روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

گر نگهدار من آن است....

سلام

روزتون زیبا

باران همچنان در حال باریدن هست

گاه نم نم و گاه تندتند 


دیشب یهویی نفهمیدم چی شد که برق چند بار ضعیف و قوی شد و بعد یه صدای انفجار اومد و برق قطع شد

نفهمیدم چطوری کاپشنم را بر داشتم و با چراغ قوه گوشی خودم را با پله ها رسوندم پایین

دوتا از آقایون هم پشت سر من رسیدند توی لابی

دود سیاه اونقدر غلیظ بود که حتی با چراغ قوه هیچی پیدا نبود

چون با سرعت و در حال دویدن تا پایین رفته بودم، نفس نفس میزدم و توی لحظه اول دود غلیظ وارد ریه هام شد

تنها چیزی که به ذهنم رسید هجوم بردم سمت در ورودی و در را باز کردم و یه حجم بزرگ دود از در زد بیرون

یه نفس بلند کشیدم و سرفه های شدید

اون دوتا آقای همسایه هم دقیقا حال من را داشتند

یکی دو دقیقه طول کشید تا برگشتم سمت کنتورها و تابلوی برق داخل لابی...

کامل سوخته بود و آتش گرفته بود و بعد با حالت انفجار برق قطع شده بود....

بقیه ش دیگه خیلی مهم نیست

همسایه کنار سقف اول را بتون ریزی کرده بود و درز انقطاع نگذاشته بود و از فوم کنار دیوار ما استفاده نکرده بود و آب باران افتاده بود توی دیوار ما

و از دیوار افتاده بود داخل تابلوی برق...

تا رسیدن حوادث برق دوساعتی طول کشید

به عموجان هم زنگ زدم اومدن

تا یک نصفه شب زیر بارون توی کوچه بودیم

به طور موقت و با یه کابل موقت برق را وصل کردند، ولی بخاطر باران فعلا طول میکشه تا برای تعمیرات بیان

و البته که برق سه فاز هم وصل نشد

و ما الان آب انداره شیرسماور داریم

آسانسور نداریم

و درهای پارکبنگ را باید دستی باز و بسته کنیم....


فعلا نشستم توی خونه و منتظر برای رسیدن ماموران برق و حوادث...

برای میترا جان

سلام

روز بارونیتون زیبا

داره نم نم بارون میاد و من از دیدنش لذت میبرم


میترا جان

اول از همه بگم

چون خصوصی نوشته بودی نمیدونستم کجا میتونم جواب بدم

عزیزدلم من اصلا تلگرام ندارم

دو سالی میشه که ندارمش

و راه ارتباطی دیگه ای هم باهات نداشتم عزیزم

و اینکه از روی شماره تون حدس میزنم که اصفهان نباشید

بردن مبل دست دوم از یه شهر به شهر دیگه کار هزینه بری هست

بازم اگه میل داشتی بهم خبر بده

بعد از یک هفته غیبت

سلام

روز سرد زمستونیتون بخیر

دل تون گرم

خونه و کاشانه هاتون پر از مهر و امید

اونقدر سرد شد دوباره هوا که میشه گفت روز زمستونیِ سرد...

دیروز برف میبارید... البته از نوعی نبود که روی زمین بشینه و همه جا را سفید پوش کنه

امروز هم سوز و سرما و باد

البته خدا را شکر هوا تمیز هست امروز و میشه نفس کشید



یک هفته از آخرین نوشته ام گذشته

هفته قبل یهویی چند تا سفارش خیلی پرکار قبول کردم و مشغول اون شدم

در حدی که مادرجان را هم با خودم میاوردم که کمکم کنند

جمعه هم باز رفتیم باغچه

یه آفتاب زمستونی دلچسب میتابید

من و مادرجان هم مشغول شدیم به جمع آوری ته مانده های پاییز و زمستون

باید برای رسیدن بهار آماده شد

کارگری که زحمت رسیدگی های کوچولو به باغچه را میکشه یه بار برگها را جمع کرده بود

ولی نه با اون وسواسی که من و مادرجان دوست داریم حتی یه برگ خشک جایی باقی نماند

این شد که دوتایی مشغول شدیم

به مقدار علف هرز جمع آوری کردیم

بعد هم برگهای خشک را ریختیم یه گوشه و آتیش زدیم

گلهای نرگس هم غنچه داده بودند

غنچه هایی که حالا روی میز ما تبدیل به گلهای خوشبو شدند

تا عصر توی باغچه کار کردیم و خسته و هلاک و با بدن درد شدید برگشتیم خونه

شنبه هم تعطیل بود و به میناکاری گذشت

فسقلیا همچنان مریض هستند و از دور همی خبری نیست

اما همون بهتر که خبری از دور همی نیست

مبل ها هنوز وسط سالن روی هم انبار شدند و جا برای هیچ کاری نیست


یک روز هم این وسطها باید میرفتم بازار و یه مقداری خرت و پرت برای دفتر میخریدم

میتونستم طبق معمول تلفنی سفارش بدم ولی اون سمت یه کار دیگه هم داشتم

با مادرجان رفتیم

کنار اون مغازه ای که همیشه خرید میکنم یه مغازه عمده فروشی عود و شمع و مجسمه افتتاح شده بود

