روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

دوستهای خوب واقعی

سلام

روزتون شاد و پر انرژی


یک دوست خیلی عزیز برام مدل پرده ساده فرستاده... پرده های قشنگ خونه ی خودش

بعد هم یه آهنگ بینظیر که بیشتر از ده بار تا الان گوش دادم


یک دوست دیگه برای مامانم نذر کرده و بهم میگه که تو دعاهاش ما را یاد میکنه


یک دوست دیگه هر روز سراغم را میگیره و کلی بهم انرژی میده


یک دوست دیگه با سراغ گرفتناش دلم را گرم میکنه


یک دوست دیگه بهم غرغر میکنه و بهم میفهمونه که براش مهم هستم و نبودنم براش سخته


و این یعنی که شماها از دوستای دنیای واقعی من نزدیک تر هستید

شماها واقعی تر از هر واقعیتی هستید

اینکه اسمتون را میبینم وقلبم میلرزه

اینکه محبتتون را از راه دور حس میکنم....

خیلی برام ارزشمند و عزیز هستید

متشکرم به خاطر بودنتون

همین که به من پیام میدین و بهم میگین ذکر بگو و منو آروم میکنید از بودنتون به خودم می بالم



پ ن 1: انشاله امروز کارهای دفتر را مرتب میکنم و آماده میشم برای تعطیلی چندین روزه

پ ن 2: آقای دکتر این روزها هوامو بیشتر داره و به غرغرهام توجهی نمیکنه

پ ن 3: تخت مامان را آماده کردیم که موقع برگشت مشکلی نباشه... یه تخت تک نفره آوردیم توی سالن که برای عیادت کنندگان هم راحت تر باشه

پ ن 4: من به دعاهای شما محتاجم


باز هم گوش شنوا شدم

سلام

عصرتون بخیر




صبح با آقای نجار قرار گذاشته بودن برای خونه جدید

من باید میرفتم و یه سری سفارشات برای ساختن میدادم

میخواستم یه سری شلف به قسمتهای مختلف اضافه کنم

یه کتابخانه هم سفارش دادم که آقای نجار بسازه

همش در ساده ترین شکل ممکن...

نمیخواستم زیاد طرح و مدل داشته باشه و نمیخواستم شلوغ بشه... تازگی همه چیز را خیلی ساده می پسندم

شاید اگه چند سال پیش بود هزارتامدل کتابخانه سرچ میکردم و یه کتابخونه پر از دنگ و فنگ سفارش میدادم ولی الان گفتم در ساده ترین حالت ممکن برام بسازه

بعد هم با مامان رفتیم برای دیدن پرده

چندجایی سرزدیم ولی چیزی چشممون را نگرفت و فعلا بمونه تا بعد از عمل مامان

با مامان در مورد پرده ها حرف زدیم و بر خلاف نظر خواهرا تصمیم گرفتیم پرده ی ساده حریر بخریم... بدون دکور و دنگ و فنگ

من و مامان و بابا دوست داریم همیشه پرده ها را بزنیم کنار و حتما در و پنجره را باز و بسته کنیم و از نور و هوای تازه استفاده کنیم

و داشتن پرده های خیلی مدل دار و سنگین مانع این کار هست

برای همین تصمیم داریم پرده را هم خیلی ساده انتخاب کنیم

البته هنوز به نتیجه نهایی نرسیدیم




بعدازظهر باز برگشتم دفتر

از وقتی رسیدم داداش زنگ زد و کلی حرف و حرف و حرف...

دوری آدم را حساس تر میکنه

غصه جابجا شدن ما را داشت و دلش حرف زدن میخواست... باز شدم گوش شنوا

مکالمه م با داداش که تمام شد یکی برای تحویل کارش اومد... اما قیافه ش خیلی خسته و گرفته بود

همین که پرسیدم چرا سرحال نیستید... در دلش باز شد... شروع کرد به گفتن... نزدیک به نیم ساعت فقط بهش گوش دادم

بعد حس کردم حالش بهتره... از مریضی مادرش گفت... از گرفتاری ها... از بی دقتی کادر پزشکی... از انتظارات زیاد اطرافیان... از مشکلات مالی

گفت و گفت و گفت... یه جایی حس کردم حالش بهتره... کمی بهش دلداری دارم

کارش را تحویل گرفت و رفت....




یه لیست کوچولو از کارهای مختلفی که باید انجام بدم تهیه کردم

اونقدر کارها وقت و انرژی لازم دارن که مطمئناً به این سادگی ها تیک نمیخورن

به خصوص که من فعلا وقت خیلی کمی برای کارهای متفرقه دارم

باید حسابی مریض داری کنم... باید حسابی به کارهای دفتر برسم... و ...

گاهی اوقات حس میکنم 24 ساعت برای یک روز خیلی کم هست...

دلم میخواد یک روز کشدارتر از 24 ساعت باشه



پ ن 1: التماس دعا دارم... برای سلامتی مادرم

کاش وجودمون ارزشمند تر از طلا باشه

سلام

روزتون پر از شادی

امروز ابری هست و منتظر بارون هستیم

خدا راشکر امسال نسبت به پارسال باران بیشتری داشتیم... انشاله که مایه خیر و برکت باشه




خیلی از وسایل دور و برمون، چیزهایی که استفاده میکنیم جدای از جنبه مادی ، یک جنبه معنوی هم دارند

من خودم شخصا چون زیور آلات و طلاهام را خیلی دوست دارم این حس را بهشون دارم

یعنی جدای از جنبه مادیشون خیلی خیلی دوستشون دارم

و در این وهله از زندگی مجبور شدم کل طلاهام را بفروشم

وقتی همشون را جمع کردم یک جا، دیدم چه کلکسیون خوشگلی هست

واقعا تک تک شون را با علاقه و دقت خریدم و تک تک شون زیبایی های خاص خودشون را داشتند

ولی خب در این برهه از زمان باید ازشون دل میکندم

پشت هر تکه از این طلاها خاطره ای بود

یکی را بابا به یه مناسبت خاص برام خریده بودم

یکی دیگه کادوی تولدم بود

یکی دیگه را با کلی پس انداز و کلی دل دل کردن خریده بودم

یکی را مامان با وسواس برام انتخاب کرده بود...

یادمه وقتی میخواستم پابند بخرم مامان گفتن بسپار به من ، هرجا که طلافروشی و بازار طلا بود سر زدن و در نهایت هم یکی از بهترینها و زیباترین ها را انتخاب کردند

یکی دیگه... یکی دیگه...

خاطره هایی که بانبودن این طلاها کمرنگ و بی رنگ و حتی شاید محو بشن...

