روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

لبخندهای کشدار

سلام

همچنان صبح های زود میام سرکار

تازگی حس میکنم اگه بخوابم لحظه های قشنگ زندگی از دستم میره

حیفم میاد زیاد بخوابم

دلم میخواد صبح زود زندگی را شروع کنم

صبح زود بهش زنگ بزنم و لبخندهای گنده گنده روی صورتم نقاشی کنم


سحرها وقتی بیدار میشم و میبینم مامانم برای دلخوشی من یه چیزی درست کرده... برای دلخوشی داداش یه چیز دیگه آماده کرده و برای خودش که سحرها خیلی ساده چیز میخوره یه چیز دیگه.... یه لبخند گنده میاد رو لبم که چقدر مهربونه این مادر!


وقتی نزدیک افطار میرسم خونه و میبینم بابا داره به سبک مورد علاقه ی من و داداش برامون با کرمگ و ملون ، فالوده ی مخصوص درست میکنه... یه لبخند گنده میاد رو لبم!


وقتی خواهرم زنگ میزنه و میگه سه شنبه که مامان باید بره خونه مادربزرگ و کسی نیست افطاری درست کنه... من افطاری درست میکنم و میام اونجا... از مهربونیاش یه لبخند گنده میاد رو لبم!


وقتی اون یکی خواهر زنگ میزنه و میگه برای ولادت امام حسن میخوام نون جو بین فامیل تقسیم کنم... یه لبخند گنده میاد رو لبم!


وقتی خوابم و آقای دکتر زنگ میزنه نصفه شب بیدارم میکنه و یه عالمه حرف می زنه و میفهمم که چون حالش خوب نیست و هیچکی مثل من حالش را خوب نمیکنه زنگ زده بهم... یه لبخند گنده میاد رو لبم!


وقتی خواب خیلی خوبی میبینم و میفهمم خدا هوامو داره....

وقتی که عزیزانم لبخند میزنن...

وقتی که همه با هم برای امسال که حال بابا بسیار خوبه، شکرخداوند را میکنیم...

وقتی که مامانم برام بلوز و شلوار خوشگل میخره...

وقتی که مامانم کمکم تکه های چهل تکه را میبافه...

وقتی که مغز بادوم هر روز بهم زنگ میزنه...

وقتی داداشم برام فیلم و سریال میاره...

وقتی که ....




خداوندا ممنونم که اینهمه مهربونی...

اینهمه نعمت بهم دادی و بهم نگاهی دادی که این نعمت ها را میبینم

خداوندا سپاسگزارم...



پ ن : گیلاس سرخ دیشب سحر به شدت به یادت بودم و دعاگوت

رنگها

داشتم فکر میکردم چه رنگی را از همه بیشتر دوست دارم

وقتی لابلای چیزای رنگی رنگی قرار میگیرم انگار نمیتونم دقیق انتخاب کنم

انگار نمیدونم چه رنگی را از همه بیشتر دوست دارم

مدتهاست که اینطوری شدم

از وقتی با رنگها بازی کردم و عاشق رنگها شدم

از وقتی با رنگها مست و بی اختیار شدم

دیگه نمیتونم یکیشون را به عنوان بهترین انتخاب کنم

هرجایی یه رنگی را دوست دارم

هرجایی یه رنگی برام معنی و مفهوم و حس و حال داره

گاهی میبینم کششم به سمت لیمویی و نارنجی کمی بیشتره

بعدش میبینم صورتی را هم خیلی دوست دارم

سبز را

آبی را و ... همه رنگها را

ترکیب های بی نهایت همه شون را

وقتی کنار هم قرارشون میدیم

وقتی بینشون خط تمایز میزاریم

وقتی ست میکنیم

وقتی ترکیب میکنیم

وای من در میان این رنگها ، دستهایم به دستهای افریدگار میرسه

من در میان تجلی این همه زیبایی می تونم خداوند را ببینم





پ ن 1 : از صبح شهرداری ، در حال آرایش و پیرایش شمشادهای کوچه هست و با صدای این اره ... مغزم به فنا رفته

پ ن 2 : قرآن میخونم ... آرومم

پ ن 3 : کاموا آوردم و آروم آروم ، تکه ای از پتو را میبافم

پ ن 4 : خرداد به روزهای آخر رسید... بهار تمام شد

پ ن 5 : آمدن تابستان را جشن بگیریم؟ من لابلای لحظه ها دنبال بهانه ام

پ ن 6 : یک طلبی از یک ارگان دولتی دارم که یکسال اونو به تاخیر انداخته... نذر کردم این طلب را بده ، همش را برای عید فطر برای عزیزانم عیدی بخرم



خواب آلودترین دختر دنیا

سلام

تا سحر نخوابیدم

بعد از سحر هم فقط دوساعت

و الان من خواب آلودم به شدت




برای خوابیدن خیلی زود به رختخواب رفتم...

آقای دکتر برای کاری رفته بود بیرون و گفت یکی دوساعت کارش طول میکشه

سریال «فرار از زندان » نگاه کردم

وقتی آقای دکتر اومد، یک ساعتی حرف زدیم و کلا بی خواب شدم

رفتم حمام

قرآن خوندم و تا سحر بیدار موندم




هوس های یک روزه دار....

روزهای شنبه و سه شنبه که مامان از صبح میرن خونه مادربزرگ افطاری خاصی نداریم

البته مامان خیلی دنبال راه حل میگشتن که من بهشون پیشنهاد دادم یه کم ریلکس باشن

من که کلا ترجیحم برای افطاری حاضری هست

خودشون هم با حاضری مشکلی ندارن

بابا هم که کلا شبها هیچی جز حاضری نمیخورن

برای داداش هم یه چیزایی تو یخچال پیدا میشه


دفعه قبل تا رسیدم خونه بیست دقیقه با افطار فاصله بود

منم تو این فاصله یه املت محشر با کلی مخلفات و دور چین برای همه آماده کردم

امشب هم انگار دلم یه املت حسابی میخواد

هرچند میدونم که از مهمونی دیشب هم سوپ داریم و هم غذا

ولی از همین الان ... ذهن شکموی من... مشغول خرد کردن گوچه ، قارچ و پیاز هست

حتی نخودفرنگی ها را هم از توی فریزر در آورده ام

ذرت هم آماده کرده ام

کنار املت سیب زمینی هم سرخ میکنم ... داداشم اینطوری بیشتر دوست دارد...



پ ن 1 : در این لحظه هوس همه ی شربت ها را دارم

پ ن 2 : گفتم بمیرم برات که ... گفت لدفن هیچ وقت نمیر... من بدون تو چیکار کنم....

پ ن 3 : جای انگشتاش را پیدا نکردم ... ولی هر دفعه به صندلی که رویش نشسته بود نگاه کردم ... بغضم گرفت

پ ن 4 : در نظر سنجی جدید هم شرکت کنید... ممنونم

اینهمه لطف...:)

سلام دوستای عزیزم

طاعاتتون مقبول

چقدر منو ذوق زده میکنید با اینهمه کامنت محبت آمیز

واقعا ممنونم...


قرار عاشقانه ی بینظیری بود...

تصمیم گرفته بود سوپرایزم کنه

سحر راه بیفته و قبل از من ، جلوی دفترم ایستاده باشه

دوستش دارم برای تمام عاشقانه های مردانه ای که فقط مختص خودش هست

دوستش دارم برای اینکه بلد نیست به روش من دوستم داشته باشه و فقط به روش خودش عشق میورزه


کلی کار داشت... از راه رسید... اومد دفتر من ... یه میز به خودش اختصاص داد و وسایلش را پهن کرد

تجربه ی جدیدی بود برام

تاحالا اینهمه در حال کار ندیده بودمش

تا ظهر به کارهاش رسید و من از اینکه تو دفترم باهاش زیر یک سقف بودم لذت بینهایتی بردم

