روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

عاشقانه

سلام

شبتون ستاره باران


دیگه دفتر نمیرم اما دلم نمیاد ننویسم

با گوشی میندیسم، شما هم کاستیهام را ببخشید



قرار عاشقانه ی یهوییمون برای ۵شنبه پا گرفت

چند ساعتی که آقای دکتر تو را بودن را تلفنی حرف زدیم

انگار برای رسیدن و دیدار خیلی بیتاب بودیم

حرفها هم انگار تلنبار شده بودن.... گفتیم و شنیدیم و مست شدیم


اما حدود یکساعت بعد از رسیدن  آقای دکتر ،خستگیهای چند روز گذشته و خستگی مسیر طولانی  یهو خودش را نشون داد... اصلا حالشون خوش نبود.... من حسابی ترسیدم....حتی تا جایی که گفتن منو حلال کن.. اشک تو چشمام بود و شوخی میکردم و سربسرشون میزاشتم....

بعد از ناهار و چای و کمی استراحت بهتر شدن.... اما تو مسیر برگشت هم حال خوشی نداشتن....


آقای دکتر با تمام بی حالی و خستگی نزاشتن عاشقانه ی بهاریمون خراب بشه... اما غصه موند تو دلم



پ ن ۱ : دیروز اونقدر خاطره بازی کردیم که کام هردومدن عسل بود

پ ن۲ : ما خیلی از اولینهای عاشقانمون را توی اسفند تجربه کردیم

پ ن۳: اگه از الان تا نیمه بهار کمرنگم عذرخواهی میکنم


چهارشنبه سوری

سلام

صبحتون زیبا


دیشب طبق معمول هر سال تصمیم گرفتیم که بریم باغ تالار عمه اینا

مغز بادوم که باباش به دلیل شغلش این روزها خیلی خیلی شلوغه و کلا نیستش...

برای همین مغز بادوم و خواهر هم با ما اومدن

اون یکی خواهر هم که به لطف همسرشون و مشکلات عدیده فعلا کلا قابل رویت نیستن

رفتیم اونجا و جای شما خالی... بساط جوجه کباب به راه بود

تنقلات هم جور بود به اضافه هات چاکلت

اما امسال برخلاف هرسال هر چی منتظر شدیم کسی نیومد

یکی از عموها با بچه هاش اومدن... و تمام ...

در نزدیکی جایی که بودیم یک آتیش بازی خیلی زیبا برقرار بود...

آهنگهای خوب هم داشتیم

اما ...



نه از روی آتیش پریدیم... نه بزن و برقص خاصی راه انداختیم... اما شب خوبی بود

با همین تعداد کم .. گفتیم و خندیدیم و از هر دری حرف زدیم




پ ن 1: تقویم های اختصاصی خانواده را آماده کردم و پرینت گرفتم و خودم از نتیجه راضی هستم

پ ن 2:  تقریبا عیدی ها و هدیه ها آماده هستند

پ ن 3: پدرجان برای بهار امسال حسابی توی باغچه (باغ خیلی کوچولو) تغییرات اساسی دادن و دیروز بالاخره بعد از ده روز ، بنا و کارگرها کارشون تمام شد

پ ن 4: امروز تصمیم دارم یه دستی به سر و روی دفتر بکشم... یه کم حس تمیزی لازمه برای نزدیک عید

مشاغل خلوت

من این روزها به شدت خلوت و بیکار هستم

خیلی کم و به ندرت کار دارم

اما خدا را شکر بعضی جاها وقت ندارن سرشون را بخارونن

خواهر برام یه شومیز خوشگل دوخته بود

اما خواهر من چرخ مخصوص نداره هنوز و نمیتونه جای دکمه ها را بزاره

این شد که بلوز را تحویلم داد گفت خودت جادکمه و دکمه بزن

نزدیک ظهر پاشیدم و رفتم یه جایی که سراغ داشتم چند تا خیاطی هست...

