روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

حس میکنم دنیا تو دستامه وقتی عشقت مثل نفس همیشه همرامه...

سلام

صبحتون بخیر


دیروز بعد ازظهر حال خوبی نداشتم

نمیدونم چرا گاهی دلتنگی بدجوری اذیتم میکنه ... هرچند من خوب بلدم به حالهای بد پرو بال ندم و زودی حال دلم را خوب کنم

ولی یه دوست به دادم رسید

باهاش حرف زدم و کلمات معجزه کردند

بعدش مامان زنگ زدند و گفتند میان تا با هم بریم یه دوری بزنیم

هم یه چیزی برای خواهر و مغزبادوم بخریم که از کربلا برمیگردن

هم یه کمی خرید خونه کنیم

حقیقتش این هست که مامان حالا که پاشون بهتر شده و دوره نقاهتشون سپری شده ، دوست دارن راه برن و قدم بزنن

این شد که نزدیک ساعت 7 اومدن و بابا موندن دفتر

من و مامان رفتیم بیرون

یه کمی خرید خرده ریز کردیم

بعدم هم یه شکلات خوری خوشگل برای خواهر خریدیم

یه جور آبنبات پرتغالی خیلی خوشمزه هم خریدیم که بریزیم توی شکلات خوری

بعدش هم قدم زنون با مامان جان برگشتیم

خدا را شکر مغزبادوم و خواهر و شوهرش صبح زود رسیدند

آقای دکتر هم یه کار فوری براشون پیش اومده که مسافرت را دو روزه کافی دونستن و الان توی راه برگشت هستند

انشاله که همه مسافرا به سلامت برن و برگردن




پ ن 1 : یه عالمه پودر کیک خریدم برای وقتی که داداش و زن داداش میان ...

باید برم یه عالمه خامه هم بخرم... میخوام یه کیک بزرگ و خوشگل براشون درست کنم


پ ن 2: یه عالمه شکلات خوشگل و خوشمزه  خریدم تا روی هر کدوم از میزها یه مدل شکلات بزارم ...

مهمان عزیز در راه داریم وحتما رفت و آمدهای زیاد... داداشم داره میاد


پ ن 3: وسایل آماده کردن یه عالمه پودینگ و دسر را خریدم


پ ن 4: دوستای اصفهانی ، نمیدونید از کجا میتونم از این تنگ های بلند و کوتاه و گرد و خوشگل ... (مدلای مختلف) با قیمت مناسب پیدا کنم؟

میخوام یه عالمه قلمه آماده کنم برای هدیه دادن


پ ن 5: برای داداش و زن داداش میخوام یه عالمه ساکولنت و کاکتوس کوچولو بخرم


پ ن 6: دوستم دیروز میخواست بره مهمونی، عین خواهرم براش نگران بودم

و امروز اولین کاری که کردم نشستم به تعریفاش از مهمونی گوش دادم


پ ن 7: دلتنگی میتونه حس قشنگی باشه که دلهامون را به هم نزدیک تر کنه

همین که حواست به من هست خوبه

سلام

صبحتون قشنگ

صبحتون قشنگ برای من یعنی چشمام را باز میکنم و پامیشم یه راست میرم تو تراس... با دیدن گلهای ریز و درشت صبحم قشنگ میشه

سرک میکشم تو حمام و از بوی حوله ای که مامان با یه مایع خوشبو شسته صبحم قشنگ میشه

بعدم صبحانه ... مربای آلبالوی ترش و شیرین

بعدترشم بطری آبم پر از خوشمزه جات

حسن یوسف های دم در

دخترچه ی فسقلی با کفشای جیک جیکی



رسیدم دفتر دیدم خانم همسایه (نسبتا مسن) بعد از سلام و احوالی که باهاش کردم داره پا به پا میکنه و یه چیزی را میخواد بگه و نمیگه

گفتم : حاج خانوم چیزی شده؟

با کلی خجالت گفت: دوست ندارم کارت بانکیم را بدم دست کسی و الانم پول کرایه ماشین ندارم...

منم یه لبخند گنده زدم و بهش پول کرایه را دادم...

گفت: دخترم تا ظهر نشده پیداش میشه...

گفتم : میدونم



دیشب که رفتم خونه مامان و بابا منتظرم بودند که با هم بریم خونه عمه

یه شام کوچولو خوردیم و سه تایی حاضر شدیم

یه کمی معطل شدیم چون زنگ زده بودیم به تعمیرکار تاسیسات...

خونه ی نو تا بیاد راه اندازی بشه دردسرهای خاص خودش را داره و هر روز یه برنامه تازه

تکلیف آقای تاسیساتی که روشن شد راه افتادیم

تا نزدیک 12 اونجا حرف زدیم و دور همی خوش گذروندیم

موقع برگشتن از گل ناز دم درشون یه عالمه قلمه به من دادند

تا رسیدم خونه معطلشون نکردم و با بابا جان شروع کردیم به کاشتن

بعدم رفتم تو تراس و حسابی به گلها رسیدگی کردم

از بس هوا گرمه حتی یک روز هم نمیشه بیخیال گل و گیاهای توی تراس و راه پله بشم ...

بعدشم دیگه خوابم نمیومد

کلی کتاب خوندم تا خوابم برد... صبحم پر انرژی بیدار شدم...



پ ن 1: یک سال و نیم پیش که داداش و زن داداش ایران بودند، موقع رفتن یه قلمه از «هویا» بردند...

هویای ما هنوز همون یه گلدون هست ولی اونا اندازه یک تراس بزرگ هویا داشتند... آب هوای حسابی مرطوب ایتالیا کار خودش را کرده بود

قلمه بگونیایی هم که برده بودند غرق گل بود... در صورتی که بگونیای من اینجا حتی یه گل هم نداده

یه ساکولنت هم براشون خریده بودم که الان شده بود یه عالمه ساکولنت خوشگل...


پ ن 2: یکی از دندون های فندوق یک نوک کوچولو ازش پیدا شده...

دلم غنچ میره براش


پ ن 3: فردا یا پس فردا مغزبادوم برمیگیرده و هنوز براش هیچی نخریدم


پ ن 4: برای دوستای بلاگفایی نمیتونم کامنت بنویسم


پ ن 5: آقای دکتر در سفر هستند


پ ن 6: دارم برای آخر هفته نقشه های باحال میکشم

کفش های اسپرت

تقریبا از اول اردیبهشت یک جفت کفش خیلی خیلی راحت اسپرت خریدم و هر روز همونو پوشیدم

کفش خیلی راحت و سبک

در حدی که حتی کفش اسپرت قبلی را که بندداشت را کلا گذاشتم کنار

بعد هم خیلی راحت هر چند هفته یکبار ، با آب و صابون حسابی میشورمش و نصف روز بعد میبینم خشک شده و دوباره انگار نوی نو...

این شده که تنبل شدم تو پوشیدن بعضی کفشهای دیگه

بعدش هم این کفش، صورتی رنگ هست و برای همین پوشیدن لباس و شلوار منو یه کمی محدود تر میکنه

(در حدی که دیروز خواهرم یه نگاهی به چوب لباسی کرد و گفت هیچوقت نمیدونستم اینهمه طیف صورتی مانتو و شلوار داری)

البته با توجه به اینکه کیفم هم صورتی هست زیاد سخت نمیگیرم... ولی بهرحال برام مهمه...

خلاصه امروز میخواستم مانتوی تازه ای که خواهر برام دوخته بود و چند هفته ای بود نپوشیده بودمش را بپوشم

یک مانتوی خنک از جنس شانتون ... که اصلا از طرح و رنگ و حالش خوشم نمیاد... در عوض مدل خیلی خوبی داره

(حالا فکر نکنید پارچه کسی جز خودم انتخاب کردها... خودم با وسواس بسیار این پارچه را خریدم، ولی خیلی خیلی الان به زور تنم کردم)

خلاصه مانتوی نو را پوشیدم و دیدم به هیچ وجه نمیتونم کیف و کفش صورتی بپوشم... این شد که کفش های چرم مشکی را از توی جاکفشی در آوردم...

