روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

لب پر خنده میخوای بیام لبهام ماله تو....

سلام

روزتون زیبا


دیشب بعد از افطار پیشنهاد سرزدن به خونه دایی جان را دادم به مادرجان

ایشون هم با کمال میل پذیرفتند

با خاله و دخترخاله هم هماهنگ شدیم و سریع آماده شدیم

توی راه هندوانه خریدیم برای دایی جان

و بعد هم یه جایی دوتا کوزه ی بزرگ گل اطلسی خریدیم (برای پدرجان میخواستم - گلهایی که اونجا کاشتم ماله فصل بهار بودند و یواش یواش عمرشون تمام میشه...)

رفتیم خونه دایی جان و زنگ زدیم دختردایی هم بیاد

تا ساعت 12 دور هم بودیم

بعدش هم با خاله و دخترخاله و مادرجان ، رفتیم سمت یه بستنی فروشی

بستنی سفارش دادیم و تا ساعت یک و خرده ای بیرون بودیم

دیگه وقتی رسیدیم خونه هلاک بودم از خستگی

و اینگونه بود که سحر خواب موندم



دیروز که مغزبادوم را از مدرسه آوردم ، یه گربه کوچولوی توی باغچه جلوی دفتر بود

مغزبادوم سریع از توی کیفش نان در آورد و برد برای گربه

دیدم گربه هم مشغول خوردن شد

چند دقیقه بعد دیدم توی یه ظرف یکبار مصرف براش آب میبره

بعدش داشت بهش توت فرنگی میداد

دیگه رفتم به داد گربه بیچاره رسیدم و مغزبادوم را آوردم و به کاردستی مشغولش کردم



یکی از دخترهای فامیل ، برام پیغام فرستاده و منو به انجام نتورک مارکتینگ تشویق کرده

من سالهاست که با نتورک آشنا هستم

مناسب روحیه من نیست

حتی اون وقتی که للی وارد این کار شد و خیلی اصرار کرد هم متقاعدش کردم که این کار به درد من نمخوره

حالا هم یکی دو ماه هست دانا (اون یکی دوستم) وارد این کار شده و از هیجاناتش برام تعریف میکنه

ولی این کار مناسب من نیست ، هرکس با توجه به روحیه و شخصیت خودش باید بره دنبال کارهایی که مناسب حال و احوالش باشه






پ ن 1: عنوان ماله آهنگی هست که که الی جانم توی وبلاگش گذاشته بود و دارم یه سر گوشش میدم



پ ن 2: خواهرجانم همچنان در کش و قوس های روحی و روانی خودش هست

نمیدونم میخواد چکار کنه

ولی میدونم که این روزها با توجه به روحیه و حال خودم، کمترین کمک را بهش میکنم



پ ن 3: همین الان با یه دوست صحبت کردم که از دستم ناراحت شده

دوست نزدیکی که همیشه غمخوار و مهربون بوده و هست

بهش حق میدم

بی توجهی هام زیاد شده

از همتون بابت همین قضیه عذرخواهی میکنم

ولی واقعا از هم گسیختگی ذهنی خیلی زیاد شده و این را پای بی توجهیم نزارید....


صبا را دیدم و گفتم صبا دستم به دامانت ، بگو از من به دلدارم تو را من دوست میدارم

سلام

روزتون بهاری و زیبا

آب زاینده رود زیبا را باز کردند و هوا حسابی خنک شده


دیروز بعد از اینکه کارهای دفتر تمام شد رفتم خونه

البته بابای مغزبادوم زودتر اومد دنبالش و بردش

منم حدودا ساعت 4 رفتم خونه

نماز و قرآنم را خوندم 

با مادرجان بساط پیک نیک را آماده کردیم ، به خاله و دخترخاله هم زنگ زدیم اونا هم آماده شدند

برای ساعت 7 رفتیم سمت رودخانه

یه جای خلوت را انتخاب کردیم

حصیر پهن کردیم و نشستیم تا افطار شد

بعد هم سفره افطار

جای همگی خالی پلوکلم مامان پز را زدیم به بدن

میوه و آجیل و چای و نسکافه هم برده بودیم

تا ساعت 12 شب نشستیم همونجا

هوای بهاری لب آب حسابی سرد بود

مادرجان و خاله که با پالتوهاشون اومده بودند و پتوی مسافرتی هم آورده بودند

ولی حسابی از سرما لرزیدیم

و توی اون سرما خوردن چای و نسکافه کلی چسبید

اومدیم خونه و وسایل را جابجا کردیم و خوابیدیم

سحر بیدار شدم

و اینهمه کم خوابی باز باعث شد صبح دیر بیام دفتر...





پ ن 1:  نزدیک شبهای قدر هستیم

توی دعاهای قشنگتون من راهم یاد کنید ....


پ ن 2: دارم نظرات را آروم آروم تایید میکنم

مهربونیاتون واقعا ستودنیه


پ ن 3: دوست داشتن قوی ترین انگیزه ی زندگی آدمهاست

از یه جایی به بعد همه چی برام رنگ باخت ... جز دوست داشتن


پ ن 4: حالا دارم یکی یکی انگیزه ها و امیدها و آرزوها را بازسازی میکنم


جزر و مد یال آبی ام چه شد ؟

سلام

روزتون بهاری و زیبا

دوستانی که همیشه همراهم هستند عادت کردند که من صبح ها پست بنویسم

ولی قصه این بود که امروز روز ارتش بود و سمت ما از این مانور و رژه هایی که خیابونها را مسدود میکنند و ....