خانم خیاط اولی گفت اصلا وقت نداره

خانم خیاط دومی گفت من پایه ی جا دکمه ندارم... مگه میشه... شما نشستی داری تند تند مانتو میدوزی... یعنی جا دکمه ها را چیکار میکنی؟

یک خانم و آقا هم بودن که آقا من من کرد و خانم گفت ما پایه جا دکمه نداریم...


البته من اصلا ناراحت که نشدم هیچ ... خیلی هم خوشحال شدم

شکر خدا که تو این شلوغی و بی پولی و روزهای سخت... مشاغلی هم هستند که حسابی شلوغن و وقت ندارن...

الحمدلله

الهی که روزی رسون روزی همه تون را زیاد کنه

مجاز کردن غیبت

سلام

روزتون پر از عطر و بوی بهار


دیروز نبودم ... امروز باید غیبتم را مجاز کنم


دیروز صبح قرار خرید مادر و دختری داشتیم

مامان من خیلی خیلی پاهاشون (زانو) درد دارن و این باعث میشه که خرید و گشت و گزار زیاد براشون ساده نباشه

اما خیلی هوس بیرون رفتن و خرید کرده بودن

با هم دیگه رفتیم پیش به سوی خرید

یه گشت کوچولوی چند ساعته زدیم و هر دو مانتو خریدیم

بعد هم برگشتیم خونه

جای شما خالی ناهار را کنار بابا و مامان خوردم

یک خواب نیم ساعته و بعدازظهر باز مامان را بردم خرید

یکی دو ساعت خریداشون را کردن و باز برگشتیم خونه

این شد که دیروز کلا دفتر نیومدم




پ ن 1 : بازم رفتم از اون پودر کیک خوشمزه خریدم... اینبار وانیلی ش را هم خریدم تا ببینم چه مزه ای داره


پ ن 2: امسال برای عید شیرینی درست نمیکنم... انگار انرژیش را ندارم


پ ن 3: انرژی سبزه سبز کردن هم نداشتم ... انداختم گردن مامان


پ ن 4: عموی بابا (78 سالشون هست) قصد دارن برن حج البته که با زن عمو...

خودشون کلی پسر و دختر و نوه و نتیجه دارن ...

اما امروز صبح تمام کارهای واریز پول و حساب کتابشون را من انجام دادم

بردمشون بانک و این ور و اونور... از صبح پر از حس خوبم


پ ن 5: بهم یاد بدین بسته اینترنتی همراه اول بخرم ... برای مسافرت عید

روز شماری

سلام

صحبتون بهاری

واقعا که هوا بهاری و بینظیر شده

از این هوای خوب حسابی استفاده کنید



1- کارهای دفترم خیلی خیلی کم شده

اوقات بیشتری را صرف تقویم ها و عکس و فیلم های خانوادگی کردم

یک عالمه کتاب خوندم و خلاصه نویسی کردم

یک سری کتاب خوانی هم با آقای دکتر داریم که اون را خیلی خیلی دوست دارم

از امروز هم که کتاب هزار خورشید تابان را شروع میکنم




2- صبح ها مغز بادوم را میرسونم به مهدکودکش

و عاشق اون انرژی خوب و روشن صبحگاهیش هستم


3- یک سری باکس های کوچولو برای هدیه های عیدی درست کردم

که امروز باید تکمیلشون کنم


4- امروز روی میزم گل ندارم و انگاریک چیزی کمه

انگار هی دنبال یه چیزی میگردم


5- دیروز با دستگاه خراب شده بود...

الکی حرص نخوردم

زنگ زدم آقای تعمیرکار و خیلی ریلکس منتظرش شدم


6- دیروز رفتم عیادت خانم همسایه

به تنهایی

یه خانم هم سن و سال مادرم...

