روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

اسکای قاطی...

چطوری میشه آمار بازدید کنندگان یک پست صفر باشه

ولی تعداد نظراتش 4 ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

داریم به دوران نابودی اسکای میرسیم؟

داریم به سرنوشت بلاگفا دچار میشیم؟

عایا نفرین بلاگفا ما را گرفت؟

اسکای هم؟؟؟؟

سلام

روز و روزگارتون پر از حس های خوب


لابلای روزمرگی ها و شلوغیها به خودم دقایقی را جایزه میدم که بیام و به دوستای وبلاگی سر بزنم

ولی چند روزی هست که درگیر این گیر و دار بلاگ اسکای هستم

نه باز میشه... نه نظر ثبت میشه... نه میشه به راحتی پست گذاشت...

گویا که داریم به درد بلاگفا دچار میشیم...

باید دسته جمعی یه فکری بکنیم


مامان از صبح خیلی زود در حال انجام کارهای روتین برای نذر فردا بودند

امسال نتونستم هیچ کمکی بکنم

اونقدر که توی دفتر گرفتارم و شب ها خسته...

انشاله فردا که تعطیل هستم بتونم جبران کنم

انشاله که همتون را سر دیگ های نذری دعا خواهم کرد ... و انشاله اونقدر لایق باشم که صدام شنیده بشه




 پ ن 1: ممنونم از اینهمه انرژی که برام میفرستید

پ ن 2: گلدان کوچولوی روی میز را یادتونه... با برگ های تازه و ریزه میزه هر روز به من حس خوب میده

پ ن 3:  صدای زنگ و آلارم گوشیتون را هر چند وقت یکبار عوض کنید... حس های تازه ای بهتون منتقل میشه

پ ن 4: عاشق مشکی پوشیدن آقای دکتر برای ایام محرم و صفر هستم...

پ ن 5: سر صبح با چند تا بوق و دست تکون دادن اعصاب دیگران را خرد نکنیم...والا اون چند ثانیه هیچ جای زندگیمون را تغییر نمیده

براتون پیش اومده؟

سلام دوستای خوبم

روزهاتون پر از حس خوب

روزهای آخر تابستان را لحظه لحظه مزمزه کنید و از آفتاب پر رنگش لذت ببرید

به سمت پاییز میریم و من همیشه تغییر فصل برام یه حس هیجان انگیزه و دوست دارم این حس را ....



من یه خاطره ی دور از 26 شهریور سال 81 دارم

خاطره ای که نمیدونم جز کدوم دسته از خاطرات طبقه بندی میشه

نه خوبه نه بد... نه حس خاصی بهش دارم و نه نسبت بهش بی تفاوتم...

خاطره ای که دوست ندارم کسی ازش حرفی بزنه ولی از اینکه میبینم بقیه فراموشش کردن یه کمی مورمورم میشه...

خلاصه نمیدونم تاحالا براتون همچین حسی پیش اومده یا نه...

سعی میکنم مشغول تر از هر روز باشم و بهش فکر هم نکنم.... شاید اینطوری راحت ترم



پ ن 1: آقای دکتر دیروز برای یه قرارداد کاری جایی بودند که رئیس مجموعه اصفهانی بود...

وسط های مکالمه با آقای رئیس با لهجه ی اصفهانی حرف زده بودند... و کلی بهشون خوش گذشته بود

بعدم به آقای رئیس گفته بودند: من تعلق خاطر شدیدی به اصفهان دارم....


پ ن 2: خواهر با اینکه روزهای سخت بارداری را میگذرونه، شبها میره روضه...

این تنها تفریح این چند ماه گذشته ش هست که اجازه داره انجام بده...

دیشب نذری قیمه بوده... بهش نرسیده بود.... بهش خندیدم و گفتم ... حتما قسمت نبوده... خودشم خندید

عوضش یه آقا تو آسانسور وقتی دیده بود که خواهر بارداره ، بهش حلوا داده بود


پ ن 3: وقت ندارم تو شادی های قبل مدرسه مغزبادوم شرکت کنم


پ ن 4:

تیلو تیلوی کم پیدا

سلام

صبحتون لبریز از خوشی های بی انتها


راستش را بخواین لابلای کارها یواشکی هر دفعه به یکی از وبلاگا و دوستان سر میزنم... ولی اونقدر شلوغم که نفس کشیدن هم به زور یادم میماند

شماها بهم لطف دارین و بهم سر میزنید...

نظرات خوشگلتون را میخونم و وقت تایید کردن ندارم

دائم یا دارم با مقواها ور میرم و کارت پستالهای جور وا جور درست میکنم

یا دارم طراحی میکنم و دفتر میزنم... بروشور آماده میکنم .... طرح و ایده های ناب میدم... با رنگها جادوگری میکنم

گل و سبزه و آب و شادی روی همه چیز میکشم و تحویل میدم

تقویم و دفتر برنامه جور میکنم و ....

