روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

انار...

انار دانه کردن را دوست دارم

انار دانه کردن برای عزیزانم را دوست دارم

هر بار یک انار را باز میکنم : تبارک الله میگویم... هزاربار الحمدلله میگویم ... از داشتن پروردگار اینچنین عاشق...

هر بار انار دانه میکنم... بسم اله میگویم ... حمد میخوانم... و دانه دانه لبخند میزنم


پنجشنبه اناراولی که باز کردم قرمز بود عین یاقوت...

انار دوم مانند الماس سپید میدرخشید....

انار سوم صورتی رنگ بود...

خداوند من عاشق است... شاعر است... نقاش است... خالق زیبایی هاست... همانگونه که زیبایی ها را دوست دارد

این رنگ بندی زیبا را با هم مخلوط کردم ... کمی نمک زدم ... کمی آویشن پاشیدم ....

و هنوز ... به انار ترک خورده ی روی میز که نگاه میکنم لبخند میزنم




پ ن 1 : دوست داشتن میتونه هر نفس آدم را عاشق تر کنه

پ ن 2 : وقتی عاشقی همه ی دنیا عاشق میشن باهات...

پ ن 3 : دلم میخواست هر روز عصر برایت انار دانه کنم

پ ن 4 : پرده های سفید لابلای انار را دور نریزید...

قصه (20)

باید یک عذرخواهی بکنم برای این پایان....

دیگر نوشتن از اینهمه درد کار من نبود.....

 



ادامه مطلب ...

قرار عاشقانه

سلام

در برابر اینهمه محبت شما من واقعا شرمسارم

با تمام مقاومتی که دارم میکنم بازم آثار سرماخوردگی نمایان شده ...


پنجشبنه یکی از بهترین قرارهای عاشقانه بود...

سوپ خوردیم... حرف زدیم... پلوسبزی با ماهی خوردیم ... حرف زدیم.... انار خوردیم ... حرف زدیم... و ... و... و ....

تمام نمیشه

خدا را شکر.... سپاس برای همه انرژی ای که بهم میدی...




دیشب عموجان اومدن سر زدن و برام یک موزیک باکس هدیه آوردن که خودش رادیو و ساعت و امکانات خیلی زیاد دیگه ای داره و این باعث شده که باز برگردم به عادت قدیمم که همیشه توی دفتر رادیو گوش میدادم...


پ ن 1: مادرجان همچنان حالشون خوب نیست

پ ن 2 : خودم دارم مبارزه میکنم اما سرماخوردگی سرسختانه داره خودنمایی میکنه

پ ن 3 : هرکی هرچی میخواد بگه من بوتهای بلندم را پوشیدم

کارمند بانک

امروز صبح به خاطر اون یه ذره سرماخوردگی یه کمی سخت تر از خواب بیدار شدم

قطعا یه کمی هم دیرتر

و قطعا دیگه به دوش صبحگاهی و بازی با کرم و لوسین نمیرسیدم

بیخیال دوش شدم و آماده شدم و نگاهی به ساعت کردم حدود بیست دقیقه عقب بودم

تازه قرار بود اول صبح بانک هم برم و یه پولی به حساب واریز کنم

بدو بدو اومدم پایین و با مادرجان خوش و بش کردم و لیوان شیر عسلی که مامان برام گرم کرده بودن را خوردم و میخواستم بیام که مادرجان فرمودند: حتما یه لقمه بزار دهنت... منم اصلا تو وضعیت خوردن لقمه و این حرفا نبودم ولی برای اینکه مادر جان نگران نباشن یه لقمه گرفتم و گفتم توی راه میخورم.... اومدم سمت ماشین و یادم رفته بود که یه پلاستیکی چیزی بردارم لقمه را بزارم داخلش.... دیگه وقت تلف کردن جایز نبود... من لقمه نون و پنیر و گردو رو با همون حال فشار دادم داخل کیفم و راهی شدم ...