با اینکه من تو برقراری روابط خیلی قوی هستم و برام خیلی ساده هست

اما خیلی به سختی این عیادت را رفتم... نمیدونم شاید دارم پیر میشم


7- شما هم مثل من خرید کردن از فروشنده زن براتون راحت تره؟ اما معتقدین که آقایون فروشنده های بهتری هستند؟



به پیشنهاد لادن و صحرا

از پیشنهاد خوبتون متشکرم

از اینکه بهم توصیه خوب کردین


میرم که کتاب «هزار خورشید تابان» را بخونم

هزار خورشید تابان دومین رمان خالد حسینی پس از کتاب بادبادک باز می‌باشد. این کتاب به زبان انگلیسی نوشته شده شده و به ده‌ها زبان زنده دنیا ترجمه شده است. این رمان در ژوئن سال ۲۰۰۷ برای دست کم سه هفته پرفروش‌ترین رمان آمریکای شمالی شد!
هزار خورشید تابان، داستان پردازی عمدتا خطی و سر راستی دارد، شیوه‌ای از نویسندگی که در عین سادگی به سبب مهارت خالد حسینی، چیزی از زیبایی نوشتار، نمی‌کاهد.



مهربونیاتون را نمیشه نادیده گرفت


کتاب بادبادک باز

تعریف این کتاب را زیاد شنیده بودم

وقتی بهار ازش تعریف کرده بود سریع گرفتم و خوندم

نمیشه گفت خوندم که کلمه کلمه مزمزه ش کردم

عالی بود






توضیحات پشت جلد:

بادبادک باز ما را به ایامی می برد که رژیم سلطنتی افغانستان در میان بی خبری مردم سقوط می کند و این کشور دستخوش
تحولاتی می شود که تا امروز شاهد آنیم.

اما در این رمان حوادث سیاسی گذرا و حاشیه ای است و داستان اصلی آن زندگی
دو پسر است که با هم در یک خانواده بزرگ می شوند و از یک پستان شیر می نوشند و دوستی عمیقی بینشان شکل می
گیرد: امیر ارباب زاده است و مالک خانه و ثروت پدر و حسن نوکرزاده و از قوم هزاره و پیوسته پامال تاریخ.

بادبادک باز دربارة دوستی و خیانت و بهای وفاداری است. دربارة علایق پدر و پسر است و تسلط پدر، دربارة عشق و ایثار
است و دروغهاشان، دربارة دور ماندن از اصل است و تمنای بازگشت به آن. رمان در روایتی شیرین و جذاب، در گذر از مصائب زمانه جای امیدواری باقی می گذارد: بادبادک مظهر خوبی و دوستی و رهایی سواد و دانش و باز شدن چشم به روی جهانی دیگر، نقش قصه گویی در ایجاد تفاهم، عشق و خلاصه جلوه های گوناگون فرهنگ یک ملت زنده، نشان می دهد که به قول خودشان زندگی میگذره یا به عبارت دیگر، زندگی همچنان ادامه دارد.

زمان مناسب

سلام

روزتون بخیر


چهارشنبه با للی قرار خرید داشتیم و رفتیم بیرون

برای خودم یه بلوز خیلی خوشگل خریدم

برای بابا هم به جای هدیه روز پدر که 11 فروردین هست یک ساک مسافرتی درست و حسابی

برای مغز بادوم یک دست لباس خوشگل خریدم که عیدی بهش بدم

یک سری خرده ریز دیگه هم برای مغز بادوم خریدم

بعدش هم با للی قدم زنون رفتیم تا میدان امام

دوتایی عکسای خوشگلی گرفتیم و ناهار خوردیم و کلی حرف زدیم و خندیدیم و از هوای بهار لذت بردیم

دنبال مانتوی خوب و خاص میگشتم که چیزی پیدا نکردم

تا برگردیم دفتر ساعت حدود 6 بعدازظهر بود و منم دیگه جمع و جور کردم و رفتم خونه


پنجشنبه از صبح که بیدار شدم شروع به تمیزکاری کردم

طبقه خودم را کامل مرتب کردم و جارو زدم و گردگیری کردم

بعدازظهر بود که دیدم داداش و زن داداش دارن زنگ میزنن

جواب دادم و حال و احوال کردیم و تبریک گفتیم به خاطر روز زن و ...