بقیه اش هم عاشقانه گذشت

کلی انرژی گرفتم

کارتهای کوچولو را بهش نشون دادم ... یک نگاه سرسری کرد و گذشت... میدونستم..... چون میشناسمش





پ ن 1 : دیروز کلی مهمون بازی کردیم

پ ن 2 : امروز دنبال جای انگشتاش روی وسایل دفترم میگردم

پ ن 3 : هی لبخندهای گنده گنده میزنم و لبریز از حس خوبم

پ ن 4 : چهل تکه ام خیلی کند پیش میره...


وقتی خدا بخواهد...

سلام

دیشب آقای دکتر بعد از افطارنوبت دکتر داشتن...

دکتر گفته بود روزه براشون مضر هست و نباید بگیرن

از مطب که اومد بیرون زنگ زد بهم

گفت: من فردا میام پیشت

اصلا نزاشت حرف بزنم... گفت حالا که روزه نیستم دیگه بهونه ای نمیمونه

دلم تنگ شده

بی طاقتم

برای ادامه ی روزهام به انرژی بودن باهات نیاز دارم


و این شد ...

که امروز شد یک قرار عاشقانه یهویی...

بدون برنامه ریزی

بدون دل دل های چند روز قبلش



و من مست می عشقم...


پ ن 1 : وقتی خداوند بخواهد میشود...


حرمت ماه رمضان

در نظر من هرچیزی حرمت داره

اینکه کسایی میتونن روزه بگیرن

نمیتونن روزه بگیرن

اصلا دوست دارن بگیرن

دوست ندارن

اعتقاد دارن

ندارن

هیچکدوم به ما ربطی نداره... اما هر چیزی یه حرمتی داره

من با خوردن و آشامیدن بقیه در ماه رمضون مشکلی ندارم

ولی آیا لازمه به طور حتم تو چشم بقیه باشه؟

مثلا خانوم چادری محجبه تو پیاده رو راه بره و سیب گاز بزنه؟؟؟؟؟؟

یعنی نمیشه این سیب را طوری خورد که به حرمت ماه رمضان هم بر نخورد؟




پ ن 1 : من به حرمت ها اعتقاد دارم

پ ن 2 : قضاوت دیگران اصلا کار ما نیست

پ ن 3 : کار آقای دکتر با چیزی شبیه معجزه رو برو شد.. شکر خدا

پ ن 4 : زنگ زد و اونقدر حرف زد و حرف زد تا آروم شدم و رسیدم به دندانپزشکی

پ ن 5 : بی حسی تمام شده و من بی نهایت درد دارم

دلتنگی

همین الان دلتنگ چه کسی هستید؟

منظورم نه از آن نوع دلتنگی هایی که بی تابی می آورند

دلتنگی خیلی ساده و دم دستی

من چون اکثر اوقات دلتنگ آقای دکتر هستم و این دلتنگی از نوع خیلی شدید است... بقیه دلتنگی ها به چشمم نمی آید

ولی دیروز وقتی دایی جانم را که از عید تا حالا ندیده بودم دیدم... فهمیدم دلتنگی های دیگری هم وجود دارد

که گاها به چشم من نمی آمده

وقتی دایی جان را دیدم ، او را سفت در آغوش گرفتم و او هم مرا در آغوشش فشار داد

فهمیدم چقدر دلتنگش بوده ام...

بعدا در تلگرام برایش نوشتم: چقدر بعد از دیدنت دلم حال آمد...

نوشته بود: دقیقا حرف دل مرا زدی...


