روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

عجله ای و در هم

سلام

روز و روزگارتون شیرین


اینکه یهو غیب شدم و رفتم تو غیبت کبری... هیچ عذرموجهی نداره

و باید خیلی خیلی عذرخواهی کنم

از همه اونایی که بهم پیام دادن بی نهایت متشکرم

الان وقت ندارم نظرات را تایید کنم

اما سر فرصت حتما میام و این کار را میکنم


حقیقت این هست که از بعدازظهر شنبه به طور خیلی یهویی قرار بر این شد که با خانواده همسر داداش بریم یک کشور اروپایی و داداش اینا هم بیان اونجا

حالا تصور کنید که پاس های ما اعتبار کافی نداشت و ما افتادیم در یک پروسه خیلی وقت گیر

این وسط یک قرار عاشقانه جور کردیم چون دیگه اصلا طاقت دوری آقای دکتر برام ممکن نبود

در این میان دندانپزشکی های اورژانسی هم پیش اومد و مجبور شدم دندان عقلم را بکشم

خلاصه که همش به بدو بدو هستم

خیلی کارهای نامنظم و زیاد دارم

هروقت بتونم میام

لطفا نگران نباشید

به یاد همتون هستم

آشپزشکمو

بابا یه مقدار آلوی سیاه خیلی درشت برای من خریدن که بر خلاف ظاهر خیلی خوشگلشون خیلی سفت و ترش بودن

با اینکه اکثرا آلو سیاه های درشت نرم و آبدار و خوشمزه هستند، اینا سفت و ترش بودن

من از گاز زدن به میوه ی ترش بدم میاد

مثلا آلبالو را به شدت دوست دارم چون نرم و فسقلیه و نیاز به گاز زدن نداره

یا مثلا شاه توت را خیلی دوست دارم

اما گوجه سبز را اصلا نمیخورم

و آلوی سیاه سفت و ترش دوست ندارم

هی فکر کردم چطوری این آلو سیاه را بخورم ...

نمیشد از خیرش هم بگذرم

این بود که یکی از آلوها را با یک قاشق شکر قهوه ای انداختم توی قابلمه و نصف فنجون هم آب

یک ربع که گذشت برش داشتم و با چنگال لهش کردم و گذاشتم سرد شد....

خوشمزه ترین لواشک دنیا با نرمترین حالت ممکن توی دستام بود

بعد هی دونه دونه (دقت کنید نه به صورت جمعی...) آلوها را پختم و خوردم

چه لزومی داره بزارم خشک بشن و سفت بشن و لواشک بشن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

شکموی کی بودم من؟

بدخط نوشت

سلام

روزتون شاد و پر انرژی


واقعیت اینه که دوست ندارم روزانه نویسی هام عقب بیفته

اما گاهی اینطوری میشه


چهارشنبه صبح با خواهر و للی و مغزبادوم راهی سینما شدیم

من که کلا سینما نمیرم ... آخرین بار فکر کنم سال 80 رفته بودم سینما

الانم به خاطر مغزبادوم رفتم

ترجیحم دیدن فیلم توی خونه هست

خلاصه فیلم هزارپارا دیدیم که به نظرم خیلی جالب و جذاب نبود

مغزبادوم هم همون یک ربع اول حوصله ش سر رفت و خوشش نیومد

باید میبردمش یه فیلم بچه گانه... اما بقیه حوصلشون سر میرفت

خلاصه که بعدش هم یه دوری تو چهارباغ زدیم و اومدیم دفتر

وسط گرما رسیدیم... ساعت 2... برق نبودددددددددددد

بعدش هم که بلاگ اسکای اجازه ورود نمیداد

شب هم خبر بستری شدن مامان بزرگ در بیمارستان بهمون دادن


پنجشنبه موندم خونه

چون از روی جدول قطعی برق صبح قطعی داشتیم و من پنجشبه ها اگر هم بیام نهایت صبح تا ظهر

تمیزکاری و آشپزی و کمک به مامان

از عصر هم بساط الویه را راه انداختم برای عصرانه جمعه توی باغچه


جمعه صبح با مغزبادوم رفتیم نان و نان ساندویجی و بستنی و فالوده خریدیم

پیش به سوی باغچه

از صبح همه ها و دخترعمه ها جمع شدن اونجا

خواهرها هم بودن و شلوغغغغغ

ناهار را خوردیم و رفتیم بیمارستان برای ملاقات

چقدررررررر هوا گرمهههههه

دوباره برگشتیم باغچه و تا 11 شب دورهمی ادامه داشت








پ ن 1: خواهرم که بارداره خیلی کمر درد داره و به سختی دورهمی ها را تاب بیاره


پ ن 2: وضعیت مادر بزرگ را که یادتونه؟ هفت ساله در بستر افتادن و قدرت حرکت و تکلم و... را از دست دادن... حالا باز سکته کردن