سرتون را درد نیارم که این روزها بسیار شلوغم

در حدی که صبحها 7 میام دفتر و 10 شب دیگه واقعا مرده میرسم خونه

آقای دکتر هم بدتر از من روزهاش شلوغه و تازه یه سرمای سخت هم خورده

خلاصه که از عاشقانه و گل و بلبل و وبلاگ و دوست بازی خبری نیست

با توجه به تعطیلی آخر هفته و اینکه چهلم مادربزرگ هم افتاده دقیقا جمعه.... دیگه واقعا دارم با سرعت نور تلاش میکنم که به کارها سر و سامان بدم



پ ن 1: به یاد تک تک تون هستم و لابلای کارهام بهتون فکر میکنم

پ ن 2: گلدان کوچک روی میز با برگهای تازه ای که داده بهم کلی انرژی و حال خوب تزریق کرده... جون گرفتم

پ ن 3: این روزها غصه ی سنگین ته قلبم خواهرم هست

پ ن 4: وجود مغزبادوم کلاس اولی بهم حس زندگی میده

چرا همش شعبون... یه بارم رمضون....

سلام

صبحتون گل و بلبل


دیدم وقتی از عاشقانه ها میگم و اونهمه لوس کردن خودم

بد نیست دیشب را هم تعریف کنم

دیگه وقتی رسیدم خونه از خستگی در حال فوت شدن بودم

نای نفس کشیدن هم نداشتم

با اینکه ظهر فقط یک کاسه سوپ خورده بودم ... شب هم یه کاسه سوپ خوردم و نماز خوندم و یه رسیدگی کوچولو به گلدونای فسقلیم که تازه دارن پا میگیرن کردم و ساعت نزدیک ده و ربع پریدم تو رختخواب

زنگ زدم آقای دکتر رد تماس کردن... یعنی هنوز جلسه و کار

یک ربع به تلگرام کاری سر و سامان دادم و دوباره زنگ زدم... بازم رد تماس

منم نوشتم : عزیزدلم خیلی خسته هستم و شب بخیر

ایشون هم نوشتن: بیخود عزیزدلم... بیدار بمون نیم ساعت دیگه کارم تمام میشه یه عالمه باید حرف بزنیم

منم یک آیکون نیش باز براشون فرستادم و نوشتم: عزیزدلم شما خسته ای امشب... حرفا را بزار برای فردا صبح

ایشون هم نوشتن: عزیزدلم آدم باید برای عشقش وقت بزاره

نوشتم: این چه جلسه ای هست که نشستی توش داری چت میکنی...دل بده به جلسه

نوشتن: جلسه تمام شده ولی الان نمیتونم حرف بزنم... یک ساعت دیگه میام ...

فکر کردم یکساعت بیدار میمانم... اما فکر کنم سه دقیقه هم نشد که بیهوش شدم

نمیدونم ساعت چند بود که دیدم گوشیم زنگ میخوره... برداشتم .... خواب آلود سلام کردم

گفت : خوابای خوب خوب ببینی....

دیگه چیزی یادم نیست....



صبح هم زنگ زدم که از خواب بپرونمشون ... .اما گویا که گوشی سایلنت بود

میخواستم از سر بدجنسی شماره خونه را بگیرم و روی تلفن زنگ بزنم... اما دلم نیومد




پ ن 1: فقط عنوان را عشقه

پ ن 2:  الهی همه مون از این شرایط سخت به آسونی بگذریم

پ ن 3: معجزه دمنوش ها را دست کم نگیرید

نیازمند کمک

سلام

روزگارتون شاد و پر نشاط


یکی از دوستای بابا رفته بودن مکه

قبل از رفتنشون قصد داشتن تالار عمه اینا را برای مراسم ولیمه شون رزرو کنن

من و بابا همراهشون رفتیم و تخفیف خیلی خیلی خوبی هم براشون گرفتیم

دیشب همون مهمونی ولیمه بود

ولیمه دوست بابا ... تو تالار عمه

شکر اندر شکر بود

خیلی خوش گذشت

پذیرایی در خور و شیک و فوق العاده دلچسبی داشتند

در کنار اینکه آدمهای مهربون و دوست داشتنی زیادی را دیدم

آدمهایی که گاهی چند سال نمیبینیشون ولی وقتی میبینیشون هزار بار دلت براشون ضعف میره

خلاصه که شب خیلی خوبی بود

علیرغم خستگی خیلی زیادی که از کارهای روزمره داشتم تا نیمه های شب اونجا موندیم

به طبع صبح به سختی بیدار شدم

مامان شیرعسل برام درست کرده بودند

لقمه هم گرفته بودند

اومدم دفتر و یک دمنوش پر انرژی هم درست کردم

بعد از خوردن لقمه و دمنوش انگار تازه چشمام باز شد

زندگی زیبایی های خودش را داره... فقط باید یه ذره دقیق تر نگاه کنیم




پ ن 1: نگرانی هایی که برای خواهرم دارم شده یک تکرار مکرر عذاب آور بی انتها....