دقیقا مسیر من و دفتر من جایی هست که این مانور قرار بود برگزار بشه و هرسال میشه

و تمام خیابانهای منتهی به دفتر را میبندن

منم حوصله اینکه ماشینم را یه جایی وسط خیابون رها کنم و پیاده برم تا دفتر را نداشتم

برای همین صبح دیرتر بیدار شدم

یه دوش درست و حسابی گرفتم

و سرظهر رفتم سمت مدرسه مغزبادوم و طبق روال هر روز ، با هم اومدیم سمت دفتر

خلاصه که این علت دیر کردنم


دیروز با خواهرجان تصمیم گرفتیم یه مدل نان جوی خوشمزه که نان مرکزی توی چهارباغ بالا میپزه برای خیرات پدرجان بخریم و به مناسبت ولادت امام حسن تقسیم کنیم

خواهرجان خودش زنگ زد نان مرکزی و هماهنگی ها را انجام داد و آدرس دفتر من را داد برای تحویل

ساعت نزدیک دو و نیم بود که پیک نان ها را بسته بندی شده آورد و تحویل داد

یه سری لیبل کوچولو هم برای روی بسته ها چاپ کرده بودم که مغزبادوم همه را چسبوند

توی راه که میرفتیم سمت خونه توی مسیر هرجا از کارگرهای زحمتکش شهرداری دیدیم بهشون یه بسته دادیم

به آقای هندوانه فروش توی راه هم

و البته چندتایی از همسایه های دفتر

مغزبادوم را پیاده کردم و رفتم سمت خونه

نماز و قرآن روزانه ام را انجام دادم و با مادرجان رفتیم سمت شیرینی فروشی و چند بسته زولبیا و بامیه هم خریدیم و بقیه نان ها را بردیم رسوندیم دست یه سری نیازمند...

(اگه دوست داشتید برای آرامش روح پدرجانم فاتحه بخونید... ممنونم)

بعدش هم رفتیم سمت مرکز خرید تا یه مقداری خریدهای خونه انجام بدیم

سرراه به خاله جان زنگ زدیم که اگه خرید داره بریم باخودمون ببریمش که گفت میام

خاله را سوار کردیم و رفتیم خرید کردیم

یه مقداری هم میوه و قارچ و زنجبیل و ... خریدیم

بعد تصمیم گرفتیم برای افطار بریم خونه خاله جان

من توی مسیر حلیم بادمجان و نان خریدم

و اینطوری شد که تا ساعت یازده دور هم بودیم

اومدیم خونه و خریدا را جابجا کردیم

دو ساعتی خوابیدم و باز برای سحر بیدار شدم






پ ن 1: تازه میفهمم یه سری از دلتنگی ها هیچ چاره ای نداره

و اونا بدترین نوع دلتنگی ها توی دنیا هستند


پ ن 2:امروز صبح آخرین پاف عطرم را زدم به خودم

هیچوقت نشده بود که دیگه کلا هیچ عطری نداشته باشم ....

یه کار تایپی نسبتا طولانی برای یکی انجام دادم ، نصفش را هم قبل از عید انجام داده بودم

تصمیم گرفتم پول این کار را بدم یه عطر بخرم

نمیدونم با این پولها میشه عطر خرید...

لطفا اگه اطلاعاتی دارید راهنماییم کنید





یک شهر دلش رفت که من دل به تو بستم...

سلام

روز بهاریتون زیبا

این خنکای ابتدای روز چه حس خوبی داره

من نشستم توی دفتر و از سکوت و آرامش کوچه لذت میبرم

سرو صدای گنجشکها روی کاج جلوی دفتر و این نسیم ملایم و خنکی که می وزه بهم حس خوبی میده


اول صبح هوس یک لیوان چای درست و حسابی کردم

یه لیوان چای که عطرش آدم را سرحال بیاره

همین هوس ها و حس ها هست که بعد از ماه رمضان به آدم حس خوب میده...

بعد از ماه رمضان که میشه خیلی خیلی از صبحانه ها لذت میبرم


دیروز صبح که از خونه میومدم بیرون دیدم یه سگ بزرگ ولگرد توی کوچه داره میچرخه

توی دلم گفتم کاش کسی که میترسه باهاش روبرو نشه

ظهر که برگشتم خونه چشمم که به فلاورباکس کنار در ورودی خورد حسابی حرص خوردم

بله ... اون سگ بزرگ رفته بود و تمام گلها را نابود کرده بود

بعدا که توی دوربین دیدم پریده بود و توی فلاورباکس لم داده بود و بعد چندین بار رفت و آمد کرده بود

اصلا کارد میزدی خونم در نمیومد

شاخه های شکسته ی کالانگوئه را برداشتم که ببرم ببینم میشه قلمه شون زد یا نه

ولی برای بقیه گلها دیگه کاری از دستم بر نمیومد

امروز صبح که از در اومدم بیرون باز اون سگ توی کوچه بود .....