و یه عالمه عود و شمع خریدیم

چند مدل عود مختلف ... البته عمده ای خریدیم که ببینم میتونم بفروشمشون یا نه ...

من و مادرجان مجسمه هم خیلی دوست داریم ... مجسمه هم خریدیم

برای زیبا هم هدیه خریدم





یک دعوای اساسی را با آقای دکتر پشت سر گذاشتیم

و حسابی هم دیگه را گذاشتیم زیر ذره بین و حسابی از همدیگه انتقاد کردیم

ته ماجرا هم یهویی هردو قربون صدقه هم رفتیم و ختم به خیر شد...

شاید هر رابطه ای باید بالا و پایین هایی داشته باشه تا قدر آرامش بیاد دستمون

والبته که حواسمون را بیشتر جمع کنیم و مراقب رابطه هامون باشیم




پ ن 1: آب رودخانه را باز کردند و اونقدر سرد هست که هر روز میگم فردا ...

میدونم زودی آب را میبندن


پ ن 2: لیستی که برای خرید عیدی ها نوشتم اونقدر عریض و طویل هست که خودم ازش ترسیدم


پ ن 3: هر بار که پستچی یه بسته ای میاره ذوق میکنم


پ ن 4: با مغزبادوم صحبت کردم

حالا دیگه بزرگ شده

دوست دارم به عقایدش بها بدم و اجازه بدم بسته به سن و سالش حس های خوب را تجربه کنه

بهش گفتم یه چیزی برای عیدی انتخاب کن

تولدش هم نوروز هست... برای اونم بهش حق انتخاب دادم

میخوام با خودش برم براش هدیه بخرم

شاید گاهی به سلیقه ی خودش چیز خریدن براش لذت بخش تر از سوپرایز شدن باشه


پ ن 5: روزها عین باد میگذرن

دومین زمستون نبودن پدر خیلی سرد بود

هزار بار قلبم یخ زد و جای خالی دستای گرمش راتوی زندگیم حس کردم

دومین زمستون از نیمه گذشته و من هنوز باورم نمیشه اون کوه قوی فرو ریخته

حالا دیگه مزارش آرومم نمیکنه

حالا دیگه وقتی میرسم اونجا دل آشوب میشم

اشکها بی امان میبارن و من دیگه طاقت اینهمه گریه را ندارم

حالا دیگه جمعه ها نمیرم

فقط همون 5شنبه ها عصر....

و حالا دل تنگ ترینم

حالا دیگه خوب میدونم کجا قلبم جای پدرجانم بوده ...چون جای دردی که توی قلبم هست را خوب میدونم ....

و این غصه کهنه نمیشه ...



کافه کتاب

سلام

روزتون زیبا

روبروی دفترم یه کافه کتاب افتتاح شده

نگم که چقدر ذوق کردم

اینکه گفتم روبرو مثلا ده متر جلوتر ولی روبروی دفتر...

من از اینطرف خیابان رفت و آمد میکنم و این کافه فسقلی هم جایی هست که چشمم بهش نیفتاده بود

امروز از اون طرف اومدم و عطر قهوه توجهم را جلب کرد

هنوز تکمیل نیستند

ولی ...

رفتم یه سلام احوالی کردم و از همسایه ها بود صاحب کافه کتاب

تعارف کردند که برم داخل و قهوه بخورم ولی من وقت نداشتم

تبریک گفتم و ذوق کردم

گفتم کتابهاتون تکمیله

گفتند فعلا فقط مولوی و شاهنامه

گفتم مولوی خوانی بزارید... گفتند که بزودی

و من غرق در ذوق و کیف شدم ...

دلم میخواست للی امروز بیاد سرم و بریم بشینیم توی کافی شاپ فسقلی و حرف بزنیم و حرف بزنیم

چقدر زندگی میتونه ساده زیبا باشه...




پ ن 1: مدتی هست که قصه ی درمان مامان آقای دکتر ادامه داره

سه هفته یه بار...

و چقدر این روز سخت و نفس گیر میشه ...

