روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

بازم قورباغه؟؟؟؟!!!!!

سلام

صبح بخیر

روزتون پر از حال خوب

از روزهای اوج زمستان چیزی باقی نمانده

هرچقدر میتونید ازشون لذت ببرید

دیگه از نیمه دوم بهمن به بعد رسما باید به استقبال بهار رفت

نمیدونم کسی اینجا همزمان با من توی شهریور شب بو کاشت یا نه، شب بوهای ما که عالی شدند، قد کشیدند و برگ دادند و من منتظرم که توی بهار همه جا را پر از گل کنند

قول یک گل سیکلامن (سیکلمه) از بابا گرفتم

پارسال یکی داشتیم و حسابی برامون دلبری کرد، تا ته بهار همراهمون بود

همین الان هم گل موسی در گهواره مون گل داده

یادتونه براتون از توصیه دوست جان برای استفاده از پوست موزها گفتم؟ (طبق توصیه دوست جان پوست موزها را روی شوفاز خشک میکنیم ، بعد پودر میکنیم و میریزیم پای گلدانها)

فکر میکنم این پوست موزها معجزه کردند و همه ی گلها و گیاهان سرسرا حسابی جون گرفتند و همشون سرسبز شدند و حسابی قد کشیدند و برگهای سبز درخشان دادند...

البته یکی دیگه از دوست جانها هم به من توصیه کرد که پوست تخم مرغ را هم به همین ترتیب به گلدانها اضافه کنم و این کار را هم میکنیم

حالا ناگفته نماند که خواهر جان کلی غر زدند که بدون دقت به نیاز گلدانها که به خاک اسیدی نیاز دارند یا قلیایی دارید این کار را میکنید و اصلا مفید نیست و ...

حسن یوسفها و نازها را هم که پشت شیشه های پارکینگ منتقل کردم و الان در بهترین حالت خودشون هستند و حسابی سرحال و خوش رنگ و آب شدند


شب ها وقتی میرسم خونه به ناخنکی به بافتنی میزنم و یکی دوساعتی حسابی باهاش سرگرمم

یه عالمه کامواهای کوچولو کوچولوی رنگی رنگی داشتیم که حالا دارن تبدیل میشن به یه پتوی رنگی رنگی خوشگل

تصمیم دارم خیلی زود برم کاموا بخرم و برای نی نی تازه یه ست خوشگل بافتنی آماده کنم و باهاش خواهر را حسابی سوپرایز کنم ...





پ ن1: امروز صبح با پدرجان اومدم سرکار... عصرها هم میان دنبالم

خداوند همه پدر ومادرها را سلامت نگه داره و اونایی که در بین ما نیستند را رحمت کنه و بیامرزه

هیچکس محبتی اینچنین بی چشم داشت نداره....


پ ن 2: آقای دکتر دیشب یه تکه از یک فیلم سینمایی را دیده بودند و آنچنان بهم ریخته بودند که گفتنی نبود

بعضی دردها برای مردها دردناکتره...


پ ن 3: بچه ها دوستم را دعا کنید... من به رابطه تازه ای که میخواد شروع کنه امیدوارم ...

دوست دارم از تنهایی در بیاد و یه عالمه خوشی و لذت را تجربه کنه


پ ن 4: فندوق کوچولو به ناچار باید از شیر مادرش جدا بشه و این براش یه کمی سخته

وابستگیم به این دوتا فسقلی خیلی زیاد هست و وقتی یه چیز کوچولو براشون پیش میاد قلب من هزاربار بیشتر تکه تکه میشه


پ ن 5: اون قورباغه زشت و بی ریخت که هفته گذشته قورت دادم باز دوباره پیداش شده

انگار باید یه بار دیگه قورتش بدم ...


نعمتهایی از جنس نور

سلام

روزتون بخیر

مدتها بود سوار اتوبوس نشده بودم

اصلا از هیچ وسیله ی نقلیه عمومی استفاده نکرده بودم

حالا چند روزی بی ماشین هستم و مجبورم بالاخره یه جورایی روزگار را بگذرانم

البته پدرجان دیشب کارت ماشینشون را بهم دادن و قرار بود با ماشین پدربیام ولی صبح یکی زنگ زد و کارشون داشت

این شد که منو تا یه جایی رسوندن به ایستگاه بی آر تی خودشون رفتند

ولی یهو انگار سوار بی آر تی شدم و وسط یه جمعیت زیاد ناآشنا قرار گرفتم و متوجه شدم که یهو وارد یه دنیای تازه پر از حال خوب و البته ترسهای آشنا و ناآشنا شدم

اول اینکه دخترای خوشگل و اتو کشیده و کلی ست پوشیده و من که مدتهاست چون کیفم همیشه توی ماشین هست اصلا به رنگ کیفم دقت نکرده بودم و الان رنگ کیف صورتیم با ست زمستونیم هیچ همخوانی نداشت

و شال نخی نازکی که قشنگ سوز سرما را میرسوند به گوشها و گردنم ...