 



پ ن 1: دیشب خیلی خسته بود داشتم با آقای دکتر حرف میزدم که بیهوش شدم

وقتی آلارم گوشیم برای سحر به صدا در اومد دیدم هنوز گوشی زیر دست و پام هست


پ ن 2: دیروز وقتی مغزبادوم را از مدرسه آوردم نشست پای کامپیوتر من

منم نشستم پشت میز کار و بعد از سالها شروع کردم با دست یه چیزی را طراحی کردن

خیلی برام لذت بخش بود و نتیجه را خیلی خیلی دوست داشتم


پ ن 3: فعالیت توی پیچ اینستاگرامم را دوباره شروع کردم

محبت هاتون همه جوره بهم حال خوب میده

ممنونم از همراهی و همدلی های دلچسبتون

چون هست اگر چراغ نباشد منورست

سلام

روزتون پر از لطافت بعد از باران

البته نمیدونم شما هم مثل ما دیشب و صبح بارون نم نم بهاری داشتید یا نه

اینجا از دیروز جسته و گریخته ، نم نم بارون داشتیم

هوا دلچسب شده

شاید اگه روزه نبودم میرفتم پیاده روی

یه کمی نفس عمیق میکشیدم توی این هوا



پنجشنبه از صبح زود مادرجان پختن شله زرد را شروع کردند

نزدیک ساعت 2 بود که دیگه شله زردها را توی ظرفهاشون ریختیم و روی همشون با را دارچین و گل محمدی و پودرنارگیل و پسته و خلال بادام تزئین کردیم

به مقداری هم کاسه های کوچولوی آماده کردیم و با خودمون بردیم آرامستان

خواهرا هم اومدند و دو ساعتی کنار پدرجان بودیم

بعد برای افطار همه با هم اومدیم خونه

تا آخر شب فسقلیا شیطنت کردند و بعد همشون رفتند خونه هاشون



جمعه هم طبق قرار همون ساعت رفتم سر پدرجان

جمعه ها اونجا یه آرامش عجیبی داره

تک و توک آدمها میان و میرن ولی مثل پنجشنبه ها غلغله نیست

سرصبر گلها را آب دادم ، گلهای مزار پدربزرگ را هم ...و حتی گلهای یکی دوتا از مزارهای اطراف

بعدش به گلهای توی گلدانها رسیدگی کردم

بعد صندلیم را گذاشتم کنار پدرجان و یک جز قرآن خوندم

کمی نشستم و از آرامش و آفتاب و نسیم لذت بردم و بعد اومدم سمت خونه

با مادرجان رفتیم باغچه یه سر

تا حالا روضه توت نشنیده بودم ... تک و توک توتها رسیده بودند و اشکهام دست خودم نبودن

یه مقداری هم گل محمدی چیدیم برای خشک کردن

بعد هم اومدیم خونه و یه کمی تمیزکاری کردم

جارو برقی کشیدم و گردگیری کردم

بساط میناکاری را توی سالن برپا کردم و مشغول شدم

اما یکی دو ساعت قبل افطار دیگه دست خودم نیست و بیهوش میشم

وقتی چشمام را باز کردم خواهر و مغزبادوم خونه مون بودن

با هم افطار کردیم و باز مشغول میناکاری شدم






پ ن 1: دوست خوبم یاس ایرانی...

پیامت را خوندم و راه ارتباطی برای حرف زدن نداشتیم

تسلیت میگم بهت هرچند خوب میدونم این کلمه اون کارایی را نداره و تازه داغ دل آدم را تازه میکنه

برای دل مهربونت از خداوند صبر و آرامش طلب میکنم



پ ن 2: برنامه زندگی پس از زندگی را میبنید؟



پ ن 3: یکی از اون آدمهایی که با پدرجان توی بیمارستان بوعلی بستری بود دیروز زنگ زد روی گوشی پدرجان....