خدا به همه مریض ها کمک کنه


پ ن 2: عمه جانم سه ماه هست که توی بیمارستان بستریه...


پ ن 3: دایی جان دوباره به خاطر کمبود اکسیژن بستری شده

چه خبره؟!!!!!


پ ن 4: خداوند همه مریضها را شفا بده ...




کاش بر ساحل رودی خاموش عطر مرموز گیاهی بودم / چو بر آنجا گذرت می افتاد به سرا پای تو لب می سودم

سلام

روزگارتون زیبا


چهارشنبه زیر بارون قدم زنان رفتم تا شهرداری

شهرداری با من اندازه 4هزارقدم فاصله داشت

پیاده رفتم و نم نم بارون آروم آروم میبارید

بعد هم پیاده برگشتم

اتفاقا کار شهرداری خیلی راحت و بی دردسر حل شد

یه تمدید بود و اصلا طولانی نبود

بعد هم حدود ساعت 4 برای ناهار رفتم خونه خاله جان - چون مامان جان خونه خواهر بودند


پنجشنبه صبح با صدای گوشیم بیدار شدم

خانم دفتریار فرمودند خیلی فوری اون تمدید شهرداری را برسون دستمون

برگه ها را رساندم دفترخانه

بعد رفتم دنبال خاله جان و رفتیم برای کارهای بیمه

بعد هم بانک

بعد خاله را رسوندم و خودم برگشتم خونه

ناهار خوردیم و رفتیم سرمزار پدرجان

جمعه بعد از صبحانه با مادرجان رفتیم باغچه

اخ چه هوای خوبی بود و دلم خون بود برای اونهایی که زیر آوار و برف گرفتارن...

باید یه قسمتی از باغچه را مرتب میکردیم

علف چیدیم

یه مقداری از نعناها را جابجا کردیم

سیرهایی که اول پاییز کاشتیم حسابی قد کشیدند و کلی علف هرز...

بازم علف چیدیم

یه مقداری اسفناج چیدیم

و وقتی به ساعت نگاه کردیم متعجب شدیم

قرار داشتیم برای ساعت یک با خاله و آلاله و مغزبادوم بریم برای تولد سوپرایزی خاله جان

اول به همه پیغام دادم و قرار را یکساعت عقب انداختم

بعد سریع رفتیم خونه و دوش گرفتیم و ناهار خوردیم

آماده شدیم و بعدش رفتیم به سوی تولد

تولد خوبی بود

دور همی خوبی بود

دخترخاله (که از این به بعد اسمش را میزارم زیبا، چون هی بگم دختر این خاله و دختر اون خاله هممون گیج میشیم)

زیبا برای هممون هدیه های کوچولو کوچولو خریده بود گفت مناسبتش هم ولنتاین باشه

برای مغزبادوم که یه عالمه هدیه خریده بود و باعث شد یه عالمه ذوق کنه

تا غروب اونجا بودیم و برگشتیم

شنبه هم صبح با صدای گوشی بیدار شدم

عمه با چشم گریون بهم زنگ زده بود... روز پدر و یادآوری جای خالی...

بیدار شدم و چند تایی تلفن زدم و تبریک گفتم

میخواست مهمان برامون بیاد که به خاطر وضعیت خونه و اون مبلهایی که روی سر هم وسط سالن هستند ازشون عذرخواهی کردیم

در عوض قرار شد برای غروب بریم یه سری به بابا و مامان  همسرداداش جان بزنیم

رفتیم شیرینی خریدیم برای مزار پدرجان

بعد خاله و مغزبادوم را برداشتیم و رفتیم بازار بزرگ گل و گیاه

برای مزار پدرجان گل پامچال خریدیم

برای اونجایی که شب میخواستیم بریم یه گل بزرگ شیپوری که چند شاخه گل زیبا و چند تا غنچه داشت خریدیم

گلدون اون گلی که میخواستیم هدیه ببریم را با یه گلدان سرامیکی سفید تعویض کردیم

یه دونه گلدون بزرگ اطلسی هم برای مادرجان خریدیم از این مدلهایی که قلاب برای آویز دارند

داخل تراس براش جا داریم و یه عالمه نشاط و شادابی با خودش به همراه آورده

بعد ازظهر رفتیم مزار پدرجان

گل کاشتیم

شیرینی ها را تقسیم کردیم

بعد هم رفتیم مهمانی

شب هلاک و خسته رسیدیم خونه




پ ن 1: یه عالمه گرفتگی عضلانی در اثر هرس علف های هرز ...