به بانک که رسیدم از لابلای کیف پولی و لقمه ی نون و پنیر دسته پول را آوردن بیرون... دسته پول هم بزرگ بود چون تراول و پول خیلی درشت نبود... برای همین حجم زیادی از کیف منو اشغال کرده بود

حالا شما تصور کن من ماشینم را هم بد جا پارک کردم

پریدم داخل و طبق معمول شماره را گرفتم و چون اونجا آشنا هستم در اولین باجه خالی نشستم و سلام احوال و ....

گفتم سریع که ماشینم بدجاست

خانم کارمند بانک هم با اون ناخن های لاک زده و مانیکور شده شون (خیلی بیشتر از این حرفا به ناخن هاش ور رفته بود ولی من واقعا اسم این مدلها را بلد نیستم)  یک برگه واریز به من دادن.... منم پول را هل دادم به سمتش و گفتم بشمارید لطفا...

یهو دیدم خانم کارمند با یک حالت مشمنز و خیلی بد حال گفت .... اه اه چی بود روی این پولا... نگاه کردم دیدم واااااااااااااااااااااااااااای یک تکه بزرگ پنیر روی پولهاست...

گفتم : آخیش... عزیزم ... خودت را نگران نکن... این پنیره... لقمه ی صبحونه م توی کیفم بوده و یه لبخند گنده زدم

دیدم گفت : وای من برم دستام را بشورم... بعدش هم برگشت و یه طوری که انگار داره میکروب دست میزنه با دستمال کاغذی پولها را برداشت و شروع کرد داخل سطل آشغال تکون دادن دسته پول... و دسته پول پخش شد کف زمین...

از حرکتش خیلی بدم اومد

اخمام را کردم تو هم و گفتم : سریع تر واریز بفرمایید.

پولها را شمرد و برگه را گرفت و کار واریز را انجام داد

دیگه حتی نایستادم که بخواد برگه واریز را بده ... بلند شدم از صندلی ... صدا زد خانم تیلوییان.... اصلا محلش نزاشتم و از بانک اومدم بیرون....




وقتی سوار ماشین شدم شروع کردم به گاز زدن لقمه نون پنیرم

چهارشنبه ها را باید قدر دانست....

سلام

روزتون بخیر

صبح قبل از اینکه حاضر بشم و از خونه بیام بیرون ، آقای دکتر زنگ زدن

خوابالو و صدای گرفته

گفت میدونی امروز چهارشنبه س

گفتم واقعا؟

فکر میکنم دوشنبه است... کی رسیدیم به چهارشنبه ... گفت منم حس نکرده بودم

گفتم فدای سرت... دوشنبه یا چهارشنبه چه فرقی میکنه؟

گفت: فرق میکنه... چون من هوس یک قرار عاشقانه کردم... و من لبهام کش اومد تا نزدیکای گوشم...

و این شد که قرار شد تا بعدازظهر ببینیم میتونیم کارهامون را مرتب کنیم برای یک قرار عاشقانه یا نه..........



پ ن 1: حتی اگه نشه... حالم را خوب کرد

پ ن 2 : وقتی چیزی را به خداوند میسپاریم نباید نگرانش باشیم...

پ ن 3: از بس ویتامین و جوشونده و سیر و شلغم و هویج و ... هرچیزی که فکرش را بکنید و بکید برای سرماخوردگی خوبه را خوردم ... دارم رو به بهبود میرم... من بر سرما خوردگی پیروز میشوم.... هورا تیلوی قهرمان

پ ن 4 : دیروز للی پیشم بود

پ ن 5 : امروز باید خیلی کار سر و سامان بدم

امروز یک روز تازه است...