انشاله که خداوند بازم بهم فرصت بده که با عزیزانم و با چیزهایی که دوست دارم  خاطره بسازم



پ ن 1: دلم که برای آقای دکتر تنگ میشه هی بهش غر میزنم

پ ن 2: عمل مامان نزدیک شده و من شبها خواب ندارم... دائم در هول و اضطراب، حالتی میان خواب و بیداری گرفتارم

پ ن 3: یخچال دفتر را خاموش کردم و تمیز کردم... بعد دیدم من که 15 روز نیستم بهتره که کلا روشنش نکنم...



هفته ی تازه

سلام

روز و روزگارتون پر از خوشی


اول هفته را با انرژی مضاعف شروع کنید

برای خودتون از تک تک روزها خاطره بسازید

مطمئن باشید این روزها تکرار نمیشن...


خب کار بزرگی که ما این روزها داریم انجام میدیم و بهتون گفتم سرصبر در موردش باهاتون حرف میزنم ، تعویض خونه هست

در یک اقدام یهویی یک ساختمان چهارواحدی خریدیم و باید در طول چند ماه آینده خونه و باغچه و چیزای دیگه ای را به فروش برسونیم و آماده بشیم برای جابجایی

برامون دعا کنید

انشاله که خیر و خوشی پشت این تغییر باشه

پیرو همین موضوع این روزها به شدت درگیر و شلوغ هستم

خرید و فروش و تغییر به شدت از آدم انرژی میگیره و البته که یه انرژی و شور تازه ای هم به آدم میده



در این حین داریم آماده میشیم برای عمل زانوهای مامان

انشالله قرار شده سه شنبه همین هفته مامان بستری بشن و چهارشنبه عمل انجام بشه

خب یه سری مقدمات داره که درحال انجامش هستیم



جمعه خوبی کنار خواهرها و مغزبادوم و فندوق کوچولو داشتیم

فندوق روز به روز شیرین تر و خواستنی تر میشه

مغزبادم هم که با اون زبان شیرین و اطوار دلبرانه معرف حضورتون هست




پ ن 1: دوری از آقای دکتر منو اذیت میکنه... و با این شلوغی ها اصلا دیدار میسر نیست

پ ن 2: امروز تولد حضرت زینب هست... مغزبادوم 7 سال پیش روز تولد حضرت زینب به دنیا اومد

پ ن 3:  سرما خوردگیم خوب شده ولی گلودردهاش به جا مونده


پرحرف

یه دوستی دارم که سالها پیش باهاش تو یه سفر مذهبی بینظیر همسفر بودم

راستش را بخواین رفتیم مکه من و بابا و مامان

یه اکیپ دختر هم اومده بودن که باهم دوست شدیم

این دوستی ادامه پیدا کرد

اون دخترا سن و سالشون از من خیلی بیشتر بود و البته همون سالها هم ازدواج کردند

هنوزم باهاشون دوستم

البته که اونا هم برحسب شغلشون زیاد با من کار دارن

به بهانه های کاری یا عبور کردن یا هرچیزی هر دفعه بهم سر میزنن

میان دفتر میشینیم و یه گپی میزنیم و دیداری تازه میکنیم



امروز  «نارین»  اومده بود دیدنم

از وقتی وارد شد یه نفس حرف زد

لابلای حرفاش میخواستم مثلا منم یه چیزی بگم... هنوز دو کلمه نگفته یه حرف دیگه میزد

یواش یواش هی لبخند زدم و بهش گوش دادم

هی گفت ... گفت .... گفت

خسته شده بودم

عزیزم یه نفس بکش... یه دقیقه صبر کن منم یه چیزی بگم...

میخواستم برم براش کاپوچینو درست کنم... دستم را گرفت و گفت : انقدر حرف دارم برات که اصلا وقت ندارم یه دقیقه هم ازم دور بشی

بعدم دوباره هی حرف زد و حرف زد

خب دیگه اصلا قصد حرف زدن نداشتم ... فقط نگاش کردم و هی سر تکون دادم ... اجازه دادم بگه

احساس کردم بهتره بهش گوش بدم

انگار دلش میخواسته تو این بارون با یکی حرف بزنه

دستش را گرفتم و بردمش نزدیک بخاری و همونجا نشستم و زل زدم تو چشماش... تا هر چی میخواد حرف بزنه

یک ساعت بعد رضایت داد

بلند شد و گفت : خیلی خوشحال شدم از دیدنت...

وقتی که رفت حس خوبی داشتم... شاید گوش شنوایی شدم برای یک دوست....

شاید نارین تو این عصر زمستونی بارونی ... دلش میخواسته با یکی حرف بزنه...



پ ن 1 : گله و شکایت نمیکردا... درد دل و غصه هم نبود... از هر جایی هرچی به ذهنش رسید برام تعریف کرد و رفت


زندگی و سوپرایزهای تازه

سلام

صبحتون خوش و خرم

امروز داره بارون میاد از اون بارونهای درست و حسابی

وقتی میخواستم از ماشین پیاده بشم ، کلاه کاپشنم را گذاشتم سرم و چند دقیقه ای دستم را نگه داشتم زیر بارون

انگار لمس دونه های بارون برام حس دستای مهربون خداوند را داشت

اگه چشمامون را باز کنیم نشونه های وجود یه خالق مهربان را همه جا میبینیم


خدا را شکر که صدام خیلی خیلی بهتره

البته که هنوز به حالت عادی برنگشتم ولی خیلی خیلی بهترم


غیبت دیروز تقصیر فندق کوچولو بود

راستش را بخواین صبح در خواب ناز بودم که با صدای تلفن بیدار شدم... طبق عادت دیرین منتظر بودم صدای آقای دکتر را بشنوم که دیدم خواهر میگه پشت درم ... بیا در را باز کن...

ساعت 6 و نیم بود

در را باز کردم و پذیرای فندق و خواهر شدیم

دوازده روز بود ندیده بودمشون

و خیلی خیلی دلتنگ بودم... چقدر فندقکم تغییر کرده بود

و اینطوری شد که دلم نیومد از فندقک دل بکنم و موندم خونه



یه قصه ی دیگه از روز دوشنبه تو زندگیمون کلید خورد

یه قصه که امیدوارم پر از خیر و صلاح و خوشی باشه

البته که سختی زیادی در پیش روی داریم و البته که باید خیلی خیلی تلاش کنیم ولی من امیدوارم

من و بابا دوباره تصمیم گرفتیم و میخوایم عملیش کنیم

یه تصمیم یهویی و بزرگ و قدمهای مهم اول را هم دیروز برداشتیم و این شد که تا دوازده و نیم شب گرفتار جلسه و حرف و رفت و آمد بودیم

توکل میکنم به خداوند و میسپاریم به خودش

(یه کمی قضیه جدی تر و قطعی تر بشه میگم براتون)



پ ن1 : به شدت دلتنگ مغزبادوم هستم الان سیزده روز هست که ندیدمش


پ ن 2:  امروز بابا میرن دنبال کارهای بیمه و پروتز های پای مامان

شمارش معکوس شروع شد و هفته بعدی عمل میشن به امید خدا


پ ن 3: نیازمند دعاهای خیرتون هستم

این صدای بیجون صدای تیلوتیلوست....