خبر نداشت

اما چقدر خوشحالم که ایشون حالشون خوب شده بود



پ ن 4: اوضاع زندگی خواهرجانم واقعا بد هست

لطفا دعاش کنید



رام تو نمیشود زمانه، رام از چه شدی رمیدن آموز

سلام

روزتون بهاری


یکی از شمشادهای جلوی دفتر فکر کنم کلا خشک شده

چون همشون سبز و پر از برگ شدند ولی یکی همینطوری خشک و بی برگ مانده

دلم براش سوخت



سحر خیلی دیر بیدار شدم

ده دقیقه به اذان

تند تند چند لقمه ماکارونی خوردم

یک لیوان بزرگ هم آب

بعد هم مسواک

و اذان شد

برای همین برای قرآن و نیایش ها بعد از اذان نشستم

بعدش بدخواب شدم و دیگه خوابم نبرد

همینطوری خوابم بهم ریخته شده و هی نامرتب تر و بهم ریخته تر هم میشه

فردا را تعطیل میکنم

جمعه هم تعطیل

بلکه بیشتر بخوابم و یه نظمی به این خواب بی نظم بدم

یه مقداری میناها را هم با خودم میبرم خونه



ختم اول قرآنم تمام شد

ختم دوم را شروع کردم

چقدر حس انس و آرامش بهم میده این رو خوانی

خواهرجان هرازگاهی تفسیر بعضی از آیه ها که جالبه را برام میفرسته


همچنان ظهرها میرم دنبال مغزبادوم

میاد و برای خودش کاردستی درست میکنه

گاهی هم یه کمی از خشت های میناکاری من برمیداره و رنگ میزنه

خلاصه که اینجا بهش بد نمیگذره


امروز مادرجان را هم با خودم آوردم دفتر

البته به محض رسیدن رفتند که کمی قدم بزنند

اینطوری برای روحیه شون بهتره



تو را ای مهر دیرین دوست دارم

سلام

روزتون بهاری و شاد

دلم برای دوشهای صبحگاهی تنگ شده

سحر دوش گرفتم

ولی اون طراوت شادابی دوش صبحگاهی و اون صبحانه بعدش یه چیز دیگه ست


دیروز هم رفتم جلوی در مدرسه دنبال مغزبادوم

اوردمش دفتر

مادرجان هم بودند

از لحظه ای که رسید شروع کرد به درست کردن کاردستی

یه عالمه بادبزنهای رنگی رنگی و کارت پستال درست کرد

گفت میخوام ببرم برای دوستام

توی دفتر من تکه های کاغذرنگی و طلق های رنگی زیاد پیدا میشه

برای همین بچه ها سرذوق میان

با ماژیک ها هم روی همشون شکلک کشید و یه عالمه چیز نوشت

خلاصه یکی از میزهای کار را اختصاص داده به خودش و به منم سفارش کرده دست بهش نزنم تا بازم بیاد برای خودش کاردستی درست کنه






پ ن 1: مادرجان را رسوندم باغچه


پ ن 2: یک کار دیگه قبول کردم که تا هفته بعد آماده کنم و تحویل بدم

شاید همین قدم های کوچولو بتونه منو به زندگی عادی برگردونه


پ ن 3: گلهای پامچالی که برای پدرجان کاشتم آروم آروم داره خراب میشه

باید به فکر گلهای جدید باشم



دل را قرار نیست مگر در کنار یار

سلام

روز بهاریتون زیبا و دلنشین


دیروز نزدیک ظهر خواهرجان بهم تلفن زد و گفت که مغزبادوم را صبح باباش برده مدرسه و اگه میشه ظهر من برم دنبالش

گویا هنوز نتونسته یه سرویس منظم براش هماهنگ کنه

منم با کمال میل سر ساعت 12 جلوی مدرسه بودم

البته که جا برای پارک نبود و ماشین را کمی دورتر پارک کردم و رفتم دنبالش

چه حس خوبی داره اون هیاهوی مدرسه

چه حس خوبی داره دیدن اینهمه بچه مدرسه ای

و حس بهتر این هست که دیدم مدرسه ها باز دوباره رونق گرفته

توی مسیر براش بستنی و کیک خریدم و اومدیم دفتر

مشغول کار شدم و همینطوری باهاش حرف میزدم 

لابلای حرفام بهش گفتم که فردا تولد للی هست

یهو پرید بالا و گفت بیا امروز بریم سراغش

منم به خاطر ذوق این دختر کوچولو قبول کردم

خودش به سلیقه خودش از لابلای بگهای مقوایی یکی را انتخاب کرد و پوشال ریخت داخلش

بعد هم از لابلای قاب های کوچولوی میناکاری یکی انتخاب کرد

از لابلای تخم مرغهای سفالی یکی

از لابلای لیوانها یکی

از لابلای مگنتها هم یکی

و همه را گذاشت داخل همون بگ

بعدش هم یه کارت کوچولوی خوشگل بهش دادم که گذاشت داخلش

و با هم رفتیم سراغ للی

کلی ذوق کردیم از این دیدار سوپرایزی

یکساعتی نشستیم و حرف زدیم

بعد هم اومدیم سمت خونه

مغزبادوم را رسوندم خونشون

خودم یه سر به پدرجانم زدم و گلها را آبیاری کردم

و بعد اومدم خونه و حال دلم واقعا عوض شده بود


امروز صبح هم با مادرجان اومدم دفتر

الان مادرجان رفتن که یه کمی پیاده روی کنن و یه خرده ریزه هایی که میخواستن را خرید کنند و برگردن

یه سفارش کوچولوی کار گرفتم که تا ظهر بهش رسیدگی کنم

انشاله از هفته بعد، اینستاگرامم را هم دوباره فعال میکنم





پ ن : یه غصه بزرگ توی دلم هست که انگار هر روز همه انرژیم را میبلعه

کاری جز دعا از دستم برنمیاد

لطفا شما هم برامون دعا کنید

برای دوتا بچه ی کوچولو که هیچ جای دنیا براشون امن تر از خانواده ای با حضور پدر و مادر نیست....

ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی

سلام

روزتون بهاری

خدا را شکر که از صبح یه نسیم ملایم داره میوزه

چون من امروز از صبح گرمم بود

صبح ها صبحانه خوردن را دوست دارم و توی ماه رمضان بیشتر به این نکته پی میبرم

بهم ریختگی خواب همچنان سرجای خودش هست و همچنان برنامه های منو تحت تاثیر خودش قرار داده

ولی چاره ای نیست باید یک ماه باهاش کنار بیام


دیشب یاد دوست عزیزم الی افتاده بودم

توی همون روزهای سختی که دور از شهر و دیار خودمون بودیم

بهار خانم شیراز اولین نفری بود که اومد دیدنم

شهر پیوند کمی با شیراز فاصله داره

با بهار خانوم هم فاصله داشتیم ولی همون اول با یه دسته گل نرگس خوشگل اومد دیدنم

در شرایطی که توی بیمارستان بودم و حتی جایی برای نشستن و گپ زدن نداشتیم

از دیدنش ذوق کردم

پر از امید بودم اون موقع

فکر کنم یکساعتی کنار هم قدم زدیم و از هرجایی حرف زدیم

بعدش یه شب که توی اون بیمارستان سرد و تاریک یه گوشه ای کز کرده بودم تا پدرجانم ....

یهو وبلاگم را توی گوشیم باز کردم و دیدم الی برام یه شماره و یه پیغام گذاشته

دیگه حتی ثانیه ای صبر نکردم

بهش زنگ زدم

گفت همین امشب میام پیشت

گفتم نمیتونم

و الی اونقدر مهربون بود که بیخیال نشد

فردا باز پیگیر شد ، بهم زنگ زد، سراغ گرفت

و بعدازظهرش باهام قرار گذاشت

فکر میکنم فاصله ام از الی زیادتر بود

ولی حتی برای محل قرار نزدیکترین محل به جایی که بودم را از روی لوکیشین پیشنهاد داد که برای من آسون باشه

وقتی ماشینش را دیدم ذوق کردم

عین ماشین خودم بود البته رنگش فرق داشت

برای اینکه حال و هوای دلمو عوض کنه کلی رانندگی کرد... یه هاتچاکلت خوشمره بهم داد

برام مسقتی خریده بود

برام گل آورده بود

من اون روزها خیلی گیج و مبهوت بودم

چیزی برای جبران مهربونیش نداشتم

اصلا الان که یادم میاد انگار زیر آب زندگی میکردم و همه چیز به طرز باور نکردنی برام یه شکل دیگه ای داشت

اما الی اندازه یکی دوساعت منو از اون حال در آورد

با خودش برد

حرف زدیم

کنارش خندیدم

کنارش خودم بودم

اصلا مهم نبود با اون تیپ نامرتب رفته بودم

کنارش بهم خوش گذشت

و شاید این دوتا خاطره تنها خاطراتی باشه که دلم بخواد از اون روزهای تاریک یادم بیاد

وقتی بهش فکر میکنم چیزی درون سینه ام تیر میکشه

وقتی میخواستیم بریم انگار به هیچی فکر نکردیم

فقط باید میرفتیم و پدرجان را میرسوندیم به اونجا

داداش جان نصفه شب رسید

من کله سحر بدو بدو ماشین را بردم نمایندگی

تقریبا تا ظهر طول کشید سرویس ماشین

وقتی رسیدم داداش و مامان همه چیز را جمع و جور کرده بودند

عمه و شوهر عمه و خواهرجان و مغزبادوم کنار پدرجان بودند

صندلی های عقب را خوابوندیم تا با صندوق عقب سر هم بشن و جای خوابیدن درست کردیم

تشک انداختیم و بالشت گذاشتیم

اصلا نمیفهمیدیم که چکار میکنیم

جای زیادی نداشتیم یه چمدون کوچولو برای هرچهارتامون

اصلا نمیدونستم داریم میریم که اونجا بمونیم

اصلا هیچ ایده ای از بعدش نداشتم

فقط میخواستم برم و برسم به اون بیمارستان کذایی

وقتی رسیدیم تازه فهمیدیم باید ماندگار بشیم

مهم نبود

میتونستم ماهها با همون دو دست لباس همونجا بمونم

میتونستم بدون هیچی دوام بیارم بخاطر مداوای پدرجانم

اصلا هیچی دور و برم مهم نبود

فقط پروسه درمان مهم بود

....

بهتره اینا را یادآوری نکنم

یادآوریش هم داره حالمو خراب میکنه

ولی بودن دوستانم توی اون شرایط سخت کنارم خیلی ارزشمند بود

من نتونستم محبتشون را جبران کنم

نتونستم حتی یه تشکر درست و حسابی بکنم از کسایی که توی اون روزهای سخت دائما حواسشون بهم بود

اونایی که با پیامها و تلفنهاشون هر روز بهم یادآوری میکردند که من توی روزهای سخت تنها نیستم

کاری از دست کسی برنمیومد، حتی خودمون هم کاری از دستمون برنمیومد

اما همین همراه بودنها خیلی ارزشمند بود

توی اون شرایط همین همراهی ها منو سرپا نگه داشت

بعضی از روزها روی گوشیم چک میکردم صبح تا شب بیشتر از 40 تا تماس داشتم

و اینها همش انرژی و مهر دوستانم بود

دوستانی که تنهام نگذاشتند و هنوزم که هنوزه هوامو دارن

حضورتون برام بی نهایت ارزشمنده

وجودتون نازنینتون از ناز طبیبان بی نیاز

خداوند عزیزانتون را براتون شاد و سلامت نگه داره

شماها کمکم میکنید که تاریکیهای وجودم روشن بشه....

ز جان خوش‌تر چه باشد آن تو باشی

سلام

روزتون بهاری و زیبا

هوا یه کمی ملایم تر شده

امروز از اون آفتاب سوزان چند روز قبل خبری نیست

هرچند احساس میکنم هوا آلودگی داره


چهارشنبه خواهرجان نوبت مشاوره داشت

بچه ها را گذاشت خونه ما و رفت

همسرش طبق معمول قبول نکرده توی مشاوره ها شرکت کنه

ولی ما از خواهرجان خواستیم به خاطر روحیه خودش بره مشاوره

نیاز داره به این کار

بعد از مشاوره هم رفته بود و برای پسته کفش خریده بود و اومد

شب هم اونجا موندند

پنجشنبه بعد از ناهار رفتند

منم بساط میناکاری را باز راه انداختم

وسط سالن

در تراس را باز میزارم و نسیم ملایم بهاری میخوره بهم

بعدازظهر هم رفتیم به پدرجان سرزدیم

بعدهم که افطار و باز مشغول میناها شدم

جمعه هم طبق قرار هر جمعه سرساعت رفتم سرپدرجان

صندلی تاشو و آب هم برده بودم

گلها را آب دادم و آبپاشی کردم

بعد هم نشستم کنار همون درختچه ی کوچولوی کاج

یک جز قرآن خوندم

بعد هم همون سوره های همیشگی

نشستم و زل زدم به سکوت و آرامش اونجا

دیگه حس کردم بیشتر بمونم مادرجان نگرانم میشن

رفتم خونه و باز مشغول میناکاری شدم

چند جز هم تا قبل افطار قرآن خوندم

ولی باز شب دیر خوابیدیم و با بیدار شدن سحر و کم خواب شدن ، امروز هم یه کمی دیرتر از معمول اومدم سرکار






پ ن 1: شب بوهایی که توی باغچه کاشتیم بی نهایت خوشگل شدند

هربار یکی دو شاخه شون را میچینیم و با خودمون میاریم خونه

عطرشون را خیلی دوست دارم


پ ن 2: مغزبادوم از امروز میره مدرسه

اونقدر ذوق داشت که گفتنی نیست


آن رود زندگی ساز دارو ندار ما بود

سلام

روزتون بهاری

یه کمی دیرتر بیدار شدم

اما تند تند آماده شدم و اومدم

دیروز بعد ازظهر مغزبادوم زنگ زد و گفت که بساط پیک نیک کوچولو را مهیا کردند و ما هم باهاشون همراه بشیم

آخه باز آب زاینده رود را باز کردند و اون حس قشنگ زندگی توی بستر رودخانه جاری شده

توی رفت و آمدهای روزانه و از توی ماشین دیده بودم که آب را باز کردند و رودخانه باز آب داره

 اما اینکه برم کنارش و قدم بزنم و اینا ، نشده بود

خلاصه که نزدیک افطار اومدند دنبالمون

خواهرجان ساندویچ آماده کرده بود و بساط چای و کلوچه و خرما، آجیل و شیرینی هم با خودش آورده بود

بابای مغزبادوم پیشنهاد داد که بریم سمت پایین رودخانه (اصفهانیا میدونن، سمت درچه)

گفت اونجا خلوت تر هست

رفتیم یه پارک کوچولو و جمع و جور

لبِ لب آب

صدای آروم آب و اون نسیم خنک پر از حس قشنگ بود

افطار کردیم و دور هم نشستیم

یکساعت بعد هم مسیر کنار آب را قدم زدیم و یه جایی رسیدیم به بستنی فروشی و بستنی خریدیم

همونطوری آروم آروم کنار مسیر آب قدم زدیم تا حسابی خسته شدیم

هوای خنک کنار رودخانه واقعا دلچسب بود

آخر شب برگشتیم سمت خونه

مادرجان میخواستند برام سحری آماده کنند ، منم نشستم پای بساط میناکاری

تا بخوابیم خیلی دیر وقت شد

بعد هم که باز بیدار شدم برای سحری و قرآن و نماز

برای همینم صبح خیلی خسته و خواب آلود بودم




پ ن 1: از سبزیهای باغچه برای همسایه ها آوردم


پ ن 2: دور و بر بابا و بابابزرگ گلدونهای بزرگ گذاشتیم و حسابی گلکاری کردیم

حالا هرروز میرم برای آبیاری گلها


اللهمّ ارْزُقنی فیهِ الذّهْنَ

سلام

روزتون زیبا و بهاری


سحر یه کمی زودتر بیدار شدم

سحری خوردم و قرآن خوندم و یه دوش کوچولو گرفتم

بعدش نماز خوندم و خوابیدم

توی ماه رمضان اینکه خوابم بهم میریزه برام سخت میشه

صبح بیدار شدنها برام سخت میشه و بعد کم خوابی و بی خوابی

بعدش هم اون خواب بعدازظهر

خلاصه که ماه رمضان با همه خوبی هاش این بهم ریختگی خواب منو اذیت میکنه

صبح با آلارم گوشی به سختی بیدار شدم

لباس پوشیدم و بازیافتی هایی که جدا کرده بودیم را برداشتم که امروز تحویل بدم

یه مقداری از میناکاریهام را هم که آماده بودند برداشتم که فعلا ببرم دفتر تا زمان کوره از راه برسه

