روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

فیدیبوی مشترک

سلام

روزگارتون شاد و پر هیجان



دیشب خیلی خسته بودم

کمی دیرتر از هر شب هم رسیدم خونه

شام کوچولو خوردم و یه کمی تو اینستا چرخیدم و یه کمی با مامان و بابا حرف زدیم

طبق هر شب یه دمنوش کوچولو سه تایی خوردیم و نفهمیدم چی شد که کلا بیهوش شدم....

چشمام را که باز کردم ساعت 11 بود... شب بخیر گفتم و رفتم تو رختخواب

نای باز کردم چشمام را نداشتم

نماز نخونده بودم ولی اصلا نمیتونستم از خواب جدا بشم.... تو عذاب وجدان بودم

نیم ساعتی خواب بودم که یهو تلفن طبقه ی خودم زنگ زد

پریدم بالا... مغزبادوم بود

خوابم پرید

اول نماز خوندم ...

به گلدانها رسیدگی کردم

لباسهایی که شسته بودم و خشک شده بود را تو کمد سرجاشون گذاشتم

رفتم تو رختخواب و زنگ زدم به آقای دکتر

یه کمی حرف زدیم و لابلای حرف زدنها تاکید کردن از فیدیبو کتاب بخون.... به کتابهای صوتی گوش بده

منم گفتم کتابی که من دوست داشته باشم نخریدین....

گفتن مثلا چی دوست داری؟ گفتم : دختری که رهایش کردی...

چند دقیقه بعد از مکالمه زنگ زدن و گفتن برو کتاب را برات گرفتم

منم داغ داغ شروع کردم به خوندن... تا نزدیک ساعت سه ونیم یه نفس خوندم .... چه کتاب قشنگی....

و چه ترسهای زیادی در دلم ایجاد کرد

و چه حس هایی که ازشون میترسم

و ....



پ ن 1: خیلی وقته که ایشون عضو فیدیبو هستن و من هم کتابهاشون را میخونم

پ ن 2: از قدیم هم کتابهایی که من دوست داشتم با کتابهایی که آقای دکتر دوست داشتند زمین تا آسمان فرق داشت، اما هر دو میخونیم و بعد برای هم تعریف میکنیم و چه لذتی در این کار نهفته است

پ ن 3: ایشون قسمتهایی از کتاب را علامت میزنند، یا برام میخونند یا به اشتراک میزارن که حتما بخونم

پ ن 4: من بیشتر رمان دوست دارم و بعد از تمام شدنش با علاقه و دقت براشون تعریف میکنم... گاهی چند روز طول میکشه و دقیق تعریف میکنم

پ ن 5: شکل عاشقانه ها در طی سالها عوض میشه... کاش هر سال عاشقانه ای عاشقانه تر را تجربه کنید

دختر خوبی نیستم؟

خانواده ی شش نفره ی خودمون یک گروه تلگرامی داریم

که حرفای مخصوص خودمون را داخلش مینویسیم

دیشب آخر شب دیدم ، خواهرم نوشته:

مامان فردا یکشنبه است... میدونم که دلتنگ مادرت هستی....

(روزهایی که مامان برای نگهداری از مادربزرگ میرفتن یکشنبه و سه شنبه بود)

مامان زیرش نوشته بودن: خیلی خیلی دلتنگشم .... قلبم فشرده میشه وقتی به یکشنبه و سه شنبه میرسیم... خوابش را دیدم... خواب دیدم بسیار جوان و زیبا شده...

خواهر زیرش نوشته بود: این یعنی مادربزرگ جاش خوبه... از درد رها شده... حالش خوبه

مادر نوشته بود : انشاله که همینطوره... بی تابم



من تو اون دقایق نزدیک مامان بودم، هیچ حرفی از این دلتنگی به من نزدند

هیچ حرفی از خوابشون نزدند

هیچ ابراز غصه ای نکردند...

حس کردم کم محبت میکنم به عزیزانم.... حس کردم زیادی سرم دیشب تو گوشی بوده... متوجه دلتنگی های مامانم نشدم....

با من که کنارش بودم درد دل نکرد

با من که نزدیکش نشسته بودم....

فراموشی

اونقدر این روزها درگیر و شلوغ بودم که یادم رفته یکی از روزهای مرداد

یکی از روزهای آخر مرداد

وبلاگم سه ساله ش تمام شده و وارد سال چهارم شده

... شاید روز و تاریخ را فراموش کرده باشم

اما هیچ وقت یادم نمیره چه دوستای خوبی اینجا پیدا کردم

هیچ وقت یادم نمیره چقدر بهم انرژی و انگیزه دادین

هیچ وقت یادم نمیره چه زمانهایی بود که هیچ نیرو و شوقی نداشتم اما به خاطر شما لابلای همه ی روزهای سخت یه چیز خوشگل برای نوشتن پیدا کردم

یادم نمیره که چه وقتهایی دلم خوش شد به دعاهاتون ... به حرفاتون ... به امیدهایی که دادید

یادم نمیره خیلی وقتا وسط روزمره های شلوغم یاد یکی از شماها میفتم و لبخند میزنم

خیلی چیزها توی دنیای واقعیم هست که شما دوستای مجازی را یادم میاره

و دوستایی که دیگه مجازی نیستند و از هر حقیقتی ... حقیقی ترن...

