روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

بالاخره فروردین تمام شد

سلام

اردیبهشت تون مبارک

روزهای زندگیتون بهشتی

آرامش مهمان قلبهای مهربونتون

هربار میرسیم به اردیبهشت و هر بار میخوام بخونم و بنویسم و بگم اردیبهشت ، یاد بهار خانم میفتم « اردی به عشق» «اردیبعشق»...

ماه تولد حضرت یار

از اون ماههایی که قابلیت این را داره که برای خودش یه فصل مجزا حساب بشه 



چهارشنبه سرراه رفتم میوه خریدم وبعدش رفتم دنبال مادرجان که رفته بودن باغچه


پنجشنبه صبح بیدار شدم و صبحانه خوردم و پیش به سوی دندانپزشکی

از ترسی که توی دلم بود که اصلا نگم براتون

سرساعت 9 توی مطب بودم و مطب غلغله بود

نشستم و وقتی نوبتم شد آقای جراح یه نگاهی به عکس opg انداختند و گفتند نیاز به ایمپلنت هست

گفتم خب دکتر قبل از شما معاینه کردند و همین را گفتند

به منشی گفت نوبت بدید بهشون

گفتم نمیشه حالا که من اینهمه ترسیدم و لرزیدم و تا اینجا اومدم امروز زحمتش را بکشید...

فرمودند: خییییییییییییر

و اینگونه بود که نوبت دادن برای 10 خرداد!!!!!!

منم از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون شاد و خوشحال پریدم از مطب بیرون

شنیدین میگن از این ستون تا اون ستون فرجه!!!!

حالا 40 روز دیگه هم خودش خوبه... 

دیدم ساعت تازه 10هست و حالا که اومدم بیرون یه کار عقب مونده را انجام بدم

رفتم و اونجا فرمودند ساعت 11 تشریف بیارید

اصلا جای پارک نبود و ماشین را دوبل گذاشته بودم... چاره ای نبود

ماشین را برداشتم و رفتم بنزین زدم و یه جایی حدود سه کیلومتر اونطرف تر از جایی که کار داشتم ماشین را پارک کردم و پیاده راه افتادم

ساعت یازده رسیدم و کارم چهل دقیقه ای انجام شد و اومدم بیرون

حالا کجا بودم؟ وسط نظر غربی...

اونایی که اصفهان را بلدن میدونن که این خیابون پر از لباس فروشی هست و نمیشه ازش راحت گذشت

دیدم هوای بهاری موقع خرید تی شرت رنگی رنگی هست

برای سه تا فسقلیا تی شرت خریدم

برای خودم و مامان و دوتا خواهرا هم ...

و بعد قدم زنان برگشتم سمت ماشین

تقریبا رفت و برگشت 6 کیلومتر راه رفته بودم و دیگه هلاک شده بودم

توی راه برگشت نان و شیر خریدم


ساعت یک شده بود گفتم یه سر هم به مزار پدر جانم بزنم

توی اسفند ماه خاک برگ و کوکوپیت خریدم و خاک گلدانهای سرمزار پدرجان را عوض کردم  (از این گلدانهای یک متری خیلی بزرگ)

یه درخچه گل رز مینیاتوری و یه درخچه یاس امین الدوله هم خریدم و اونجا کاشتم

تقریبا هرروز و نهایت یک روز درمیان هم از اون زمان برای آبیاریش رفتم و اومدم

وقتی رسیدم سرمزار دیدم که یه آدم از خدا بی خبری اومده و نهال یاس امین الدوله را با گل خاک زیرش از توی گلدان در آورده و برده

یعنی نمیتونم براتون توصیف کنم چه حالی شدم ... اونقدر حالم خراب شد که نشستم همونجا و زدم زیر گریه

کلی زحمت کشیده بود و این گیاه جون گرفته بود و قشنگ داشت قد میکشید

اونقدر ناراحت شدم که گفتنی نیست 

خودم را جمع و جور کردم و اشکام را پاک کردم و اومدم سمت خونه !!!!!!


خواهرا و فسقلیا و خاله و آلاله خونمون بودن

دیگه دور هم ناهار خوردیم

بعدش براشون کیک شکلاتی پختم که با چای عصر بخورن

یه کمی دسر و ژله هم برای فسقلیا آماده کردم که بعد ازظهر برن سراغش

تا آخر شب همه دور هم بودیم و پنجشنبه مون را اینگونه گذروندیم

دیگه وقتی مهمونا رفتند هلاک بودم از خستگی

اصولا بعد از رفتن مهمونا یه جارو برقی میزنم و جمع جور میکنم و میزها را دستمال میکشم که خونه به حالت قبل برگرده