خب حالا که فکر کردم دیدم

دلتنگ للی هستم... خیلی وقت است کنار هم نشسته ایم و حرفهای دلمان را نزده ایم

دلتنگ خواهرم هستم که بخاطر ماه رمضان دیگر مثل قبل به من سر نمیزد

دلتنگ یکی از عمه هایم هستم که تازه بیمار هم هست و خیلی هم به من نزدیک است ولی به او سر نزده ام

دلتنگی پایان ندارد

انگار مداوا هم ندارد

ولی چقدر خوب است قدر اطرافیانمان را بدانیم و بدانیم که زندگی کوتاه است


پ ن 1 : قرار عاشقانه ی ما موند برای همون بعد از ماه رمضان... و این یعنی دلتنگی همچنان باقی است

پ ن 2 : سالها یک دوست مجازی داشتم که بدون آزار به هم کمک میکردیم...

یادم هست در یک پست دیگر هم از او یاد کردم ...

امروز به شدت دلتنگ او هم هستم

پ ن 3 : امروز باز نوبت دندانپزشکی دارم...

نیازمند دعا

سلام

میریم خرید میوه و خرده ریز

وسط رنگها و بوها مست میشم

وسط اونهمه میوه ی خوشگل

عین یه تابلوی بینظیر جلوی چشمم هستند... رنگهای شاد و گرم و دوست داشتنی

عطرها و بوها

سیرهای تازه

سبزی های بینظیر

خدا را سپاس که یک بهار دیگر فرصت دیدن و استشمام بوها را داشتم....




پ ن 1 : امروز برای آقای دکتر روز مهم و سرنوشت سازی هست

خیلی خیلی از همه التماس دعا دارم


پ ن 2 : من در مبارزه با این بیماری یک بار دیگر شکست خوردم

ولی دوباره به خودم قول میدم


پ ن 3 : از بس  « سریال فرار از زندان » دیدم چشمام اصلا باز نمیشه


پ ن 4 : لابلای شلوغی های اتوبوس ... صبح که به سرکار می آمدم .. .دختری را دیدم که یک کاور لباس دستش بود... ناخود آگاه یاد صحرا افتادم ... اضطراب چشماش یه طور گیرایی منو مجبور میکرد بهش نگاه کنم... زیبایی ... همراه با یک دلهره ی زیبا


پ ن 5 : یعنی چی میشه که یکی با سرچ واژه «کتاب سلام آقای کرم» به من میرسه؟؟؟؟؟

تعلیم و تربیت

سلام

من که تا حالا چیزی در مورد پیش دبستانی 1   و  2  نشنیده بودم

دیروز تا شنیدم زنگ زدم به خواهر و گفتم چیزی در مورد این 1  می دونی

ماله بچه هایی هست که چهارسالشون تمام شده و وارد 5 سال شدن

گفت که نشنیده

امروز صبح خواهر میخواست مغز بادوم را ببره به یک پیش دبستانی و در مورد این 1 سوالاتی بپرسه

از بس که مغز بادوم ذوق داشت گفتم من میام دنبالتون

بابا گفت منم میام

خلاصه برای یه ریزه بچه

یه خاله ... یه پدر بزرگ... یک مادربزرگ... یک مادر... راه افتادن به سمت پیش دبستانی

من که از دیدن در و دیوار انقدر ذوق کرده بودم که هزار بار آرزو کردم ....

با مغز بادوم کلی تو حیاط با وسایل بازی اونجا بازی کردیم و بهمون خوش گذشت

حالا بگین نتیجه این نشست و دیدار چه بود؟

مامان مغز بادوم فرمودند که :

بجه م گناه داره ... وقتی اجباری نیست... صبحای زود بیدارش کنم که چی بشه... باشه برای سال بعد....




پ ن 1 : فکر نکنید من به مهد کودک نرفتم که اتفاقا محض اطلاعتون من از همتون بیشتر به مهدکودک و آمادگی رفتم

پ ن 2 : کودک درون من هنوز خیلی سر زنده و شادابه

پ ن 3 : با مغز بادوم تصمیم گرفتیم یه عالمه از کاردستی های اونجا را درست کنیم

پ ن 4 : قرار عاشقانه را کنسل کردیم ولی لابلای حرفامون دوباره هزاربار عاشق تر شدیم

پ ن 5 : نیاز به استراحت دارم ... من هرسال ماه رمضان را کامل تعطیل میکردم ... امسال نیازهای مالی باعث شده که هرروز بیام سرکار


پ ن 6 : داشتم شربت بهار نارنج درست میکردم عجیب یاد دوتا از دوستام بودم... دختر شیرازی... .... بهار بانو .....