سلام

اینهمه مهربونی شماها در نظرات خصوصی و عمومی اصلا اجازه نمیده که حال من بد بمونه

امروز عالیم... امروز یک هدیه تازه از خداست که میخوام ازش لذت ببرم


دیشب طبق معمول همه وقتایی که حالم بده با آقای دکتر حرف زدیم... و من نمیدونم متاسف باشم یا خوشحال که ایشون تمام زوایای روحی و روانی منو به خوبی میشناسن...

هرچند گاهی این شناخت عمیق به شدت منو آزار میده ...


بهر حال امروز حالم خوبه و از محبت هاتون بی نهایت متشکرم



 پ ن 1: گنجشک فسقلی شیشه را ندید و محکم خورد تو شیشه و پخش کوچه شد و بعد پرواز کرد و رفت

پ ن 2 : من بیشتر از گنجشکه ترسیدم

پ ن 3 : یک لحظه از فکر دوستم با اون هق هقی که میکرد بیرون نمیام

پ ن 4 : یادمون نره مهربونی دیگران را نادیده نگیریم

دوست قدیمی

داشتم اشک میریختم

به پهنای صورتم

هیچکس را نداشتم که حداقل باهاش حرف بزنم

دنیام تنگ شده بود

سینه ام از درد فشرده میشد...

اشکها... این قطره های شور...

دلم یکی را خواست... یکی که بشنومش... یکی که لااقل لای کلمات دردم قایم بشه...

گوشی را برداشتم به یک دوست قدیمی زنگ زدم

با سلام کردنش حس کردم اونم حالش خوش نیست

بهش گفتم چی شده، گفت نپرس و برو...

گفتم محاله این صدات پراز درده کجا برم؟

شروع کرد به گریه کردن و گفت : پدرم فوت شده............ دنیام سیاه شد

پا به پاش دو ساعت کامل اشک ریختم

اونقدر که دیگه خودم هیچ دردی نداشتم... دردهاش را گریه کرد... از سختی ها گفت... از دلتنگی ها... از اینکه همه دردهای عالم درمان دارن جز مرگ... و من جوابم را گرفته بودم

اشکهای شورم صورتم را سوزونده

امروز بیشتر از ظرفیتم گریه کردم

اما الان بهترم...

در نهایت همه تنهاییم...

 لطفا نخونین

از آنهایی که نمیخوانند واقعا متشکرم

ادامه مطلب ...

کاش واقعا بزرگ شوم...

سلام


این ما هستیم که باید روزهای تقویم زندگیمان را نام گذاری کنیم

این ما هستیم که برای تک تک ثانیه ها باید برنامه ریزی کنیم

این ما هستیم که باید به فکر لحظه ها باشیم ، لحظه هایی که چون آب قطره قطره از لای انگشتهایمان میچکد..

برای من عدد شناسنامه ای مفهوم خاصی ندارد

به نظر من سن هر کسی همانقدر است که زندگی کرده است... نفس کشیده است... طلوع ها را به تماشا نشسته... غروبها را با لبخند بدرقه کرده... روزهایی که اینقدر دلبسته بوده که دلتنگ شده...

سن هرکسی بستگی به اندیشه هایش دارد... گاهی درون من یک دختر کوچک 5 ساله زندگی میکند و گاهی یک خانم مسن با شعور و با تدبیر...

سن من میانگین تمام دانسته هاست.. تمام تجربه ها... تمام فکرها... تمام ایده ها

من امروز نیمه راه سی سالگی را پشت سر گذاشتم و یک قدم به چهل سالکی نزدیک تر شدم

خدا را سپاسگزارم که در این روز لبخند میزنم و راضی هستم از این دختری که در آیینه میبینم

خدا را سپاسگزارم که در روز تولدم تمام عزیزانم به یادم هستند و هیچ فاصله ای میان دلهایمان نیست

خدا را سپاسگزارم که امروز آنقدر از داده های پروردگار سیرابم که نداده ها به چشمم نمی آید

خدا را سپاسگزارم که فهیمده ام آرزوهای بزرگ ، امید به زندگی هستند و نه هیچ چیز دیگر... که هرگاه به آرزویی رسیده ام فهمیده که آرزو بودنش زیبا تر از برآورده شدنش است

خدا راسپاس که در این روز آنقدر در اطرافم دوست و مهربان دارم ، و آنقدر عاشق هستم که قلبم لبریز از شادی شود

خدا را سپاس...