پ ن 2: مغزبادوم را با خودمون بردیم و خیلی بهش خوش گذشت


پ ن 3: آقای دکتر تا نیمه های شب به حرفام گوش داد... علیرغم اینکه خیلی خسته بود اصلا بی حوصلگی نکرد و ساعتها با هم حرف زدیم...

اما صبح فکر کنم خواب موندن... هرچی زنگ زدم جواب ندادن... گوشیشون هم هنوز انلاین نشده...

احتمالا تا چند روز دیگه نمیتونم پر حرفی کنم


پ ن 4: از بس شلوغم نیازمند کمک همه اطرافیانم

یه سری خرید گل و چیزای تزئینی دارم که نمیدارم بزارمش به عهده کی...

هرکی بره بخره آخرش بهش غر میزنم

روزهای خوب

سلام

روزگارتون شیرین


روزهای پر کار را دوست دارم

روزهای شلوغ

روزهایی که باید با کلی آدم حرف بزنم و در تعامل باشم


میز کار شلوغم را که پر از شور و هیجانه دوست دارم

میزکاری که سالهاست به من وفاداره


خوردنی های پر از محبتی را که بابا برام میاره دوست دارم

خوردنی های پر از محبتی را که مامان برام آماده میکنه دوست دارم

مامان و بابایی که این روزها همه ی دغدغه شون اینه که بهم کمک کنن


من این روزها را دوست دارم

روزهایی که لابلای چسب و مقوا و کاغذ... حساب و کتابها را قاطی میکنم و اشتباه جمع میزنم

روزهایی که با مشغله ی زیاد حواسم به گلدان کوچولوی روی میز هست

روزهایی که صبح به صبح از خدا سپاسگزاری میکنم


من این روزهای شلوغ پر هیجان را دوست دارم و لبخند میزنم

هرچند زندگی همیشه تلخی و شیرینی توأمان باشه... من شیرینی ها را پررنگ تر میبینم و از کنار تلخی ها میگذرم به امید بهبود....



 پ ن 1:  خواهر قند و فشار بارداری گرفته

تیروئیدش هم درست کار نمیکنه

شوهرش هم آزار را به حداعلا رسونده ... خدایا میدونم که داری صبوری میکنی.... خدایا خودت چاره ای بکن...



پ ن 2: امشب ولیمه مکه ی دوست بابا دعوتیم

قرار شده که مغزبادوم را هم با خودمون ببریم

پر از انرژی و شور و زندگی هستش.... از صبح که بیدار شده هزاردفعه زنگ زده و لابلای اینهمه شلوغی، لباس و کفش و جورابش را برام تعریف کرده

بعد تر هم زنگ زده و گزارش حمام و ... را برام داده... از صبح داره ذوق میکنه


پ ن 3: صبح نزدیک ساعت 10 به آقای دکتر زنگ زدم و گفتم وقت دارین غر بزنم

فرمودند: اصلا... یعنی چی ... داری عادت میکنی به غرغر کردن

گفتم: غرغر نداشتم که ... وقته واسم مهم بود

فرمودند: برو عزیزم به کار و زندگیت برس که وقت واسه همه مهمه...

میام یه چیز دیگه بگم ... میگه من هم دوستت دارم هم میدونم دوستم داری... هم دلتنگتم و هم دلتنگیت را درک میکنم .... دیگه برو ... خدانگهدار...

بازم حتی صبر نکرد من خداحافظی کنم....

حال خوب کن کی بودی تو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

زنگ میزنم به آقای دکتر... میگم غرغر دارم ... وقت داری؟

میگه چند لحظه گوشی را نگه دار...

صداش را میشنوم

چند تا دستور کاری به اطرافیانش میده ... بعد صدای قدمهاش.... صدای دربالکن محل کارش برام آشناست... و بعد صدای هوای آزاد

میگه : بگو عزیزم ...

میگم : اعصابم خرد شده ... از یه آدم بی ملاحظه که تو این بلبشو قصد کرده یه طوری نون منو آجر کنه... میگم و میگم و میگم

تهش میگه: حرف خودت یادت رفته؟ روزی رسون خداست... از دست هیچکی هیچ کاری بر نمیاد...

توی دلم یه ستاره روشن میشه

میگه : خب ... مورد بعدی...