مادرجان هم باز تصمیم داشتند برن باغچه

گفتند این مدت که مرتب و منظم نرفتیم همه چیز نامنظم شده و نیاز داره یه مدتی به طور منظم برن و رسیدگی کنند

دیروز از باغچه برام اسفناج آورده بودند و برای افطار هم برام کوکوی اسفناج آماده کردند

تازه نگم براتون از عطر و طعم سوپی که پر از سبزی تازه بود





پ ن 1: غصه ها و مشکلات سرجای خودشون هستند

دارم سعی میکنم کمتر بهشون فکر کنم



پ ن 2: مدتهاست به کسی تلفن نمیزنم و سراغ کسی را نمیگیرم

باید ارتباطاتم را شروع کنم ولی هنوز آمادگیش را ندارم



پ ن 3: مدتهاست دیگه لیست کارها و برنامه هام را نمینویسم

باید به فکر منظم کردن زندگیم باشم



بهار دلکش رسید و دل به‌جا نباشد

سلام

روزتون شیرین

صدای قشنگ بهار را گوش میکنم

هر فصلی آوای مخصوصی برای خودش داره

یه عطر خاص

یه طعم ویژه

همیشه ماه رمضان را دوست داشتم و دارم

این حس خوب دعا و مناجات

رقیق شدن دل

و گوش دادن ها و زمزمه کردنها

قرآن خوندن را همیشه دوست دارم هرچند که خیلی از معنا و مفهومش سر در نمیارم

اما همین رو خوانی قرآن انگار بهم حس خوب میده

از آوای حزینش خوشم میاد

امسال فایلهای صوتی جز به جز را که خاله جانم فرستاده دانلود کردم ، هندزفری را میزارم توی گوشم و همراه اون قاری میخونم

این ریتم تند و منظم و اینکه نباید جا بمونم باعث میشه به هیچی فکر نکنم جز همون خوندن و گوش دادن

و این برام پر از حس خوب شده



صبح با مادر جان از خونه اومدیم بیرون

مادرجان را رسوندم باغچه و خودم اومدم دفتر

دلم مونده پیش مادرجان

ولی چاره ای نیست

تک و تنها توی باغچه یقینا بهش سخت میگذره

مسلما به مادرجان بیشتر از همه سخت میگذره ، عشقش...یارش... رفیق روزهای خوب و بدش را از دست داده

بهم خیلی وابسته بودند

اما چاره ای نیست یا باید قید باغچه را بزنیم یا اگه میخوایم دسترنج سالها زحمت پدرجان از دست نره باید بهش رسیدگی کنیم

فعلا داریم تلاش میکنیم حفظش کنیم

باغچه پر از گل شده

گلهای شب بویی که پدرجان خودشون کاشتند

رزها و ...

سیرهایی که پدرجان توی پاییز کاشتند حسابی بزرگ شدند

نعناها... ترخون...

درختها از خواب بیدار شدند و شکوفه زدند... حالا هم که همه جا یهو سبز شده

درخت توت حسابی به بار نشسته

اینا همش یادآور یه دنیا خاطره ست که نمیشه از کنارش ساده گذشت...

ظهر سعی میکنم زودتر راه بیفتم برم دنبال مادرجان

فعلا تا آخر ماه رمضان هم همینطوری نصفه روز میام دفتر

بعدش شاید بتونم به روال قبل برگردم





بی التفات دوست تقلا چه فایده ؟؟؟

سلام

روز و روزگارتون بهاری

بهار تازه تون مبارک

امیدوارم همه روزهای زندگیتون مبارک و شاد باشه 

زیبایی های بهار را باید دید ، روییدن و جوانه زدن و نو شدن

حس زندگی...

صدای پرنده ها و عطر هوای بهاری

امروز بعد از مدتها اومدم دفتر

بعد از مدتها هم وبلاگم را باز کردم

چقدر روزانه نویسی بهم حس خوب میداد همیشه و حالا مدتهاست که دیگه منظم نمینویسم

همیشه رسیدن عید و نوروز برام یه عالمه شور و هیجان داشت

 همیشه برای رسیدن این اتفاق باشکوه کلی برنامه و طرح و ایده و حس و حال داشتم ولی امسال اصلا از این خبرها نبود

امسال هیچی برام رنگ و بوی سابق را نداره

دیگه اونطوری به زندگی حریص و عاشق نیستم

تلاش میکنم

که تلاش کردن جزئی از شخصیت درونیم هست

ولی این روزها انگار یه رخوت ناگزیر توی تک تک سلولهای تنم جا خوش کرده

یه اندوه بی پایان تمام وجودم را فرا گرفته

زندگی هم قصد نداره دست از بدقلقی هاش خودش برداره

نبودنهای پدرجانم هر روز به شکلی خودش را به رخ میکشه

و از قبل از وارد شدن به سال نو ، مشکلات خواهرجان و همسرش بالا گرفت

مساله جداییشون جدی شده و حالا در حال انجام مشاوره ها هستند

خدا میدونه چی به سر زندگی و سرنوشت دوتا طفل معصوم میاد

اصلا دلم نمیخواد حتی در مورد این موضوع حرف بزنم

انگار این درد تازه شده یه زخم کاری روی زخمهای قبلی و داره منو از پا در میاره

و من ، یه تیلوتیلویی که تمام انرژی و توانش توی شش ماه آخر سال قبل تحلیل رفته ، دیگه جونی برای جنگهای تازه ندارم