خدا را سپاس برای عشقی که در قلب به ودیعه نهاده است و قلبم چنان به زندگی گرم است که هر لحظه لبریز میشوم از حس خوب بودن

من امروز جایی ایستاده ام که به پشت سرم لبخند میزنم و برای پیش رو هزاران امید و آرزوی زیبا دارم و نیک میدانم که خداوند در من پیامبری را مبعوث کرده است که هر روز یک گام بیشتر به سوی خدا روم و این یعنی من در حال صعودم....


پ ن 1: دیشب آتشی در میان انبار کاهی افروختم... شاید خیلی خوب نبود که این آتش به دست من روشن شود ، اما من مطمئنم هر آتشی میتواند گوشه ای از این جهان را گرم تر کند

پ ن 2 : امروز قرارداد پایان فاز اول چالشم بود... چالشی که چهل روز پیش به فنا رفته است... هرچند خیلی گستاخانه و زشت است نوشتن اینکه دوباره میخواهم چالشم را از سر بگیرم... اما ... بهتر است در این روز باز تصمیم بگیرم... و برای شب سال تحویل به خودم قول و قرار بدهم...


روزهای خاص

سلام

هر روزی ممکنه روز خاص باشه

هر روزی میتونه روز خاص باشه

هر روزی میتونه روز ما باشه...

به شرط اینکه کمی متفاوت نگاه کنیم... متفاوت فکر کنیم ... ایده های متفاوت داشته باشیم

مامانم بیشتر از دوازده روز هست که درگیر یه مدل سرما خوردگی (آنفولانزا) ... اصلا نمیدونم چی چی هست...

من فردا در انتظار روزی متفاوت هستم...


یعنی خودش سردش نبود؟

پیرزن خمیده موهای سفیدش از زیر چادر رنگیش بیرون زده و  دست دختر کوچولو را گرفته و داره دنبال خودش میکشه و زیر لب یه چیزهایی میگه که من نمیشنوم

دختر کوچولو خوابالوده و کسل به نظر میاد

یه کمی هم انگار کز کرده و سردشه...

با موهای پریشونی که تا روی شونه هاش رسیدن داره دنبال پیرزن کشیده میشه و به زور قدم بر میداره

هوای صبح پاییز سرد و مطبوعه...

مطبوع برای منی که یک کاپشن پاییزه گرم و نرم خوش دوخت پوشیدم ...

برای منی که بوتهام داخلشون نرم و راحتن...

مطبوع و دوست داشتنیه در حالی که بخاری ماشینم را روی کمترین حالتش تنظیم کردم و از گرمای نرم و ریزریزش لذت میبرم....

تا از ماشین میام پایین  و ریموت را میزنم یه فرصتی هست که ببینم دختر کوچولو نوک دماغش سرخ شده

ببینم با دمپایی هایی که یکی دو سایز از پاش کوچیکتر هستند نوک انگشتاش دارن یخ میکنن...

میبینم پیرزن خمیده دست دختر را گرفته و به زور داره میبرتش

چشمام همینطوری دنبال دختر کوچولو داره میره...

شایدم چشمام نیست انگار داره دلم را با خودش میبره

قلبم فشرده میشه

پیرزن لب جوی کنار باغچه میشینه و مشتش را پر از آب میکنه و بی هوا شروع میکنه به شستن صورت دختر...

صداش را میشنوم... بابات اینطوری نباید ببینتت... بازم که دماغت آویزونه... باید خوشگل بشی...

چیزی که اون لحظه منو دیوانه کرد... صدای گریه بی هوای دختر بود....