ولی اون شب از شدت خستگی دیگه نای هیچ کاری را نداشتم

رفتم توی رختخواب و با آقای دکتر چند دقیقه حرف زدم و بعدش بیهوش شدم

چهل دقیقه ای از خوابم نگذشته بود که برام مسیج اومد

دیدم عموجان مسیج دادن که فردا بیا بریم بیرون یه دوری بزنیم و میخوام هفته بعدی برگردم

مسیج را دیدم ولی توان جواب دادن نداشتم ... بیهوش شدم تا صبح

صبح بیدار شدم و دیدم دنیا را آب برده و ما را خواب برده

یه کمی اخبار را بالا پایین کردم و یه زنگ زدم به عموجان که گفتند خبری نیست و بیا بریم یه دوری بزنیم

با مادرجان صبحانه خوردیم

و بعدش دوش گرفتم و آماده شدم و مادرجان گفتند که اصلا حال بیرون اومدن ندارن

به خصوص که قرار بود بعدازظهر بریم بیمارستان عیادت

رفتم دنبال عمو و ساعت نزدیک یازده و نیم بود

با هم رفتیم سیتی سنتر

یه دوری زدیم و عموجان یه کمی خرید کردند

منم یه مدل شیرینی از سوغات قزوین خریدم که شکل شیرینی زبان خودمون بود ولی در سایز مینیاتوری... هر کدوم دو سانتی متر...

مادرجان شیرینی «زبان» را خیلی دوست دارن

دیگه ساعت نزدیک دو و نیم بود که برگشتم خونه و وقت نبود که بخوام ناهار بخورم

یه شکلات خوردم و مادرجان را سوار کردم و گفتند که باید بریم دنبال عموشون

عموی مادرجان و همسرشون را که مسن هستند ولی بینهایت سرحال و امروزی سوار کردیم

خاله و آلاله هم قرار بود باهمون بیان

شما به ظرفیت ماشین و تعداد افرادی که قرار بود با من بیان بیمارستان یه دقتی بکنید!!!!!

عموی مامان نشستن جلو

خاله و آلاله و مامان و زن عموی مامان عقب....

خلاصه که رفتیم بیمارستان و یه سری به مریض زدیم و حالش خیلی بهتر بود

ملاقات مریض های آی سی یو در حد چند دقیقه بیشتر نیست

مریضهای اطراف همه توی کما بودند ولی مریض ما از دیدنمون خیلی خیلی خوشحال شد

از راه دور در حد چند دقیقه دیدیمش و دست تکون دادیم و برگشتم

باز همه سوار شدیم و رفتیم که عمو و همسرشون را برسونیم خونشون

قرار بود بعدش بریم بیرون البته چهارتایی

رسیدیم جلوی خونه عموی مامان و ایشون گفتند عصر جمعه ست و ما هم تنهاییم و باید بیاین یه کمی بشینین و ... (تعارفهای ایرانی)

خلاصه رفتیم خونشون و عموجان پیشنهاد بازی تخته نرد را دادند...

اول منو آلاله چند دستی بازی کردیم

بعد منو و عمو جان که ایشون البته حرفه ای بازی میکنند و سالهاست که بازی مورد علاقه شون در زمان بازنشستگی همین هست

هر روز صبح هم چند ساعتی توی پارک روبروی خونشون با دوستای هم سن و سالشون بازی میکنند

بعدش آلاله و عموجان

بعدترش ....و خلاصه تا شب تخته نرد بازی کردیم

به اصرارشون برای شام هم موندیم و دور هم کتلت و سبزی و ماست و دوغ خوردیم

شب خوبی بود


امروز صبح دیگه حال نداشتم دوش بگیرم

یک ربعی بیشتر خوابیدم

بعدش هم لباس ورزشی پوشیدم و رفتم باشگاه

مربی جدید توی سالن داشت حرف میزد

مربی پر انرژی بود

خیلی هیجان بیشتری داشت نسبت به مربی قبلی

یه آهنگ ایرانی خیلی شاد گذاشت و حرکاتش را با رقص ایرانی تلفیق کرده بود

بالطبع جلسه اولش بود و مجبور بود یه سری نکته را بگه و یه چیزایی را توضیح بده

برای همین به نظرم زیاد حرف میزد

یه جلسه برای قضاوت و جمع بندی اصلا کافی نیست

نتیجه کار یکساعت ورزش و سوزاندن 370 کالری بود

سعی کرد یه نکاتی هم در مورد تغذیه بگه که خب بد هم نبود

برعکس مروارید جون که خیلی روی حرکات اصلاحی تاکید داشت ایشون بیشتر روی تناسب اندام تاکید داشتند

حالا ببینیم چی میشه

مسلم هست که من ترجیحم همون مربی قبل هست ... ولی باید به ایشون هم فرصت داده بشه و بعد در موردش قضاوت بکنیم