پ ن 2: اینم عکس هفت سین که قولش را داده بودم

7sin_tuty.jpg

ببخشید که کیفیت خوب نیست

نمیدونم چرا به اینجا رسید این شکلی شد


کسی ‌سوال‌ می‌کند به خاطر چه زنده‌ ای؟ و من برای زندگی تو را بهانه می‌کنم

سلام

روز بارانیتون بخیر

هرچند بعضی اتفاقا باعث میشه شیرینی و زیبایی برف و باران هم از چشممون بیفته

از فکر اون عزیزانی که الان از سرمای برف به خودشون میلرزن و هیچ پناه و جای امنی برای آسودن ندارن ....

از فکر بچه هاشون...

این از همون دست مقوله هایی هست که بهتون گفتم باعث شده همه چیز جهان در نظرم نسبی بشه و هیچ چیز مطلقی وجودنداشته باشه

حتی زیبایی نمیتونه به طور مطلق زیبا باشه



چند روز گذشت

نمیدونم کجا بودم و چیکار میکردم که نرسیدم بیام پست بنویسم

ولی میدونم که هر روز یه برنامه کاری پر و پیمان برای خودم داشتم

هنوزم پیرو همان کارها همچنان درگیرم



چند شبی بود که مادرجان میگفتن راحت نمیخوابم

رفتیم و یکی از این بالش های مموری فوم طبی خریدیم

با توجه به اینکه خوشخوابشون هم طبی هست، انشاله که مشکلی نباشه

یعنی میشه خواب راحت را هم با یه بالش گرون تومنی خرید؟؟؟؟؟؟

کاش میشد...



پسته چند روزی هست دوباره حالتهای آلرژی و سرما خوردگی از خودش نشون داده

دیگه دیشب خیلی بد حال بود

همین الان مادرجان رفتند به سمت خونشون تا خواهر پسته را ببره دکتر

فکر کنم دوباره سرما خورده

البته امیدوارم ربطی به اون ماجرای قطیونی که کرده بود داخل بینی ش نداشته باشه

هرچند ذهنم به شدت درگیرهست و نگرانشم



از دفترخانه بهم زنگ زدن

دیگه اصلا شماره شون که میفته روی گوشیم کهیر میزنم

گفت بازرس اومده مدارکتون را بررسی کرده و جواب شهرداری تاریخش تمام شده بوده و باید بری تمدید کنی!!!!

چی بگم؟

مدارک را تحویل گرفتم تا برم برای تمدید



از اون نمایشگاهی که براتون تعریف کردم یه شماره تلفن گرفته بودم برای خرید پودرکیک

پودر کیک شکلاتی

یکی دوباری بدقولی کردند ولی مربوط به آدرس و شماره و این بود که بار اول بود که مشتریشون میشدم

و نگم براتون از کیفیتش که محشر بود

من طعم شکلاتیش را خریدم

و واقعا عالی بود

بسته بندی ها 10 کلیویی بود

تقسیم بندی کردم به بسته های نیم کیلویی و ربع کیلویی

بعد هم بین خودمون و دوتا خواهر و خاله جان تقسیم کردیم

 


یه گزارش هم بدم از کارهای میناکاریم

از کوره اومدند و بینظیر و عالی شده بودند

البته هنوز به دست من نرسیدند

به محض اینکه به دستم برسه عکس میگیرم و توی اینستا میزارم

یه هفت سین خوشگل

یه بشقاب طرح صلوات

جا شمعی های گرد و فسقلی

و دوتا کاسه بزرگ و خوش رنگ و آب

اگه بشه عکسها را همینجا هم میزارم براتون




باید برم سراغ طراحی اون تقویم هایی که برای خانواده خودمون درست میکنم

عکس و مناسبت های خاص خودمون

میدونم که اسفند خیلی زود زود میگذره و برای هیچ کاری مجال نمیماند



تولد اون یکی خاله جان هم نزدیکه

یک روز لابلای بدو بدو های هر روزه که بیرون بودیم مادرجان براشون یه کیف خریدند

منم یه روز یه جایی یه شال خوشگل به چشمم اومد و براشون برداشتم

یه روز هم با خاله بیرون بودیم ، براشون کفش خریدند

یه بشقاب بزرگ سی سانتی میناکاری هم گذاشتم کنار

انشاله جمعه بریم سوپرایزشون کنیم

حالا بگذریم که من تقریبا سوپرایز را به فنا دادم و به یه حرفی که از دهنم پرید باعث شدم که خاله تا حدودی متوجه موضوع بشه

و البته که خاله جان هم به روی مبارک خودشون نیاوردند

ولی ....