سلام

روزتون بخیر


من کلا آدم پر انرژی هستم

وقتی حرف میزنم کلی انرژی رد و بدل میکنم با طرف مقابل

حالا لازم نیست طرف مقابل حتما دوست و رفیق و عشقم باشه

نه ... مشتری وارد میشه ... لبخند میزنم روز بخیر میگم ... از آب و هوا...اگه اخماش تو هم هست گاهی بهش آب تعارف میکنم... میپرسم یه لیوان آب میل دارید؟

یا مثلا به بهانه های مختلف به بچه هایی که همراهشون هست شکلات میدم... اسمشون را میپرسم

تلفنی که میخوام با مشتری حرف بزنم حتما خوش و بش میکنم

انرژی میدم و حس میکنم وقتی انرژی را با شادی و لبخند تحویل میدم کلی انرژی دریافت میکنم

بعد فکر کنید همچین آدمی صداش گرفته

هرکی وارد میشه میگه سلام باید کله م را تکون بدم... کاری که ازش متنفرم...

اما امروز یه ذره صدا دارم

صبح که آقای دکتر زنگ زد گفتم سلام... گفت خدا را شکر ... یه ذره صدا داری....

و این یعنی کورسویی از امید...

صدای بیجون و خسته ای که صدای من نیست... ولی همینم که هست شکر...

پس دارم بهتر میشم

آقای دکتر امروز یه کلاس مهم داشتن که با محل زندگیشون دو ساعتی فاصله داشت... برای همین که دیر هم نرسن ساعت 6 صبح از خونه زدن بیرون

6 صبح ... خیلی کله سحره... تاریکه.... خب من همیشه این ساعت خوابم

ولی با صدای تلفن بیدار شدم و با صدای بیجونم دقیقا 2 ساعت به حرفای آقای دکتر گوش دادم... (گوش دادن صدا نمیخواد)

بعد هم تخم مرغ عسلی که مامان برام گذاشته بود را با کیف خوردم و برای هزارمین بار یه خاطره از بچگی که خیلی برام شیرینه و یادآور تخم مرغ عسلی هست را برای مامان و بابا تعریف کردم و اونا هم با یه کیفی نگام میکردن....   (آخه بعد از چند روز صدام در اومده)

بعد هم با بابا راهی دفتر شدیم

کلی کار ریختم سر بابا که رفتن بیرون دفتر انجام بدن

خودم هم هی مسیج عشقولانه مینویسم برای آقای دکتر... مرض دارم ... وسط کلاس ... اصلا جوابم را هم نمیدن...


بزارین حالا که صدام در اومده و یه کم انرژی دارم اینو هم براتون تعریف کنم

من از این شیشه های قهوه ای رنگ خیلی خوشم میاد (یه جور مرض دیگه)

مثلا شیشه های مربوط به قطره های اطفال هست... یا شیشه های ریزه میزه ی مربوط به دارو... حتی شیشه های دلستر قهوه ای رنگ هم بهم حس خوب میدن

برای همین چند تا از شیشه های مربوط به قطره های فندق را که تمام شده بود برداشتم و برچسبهاش را کامل کندم و دور نوار کنفی زدم و گیاه های سبز کوچولو توش قلمه زدم .... اینقدر روی میزم بهم حس خوب منتقل میکنه که نمیدونید



پ ن 1: از للی دلخورم... دوست داشتم توی این روزها بیشتر سراغم را بگیره...

پ ن 2: من همیشه سعی کردم و میکنم که شرایط دیگران را درک کنم

پ ن 3: دارم آماده میشم برای روزهای بیمارستان و عمل مامان... میدونید که همراهشون من هستم

پ ن 4: دلم مسافرت میخواد

پ ن 5: این ویروس از آدمهای دور و برم دست برنمیداره...

صدایی که نیست

سلام

صبحتون شاد و پر انرژی


دیگه از ناله کردن و غر زدن هم خسته شدم

از ویروس هم خسته شدم

از آنتی بیوتیک خوردن هم خسته شدم

ولی چاره ندارم

باز رفتم دکتر

باز آمپول زدم

ولی بازم صدام در نمیاد

وقتی نمیتونم حرف بزنم کلافه و داغون میشم ... چون با هزار و یک نفر باید سرو کله بزنم بی صدا...

نمیتونم کارم را تعطیل کنم ... حالا به هزار و یک دلیل که برای خودم موجه هست و برای بقیه نمیدونم موجه یا غیر موجه

شغل آزاد اینطوریه... شاید تو فصل هایی که کار زیاد نیست و مراجعه کننده نیست بتونی یکماه نیای، اما تو فصل کار و کاسبی باید باشی

دیشب هورمونها هم بهم حمله کرده بودند و درد شدید داشتم

ساعت چهار صبح از خواب بیدار شدم... نه صدام در میومد نه نفس داشتم

گلودرد امانم را بریده بود و دل درد هم اضافه شده بود

قبل از خواب هم با آقای دکتر جر و بحث داشتیم

من خسته تر و کلافه تر از اونی هستم که تحمل حتی یک کلمه را داشته باشم و اون بدتر از من

خلاصه که چهار صبح بیدار شدم و خودم را بغل کردم....

شال پشمی پیچیدم دور خودم و نشستم روی قالی وسط اتاقم جلوی بخاری

اشک ریختم و اشک ریختم و درد کشیدم

دراز میکشیدم همه جام درد میگرفت... مینشستم کلافه میشدم

اگه زمان دیگه ای بود حتما زنگ میزدم به آقای دکتر و حتما دوای دردم میشد و حتما خوابم میبرد... ولی دیشب همه ی غم های عالم یهو بهم هجوم آورده بودند.... از وقتی یادم میومد اشک داشتم تا همون لحظه که حتی صدام در نمیومد... گریه میکردم و گلوم بیشتر و بیشتر درد گرفته بود... از تنهایی خودم خیلی غصه خوردم ... از این حجم نامهربانی دنیا... صدای اذان که بلند شد آروم تر شده بودم.... پاشدم رفتم تو تختخوابم...

صبح که بیدار شدم خیلی خیلی حالم بهتر بود

تا بیدار شدم چشمام برق زد و دوتا کار گنده که غورباقه ی چند روز گذشته ام بود را با مسیج هماهنگ کردم که امروز تمامش کنم

بعدشم با تمام انرژی بیدار شدم و به خودم گفتم هنوزم چیزای قشنگی برای زندگی هست...