حالا دیگه حتی قدرت غذا خوردن و ... را هم از دست دادن

خدا خودش به هممون رحم کنه


پ ن 3: زن دایی لابلای روزگار نه چندان مهربون بهم یه مهربونی قشنگ کرد

بیشتر از همیشه دوستش دارم و یاد میگیرم مهربونی چه اثر خوبی داره


پ ن 4: ببخشید در هم برهم و از هرجایی نوشتم... کلی هنوزم حرف برای گفتن دارم



سه شنبه ی تابستانی

سلام

روزتون شکلاتی


امروز باز سه شنبه هست و خواهر رفته دندانپزشکی

مغزبادوم امروز باز پیش من هست

از صبح بساط نقاشی را باز کرده روی میز

پاستل و مداد رنگ و ماژیک ها را ریخته روی میز ....

آبرنگ و آب و بقیه وسایل مربوطه هم این طرف تر ...

کلوچه و آب هم که روی میز

من دل آشوب میشم میز اینهمه شلوغ باشه... اصلا دیگه نمیتونم کار کنم

صبح هم ظرف شکلات کاکائو را از روی میز برداشتم که زیادی شکلات کاکائویی نخوره و چندتاش را براش گذاشتم روی میز

چند تایی هم از این لواشکهای فسقلی...

خلاصه که بساطی داریم

تازه داره برنامه ریزی میکنه که فردا بریم سینما...

خدا به خیر کنه

اسماء الحسنی

برای دفاتر برنامه ریزی که تهیه میکنم از جملات انرژی بخش و بزرگان و ائمه و ... استفاده میکنم

(دفاتر مخصوص مدارس- که تاریخ و مناسبت داره... و البته برای هر روز یک جمله در نظر میگیرم)

جملات انگیزشی و رموز موفقیت و ...

سالهاست که مجموعه ی خیلی کاملی از این جملات و حکایات و سخنان دارم و هر سال هم بهش اضافه میکنم

اما یه دفتر برای برنامه ریزی مراسم نماز مدارس هست که بیشترش از احادیث و سخنان ائمه استفاده میکنم 

جملاتی در مورد نماز - وضو - اذان- نماز شب - سجده و ...

امسال برای هر روز غیر از سخن و جمله و توصیه ... از یکی از صفتهایی که داخل جوشن کبیر اومده استفاده کردم

یعنی برای هر روز یک صفت قرار دادم کنار تاریخ روز...

برای همین باید جوشن کبیر را باز میکردم و صفت ها را یکی یکی مینوشنم

اونقدر با تأمل خوندن و دقت در معانی بهم چسبید که کلا امروز بعدازظهرم را خوشگل کرد...



پ ن 1: فردا تعطیله... تیلوهم تعطیل...

صدای آواز

سلام

صبحتون شاد


از وقتی اومدم دفتر یکی در نزدیکی داره تمرین آواز میکنه

یه صدای زیبا با زیرزمینه ی تار

کیف کردم

بخاطر تابستان و هوای گرم و باز بودن در و پنجره ... من دارم از موسیقی لایو لذت میبرم

اینجا یه آقای سبزی فروش سیار هست که هر روز میاد و با بلندگوی دستی اومدنش را خبر میده و سبزی میفروشه

امروز کلی از دستش حرص خوردم ... چون با اون صدای ناهنجار نمیزاشت بقیه موسیقی را گوش بدم




پ ن 1:  دلم میخواد تولد و دورهمی ترتیب بدم 

پ ن 2: دیروز پدرجان کولر اتاقم را درست کرده بودن و موتورش را تعویض کرده بودند

پ ن 3: صرفه جویی یادمون نره... اگه میخوایم هممون آب و برق داشته باشیم باید صرفه جویی کنیم

هوس های گران قیمت

سلام

شنبه تون گل و بلبل



پنجشنبه صبح چشمامو که باز کردم هوس خرید زد به سرم

رفتم طبقه پایین ، صبحانه خوردم و با مامان هماهنگ شدم

نیم ساعت بعد بیرون بودیم

اول لحاف و ملحفه خریدیم

بعدم به توصیه ی آقای فروشنده رفتیم خیابان ابن سینا برای پارچه پرده

بعدم نوار پرده و نخ و قرقره و ...