کفشم خیلی خیلی راحت هست (چرم مصنوعی تبریز) ولی از صبح انگار پاهام بهونه ی کفشای صورتی را میگیره...

و اون راحتی بی نهایت کفش اسپرت...

من تیلویی بودم که خیلی خیلی زیاد با کفش های پاشنه مدادی میومدم سرکار...

کفش های قرتی پرتی پاشنه بلند و رنگی رنگی...

در حدی که خیلی وقتا دخترای دور و برم بهم حسودی میکردن که تو چطوری اینهمه ساعت این کفشا را تحمل میکنی؟

دارم نگاه میکنم تو دوسال گذشته حتی یک روز هم کفش پاشنه بلند برای سرکار نپوشیدم...

به نظرتون گاهی نباید یه کمی به خودمون سختی هم بدیم؟؟؟



پ ن 1: یک جفت کفش پاشنه بلند قرمز دارم که محبوب ترین کفش برای مغزبادوم هست... هروقت میخوام اونو بپوشم میگه : اینو نپوش... بزار برای من... اتفاقا یک کیف خیلی خوشگل هم داره این کفش که کیفش را هم نمیزاره بپوشم... فقط یکبار برای عقد داداش اجازه داده ازش استفاده کنم

تو میخندی و این دنیا شبیه رویاهام میشه...

سلام

روزتون زیبا


بازم پنجشنبه و جمعه ی دوست داشتنی

هرچند قرار عاشقانه ای در کار نبود ولی عاشقانه هایی در جریان بود که قلبم را گرم کرد

پنجشنبه که از صبح با فندوق کوچولو تنها بودم

تصویری با مغزبادوم حرف زدیم و کلی دلش میخواست پیش ما باشه و دلتنگ بود

تا ظهر دوتایی با فسقلی خوش گذروندیم و اصلا بهونه ی مامانش را نگرفت

پدرجان و مادرجان هم رفته بودند باغچه تا غوره ها را بچینن و یه آبغوره ترش و خوشمزه برامون درست کنند

خلاصه که سرظهر همه با هم رسیدند خونه

یه سالاد شیرازی خنک و خوشمزه درست کردیم

با دستپخت مادرجان که کله سحر برامون پخته بودند خوردیم و یه خواب بعدازظهری عالی رفتیم

عصر هم پدرجان و مادرجان دوباره میخواستن برن باغچه برای دنباله غصه ی آبغوره ها ... منم شروع کردم به تمیز کاری

با عشق گوشه گوشه خونه را مرتب و تمیز کردم و با آهنگ های شاد حسابی به خودم انرژی دادم

بعدشم رفتم تو تراس و حسابی به گلها و قلمه ها رسیدگی کردم

تراس خیلی گرمه و گلهایی که تو تراس نگهداری میکنم نیاز به رسیدگی خیلی زیاد دارند.. البته که گلهایی که توسرسرا هستند جاشون بهتره و کمتر هم نیاز به رسیدگی دارند

جمعه هم صبح که بیدار شدم به خودم گفتم این هفته که مغزبادوم نیست نه کیک میپزم و نه شیرینی

دسر هم درست نمیکنم

از بس این بچه بهم انرژی میده و اصولا درست کردن این خوشمزه ها را بیشتر از خوردنشون دوست داره

خلاصه باز تصویری باهاش حرف زدم و اتفاقا ازم پرسید کیک و شیرینی پختی؟؟؟؟

فندوق که از راه رسید خیلی گرمش شده بود

بازم باباجان و مادرجان رفته بودند باغچه که کار آبغوره گیری را به اتمام برسونن...

من و فندوق هم رفتیم برای آب بازی تو حمام... یک ساعتی با این فسقلی پر انرژی که روز به روز داره شیرین تر میشه وقت گذروندیم

نزدیکای عصر بود که مادرجان گفتند چقدر هوس کیک کردیم... منم دست به کار شدم و به کیک قهوه ی کوچولو درست کردم...

بعدشم از سر شب تا آخر شب سری به سری کلی مهمان داشتیم...

تند تند هندونه های خوشرنگ را قاچ زدم و تند تند شربت های خوشرنگ درست کردم

با بچه های فسقلی بازی کردم و خندیدیم... هرچند فندوق فعلا از همه غریبی میکنه و هرغریبه ای که میبینه میزنه زیر گریه و طول میکشه تا آشنا بشه



پ ن 1: عکس کارت پستالم را گذاشتم تا یه نمونه از پروانه هام را ببنید...

i6fy_۲۰۱۸۱۲۱۶_۱۴۲۷۳۶.jpg


پ ن 2: داداش و زن داداش برای اومدن دل تو دلشون نیست


پ ن 3: خواهرم برام یه بلوز تابستونه خوشگل خریده بود


پ ن 4: آقای دکتر با خانواده رفتند مسافرت

پدرشون تو فروردین یه جراحی سنگین داشتند و دوران نقاهت خیلی سختی را سپری کردند و همچنان نیاز به استراحت دارند


پ ن 5: یه عالمه نقشه دارم برای روزهای آینده... برای اومدن داداش... برای رسیدن مغزبادوم


دنیای وبلاگستان

سلام

روزتون زیبا


اول از همه در مورد پست قبلی بگم که حرفای خیلی از شماها دلم را روشن کرد

و دلایل خیلی های دیگتون منو قانع کرد

اینکه منو میخونید چه کامنت بدین چه به هر دلیلی برام چیزی ننویسید ، دلم را گرم میکنه

ازتون ممنونم

ولی دوست دارم بدونید که کامنتهای گاه و بیگاه تک تک شماها قلبم را روشن میکنه و خیلی وقتی چراغی میشه برای ادامه راه و انگیزه ای برای انرژی بیشتر...

رمزی نمینویسم به احترام تمام شماهایی که حتی اندازه یه لبخند کوچیک مهمون وبلاگ من هستید...

دنیای وبلاگستان موازی دنیای واقعی ، در زندگی من پررنگ و زیباست...



بعدش صبح که از ماشین پیاده شدم تا یه نگاهی به حسن یوسف های دم در بندازم ، دلم نیومد که براتون عکس نگیرم

این عکس را فقط و فقط به عشق دوستای وبلاگیم گرفتم

qdh_۲۰۱۹۰۷۱۷_۰۹۱۱۳۵.jpg

اون هایی که تازه کاشتم هنوز خیلی رشد نکردند ولی همشون خوش آب و رنگ و حسابی جون دار شدند...




دلتنگی انگار رنگ خیلی چیزا را عوض میکنه و وقتی دلتنگی پر رنگ و پررنگ تر میشه آدم را مجبور به اعتراف میکنه

دیشب لابلای خواب یه بغض خیلی بزرگ اومد تو گلوم... نمیدونم چی خواب دیدم... نمیدونم چی شد... ولی یهو دیدم شماره آقای دکتر را گرفتم و صدای خواب آلودش مپرسه: چی شده عزیزم؟؟؟؟

گفتم : نمیدونم!!!  یه خرده حرف زد ... یه کم حرف زدم ... خواب بودم ... اونم خواب بود...اصلا یادم نیست چی گفتم...تهش گفتم ببخشید که اذیتت کردم... گفت: اذیتت را به جون میخرم... و حالا خوب یادمه که چقدر قلبم گرم شد و چقدر خوب خوابیدم....



این روزها با داداش که حرف میزنم ، چشماش برق میزنه ... ذوق اومدن داره

دلتنگیهاش پررنگ شده

چشمای ما هم برق میزنه... سر به سرش میزاریم... باهاش شوخی میکنیم...

گاه گاهی داداش و زن داداش از وسط فروشگاه بهم زنگ میزنن و یه چیزی را بهم نشون میدن و میگن کدوم رنگش را برات بخریم؟؟؟

مهربونی خیلی کار سختی نیست... مهربونی همین خرد ریزهای روزمره ست که باید بهشون توجه بشه... باید جدی گرفته بشن... نباید بیخیال از کنارشون بگذریم

بعضی وقتا فکر میکنم بیخیالی آفت خیلی از زندگیهاست...



پ ن 1: خواهر عکس فرستاده از قبل از نماز صبح توی حرم... و مغزبادوم با اون چادر سفیدش، روی زانوی مامانش خوابه...