همون روزی که خاله برای اون یکی خاله کفش خرید منم یه جفت کفش خانومانه برای خودم خریدم

گذاشتم گوشه اتاقم و هربار نگاهش میکنم انگار ماله من نیست

از بس همه چی را رنگی رنگی و عجیب غریب دوست دارم ، این کفش ساده خانومانه انگار کفشای من نیستند



اینم بگم

آقای دکتر در حال راه اندازی یه کار و یه مرکز جدید بودند

ایشون برای خودشون و کارهاشون با یه طراح و یه چاپخانه ای قرارداد دارند

سالهاست همه کارهاشون را میبرن همونجا

طراحشون یه آرم و لوگو طراحی کرده بود

فرستادند من دیدم و اصلا خوشم نیومد و یکی دوتا ایراد گرفتم

گفتند خودشون هم نظرشون دقیقا همین بوده

دوباره طراح یه طرح جدید زد

بازم خوشم نیومد

دست به کار شدم و به طرح اولیه زدم و فرستادم

بعد یه چیزی به ذهنم رسید و اونم انجام دادم و ارسال کردم

و هر دوتا طرح عالی بود

حتی با اینکه طرح اولیه بود ویرایش هم نشد... و همون صددرصد اوکی شد...

کیف کردم... هنوزم اگه بخوام میشه !!!!!

البته یادتون هست که به خودم قول داده بودم دیگه براشون طراحی نکنم ، چون چند باری طراحشون به طرحهای من ایرادهای بنی اسراعیلی گرفته بود

و البته اینکه من دیگه براشون طراحی نمیکنم دلیلش این بود که خودشون هم ایرادهای مسخره ی طراح بی سلیقه شون را تایید میکردند....

ولی من بازم نشون دادم که تیلو تیلو بینظیره

خودپسند کی بودم من؟




هنوزم کلی حرف دارم

اما دیگه فرصت ندارم

باید دوتا بروشور طراحی کنم

بعد هم بدو بدو برم سمت شهرداری

میخوام پیاده برم

نیم ساعتی راه هست

ولی میخوام از هوای بارونی لذت ببرم ...







چیست در گردش جادویی چشمت که هنوز قلم فرشچیان دور خودش می چرخد...

سلام

روزتون پر ازآرامش

آرامش کلمه ای که حتی شنیدنش هم برای لحظه ای انگار حس خوب میاره توی وجود آدم

آرامش...

و این روزها چه خوب میفهمم که آرامش چقدر مهم هست توی زندگی آدم ...



صبحم با خبر مرگ شروع شد

باز یه جوان

باز یه مادر

خواهر دوستم ...

چقدر توانم کم شده

از فکر شرکت کردن در این مراسمات انگار تهی میشم

انگار هیچی از انرژیم باقی نمیماند

نمیتونم هم نرم

اینا همون آدمهایی هستند که توی بدترین روزها و سخت ترین شرایط زندگی کنارم بودن

مگه میشه الان که لازمه کنارشون باشم ، نباشم؟؟؟؟

حتما میرم ... ولی به سختی...



بگذریم

یه کمی دور شم از این حس بد

چند روزی هست ننوشتم

پنجشنبه از صبح خواهرا خونمون بودن

صبح زودتر بیدار شدم

دوش گرفتم

جارو برقی کشیدم

ژله درست کردم

ظرفهای خوشگل میناکاری را دونه دونه پر از هله و هوله کردم و گذاشتم روی میز

میدونید که هنوز مبلها فروش نرفته و اون مبلهای جدید یه طرف سالن دپو شدن

سعی کردم تا جایی که میشه جمع و جور کنم که جا باز باشه

و بعد وروجکها از راه رسیدند

پسته شب قبلش به خاطر یه شیطنت بچه گانه حسابی خواهر را ترسونده بود و تا بیمارستان برده بودشون

تکه های قیطون شلوارش را با قیچی چیده بود و فرو کرده بود توی دماغش!!!!!!!!!!

اخه چرا؟

شیطنت پسربچه ها تمامی نداره

وروجکها اومدند و سه تایی مشغول شیطنت شدند

یکی دو ساعت که میگذره دیگه توی صلح بازی نمیکنن و هرطوری بتونن سربه سر هم میزارن

خلاصه که خونه پر از سر و صدای بچه ها شد

عصر با دوتا خواهر رفتیم یه سری به مزار پدرزدیم و برگشتیم

قرار بود شب برن

ولی همشون موندن

منم براشون یه پیتزای با رسپی خودم پختم و عالی شده بود


صبح جمعه وقتی همه خواب بودن بیدار شدم و رفتم نون بربری خریدم

بعدش هم حیلم و عدس

بعد رفتم سرمزار پدرجانم

صبح جمعه ها اونجا واقعا آرامستان هست... آرام و ساکت

مشغول خوندن دعا بودم که دیدم برف شروع شد

کلاه کاپشنم را کشیدم سرم و یک ربعی دوام آوردم

ولی نشد... خیلی سرد بود

همونجا زنگ زدم به خاله و آلاله

پنجشنبه مراسم چهلم عمه ی آلاله بود برای همین نیومدن اونجا

کله سحر زنگ زدم بیرون هستم بیام دنبالتون ؟

اونا هم قبول کردند

توی مسیر بودم که پسرعمه جان زنگ زد!!!!!

