم یه عالمه تبلیغات شورا آماده کردم که اونم کلی ذوق کرد

میخواد عضو شورای مدرسه بشه و براش ذوق داره ...




پ ن 1: باز پست را اونقدر تکه تکه نوشتم که نفهمیدم چی شد


پ ن 2: آقای دکتر همچین دارن با اراده و انگیزه درس میخونن که انگار 18سالشونه و کنکوری هستند

والا من اصلا دلم نمیخواد دیگه حتی یه امتحان توی زندگیم داشته باشم



آبان 1402

سلام

روزتون قشنگ

لحظه هاتون پر از عطر نارنگی و پرتقال

یه عالمه حس خوب روانه ی زندگی هاتون


دیشب داشتم آروم آروم جمع و جور میکردم که برم خونه که آقایی که بهش سفارش اون پرده پلاستیکی را داده بودم زنگ زد

سریع رفتم سراغش و تحویل گرفتم

صبح ، بعد از باشگاه

یه راست اومدم یه بررسی کردم و دیدم باید در را تمیز کنم که چسب روی قسمت شیشه ای بچسبه و پرده را نگه داره

گرد و غبار پاییزی اونقدر زیاد شده که دیدم کرکره های جلوی دفتر هم خیلی خیلی پر از گرد و غبار شدند

این شد که شلنگ را کشیدم بیرون و تصمیم گرفتم کرکره ها را بشورم و یه آبی هم به شیشه های سکوریت بزنم و بعد با دستمال خشکشون کنم

آخرین باری که درهای کرکره ای شسته شده بودند پدرجان زحمتش را کشیده بود

روی همین حساب خیلی خیلی غبار گرفته بودند

شلنگ را باز کردم و شروع کردم به شستن و همزمان با جاروی دسته بلند لکه های تمیز کردن

وای از مردم قضاوتگر کوچه و خیابان

حاج خانوم اولی زیر لب غرغر کنان ... توی این کمبود آب...

حاج آقای بعدی... دخترم میدونی آب نیست

بعدی...

بعدی..

اولا که منم میدونم آب نیست ... ولی دیگه بعد از دو سال چیکار کنم ؟

حالا تازه من یه شلنگ باریک وصل کردم که آب کمتری بیاد و در عوض با فشار بیشتر کار زودتر راه بیفته...

ولی مگه ول کن بودند ملت....

این رفت ... اون اومد...

ولی دیگه واقعا چاره ای نبود

زمان زیادی تا جایی که امکان داشت با دستمال و شیشه پاک کن درها را تمیز کرده بودم

ولی دیگه گوشه کنارها و درزها و ... خیلی غبار گرفته بود... کما اینکه کرکره های مربوط به درهای برقی هیچ راه حل دیگه ای ندارن... باید شسته بشن

هرطوری بود درها شسته شدن و بعدش هم با یه دستمال و وسایل مربوط به شیشه تمیز کردن یه دستی به شیشه ها کشیدم تا جایی که قدم میرسید و میشد...

بعد هم یه کمی دور و برم را مرتب کردم

تا جایی که امکان داشت میزکارها را نظم دادم

زنگ زدم به پسرعمه که بیا این پرده را نصب کن...

گفت یا امروز یا فردا ...

گفتم هرموقع وقت داشتی

حالا ببینم کی پیداش میشه ...

در نهایت یه مقدار دیگه گردگیری انجام دادم و پریدم پشت سیستم ...




پ ن 1: غم و غصه هات از توی صدات پیدا بود...

کمتر غصه بخور

بخدا همه اینا میگذره

من گذروندم


پ ن 2: مغزبادم برام موچی درست کرده بود

خودش... به تنهایی...


پ ن 3: یکی از مشتریهام بعد از یه مدت طولانی اومده بود که حسابش را تسویه کنه

از در که وارد شد یه دونه به زرد و درشت داد دستم و گفت فراموش کرده بوده که بدهکاره و ...


پ ن 4: مادرجان هرروز برام انار دانه میکنن

مهربونی مادرها نظیر نداره