پ ن 2: خواهر عکس فرستاده از فندوق که این روزها خودش را میرسونه زیر میز و میخواد هرطوری شده شیطنت کنه


پ ن 3: باباجان برام از انگورهایی که امسال برای اولین بار بار دادند عکس فرستاده


پ ن 4: یک دوست عزیز از لوبیای سحر آمیزش عکس گذاشته


پ ن 5: تصویری با یه دوست حرف میزنم و از بودن در کنارش لذت میبرم


پ ن 6: عکس های مسافرت پارسال را نگاه میکنم و چشمام قلب قلبی میشه


پ ن 7: چی میخوایم از زندگی؟؟؟ چقدر اهمیت داره چندتا چهارراه خونمون را ببریم بالاتر؟ چقدر اهمیت داره کمد لباسمون پر تر باشه؟ چقدر اهمیت داره که عینک آفتابیمون مارک فلان باشه؟ چقدر اهمیت داره که هر سال مدل ماشینمون را ببریم بالاتر؟ چقدر اهمیت داره؟؟؟؟؟چرا در عوض زندگی نمیکنیم؟ چرا برای بچه های دور و برمون شکلات نمیخریم؟ چرا به زن سرپرست خانوار همسایه کمک نمیکنیم؟ چرا پیرمرد و پیرزن همسایه را نمیبینیم؟ چرا با حیوانات مهربون تر نیستیم؟چرا به طبیعت اهمیت نمیدیم؟ یادمون رفته که نهایتا 70 سال دیگه حتی خاطره ای هم ازمون باقی نمانده؟؟؟؟؟؟

بازدید کنندگان

مدت ها بود که بلاگ اسکای در قسمت مدیریت یادداشت ها، تعداد بازدید کنندگان را دیگه نشون نمیداد

در واقع ما دیگه متوجه نمیشدیم هر پستی چند نفر بازدید کننده داشته

فقط تعداد نظرات را نشون میداد

از چند روز پیش که یهو ما اومدیم در خونمون را باز کردیم و دیدیم دیگه هیچی سرجاش نیست!!!! و بلاگ اسکای طبق میل خودش کل دکوراسیون زندگی ما را عوض کرده بود... یهو قابلیت تعداد بازدیدکنندگان هم دوباره برگشته سرجاش...

من در شگفتم که یک پست 120 نفر بازدید کننده داره ... و فقط 9 تا نظر؟؟؟؟؟

مجموعا کسانی که برای من نظر مینویسن و اعلام حضور میکنند به طور کلی از 20 تا 25 نفر بالاتر نمیرن

بعد اون 100 نفر بقیه چی میگن؟؟؟

تیلوتیلویی که ریز زندگی و روزمره هاش را اینجا مینویسه و همه چیز عین واقعیت اینجا جریان داره، عایا درسته که اینهمه خواننده خاموش داشته باشه؟

به نظر شما منم نباید یواش یواش به رمزی نوشتن رو بیارم؟

نباید به این فکر کنم که وقتی من همه واقعیت زندگیم را اینجا میزارم به اشتراک ، حداقل باید بدونم چه کسانی منو میخونن؟

هنوز تصمیمی نگرفتم... فقط دارم سوال میکنم

خیلی ساده ست که من به این 20 تا 25 نفر رمز بدم و از این به بعد بدونم چه کسانی از ریز زندگیم خبر دارند و خیلی ساده تر میتونیم دامنه دوستیمون را وسیع تر کنیم و حتی دوستی مون را تا یه جاهایی واقعی و واقعی تر کنیم...

کما اینکه بعد از اینکه حساس شدم به آمار و ارقام ... یه نگاهی هم انداختم و دیدم خیلی از کسانی که در لیست پیوندها و روزانه های من هستند ، اصلا منو تو لینکهاشون ندارند و شاید اصلا دوست ندارند من اونا را بخونم... عایا اینا قابل تفکر نیست؟؟؟؟؟

خوندن وبلاگی اجتماعی... اقتصادی... یا شعر و داستان و ... توسط همه افراد شاید کار عمومی باشه، ولی ریز به ریز روزمرگیهای یه نفر؟؟؟؟

خلاصه که این آمار منو به فکر فرو برده...

دوست دارم نظرات شما را هم بدونم

تو تنها آدمی هستی که هیچوقت، باهاش احساس تنهایی نکردم...

سلام

روزتون پر از خوشحالی های بی وقفه



امروز از صبح لبریز از حس خوب و کلمه هستم

دلم میخواد شعر بگم ... آواز زمزمه کنم... برقصم ... با گیاه های سبز دور و برم قد بکشم... با یک دوست قدم بزنم ... چای بنوشم...

دلم میخواد میوه های هزاررنگ را کنار هم بچینم و منتظر آمدن کسی که دوستش دارم بشم

دلم میخواد امروز با تمام وجود زن باشم... پیرهن گشاد رنگی رنگی بپوشم

کفش های قرمز پاشنه دارم را از توی جاکفشی بردارم...

و پرواز کنم...

البته که هیچ کدوم از این کارها را نمیتونم و نشد که انجام بدم

پاشدم با همه ی کلمه ها و جمله ها و حس ها دوش گرفتم... یه کوچولو با بوهای خوب توی حمام بازی کردم

بعدش سرآینه زیر لب با خودم شعر خوندم و کرم های خوشبو و خوش عطری که بوی میوه های تابستونی میداد را یکی یکی و به ترتیب با حوصله استفاده کردم

بعدش یه کوچولو از اون اسانس خوشبوی «لندن» که خانوم فروشنده بهم پیشنهاد داد را زدم

لباسهای رنگی رنگیم را تنم کردم

بطری آبم را که مامان پر از خاکشیر و تخم شربتی و کاسنی و شاتره و آب کرده بود برداشتم

و اومدم بیرون

اول یه نگاهی به سرسرای بالا انداختم و از دیدن اونهمه سرسبزی دلم حال اومد

بعدش از دیدن قد کشیدن حس یوسف های دم در کیف کردم

بعدم نشستم توی ماشین و کولر را گذاشتم روی درجه آخر و ذکرهای حال خوب کن هر روزه ام را شروع کردم تا برسم دفتر

وقتی رسیدم دفتر ... اول از همه بطری آب و یخی که مخصوص مشتری ها میزارم روی میز را با لیوان گذاشتم روی میز جلوی در

بعدش یه کمی دور و برم را خلوت و مرتب کردم

با یه دوست حرف زدم

قربون صدقه ی عکس فندوق کوچولو با لباسهای تازه ش رفتم

و تصمیم دارم تمام حس های خوب امروز را منتقل کنم به طرح هایی که باید تا شب یه نفس انجامشون بدم...

میدونم که عالی میشن...



پ ن 1: حال خوب دوستام ، حالم را خوب میکنه

پ ن 2: به شدت دلتنگ مغزبادوم هستم

پ ن 3: کاش جبر جغرافیا نگاه جنسیتی را به من یاد نمیداد، تا میتونستم بدون دغدغه با یکی از دوستای مجازی اینجا دوست خیلی نزدیک بشم

پ ن 4: دیروز از دیدن گل و گیاهای یه دوست که گفت انگیزه ش را با دیدن گل و گیاهای من گرفته کلی ذوق کردم ...

عجب جایی به داد من رسیدی...

سلام

روزتون پر از نوشیدنی های خنک

پر از هندوانه های سرخ و شیرین

پر از حس خوب و تازگی

تابستون گرم تر از همیشه داره سپری میشه

و من قرار عاشقانه آخر هفته را کنسل کردم به خاطر گرمای زیاد... گناه داشت آقای دکتر... دلم واقعا نمیاد اینطوری اذیت بشه

خیلی دلتنگ بودیم... خیلی دلمون همدیگه را میخواست ... و کلی برنامه چیده بودیم... ولی واقعا این گرما آزار دهنده ست و من راضی به این آزار نیستم

دیشب خیلی خسته بودم و از انتظار برای رسیدنش کلافه شده بودم... وقتی رسید و تماس گرفت یه لبخند خیلی خسته روی لبهاش بود

گفتم برو بخواب...