حالا بیشتر تن میدم به سرنوشت

کمتر حریصم برای زندگی

زندگی ای که اینهمه دوستش داشتم

از تمام آدمهایی که دوستشون داشتم فاصله گرفتم که تلخی وجودم کسی را تلخ نکنه

از حرف زدن با آدمهایی که همیشه حرف میزدم فراری هستم

انگار دارم توی یه مرداب فرو میرم و دلم نمیخواد حتی کسی دستم را بگیره

این روزها در یک صلح بی چون و چرا با خودمم و البته پر از خشم های فرو خورده

و غصه هایی که بی رنگ نشدند

و کابوسهایی که کش میان

دارم تلاش خودم را میکنم

تلاش میکنم

چشمام زیبایی ها را ببینه

کمتر درد بکشم

کمتر غصه بخورم

با این درد و دلتنگی کنار بیام

به زندگی عادی برگردم

و هوای همه چیز را داشته باشم

اما در گوشی بهتون بگم که کمرم خم شده و شونه هام تحمل بارهای تازه را ندارن

آقای دکتر تمام تلاش خودش را میکنه برای بهتر شدن حالم

اما حالا به جایی رسیدم که حتی دوست ندارم در مورد خیلی از مسائل با آقای دکتر هم حرف بزنم

اصلا انگار دوست ندارم حرف بزنم

احساس میکنم با حرف زدن با بقیه زهر میریزم توی وجود کسایی که دوستشون دارم و من اینو اصلا نمیخوام

برای همین لب فرو میبندم و هیچی نمیگم

سراغ هیچکس نمیرم

دوست دارم توی تنهایی های خودم باشم

خیلی از دوستام بهم زنگ زدند و من فقط زل زدم به صفحه گوشی

یه دنیا پیام تبریک داشتم که اصلا جواب ندادم

توی همین وبلاگ بالای 500 تا پیام تایید نشده دارم

چی باید بگم ؟

همه ازم میپرسن حالت خوبه؟ و من نمیفهمم این روزها جواب این سوال چیه...

بگم خوبم اما تو باور نکن؟؟؟؟

بگم خوب نیستم ؟؟؟؟

من آدم تعریف کردن دردها و ناملایمات نیستم

من باید پر از کلمات شاد و پر انرژی باشم تا دلم بخواد با بقیه حرف بزنم

باید پر از شور و هیجان باشم که نیستم

قد آرزوهام کوتاه شده

خودم هم انگار دیگه قد نمیکشم

قبلا یادمه که وقتی بهار میشد پاهام روی زمین بود و سرم میرسید به ابرها، اما حالا ...

کوتاه شدم

خرد شدم

یه طورایی توی خودم فرو رفتم

عین یه لاک پشت پیر و خسته لم دادم توی لاک خودم و منتظرم ....



ماه رمضون از راه رسید

از دیروز روزه داری را شروع کردم

رفتم نشستم کنار خانه ی پدر و ختم قرآن را شروع کردم

نیت کردم و خوندم و خوندم و خوندم

این روزها حتی با پدرجانم هم حرف نمیزنم

میرم اونجا

زیاد هم میرم

اما میشینم قرآن میخونم و بعد زل میزنم به عکس روی سنگ

دوست ندارم برای پدرجانم بگم که چقدر دارم رنج میبرم از نبودنش

دوست ندارم خبر دار بشه که چقدر زندگی با نبودنش برام سخت شده

دوست ندارم براش تعریف کنم چطور جمع کوچیک قشنگمون ویران شده

دوست ندارم بهش بگم که توی خونمون دیگه هیچ خبری از اونهمه شادابی و نشاط نیست

نمیخوام پدرم بدونه که امسال هیچکس نبود که برام ماهی بخره

هیچکس نبود که سر سال تحویل بهم عیدی بده

هممون از پا افتادیم

هممون با این درد مشترک درد میکشیم و رنجهای تازه هر روز زیاد و زیادتر میشن

تولد مغزبادوم از راه رسید و من حتی تولدش نرفتم

فردای روز تولدش کادوهاش را براش بردم

باورتون میشه حتی حوصله نداشتم کادوهای تولدش را براش کادو پیچ کنم؟؟؟؟

برای فندوق و پسته هم ماژیک و مداد رنگی خریده بودم که توی تولد مغزبادوم بهشون بدم و ذوق کنند

اما...




دستام را گذاشتم توی دستای خدا و ازش خواستم کمکم کنه تا دوباره جون بگیرم

امروز صبح زودتر بیدار شدم و رفتم دنبال چند تا کار اداری

بیمه تکمیلیم هنوز وصل نشده و ایراد داره

کارهای انحصار وراثت عین کابوس کش دار شده و نمیدونم باید چیکارش کنم

اما دارم تلاش میکنم

همین که تلاش میکنم یعنی امیدی هست

هنوز امید هست...

هنوز زنده ام

پس هنوز فرصت هست...