به خودم قول جایزه دادم

به خودم قول دادم زودتر خوب بشم

یه قرص تقویتی خوردم... دوتا از اون پودرهای انرژی زا هم برداشتم... صبحانه ی خوشمزه ای که مامان آماده کرده بود را به زور خوردم... ماسک زدم و راه افتادم

امروزم را میسازم چون من تیلوتیلوی قوی هستم

امروزم را همینطوری بی صدا جلو میبرم و قورباغه م را قورت میدم و به خودم ثابت میکنم اگه بخوام میشه...

بعد از این پست برای آقای دکتر هم پیام عاشقانه مینویسم و بیخیال همه ناراحتی ها و دلخوری ها میشم... اصلا مگه کل زندگی چند روز هست که من بخوام یک روزش را به دلخوری و غصه بگذرونم...





پ ن 1: هفته دیگه سه شنبه زمان عمل مامان قطعی شد

از من و بابا خواسته که به هیچکس نگیم... تا عمل تمام بشه ... نمیخواد کسی براش دلواپس بشه و به زحمت بیفته


پ ن 2: قدر حرف زدن بی دردسرتون را بدانید


پ ن 3: آقای دکتر لابلای حرفاش خدا را شکر کرد که از من دوره.... و چقدر خوشحاله که مجبور نیست نزدیک من زندگی کنه


پ ن 4: هسته های پرتقالی که کاشته بودم جوانه زده ... بعد از نزدیک یک ماه


پ ن 5: فندوق امروز دوماهش تمام شد... میره برای واکسن


پ ن 6: اونقدر حرف تو گلوم مونده که میتونم تا شب بشینم اینجا و کلمه ببافم

یک تیلوی سایلنت

سلام

روز و روزگارتون پر از سلامتی و شادی و خوشی


هنوز دست به گریبان ویروس هستم

پنجشنبه را که کلا به استراحت و خواب گذروندم

مامان و بابا هم عین من سرماخورده بودند

فقط مامان لابلای این سرماخوردگیها برامون سوپ و شلغم و جوشونده میاوردن

دیگه از بس خوابیده بودم حس بدن دردم تشدید شده بود

صدا هم که کلا ندارم... صدام کلا قطع شده و فقط تصویرم

جمعه صبح که بیدار شدم دیدم، وای خدایا این ویروس ها انگار دست بردار نیستند.... من باید بیخیالشون بشم

این بود که دست به کار تمیز کاری اتاقم شدم

البته که حال مساعدی نداشتم و نیم ساعت کار میکردم ونیم ساعت استراحت

یه کوچولو به گلدونها رسیدگی کردم

یه کمی کتابهای کتابخونه م را مرتب کردم

میز آرایش شلوغ و درهم را کلی مرتب کردم

کلی وسیله از روی میز آرایش دور ریختم و از دستشون راحت شدم

و بعد دیدم به طور ناباورانه ای من دقیقا یک هفته ست که حمام نکردم....

اونایی که تیلوتیلو را میشناسن میدونن که من کلا به حمام زنده ام ... روزی یکبار حمام از برنامه زندگیم حذف نمیشه و الان یک هفته!!!!!!

تازه فهمیدم مام خارجکی که برام فرستادن و روش نوشته 48 ساعت 7 روز کامل هم کارایی داره

و عطر ارزون تومنی که از یه جای الکی و خیلی ارزون خریدم خیلی خیلی موندگاری خوبی داره و تازه هرچی میماند بوی بهتری هم دارد...

خلاصه که بعد از ناهار یه حمام طولانی بینهایت دلچسب رفتم و انگار بعد از حمام حالم بهتر شد

این بود که به معجزه شامپو و صابون و لوسیون ایمان آوردم


درسته که صدام هنوز باز نشده

درسته که همچنان سرفه های بد میکنم

درسته که همچنان در حال خوردن آنتی بیوتیک هستم

درسته که هنوز شبها کمی تب و لرز دارم... اما الان بهترم

دیگه از دست این ویروس خسته شدم و اومدم سرکار و میخوام که خوب باشم....


پ ن 1: از صبح که وارد دفتر شدم تعامل با مراجعه کننده ها برام خیلی سخته... صدا ندارم و باید لب بزنم و اونا باید بفهمن من چی میگم....

پ ن 2:  قرار بوده اندازه 10 کیلوگرم بار برای داداش و زن داداش بفرستیم، الان که همه چیز را جمع و جور کردیم شده 20 کیلوگرم...

پ ن 3: پارسال تو همچین روزهایی داداش و زن داداش ایران بودن و ما در تدارکات عقد و میهمانی بودیم

پ ن 4: نوبت عمل مامان با وجود این سرماخوردگی قطعا عقب خواهد افتاد... امروز نوبت دکتر دارن

خسته از دست ویروس

سلام

روزهاتون سلامت و شاد


دوشنبه اگه یادتون باشه قرار بود با تهدید اقای دکتر برای ظهر برم خونه

سرظهر بود که مامان و بابا اومدن یه سری بهم بزنن و وقتی رنگ و حال منو دیدن گفتن سریع پاشو برو دکتر

منم جمع و جور کردم و راهی کلینیک شدم

همونجا سه تا آمپول در جا زدم و آنتی بیوتیک و یه سری قرص و شربت دریافت کردم و اومدم خونه

مامان هم دچار ویروس شده بودن... البته با توجه به نوبت عملی که دارن دکترشون بهشون گفته بود خیلی مراقب باش به هیچ عنوان سرمانخوری!!!!!

خلاصه که اومدم خونه و مامان برامون سوپ و شلغم و آب میوه و ... گذاشتن

بابا هم که تقریبا 10 روزی هست دست به گریبان این ویروس هستند

تا شب یکسره خواب بودم

همه بهم هشدار دادن که سه شنبه حق بیرون اومدن از خونه را ندارم

با اینکه کلی قول داده بودم تعطیل کردم و یکسره خوابیدم

از عصر سه شنبه دیگه مامان حسابی درگیر شده بودن و عطسه و سرفه شدید داشتند

با اصرار منو و بابا ساعت حدود ده و نیم شب راضی شدند که بریم کلینیک ...

به مامان آنتی بیوتیک تزریق شد و چند تا آمپول دیگه و آنتی بیوتیک خوراکی هم دریافت کردند

امروز دیگه نمیتونستم نیام

از کله سحر تلفن و مسیج داشتم

با یه حال خیلی پریشون و نالان خودم را رسوندم دفتر

صدام که کلا در نمیاد

حال عمومیم هم اصلا خوب نیست

ولی چاره ای نبود...



پ ن 1: از این همه پیام محبت آمیزتون متشکرم

پ ن 2: دیشب اونقدر پر ازغرغر بودم که فکر کنم آقای دکتر را حسابی کلافه کردم

پ ن 3: مراقب سلامتیتون باشید

این سرماخوردگی قصد خوب شدن ندارد...