گفت یه شعر ناب پیدا کردم که باید برات بخونم...

و وقتی داشت شعر را میخوند ، واقعا روح از تنم رفت... بهش گفتم اگه تا امروز عاشقت نشده بودم ، تو همین لحظه عاشقت میشدم... و اگه تا امروز نمیدونستم چقدر دوستت دارم ... تو این لحظه سجده شکر به جا میارم که خداوند به من این نعمت را ارزانی کرده...

خلاصه که نشستیم به حرف زدن... خاطرات... حرفای ناگفته... حرفای تکراری... و شد عاشقانه ای به یاد موندنی

نمیدونم چقدر حرف زدیم ... ولی یه جایی دیگه واقعا هلاک خواب بودیم که خداحافظی کردیم

و اینگونه بود که من لبریز حس خوب شدم و حس کردم هنوز میتونم دوری را تحمل کنم و تو این گرما روا نیست آزار دادن کسی که اینهمه دوستش دارم...

البته که ایشون معتقد هستند این عین نعمت هست و آزار نیست... ولی بهرحال گرمای هوا قابل انکار نیست



دیروز عصر از راه رفتم توی پارکینگ و با پدرجان مشغول درست کردن و جایجا کردن لامپها و چراغها شدیم تا دیگه مشکلی پیش نیاد

بعدش هم هرچی قلمه حسن یوسف داشتم منتقل کردیم به باغچه جلوی در خونه ... میخوام تا اومدن داداش حسابی جلوی در خوشگل بشه

قلمه های تازه را گذاشتم توی آب ... به گلدونهای راه پله حسابی رسیدگی کردم ... پتوس هام حسابی جون گرفتند و خوشگل شدند

اما حال حسن یوسف فری خوب نبود... جاش را عوض کردم ببینم حالش بهتر میشه یا نه

یه عالمه از بگونیاها را هم از دست دادم ... گرمای زیاد تراس خیلی از گلهام را اذیت کرده

توی سرسرای بالا اندازه یک پاسیوی درست و حسابی گل و گلدان دارم حالا

تراس را دیشب حسابی تمیز کردم و گلدانها را حسابی سامان دادم

بعدش هم یه عالمه پروانه درست کردم




پ ن 1: مغزبادوم و مامان و باباش دیروز رسیدند نجف... امروز صبح هم رفته بودند وادی السلام

پ ن 2: مامان یه سری کار دندان پزشکی انجام داده و امروز صورتش یه عالمه ورم کرده بود...

پ ن 3: دلم بهونه میگیره

پ ن 4: خانم دندون چرا یهو همه چیز را رمزی کردی؟

پ ن 5: خانم لیلی کجایی؟

پ ن 6: دوست عزیزم ... اسم خودت و همسرت و پسرت را دادم به خواهر که دعات کنه...

پ ن 7: دوست خوبم هدی جان چند وقتی هست ازت بی خبرم .. انشاله که حالت خوبه... یه خبری بهمون بده

تویی مرهم به تن خسته این بیمار....

سلام

صبحتون شاد و پر انرژی

روزتون پر از حال خوب

و لحظه هاتون لبریز از اتفاقای هیجان انگیز



صبح که وارد پارکینگ شدم دیدم یکی از اهالی کل چراغهای پارکینگ را روشن گذاشته و از دیشب کل چراغها روشن مونده

این در حالی هست که پارکینگ به اندازه کافی لامپ سنسور دار داره و اصلا لازم نیست کسی لامپ روشن کنه

تازه در اثر روشن موندن زیاد و نامیزون بودن یکی از لامپها کل حباب و سرپیچ و دکوراسیون یکی از لامپها سوخته بود و منظره ی بدی درست کرده بود

از همون پایین یه تلفن به بابا زدم و دیگه خودم را درگیر نکردم

بطری آبم را از کیفم درآوردم و چند قلپ نوشیدنی خوش بو و خوشمزه م را خوردم و اومدم بیرون

عوضش دیدم حسن یوسف های جلوی در همچین قد کشیدن و دارن دلبری میکنن... دلم نیومد پیاده نشم... یه نگاهی بهشون انداختم و راه افتادم

جلوی در دفتر هم غلغله بود... همون جابجایی تیربرق که قبلا قصه ش را براتون گفتم... داشتن جدول و پیاده رو را درست میکردند و بست میزدند به تیر برق و ...

اونجا هم خودمو درگیر نکردم ... اومدم داخل و کولر را روشن کردم و یک آهنگ ملایم گذاشتم و یه کمی صداش را زیاد کردم که اصلا صداهای بیرون را نشنوم...

بازم از بطری خوشگلم چند قلپ نوشیدنی خوشمزه خوردم و یه سرو سامانی به دفتر دادم

یه لیست کوچولو برای کارهای امروز تهیه کردم

یه مسیج برای خواهر نوشتم ... میدونید که توی راه کربلا هستند...

با دوتا از دوستام یه کوچولو حرف زدم

یه نگاهی به صفحه آقای دکتر انداختم و متوجه شدم که هنوز خواب تشریف دارند... ترجیح دادم بیدارش نکنم تا یه کم بیشتر استراحت کنه

اگه خدا بخواد میخوام امروز یه طراحی بزرگ را به سرانجام برسونم و خیال خودم را راحت کنم




پ ن 1: برای خودتون مداد رنگی خریدید؟

پ ن 2: از این نقاشی های ماندالای رنگ آمیزی بزرگسالان .... رنگ میکنید؟

پ ن 3: دلم از اون روانویسهای رنگی رنگی خوشرنگ ... برای رنگ آمیزی میخواد

پ ن 4: عطر رب گوجه ی خونگی ...

پ ن5 : از دست بلاگ اسکای دلخورم

من به پیچ و خم موی تو گرفتارم...

سلام

شنبتون پر از لحظه های ناب


پنجشنبه را با مامان دوتایی رفتیم خرید...

هیچی هم چشممون را نگرفت

جز چند تا تیکه لباس تو خونه برای خودمون و داداش و زن داداش ... هیچی نخریدیم...

بعدش هم دوتایی رفتیم نانوایی... دو سه مدل نون خریدیم... بعدش هم خریدای خرده ریز خونه

با هم که راه میرفتیم هزاربار خدا را شکر کردم به خاطر بهبود پای مامان... بخاطر این نعمت دوباره ... که مامانم میتونه با لذت قدم برداره و درد نکشه

اینجا جا داره که بگم هزاران بار دعای خیرم را بدرقه ی راه دکترجراح مامان کردم ... ایشون خیلی زحمت کشید و ما از عملکرد و برخورد و نحوه کارش واقعا راضی هستیم

خدا را شکر...


بعد از اینکه از خرید اومدیم خونه یه چرت حسابی خوابیدم

وقتی بیدار شدم زنگ زدم مغزبادوم ...آوردمش خونه مون و دوتایی دست به کار شدیم

یه موزیک شاد گذاشتیم

یه خمیر جادویی و بینظیر درست کردیم ...

بعدم سه تایی با مامان بساط شکل دادن خمیر را پهن کردیم روی میز آشپزخونه و کلی حرف زدیم و کیف کردیم و خمیرها را شکل دادیم... یه شیرینی ساده و خوشمزه نتیجه کار سه نفریمون بود...



جمعه هم از صبح خواهرا و فسقلیا اونجا بودن

برای اومدن داداش نقشه کشیدم ، باهاشون تصویری تماس داشتیم و اونا هم دیگه دل تو دلشون نبود

بساط آب بازی تو حمام را هم راه انداختیم و یکی دو ساعتی با فسقلیا سرگرم بودیم

آخر شب هم با خواهر و مغزبادوم و باباش خداحافظی کردیم که امروز راهی کربلا هستند...

آخر شب یه مقداری از پروانه های رنگی رنگی را درست کردم




پ ن 1: گلهایی که تو باغچه ی کوچولوی جلوی در خونه کاشتم بی نهایت خوشگل شدند


پ ن 2: یعنی با وجود یه عالمه دوربین ... آقای دزد با خیال راحت اومده و یک قطعه از روی کنتور گاز باز کرده و برده...