گفتن که قصد داشتن مامان را سوپرایز کنن و از همونجا گل سفارش دادن ...

اما آقای گلفروش به دلیل ازدحام کار گفته که روز جمعه نمیتونه تو ساعت مورد نظر اونها گل تحویل بده

با هم من هماهنگ کردن برای همون شب (پنجشنبه)

خلاصه که نزدیک ساعت 9 و نیم بود که زنگ خونه را زدن و یک دسته گل بزرگ...

واقعا مامان سوپرایز شد و با بابا اشک ریختن و تماس تصویری با داداش و زن داداش گرفتن


جمعه صبح کمی زودتر بیدار شدم و بساط کیک را راه انداختم

بزارین این تجربه را داخل پرانتز براتون بگم

من سالهاست که کیک درست میکنم... همیشه خودم مواد را مخلوط میکنم

چند باری هم از کیک های آماده استفاده کردم...

اما این بار از لوازم قنادی پودر کیک کیلویی خریدم... بینظظظظظظظظظظظظظظیر بود

حتما امتحان کنید...

خلاصه که کیک درست کردم و بعدش هم سالاد ماکارونی

بوی قورمه سبزی مامان هم که از صبح زود همه خونه را پر کرده بود

میوه و گل و شیرینی و کیک و ... خلاصه روز مادر خوبی بود

خواهرا اومدن و هدیه های مامان را دادیم

من برای خواهرا و مغز بادوم هدیه خریده بودم

(آخه مغزبادوم هم مامان عروسکاشه... )

بعدازظهر هم با خواهرا رفتیم خرید و گشت و گذار و حسابی خوش گذشت



پ ن 1: سرویس مغز بادوم را خواهر کنسل کرده و چند روزی هست که باید صبح ها یک ساعتی زودتر بیدار شم و ببرمش مهدکودک

همین که صبح اول وقت میبینمش کلی انرژی میگیرم


پ ن 2: تقویم های خوشگلی برای خواهرا و مامان درست کردم


پ ن 3: روزگار خواهرم اصلا و ابدا بهتر نشده


پ ن 4: دارم روز شماری میکنم

امروزانه

سلام

روزتون بخیر


1- با فاصله ی تقریبا بیست متر از دفترم ، دارن یه جایی را تخریب میکنند

یه جای خیلی بزرگ ... نزدیک 500 متر

حالا من دفتر کارم هست و عید و نوروز مهم نیست برام

بیچاره اون خانومای خانه داری که اینهمه خونه تکونی کردن....

یعنی مزه ی خاک را توی حلقمم دارم حس میکنم


2-

4vbk_photo_2018-03-07_08-52-27.jpg


گفتم عکس کارت پستالهای بهاری را بزارم شاید ایده ای شد و دست به کار شدین


3- جدول برنامه ریزی که به لطف سپیده جان کشیدیم خیلی بهم انگیزه میده برای مرتب دنبال کردن برنامه هام

به نظرم شماها هم امتحان کنید



4- خیلی هوا عالیه داره وسوسه م میکنه برای بیرون رفتن

برم زنگ بزنم للی ببینم حال داره دوتایی راه بیفتیم بریم یه کمی خرید ...

بگردیم... قدم بزنیم... الکی بخندیم



5- اون اتفاق خوبی که تو راه بود... کلا منتفی شد ... احتمالا ناسپاسی کردم و پاسخ ناسپاسی را به بدترین شکل باید بدم



کمی شادتر

بچه ها چقدر بلاگفا سوت و کور شده

هی سعی میکنم از اینستا و تلگرام دوری و کنم بیشتر بیام اینجا

دوست دارم کلمه کلمه دوستام را بخونم و حرفاشون را سر صبر مزمزه کنم

اما اینجا خیلی سوت و کور شده

اینقدر دیر به دیر ننویسید

شده روزی چند تا جمله هم بنویسید... همونو بنویسید

حتی به آمار که نگاه میکنم میبینم همه چیز خیلی کمرنگ شده

درسته آخر ساله و همه شلوغ

درسته که روزهای پرترافیک و شمارش معکوس شروع شده

اما این حجم سکوت برای بلاگفا... جایی که باید از شادی و غم و روزمره ها نوشت خیلی خوب نیست

شاد بنویسید

از بوی بهار

از لذت پیاده روی هاتون

از خریدها

از خوردنی ها

از پوشیدنی ها

از مهربونی هایی که میکنید

از لبخندهایی که این روزها به دلتون میچسبه




دلم میخواد هر دفعه صفحه را باز میکنم ببینم یه عالمه نوشته ی تازه هست... اما هیچ خبری نیست

روزانه های آرام

سلام

روزتون آفتابی و زیبا


امروز از صبح دلم هوای پیاده روی داره

عجب هوایی

گنجشک ها هم شروع کردن به خوندن و بیشتر آدم را هوایی میکنند

تو این حال و هوا دوست دارم توی بازار و لابلای آدمها راه رفتن و نگاه کردن را

خوشم میاد تو این هوا هیاهوی مردم را ببینم و نگاه کنم و لذت ببرم

اما فعلا که اینجا توی دفتر هستم و دارم تلاش میکنم قبل از تمام شدن روزهای کاری یه سری کار را مرتب کنم



تصمیم گرفتم یک دفترچه کوچولو برای سال جدید بخرم و هر روز برای خودم نامه بنویسم

حتی اگه شده در حد یکی دو خط

از خودم برای خودم بگم... برای روزهایی که این روزها را یادم میره

نمیدونم چرا یهو دلم همچین چیزی خواست

یادمه سه سال پیش تصمیم گرفتم که هر روز برای آقای دکتر بنویسم

حتی کم... یه دفترچه خیلی قشنگ خریدم و این کار را روزانه کردم

حالا که بهش نگاه میکنم از یه اثر هنری هم زیباتر و دوست داشتنی تر هستش..




پ ن 1: مشکلات قصد ندارن برن...

پ ن 2: غصه ها روز به روز پررنگ و پررنگ تر میشن... بالاخره یه جایی رنگ میبازن؟

پ ن 3:  هنوز خبر خوش نرسیده... برسه بهتون میگم

پ ن 4: روزگار عاشقانه هامون با آقای دکتر در کش و قوس هست و من این کش و قوس را دوست دارم چون میدونم که از دلتنگیه

روزانه

سلام

روزتون خوش


1- تمام دیروز را دستم به درست کردن کارت پستال های روز زن و مادر بند بود

لابلای کاغذ و مقواهای رنگی و نخ های کنفی و ربان های پارچه ای ....

تازه مامان جان هم برام شکلاتهای رنگی رنگی خوشمزه هم خریده بودن ... بابا هم با یه بسته کوچولو توت فرنگی ...

روی میزم گل نرگس دارم و خلاصه دیروز مست و منتظر بودم



2- دیشب آقای دکتر چند تایی آهنگ برام توی تلگرام فرستاده بودن

هنوز بازشون نکرده بودم

وقتی زنگ زدن گفتن حتما باز کن تا با هم گوش کنیم

خلاصه رقصیدن با هم از راه دور هم عالمی داره


3- هدیه روز مادر را که خریدم و بهتون گفتم

دیروز رفتم و سه تا ریمل هم خریدم... دوتا واسه خواهرا ... یکی برای للی

یه هدیه کوچولو هم برای مغز بادوم میخرم...

و سعی میکنم خوشی های کوچولو کوچولو درست کنم

شاید غم های بزرگ بزرگی که دور خانواده مون را گرفته آروم آروم کمرنگ بشه



4- دیشب با بابا و مامان رفتیم برای خرید آجیل

گز هم خریدیم... چه گزززززززززززی... جای همه ی اونایی که دوست دارن خالی

تمام مدتی که داشتیم گز میخریدیم به فکر دوستم گلشن بودم...جین را میگم

آخر دست هم یک بسته اضافه تر برداشتم

شاید نتونم به دستش برسونم ... اما میتونم به یادش گز بخورم که



5- غصه ها هستند... گاهی خیلی پررنگ و گاهی کم رنگ تر

سعی کنیم در هرحال شاکر باشیم و به جای غصه خوردن دنبال شادی ها بگردیم

غصه خوردن ساده ترین راهی هست که میشه انتخاب کرد و من هیچوقت دنبال راههای ساده نبودم...