سلام

روزتون آروم

اصلا حال ندارم

اصلا هم خوب نشدم

آقای دکتر هم چند دقیقه پیش زنگ زدن و به شدت منو تهدید کردن

قسم خوردن که زنگ میزنن به بابام

کلا دیگه صدام در نمیاد

و اصلا هم بهتر نشدم که هیچ هی بدترو بدتر شدم

دکتر هم نرفتم

هیچ قرصی هم نخوردم

فقط هرکی هرچی گیاهی و جوشونده و سوپ و مایعات گفت خوردم... ولی هیچ اثری ندیدم....

یه نم بارون اومده ... اما اونقدر نبوده که هوا را بشوره و تمیز کنه

منم براساس تهدید آقای دکتر باید تا ظهر کارهام را جمع و جور کنم و برم خونه

دلم نمیخواد برم ولی انگار مجبورم...



تیلوی سرماخورده

سلام

روزتون پر از حال خوب


مثلا بیام چی بگم با این حال داغون؟؟

تب دارم و شب ها خیلی بد میخوام و هی بیدار میشم و خوابهایی میبینم که کل اجدادم را با کل عمرم میاره جلوی چشمم

بیام اینا را تعریف کنم؟

یا مثلا بیام بگم که چقدر زشت و بیریخت و داغون شدم؟

اخ اخ .... مرطوب کننده ی خیلی خارجکی (ترمیم کننده - مرطوب کننده) که از آقای دکتر هدیه گرفتم یادتونه؟ آقا معجزه میکنه... معجزه

این دماغ قرمز را در طول شب تا صبح تبدیل میکنه به یه دماغ معمولی و من صبح تا شب دوباره وقت دارم تبدیلش کنم به یه لبوی گنده ی بدترکیب...

خلاصه که توصیه میکنم بهم سرنزنید تا از این حال مزخرف خارج بشم

مامان یه قابلمه شلغم پخته داده آوردم دفتر... گذاشتم رو بخاری....

آویشن و دارچین را هم ریختم تو قوری گذاشتم کنار بخاری...

کتری را هم پر آب کردم گذاشتم رو بخاری تا هوا را مرطوب کنه....

شما ببین چه بویی میاد اینجا....همه چی با هم قاطی شده...

اینا گفتن داره؟

حال کار هم که ندارم ... به زور دارم تلاش میکنم یه چیزایی را مرتب کنم ... یه کارهای دم دستی را تحویل بدم

خودم گرممه... دستام یخ بستن....

آقای دکتر زنگ زد و در حد رفع تکلیف دو کلمه حرف زد و گفت یه جلسه مهم داره....

ولی حال غرزدن هم نداشتم...

یادآوری کرد: یادت باشه خیلی خیلی دوستت دارم ، پس مراقب عشق من باش...

و جملات معجزه کرد...

اما شما میدونید منم میدونم، حتی معجزه هم سرماخوردگی را خوب نمیکنه و باید دورانش بگذره

پس میرم بشینم در تنهایی های خودم دوران سرماخوردگیم را بگذرونم





پ ن 1: پیشاپیش معذرت میخوام که پیام و کامنتهای محبتتون را جواب نمیدم... واقعا حال ندارم

پ ن 2: اینهمه مهربونی را از کجا میارید شماها....؟؟؟

پ ن 3: من اونهمه انرژی را از کجا میاوردم؟

پ ن 4: به طرز وحشتناکی حال ندارم

روی دیگر تیلو

اصلا کی گفته تیلوتیلو همیشه گل و بلبل و شاد و خوش اخلاقه؟

الان بداخلاق ترین تیلوی درونم داره براتون مینویسه

یک تیلوی دماغ قرمز زشت

حال و حوصله هیچکی و هیچی را ندارم

از صبح اومدم دفتر... مثلا سرکار هستم ولی در واقع در حال استراحت

نشستم کنار بخاری... لیوانم را گرفتم دستم و با اخمای تو هم زل زدم به افق

حتی چشمام هم حال نگاه کردن به افق را نداشته

تنها حسن ماجرا این هست که تعطیل نکردم... حداقل اگه کسی کارم داره سردرگم نمیشه...

یکی دوتا سفارش ثبت کردم و با بداخلاقی دیرترین زمان ممکن را برای تحویل بهشون دادم

یک نفر مشتری تازه هم بهم سرزد که اصلا حوصله نشون دادن نمونه بهش را نداشتم و بهش گفتم که به شدت سرماخورده و بی حال و بی اعصابم.... اونم رفت

تلفنهایی حال و احوال را هم یکی درمیون جواب میدم چون حوصله حرف زدن ندارم

پیامهای محبت دوستام را میخونم و لبخند میزنم... اما حال جواب دادن ندارم

میخوام همین گوشه بشینم و زل بزنم به لیوانم

پرتقال ها را از صبح گذاشتم کنار دستم و اصلا میلی به خوردنشون ندارم

حتی مامان زنگ زدن که سیب بخورم ... گفتن سیب و عسل بخور... ولی من حتی نمیتونم بهش فکر کنم

ظهر که شد در را بستم و دوساعت کامل خوابیدم...

همش خوابای چرت و پرت دیدم... اونقدر که به زور بیدار شدم ... کلی وقت کش اومدم تا تونستم از جام بلند شم

کلی وقت هم همونجا نشسته بودم و زل زده بودم به بخاری... اه

این حالی که گریپ هستم ...

این حالی که تمام سلول سلول تنم درد میکنه...

این حال داغی...

این تبی که اول چشمام را میسوزونه ....

این فین فین مداوم...

اینا یعنی کلا هیچ اخلاقی برام نمونده....

یکی دوباره قبل از ظهر تلاش کردم برای انجام یکی دوتا کار کوچولو... ولی دیدم اصلا حوصله ندارم

حتی نا ندارم انگشتم را تکون بدم ... حالا شما فکر کن بشینم ریز و ظریف مقوا ببرم برای کارت پستال!!!!!!!!!؟؟؟؟؟

به خودم گفتم یکی دوتا برگه های امتحانی را تمام کن... ولی اونم حال نداشتم

زنگ زدم پیک بیاد کار یه جایی را ببره تحویل بده که اونم معلوم نبودچش بود... بداخلاق تر از من... گفت این آدرس را بلد نیست... گفتم به من چه... برو پیدا کن...

خلاصه که کلا امروز تیلوی خوبی نبودم...

دنبال آفتاب و مهتاب و رنگ و شعر و شور هم نبودم

حتی حوصله نداشتم زنگ بزنم حال مغزبادوم را بپرسم

پوسترها را هم طراحی نکردم...

دیدم با این حال خراب چیز پر انرژی و شادی ازم برنمیاد... خلاصه که داغووووووووونم

حاضر نیستم قرص بخورم... یعنی چی؟

مسخره ترین کار عالم.... خب بخور تا خوب بشی... بدم میاد...