تا برگردیم خونه ظهر بود

ناهار را خوردیم و بساط خیاطی را راه انداختم

لازم به ذکر هست که من تا یکی دو ماه پیش تو زندگیم دست به چرخ خیاطی و نخ سوزن هم نزده بودم

تا دوخت و دوز به یه جایی برسه ساعت 9 شب بود

پدرجان در این فاصله رفتن دنبال میل پرده و گیره و ...

ساعت ده و نیم هم با کمک پدرجان و پدرمغزبادوم پرده ها وصل شدن...

نتیجه خوب بود

ولی این هوس کمی گرون برام در اومد




جمعه صبح خواهر آزمون استخدامی آموزش و پرورش داشت

ساعت شش و نیم مغزبادوم را رسونده بود در خونه ی ما

در خواب ناز بودم که دیدم فسقلی خودش را جا کرد تو بغلم

ذوق زده دو ساعت دیگه خوابیدیم و بعدم بساط باغچه

تا آخر شب باغچه بودیم و مهمون بازی....





پ ن 1: دیشب بهش گفتم دیگه دلتنگت نیستم

پ ن 2: اگه خدا بخواد هرچیزی قابل تغییر هست... حتی شرایط خواهر من

پ ن 3: صبح جمعه موتور کولراتاقم سوخت... آقای تعمیرکار فرمودند قابل تعمیر نیست...

پ ن4: صبح جمعه موتور خنک کننده اتاق داداش اینا تو ایتالیا سوخته... قابل تعمیر نیست

پ ن5: پنجشنبه و جمعه نیومدم دفتر دوتا از گلدونام طوری خشکیده که انگار کلا گیاهی داخلش نبوده

دلخوشی های یافتنی

یه سری دلخوشی را باید خودمون پیدا کنیم

حتی گاهی باید برای به دست آوردنشون سعی و تلاش کنیم

باید دلمون را به هرجای این زندگی که شده خوش کنیم

باید یه طوری روزگار را به کام خودمون شیرین کنیم

سختی ها همیشه بودن و هستند...

گاهی سخت تر ... گاهی سهل تر


برای هر روزمون یه چیزی پیدا کنیم که باهاش دلمون اگه شده برای لحظاتی هم شاد بشه

به دوستمون زنگ بزنیم و بگیم و بخندیم

با یه فسقلی دوست داشتنی بریم قدم بزنیم

با مامانمون ... خواهرمون ... برادرمون... دوستمون ... بریم بستنی بخوریم

بریم یه گوشه بشینیم و با دوستامون جوک بگیم و بخندیم

هدیه های کوچولو بخریم

از لباسهای رنگی رنگی استفاده کنیم

گاهی برای دلمون جایزه تعیین کنیم

گاهی کارهای خوبی که باعث دلگرمی مون میشه انجام بدیم

به مسن تر ها کمک کنیم

از حرف زدن با غریبه ها نترسیم

اینقدر همه چیز را سخت نگیریم

شکلات بخریم و تو اتوبوس به کنار دستیمون تعارف کنیم

برای رفتگر محل آب خنک بخریم

برای دست فروش سرچهارراه نقاب هدیه بخریم

به بچه های تو کوچه خیابون لبخند بزنیم

از محبت کردن نترسیم


من دنبال بهانه ی شادی هستم...

از بس این روزها روزگار همه ی کشورم تلخه

از بس هجوم و ضربه های اقتصادی کامم را تلخ کرده

نبود به اندازه کافی دارو برای پدر

دنبال دارو گشتن و چند برابر همیشه هزینه کردن و ...

این روزها دلخوشی ها دنبال من قطار نمیشن... میگردم و دلخوشی ها را پیدا میکنم

دلخوشی جور میکنم برای خودم و اطرافیانم

باید تلاش کنیم



دیدم بهار خانم داره با شادی به تعویض پرده های خونه ی نو فکر میکنه

دلم خواست منم این کار را بکنم

دلم خواست پرده های اتاق را عوض کنم

بهش گفتم ... گفتم میخوام خودم بدوزم

خراب کنم ... بشکافم ... دوباره بدوزم... در نهایتم کج و معوج در بیاد و بشه پرده ی تیلو دوز...