میگم : پیک از بازار برام جنس آورده... از بیست روز پیش مداد رنگ و خودکار و دفتر و طلق دقیقا دوبرابر شده ... طلق بی کیفیت آشغال را داره با دوبرابر قیمت طلق درجه یک سابق میفروشه

میگه : ادامه نده ... چرا داری اعصابت را خراب میکنی... از کنارش آروم بگذر.. الان وضع بازار همینه... همه مون با هم تو همین وضعیت هستیم... تو که تولید نکردی... تو مصرف کننده ای... حرص الکی نخور... داری قضیه ی روزمره را برای خودت بغرنج میکنی... همه عین هم هستیم... مردم هم میدونن تو که مقصر نیستی...و ... و ... و...

یه ستاره دیگه تو دلم روشن میشه...

میگم : حالا یه خرده نازم را بخر تا آروم شم

میگه : دیگه زمانتون تمام شده ... دلتون هم آروم شده ... منم کار دارم ... خدانگهدار....



حتی صبر نکرد خداحافظی کنم

5 دقیقه هم نشد.. اما حالم خوب شد

شلوغیجات

سلام

صبحتون شاد


من خوندن شما دوستای وبلاگی را خیلی دوست دارم

اینکه بشینم اول صبح لیوان دمنوشم را بگیرم دستم و یکی یکی بخونمتون و براتون کامنت بزارم

ولی این روزها واقعا شلوغ هستم

باید کارهام را مرتب کنم و به سفارشات رسیدگی کنم

نمیرسم سر بزنم ولی از محبت شماها که بهم سرمیزنید و پیگیر احوالم هستید و توجه میکنید بینهایت متشکرم


حقیقت این هست که یک پیغام از آقای پدر گرفتم چند روز پیش که خیلی خیلی حالم را عوض کرد

یک سری پیغام هم رها جان داده بود که از توجه و پیگیریش بینهایت متشکرم

شمادوستای مجازی از هزارتا دوست واقعی برام دوست تر و مهربان ترید



صبح زود رفتم برای کارهای بیمه ای... انجام نشد

بعدشم خودم را رسوندم دفتر و یک کاسه ماست و مربا و یولاف گذاشتم کنار دستم

انشاله میرم برای یک روز پر انرژی




پ ن 1: من اقلامی که از قبل توی دفتر دارم سعی میکنم همون قیمت قبل بفروشم

دیروز یه خانمی اومد و اول یک بسته و بعد تر چهاربسته مداد رنگ ازم خرید...

وقتی میخواست بره بهم گفت من چهارتا بچه محصل دارم... میخواستم امسال براشون مداد رنگ نخرم


پ ن 2: خاله ها روزهای شنبه جمع میشن خونه مامان بزرگ

خیلی دلتنگشم... دل رفتن به اونجا را ندارم انگار


پ ن 3: گلودرد با تمام ابعاد خودش ادامه داره


پ ن 4: روابطمون با آقای دکتر بهتره... یه چیزی حس کردم که تو این ده سال حس نکرده بودم و دلم گرم شد

درهم و برهم

سلام

اول هفته تون پر از خبرای خوب...


از پنجشنبه بعدازظهر حال جسمی خوبی نداشتم

و جمعه صبح با حال خیلی نامساعد بیدار شدم

این شد که تا ساعت 11 توی رختخواب موندم و در نهایت هم به عشق مغزبادوم و به خاطر اون از رختخواب اومدم بیرون

امروز خدا را شکر خیلی خیلی بهترم



آقای دکتر با خانواده شون یک سفر یکی دو روزه رفتن

بدون هیچ دلیل موجهی (البته دلیلهای غیرموجه که به نظر خودم درست هستند دارما) به شدت دلخورم

دیشب هم اصلا با من تماس نگرفتند و من هم تماس صبح شون را پاسخگو نبودم

باشد که در نهایت رستگار شویم



این قصه ی سرکتاب باز کردن و دعا دادن و ... هیچوقت برای من تعریف نشده

من همه ی عمر معتقد بودم که تا پروردگار نخواهد برگ از شاخه نمی افتد...

اما خواهر اونقدر مشکلات بهش فشار آورده که امروز رفته سراغ یکی از این آدمها...

نگرانشم با اون حالش...

با اون وضع جسمی ...

نمیتونستم همراهیش کنم



وضع و اوضاع اقتصادی به شدت ذهن همه را مشغول کرده

هرکسی را میبینم اولین حرفی که پیش میاد همین قضیه ی اقتصادی هست

دیگه واقعا به طور فرسایشی روحم داره عذاب میبینه



میخواستم عکس میزم را بزارم وقت نشد... ببخشید


پ ن 1: باید بیشتر زندگی کنم... حیف از روزهایی که به سرعت میگذرن و من زندگی نمیکنم و یک روز به عمرم اضافه میشه

پ ن 2:  گلودرد و مشکلاتش همچنان ادامه داره

پ ن 3: برای فندوق بافتنی میکنم... ژاکت و کلاه بافتم... باید شلوار و جلیقه هم ببافم

روز تازه

سلام

روز نوتون مبارک

الهی که هر روزتون روز شادی و خوشی و سلامت باشه

از این هدیه ی دوباره نهایت استفاده را ببرید

به خصوص که تابستان با شتاب داره به انتها میرسه

دیگه قشنگ میشه بوی پاییز را حس کرد... از برگهای ریخته زیر درخت ها... از نسیم خنک صبحگاهی... از آفتابی که داره رنگ پریده میشه ... از روزهایی که دارن کوتاه میشن...