دنبال کارهای کارآمد و درست باشید... حتی اگه سخت و نفس گیر باشن

اول هفته

سلام

شنبه تون زیبا


چهارشنبه پروسه نصب شیشه اونقدر وقت گیر و مسخره شد که دیگه واقعا منو کلافه کرد

در نهایت هم آقای شیشه بر، بدترین کاری که میتونست را تحویل داد و بیشترین پولی که میتونست را از من گرفت و رفت

بعدش هم که مشخصه باید کلی جارو زد و مرتب کرد و همه جا را از نو دستمال کشید


پنجشنبه را هم تعطیل کردم و کمک مامان کل آشپزخانه را خونه تکونی کردیم

جمعه از صبح خواهرا اومدن اونجا

صبح زود بیدار شدم و دسر و کیک درست کردم

و تا آخر شب دور هم بودیم




پ ن 1: یک اتفاق خوب در شرف رخ دادنه... برام دعا کنید

پ ن 2: گاهی مسیر رویاها و زندگیمون را خدا طوری تغییر میده که باورش برای خودمون هم سخته

پ ن 3: اوضاع خواهر همچنان وخیم و بحرانی هست

پ ن 4: ...

نقل و نبات

سلام

روزتون شیرین

چه هوای خوبی داره این روزهای نزدیک بهار، کاش حال و هوای دلمون هم خوب باشه

دیروز صبح که رسیدم دفتر چند تا کار وقت گیر داشتم... شروع کردم که خیلی زود تمومشون کنم

تا عصر وقتم را گرفتن... هنوز از اون کارها فارغ نشده بودم که سرو کله پسر عمه پیدا شد...

یک کارطراحی که اصلا در حوزه تخصصی من نبود داشت... اصرار کرد و منم قبول کردم

البته کار تقریبا وقت گیر و طولانی ای هست... حداقل یک هفته ای دستم را بند میکنه

وقت رفتن شد... همه از دفتر رفتیم بیرون

اصولا من نفر آخر میرم بیرون

همه برق ها را خاموش میکنم

درب برقی را میبندم و در نهایت قفل...

در برقی اول را زدم و اومدم بیرون... درب برقی دوم... یهو یادم اومد یه چیزی جا گذاشتم

درب را نصفه نگه داشتم از زیردر رفتم داخل ... توی تاریکی چیزی که میخواستم و برداشتم

حین بیرون اومدن دکمه درب برقی را هم زدم...

چشمتون روز بعد نبینه... در یک ثانیه دیدم صدای شکستن شیشه و ریختنش اومد...

بله درب برقی گیر کرد به دسته درب سکوریت و کل شیشه سکوریت پودر شد....

تمام شیشه عین نقل ریخت پایین... به همون ریزی

دیگه بهتر از ماجرای جمع کردن شیشه ها و ... هیچی نگم

و بهتره از پروسه ی پیگیری نصب شیشه سکوریت هم هیچی نگم

خرید تراپی های دم عیدی

سلام

روزتون بخیر



(شما که خیابانهای اصفهان را بلد نیستید ، این پست را نخونید... چون حرص میخورین... )

با للی قرار گذاشتیم برای خرید

قرار شد برم ماشینم را بزارم دم خونه ی اونها و با هم بریم برای خرید

یکی از دوستاش گفته بود برید میدان شهدا و خیلی چیز میز میتونید گیر بیارید و از این حرفا....