بعدش دخترایی که هندزفریهاشون توی گوششون بود و توی دنیای خودشون بودن اما اونقدر صدای هندزفری بلند بود که منم توی دنیاشون شریک بودم

حالا جالبش اینجا بود که این طرفم داشت یه آهنگ خیلی شاد قر دار گوش میداد ، اونطرفی یه چیزی شبیه به روضه ...

بعد یکی از این دوتا خوشگل بانو یه عطر خیلی شیرین زده بود که منو یاد اون آدامس عسلی های بچگیم مینداخت

نمیدونم کدومتون یادتون میاد آدامسهای خوشرنگی که وسطشون یه شهد شیرین و خوشمزه وخوش عطر داشتند

منم هی نفس های عمیق میکشیدم و عطر شیرین و دوست داشتنی کنار دستیم را استشمام میکردم

ساک غذا و خوردنی هایی که مامان جان برام گذاشته بودند هم روی دستم سنگینی میکرد

اما حال دلم وسط اونهمه آدم خوش بود

مدتها بود این حس را یاد رفته بود

آدمهایی با تیپ و ظاهر مختلف که من میتونم مدتها بهشون نگاه کنم و توی ذهنم براشون قصه های خوب بسازم

خلاصه که رسیدم و پیاده شدم و یه مسیری کوتاهی را هم پیاده اومدم و باز فهمیدم ساک خوراکی هام خیلی سنگینه

خدا را شکر کردم که امروز بطری آب با خودم نیاورده بودم وگرنه حتما یه جایی توی اتوبوس با بطری آبم خداحافظی میکردم



حالا اون خبر سوپرایز امروز را بدم

خواهر جان دیشب خبر بارداریش را به ما داد و منو غرق نور و شور کرد

اصلا ته دلم کیلوکیلو قند آب شد

هرچند خودش به شدت مضطرب و نگران بود و دلواپس فندوق کوچولویی که هنوز یک سال و سه ماهه نشده از تنهایی در اومده ...

حالا سال دیگه تولدش را باید کنار یه فسقلی تازه رسیده جشن بگیریم

امیدوارم خاطرات تلخ و سخت دوران بارداری قبلی براش تکرار نشه

و امیدوارم بارداری سلامت و بی خطری را تجربه کنه

و امیدوارم فندوق فسقلی ما که حالا از شیرخوردن داره محروم میشه ، روزهای خوب و شادی را کنار فسقلی بعدی بگذرونه








پ ن 1: خداوند آرزوی همه ی کسانی که دوست دارن مادر بشن را برآورده کنه


پ ن 2: آقای دکتر یه تبریک جانانه برام نوشتند و گفتند که سرسنگین بودن منو و تو هیچی از هیجان این خبر خوش کم نمیکنه

و اینکه میدونن این خاله شدنها ، چطور میتونه حال دل منو زیر و رو کنه


پ ن 3: کله سحر (ساعت 6 صبح) خواهر فندوق را به من سپرد و خودش رفت برای آزمایشاتی که باید انجام میشد

(خواهرم در بارداری قبلی خیلی سختی کشید و دکترش نگران بود و باید یه سری آزمایشات انجام میشد)

من و فندوق با هم خوب کنار میایم ولی برای مامان جان کنار اومدن با این فسقلیه شیطون نوپا یه کمی سخته

واسه همین خوابش کردم و بعد اومدم سرکار

برای همینم دیرتر رسیدم


پ ن 4: عمو جان زنگ زدند و کلی غرغر فرمودند که چرا این ماشین را ثبت نام کردی و چرا فلان ماشین را ننوشیتن و ....

