روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

ای نفس‌گیرترین حادثه فصل خزان / من به اسمت برسم، سخت نبارم، سخت است

سلام

روز پاییزیتون رنگی رنگی

اونم پر از رنگای زرد و نارنجی و نسکافه ای

عصرپاییزیتون پر از عطر نسکافه و کیک خونگی

عصر پاییزیتون دلچسب



چند روز هست ننوشتم

چهارشنبه که اونقدر نفس گیر کار کردم که گفتنی نبود

چون قصد کرده بودم 5شنبه و جمعه را تعطیل کنم دیگه چاره ای نبود

هرکی غر زد کارش را آماده کردم

ناهارم را هم پشت سیستم خوردم

یکساعت هم به آخر زمان کاریم اضافه کردم و اینگونه تمام کارهای عجله ای را تحویل دادم



اون پرده پلاستیکی که سفارش داده بودم را پسرعمه جان اومد که نصب کنیم و نگم براتون که کوتاه سفارش داده بودم

زنگ زدم به آقای پرده دوز و جریان را تعریف کردم گفت بیار تا یه تکه بدوزم بالاش...

بردم و اونقدر منصف بود که گفت اینو بزار اینجا من مشتریش را دارم یکی دیگه میدوزم ...

و اینگونه شد که چهارشنبه شب از راه رفتم اون سمت و پرده را تحویل دادم تا امروز برم بعدی را تحویل بگیرم


پنجشنبه صبح هم مثل هرروز زود بیدار شدیم و با مادرجان رفتیم باغچه

میخواستم قبل از نوشتن پست اول عکس و فیلمی که گرفتم را بزارم اینستاگرام که اینستاگرام همکاری نکرد و نشد

ولی میزارمشون براتون

انار چیدیم

خرمالو چیدیم

ریحان چیدیم

اسفناج و سیر و گشنیزی که مادرجان کاشته بودن سبز شده بود و اونها را آبیاری کردیم

بعد هم خواهر زنگ زد و گفت برای ظهر میان اونجا

بدو بدو با مادرجان رفتیم سرمزار پدرجان ... یه شاخه گل کوکب درشت از باغچه چیده بودم با یه بشقاب انار وخرمالو بردیم سرمزار پدرجان

مادرجان را که پیاده کردم جلوی آرامستان رفتم یه گوشه ای پارک کنم که یه خانمی زحمت کشیدند و زدند به سپر ماشینم و ... حرص خوردم و زنگ زدم 110

مقصر بود و پررو...

بعد از چند دقیقه که من هیچی نگفتم و فقط زنگ زدم به پلیس... شروع کرد به التماس کردن که چیزی نشده و ... راستش منم حوصله ایستادن نداشتم

زنگ زدم پلیس و درخواستم را لغو کردم و تمام ... ولی حالا هربار به سپر خراشیده نگاه میکنم حرص میخورم

خلاصه که بعد از اونجا رفتیم سمت خونه و خواهر گفته بود تابرسه خونمون ساعت میشه 3

اول دوش گرفتم

مادرجان هم مشغول آشپزی شدند

بعدش هم دکوراسیون اتاقم را جابجا کردم

زمستان به خاطر شوفاژ باید میزآرایشم با شوفاژ فاصله داشته باشه

اتاق من خیلی کوچولوعه...

خلاصه که نفس گیر کار و تلاش کردیم تا خواهر و فسقلیا رسیدند با فاصله کوتاه مغزبادوم و اون یکی خواهر هم اومدند

ما هنوز شوفاژ روشن نکردیم و فندوق و پسته سردشون بود... برای همین زودتر رفتند

زودتر که میگم ساعت 9 بود

ولی من و مادرجان هم سریع آماده شدیم و رفتیم خونه خاله

تا برگردیم ساعت نزدیک 2 بود


جمعه صبح هم زود بیدار شدیم

رفتیم خرید مایحتاج خونه

تا برگردیم خونه ظهر شده بود

یه کمی وسایلی که خریده بودیم را کمک مادرجان جابجا کردم و بعدش ناهار خوردیم

وسط سالن یه جایی که آفتاب پاییزی دلبری میکنه پتوم را پهن کردم و دو ساعتی خوابیدم

چقدر این خواب بعدازظهر پاییزی میچسبه

بعدش هم لباسای کثیف را جمع کردم و یه کمی میز آرایشم را مرتب کردم و با مادرجان یه فیلم دیدیم و ... اینگونه روزگار گذروندیم



امروز صبح باشگاه بودم

چه میچسبه این ورزش کردنهای صبحگاهی

بعدش هم که دیگه معلومه کسی که دو روز نیومده سرکار اوضاع برنامه های کاریش نامرتب شده ...

چسبیدم به کار...







پ ن 1: درسته که پدرجانم روز سوم زمستون ، آسمونی شد

ولی اون پاییز سخت و نفس گیر بود برام

برای همین این عنوان را نوشتم ... 


پ ن 2: دیروز مادرجان یه ظرف برای میوه آوردنم خریدن

امروز هم برام توی ظرف جدید انار و سیب گذاشتند

انارهای دانه شده و سیب پوست گرفته و قاچ شده ...

چقدر مامانا بی چشم داشت مهربونن


پ ن 3: هماهنگ کردم برای فردا صبح که یخچال را بفرستم نمایندگی

با باربری تماس گرفتم

با نمایندگی و اون آقای تعمیرکار مجازشون هم ...

امیدوارم زیاد حرص نخورم و راحت منتقل بشه و بعد هم زودی با کمترین هزینه و به سلامت برگرده ...


نظرات 3 + ارسال نظر
رضوان شنبه 6 آبان 1402 ساعت 20:18 http://nachagh.blogsky.com

گزارش گونه حالب خلاصه

اونقدر شلوغ پلوغم که همینا را هم لابلای کارا با هزار بار فتن و اومدن مینویسم
ببخشید اگه کیف نمیده و مثل روزانه نویسی ها شیرین و دلچسب نیست

ربولی حسن کور شنبه 6 آبان 1402 ساعت 21:46 http://Rezasr2.blogsky.com

سلام
کاش درخواستتونو از ۱۱۰ لغو نکرده بودین
این آدمهای پررو را باید سر جاشون نشوند

سلام جناب دکتر
همه همین را بهم گفتند
ولی واقعا در حوصله و توان و اعصابم نبود
خسارت اصلی را من خورده بودم ... ولی واقعا در توانم نبود
انگار مغزم کشش هیچگونه کشمکشی را نداره

لیمو یکشنبه 14 آبان 1402 ساعت 13:43 https://lemonn.blogsky.com

با نظر دکتر موافقم. مینشستی توی ماشین تا پلیس بیاد بدون کشمکش.
+روح پدرجانت شاد باشه

حوصله اون کشمکش بعدش را ندارم
برو دنبال تعمیرگاه و فلان و بیسار...
فدای محبتت ... خدا بهت سلامتی بده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد