روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

آتش زده بر دل، تب چشمان سیاهت....

سلام

روزتون زیبا


دیشب وقتی رسیدم خونه ، سریع رفتم سراغ لحاف و بالشت عروسک

مغزبادوم زنگ زد و پرسید چکار میکنی؟

گفتم : سوپرایزه

نمیخواستم تا تمام نشده نشونش بدم

و حوالی ساعت 12 شب تمام شد...

hpx9_untitled-1.jpg


قصد دارم به طور خودجوش عروسک بافی را امتحان کنم

نمونه های خوشگلی دیدم و یکی دو نمونه آموزش هم برای خودم سیو کردم

یه خرگوش گوش دراز...

نیاز به کامواهای مخملی دارم ... دلم رنگ طوسی میخواد

اگه کاموای مورد نظرم را پیدا کنم پروژه بعدی بافت عروسک هست...



اگه از حال ملخ جان بپرسید باید عرض کنم دیگه ندیدمش

احتمالا رفته سرخونه زندگیش و دست از کله کچل ما برداشته ....



تمام دیروز را در حال تایپ همون فیزیک کذایی بودم

طراحی و تایپ همزمان ازم انرژی زیادی میگیره...

امروز صبح که اومدم یه عالمه کار خرده ریز نوشتم تو لیست ...

- دخترعمه جان عکسهای نی نی ش را روی فلش برام فرستاده تا ازشون پرینت های کوچولو کوچولو بگیرم برای دفتر خاطرات نی نی

- خواهرجان تصمیم گرفته یه دست لباس اینترنتی خرید کنه و اینو سپرده به من

- دوست جان یه طراحی کوچولو داره

- اون یکی دوست جان فایل پایان نامه ش را فرستاده فهرست تهیه کنم براش

- یکی دیگه از دوست جان هام یه پاورپوینت کوچولو میخواد با یه موضوع بازاریابی

- پدرجان رسیدگی به دوتا قبض آب را که معلوم نیست قضیه شون چیه سپردن به من

و من ترجیح دادم اول یه کمی تایپ کنم

بعد یه پست بنویسم ...

بعد یکی یکی موارد بالا را تیک بزنم



راستی امروز صبح کاپشنم را از خشکشویی گرفتم

همون که داده بودم رنگش کنن....

یه سرمه ای خوشرنگ

یه نگاه سرسری انداختم بهش و آویزان کردم داخل ماشین

دقیق ندیدم که بخوام توصیه کنم کار خوبی هست یا نه ... بعدا در موردش خواهم گفت...



پ ن 1: آقای دکتر دیروز نوبت دندانپزشکی داشتند

بعدش هم مراسم شوهرخاله ... کلی هم کار و زندگی

دیشب سردرد بدی داشتند و عاشقانه ای نداشتیم ... صبح هم بیدارشون نکردم...

حالا هی بیاین انتقاد کنید تیلوتیلو به آقای دکتر ظلم میکنه

همچین دختر مظلومی هستم من


پ ن 2: اونقدر دلتنگ شدم که هر آهنگی در مورد دوری و دلتنگی میشنوم اشکم سرازیر میشه


پ ن 3: دیروز دوتا از این قابلمه های کوچولو (شیرجوش) را برای بازسازی بردم

مگه خود قابلمه چه قیمتی هست که قیمت بازسازی و رنگ و دسته اینهمه گرون بود؟؟؟؟؟

فکر کنم به زودی باید رو بیاریم به قابلمه های سنگی و سفالی...



از هر دری سخنی ....

سلام

شنبه تون پر از حال خوب

و این هفته، آغاز روزهای بینظیر زندگیتون


اول این پست یه اخطار بدم به منتقدین نازنینم که این پست پر از خوردنی و گل و گلاب هست

تازه اونم مصور!!!!!



باید از سه شنبه بعدازظهر شروع کنم

فصل فیزیکی باید تایپش را تمام میکردم را تمام کردم و تحویل دادم و یه کمی دیرتر از برنامه از دفتر اومدم بیرون

یک راست رفتم سراغ عمده فروشی و چیزهایی که میخواستم را نداشتن و جز یکی دو قلم بقیه خریدا تیک نخورد

یه سرکوچولو نانوایی

بعدش هم یه راست رفتم کوثرو تقریبا تمام لیست را تیک زدم

اما چقدر با دستکش و ماسک توی این گرما همه چیز سخت شده !!!!

خلاصه که با کلی خرید رسیدم خونه و بعدش هم بشور و بساب و ضدعفونی کن های بعد از خرید که دیگه واقعا حوصله سر بر شده...


چهارشنبه اصلا برای بیداری عجله نکردم و تا لنگ ظهر خوابیدم

اما وقتی بیدار شدم به خودم قول دادم تا وقتی چل تیکه را تمام نکنم دیگه از جام تکون نخورم

این شد که یه سره نشستم تا هفت بعدازظهر ... هلاک شدم ... ولی دیگه تمام شد

3rxs_untitled-1.jpg


البته نیاز به یه خشکشویی حسابی داره تا هم شسته بشه و هم اتو و هم حسابی مرتب و صاف....

(اگه مثل آقای دکتر تصمیم دارین تکه هاش را بشمارین باید خدمتتون عرض کنم که قسمتی از چل تکه الان پشت صندلی هست... و دقیقا 45 تکه شده... )


وقتی تمام شد یه نفس راحت کشیدم و سریع با مامان جان شروع کردیم به تمیز کاری

یه تمیزکاری نه خیلی عمیق

در حد جاروبرقی و تی و گردگیری...

بعدش هم دوتایی کیک پختیم ... یه کیک سیب که قسمت بالای کیک را حسابی پر از کاکائو کردیم

fnv3_untitled-2.jpg

عکس خوشگل و مجلسی نداشتم ... همین را هم دوستم پرسید چکار میکنی که براش گرفتم

باید ببخشید خلاصه..

بعدش هم سریع دسر درست کردم

hkp7_untitled-3.jpg


و دیگه خسته و هلاک به استقبال خواب رفتیم

پنجشنبه خواهرا اومدن اونجا

و باز بساط جوجه کباب داشتیم روی پشت بام...

جای همگی خالی ... عالی بود

با فسقلیا مشغول بودیم و بازی و سروصدا برپا بود... یه جایی مغزبادوم توی اتاق من نشست روی شیشه ی پایینی میزتوالت... و خیلی خدارحمش کرد... شیشه خرد شد و صدای مهیبی داد...

نزدیکای شب بود که خواهرا رفتند

البته مغزبادوم طبق معمول خونه ی ما موند

یه کتابچه رنگ آمیزی هم آورده بود که هردو مشغولش شدیم و کلی بهمون خوش گذشت

صبح جمعه هم یه سری رفتیم باغچه

شاه توت های رسیده را از درخت خوردن یه مزه ی خاصی داره

تا عصر استراحت کردیم و لابلاش با مغزبادوم بازیهای مختلف را تست کردیم

عصر هم مامان جان بساط خمیر و یه مدل پیراشکی را با مغزبادم برپا کردند

نزدیکای غروب بود که خواهر اومد و مغزبادوم را هم برد

از دیشب شروع کردم به بافتن یه لحاف و تشک و بالشت کوچولو برای عروسک مغزبادوم...

و تعطیلات ما اینگونه به پایان رسید




پ ن 1: لابلای این روزها کلی به گل و گیاه ها رسیدگی کردم


پ ن 2: گالری گوشیم را مرتب و منظم کردم و کلی عکس دوست داشتنی پیدا کردم


پ ن 3:  یادداشت های جدید و تازه با سبک تازه برای خودم نوشتم


پ ن 4: با آقای دکتر یه شب خیلی طولانی حرف زدیم و کلی خاطره بازی کردیم ... خندیدیم ... و خودمون را به چالش کشیدیم


پ ن 5: شوهرخاله آقای دکتر به رحمت خدا رفتن


در میانه خرداد

سلام

آخر هفته و تعطیلاتتون پر از اتفاق خوب



دیروز روز پرکار و روی دور تندی بود

تندتند سعی کردم کاری که دستم هست را پیش ببرم

یه کار وقت گیر و نفس گیر که حالا حالاها ادامه داره و انگار توی این چند هفته با هم دیگه اخت شدیم

یه جزوه خیلی سخت و نفس گیر با طراحی متفاوت انجام میدم

و نمیدونم چرا اینهمه برام دوست داشتنی شده ...

خلاصه که کار را با سرعت شروع کردم و همون قدم های کوچولو کوچولو که معجزه میکنند را آغاز کردم

ظهر بعد از ناهار اندازه یکساعت یکی از قفسه های دفتر را مرتب کردم و برگشتم سرکار

یکساعت دوباره کار کردم و دیدم خیلی خسته و هلاکم

این شد که یکساعت خواب ظهرگاهی زیرباد کولری که خیلی هم خنک نمیکنه

وقتی بیدار شدم زنگ زدم به جناب سرویس کار کولرکه جواب ندادند

بعدازظهرم هم با همون جزوه سپری شد

پسربچه ی همسایه برام یه کاسه آش نذری آورد، منم جای آش براش شکلات گذاشتم


gwra_5.jpg


یه مبادله ی مهربانی

آش را هم دست نزدم چون میدونستم خواهرجان خونمون هست

توی راه برگشت به خونه یه سر رفتم مغازه آقای سرویس کار کولر

قرار شد امروز برای تنظیم آب کولر تشریف بیارن

بعد هم که رفتم خونه و تا نیمه شب با فندوق بازی کردیم

اینکه فندوق و مغزبادوم خیلی تفاوت سنی دارن یه خوبی هایی برای من داره ، اینکه خوش گذرونی با هرکدومشون یه مزه خاصی داره

مغزبادوم منو به چالش های تازه میکشه

مجبورم یه عالمه بازی های فکری تازه یاد بگیرم

شطرنج بازی کنم

نقاشی سرچ کنم و نقاشی کشیدن های تازه را تجربه کنم

الگوی عروسک پرینت کنم  و ...

قندوق هم که فعلا فقط شیطنت بچه گانه داره و فقط برام میخنده ...



تازه آخر شب که خواهرجان و فندوق رفتند، من یه سری به گلهای سرسرا زدم ...

هفته ی گذشته با پدرجان یکی از پنجره های سرسرا را توری چسباندیم و پنجره را باز گذاشتیم

کلا هوای سرسرا عوض شده

کاش خیلی گرد و غبار نیاد داخل و منو از کرده خودم پشیمان نکنه

بعدش هم میخواستم آب ماهی ها را عوض کنم که دیدم فندوق جان آبی که برای ماهی ها میزارم کنار تا کلرش از بین بره را توی بازیش ریخته رفته





پ ن 1: آخر هفته را کلا تعطیلم

اگه پست ننوشتم پیشاپیش عذرم را پذیرا باشید


پ ن 2: یه لیست خرید کوچولو برای خونه دارم که انگار از اول صبح ذهنم را مشغول کرده

این روزها همچنان از خرید میترسم


پ ن 3: یکی از اقوام نسبتا نزدیک آقای دکتر فوت کردند


پ ن 4: یکی از دوستام چندتایی فایل کتاب برام فرستاده

صبح اول وقت چشمام قلب قلبی شد





فرفری موی غزل ساز منی

سلام

روزتون خوش و خرم

صبح به زور از خونه دل کندم

فندوق کوچولو کله سحر اومده بود خونمون مهمانی

خواهر میخواست بره آزمایش قند سه مرحله ای بده و فسقل را گذاشته بود و رفته بود

یه کوچولو صبحانه بهش دادم

لباساش را عوض کردم و لباس راحت پوشوندم

و گذاشتمش و اومدم ...

اما دلم تو پیچ و تاب موهای فرفریش گیر کرد و همونجا موند



دیروز بازم یه روز شلوغ را تجربه کردم

پیرو همون خونه تکانی اساسی که در پیش گرفتم هر قسمتی را عمیقا خلوت و مرتب میکنم

مقدار زیادی کناره های برش خورده کاغذ جمع کرده بودم و هی گذاشته بودم روی هم

دیروز دست به کار شدم

برش زدم و چسب کردم (چسب زدن میشه عین دفترچه هایی که از بیرون میخرید و دونه دونه برگه هاش را می کَنید)

مقداریش را هم برش زدم و فنر زدم

یه مقدار مقواهای دور ریز هم جمع کرده بودم که برای دفترچه های تبدیل شدند به جلد

خلاصه یه عالمه دفترچه با سایزهای مختلف درست شد

یه مقداریش را بسته بندی کردم برای آقای دکتر گذاشتم کنار

برای  دوتا از دوستام هم کنار گذاشتم

سهم همسایه ها را هم بردم دادم بهشون استفاده کنند

برای خواهرها هم جداکردم

برای مامان جان و خونه هم بردم

البته هنوز یه عالمه دیگه کاغذ یک رو هم دارم که اونا را هم تبدیل میکنم

دارم ریزریز پیش میرم و قصد دارم کل دفتر را یه بازنگری کلی کنم


یکی دیگه از کارهایی که توی دفتر انجام میدم برای دل خودم و خودم دوستش دارم این هست که هرچقدر عکس منظره و گل و اثار باستانی خوشگل و خوش رنگ و آب و رنگی رنگی میبینم میزنم به یکی از دیوارها

این دیوار پر شده از عکسهایی با سایزهای نه زیاد بزرگ و متوسط

از اماکن تاریخی داخل و خارج کشور بگیر تا دشت ها و صحراهای پر از گل

هرجا از این عکسها ببینم جمع آوری میکنم و میارم میزنم به همین دیوار

یه عالمه از این ها هم جمع کرده بوده که دیروز برش زدم و نصب کردم کنار بقیه ...

64oj_untitled-1.jpg



پ ن 1: در درونم آرامشی جاری شده

از خیلی چیزها گذشتم و به آرامش رسیدم

بعد از گذشتن این آرامش ارمغان بینظیریه....


پ ن 2: یکی از همسایه ها فوت شده بود

صدای شیون و لااله الاالله را شنیدم

نمیدونم کدوم همسایه و چی... پاهام جلو نرفت حتی برم ببینم چه خبره...


پ ن 3: پست قبلی را خوندید؟

یادآوری یک خاطره

یکی از دوستای خوبم از بافتن پتوی چهل تکه نوشته بود

یادم به پتویی که سال 95 بافتیم و داداش عاشقش شد و با خودش برد افتادم

0k6q_12.jpg


با یادآوری همون خاطره رفتم سراغ آرشیو و چه خاطرات زیبایی لابلای اون کلمات یادم اومد...

یادش بخیر

تیلوی مریض

سلام

صبحتون پر از حال خوب

هیچ نعمتی بالاتر از سلامتی نیست

گاهی اینو نادیده میگیریم و یادمون میره

از دیروز بعد از ظهر حمله ی ویروس را حس کردم و با شرمندگی بسیار حالت تهوع اومد سراغم

نصفه شب به اوج خودش رسید و هر نیم ساعت یک بار ....

صبح دیگه هیچ نایی نداشتم

درد قفسه سینه را هم بهش اضافه کنید....

اما امروز یک روز تازه بود که نمیخواستم از دستش بدم

پاشدم دوش بگیرم که دیدم حوله ام توی ماشین لباسشویی هست و منم حال درآوردن حوله از توی کمد و ... را ندارم

بیخیال دوش صبحگاهی شدم و دوش را گذاشتم برای شب که مهمانی دعوت هستیم...

لباس پوشیدم و نان و عسل خوردم و بطری آبم را برداشتم و از خونه زدم بیرون

نسیم خنک شهریوری خورد به صورتم... یه کوچولو آب به حسن یوسف های دم در دادم...

دیشب ازشون براتون عکس گرفتم که ببیند چقدر بزرگ شدند

hyex_۲۰۱۹۰۸۲۱_۲۰۱۵۳۱.jpg


lglu_۲۰۱۹۰۸۲۱_۲۰۱۵۴۰.jpg


خلاصه با اینکه حال خوشی نداشتم خودم را رسوندم دفتر و بسم اله گفتم و کار را شروع کردم

هنوزم حال خوبی ندارم ... اما ترجیح میدم به کار و زندگیم برسم ... نباید فرصتها را از دست بدم



پ ن 1: داداش اینا فردا مسافرن ...


پ ن 2: گاهی فامیل های نزدیک کارهایی میکنند که من در عجبش موندم


پ ن 3: اینم عکس تنگی که برای آقای دکتر خریدم و قلمه هایی که بهشون هدیه کردم

j75y_۲۰۱۹۰۸۲۲_۰۹۲۵۵۱.jpg


پ ن 4: آقای دکتر با شدت بیشتر از من بیمار هستند

فردا بازم از سرِ نو... من و جهان بدون تو...

سلام

روزتون شیرین و خاطره انگیز

دعاهای عرفه تون قبول درگاه حق

عیدتون مبارک (با یکی دو روز تاخیر)


زندگی جریان داره ... منم یک ماهی هستم که دارم توی این رودخانه شنا میکنم... زندگی میکنم... از زیر آب دنیا را میبینم... دنیای خودم را دارم ... و البته که شادم...

یکشنبه باز هم دستگاه درست نشد

گویا جناب تعمیرکار هم یه کم گیج شدند از دست این دستگاه بدقلق ما...

انشاله که درست میشه

حال دلم هم خوب نبود... ظهر راه افتادم سمت خونه

تا رسیدم اولین کاری که کردم با مغزبادوم یه دوش حسابی گرفتیم

بعد هم اومدم و حسابی موهامو سشوار کشیدم و اتو مو زدم و به خودم رسیدم

حال دلم که بهتر شد ... یه کمی همه جا را مرتب کردیم و نزدیک ساعت سه داداش و زن داداش با کیک تولد پدرجان از راه رسیدند

یک کمی شلوغ بازی و بزن و برقص راه انداختیم و تا آخر شب دور هم بودیم

برای پدرجان یک ست لباس توخونه خریده بودم

آخر شب هم داداش و زن داداش وسایلشون را برداشتند که با خانواده زن داداش برن سمت شمال

وقتی رفتند انگار یهو جاشون خالی شد...

حالا یک هفته نیستند...

روز عید را هم با خواهرا و فسقلیا دور هم بودیم


پ ن 1: یه عالمه لباس و کفش شسستم و دکمه دوختم و حسابی کمدم را مرتب کردم


پ ن 2: دو قسمت سریال دیدم


پ ن 3: یه عالمه قلمه پر از ریشه داشتم که کاشتم ... و قلمه های تازه جایگزین کردم

اونقدر این قلمه ، خوشگل و دلبر شده که دلم نیومد شماها عکسش را نبینید

یادتونه که گفتم رفتیم از کنار رودخانه شن شسته شده آوردیم... داخل این تنگ از همون سنگها ریختم

95b8_screenshot_۲۰۱۹۰۸۱۳-۱۰۰۳۲۸_whatsapp.jpg



0ai1_screenshot_۲۰۱۹۰۸۱۳-۱۰۰۲۵۷_whatsapp.jpg



avbg_screenshot_۲۰۱۹۰۸۱۳-۱۰۰۴۰۴_whatsapp.jpg


پ ن 4: فندوق عین خودم عاشق انجیر هست...

دلبریهاش این روزها اونقدر زیاده که هربار میبینمش قند تو دلم آب میشه


پ ن 5: دیروز عصر یه دوری هم زدیم تو نظر... خواهرا میخواستن برای داداش هدیه بخرن


پ ن 6: یک عاشقانه ریز و کوچولو راه دور با آقای دکتر داشتیم که دلمون را گرم کرد


پ ن 7: آلبوم جدید ابی را گوش دادم و جذبش نشدم


بدون تو نگاه کن ،خرابتر ز بم شدم..

سلام

صبحتون شاد

شنبه تو پر از حال خوب

و امیدوارم این هفته تون متفاوت و پر از هیجان باشه


من که اصلا نفهمیدم این دو روز که تعطیل بودم را چطوری گذروندم

پنجشنبه که از صبح دوتا بانک کار داشتم و اونقدر طول کشید که دیگه واقعا حوصله م سر رفته بود

بعد هم سریع رفتم سمت پاساژ طلا فروشی (ارکیده)... یه جای پارک نزدیکای پاساژ به سختی پیدا کردم و رفتم داخل

با کمی مشورت تصوری با آقای دکتر یک انگشتر انتخاب کردم

از گالری وگاس خرید کردم ، همه فروشنده ها خانم بودند، رفتارشون خیلی خوب بود، و روی بسته بندی خرید یک شاخه گل رز خوشگل هم هدیه میدادند که خیلی از این کارشون خوشم اومد

z0fc_untitled-1.jpg

بعد هم ماشین را برداشتم و رفتم بدترین جای ممکن (توی خیابون نظر) پارک کردم و یه پیرهن صورتی خالدار خوشگل برای مامان خریدم و برگشتم

بعد هم بدو بدو پیش به سوی نانوایی

تا برسم نانوایی زمان پخت نان تمام شده بود ... در عوض داشتند نان شیرمال میختند... چقدر هم خوشمزه و خوش عطر

چندتایی خریدم و بعد هم پیش به سوی هایپر مارک... لیست خرید مامان را اونجا هم تکمیل کردم ... بعد هم نزدیک 2 و نیم رسیدم خونه

هلاک بودم از گرما

البته بطری آب و خوشمزه جاتم همراهم بود

شب مهمان خواهر بودیم به خاطر ولیمه زیارتی که رفته بودند

برای فردا هم قصد داشتیم عمه اینا را دعوت کنیم

این شد که عصر تصمیم گرفتم کیک درست کنم که فردا حسابی دستم باز باشه

من شروع کردم به آماده کردن کیک ، که زنگ زدند و خبر دادند بره ای که پدرجان از دهات سفارش داده بودند برامون بکشند و بفرستند ، رسیده

رفتیم پایین و دیدم وای... آقای قصاب گوسفند را کشته و پوست کنده اما بدون تکه تکه کردن فرستاده ...

این شد اول یک عالمه کار... بدو بدو اومدیم بالا ... کیک را گذاشتم داخل فر و سپردمش به مامان

بعدش با بابا شروع کردم به تقسیم و تکه تکه کردن بره ...

هنوز وسطای کار بودیم که مامان گفتند داره برای مهمونی دیر میشه ...

خواهر خونه ش کوچیکه و مهمونی را انداخته بود خونه عمه (مادرشوهرش)

خلاصه بدو بدو رفتیم به سوی مهمانی... مهمانی خوبی بود.. انشاله که زیارت و مسافرتهای خوب قسمت همتون بشه

همونجا عمه گفتند که فردا نمیتونن بیان خونمون و بمونه برای یه وقت دیگه...

آخر شب با مغزبادوم برگشتیم خونه و تا نیمه های شب دستمون بند بود

تا بالاخره این کار سخت و طاقت فرسا تمام شد

بعدش تازه یادم اومد کیک پخته بودم و کلی کار دارم

کیک را گذاشتیم یخچال و رفتیم برای خواب

صبح چشمام را که باز کردم اول رفتم سراغ درست کردن کرم برای وسط کیک و شکلات برای روی کیک...

بعدم که خواهرا اومدن

فندوق کوچولوی خوش اخلاقمون این روزها بهانه گیر شده ... آخر داره دندونای کوچولو در میاره

خلاصه که روزمون  پر از سر و صدا و بازی با کوچولوها بود

آخر شب نفهمیدم چطوری بیهوش شدم...





پ ن 1: یادم رفته بود به گلهای دم در خونه آب بدم ... صبح که میومدم دیدم ای وای... یه کوچولو بیحال شدند... وقت نداشتم بایستم ... زنگ زدم به بابا...


پ ن 2: روز پنجشنبه یک موتوری یه جایی توی خیابون با بی احتیاطی تمام زد به ماشین من و بدون لحظه ای توقف پا گذاشت به فرار... یه قسمتی از رنگ ماشین را خراب کرده


پ ن 3: آخر شب به گلهای تراس و سرسرا رسیدگی کردم ...


پ ن 4: این دو روز اونقدر با آقای دکتر کم حرف زدیم که امروز صبح از دلتنگی از خواب بیدار شدم ... قبل از اینکه بیام سرکار یه کوچولو با هم گپ زدیم


پ ن 5: یک نمونه دیگه از کارت پستالهام را براتون گذاشتم

ah8k_۲۰۱۸۱۲۱۸_۱۲۵۰۴۰.jpg

چه جوری بگم خدا جون از تو ممنونم؟

سلام

چهارشنبه تون پراز خیر و برکت 


من که صبح زود زنگ زدم آقای دکتر و کلی سپاسگزاری به جا آوردیم و یه عالمه هم خندیدیم و سعی کردیم روزمون را پر از انرژی و حال خوب شروع کنیم

یه عالمه مشکلات هست ... یه عالمه کارهای سخت و وقت گیر... کارهای اداری نفس گیر و طاقت فرسا... ولی همه اینا یعنی به لطف پروردگار ما هنوز زنده ایم و کاری برای انجام داریم و یه عالمه آدم که به خاطرشون دلواپسیم و بیشتر از اون خدایی که هوامون را داره و به لطفش امیدواریم....

ویتامین دی هم خوردم

یکی از اون پودرهای منیزیم حال خوب کن هم خوردم

و الان پر انرژی تر از هر روز نشستم پشت سیستم تا کاری کنم کارستان....


چند برگ کوچولوی هویا را قلمه زدم داخل یه گلدون چهارگوش خیلی کوچولو... بعد یهو هوس کردم وسطش تخم شربتی بکارم تا حسابی سبز بشه

نتیجه را بهتون گزارش خواهم داد

آهان راستی از شکوفه های کامکوات هم براتون عکس آوردم

m4al_img_20190723_221834.jpg


اگه یه کوچولو با دقت نگاه کنید میبیند که لابلای برگها پر از شکوفه های کوچولویی هست که هنوز باز نشدند



پ ن 1: مغزبادوم و خواهر و شوهرش همچنان درگیر رفت و آمدهای بعد از زیارت هستند


پ ن 2: فندوق کوچولومون غرغر میکنه و تو مرحله درآوردن دندون هست...


پ ن 3: خدا را شکر پروسه دندانهای مامان خیلی خوب پیش میره و شاکر پروردگاریم


پ ن 4: پدرجان به شدت در تلاش برای جور کردن خوردنی های خاص و جورواجور برای رسیدن عروس و پسرشون هستند


پ ن 5: یه عالمه نقشه هیجان انگیز برای فردا دارم ... میخوام تنهایی دست خودم را بگیرم و برم بیرون


پ ن 6:  لطفا اعتماد و مهربانی دیگران را هدف نگیرد(آقایی اومد یه سری کار براش انجام دادم نهایتا شد 25800 تومان ، کارتش توی کارتخوان ما کار نمیکرد و هیچی پول همراهش نبود، میتونستم بگم برو سرخیابون از عابر بانک پول بگیر و برگرد، ولی گفتم به احترام موی سفیدش و اینکه هوا خیلی گرمه اذیتش نکنم، گفت : دخترم تا شب پول را برات کارت به کارت میکنم ... و الان دقیقا 5 روز گذشته... ) 


پ ن 7: پولکی با طعم های مختلف خریدم ... یه عالمه... مهمان داریم... مهمانهای عزیز


پ ن 8: به اطرافیانتون اسپری و اسانس و عطر و مام هدیه بدین... بوی خوب خیلی خوبه... تو این گرما ....


پ ن 9: پر از حرف و کلمه ام ... خدا به دادت برسه دوست جان

باورتون میشه تیرماه تمام شد؟

سلام

صبحتون خوشرنگ

روزتون پر از حال خوش


باورم نمیشد که اولین ماه تابستونی به همین سرعت تمام شد... حتی به تقویم کامپیوترم شک کردم و پاشدم سررسیدم را باز کردم و از تعجب شاخ در آوردم

از خودم پرسیدم خواب بودی؟؟؟ ماه تیر را چکارکردی؟؟؟ هرچی فکر کردم چیزی یادم نیومد از سر و ته این ماه ...



دیروز بعد از اینکه ساعت کاری تمام شد پاشدم رفتم یه کاکتوس کوچولوی رنگی و یک بسته شکلات خوشگل برای مغزبادوم خریدم

یادتون باشه یه مداد رنگی با جعبه چوبی و کلی خرده ریز چوبی هم براش خریده بودم که اونم برداشتم و رفتم خونشون

کلی این فسقلی پرانرژی را بوسیدم

کلی برام حرف زد و تعریف کرد

چقدر خاطرات سفر از نگاه بچه ها جذاب و دوست داشتنیه

اونا کلا دنیا را یه شکل دیگه میبینن

تو خونه ما به دنیای بچه ها خیلی پر و بال داده میشه ...

حتی ما هم که بچه بودیم یادمه مامانم برای دنیای رنگی رنگی ما خیلی کارهای قشنگ میکرد

فانتزی های اون روزا با حالا خیلی فرق داشت ولی مامان و بابا همیشه سعی میکردند که دنیای بچگی ما را رنگی و شاد نگه دارند

خلاصه بعد از خونه مغزبادوم یه راست رفتم سراغ گل و گیاههای خونه

یه گلدون فسقلی هم برای خودم خریده بودم که گذاشتم یه جای خنک تا مهمون تازه حسابی بهمون عادت کنه



داداش و زن داداش وقتایی که میخوان بیان ایران اصولا میرن تو فروشگاه و تصویری با من تماس میگیرن و برای خرید از من کمک میگیرن

حالا که برای رنگ و مدلها ... چه سایز... و چه مشورت که برای کی چی بخریم

خلاصه که دیشب یه گشت و گزار اروپایی داشتم

یکی دوساعتی باهاشون تو فروشگاهها چرخیدم و خرید کردیم و حسابی خوش گذشت

همون بهتر که از بی ارزشی پولمون هیچی نگم



از امروز باید به طور فشرده کار کنم و تمام تنبلی دوماه پیش را جبران کنم

دیگه هیچ وقت اضافه ای ندارم

تازه این وسط کلی هم مهمون بازی و برنامه در پیش رو داریم


ex5j_۲۰۱۹۰۷۲۲_۲۲۴۱۰۲.jpg


اینم عکس شکلات....



تو میخندی و این دنیا شبیه رویاهام میشه...

سلام

روزتون زیبا


بازم پنجشنبه و جمعه ی دوست داشتنی

هرچند قرار عاشقانه ای در کار نبود ولی عاشقانه هایی در جریان بود که قلبم را گرم کرد

پنجشنبه که از صبح با فندوق کوچولو تنها بودم

تصویری با مغزبادوم حرف زدیم و کلی دلش میخواست پیش ما باشه و دلتنگ بود

تا ظهر دوتایی با فسقلی خوش گذروندیم و اصلا بهونه ی مامانش را نگرفت

پدرجان و مادرجان هم رفته بودند باغچه تا غوره ها را بچینن و یه آبغوره ترش و خوشمزه برامون درست کنند

خلاصه که سرظهر همه با هم رسیدند خونه

یه سالاد شیرازی خنک و خوشمزه درست کردیم

با دستپخت مادرجان که کله سحر برامون پخته بودند خوردیم و یه خواب بعدازظهری عالی رفتیم

عصر هم پدرجان و مادرجان دوباره میخواستن برن باغچه برای دنباله غصه ی آبغوره ها ... منم شروع کردم به تمیز کاری

با عشق گوشه گوشه خونه را مرتب و تمیز کردم و با آهنگ های شاد حسابی به خودم انرژی دادم

بعدشم رفتم تو تراس و حسابی به گلها و قلمه ها رسیدگی کردم

تراس خیلی گرمه و گلهایی که تو تراس نگهداری میکنم نیاز به رسیدگی خیلی زیاد دارند.. البته که گلهایی که توسرسرا هستند جاشون بهتره و کمتر هم نیاز به رسیدگی دارند

جمعه هم صبح که بیدار شدم به خودم گفتم این هفته که مغزبادوم نیست نه کیک میپزم و نه شیرینی

دسر هم درست نمیکنم

از بس این بچه بهم انرژی میده و اصولا درست کردن این خوشمزه ها را بیشتر از خوردنشون دوست داره

خلاصه باز تصویری باهاش حرف زدم و اتفاقا ازم پرسید کیک و شیرینی پختی؟؟؟؟

فندوق که از راه رسید خیلی گرمش شده بود

بازم باباجان و مادرجان رفته بودند باغچه که کار آبغوره گیری را به اتمام برسونن...

من و فندوق هم رفتیم برای آب بازی تو حمام... یک ساعتی با این فسقلی پر انرژی که روز به روز داره شیرین تر میشه وقت گذروندیم

نزدیکای عصر بود که مادرجان گفتند چقدر هوس کیک کردیم... منم دست به کار شدم و به کیک قهوه ی کوچولو درست کردم...

بعدشم از سر شب تا آخر شب سری به سری کلی مهمان داشتیم...

تند تند هندونه های خوشرنگ را قاچ زدم و تند تند شربت های خوشرنگ درست کردم

با بچه های فسقلی بازی کردم و خندیدیم... هرچند فندوق فعلا از همه غریبی میکنه و هرغریبه ای که میبینه میزنه زیر گریه و طول میکشه تا آشنا بشه



پ ن 1: عکس کارت پستالم را گذاشتم تا یه نمونه از پروانه هام را ببنید...

i6fy_۲۰۱۸۱۲۱۶_۱۴۲۷۳۶.jpg


پ ن 2: داداش و زن داداش برای اومدن دل تو دلشون نیست


پ ن 3: خواهرم برام یه بلوز تابستونه خوشگل خریده بود


پ ن 4: آقای دکتر با خانواده رفتند مسافرت

پدرشون تو فروردین یه جراحی سنگین داشتند و دوران نقاهت خیلی سختی را سپری کردند و همچنان نیاز به استراحت دارند


پ ن 5: یه عالمه نقشه دارم برای روزهای آینده... برای اومدن داداش... برای رسیدن مغزبادوم


دنیای وبلاگستان

سلام

روزتون زیبا


اول از همه در مورد پست قبلی بگم که حرفای خیلی از شماها دلم را روشن کرد

و دلایل خیلی های دیگتون منو قانع کرد

اینکه منو میخونید چه کامنت بدین چه به هر دلیلی برام چیزی ننویسید ، دلم را گرم میکنه

ازتون ممنونم

ولی دوست دارم بدونید که کامنتهای گاه و بیگاه تک تک شماها قلبم را روشن میکنه و خیلی وقتی چراغی میشه برای ادامه راه و انگیزه ای برای انرژی بیشتر...

رمزی نمینویسم به احترام تمام شماهایی که حتی اندازه یه لبخند کوچیک مهمون وبلاگ من هستید...

دنیای وبلاگستان موازی دنیای واقعی ، در زندگی من پررنگ و زیباست...



بعدش صبح که از ماشین پیاده شدم تا یه نگاهی به حسن یوسف های دم در بندازم ، دلم نیومد که براتون عکس نگیرم

این عکس را فقط و فقط به عشق دوستای وبلاگیم گرفتم

qdh_۲۰۱۹۰۷۱۷_۰۹۱۱۳۵.jpg

اون هایی که تازه کاشتم هنوز خیلی رشد نکردند ولی همشون خوش آب و رنگ و حسابی جون دار شدند...




دلتنگی انگار رنگ خیلی چیزا را عوض میکنه و وقتی دلتنگی پر رنگ و پررنگ تر میشه آدم را مجبور به اعتراف میکنه

دیشب لابلای خواب یه بغض خیلی بزرگ اومد تو گلوم... نمیدونم چی خواب دیدم... نمیدونم چی شد... ولی یهو دیدم شماره آقای دکتر را گرفتم و صدای خواب آلودش مپرسه: چی شده عزیزم؟؟؟؟

گفتم : نمیدونم!!!  یه خرده حرف زد ... یه کم حرف زدم ... خواب بودم ... اونم خواب بود...اصلا یادم نیست چی گفتم...تهش گفتم ببخشید که اذیتت کردم... گفت: اذیتت را به جون میخرم... و حالا خوب یادمه که چقدر قلبم گرم شد و چقدر خوب خوابیدم....



این روزها با داداش که حرف میزنم ، چشماش برق میزنه ... ذوق اومدن داره

دلتنگیهاش پررنگ شده

چشمای ما هم برق میزنه... سر به سرش میزاریم... باهاش شوخی میکنیم...

گاه گاهی داداش و زن داداش از وسط فروشگاه بهم زنگ میزنن و یه چیزی را بهم نشون میدن و میگن کدوم رنگش را برات بخریم؟؟؟

مهربونی خیلی کار سختی نیست... مهربونی همین خرد ریزهای روزمره ست که باید بهشون توجه بشه... باید جدی گرفته بشن... نباید بیخیال از کنارشون بگذریم

بعضی وقتا فکر میکنم بیخیالی آفت خیلی از زندگیهاست...



پ ن 1: خواهر عکس فرستاده از قبل از نماز صبح توی حرم... و مغزبادوم با اون چادر سفیدش، روی زانوی مامانش خوابه...


پ ن 2: خواهر عکس فرستاده از فندوق که این روزها خودش را میرسونه زیر میز و میخواد هرطوری شده شیطنت کنه


پ ن 3: باباجان برام از انگورهایی که امسال برای اولین بار بار دادند عکس فرستاده


پ ن 4: یک دوست عزیز از لوبیای سحر آمیزش عکس گذاشته


پ ن 5: تصویری با یه دوست حرف میزنم و از بودن در کنارش لذت میبرم


پ ن 6: عکس های مسافرت پارسال را نگاه میکنم و چشمام قلب قلبی میشه


پ ن 7: چی میخوایم از زندگی؟؟؟ چقدر اهمیت داره چندتا چهارراه خونمون را ببریم بالاتر؟ چقدر اهمیت داره کمد لباسمون پر تر باشه؟ چقدر اهمیت داره که عینک آفتابیمون مارک فلان باشه؟ چقدر اهمیت داره که هر سال مدل ماشینمون را ببریم بالاتر؟ چقدر اهمیت داره؟؟؟؟؟چرا در عوض زندگی نمیکنیم؟ چرا برای بچه های دور و برمون شکلات نمیخریم؟ چرا به زن سرپرست خانوار همسایه کمک نمیکنیم؟ چرا پیرمرد و پیرزن همسایه را نمیبینیم؟ چرا با حیوانات مهربون تر نیستیم؟چرا به طبیعت اهمیت نمیدیم؟ یادمون رفته که نهایتا 70 سال دیگه حتی خاطره ای هم ازمون باقی نمانده؟؟؟؟؟؟

گل و گیاهان تیلویی

منم هوس کردم گلها و تراس خونه را نشونتون بدم

انگیزه اصلی را آقای اردیبهشتی ایجاد کردند... ازشون متشکرم

4mwr_img_20190308_134943_641.jpg

این یک نما از تراس کوچولوی خونه ی ما

8qjk_img_20190329_130717_919.jpg

این یه نمای بازتر

yd95_img_20190425_101338_044.jpg

این هم باکس های سبزی روی پشت بام


mzws_img_20190623_191105_079.jpg

این هم قلمه های مهربانی که کلی ازشون حرف زدیم

1mi9_img_20190627_141733_907.jpg