یک ساکولنت کوچولو برای روی میز کار دفترم خریدم... خیلی ساده و ارزان

بعد هم تا رسیدم دفتر با چندتا تکه کاغذ باطله و یک تکه نخ کنفی گلدونش را پوشوندم (گلدونش از اون خوشگل جینگولیا نبود)

یک پرچم لبخند و «روز از نو روزی از نو » هم درست کردم و با یک خلال دندان زدم کنار گلدان....

الان هوای میزم عوض شده

کنار شکلات خوریهای میناکاری شده آبی و قرمز - و انارسفالی روی میزم... الان یک گلدان فسقلی هم مهمان ماست




پ ن 1: لقمه هایی که مامانم با دستای مهربونش هر صبح برام میزاره ، منو لبریز از خوشبختی میکنه

پ ن 2: کامنتهایی که از شماها میگیرم و خبر از اطمینان و اعتماد و مهربونیتون به من هست ، منو لبریز از خوشبختی میکنه

پ ن 3: اینکه میبینم خواهر عکس تراریومی که براش خریدم را گذاشته عکس پروفایلش، منو لبریز از خوشبختی میکنه

پ ن 4: همین که به پسربچه ی دست فروش یک بسته مداد رنگی فسقلی میدم و هیچی نمیگه و لبخند میزنه ، منو لبریز از خوشبختی میکنه

پ ن 5: تمام کاغذباطله ها را تبدیل به دفترچه های پیچ دار خوشگل کردم و دادم به آقای دکتر که به جای چرک نویس استفاده کنه، همین که عکس میزش را با دفترچه من برام میفرسته ، منو لبریز از خوشبختی میکنه

پ ن 6: اینکه در قلب من خدایی هست که همیشه حسش میکنم، منو لبریز از خوشبختی میکنه

رابطه

این جواب برای دوست محترمی هست که چند وقتی هست که کل دین و ایمان و دنیا و آخرتشون را گذاشتن که منو به راه راست (راهی که ایشون حس میکنن راست هست) هدایت کنند...

دوستای خوبم چون خیلی بداخلاقانه این جواب را نوشتم به نظرم شماها با روحیه حساس اصلا نخونید.... 

ادامه مطلب ...

قرار عاشقانه ی تابستانی

سلام

روزتون زیبا و شاد


امروز از صبح نت قطع بود

نمیدونم والا این چه وضعی هست... کلا کارام به نت گره خورده و همش قطعی داریم

دیروز یک قرار عاشقانه خیلی یهویی و بدون برنامه ریزیهای قبلی را تجربه کردیم

دیروز وقت داشتیم که یک قرار عاشقانه ی خیلی طولانی و تا آخر شب را با هم بگذرونیم... اما....

دیروز صبح زود که آقای دکتر راه افتادن یکی دوتا مشکل کاری براشون پیش اومد و تا برسن پیش من نزدیک چند ساعت با تلفن و پشت ماشین در حال رفع و رجوع مشکل بودند...

وقتی رسید اینجا دقیقا حس کردم که دیگه هیچ انرژی ای نداره

سلامش هم حتی رنگ و حال و انرژی نداشت

براش یک دمنوش با عسل و دارچین و زنجفیل و به و سیب درست کرده بودم .... این دمنوش بمب انرژی هست

دوتا خرما هم برداشته بودم... بعد از سلام و احوال پرسی یک لیوان بزرگ دمنوش بهشون دادم

بعد هم ناهار خوردیم

اما آنچنان کلافه بود که حس میکردم حتی حوصله حرف زدن هم نداره...

کنارش بودن هم برام کافیه .. همونطوری که کنارش بودن براش کافی بود

آروم نشستیم کنارهمدیگه و یکساعتی هرکدوم رفتیم تو دنیای گوشیهای خودمون...

بعد هم با یک زیر انداز ساده نزدیک دوساعتی آقای دکتر به خواب عمیق فرو رفتند...