خاله و آلاله را رسوندم خونه و رفتم پسرعمه را دیدم و برگشتم

تا شب باز دور هم بودیم

راستی چقدر از ماشین ظرفشویی راضی هستم

توی مهمونی ها عالیه

خلاصه که تا شب باز دور هم بودیم 


شنبه از وقتی رسیدم دفتر دستم بند کار و سفارش و تلفن شد

برای همین نتونستم پست بنویسم

امروز هم باید زودتر جمع کنم و برم

هم زنگ بزنم ببینم کی باید برای مراسم برم

و هم اینکه یه سری برم دفترخانه و برگه هام که هنوز اونجاست را ازشون بگیرم


چه شد در من نمیدانم، فقط دیدم پریشانم، فقط یک لحظه فهمیدم که خیلی دوستت دارم

سلام

روز زمستونیتون بخیر


امروز یه کمی آلودگی کمتر شده

یه کوچولو کوه ها پیدا شدند

چقدر کوه ها باعث زیبایی اطرافمون هستند

گاهی چقدر بهشون بی توجه هستیم ...

این مسیری که من میرم صبح ها چند تا کوه را میشه در دور دست دید و خیلی زیباست

امسال بعد از سالها روی دامنه و قله کوه ها برف هم میبینیم و این سفیدی یه زیبایی خاصی به منظره میده



خب بالاخره دوشنبه بعد از یه عالمه استرس کارهای دفترخانه حل شد

این حل شد که میگم یعنی 90 درصد کار حل شده

بهر حال امضای عمه جانی که مریض هست موکول شد به زمانی که بهتر بشن و باز باید یه سری از این راهها را دوباره طی کنم

ولی سند تا همینجا بسته شد و یه کمی خیالم راحت شد و یه نفس راحت کشیدم


دیروز از صبح با مادرجان اومدیم اینجا و میخواستیم زود بریم که به یه سری خرید و کارهای روزمره برسیم

البته میخواستیم یه سری هم به باغچه بزنیم

برای همین نشد پست بنویسم

در عوض کلی کار انجام دادیم

مستاجر هم میخواد جابجا بشه و برای همین یه سر هم به بنگاه زدیم

سرشب هم یه سری رفتیم خونه خاله ی مامان جان

همونی که دخترشون را از دست دادند

بعد از گذشتن مراسم هفته آروم آروم دور و برشون خلوت تر میشه و غصه هاشون زیادتر

برای همین گفتیم یه سری بهشون بزنیم ...

یه دیدار غمگین


ذوق دارم که میناکاری ها از کوره در بیان

البته که توی یه کوره هم جا نشده بودند و باید منتظر باشیم فعلا



پ ن 1: هوای بیرون خوبه

هوای دفتر بینهایت سرد


پ ن2:  از نمایشگاهی که تعریفش را براتون کردم یه شماره گرفته بودم برای خرید پودر کیک

کیسه های ده کیلویی

قرار شد با دوتا خواهر و خاله جان تقسیم کنیم

قراره امروز برام بیاره


پ ن 3: نمیدونستم روز پدر اینهمه نزدیکه

وقتی فهمیدم انگار باز یه گوشه از قلبم ترک خورد


پ ن 4: دوست داشتن یکی از قشنگترین حس های دنیاست

به دردها و رنجها و سختی هاش فکر نکنید

یه لحظه عاشقی میتونه همه اون دردها را درمان کنه

عاشق نشید ولی تا میتونید آدمهای دور و برتون را دوست داشته باشید

بزار مهربونی عین یه نسیم دلچسب جریان داشته باشه


هوا برای نفس کشیدن کم است

سلام

روزتون پر از اکسیژن

امیدوارم جایی باشید که بشه راحت نفس کشید و هوای تمیز به ریه ها فرستاد



امروز صبح همسایه دیوار به دیوار که مشغول ساخت و ساز شده بتن ریزی داشت....