پ ن 3: گاهی خودتون یه سختی را میکشید و اصلا به چشمتون نمیاد... ولی اگه همون سختی برای یکی از عزیزانتون پیش بیاد کلی غصه میخورید... 

من اینو دیروز تجربه کردم


پ ن 4: دیشب آقای دکتر ازم درباره وبلاگم میپرسیدن... چون تازگی از دوستای اینجا خیلی زیاد براشون حرف میزنم..


پ ن 5: یکی از دلبستگی های این روزهام توی خونه، گلدونام هستند...

برای خودم که باورش سخته ولی حتی دلم هم براشون تنگ میشه

با هر یه جوانه و برگ دادن و گل دادنشون کلی ذوق میکنم


وقتی نان میخرید ، تعارف کنید...

توی هفته گذشته یه روز داشتیم با خواهر و مغزبادوم میرفتیم جایی

مامان جان سفره نان (سفره پارچه ای مخصوص خرید نان) را به من دادند و گفتند سرراه نان بخر

توی راه که میرفتیم با خواهر جان داشتیم حرف میزدیم

من گفتم : من وقتی نان تازه میخرم چون خودم عادت به خوردن نان داغ ندارم اصلا تعارف هم نمیکنم و خیلی وقتها شده که مثلا کسی توی ماشینم بوده و من نان خریدم ولی فراموش کردم که تعارف کنم... چون کلا خودم عادت ندارم و هیچ وقت نان داغ نمیخورم

خواهر گفت: خب ماها که باهات تعارف نداریم و اگر در همچین شرایطی هم باشه و دلمون بخواد خودمون برمیداریم

خلاصه داشتیم در این باره حرف میزدیم... مغزبادوم هم توی ماشین بود و نشسته بود و به حرفهای ما گوش میداد و هیچی نمیگفت

حالا اینو داشته باشید...


مغزبادوم دقایقی پیش بهم زنگ زده و بعد از حال و احوال پرسی و کلی دلبری ، میگه کی میرسی خونه؟

میگم : باید برم نان بخرم و بعد برم خونه... هر وقت رسیدم بهت زنگ میزنم

یه کمی سکوت کرد... بعد گفت :  راستی اون دفعه من تو ماشینت بودم... دلم نان میخواست... وقتی خریدی آوردی تو ماشین کلی بوی نان میومد... اصلا هم به من ندادی

من یهو دلم یه حالی شد .. پیش خودم گفتم : عجب حواس پرتی هستم ... بچه دلش خواسته و من اصلا حواسم نبوده

با این حال بهش گفتم : خب میخواستی بگی...

میگه: آخه من رودربایستی دارم!!!!!

بهش میگم : تو با من رودربایستی داری؟؟؟؟؟

باز پیاز داغ ماجرا را زیاد میکنه و میگه: خاله خیلی هم بوی نان میومد...

منم دارم هی تو دلم عذاب وجدا میگیرم که اخیش چرا من حواسم به این بچه نبوده....

یهو میزنه زیر خنده و میگه.... الکی گفتم... میخواستم یاد بگیری از این به بعد نان خریدی ... تعارف کنی....

بعدم با خنده تعریف میکنه که هفته پیش داشته به حرفای ما گوش میداده....



پ ن 1: این دهه نودیا.....

پ ن 2: از فکر اینکه میخواد ده روز بره کربلا و من نمیتونم ببینمش ، یه عالمه دلم میگیره

پ ن 3: تازه اگه براتون تعریف کنم اون خواب وحشتناکش را که دیشب دیده بود... غش میکنید از خنده

پ ن 4: اگه بشه این هفته میخوام باهاش یه مدل شیرینی درست کنم ... از ورز دادن و شکل دادن خمیر حتما خوشش میاد... و البته بعدش کلی به دلش میچسبه

گاهی از بیرون نگاه کنید

سلام

روزتون بخیر


روزهای تابستانی دارن تند تند میگذرن

گاهی تعجب میکنم از سرعت گذر عمر

یه جایی تو مسیر رفت و برگشتم به خونه ، یه دوشنبه بازار محلی برگزار میشه، هر دفعه از شلوغی اونجا رد میشم به خودم میگم یه بار میرم سر میزنم

تاحالا هم نشده که برم

ولی تازگی میبینم هنوز چشم بهم نزدم ، دوباره رسیدم به شلوغی های دوشنبه بازار.... به خودم میگم عمرچقدر تند تند میگذره



تصمیم گرفتم فردا برم خرید

با مامان دوتایی

به هیچکدوم خواهرا هم خبر نمیدم

مغزبادومم نمیبرم

میخوام مادر دختری بریم بیرون ... خرید کنیم... حرف بزنیم...

مامان آروم آروم داره به سمت بهبودی میره و این براش یه ذوق خاصی داره



بعضی از وبلاگها را که میخونم ، حرص میخورم

میبینم بعضی از رفتارها را وقتی از بیرون نگاه میکنیم اصلا درست نیست

اونا دارن حق به جانب حرف میزنن و خیلی از خواننده ها هم میان و دل به دلشون میزارن و کلی حرف و حدیث برای اون طرف مقابل میزنن

در صورتی که اگه یه دقیقه دست بزنین به کمر... چند قدم بیاین عقب... منصفانه نگاه کنید... خودتون را بزارید جای طرف مقابل... میبینید کلا بیخود جبهه گرفتید



دیروز آقای دکتر یه جلسه ای داشتن اون سر شهر

برای همین حدود یکساعت و نیم باید رانندگی میکردند... نتیجه چی بود؟

یکساعت و نیم توی راه رفت... یک ساعت و نیم توی راه برگشت ... یک نفس حرف زدیم

شب که زنگ زدند گفتند: خیلی امروز خسته شدم... منم گفتم پس با یه شب بخیر بریم بخوابیم؟

و اینگونه بود که ما یک شب با مکالمه ای حدود یک دقیقه با رضایت خاطر به رختخواب رفتیم



یه زمانی خیلی از دکمه های مختلف خوشم میامد... هرجایی دکمه ای اضافه داشتیم

یا لباسی را مامان میخواست بندازه دور... یا دکمه های زاپاس کنار لباسها... همه را جمع میکردم

دیروز یهو برخورد کردم به یه قوطی فلزی نسبتا بزرگ... وقتی بازش کردم پر از دکمه بود...

یادآوریش برام حال خوبی داشت

باید بدمشون به خواهر که خیاطی میکنه... شاید به یه کاری بیاد





پ ن 1: یه کمی ذهنم آشفته ست ... شاید برای همین آشفته نویسی میکنم

پ ن 2: یکی از دوستام چند روز پیش گرما زده شده بوده .. این یعنی به توصیه های من عمل نمیکنید و این بطری های آب همه جا دنبالتون نیست

پ ن 3: خدا را شکر مامان رافائل جان بهترن

پ ن 4: دوست مجازی...تو اصلا مجازی نیستی... خودت میدونی


شکرگزاری

سلام

روزتون شکلاتی و آبنباتی


امروز صبح رفتم وب هلناز دیدم چالش شکرگزاری   گذاشته ... خواستم منم شرکت کنم

من همه ی دوستای وبلاگیم را به چالش شکرگزاری دعوت میکنم

لازمه دونه دونه نام ببرم؟



خدا را شکر میکنم برای:

داشتن خدایی که وجودش را در نزدیکی حس میکنم

ایمانی که هنوز در قلبم محکم و پا برجاست

اعتقاداتی که بهشون پایبندم

اعتماد به نفس

خط قرمزهایی که از من آدم بهتری میسازه

دوستای مجازی و حقیقی بینظیری که همیشه در لحظات حساس زندگیم کنار بوده و هستند

خانواده ای که دوستشون دارم ودوستم دارند و همه حامی و پشتیبان هم هستیم

وجود مغزبادوم و فندوق به طور ویژه

حس خوب خاله بودن

آقای دکتر... و آرامشی که در کنارش تجربه میکنم

عشق و تجربه ی اون حس بینظیر... چیزی که خیلی از آدمها تا آخر عمر هم درکش نمیکنند

داشتن سلامت

قدرت تفکر

نگاه زیبا

افکار سالم

قوه تخیل

داشتن خونه خوب با امکانات مطلوب

داشتن یک دفتر کار که خیلی خیلی بهش علاقمندم

داشتن یه کمد پر از لباسهایی که دوستشون دارم 

داشتن کفش هایی که باهاشون راحتم و میتونم قدم های بلند بردارم

وجود باغچه ای که به کل خانواده م و خیلی از اطرافیان برکت و سلامت هدیه میده

گل و گیاهانی که تازگی با وجود اونها خیلی خیلی آروم ترم

احساس لطیفی که باعث میشه مهربون باشم

قلبی که بهم اجازه بخشیدن میده

اشتباهاتی که باعث میشن من بزرگ و بزرگ تر بشم

لب هایی که هنوز به ذکر عادت دارند

داشتن ماشین

معجزه های نزدیک و قدرت درکشون

قدرتی که بهم دادی و تونستم باهاش یه جایی بار بزرگی از نفرت و کدورت و تیرگی را زمین بزارم و امروز با افتخار بگم که سبکبال و فارغ از یه عالمه اندیشه بد زندگی میکنم

قدرتی که باعث شد به جای نشستن و غصه خوردن بالهای بزرگی برای خودم بسازم و پرواز کنم

جایگاه اجتماعی که خودم ازش راضی هستم

زبانی که اعجاز کلمات را در حد خودش بلده

گوشهایی که باهاشون بی نهایت چیزهای خوب شنیدم

و گوشواره ها...

پولی که در اوج بی پولی به دستم رسید و منو خیلی خیلی خوشحال کرد


سپاسگزارم به خاطر تمام چیزهایی که از روی مصلحت ازم دریغ شد چه اونایی که حکمتشون را فهمیدم و هزاربار شکر کردم ... چه اونهایی که با نادانی نخواستم که بفهمم و هزاربار شکوه کردم...


خداوندا سپاسگزارم که اگه جاهایی از مسیر، یادم رفت که تو هستی، منو فراموش نکردی و به حالم خودم رها نشدم

خداوندا سپاسگزارم به خاطر اینکه بدون اینکه در نظر بگیری من بنده ی خوبی نیستم ، تو خدای خوبی هستی

سپاسگزارم که چشمهام را به بی نهایتهایی گشوده ای که فقط خودم و خودت ازش خبر داریم




پ ن 1: دوست دارم شکرگزاریهای تک تک تون را بخونم


یه روزی اومدی تو سکوت سردم... سربه راه شدی، دل دوره گردم....

سلام

دوشنبه تون پر از حال خوب



از یه جایی یکی از این بسته های تبلیغاتی بانک آینده رسیده بود به دست مغزبادوم

ماله یکی دو سال پیش بود... یک بسته تبلیغاتی مخصوص دانش آموزان

داخل این بسته یک مداد هست که ته مداد دوتا بذر گیاه داره... یک گلدان کوچک ... به همان اندازه هم خاک بسته بندی شده

توضیحش هم این هست که این دانه را بکارید و با رشد کردن گیاه ، بیاین بانک آینده ، یک کارت هدیه بهتون به مبلغ ده هزارتومان داده میشه

خب البته مهلت بردن و کارت هدیه ش که مسلما گذشته

ولی من و مغزبادوم هفته گذشته گیاه را کاشتیم و خیلی زیبا و سریع گیاه سبز شده ...

مغزبادوم میگه : به نظرت این یه درخت بزرگ میشه...

میگم : اره ... یک درخت بزرگ میشه و یه عالمه مداد و مداد رنگی میده

میگه: میدونم الکی میگی...ولی بیا خیالبافی کنیم...

دوتایی میخندیم... به همه میگیم ما به زودی یه عالمه مداد رنگی نوک تیز به همه تون میدیم...

یه عالمه نقاشی رنگی رنگی هم میکشیم ... رنگای خیلی خاصی هم داریم ... بعد بلند بلند دوتایی میخندیم

میگه : یادمون نره یه عالمه برای فندوق کنار بزاریم

حتی خیالشم رنگی و قشنگ بود



یه سری کار لیست کردم که تا اومدم داداش باید انجام بدم

مثلا میخوام یه عالمه قلمه های گل براشون آماده کنم که با خودشون ببرن

میخوام این سری چند تا رمان برای زن داداش هدیه بخرم

و ...


یه کرم تازه خریدم برای لک های صورتم

دپی وایت....

تازه سه روزه میزنم ولی واقعا دارم اثرش را به خوبی میبینم...

کلی بهم انرژی داده


هوای گلهایی که تازه کاشتم را دارم و هی دور و برشون راه میرم و باهاشون حرف میزنم

شبها که میرم خونه دونه دونه به گلدونها سر میزنم

برای خودم هم اینهمه وابستگی عجیب هست

خانواده دارن یه سفر برای زمانی که داداش و زن داداش میان برنامه ریزی میکنند و من همه مدت فقط حواسم به این هست که توی این مدت گلهام را چیکار کنم


دختر دایی بهم یه حسن یوسف داده که کمی شکل و رنگش با حسن یوسف های معمولی فرق داره

سرچ کردم گویا بهش میگن حسن یوسف فر... چون کمی لبه های برگها فرم دار هست و رنگ مایل به صورتی داره

ازش قلمه گرفتم و ریشه داد... ولی وقتی کاشتمش خشک شد... گویا گیاه حساس تری هست نسبت به حسن یوسف معمولی که خیلی گیاه حساسی نیست



پ ن 1: گاهی از اینکه اطرافیانم حسرت چیزهای خیلی کوچیک را میخورن و من کاری از دستم بر نمیاد بی نهایت غصه دار میشم


پ ن 2: دیشب یکی از دوستانم غصه دار بود ... غمش انگار تا ته جونم اثر کرد... خیلی دلم میخواست میتونستم کاری کنم اما هیچ کاری از دستم بر نمی آمد


پ ن 3: دوست عزیزم که هیچ آدرسی نمیدی و از من دستور قورمه سبزی خصوصی میخوای....

من در پختن قورمه سبزی هیچ اطلاعاتی ندارم ... ولی اینجا از دوستام میخوام که بیان و تجربه هاشون را بهت بدن

از اوله اول... از سبزی و نوع و مقدارش... تا پخت و ...

یکشنبه ی خیلی گرم

سلام

روزتون شیرین و گوارا


من از حجم محبت و دوست داشتن شما به اینجا وابسته ام ... از اینکه اینهمه مهربون و دوست داشتنی هستید ازتون ممنونم

هزاران بار خداوند را شکر میکنم که اینجا دوستانی پیدا کردم که زندگیم را زیباتر کردند


امروز صبح طبق معمول رسیدم دفتر و دیدم ....به به ... دارن تیربرق های جلو دفتر را تعویض میکنند

یه عالمه ماشین های بزرگ و مهندس و کارگر ...

ماشین را یه گوشه ای پارک کردم و گفتم مجبورم از فرصت استفاده کنم و برم قدم بزنم

پرسیدم کار تا کی طول میکشه... گفتند : ده و نیم ... منم قدم زنان و آرام آرام عینک دودیم را گذاشتم روی چشمم و راه افتادم

بطری نوشیدنی خوشمزه م دنبالم بود و اولای ماجرا همه چیز خوب بود...

با یه لبخند گنده...

نیم ساعت که گذشت دیدم خیلی خیلی گرمم شده و بی طاقتم....

برگشتم سمت دفتر.... دیگه واقعا داشتم از گرما له له میزدم... با وجود نوشیدنی خنک

وقتی رسیدم گفتند : هنوز یک ساعت دیگه کار داره...

تحمل کردم اون یک ساعت را هرجوری بود ... ولی واقعا از بی برنامگی اینهمه آدم کلافه شدم

حتی تذکر هم بهشون دادم... با یه اعلامیه ساده توی محل...کار کلی آدم حل میشد...

جمعیت زیادی کلافه و سردرگم شده بودند، خانه های اطراف که دربهای برقی داشتند و حالا دیگه نمیتونستند از خونشون خارج بشن

چند تا خانوم خانه دار که نگران مواد غذایی داخل فریزها شده بودند (نزدیک به 5 ساعت کامل برق قطع بود)...