منم با گوشی یه سری از کارهای دفتر را مرتب کردم و یک کمی از کتابم را خوندم و هی نگاش کردم و لبخند زدم

بیدارکه شدند بساط میوه را راه انداخیتم و چای و شکلات خوردیم... اما بازم کلافه بودند

کلافه و بی حوصله و خسته

یهو بدون مقدمه گفت میشه برم ؟

احساس میکنم دارم انرژی منفی بهت میدم.... واقعا بهم انرژی منفی نمیداد ولی اون شور و حال و سرزندگی همیشه را نداشت

وقت داشتیم که ساعتهای خیلی خیلی بیشتری کنار هم باشیم و موقعیتش هم فراهم بود اما حال روحی آقای دکتر خیلی خوب نبود

لبخند زدم و گفتم که هرجور راحته... قرار عاشقانه باید پر از شور و حال باشه... زور که نباید باشه

به یه کاپوچینو دعوتم کردن... بعدم برای گلودردهام یکی دوتا توصیه کردن و مجبورم کردن به داروخانه مراجعه کنم

آخر وقت حال روحیشون بهتر بود... طول مسیر چندین ساعته هم چندین بار زنگ زدم و حرف زدیم

امروز صبح سرحال بود... خیلی سرحال و پر انرژی...

منم سرحالم و با انرژی دارم به کارهام رسیدگی میکنم



پ ن 1: وقتی به نماز می ایسته از نگاه کردن بهش سیر نمیشم


پ ن 2: شکرگزاری های مخصوص خودش را داره و من خیلی خوشم میاد که خداوند را به خاطر داشتن من شکر میکنه


پ ن 3:  دیروز بهم گفت : خوشم نمیاد دوست داشتن را به زبان بیارم... من مدل خودم در عمل دوستت دارم... تو ترجمه خودت را داری من ترجمه خودم ... اما خوب میفهمم که هردو زبان نگاه هم را میدانیم....


پ ن 4: گفت : تعریف زیبایی در نظر من فرق داره با چیزی که دیگران فکر میکنند....



زیبایی های پنهان

سلام

روزتون پر از شادیهای پنهان و پیدا


یه زیبایی هایی هستند که پنهانن... مثل انتظاری که الان توی دلم هست و هر لحظه دلم براش ضعف میره

مثل شادیهای پنهان

اصلا امروز همه چیز باید مثبت باشه

اصلا اصلا اصلا هیچ به چیزای بد فکر نمیکنیم

فقط فکرای خوب و قشنگ

من الان منتظرم ...

یه لیوان دمنوش بزرگ گذاشتم کناردستم...

به لیست بلند و بالا و عجله ای کارهای پیش رو نگاه میکنم و به روی خودم نمیارم

پام را میندازم روی اونیکی پا... جایی در مسیر خنکای کولر و هوای بیرون میشینم...

شکلات تلخم را با دمنوش مزمزه میکنم و منتظرم...

منتظر با یه لبخند خیلی بزرگ و پررنگ

تولدانه

به خواهر زنگ زدم

تو صداش بغض بودم و حال بد

همیشه آدم دلش میخواد مخاطب خاصش روزهای خاصش را یادش باشه و هواشو بیشتر داشته باشه و عشق دریافت کنه

من نمیتونم جای اون آدم نالایق باشم ... اما وقتی حالش را اینطوری دیدم... سریع رفتم گلفروشی نزدیک و یه تراریوم خوشگل سفارش دادم

بعدم کیف قرمز را کادو کردم...

تراریوم را بسته بندی کردم ...

زنگ زدم پیک... بعد هم سفارش کردم به آقای پیک که تا دم در آپارتمان بره... گفتم بارداره و اذیت نشه...


نیم ساعت نگذشته بود که زنگ زد

دیگه تو صداش بغض نبود

داشت میخندید...


هوای عزیزانتون را داشته باشید

هوای دور و بریاتون را داشته باشید

خدایا خودت به هممون دل خوش بده

20 روز آخر تابستان...

سلام

صبحتون زیبا


چشمام را که باز کردم عطسه ها اومدن سراغم

این یعنی اینکه تغییرات فصل دارن خودشون را نشون میدن

هنوزم دارم چندتا چندتا عطسه میکنم

البته ده روزی هست که دچار یه گلودرد عجیب و غریبم که اصلا به روی خودم نمیارم و محلش نمیزارم

فقط دو روزی هست که توی بلع مشکل پیدا کردم و این یه کمی زندگی را برام سخت کرده... اما بازم به روی خودم نمیارم


معجزه همیشه ممکنه که رخ بده

در هر لحظه ای

فقط باید خدا بخواد و ما هم از خدا بخواهیم و امیدوار باشیم

و دیروز معجزه یکبار دیگه رخ داد

به طور اعجاب آوری قضیه وام حل شد


برای تولد خواهر هم دیروز در یک اقدام خیلی سریع و چند دقیقه ای یک کیف خوشگل خریدم

یک کیف قرمز از این مدلای دوتایی که الان همه مون میخریم

و امروز هم یک گلدان کوچولو و فسقلی میخرم و تا یکی دو ساعت دیگه میدم پیک تا ببره و سوپرایزش کنه



پ ن 1: شروع کردم به یادگیری اوریگامی و سعی میکنم با مغزبادوم هر هفته یکی تازه یاد بگیریم

به نظرم برای خلاقیت بچه ها کار خوبی باشه


پ ن 2: من به جادوی رنگها درپوشش اعتقاد دارم و این روزها که شلوغم و دوست دارم رنگی رنگی بپوشم به خاطر فوت مادربزرگ مجبور به استفاده از لباسهای مشکی هستم... واقعا برام استفاده از رنگ مشکی سخت و طاقت فرساست


پ ن 3: برای یک قرار عاشقانه ی نزدیک در حال دعا هستم

به انرژیش نیاز دارم

روزمره

سلام

روزتون خوش


صبح زودتر از هرروز دوش گرفتم

لقمه نان و پنیری که مامان برام گرفته بودند با ناهار ظهر و سالاد را گذاشتم داخل کیف مخصوصش

شیر و عسلم را سرکشیدم و راه افتادم

اول رفتم بانک و یه کاری را مرتب کردم

بعد برای کارهای بیمه تکمیلی مامان

باید سریع میامدم دفتر و یه سری پرینت از مدارک داداش میگرفتم برای بانک بعدی... انجام دادم

دفتر را مرتب کردم

کتری را گذاشتم و آبجوش را ریختم داخل فلاسک

و الان آماده ام برای یه روز شلوغ و پرهیجان



گلودرد شدید را به روی خودم نمیارم و بهش اهمیت نمیدم

آفت پای لثه ام را با آب و نمک شستم و بهش فکر نمیکنم

مشکلات و گریه های دیشب خواهر را میسپارم به خدا و ازش کمک میخوام

کمبودهای امروز حساب بانکی را به امید خدا حل خواهم کرد

و میدونم که دنیا همیشه بالا و پایین داره... پس لحظه ها را از دست نخواهم داد



پ ن 1: دیشب مامان رفتن برای پاشون دکتر و عمل قطعی شده... اما قرار شد صبر کنن تا بعد از زایمان خواهر

پ ن 2: با داداش حرف میزنم و خدا را شکر میکنم که دغدغه هاش اصلا شکل دغدغه های آدمهای اینجا نیست

پ ن 3: فردا تولد خواهر هست و هنوز هیچی نخریدم و هیچ ایده ای هم ندارم... دلم میخواست بهش یه تراریوم خوشگل هدیه بدم ... اما زمان برای گشتن و پیدا کردن ندارم

پ ن 4: دیروز من و آقای دکتر هر دو خیلی خسته و بهانه گیر بودیم... به محض اینکه همدیگه را دیدیم... تصمیم گرفتیم با یه لبخند شب بخیر بگیم و بهانه هامون را به فراموشی بسپاریم... به نظرم بهترین کاری بود که میشد کرد... الان هیچی از دلخوریها یادم نیست و با یادآوری اون حرکت لبخند میزنم


پ ن 5: 7 عزیز.... چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ من بهت عادت دارم

شهریور زودگذر

سلام

صبحتون شاد و پر انرژی

بعد از سپری کردن یک عید ناب و یک جمعه خوب ... امیدوارم امروزتون پر از انرژی و شادی باشه



عید غدیر را بی نهایت دوست دارم

صبحم را با یک کلیپ زیبا از طرف آقای دکتر شروع کردم

بعد هم که رفتم پایین میوه شستم و گز چیدم و چای را آماده کردم و مهمان ها اومدند و رفتند

تا ساعت نزدیک 3 مهمان اومد و رفت ...

بابای مغزبادوم هم روزه بود

چندتا از عمه ها و شوهرعمه هام هم روزه بودند


جمعه هم باغچه بودیم

یکی از منظره های زیبای باغچه که از مرداد شروع میشه و تا وسط شهریور ادامه داره، صحنه ی مربوط به انگورها هست

شاخه های بلندی که عین زمرد و الماس زیر نور خورشید میدرخشند و لابلای برگهای سبز آویزان هستند و دل هر بینده ای را میبرند

دیروز باغچه خلوت بود و ما از آرامش و سکوت واقعا لذت بردیم

با مغزبادوم کلی فلفل چیدیم و کاردستی درست کردیم




پ ن 1: یک بافتنی ریزه میزه برای فندوق دست گرفتم

پ ن 2: زمزمه های قرار عاشقانه به گوش میرسه

پ ن 3: یکی از همسایه هامون قرار بود امروز صبح از مکه بیاد... از چند شب پیش چراغانی و برو و بیای زیادی تو کوچه برقرار بود و صبح هم چند تا ببعی دم در آماده و کوچه هم حسابی آب پاشی شده بود... خیلی حس قشنگی داشت

پ ن 4: سرنزدنهام را پای بی معرفتی نزارین...این روزها کارم کمی شلوغتر از حد عادی هست


عیدانه

سلام

هر روز زندگیتون شاد و سلامت


من عاشق این فاصله ی از عید قربان تا غدیر هستم

انگار تو دلم یه جشن دائمی برپاست...