نگم براتون که اون دوتا ماشین بزرگ چقدر داشتند دود تولید میکردند

و اگزوزشون به ناچار نزدیک در پارکینگ بود

و وقتی من از در طبقه خودمون اومدم بیرون احساس کردم الانه که خفه بشم

تا رسیدم تو آسانسور سرم داشت گیج میرفت

هوا کم آلوده بود اینم اضافه شده بود

رسیدم پایین و دیدم راه هم بسته است و نمیشه ماشین بیرون آورد

گفتند چند دقیقه ای صبر کنم

دیگه حتی نمیتونستم تو اون فضا نفس بکشم

یه کمی فاصله گرفتم و تا سر کوچه اومدم

اما واقعا حس میکردم دارم خفه میشم

نه میشد ماسک را یه ذره بدم پایین ... نه میشد ماسک را تحمل کنم

نیم ساعتی طول کشید تا ماشینشون را جابجا کردند و ما از اون فضای دودآلود فرار کردیم....




پ ن 1: یه عالمه کار آماده کردم و رسوندم دست خواهرجان تا برسونه به کوره


پ ن 2: دیشب تا ساعت 5 صبح از روی گوشی کتاب خوندم و الان بسیار پشیمونم


پ ن 3: امروز قبل از ظهر دفترخانه نوبت دارم

برام دعا کنید این کار درست بشه و تمام بشه و حل بشه


پ ن 4: دستام یخ زده

هر موقع که میبینمت دست روی قلبم میزارم

سلام

هوای پاک و آسمان آبی براتون آرزو میکنم

یه کمی اکسیژن که بشه توش نفس کشید

امروز هم اصفهان تعطیل هست

تعطیلی های مسخره دست و پا گیر

و البته هوای آلوده ای که حس خفگی و سنگینی بدی همراه خودش داره

امروز تپش قلب هم بهش اضافه شده و به شدت حس خفگی دارم



خواهرجان (مامانِ مغزبادوم) تصمیم گرفته یه سری از کارهای میناکاری که آماده کرده را ببره کوره

اون یکی خواهر جان (مامانِ پسته و فندوق) یه سری کار آماده کرده ولی کلا مرحله آخر کار را انجام نمیده (همون ترانس زدن را) و همیشه اون را میسپاره به من

و من تا آخر این ماه قصد کوره رفتن نداشتم

حالا به خاطر اینکه این دو بزرگوار تصمیم دارن با هم وسایلشون را ببرن کوره ، من مجبورم ترانس بزنم کارهای خواهر را

این وسط یه سری کارهای خودمم آماده کنم

و حالا شما پیدا کنید پرتقال فروش را ....

توی این سرمای استخوان سوز دفترکار من... از کله سحر دستم توی آب یخ و پودر و ترانس هست

چند ساعت این کار طول میکشه و بعدش هم کلی تمیزکاری لازم داره

چون ریخت و پاش زیادی داره

این از کار امروز....






پ ن 1: آهنگی که توی عنوان هست را از دیروز دارم یه سر گوش میدم

برای آقای دکتر هم فرستادم

و بعدبا چشمای قلب قلبی یه مرد در تماس تصویری روبرو شدم ...


پ ن 2: فکر کنم میخواد بازم برف بیاد


پ ن 3: امروز از دست یه بدهکاری که داشت اعصابم را بهم میریخت رها شدم


پ ن 4: باز ماشین چراغ سرویسش روشن شده

اینبار نیاز به تعویض روغن داره

پدرجان که بودن من این چیزها را نمیفهمیدم ...

حالا میفهمم چقدر کارهای جانبی اعصاب خرد کن زیاد هستند...


پ ن 5: قابل توجه پسرعموجان!!!!! و البته دوستانی که تجربه ش را دارن

میخوام یه ماکروفر- ماکروویو- سولاردام (نمیدونم کدوم بهتره) بخرم ...

مارک ... نوع ... مدل... مزیت... ؟؟؟؟؟؟؟؟

لطفاً


در میان این و آن فرصت شمار امروز را

سلام

امیدوارم ماه تازه پر از تازه های هیجان انگیزه باشه برای همه مون

روزگارتون شیرین

هوا که همچنان سرد و آلوده ست

و تعطیلاتی که ...