بشه دلخوشی....

صدای چرخ خیاطی بپیچه تو خونه...

دلخوشی میخوام برای این روزهای سخت...



پ ن 1: دکتر خواهر روی پرونده ش نوشته : مشکوک به پره اکلامپسی

دلشوره دارم براش

هی سرچ میکنم

توکل میکنم

خدایا خودت کمکش کن


پ ن 2: یک آرزوی فراموش شده ، سرک کشیده تو دلم و داره عین خوره منو میخوره

باید فراموشش کنم ...


پ ن 3: پنجشنبه ی بدون قرار عاشقانه را تعطیل میکنم

چی میشد امروز، روز قبل از قرار عاشقانه بود؟

سلام

روزهاتون پر از دلخوشی


از برنامه ریزی کاریم عقبم.. دلیل اصلیش وسواس زیادی هست که در طراحی ها دارم

طراحی هایی که توی این ماه و ماه آینده باید آماده کنم و برای ابتدای سال تحصیلی بعدی آماده باشم

(دفترهای برنامه ریزی - طرح جلدها - بسم اله - پشت جلدی - تقویم ها- جداول برنامه ریزی و .... )

گاهی برای یک صفحه طراحی دقیقا یک روز کامل وقت میزارم


صبح اول از راه رسیدم و یک سری از ریخت و پاش های دیروز مغزبادوم را مرتب کردم

به گلدانهای کوچولوم رسیدگی کردم

بعد لیست کارهای روزانه ام را آماده کردم گذاشتم کنار دستم

بعدم بطری آب

حالا آماده ام برای یک روز پر تلاش


پ ن 1: یک گلدان جان سخت و زیبای آلوئه ورا داشتم

چندین سال مهمان من بوده

تصمیم گرفتم گلدانش را عوض کنم تا خوشگلتر بشه .... اما به جای خوشگل شدن خراب شده...


پ ن 2: هر روز سعی میکنم با یک صرفه جویی کوچک هم که شده قدمی بردارم


پ ن 3: خیلی دلتنگم و هیچ خبری از قرار عاشقانه نیست...


از صبح داریم کلوچه میخوریم

سلام

روزتون خوش


امروز صبح قبل از اینکه بیام دفتر مامان مغزبادوم زنگ زد گفت میخواد بره دندان پزشکی

امروز روز شیفت مامان بود

بابا هم که طبق معمول میومد دفتر

بنابراین مجبور بودیم مغزبادوم را بیاریم دفتر

با بساط صبحانه اومدیم

از صبح هم بساط میوه و کلوچه و آب را گذاشتیم براش روی میز

بساط آبرنگ و نقاشی هم این ور میز

بساط کاردستی هم اونورتر

خلاصه که از کار و طراحی هیچ خبری نبود... به امید اینکه ظهر بشه ... خواهر بیاد

خواهر که اومد ، مغزبادوم خانم تصمیم گرفتن که تا شب بمونن

با گریه و زاری همه را راضی کرد و موند...

تا این لحظه که من موفق به انجام هیچ کاری نشدم

تمام مدادرنگیهام پخش هست روی میز

کلی خوردنیه نصفه نصفه

آبرنگ و یه نقاشی نصفه

کاردستی نصفه و یه عالمه مقوا و قیچی و چسب

و ....





پ ن 1: آقای دکتر صدبار تا ظهر زنگ زد... دلتنگی خر عست

پ ن 2: برنامه قطعی برق را از سایت دریافت کردم ... باید یه برنامه ریزی وجود داشته باشه... اما انگار برنامه شون هم بیخوده... چون درست نیست

پ ن 3: میگه میخوام برم کلاس سفال.. اما همون اول هم گفتم فقط به شرطی که تو باهام بیای... چون من بدم میاد دستام گلی بشه

تلاقی دنیای خیال و واقعیت

سلام

روزتون مملو از لحظه های خوش


من دیشب قبل از خواب داشتم به دوست وبلاگی ای که قراره بیاد اصفهان فکر میکردم

قرار شده هم دیگه را ببینم

اون با دوستاش ... منم با دوستام

بین خواب و رویا داشتم برنامه میچیدم

صبح هم که بیدار شدم اولین چیزی که یادم اومد همون خیال بود

برام شیرین بود و بازم بهش شاخ و برگ دادم

سوار ماشین که شدم ، داشتم یه سری محاسبات و دودوتا چهارتا میکردم که هممون که تو ماشین جا نمیشیم

تعدادمون زیاده و ...