دوتایی قدم زنون رفتیم تا ایستگاه اتوبوس... نمیدونم آخرین بار کی سوار اتوبوس شده بودم ... اما از سوار اتوبوس شدن خوشم میاد

خلاصه سوار شدیم و حرف زدیم تا رسیدیم میدان شهدا...

از وقتی پیاده شدیم فهمیدم من اینجا هیچی نمیتونم بخرم... خلاصه حدود یکساعت گشتیم و به این نتیجه رسیدیم که اشتباه کردیم

من معتقدم بهترین جا برای خرید همونجاهایی هست که همیشه خرید میکنیم

خلاصه دوباره سوار بر اتوبوس اومدیم سمت خیابان سپه

اول خیابان چهار باغ پایین از فروشگاه حجاب و عفاف، یک چادر رنگی خوشگل برای مامان خریدم

میخواستم یک کیف خوشگل مدرسه برای مغز بادوم بخرم که به عنوان عیدی بهش بدم

رفتیم جایی که توی بچگی بیشتر کیف مدرسه هام را از اونجا میخریدم... یک کیف صورتی خوشگل و البته که چرخ دار خریدیم

تصمیم گرفتیم بریم نظر...

در این بین یکی از دوستای للی زنگ زد و گفت حتما برید به مغازه های ارگ جهان نما هم یک سری بزنید

حالا این وسط ما دوتا یه آدرس از یه حراج توی خیابان خاقانی داشتیم...

با این حال رفتیم یه سری به مغازه های ارگ زدیم و چهار پنج تا بلوز پسندیدیم... اما نخریدیم

گفتیم میریم به سمت خاقانی

این شد که اسنپ گرفتیم و پیش به سوی خاقانی...

افتضاح بود حراجش... یعنی کلا احساس آدمی را داشتیم که گول خورده

اومدیم سمت نظر و از بستنی فروشیه سر جلفا بستنی و کیک خریدیم و نشستیم به بستنی خوردن...

در این حین تصمیم گرفتیم برگردیم سمت ارگ جهان نما...

دوباره اسنپ گرفتیم و برگشتیم

توی لیست خریدیم میخواستم برای روز مادر یه اپیلاتور براون بخرم... که البته از چند جا و دیجی کالا قیمت داشتم

سرطالقاتی همون اپیلاتور را حدود 20 هزارتومان زیر اون قیمت خریدیم

بعدم رفتیم سراغ ارگ جهان نما و من و للی دوتا بلوز برای خودمون و دوتا هم برای مامانامون خریدیم

بعد هم للی برای دوست پسرش یک کیف تمام چرم خیلی خوشگل از چرم تبریز خرید

نگاهی به ساعت کردیم ساعت شده بود 3 بعدازظهر

سواراتوبوس شدیم و برگشتیم سمت خونه للی اینا

من ماشین را برداشتم و الان دفترم




پ ن 1:  خرید تراپی میتونه بهترین درمان افسردگی باشه، به شرط اینکه زیاد سخت نگیریم و شرایطمون را بپذیریم

پ ن 2: هنوز توی لیست خریدم کلی هدیه باقی مانده که باید خریداری بشه

پ ن 3: پدر از باغچه برام گل نرگس آوردن... چه بویی داره

پ ن 4: چه بخوام چه نخوام پرتقال منو یاد مگی میندازه

پ ن 5: امروز عجیب با چشمام دنبال ناهید دوست وبلاگیم میگشتم

پ ن 6: دلم میخواد هنوزم به خرید ادامه بدم

کِی مبعوث شدی؟

من شاعر بودم

تو پیامبر

من شعر میگفتم و تو معجزه میکردی

حالمان کنار هم خوب بود

تا روزی که تصمیم گرفتی دیگران را به دین ما دعوت کنی....

هرکس به تو ایمان آورد

تکه ای از ایمان من را به او دادی

هرکس پیرو تو شد

گوشه ای از من ترک برداشت

تا رسید به جایی که از من چیزی نماند

نه شعری... نه حرفی و نه حتی نشانه ای....