معمولی

سلام

من یک دختر معمولیم که یک روز معمولی را شروع کردم

با هیجان های معمول یک روز

با دلخوشی های معمولی


من یک دختر معمولیم که امروز هم میخوام کارهای معمولی هر روز را انجام بدم

دوستای معمولی ای دارم که دلم براشون تنگ شده

آرزوهای معمولی دارم که حتی برای رسیدن بهشون تلاش هم نمیکنم

حرفهای معمولی میزنم

معمولی فکر میکنم


اما

عاشق یک عشق ماورایی و بی نظیرم

در درونم چیزی ورای تمام چیزهای معمول در حال جوشش هست

چیزی که هدیه خداونده و به من قدرت بودن میده





پ ن 1 : دیروز رفتم دیدن مادربزرگ مریضم... بی نهایت خوشحال شد

پ ن 2 : آقای دکتر برعکس تمام سالهای گذشته دلش میخواد توی ماه رمضون یک قرار عاشقانه داشته باشیم

پ ن 3 : هیچ چیز در نگاه خداوند از قلم نمیفته

پ ن 4 : مداد رنگی عزیز ... دیروز توی اتوبوس یک دختر چادری بی نهایت خوش اخلاق دیدم که همش فکر میکردم چقدر به شما شبیه هست

عاشقانه

بهش میگم وای شلوارم سفیده...


میگه زود از تیپت برام عکس بفرست

چرا من نمیتونم ببینم تو امروز چی پوشیدی ؟


میگم همون مانتوی آبی گل گلی را پوشیدم

با شلوار سفید

روسری صورتی

(گلهای مانتوم سفید صورتی هست)


میگه کاش من الان میدیدمت...


اولش خندیدم

بعدش بغض کردم

بعدش اشکم دراومد....




چالش...

چالش ثنا این بود که  آدما کی یاد «من » میفتن....

بیاین شما هم بنویسین...

اصولا آدمها کی یاد « شما « میفتن....



مثلا من : خواهرم میگه هروقت ماکارونی میخورم یاد تو می افتم

یکی از دوستام : هر وقت کار تایپی داشته باشه یاد من میفته

یکی از خاله ها: هر وقت با مامان کار داره و در دسترس نیست یاد من میفته

دوستم ندا: هر وقت میخواد یه چیزی بخره که نیاز به مشاوره داره یاد من میفته


باید مادر باشی...

باید مادر باشی که خودت سحری نخورده باشی ...

اما نگران بچه هات باشی و از صبح هی بهشون زنگ بزنی و بپرسی که حالشون خوبه؟


باید مادر باشی که خودت حاضر باشی تو گرما بی ماشین بری برای انجام کار

اما صبح به دخترت اصرار کنی که ماشین را با خودت ببر

امروز که سحری نخوردی تشنه میشی


باید مادر باشی که چیزهایی را که دوست داری قایم کنی برای بچه هات که موقع افطار میرسن خونه

هرچقدرم از اون خوردنی زیاد داشته باشیم


باید مادر باشی که آخر از همه بیای سر سفره افطار

باید مادر باشی که زودتر از همه از پای سفره سحر پاشی

باید مادر باشی تا توت فرنگی های درشت را جدا کنی برای مغز بادوم

باید مادر باشی که صبح به صبح چک کنی دخترت لباس خنک پوشیده باشه- پسرت مرتب و منظم باشه

باید مادر باشی تا روزی چند بار نگران حال تک تک بچه هات بشی و هیچ وقتم خسته نشی

باید مادر باشی...