مامان میگه کی از قرص خوشش میاد؟ کی قرص را از روی سرخوشی میخوره؟...

فعلا که نخوردم

حتی از اون پودرای انرژی زا که داداش و زن داداش برام فرستادن هم نخوردم.... حال ندارم

فقط قاشق قاشق عسل و دمنوش....

آقای دکتر چند باری زنگ زدن... تنها کسی که حوصلشون دارم خوده خودشه....

آقای دکتر ظهر مجبورم کرد بخوابم.... چند بار هم زنگ زد و چک کرد که دمنوش بخورم...

میدونم که یکی دوساعت دیگه پیداش میشه و مجبورم میکنه برم خونه... منم میرم....


ولی با تمام این حرفا و بداخلاقیا و حوصله نداشتنا... خودم را دوست دارم...

تیلوی سرماخورده ای را که اومده دفتر تا، کسی اسیر نبودنش نشه...

اومده دفتر که بگه خوبم و مامان و باباش غصه نخورن

اومده دفتر تا آقای دکتر دل نگران نشه و بگه داره خودش را لوس میکنه... چیزیش نیست

من این تیلوی دماغ قرمز زشت و تب دار را دوست دارم


سرماخوردگی خر عست

سلام

صبح شنبه تون به سلامتی

سلامتی را باید قدر دانست

کاری که اصولا تا مریض نشیم یادمون نمیاد

بله درست حدس زدید، سرما خوردم


پنجشنبه صبح از کله سحر با مغزبادوم و مامانش و باباجان زدیم بیرون

اول رفتیم طالقانی یه تلفن بی سیم برای مامان خریدیم

بعدش رفتیم سمت تختی و برای داداش و زن داداش لباس تکواندو خریدیم

آخه قرار شد همون دوستشون که اومد ایران و برای ما هدایا و سوغاتی ها را آورد، موقع برگشت از طرف ما هم یه چیزایی برای داداش و زن داداش ببره

بابا ماشینشون یه اشکالی داشت و اونجا از ما جدا شدن و رفتن برای سرویس ماشین

من و خواهر و مغزبادوم رفتیم سمت بازار لوازم تحریر

مغزبادوم میخواست برای همه بچه های کلاسشون هدیه بخره

و این شد که تمام بازار را گشتیم تا یه هدیه به قیمت مناسب پیدا کردیم

کتاب خرید برای همه بچه ها... برای دوستهای داخل سرویس مدرسه ش هم پاک کن شکل دار خرید... منم براش استیکر و جامدادی و دفترچه خریدیم

بعد هم رفتیم سمت میدان امام

برای داداش و زن داداش لباس راحتی خریدم و یک کیف خوشگل سنتی

بعد هم سه تایی رفتیم ناهار پیتزا خوردیم

بعد از ناهار دوباره رفتیم داخل میدان و حجره ها... حسابی گشتیم

برای خودمون بازم خرده ریزهای خوشگل خریدیم... دیگه دستمون سنگین شده بود و خسته بودیم نگاه کردیم به ساعت ... وای... حدود 4 بود

اینهمه وقت راه رفته بودیم

ماشین نبرده بودم ، چون صبح با بابا رفته بودیم... برای همین سوار اتوبوس شدیم

تا یه مسیری اومدیم و بعدش باز پیاده شدیم تا من با خواهر برم پارچه فروشی... چندتاتیکه پارچه خوشگل خریدیم

بعد هم پیش به سوی خانه

وقتی رسیدم خونه از خستگی هلاک بودم... از همون جا حس کردم سرما خوردم

بدن درد و سردرد... شب با تب و لرز خوابیدم

صبح به عشق مغزبادوم و فندق بیدار شدم

اتفاقا مغزبادوم هم حسابی سرما خورده... تا عصر دور هم بودیم

مدل برای پارچه ها انتخاب کردیم

برای شام سالاد ماکارونی درست کردم

ولی دیگه وقتی بچه ها رفتن هلاک بودم... نفهمیدم چطوری رفتم تو رختخواب....

صبح هم با حال سرماخورده بیدار شدم

زودی لباس پوشیدم و اومدم بیرون

نمیخواستم به سرما خوردگی رو بدم

از راه که رسیدم آویشن ریختم داخل قوری و یک تکه چوب دارچین و گذاشتم کنار بخاری

هم بوش برای سرماخوردگیم خوبه و هم دمنوشش

خلاصه که الان یه تیلوی سرماخورده ام

زندگی

سلام

صبحتون رنگین کمانی


اصلا یادم نمیاد دفعه آخری که رنگین کمان دیدم کی بود

دفعه آخری که زیر بارون قدم زدم ؟

دفعه آخری که برای تماشای طلوع خورشید بیدار شدم ؟

دفعه آخری که غروب را نگاه کردم؟

دفعه آخری که آتیش روشن کردم

چرا گاهی از زندگی کردن غافل میشیم؟ چرا فقط روزها را میگذرونیم...

البته که زندگی همین برش های کوچولو و خوشمزه ی روزمره ست که ازش لذت میبریم

همین که مهربونی میکنیم به پیرمرد همسایه

همین که کمک میکنیم به یه فسقلی تو خیابان

همین که با حیوانات کوچه مهربانیم

همین که حرفای قشنگ میزنیم و دل دوستمون را گرم میکنیم

ولی همونطوری که قبلا هم گفتم دوست دارم روی مهارت قشنگ زندگی کردن بیشتر و بیشتر کار کنم...

باید یاد بگیرم لحظه ها را از دست ندم...

از لحظه های هر روز لذت کافی را ببرم

لذت به موقع نوشیدن یک فنجان چای... لذت حرف زدن با یک دوست ... لذت بازی با یه بچه کوچولو... لذت خندیدن.... لذت آشپزی کردن... لذت پوشیدن بهترین لباسهام... لذت قدم زدن ... لذت نوشتن کلمات زیبا و عاشقانه ...


امروز صبح اونقدر بیحال از خواب بیدار شدم که چند دقیقه لب تخت نشستم و به خودم گفتم امروز را تعطیل کن... فقط بخواب...

همونطوری نشسته چشمام را بستم ... یهو به خودم گفتم حیف نیست چهارشنبه به این قشنگی را زندگی نکنی؟

دوش گرفتم

صبحانه خوردم

از راه رسیده نرسیده یه دمنوش خوشمزه آماده کردم

میزم را مرتب کردم

چند تا جمله خوشگل تو دفترم یادداشت کردم

و آماده شدم برای یک روز تازه...

لیست کارهای امروز را نوشتم... آخرش نوشتم به للی زنگ بزن... و یک علامت لبخند کشیدم ته لیست




پ ن 1: من خیلی زیاد دل میدم به دل پیرمرد و پیرزنهای همسایه...