غم ها میان و میرن... عین شادی ها... کاش آرامش درونی داشته باشیم


متشکرم از احوالپرسیاتون به خاطر خواهر

فعلا فشارش تحت کنترل هست و برای قند هم یکی دوهفته دارو گرفته و تحت نظر

اول تصمیم به بستری داشتند.. اما قرار شده با مراقبتهای ویژه و دقت کامل فعلا تو خونه باشه


من عیدیهای عید غدیر را زودتر خریدم

یادتون هست... حدود یک ماه پیش

اما تصمیم دارم امروز به یه فروشگاه نزدیک سر بزنم و برای فندوق (نی نی ای که هنوز به دنیا نیومده) هم عیدی بخرم

بعضی از یادآوریها قشنگ نیستند اما ناخودآگاه توی ذهن آدم رژه میرن... پارسال عصر عیدغدیر زندگی خواهر من تا مو رسید... اما پاره نشد... توکل به خدا


دیشب یک خواستگار زنگ زد خونمون

از این وضعیت بیزارم....

آقای دکتر میگه دیگه وقتی خواستگار زنگ میزنه دلم نمیلرزه... قدیما دانه ای که کاشته بودم یک گیاه کوچک و حساس بود، نیاز به مراقبت داشت

حالا این دانه کوچک یک درخت تنومنده...

اما من دلم میلرزه



پ ن 1: عیدی های کوچولو پشتشون یک محبت بزرگ نهفته است... ازشون غافل نشید

پ ن 2: یادمون نره شکر گزار داشته هامون باشیم

پ ن 3: این روزها شلوغم و شبها وقتی میرسم خونه دیگه هیچ توانی ندارم... دلم میخواد کتابم را تمام کنم و بیام براتون ازش بنویسم

پ ن 4: فیلم لاتاری را دیدم... به نظرم قشنگ بود... از اون فیلمهایی که یکبار دیگه میبینمش

نعمت سلامتی

سلام

روز و روزگارتون لبریز از لحظه های ناب



یه کمی این روزها سر و کارم شلوغه

برای همین کمتر سر میزنم و کمتر مینویسم

نیومدن و سر نزدنهام را بزارین پای روزهای شلوغ و پرکارم و شماها بهم محبت داشته باشین و بهم سربزنین و باهام حرف بزنین که ازتون یه دنیا انرژی میگیرم



دیروز از آزمایشگاه به خواهر زنگ زده بودن برای تکرار آزمایش

مشکوک به دیابت بارداری... آزمایشش را تکرار کرد

دوباره بعدازظهر بهش زنگ زدن و این بار فشارش هم بالا بود ...

اصلا شیرینی نمیخوره و میلش به ترشی هست... نمک هم کلا در خانواده ما جایی نداره... اما...

نامه بستری دادن... تا دیر وقت بیمارستان و دکتر... در نهایت نیاز به بستری نبود... به شرطی که صبح دوباره آزمایشها تکرار بشه و فشارش کنترل...

براش دعا کنید... با این وضع روحی و عصبی...



دیروز من و آقای دکتر هر دو شلوغ بودیم

ساعت حدود 10 زنگ زدم بهشون ... هردو دلتنگ بودیم... اما ایشون هنوز شلوغ

قرار شد کمی صبوری کنم تا کارشون تمام بشه

ساعت 11 زنگ زدم و هنوز شلوغ.... دیگه نفهمیدم چطوری خوابم برد...

شبهایی که اینطوری میخوابم تا صبح هی خواب میبینم داریم حرف میزنیم ...



صبح زودتر اومدم دفتر

تا کارهام را جلو بندازم... بسم اله گفتم و زیر کتری را روشن کردم (صبحها هر چی هم زود بیام مامان چای را آماده میکنن و بهم صبحانه میدن)

وقتایی که شلوغم ترجیح میدم دائم یه دمنوش کنار دستم باشه که انرژی بگیرم... (زنجفیل - دارچین - سیب - به )

دستگاه را روشن کردم.... نیاز به یه تخلیه زباله ی پودر دستگاه.... یه کار کثیف و چندش

اصلا تأمل نکردم

سریع

بعدم دستام را شستم و از اول بسم اله گفتم... دمنوشم را گذاشتم روی میز و شروع کردم... الهی به امید تو




پ ن 1: مغزبادوم از شلوغیهای من بیشتر از خود من کلافه میشه

نه بیرون میرم باهاش ... نه وقت دارم روزی چند ساعت تلفنی به قصه هاش گوش بدم

دیشب گفت: کلی کتاب قصه ی نخونده روی هم تلمبار شده ... زودتر کارات را مرتب کن


پ ن 2: براتون بهترینها را آرزو دارم