و من چقدر مادر بودن را دوست دارم

سحری در 5 دقیقه...

سلام

طاعاتتون مقبول درگاه حق

خب سحر با تمهید تمام تدابیر بیدار باش... خوااااااااااااااااااااااب موندم

و با توجه به اینکه همه ی اهل خانواده را من بیدار میکنم

نتیجه علمی: همه خواب موندیم

در پرانتز باید اضافه کنم که کل خانواده به شدت خسته و هلاک بودن و برای همین هیچکس بیدار نشده....لازمه توضیح بدم تک تک؟


بعد یهو بیدار شدم دیدم وای... خیلی کم وقت داریم

پریدم بالا

سریع رفتم اتاق داداش

بیدارش کردم

سریع خودم را رسوندم طبقه پایین ... برقها روشن... تلویزیون روشن... دیدم وای 6 دقیقه وقت مونده

ما مامان را هیچ وقت از خواب بیدارشون نمیکنیم... نهایت سرو صدا میکنیم که خودشون بیدار بشن...

تپش قلب میگیرن و سرشون درد میگیره... بابا دوست نداره کسی بیدارش کنه ... زور که نیست

خلاصه

سحری را گذاشتم روی اپن (وقت نبود سفره پهن کنم)

نون از سفره در آوردم

مامان سالاد هم درست کرده بودن از یخچال درآوردم

فقط 5 دقیقه

لقمه اول را گرفتم

داداش هم به من ملحق شد

هی تند تند لقمه میگرفتیم و با هم مشورت میکردیم چیکار کنیم مامان بیدار بشن

و بی فایده بود...

دقیقه ها به سرعت در گذر بودند

دیدم فقط چهل ثانیه مونده و لپ منم پر از لقمه ی بزرگ

سرم را گذاشتم زیر شیر ظرفشویی (و اندازه سی ثانیه آب خوردم ) و لقمه را درسته قورت دادم

و تمام

مسواک را در وقت اضافه زدم

و الان گرسنه ام .....




پ ن 1 : من افطارها میوه میخورم... نهایت یه لقمه نون پنیر

پ ن 2 : معنویت در سحر من موج میزد؟

پ ن 3 : انگار این روزها حال دلم ابری شده...

پ ن 4 : مامان خانم جان ... موبایلشون را با سبزی خوردن ها در آب خیس کرده بودند و بعد از 5 دقیقه ....

شنبه ای بی رمق

سلام

طاعاتتون مقبول درگاه حق

روزهای آرومی میگذره

مهمونی افطار رفتیم خیلی خوب بود... جای همتون خالی

اصلا اون مانتوی جدیدم را نپوشیدم... خوشم نمیاد ست نامناسب داشته باشم


دو روز را کاملا تعطیل کردم و توی خونه بودم... توی خونه روزه داری کردن خیلی ساده تر هست

دلم برای همه چیز تنگ شده



با آقای دکتر زندگی میکنیم.. مثل همیشه... دعوا میکنیم... سر چیزای مسخره بهم گیر میدیم.... دو دقیقه بعد قربون صدقه ی هم میریم... برای همدیگه دلیل میاریم که هم رو دوست داریم که دعوا میکنیم و باز روز از نو روزی از نو



پاسخ به سوال خصوصی یک دوست:

خیر از امیر اقا و الیته ماهی خانوم هیچ خبری ندارم ... ولی خیلی دلم میخواد ازشون خبری داشته باشم....

لطفا هرکسی خبری داره بهمون بده

یک مانیایی کمکم کرد :)

کی گفته دوستای اینجا مجازین شما تو مشکلات حقیقی بهترین حامی هستید

یک دوست عزیز و مهربون

بهم کمک کرد و مشکل اظهار نامه م حل شد... یک دنیا سپاسگزارم ازش

دم رفتن به دندونپزشکی بود که نگاه کردم دیدم برام شماره گذاشته

دلم نیومد همون موقع زنگ نزنم

زنگ زدم

نمیدونستم خودم را چی معرفی کنم

گفتم من تیلو هستم

با صدای گرم و مهربونش سلام و احوال کردیم

بعد با روی گشاده کمکم کرد

خودش بهم زنگ زد و مشکلم را برطرف کرد

چقدر شماها خوبین...