سلام احوال گرم میکنم باهاشون... ازشون تعریف میکنم... و از لبخندشون لذت میبرم


پ ن 2: اول صبح کاپشنم را نشون یک دوست میدم و چند دقیقه ای گپ میزنیم

همین که انرژی و شور و حالش را میبینم کلی حالم خوب میشه


پ ن 3: چقدر زندگی را زندگی میکنید؟

وسط هفته با طعم زمستان

سلام

روز و روزگارتون پر از هیجان و شادی


باید خدا را شکر کنم که هر روز انرژی و شادی را بهم میرسونه

کله سحر خواب بودم ، که دیدم گوشیم زنگ میخوره

خواهر بود، گفت پشت در هست ، با شوهرش که میخواسته بره سرکار اومده بود

ساعت شش و نیم

با ذوق فراوووووون در را براشون باز کردم و بعدهم کلی فندق را بغل کردم... بوسیدم و بوییدم

اخ که این نی نی ها چه بوی خوبی دارن... مطمئنم بوی بهشت میدن

فندق نزاشته بود خواهر دیشب بخوابه و به محض رسیدن خواهر بالشت و پتو را برداشت و ... خر و پف

من موندم و فندق و شیطون و دوتا چشم سیاه

دوساعتی بازی کردم باهاش و ماساژش دادم و اون هم خوش اخلاق فقط نگام کرد... بعدم خوابوندمش و پیش به سوی دفتر

نیم ساعتی دیرتر از هر روز اومدم و حسابی برنامه هام ریخت بهم

تندتند کارها را مرتب کردم و کاری که قول داده بودم را با یک ساعت تاخیر دادم به پیک تا ببره تحویل بده

الان که دارم مینویسم تازه کارهام مرتب شده




از الان دل تو دلم نیست که برای آخر هفته با مغزبادوم قرار بیرون رفتن بزاریم

تو زمستون بیرون رفتنها مزه های خودشون را دارن

بخصوص که با بچه ها بری بیرون...

یه جاهایی با هم میدویم تا گرم بشیم...

یه جاهایی هم می ایستم و دستاش را ها میکنم تا گرم بشه

از کلاه و دستکش خوشش نمیاد... میبرم براش ولی خیلی استفاده نمیکنه

اگه جایی هم آب روی زمین یخ زده باشه با پاهامون روش لیز میخوریم و میخندیم

یا یخ ها را با پاهامون میشکنیم و بهش خوش میگذره

با من که بیاد بیرون حتما سراغ کتاب فروشی را هم میگیره

یه جای دنج سراغ دارم که برای خودم کتابهای دست دوم میخرم

یه آقای مهربون داره که به مغزبادوم کتابهای خوبی معرفی میکنه...

اونبار یه کتاب قصه ی خیلی قشنگ مصور رنگی بهش معرفی کرد که 35 تا قصه ی کوتاه داشت

از خوندنش سیر نمیشد... تندتند میخوند و من کیف میکردم... همون آقا بهش یه کتاب هم هدیه داد

اینبار هم بریم بیرون میرم سروقتش... بازم کتاب میخریم ... هرچند قول دادم تا این کتابها راتمام نکنم کتاب نخرم ... ولی میخوام بزنم زیر قولم



پ ن 1: دارم یه کارت تولد برای داداش درست میکنم که با وسیله هایی که براش میفرستیم براش بفرستم

پ ن 2: آخ آخ خانوم مشتری با نون بربری وارد شد و من دلم ضعف رفت...

پ ن 3: دلم آفتاب میخواد

سومین روز زمستانی

سلام

روزتون زیبا


دیشب توی راه برگشت به خونه باید میرفتم داروخانه و برای پدرجان که حسابی سرما خورده بودند دارو میگرفتم

یک مینی هایپر بزرگ کنار داروخانه هست که از اونجا هم شیر و ماست خریدم

یک میوه فروشی خوب هم همون کنار بود که ازش شلغم و لیمو شیرین و لیموترش خریدم

خریدهای خونه حال منو خوب میکنه... اینکه دور بزنم لابلای قفسه های هاپیرمارکت خیلی خیلی خوشم میاد

یا مثلا از اینکه برم توی میوه فروشی و دونه دونه میوه جدا کنم

با حال خوب رفتم خونه و طبق معمول شروع کردم به بافتنی... این بلوز که دارم برای خودم میبافم قصه ش خیلی طولانی شده ، آخه با عجله که نمیبافم، شبها بعد از اینکه از سرکار برسم خونه یکی دوراه میبافم، برای همینم نمیدونم اصلا این زمستون این بلوز تمام میشه یا نه...

بافتنی هم طبق معمول از اون کارهای حال خوب کن هست برای من...

برای همین دیشب با حال خوب خوابیدم و صبح با حال عالی بیدار شدم

کتابم را گذاشتم تو کیفم تا اگه وقت شد بخونم

دوتا فیلم خوب هم برداشتم که تو روزهای آینده ببینم

یک بسته بیسکویت هم به خودم جایزه دادم


روزتون سراسر انرژی و شور




 پ ن 1: دوتا پیرمرد از اونا که معلومه دوستای دیرین هستند با هم اومدند که کپی بگیرند

برگه ها را به من تحویل دادند و با هم شروع کردند به حرف زدن، اولی به دومی گفت پولش را من میدم، چون پول خرد و سکه تو جیبم دارم...

دومی خندید و بهش گفت: دوباره برگشتی به زمان جنگ؟ الان با پول خرد میشه کاری کرد؟

ناخواسته لبخند زدم: پیرمرد بهم نگاه کرد و گفت : درست نگفتم دخترم؟


پ ن 2:  پدرجان سرما خورده ، مادرجان با پادردشون میرن تو آشپزخونه و آب هویج و سیب میگیرن و یک لیوان بزرگ هم آب و لیموترش و عسل ...

چند دقیقه بعد میبینم ، پدرجان رفتن از آشپزخونه برای مادرجان لیوان آب و قرصشون را میارن...

و عشق یعنی همین...


پ ن 3: این قبضای برق گرون تومنی چی میگن؟


پ ن 4: یکی از دوستام اونقدر مهربانه که واقعا دارم در محضرش مهربونی واقعی را شاگردی میکنم...خیلیاتون میشناسیدش، ولی نمیدونید چه قلب بزرگی داره


دومین روز زمستان

سلام

صبحتون شیرین و شکلاتی


صبح امروز وقتی رسیدم دم دفتر، هنوز ماشین را پارک نکرده هی حس میکردم یه چیزی کمه

یه نگاه سر سری به اطرافم انداختم دیدم همه چیز سرجاشه

فکر کردم شاید موبایلم را جا گذاشتم...