داشتم فکر میکردم اول بریم کجا... بعدش بریم کجا...

که یهو چشمام باز کردم و دیدم ... به به ... از کوچه دفتر رد شدم و دارم مستقیم میرم به سمت همونجایی که میخوام با دوست وبلاگی قرار بزارم



پ ن 1: بعد از یک مدت دلتنگی شدید ، به یک عادت مبتلا شدم... به این عادت دوری و دلتنگی... دیگه انگار خیلی هم آزار دهنده نیست و بازم میتونم دوری را تحمل کنم... الان دیگه عجله ای برای قرار عاشقانه بعدی ندارم


پ ن 2: به للی مسیج زدم : امروز که از این طرف میای برام قلمه ی حسن یوسف بیار


پ ن 3: نانوایی نزدیکمون تعطیل شد....

بوی نان تازه سر هر ظهر بهم خیلی حس خوب میداد

محتکرها به بهشت نمیروند...:)))))))

چیزی که در کل این نوشته و جمع بندی های قبلی دستگیرتان خواهد شد :

نویسنده این وبلاگ جایی در بهشت ندارد



زمستون که داداش اومد ایران

مقداری شکلات از نوع خوشمزه برای من آورده بود

دم رفتن هم که شد هرچی شکلات ته ساکشون مونده بود و برای این و اون آورده بودن و به هردلیلی نداده بودن را داد به من

البته که قهوه هاش را هم یکجا بخشید به من

منم که میدونید که تنها خوری را دوست ندارم

شکلاتها را بردم با خواهرا و مغزبادم تقسیم کردم

اما اونا خودشون موقع تقسیم یه مقداری بیشتر به من دادن

منم که حسابی مقدار شکلاتها زیاد شده بود ، مقداریش را توی کابینتها قایم کردم و بقیه را آوردم دفتر

از اونجایی که کسی تو طبقه ی من رفت و آمد نمیکنه و کسی کاری به کار کابینتها نداره... کلا فراموش شد

این شد که دیروز وقتی رفتم برای برداشتن چیز دیگری... با صحنه ای شیرین و کاکائویی مواجه شدم ...

(یه آیکن داریم که دوتا چشماش قلب قلبی شده ... من دقیقا اون بودم)

با شادی بی حد کاکائوها را به یخچال دفتر منتقل کردم

اون شکلات سکه ای ها چی میگن این وسط را واقعا نمیدونم...

سهم آقای دکتر را جدا کردم و گذاشتم گوشه ی یخچال ...

بقیه اش را هم دارم تنها خوری میکنم

کلی هم کیف میکنم

به هیچکی هم تعارف نمیکنم

به نظرتون رستگار میشم؟




جای آفتاب به تابستان تو بتاب :)

سلام

روزتون زیبا


هرچند تمام تلاشم را میکنم که پر از انرژی مثبت باشم

این روزها انرژی منفی از در و دیوار و گوشه و کنار میریزه...

همش باید مراقب باشم تلویزیون روی چه شبکه ای هست

رادیو گوش نکنم

اینستاگردی را محدود کنم

صفحه های مجازیم را باز نکنم

خودم را به شربتهای خوش رنگ و خنک مهمون کنم

دائم برای خودم دلخوشکنک های ریز و درشت جور کنم

بیشتر به اطرافیانم محبت کنم

تو مکالمات روزمره به دیگران فقط از گل و بلبل بگم و شکلات تعارف کنم و لبخندهای گشاد بزنم

توکلم به خداست... سعی میکنم ارتباطم را نزدیک تر کنم

سعی میکنم گره های که منو به ایمان و توکل نزدیک میکنه را سفت تر کنم

و امیدوار باشم...