دوستایی که به درد دلهام گوش دادید ... تحملم کردید و نور امیدی شدید در دل و جانم




دلم میخواد زیر این پست بهم ایراداتم را گوشزد کنید

دلم میخواد بهم بگید به نظرتون کجاها راه را اشتباه میرم

دلم میخواد اخلاقای بدم را بهم گوشزد کنید

دلم میخواد اگه سوالی هست که دلتون خواسته ازم بپرسید و نپرسیدید (به هردلیلی) حالا ازم بپرسید

دلم میخواد یه نصیحت خوب بهم بکنید

دلم میخواد از خاموشی در بیاین و برای یک بار روشنانه یه چیزی برام بنویسید




پ ن 1: ناهید جانکم اگه اینجا میای برام پیام بزار... دلتنگتم

پ ن 2: خانم دکتر پرژین، اگه ازین جا رد شدی بهم خبر بده خیلی دلتنگم

پ ن 3 : خیلی خوشحالم که پرنده گولو دوباره مینویسه

پ ن 4: دلم میخواست جین و مردیت و الی عین قدیما بیشتر و بیشتر و بیشتر باهام حرف میزدن

پ ن 5: از داشتن بهاربانو ، نازلی ، عاطفه ، آزاده، ساره  به خودم میبالم

پ ن 6: دعاگوی بابای نازلی جون هستم

پ ن 7: دعاگوی پریسا جون هستم و برای زندگیش آرزوهای خوب خوب دارم

پ ن 8: نل ازت متشکرم

پ ن 9: سپیده جان - روشن عزیز - آناهیتا جان - سلی عزیز - الی جان - لاندای عزیز - آذرجان - رها جان - دل آرام  عزیز- عروس بانو رافائل - صحرا دختر فعال-خاله ریزه جان - رابعه جان- مخمور عزیز - بهامین جان - هدی عزیز - لیلی قصه های عاشقانه - ریحانه جان - امیرآقا - دندون دوست قدیمی - ماهی جان- 7 عزیز - شاذه جان- رابعه خوبم - اقای فرساد - دریا جان - فرشته عزیز - أتشی برنگ اسمان (اسمتون چیه) و همه دوستای خوبم خیلی خیلی برام عزیز هستید

پ ن 10 : اگه کسی را جا انداختم دلیل نمیشه که برام عزیز نیستید... فقط و فقط حافظه م یاری نکرد

پ ن 11: ترتیب نوشتن اسامی اتفاقی هست...

پ ن 12: اسم کی را باید اضافه کنم؟

عاشقانه ای پر از حس های خوب

سلام

این هفته منتهی به عید غدیر هست... عیدی که بی نهایت دوستش دارم

پس این هفته کلا عید هست و من پیشاپیش عید را تبریک میگم

هفته ای پر از شادی و خوشی براتون آرزو میکنم


روز پنجشنبه یک قرار عاشقانه ، بی نهایت عاشقانه داشتیم

بعد از مدتی دوری...و بعد از قرار عاشقانه ای که بسیار عجله ای و پر از اشک بود.. این بار قرار عاشقانه ای خیلی عاشقانه لازم بود...

در فاصله اون دیدار تا این دیدار با آقای دکتر خیلی اتفاقات زیادی افتاده بود

مطمئن هستم که ماها هرکدام ، از امروز تا فردا هزاران تغییر میکنیم و هیچوقت مثل دیروزمان نیستیم... حالا اگه این وسط اتفاقات جورواجور و رنگارنگ هم زیاد باشن این تغییر بیشتر و بیشتر میشه...

بعد از قرار عاشقانه قبلی، یک سفر دور و دراز رفتم که بخاطر بعد مسافت، احساس کردم خیلی از آقای دکتر دور شدم و این خیلی دلتنگی را زیاد کرده بود

بعد هم که فوت مادربزرگ...مشکلات ریز و درشت هم این وسط کم نبودند

خلاصه که دیدن آقای دکتر همانا و ایستادن قلبم در یک لحظه همان...


زنگ زدم و پرسیدم کی میرسین؟

گفتن : عجله نکنه... هنوز مونده... و همونطوری که گوشی تو دستم بود از در دفتر وارد شدند... با یک لبخند بزرگ گفتن: هنوز آماده نیستی....

آماده شدم و رفتیم یه گوشه ی خوش آب و هوا نشستیم به حرف زدن... سیر نمیشدم از دیدنش و از حرفاش... آروم آروم حرف زد و من عین یه تشنه به صدای زمزمه ی آب گوش دادم ... ناهار خوردیم و هی لبخند رد و بدل کردیم.... اصلا نفهمیدم کی وقت رفتن شد...

سعی کردم بغض نکنم... لبخند زدم و لبخند زد

یکی از بهترین قرارهای عاشقانه پر از عاشقانه بود... عاشقانه هایی که بلد نیستم با کلمات بیانش کنم





پ ن 1: در مورد یک قرار عاشقانه ی خیلی نزدیک حرف زدیم

پ ن 2: یک هدیه فسقلی برای آقای دکتر خریده بودم و برق چشماش را برای این ریزبینی دیدم

پ ن 3: از انگورهای باغچه براش برده بودم