ولی تو هنوز پیامبری

معجزه میکنی

پیروان زیادی داری

و آنقدر خوب حرف میزنی که هر روز آدمهای بیشتری به تو ایمان می آورند

همین روزهاست که کسی در کنارت شاعر شود

و کسی شعرهای مرا به نام خودش برایت بخواند

همین روزهاست که باد برایم خبر بیاورد...

شنیده ام حتی شعرهایم هم یادت نیست...




پ ن 1:درسته که این لاطائلات را من نوشتم اما  این نوشته هیچ ربطی به من و آقای دکتر نداره.

پ ن 2: در او پیامبری است که با هر معجزه اش مرا زنده میکند... این ماله آقای دکتره

للی و آزاده

ناهارم را خوردم

نماز خوندم

و للی از راه رسید

نشستیم به حرف زدن

برام ترامیسو و ناپلئونی آورده بود

منم کاپوچینو درست کردم

حرف زدم حرف زدم حرف زدم، اما نه رازهای مگو... اون حرفا فقط ماله آقای دکتر هست

بعد دوتایی تو اینستا گرام چیزهای باحال به هم نشون دادیم

کلی نقشه برای خرید کشیدیم

کلی فیلم و موزیک رد و بدل کردیم

کلی درباره برنامه مون برای بهار حرف زدیم

من از بوی خوب عطرش تعریف کردم

اون از مانتوی جدیدم تعریف کرد

وقتی هم رفت براش پیام دادم... عشقولانه

ده دقیقه نگذشته بود که جواب داد... اونم عشقولانه

و اینطوری شد که حال دلم بهتر شد

اما خداوند هنوزم برام سوپرایز داشت... اینبار توسط آزاده جون...

و اینطوریه که الان حال دلم خیلی خیلی خوبه



پ ن 1:  البته که عاشقانه های آقای دکتر بی تاثیر نیست که من قدرت لمس زیبایی ها را بهتر از همیشه داشته باشم

پ ن 2: انگار خواهر و همسرش رفتن برای مشاوره

پ ن 3: جواب دکتر قلب بابا و مامان خیلی خوب بود و الان بی نهایت آروم ترم

پ ن 4: اگه خدابخواد در طرفه العینی همه چیز عوض میشه


به لطف یک دوست

سلام

شنبه تون پر از انرژی


من پنجشنبه را موندم خونه

کمک مامان خونه تکونی را استارت زدیم

یک دست از مبلا را دادیم برای تعمیر

برای همین باید از خلوتی خونه استفاده میکردیم برای تمیز کاری

دوتایی شروع کردیم و خیلی خیلی خوب پیش رفتیم

اما تا شب دستمون بند بود

نزدیکای ساعت 7 بابا پیشنهاد شام بیرون دادن... سه تایی رفتیم بیرون

بعد تا برسیم خونه کلی مهمون برامون اومد

دیدین وقتی شروع میکنیم به خونه تکونی اولش چقدر همه جا نامرتب و شلخته میشه

تازه یک دست از مبلها هم نباشه... خلاصه که مهمون وسط اینهمه شلوغی... اما کلی خوش گذشت

بعدترش که مهمونا رفتن تا ساعت نزدیک 12 دستم به پرده ها و نصب مجددشون بند بود


جمعه هم بعد از مدت ها اون یکی خواهر اومد خونمون

هنوز خیلی نیازمند دعاهانونه ها

قرار شده اگه خدا بخواد و اتفاقی نیفته برن برای مشاوره

امروز بعدازظهر نوبت دارن... تا خداوند چی مقدر کرده باشه ...






پ ن 1: این جدول زمانبندی کارهای اضافه بر روزمره هامون هست که دوستم سپیده کلید زده

انگار آدم را ملزم میکنه که به طور منظم کارهامون را انجام بدیم

http://uupload.ir/files/l03u_1456.jpg

پ ن 2: مغز بادوم روز به روز شیرین تر و خواستنی تر میشه

پ ن 3: لیست خریدم داره بهم کج دهنی میکنه و من هنوز هیچ کاری نکردم