خواهرم که بارداره ، تپش قلب داشته و رفته دکترمتخصص

گویا غلظت خونش کمی زیاد بوده و فشارش هم کمی بالا

نگرانش شدم

امیدوارم چیز مهمی نباشه و این چند ماه باقیمانده را به سلامتی بگذرونه




پ ن 1: دوباره شروع کردم صبح ها کمی زودتر بیدار بشم که وقت کافی داشته باشیم قبل از اومدن سرکار با آقای دکتر یه گپ درست و حسابی بزنیم


پ ن 2: یکی از همسایه های باغچه برای بابا یه پلاستیک بزرگ فلفل دلمه ای آورده

بابا هم کلا تنها خوری را دوست نداره

به همسایه های خونه فلفل دلمه ای داده

بقیه اش را آوردم برای همسایه های دفتر

سهم للی را هم گذاشتم کنار


پ ن 3 : توی استفاده از سایت دیوار مهارتم بهتر شده

یک فنرزن اضافه داشتم ... امروز اونو گذاشتم برای فروش

دست و پا کوچولوترین عضو خانواده

خواهر رفته سونو

هفته 18

دکتر سونوگرافی  خیلی خوش اخلاق بوده و با حوصله دست و پا و اجزای بدن پسرک را نشونش داده

کلا الان 230 گرم وزن داره

دست و پای کوچولوش را هم تکان میداده

و خواهر از دیدن اینها کلی به وجد اومده

صدای قلبشم شنیده

کلا پر از انرژی و شور و هیجان بود و بهم زنگ زد...



پ ن 1: کسی اینجا هست که فوبیای حشره داشته باشه؟

پ ن 2: امروز دستگاه فنرزن قدیمی را سپردم به دست سایت دیوار...

پ ن 3: للی یه گند تازه زده... اینقدر استرس دارم که حتی بهش زنگ نزدم بپرسم چی شد

شنبه ی تابستانی

سلام

روزگارتون زیبا


اول از پنجشنبه بگم که ساعت 9 رفتم دنبال مغزبادوم

با هم رفتیم و از یه تولیدی قارچ برای مامان قارچ خریدیم و تحویلش دادیم و بعد دوتایی رفتیم دنبال للی

ماشین را گذاشتیم دم خونه ی للی و با هم راه افتادیم

رفتیم اول از همه برای مغزبادوم یک جفت کفش تابستونی خریدیم

بعدم للی مانتو و شال و کفش خرید

منم شال و بلوز برای خودم و بلوز برای مامان و آخرشم یک دستبند و انگشتر استیل برای خودم...

بستنی خوردیم و کلی سه تایی گفتیم و خندیدیم

رسیدیم خونه و پدر وسایل راه اندازی کولر برای اتاق منو فراهم کرده بودند

این شد که تا نزدیک عصر دستمون بند کولر شد

بعد هم دیش های م ا ه و اره به هم خورده بود که مجبور شدیم زنگ زدیم آقای نصاب

خلاصه که تا شب رو دور تند بودیم

آقای دکتر هم از صبح جلسه پشت جلسه داشت و از معدود روزهایی بود که تا شب از هم بیخبر بودیم


جمعه هم از صبح بساط باغچه را جور کردیم

با خواهرا و عمه

برای شب هم قرار شد لازانیا با من باشه...

آخرای شب برگشتیم خونه و از خستگی بیهوش شدم



پ ن 1: همه این دو روز به یاد کنکوریها به خصوص روشن عزیز بودم

پ ن 2:  دلتنگی قلبم را فشار میده

پ ن 3: کم آبی خیلی وحشتناک شده ... خدا بهمون رحم کنه

پ ن 4: اگه تیرماه را از دست بدم تمام برنامه ریزی کاریم بهم میریزه و من تا همین جا خیلی خیلی عقبم

پ ن 5: دلم یه تغییر اساسی میخواد

فر ریز دخترونه :)

عصرتون شیک


سر ظهر للی زنگ زد اُنس (یه کفش فروشی) حراج زده ... میای بریم یه نگاهی بندازیم

منم سریع دفتر را تعطیل کردم و رفتم

البته جای پارک خوب نیست اونجا و با اتوبوس رفتیم

هرکدوم یک جفت کفش خریدیم

بعدش هم رفتیم لباس فروشی نزدیکش... للی برای کلاس ورزشش لباس خرید

بعدم رفتیم نمایندگی شیرین عسل... دوتا آلاسکای پرتقالی (بستنی یخی) خریدیم و سرخوش برگشتم دفتر

به این میگیم فر ریز...