تا کی زن ها در این حد از حقارت زندگی میکنند؟

چند وقتی بود متوجه شده بودم که دختر همسایه با پسر چهار ماهه اش به خونه پدریش که در همسایگی ما هست برگشته....

این متوجه شدن هم به دلیل فضول بودن من نیست... بلکه به این دلیل هست که این دختر نصف بیشتر زندگیش را تو کوچه انجام میده

هر روز صبح که من میخوام به سرکار برم میدیدمش که بچه ش داخل کالسکه هست و داره داخل کوچه قدم میزنه

و باز شبها هم تا نیمه های شب صداش را از داخل کوچه میشنیدم

روزهای اول اصلا متوجهش نبودم ، ولی چون یه کمی بیش از حد سر و صدای خودش و بچه ش در ساعات غیرمتعارف روی اعصاب بود متوجه شدم که کلا اینجا موندگار شده....

خب اولش در ذهن خودم اینطور تجسم کردم که همسر به سفر کاری و یا چیزی شبیه این رفته...

کار که از هفته گذشت و چند باری هم مادرشوهر و پدرشوهرش با کیسه های خوردنی در اطراف خونشون دیده شدن کمی نگران شدم

بهرحال آدمیزاد است دیگر...

واقعا غصه دارش بودم و هر بار با این کودک چند ماهه میدیدمش انگار غمی عظیم در جلوی دیدگانم پدیدار میشد...

این قصه نزدیک به شش ماه کش آمده است... تا امروز صبح

وقتی از در خانه بیرون آمدم ، دیدم ایشون طبق معمول البته با لباسهای زمستانه در کنار کالسکه حاضر هستند و با لبخندی به پهنای همه ی صورت و البته گاها  خنده های با صدای خیلی بلند و بلند بلند با بچه داخل کالسکه صحبت کردن، در حال دود نمودن اسفند هم هستند...

و تا من ماشین را از پارکینگ بیرون بیاورم ... دیدم که همسر محترمشون با یک عدد زیرپوش مشکی و شلوار فوق العاده گشاد ، دمپا تنگ (نمیدونم شلوارهای مخصوص زندانیان را دیده اید یا نه) و البته یک پلاستیک مشکی در دست ، لنگ لنگان در حال آمدن هستند....

و تا ما سوار ماشین شویم، دختر همسایه طوری در آغوش آقای مذکور قرار گرفته بود که من فکر نکنم شماها در خلوتهاتون هم اینطوری تو آغوش همسرانتون قرار بگیرید....




طی تماس تلفنی با مادر محترمم... متوجه شدم که چند باری خانم همسایه با مادر در باره اینکه دامادش کارهای خلاف میکنه، درد دل نموده اند...



* من قصد جسارت به هیچکس را ندارم... فقط نظر شخصی خودم راگفتم

* من براین اعتقاد نیستم که هر کسی به زندان رفت صرفا آدم بدی هست یا قابل احترام نیست

* من از بعضی از رفتارها که شایسته بعضی از مکانها نیست بسیار شاکی هستم

* ما وقتی در ایران زندگی میکنیم باید به خیلی چیزها احترام بزاریم... قانون هرکشوری برای خودش قابل احترامه...


پاییز...

صدای قار قار کلاغ میاد

درخت کاج روبروی دفتر را نگاه میکنم

انگار دوتا کلاغ دارن درد دل میکنن... روبروی هم نشستن و قار قار میکنن


زیر درخت کاج دوتا دختر جوان دست و روبوسی میکنن و با لبخندای خیلی خیلی گشاد هم را بغل میکنن... انگار چند وقتی هست هم را ندیدن و این دیدار دلشون را شاد میکنه


کمی آن طرف تر یک پسر جوان با وانتش در حال فروختن سبزی تازه است

خانم های زیادی با سبدهای پر از کرفسهای تازه و جعفری های سرحال در حال عبور هستند

خانم مسن تر گشنیز و تره خریده...