شاید ظرف غذا یا لقمه صبحانه را نیاوردم...

ولی همه چیز سرجاش بود...

از ماشین پیاده شدم و در را باز کردم و رفتم داخل

بخاری را روشن کردم و اومدم پشت شیشه تا از اول صبح کوچه انرژی بگیرم...

یهو دیدم جای درخت روبرویی خالیه...

باورتون نمیشه قلبم یه حالی شد...

چطور ممکنه... درخت بزرگ و پر از شاخه و برگ روبرویی نیست

اثری از آثارش نیست...

طوری که انگار هرگز نبوده...

چقدر دلم گرفت






پ ن 1: روز نو را با فکرهای نو شروع کنید


پ ن 2: مامان از خوردنی های یلدا برام نگه داشته بودند..

ولی فهمیدم اون دورهمی هاست که یلدا را دلپذیر و شیرین و پرشور میکنه


پ ن 3: نتیجه نظرسنجی قبلی نشان میده که بیشترماها دوست داریم این اخلاق بد «دخالت در کارهایی که به ما مربوط نیستند» را از خودمان دور کنیم

و فاصله نزدیکی بیشتر ما از اینکه رفتارهامون کمی خشن و نامهربان هست خشنود نیستیم و دوست داریم اخلاق «خشونت و عصبانیت با اطرافیان» را کنار بگذاریم

در مرحله بعدی از غیبت کردن بیزار هستیم

ولی... انگار« بی تفاوت از کنار دیگران و مشکلاتشان گذشتن» خیلی هم به نظرمان بد نیست...


خیال پیچ در پیچ

چون قول دادم خیالها طبقه بندی (شاد و غمگین ) داشته باشن... این خیال در طبقه خیالهای شاد دسته بندی میشه
 

ادامه مطلب ...

زمستان هم از راه رسید

سلام

روز زمستونیتون پر از حس خوب


همونطوری که یواشکی با گوشی براتون نوشتم یک عاشقانه ی بینظیر داشتیم

دلم خیلی براش تنگ شده بود ...

اومد و با لبخندش همه دلتنگی ها را بیرنگ کرد

اینکه میگم با لبخندش همه دلتنگی ها رفت ، نشات از اون حس رضایت و آرامش میگیره، وگرنه ما هیچوقت زیاد در بند ظواهر نبودیم، کما اینکه ظاهر مهم هست ولی حداقل من خیلی خیلی خوشحالم که وقتی با آقای دکتر هستم خیلی راحت خودم هستم... در عین راحتی...

عاشقانه ی خوبی بود، ولی مثل هیچوقت دیگه ای نبود... نه زیاد حرف زدیم... نه کتاب خوندیم ... نه عشقولانه ی زیادی در کار بود

عوضش ناهارخوردیم

از شیرینی کشمشی که آقای دکتر برام آورده بود خوردیم

بعد خیلی آروم سرش را گذاشت روی پای من و به عمیق ترین خواب رفت... خیلی آروم ... خیلی بی صدا

دو ساعت کامل خوابید

خسته بود ... هفته ی شلوغی را گذرونده بود ... از کله سحر کلی رانندگی کرده بود...

منم آروم نشستم و فقط نگاش کردم... چه لذتی بردم فقط خدا میدونه

وقتی بیدار شد میوه خوردیم و یک تکه از فیلم خجالت نکش را براش با گوشیم گذاشتم که ببینه... یک تکه هایی که به نظرم خنده دار و قشنگ بود

در آخر هم به زور چند تا قلپ قهوه به خوردش دادم که خستگی و خوابش کامل بپره...

ولی وقتی زمان رفتن رسید پر از بغض شدم... اه تیلو کی میخوای بزرگ بشی... عین بچه کوچولوها گریه کردم و دلم میخواست که زمان بایسته...

عاشقانه ی خوبی بود... الحمدلله

چشمام کور نبود و دیدم که خداوند با مهربونیش چقدر زمان و زمین را کنار هم چید تا این عاشقانه آرام و بی نظیر شکل بگیره

خداوندا ممنونم



دیروز هم از صبح خواهرا و مغزبادوم و فندق خونمون بودن

بعدازظهر رفتم و سوغاتی های داداش را تحویل گرفتم

از کاپشنم نگم براتون که محشر بود.. همونی که میخواستم

برای هرکسی یه تیکه ی کوچولو فرستاده بود...

و همه خوشحال شدیم


برای مغزبادوم و فندوق هدیه ی یلدا خریدم

خوردنی های را چیدیم و گفتیم و خندیدیم و خوش گذروندیم

البته که خیلی خیلی ساده و بی تکلف

از دیزاین خاص و سفره ی یلدا و دنگ و فنگ های خاص هیچ خبری نبود

ژله ها را مامان درست کرده بود که بعد از ناهار خوردیم

شیرینی و چای را عصرانه خوردیم

آجیل و انار را بعد از شام آوردیم و دور هم خوردیم

چند تایی عکس یلدایی از مغزبادوم و فندق هم گرفتیم... همینقدر ساده و بی تکلف و آرام...

خیلی به نظرم شب خوبی بود



اما ... امروز صبح که رسیدم نزدیک دفتر دیدم چقدر شلوغ و غلغله هست کوچمون..

صدای جیغ وداد و گریه

خانم های سیاه پوش...

خانم مسن و مهربان همسایه ی دفترم فوت کرده بود

خدا رحمتشون کنه

کلی بغض کردم... زیاد نمیشناختمش... ولی چندین بار دیده بودمش... یکی دوبار هم کمکش کردم که میوه هاش را برسونه دم خونش...

خیلی از روزها که میدیدمش باهاش سلام احوال میکردم

می ایستاد و خیلی آروم احوالپرسی میکرد و لبخند میزد

برای آرامش روحش 100 تا صلوات فرستادم

یهودلم برای مامان بزرگ و بابا بزرگ خودم هم تنگ شد... برای اون ها هم 100 تا فرستادم



پ ن 1: چند تا از اون شیرینی کشمشی آقای دکتر روی میزم دارم که بهم حال خوب میده

حس میکنم یه تکه از مهربونیش را برام کنار گذاشته


پ ن 2: عمه جانم به مناسبت یلدا یه جور نان خوشمزه پخته بود که برای ما هم فرستاده بود... جای انگشتاش روی سطح نان بود و از دیدنش حس خوب گرفتم

انگار حس مهربونی و عشق به آدم منتقل میشد


پ ن 3: فندقک کوچولو با لباسهای هندونه ای ، یه هدیه یلدایی بود برای کل خانواده ... چقدر این کوچولوها پر از حال خوب هستند


پ ن 4: دیروز مغزبادوم را هزاربار بوسیدم


پ ن 5: داداش برای مغزبادوم یک مینی مداد رنگی 50 رنگ فرستاده بود که کلی ذوق کرد