پ ن 1: آهای اون یه نفری که همیشه پست های منو لایک میکنی... خیلی از کارت لذت میبرم

سایت دیوار

سلام

صبحتون عسل



اول از همه از قصه ی فروش اینترنتی بگم

دوبار به آقای مورد نظر زنگ زدم و هر دوبار فرمودن ... آخ آخ یادم رفت ... الان میریزیم

و دفعه دوم با دادن تخفیف به خودش، بدون هماهنگی با من ... پول را ریخته بود

به نظرم کارش بی انصافی بود و من راضی نیستم از این کار

و فکر کنم معامله اینطوری اشکال داشته باشه

از این به بعد روشم را عوض میکنم

کما اینکه دومین مانیتور را با همون قیمت کم گذاشتم برای فروش

ولی وقتی مشتری زنگ زد گفتم باید برای تحویل بیاد اینجا

من مانتیور را تست میکنم و سالم تحویلش میدم

پولش را هم همینجا ازش میگیرم

و وقتی هم برد بیرون دیگه مسئولیتی در قبالش ندارم

من قیمت را از نصف هم کمتر گذاشتم... دلیلم هم این بود که اینا به کارم نمیاد و تو انباری داره خاک میخوره بزار حداقل کار یه نفر را راه بندازه



از روابطم با آقای دکتر هم باید بگم ما همیشه حالمون عین بهار متغیره...

فعلا هم گل و بلبلیم و داریم قربون صدقه هم میریم








پ ن 1: من وقتی پست مینویسم بعدش نمیخونم و غلط گیری نمیکنم

بعد دیروز تو پست دوتا غلط املایی داشتم که واقعا باعث آبروریزی بود


پ ن 2: تلفن کل منطقه اطراف خونمون قطع هست

اینترنت هم قاعدتا نداریم

بی آبی کم بود... کمبود نت هم بهش اضافه فرمودند


پ ن 3: تمام وسایل دفتر که بردم انباری را دارم کم کم وارد سایت دیوار میکنم

هم تو انباری جا باز میشه... هم مامان از دست وسایل دست و پا گیر من خلاص میشه

هم انشاله کار یه نفر دیگه راه میفته


پ ن 4: نا امیدی به روزهای آتی، منو از انجام کارهای پیش بینی شدم باز میداره...

تمام طراحی های سال تحصیلی آینده روی دستم مونده و کلافه هستم و امیدی به هیچ کاری ندارم

اعتماد اینترنتی

سلام

روزگارتون پیروز


دیشب فوتبال دیدین؟

من هیچوقت تو عمرم فوتبالی نبوده و نیستم

اما بازی دیشب را استثنائا دیدم

خیلی هیجان انگیز بود



دیدین بعضی حرفا را میشنوین یا میخونین بعد گوشه ذهنتون باقی میماند؟

چند وقت پیش تو وبلاگ و اینستاگرام گیس طلا چیزهایی در مورد خریدهای اینترنتی اش از دیوار چیزهایی خوندم

خیلی راضی و خشنود بود

تا جایی که یادمه یکی دوتا چیز هم فروخته بود و راضی بود

این شد که تصمیم گرفتم مانیتور قدیمی را برای فروش وارد سایت دیوار کنم

چون واقعا به کارم نمیومد قیمت خیلی خیلی کمی براش در نظر گرفتم (با توجه به مانیتورهای مشابهی که توی همون سایت بود)

گفتم شاید کار یه بنده خدایی باهاش راه بیفته

زودتر از اون چیزی که فکر میکردم تلفنها و پیغامها شروع شد

اولین نفر دقیقا نصف قیمت را پیشنهاد داده بود برای خرید

منم گفتم که نه...

دومین نفر به شدت مصر بود ... و فاصله مکانیش با من زیاد بود

ولی با پیگیری زیاد ازم خواست با اسنپ مانیتور را براش بفرستم

منم قبول کردم ... قرار شد شماره حسابم را بدم و ایشون هم پول را واریز کنن

البته بعد از تحویل دیگه ازشون هیچ خبری نیست

اما من بهش اعتماد کردم و فکر میکنم که پول را واریز میکنه

و تجربه خوبی که گیس طلا از این مدل خرید و فروش داشت نصیب من هم میشه




پ ن 1: به نظرم لبخندم زشت شده با نبود دوتا دندون 5 و 6....