چقدر مهربونید....

چقدر خوبه که میشه روتون حساب کرد

من ازت ممنونم....





دیرم شده بود برای رسیدن به دندونپزشکی

آقای مزاحم هم سر راهم سبز شد

ماشینم نداشتم

هوا هم گرم بود

روزه هم بودم.....




قرار بود بعد از دندونپزشکی برم خونه و استراحت کنم

ولی یه راست اومدم دفتر

اینطوری انگار زمانم بهتر میگذره

دغدغه

1- اظهار نامه مالیاتی را امسال نمیتوانم درست پر کنم

کسی هست اینجا که بتونه کمکم کنه؟؟؟؟؟؟؟



2- امروز نوبت دندانپزشکی دارم

از همین الان دارم هی میترسم



3- از صبح که بیدار میشم بی حال و بی حوصله ام

تلقین هست؟؟؟؟؟



4- دلم برای یک سری از دوستای وبلاگی تنگ شده ...

یا وبلاگشون را بستن یا بار سفر بستن و ما را تنها گذاشتن

یا پیغام دادن و بعد دیگه یهو محو شدن



5- من برای اولین افطار که فردا شب دعوتیم ، نیاز به شال و شلوار تازه دارم

من اصلا آمادگی خرید ندارم ...هم از لحاظ مالی ... هم از لحاظ جسمی



اولین روز از ماه رمضان

سلام

طاعاتتون قبول

توی ماه رمضون خیلی رقیق و کمرنگ میشم لطفا نگرانم نشید....

واقعا توی ماه رمضان حریص میشم... دلم نمیاد لحظه ها از دستم سر بخورن...

حس آدمی را دارم که با دستهای خالی باید از یه اقیانوس آب برداره و داخل یه حفره تو دلش بریزه

تا بتونه تو دلش یه دریاچه درست کنه... ببینین زمان چقدر برام اهمیت داره

از سحر شروع کردم به ختم قرآن ...

شاید من معنی آیه ها را نمیفهم

شان نزول را درک نمیکنم

تفسیر نخوندم

ولی عاشق همین رو خونی هستم...

اونقدر بهم آرامش میده که مثل یک آدم تشنه اینکار را میکنم

ذکر گفتم تو این روزها را دوست دارم

خواب روزه دارم که دیگه جای خود داره




پ ن 1 : دیروز یه عالمه «فرار از زندان » نگاه کردم

پ ن 2 : اگه لا بلای دعاهاتون یادم افتادین برام خیر و صلاح طلب کنید

پ ن 3 : این روزها عجیب میشه برای خدا ناز کرد

چالش نازلی ...

سلام

این چالش را ببینین



دوست داشتم ...

دوست داشتم کنارم بودی و برای هزار حرفی که شاید هیچ ارزشی ندارند خودمان را در گیر این دوری نمیکردیم

دلم میخواست زیر یک سقف کنارت آرام میگرفتم و کودکانمان را با عشق نوازش میکردم

میدانی... دلم دوتا دختر میخواهد که خواهران بینظیر باشند و سه پسر که برادرانی جدایی ناپذیرند... دلم میخواهد فرزند اولم پسر باشد و تکیه گاه محکمی برای خواهران و برادرانش و تو پدر خوبی میشوی ... من حتی از فکر کردن به این موضوع دلم غنچ میزند....

کاش اینهمه فاصله میانمان نبود...





پ ن 1 : من هرگز به آقای دکتر نگفتم از صمیم قلب دلم میخواد باهاش زیر یک سقف باشم و از اون مهمتر قضیه این 5 تا بچه را که دیگه هرگز نگفتم بهشون.....