یک پیرمرد عصا زنان داره قدم میزنه... یک لبخند خیلی کوچیک گوشه ی صورت چروکیده ش را برق انداخته

با جلیقه ی طوسی رنگش ... انگار پاییز را در آغوش گرفته و از این عاشقی لذت میبره

با عصاش خیلی آروم و با طمانینه راه میره... داره با لحظه هاش عشق بازی میکنه....


یک خانم جوان داره عبور میکنه دست کوچولوی نق نق شو گرفته

و در دست دیگرش یک پلاستیک بزرگ لیموشیرین...


پاییز جریان داره...

کم کم رنگ آفتاب عوض شده

شاید من از پشت شیشه ها دارم با حسرت به آفتاب بی رمقی که عاشق سایه روشناش هستم نگاه میکنم...

اما پاییز جریان داره

و من این جریان سیال زندگی را خیلی خیلی دوست دارم




انگور خوردن وسط پاییز...

سلام

صبحتون لبریز از شادی

از صبح اول صبح که اومدم دفتر یک سبد بزرگ انگور شستم و گذاشتم کنار دستم

از اول پاییز که میشه خیلی ها دیگه جرات خوردن انگور را ندارن... گاها خوردن انگور همانا و سرما خوردن هم همان

اما من عاشق انگورای پاییزم

انگورهایی که آفتاب مینوشتند و طلا میشن

از هزار تا شراب کهنه بیشتر آدم را مست میکنن... مست آفتاب

انگور پاییزی که بخورین چشماتون برق میزنه... چون دارین نور مینوشین....

قرار عاشقانه هم چو نقشی از سراب شد...

سلام

روزتون بخیر و شادی

همسایه روبرویی دفتر داره پیاده روی جلویی را موزاییک و ... انجام میده... خاک و سیمان خالی کرده و حسابی منو از اینهمه کثیف کاری کلافه کرده

دیروز هم که به جای باد طوفان بود

گرد و غبار زیاد

صبح که وارد دفتر شدم دیدم .... وااااااااااااااااای

انگار یکی به قصد با بیل خاک پاشیده رو کل وسایلم

منم در بدو ورود دست به کار شدم به گردگیری کردن

پدر هم دیدن اوضاع اینطوری شروع کردن به جارو زدن

خلاصه اینقدر حجم خاک زیاد و غیرقابل باور بود که با پدر هی به هم دیگه میگفتیم بیا اینجا رو ببین....

تی (نمیدونم املاش درسته یا نه) را برداشتم و افتادم به جون سرامیکها

یک بار... دوبار... سه بار... دیگه صدای بابا دراومد ... بسه دختر... چیکار میکنی هلاک شدی

نگاه کردم دیدم دوتایی از ساعت هفت و نیم صبح داریم تمیز کاری میکنیم

دیگه تمومش کردم

دستام را با فوم خوشبوی تازه شستم و کرم مورد علاقه ام را که بوی انبه میده زدم و الان نشستم دارم براتون مینویسم

هزاربار دلم سوخت برای هموطنای جنوبی که دائم با گرد و غبار و ریزگرد دست به گریبان هستند

ته گلوم یه حالی شده از شدن گرد و غبار....

پاییز...

سلام

روزتون بخیر

صبح از در خونه اومدم بیرون دیدم چند تا برگ زرد افتاده جلوی در

بدو بدو  برشون داشتم و عین یه مهمون عزیز بهشون سلام کردم

بعد اومدم دفتر و مثل هر روز همه در و پنجره ها را باز گذاشتم که دیدم امروز پاییز داره خود نمایی میکنه و باد میوزه ....اونم از نوع شدید....

خلاصه که امروز پاییز خودش را به من رسوند و گفت:

حالا که تو فرصت نداری برای استقبال بیای... خودم اومدم سروقتت

منم پاییز را در آغوش فشردم....