هرچند بقیه میگن اصلا پیدا نیست

اما من انگار هردفعه میخوام لبخند بزنم حسش میکنم


پ ن 2: خب چه کاریه مامان اینهمه زحمت بکشه آلبالوها را خشک کنه

و من تو همین فصل همش را تند تند بخورم؟


پ ن3: مامان کمپوت زردآلود درست کردن

فکر نکنم تا آخر هفته چیزی ازش باقی بماند

خب این چه کاریه تو فصل زردآلو کمپوت زردآلو میخورم؟


پ ن 4: با آقای دکتر قهر نیستما... اما قهرم

تعریف عشق

سلام

عصرتون خوش آب و هوا


امروز صبح ساعت 10 دندانپزشکی نوبت داشتم

نه و نیم رسیدم و پذیرش شدم

مشاوره ی جدید گرفتم و قرار شد نوبت بگیرم برای دوتا دندان باقی مانده

اما آقای دکتر لطف کرد و بهم گفت بمونم تا یه جایی برام باز کنه و همین امروز کارم را راه بندازه

خیلی معطل شدم اما در نهایت ساعت 12 کار دوتا دندونم انجام شد

برای آقای دکتر تعریف نکردم ، اما برای شما تعریف میکنم که دکتر دندانپزشک بی نهایت خوش اخلاق بود

من از دندانپزشکی میترسم و وقتی روی یونیت قرار میگیرم بی اختیار میلرزم

آقای دکتر که حال منو دید گفت ، این چه حالیه دختر... مردم تو غزه داره تکه تکه میشن و از ترس نمیلرزن...

بعدم گفت یه روز بیا ببرمت عمل قلب باز را تماشا کنی تا دیگه از دندون پزشکی نترسی

خلاصه که این جلسه هم به پایان رسید و احتمالا با یک جلسه دیگه کارهای فعلی دندانم تمام میشه

برگشتم دفتر و اونقدر گرسنه بودم که راحت نشستم و سیر غذا خوردم ... انگار نه انگار که تا یک ساعت پیش زیر مته ی دندانپزشکی بودم

بعدم یه فیلم گذاشتم و نصفش را دیدم


داداش و زن داداش بهم زنگ زدن

خیلی نگران اوضاع اینجا بودن

خیلی اصرار دارن که یواش یواش جمع و جور کنم و بهشون ملحق بشم

من اینجا ریشه دارم

و عشق



پ ن 1: کرم ضد آفتابتون چیه ... اسمش را بگین... 2 نمره

پ ن 2: یه هدیه ی سوپرایزی دریافت کردم که بی نهایت خوشحالم کرد... البته که وجه نقد هست و خودم میخوام برای خودم هدیه بخرم

پ ن 3: تعریف آقای دکتر امروز از عشق... اونقدر واقعی و بد بود که یهو دلم یه حالی شد



متقلب اعظم

بله ... تیلو هستم یک متقلب حرفه ای ...

امروز آخرین مرحله از آزمونهای عمه خانم بود

بهم گفته بودن امروز ساعت 3 برم

منم خوش خوشک در حالی که کلا ترسم ریخته بود رفتم برای آزمون

عمه خانم بنده در یک ارگان دولتی نسبتاً حساس کار میکنه و با توجه به سمت شوهرعمه جان تقریبا توی اون ارگان معروف هست و همه میشناسنشون

منم از روز اول که رفتم با کارت ملی ایشون آزمون بدم براشون کلا شغل و سمتی اعلام نکردم

ازم پرسیدن... گفتم بیکار الدوله... و برای دل خودم دارم این آزمونها را میدم و مدرکش را هم برای خودم میخوام

خلاصه... امروز که وارد شدم دیدم خداااااااااااااااااااااای من چقدر شلوغه

یه لیست گذاشتن جلوم که اسمم را بنویسم ... دیدم همه آدمهایی که اونجا حضور دارن ماله همون ارگان عمه خانم هستن

دیگه اعتماد به سقف هم به دردم نخورد و حسابی ترسیدم

گفتم اگه یکی از اینا این لیست را نگاه کنه از روی اسم عمه خانم لو خواهم رفت

یعنی با سریع ترین حالت ممکن آزمون را نوشتم

به حد نصاب قبولی که رسید دیگه ادامه ندادم

و سریع خداحافظی کردم و محل را ترک کردم.............. یعنی رستگار میشم؟




پ ن 1: گوشیم را خاموش نکرده بودم و عمه جان وسط آزمون داشتن به شدت بهم زنگ میزدن

پ ن 2:سریع مسیج زدم که تو جلسه امتحانم... تازه نوشته : هههههه کمک نمیخوای؟

پ ن 3: شما با عمه های خجسته ی خود چطور رفتارمیکنید؟