یه عالمه شرکت و دفتر که برای کارت زدن... وارد شدن ... انجام امور... نبودن کولر... نبودن فکس... و بینهایت مشکل دیگه جمع شده بودند توی کوچه ی ما...

در صورتی که با یه اطلاعیه ساده همه این مشکلات حل میشد...

خلاصه که وقتی برق وصل شد و رسیدم داخل دفتر اول رفتم سراغ هندوانه و گیلاس...

بعد هم دوباره بطری را پر از آب کردم

دست روی دست گذاشتم و آروم نشستم جلوی باد خنک کولر

گاهی باید بیخیال دنیا شد...



پ ن 1: کتاب « دختری که رهایش کردی» «نوشته جوجو مویز» را دیروز صبح تمام کردم

کتاب خوب و دلچسبی بود ... یک داستان با دو زمان موازی... من که خوشم اومد


پ ن 2: دیشب کتاب « موسیو ابراهیم» «نوشته اریک امانوئل اشمیت» را شروع کردم و یه نفس خوندمش و تمامش کردم و گذاشتمش کنار

برای گذران وقت خوب بود...


پ ن 3: من بازم میگم از فیدیبو خیلی راضی هستم ولی به نظرم یک کتابخانه الکترونیک با این وسعت میتونه کمی ارزان تر هم باشه...

اگه کسی گزینه ی بهتری سراغ داره حتما بهم معرفی کنه


جانا ...دلم را برده ای فریبانه....

سلام

روزتون زیبا


اول تبریک بگم روز و عید زیبایی را که گذشته ولی ...

من یکی از زیباترین لحظه هایی که در دل و جانم ثبت شده ... لحظه ای بود که زمان متوقف شده ... همه ی جهان ایستاد و احساس کردم دنیا را از نگاه یکی ورای آدمای زمین میبینم، همه چیز را از آسمان تماشا کردم و کنار آقای دکتر ایستادم در حرم حضرت معصومه و سلام دادم، لحظه ای که باور واقعی بودنش برای خودم هم سخت هست و هرچی میگذره بیشتر فکر میکنم اون روز رویا دیدم و نمیتونست واقعیت باشه....اینجا 

من به پرودرگارم شکرانه یک لحظه ی ناب را بدهکارم که توان به جا آوردن شکرش را ندارم و به عمه سادات مدیونم که اجازه داد در دامان پرمهرش اینچنین لبریز و مست بشم...

من ارادت ویژه دارم خدمت حضرت معصومه (س)....



چهارشنبه بعد ازظهر رفتم دکتر ... تنها کسی که حواسش بهم بود و مجدانه پیگیر بود دوست عزیزم فندوقی بود

دکتر با دیدن سونوگرافی خیلی متعجب شد ... کبدم خیلی خیلی چرب و چیلی بود

اما با دیدن آزمایش ها بهم امیدواری داد و دارو اندازه سه ماه و قرار شد ورزش و پیاده روی را شروع کنم... باشد که رستگار شوم

رفتم داروخانه و داروم را گرفتم و یک کرم گرون تومنی خودم را مهمان کردم ویک پن خوشگل

پنجشنبه صبح با پدر کلا به رسیدگی به گل و گلدانها گذشت... کل سرسرای بالا را گلدانهای بزرگ چیدیم و داخلش گل کاشتیم و منتظرم تا زیبایی به نهایت برسه

بعدش هم با مامان و بابا ، سه تایی، یه خونه تکونی اساسی راه انداختیم و با یه آهنگ شاد کلی گفتیم و خندیدیم و حسابی همه جا را برق انداختیم

عصر پنجشنبه هم با مامان و مغزبادوم زدیم بیرون

اولین بار بودم که بعد ازعمل مامان باهاش میرفتیم بیرون خرید

خریدای کوچولو خونه

خاکشیر... دانه شربتی...

در حدی که زیاد هم خسته نشن

برای مغزبادوم به مناسبت روز دختر پاستیل خریدیم

سه تایی بستنی خوردیم

بعد هم اومدیم خونه و تا ساعت 1 شب با مغزبادوم کیک پختیم و خامه زدیم و حسابی کیف کردیم و آشپزخانه را منفجر کردیم

تا ساعت 2 هم دوباره آشپزخونه تمیز کردیم و آلبالوی نمک زده خوردیم و حسابی خوش گذروندیم

جمعه هم کنار فندوق کوچولو و خانواده روز آروم و خوبی بود... شکر پروردگار

نقشه ها کشیدیم برای اومدن داداش و زن داداش




پ ن 1: مغزبادوم و باباو مامانش دارن میرن کربلا... احتمالا سه شنبه


پ ن 2: از بعد از اینکه شماها به آفتابه سبز توی عکسها توجه کردید تازه متوجه شدم که با آفتابه به گلها آب میدم و اصلا لطیف نیست

برای همین یه آبپاش خوشگل که دست برقضا اونم سبز هست خریدم برای گلها... بعدا توی عکسها میبینیدش


پ ن 3: چند قلمه حسن یوسف کاشتم توی باغچه جلوی درب ورودی خونه... بینهایت خوشگل و دلبر شده


پ ن 4: یه عالمه مقوا برده بودم خونه که پروانه درست کنم ، ولی حتی فرصت نکردم بهشون دست بزنم


پ ن 5: میدونم قول داده بودم پست بنویسم ، روزهای تعطیل... ولی واقعا نرسیدم


پ ن 6: مهربونی یادتون نره


روزهای پرهیاهو

سلام

روزتون خوش

زودتر از هر روز از خونه زدم بیرون

ولی رفتم پلاسکویی و یه سری خرید انجام دادم و دیرتر از هر روز رسیدم دفتر

خرید برای وسایل مخصوص حمام و دستشویی طبقات پایین بود که تازه مستاجرها میخوان ساکن بشن


1- رسیدم دفتر زنگ زدم برای کاغذ

دستم حسابی بند شد

پول واریز کن

یه جای دیگه جداگانه یه سایز دیگه کاغذ خریدم

یه سری پاکت سفارش دادم

بعد با هرسه تاشون هماهنگ کردم چون خیلی نزدیک هستند با یک پیک همه را بفرستید

دوباره پول واریز کردم

دوباره و دوباره

باید پول بلیط داداش را واریز میکردم و بعد برای هرکدام از این واریزها ارسال عکس و شناسه و ...

خلاصه که تا به خودم بیام شد الان...


2- بابا دیشب یه عالمه آلبالو خریده بودند

تا نصفه شب سه تایی آلبالو تمیز میکردیم

برای خشک کردن جدا

برای مربا جدا

مامان صبح داشتن هسته میگرفتند که دیگه من وقت کمک نداشتم و زودی اومد بیرون

ولی میدونم شب که برسم خونه عطر مربای مامان پز خونه را پر کرده و البته شربت خوشرنگ.... ترش و شیرین...



3- آقاهه داره توی کوچه روبروی دفتر من پنجرگیری ماشین انجام میده

بعد میاد داخل دفتر میگه خانم شما انبردستی، سیم چینی، قیچی .. چیز اینطوری دم دستتون نیست که بدین به من ...

دارم نگاش میکنم که کلی وسیله و ابزار ریخته دور و بر لاستیکی که داره عوض میکنه...

خودش متوجه نگاهم میشه ، میگه : بله من انبردست دارم ولی با انبردست خودم بچینم یه وقت انبر دستم خراب میشه

پرسیدم : اونوقت انبردست ما خراب نمیشه؟؟؟؟؟

یه خرده نگاه کرد و بدون حرف رفت بیرون.... آخه من چی بگم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟



4- فیلم اوقات بد در هتل ال رویال را دیروز عصر دیدم

ارزش یک بار دیدن را داشت

اما کسانی که مثل من از این حجم از خشونت و افراطی گری خوششون نمیاد این فیلم را جزو انتخابهاشون نزارن

فیلم یه ته مایه های سیاسی و مذهبی هم در خودش جا داده بود

فیلم برای افراد بالای هفت سال بود و به نظر اصلا مناسب بچه ها حتی تا دوازده سال هم نبود



5- امروز عصر نوبت دکتر دارم

جواب آزمایش را میگیرم و میرم دکتر

تا ببینم چه خبره ... توکل بر خدا


6- من اگه جز جواهرات بودم احتمالا گوشواره بودم...