چهارشنبه بعدازظهرمون را خونه مغزبادوم اینا کنار خواهر و مغزبادوم گذروندیم

سرشب برگشتیم و ماشین یخ زده را برداشتیم و رفتیم سمت خونه

پنجشنبه صبح بیدار شدم و بدو بدو رفتم دفترخانه و سه ساعتی اونجا نشستم و هیچ کاری از پیش نرفت و از دست این دفتریار بی عرضه به ستوه اومدم

دیگه واقعا کلافه و خسته ام از دست این کار حل نشدنی

بعد از سه ساعت دست از پا درازتر رفتم یه سر به پدرجانم زدم

برگشتم خونه و سریع دوش گرفتم

دوش گرفتم و آروم تر شدم

یه کاپوچینوی شیرین و خوشمزه برای خودم و مامان درست کردم

ناهارمون را برداشتیم و گذاشتیم داخل ماشین

رفتیم دنبال آلاله و خاله

رفتیم برای مراسم به سوی باغ رضوان

مراسم از ساعت 2 تا 4 بود

تا نزدیک 5 اونجا بودیم

دختردایی جان برام رنگهای میناکاری و یه ترازوی دیجیتال  و قهوه آورده بود

البته ترازو و قهوه را بهش سفارش داده بودم و از فروشگاه همسرش آورده بود که پولش را ریختم به حسابش

بعد از مراسم توی راه برگشت خاله جان پیشنهاد دادند که حالا که «نمایشگاه بین المللی قهوه و شکلات و نان و شیرینی» هست و ما هم نزدیکش هستیم یه سری بریم اونجا

من تاحالا مکان جدید نمایشگاه را نرفته بودم و خیلی خیلی قشنگ و بزرگ بود

پارکینگ خوبی هم داشت

خیلی هم نمایشگاه شلوغ بود

دستگاههای صنعتی نانوایی و پیتزا

و انواع قهوه و چای ماسالا

دستگاههای اسپرسوساز دستی و برقی

غرفه های مربوط به نان

غرفه های کیک و بستنی

یه غرفه هم مربوط به عود و بخور

یه غرفه هم عرقیجات و اسانسهای خوراکی

خلاصه که چند ساعتی توی نمایشگاه بودیم و بستنی خوردیم و شکلات خریدیم

خوب بود و خوش گذشت

اومدیم بیرون و دیدیم مه اونقدر غلیظ و شدید هست که آدم به زور یک متری خودش را میبینه

اومدیم به سمت جاده و اون جاده بیرون شهر و بدون چراغ...

خیلی ترسیدیم و خیلی خیلی سخت بود برام رانندگی تا یه مسیری که رسیدیم به اتوبان و چراغ داشت و اوضاع بهتر شد

دیگه رفتیم خونه خاله جان و اون ناهاری که با خودمون برده بودیم را به جای شام دور هم خوردیم

و چای نوشیدم و حرف زدیم


جمعه صبح حدودای ساعت 10 و نیم با مادرجان تصمیم گرفتیم برای خرید یه پالتو برای مادرجان بریم بیرون

به آلاله و خاله زنگ زدیم اونها هم همراه شدند

باز ناهار را گذاشتیم توی ماشین

رفتیم به سمت نظر

هیچکدوممون اهل زیادی گشتن و زیادی سخت گرفتن نیستیم

همیشه اولین گزینه تیراژه هست و همیشه هم یه چیز مناسب برای خریدن داره

همونجا مادرجان پالتو را خریدند و یه کمی توی همون خیابون قدم زدیم

دایی جان بیمارستان بستری بودند زنگ زدیم و متوجه شدیم میتونیم بریم ملاقاتشون

رفتیم سمت بیمارستان الزهرا

بعد هم یه ملاقات کوچولو

بعد هم پیش به سوی خونه خاله

به مغزبادوم و خواهر هم زنگ زدیم و اونا هم اومدن

تا نزدیک 9 شب دور هم بودیم


امروز صبح قصد داشتم باز برم دفترخانه و کارها را پیگیری کنم که با یه تلفن متوجه شدم باز اصفهان حالت نیمه تعطیل داره !!!

این شد که اومدم دفتر

یه سری کار را مرتب کنم

یه بسته پستی داشتم که تحویل گرفتم و از خرید بی نهایت راضی بودم

و حالا هم بعد از این پست میرم سراغ میناکاریهام ...



پ ن 1: از دست آقای دکتر عصبانی شدم

بهشون گفتم بهم زنگ نزن فعلا تا آروم بشم 

دلیل عصبانیتم منطقی بود و خودشون هم متوجه بودند

یکساعت بعد توی مراسم توی باغ رضوان بودم که دلم نیومد

نوشتم: عصبانی بودم و حق هم داشتم ولی در هیچ حالی نمیخوام ناراحتتون کنم، بیام بیرون خبر میدم...

نوشته بود: تو را با تمام احساسات و حالتهای مختلفت دوست دارم ... حتی اگه حق با شما نباشه و عصبانی بشی...


پ ن 2: این مسخره بازی سقف کارتهای بانکی و تعطیلی بانک واقعا داره خسته م میکنه