یک گوشواره آویز دار بلند... از آنهایی که یک نگین یاقوت خوشرنگ دارند و با هر دلبری به رقص در می آیند...

شاید هم یک خلخال با نگین های آبی...پنهان و پیدا

اگه گره باشم...

سلام

روزتون عسل

صبح تون شیرین

زندگی تون لذت بخش و شاد




میخوام اگه گره هستم ، گره ای باشم وسط بند یه گردنبندکه یه دونه مروارید خوشرنگ بهش آویزان هست...

یا حتی یه گره از اون گره های تزئینی برای وصل کردن دو طرف یک دستبند

شاید هم گره یک ریسمان که باهاش شاخه های درخت مو را بستند که صاف و یکدست و زیبا رشد کنند

من اگه گره باشم ، میشم یه گره ی کور وسط تارهای پیوندهای فامیلی، گره ای محکم که گسستنی نباشه و یه عالمه آدم را به هم وصل کنه

دلم میخواد اگه گره هستم، گره کروات یک مرد باشم ، وقتی با عشق داره تو آینه خودش را برانداز میکنه و آماده میشه برای مراسم عروسیش و ته دلش یک ملودی شاد داره پخش میشه ... شایدم کره پاپیون یک دختر پشت لباس عروسش...

من اگه گره باشم ، گرهی هستم که یک مادر بعد از بافتن موهای دخترکش به اون ربان میزنه

شایدم گرهی که دخترک عاشق به سبزه های روز سیزده زده و باد یواشکی بازشون میکنه

من اگر گره باشم یه گره وسط موهای پشت سر اون نی نی کوچولوام که مامانش با روغن با دستای مهربون بازش میکنه

کاش اگه گره هستیم، گره ی طناب اون ملوانی باشیم که داره تور ماهیگیری میبافه و زیر لب شعرهای عاشقانه میخونه

یا گره بند طناب لباسی که پدرسالها پیش بسته و هنوز محکم سرجاش مونده و مامان با عشق ملافه های سفید و تمیز را روش پهن میکنه

من حتی اگه گره هم باشم ، گره ای هستم وسط کامواهای رنگی رنگی یک شال که به دست معشوقه بافته شد تا هزارتای های گرم را مهمون کنه

اگه گره باشم ، یکی از گره های قالی دست بافم

اگه گره باشم یکی از گره های پارچه های سبز ضریحم

من حتی اگه گره باشم یه گره به درخت حاجاتم...




پ ن 1: نمیدونم چرا امروز صبح دلم میخواست این کلمات را براتون بنویسم به جای روزانه نویسی

پ ن 2: منم عین شماها نمیدونم چه خبره و بلاگ اسکای داره چه بلایی سر وبلاگهامون میاره

پ ن 3: وبلاگم برای خیلی از دوستام باز نمیشه

پ ن 4: همدیگه را با محبت هامون خوشحال کنیم

گل و گیاهان تیلویی

منم هوس کردم گلها و تراس خونه را نشونتون بدم

انگیزه اصلی را آقای اردیبهشتی ایجاد کردند... ازشون متشکرم

4mwr_img_20190308_134943_641.jpg

این یک نما از تراس کوچولوی خونه ی ما

8qjk_img_20190329_130717_919.jpg

این یه نمای بازتر

yd95_img_20190425_101338_044.jpg

این هم باکس های سبزی روی پشت بام


mzws_img_20190623_191105_079.jpg

این هم قلمه های مهربانی که کلی ازشون حرف زدیم

1mi9_img_20190627_141733_907.jpg

تصعید

سلام

روزتون رویایی


دیشب خیلی خسته بودم و نزدیک ساعت 11 رفتم تو رختخواب

آقای دکتر هنوز کار داشتند و من باید منتظر میماندم

این شد که رفتم سروقت فیدیبو.... سرگرم خواندن شدم

دارم کتاب «دختری که رهایش کردی» را میخونم و یه سیر جالب صعودی و نزولی در جذب داره که الان در قسمت های جذابش هستم و خیلی علاقمندانه و مجدانه دارم میخونمش... نزدیکای ساعت 12 و نیم به خودم اومدم و دیدم خیلی گذشته ولی خبری از آقای دکتر نیست ، گفتم بازم صبوری پیشه کنم و باز فرو رفتم تو کتاب... دفعه بعدی که به خودم اومدم دیگه چشمام نای خوندن نداشت ، ساعت 2 بود... زنگ زدم ... آقای دکتر هفت کله خواب بود!!!!!!!!!!!!!!!!!

من از این حرکت بی نهایت عصبانی شدم ولی خوب کاری نمیشد کرد، منم چشمام بی نهایت خسته شده بود و این شد که سریع گوشی را کنار گذاشتم و خوابیدم

ولی چه خوابی... همش داشتم کابوس میدیدم

حالا وقتی خواب خوب ببنیم و بیدار بشیم ... اگر هزار تلاش هم بکنیم و دوباره بخوابیم محاله که ادامه ی اون خواب خوب را ببینیم...اما امان از خواب بد... هزاربار بیدار شدم و جابجا شدم ولی بازم دنباله همون خواب میومد سراغم...

خلاصه که خیلی بد خوابیدم... چندین و چند بار بیدار شدم و از ترس به خودم لرزیدم و درجه های مختلف اسپلیت را تست کردم و هی دوباره خوابیدم و بیدار شدم

صبح گفتم بزار یه دوش حسابی بگیرم بلکه این تلخی را بشوره ببره...

ولی بی فایده بود.. از حموم که اومدم بیرون هنوز دل آشوب بودم و اخمالو

اول صدقه گذاشتم و بعد تسبیح قرمز رنگم را که دانه هاش رنگ دانه های انار هست برداشتم و شروع کردم به ذکر گفتن

اهل شمردن ذکر نیستم مگر در شرایط خاص... الانم این تسبیح فقط بهم حس آرامش میداد وگرنه باهاش در حال شمردن نبودم

حدود یک ربع بیشتر نگذشته بود که حس کردم داره حالم خوب میشه...

پاشدم لباس پوشیدم و کرم و عطر و لوسیون و اسپری... سرحاله سرحال

صبحانه خوشمزه مامان خودش به تنهایی برای شروع یک روز خوب کافی بود ولی معجون خوشمزه و ترشی که توی بطری آبم ریخته بودند دیگه معجزه بود

میدونید من اونقدر انرژی زیادی ندارم که بخوام تمام روز یه حال بد را مثل یه گونی بزرگ و سنگین روی دوش افکارم با خودم همه جا حمل کنم

پس بهترین راه حل این هست که یه جایی بزارمش زمین و ازش بگذرم

توی راه به خودم گفتم میخوای برای اینکه حال دلت بهتر بشه بری چند تا دونه میوه کاج پیدا کنی و امروز تو دفتر رنگشون بزنی و بعد به عنوان آویز کنار گلدونها ازشون استفاده کنی؟

جواب تیلو یه لبخند گنده بود...

رفتم سمت پارکی که توی راهم هست و میدونم که میوه کاج داره... اما هر چی زیر درختها گشتم حتی یه دونه هم پیدا نکردم ولی در عوض لابلای گلها و چمن های پارک در حد چنددقیقه راه رفتم و کلی حالم بهتر شد...





پ ن 1: از نداشتن امنیت به شدت میترسم و کابوس شبم همین بود


پ ن 2: آقای دکتر وقتی رسیده بودند خونه خیلی خیلی سردرد داشتند و با لباس بیرون روی کاناپه دراز میکشند تا حالشون جابیاد که خوابشون میبره

حتی صبح هم هنوز خیلی حالشون سرجاش نیومده بود


پ ن 3: بچه ها برای رافائل جون و مامانش دعا کنید


پ ن 4: اینقدر هوا گرمه که هیچ بعید نیست یهو از گرما ناپدید بشیم... عین دونه های نفتالین