عزیزم یه کلمه بگو مبارک باشه... هرکسی باید به جیب خودش نگاه کنه و البته سلیقه هایی که کاملا متفاوته

من که فقط لبخند زدم

میدونم از سر مهربونی میخواد بهترینها را داشته باشم

میدونم که از سر لطف نمیخواد که بعدها پشیمون بشم

میدونم که خداوند اونقدر دور و برم آدمهای مهربون زیادی قرار داده که حتی باورش برای خودم هم سخت هست


پ ن 5: چهارتا ماهی خوشگل انداختم توی تنگ بزرگی که برگ انجیری را داخلش قلمه زدم

و جالب این هست که همه ی افراد خانواده با هر سن و جنسیتی از این حرکت استقبال کردند و کلی وقت با ماهی ها سرگرم بودند


پ ن 6: برای ماهی ها غذا نگرفتم

یادم رفت که حتی بپرسم

ولی لابلای حرفای آقای فروشنده بهم گفت وقتی میندازی داخل تنگی که ریشه ی گیاه هست از همون تغذیه میکنند

کسی اطلاعاتی در این باره داره؟

لازم نیست برام غذای ماهی جداگانه بخرم؟


پ ن 7: این پی نوشت را بعد از خوندن پست سولماز اضافه کردم

دیشب خانم همسایه پایین خونمون برامون یه ترشی خوشمزه آورده بود

با اینکه مامان من ترشی های خیلی خوشمزه ای درست میکنند و من خیلی دوست دارم

ولی ترشی خانم همسایه واقعا مزه بهشت میداد...

جای همه ی دوستان خالی

پست با تاخیر

سلام

عصر شنبه تون بخیر

اصولا من صبح ها پست مینویسم و انرژی صبحگاهیم را باهاتون تقسیم میکنم و ازتون حسابی انرژی میگیرم

اما امروز صبح باید با پدرجان برای یک سری کارهای مختلف میرفتیم بیرون این شد که نتونستم بنویسم

پدرجان تصمیم گرفتند ماشین شون را عوض کنند و الان فرصت مناسبی بود چون ماشینی که مد نظر داشتند تحویل فوری داشت

پنجشنبه از صبح رفتیم دنبال مدلهای مختلف و بررسی چیزی که مد نظر بود

تا نزدیک عصر دستمون بند بود و در نهایت فیش های لازم را از نمایندگی دریافت کردیم و برگشتیم خونه

بعدازظهر پنجشنبه هم ماشین قبلی را فروختیم

خریدار ماشین از دوستای پدرجان بودن و یک کمی زیادی چانه زدند

ولی در نهایت با ماشین خداحافظی کردم

ماشین خوب و پرخیر و برکتی بود برای ما

امیدوارم برای صاحب بعدی هم یه عالمه خیر و برکت در بر داشته باشه

جمعه از صبح به تمیزکاری و مهمون بازی گذشت تا عصر که بچه ها رفتند

پدرجان مقداری از سرمایه شون را تبدیل به ارز کرده بودند و دیروز عصر بعد از رفتن بچه ها متوجه شدیم که نیست بخشی از این ارزها نیست

تمام خونه را گشتیم اما بی فایده بود

هرچی فکر کردیم و هرچی حساب کتاب به هیچ نتیجه ای نرسیدیم که یهو به ذهن پدرجان رسید که احتمالا توی خونه قدیمی جا گذاشتیم

توی خونه قدیمی یه جایی توی سقف کاذب داشتیم که طلا و ارزها را اونجا نگهداری میکردیم...

خلاصه زنگ زدیم به کسی که خونه را ازمون خریده بود

خب یکسال گذشته....

جای تعجب داشت بهرحال

ولی خوبی ماجرا اینجا بود که اونها هنوز توی خونه مستقر نشده بودند و وقتی از ماجرا با خبر شدند سریع خودشون را رسوندند و اجازه دادند ما وارد خونه بشیم

رفتیم و دیدیم بله ... همونجایی که فکر میکردیم بود

اما بهرحال شوک بزرگی بود

امروز هم از صبح دنبال خرده کاریهای مربوط به همین کار و ماجرا بودیم

و به لطف پروردگار همه چیز انشاله که درست میشه





پ ن 1: آقای دکتر و من تصمیم گرفتیم برای شکرانه ماجراهایی که پشت گذاشتیم و همش خوب بوده به یه دختر کوچولوی مدرسه ای کمک کنیم

میدونم که ما وسیله ایم و پروردگار میخواسته بگه که هوای این کوچولو را داره


پ ن 2: دندون شیری مغزبادوم پنجشنبه عصر افتاد

منم همون بعدازظهر بردمش و براش یه جفت کفش صورتی اسپرت خوشگل خریدم و گفتم اینو بزار پای حساب فرشته دندون...

خوشحالی بچه ها را دوست دارم و اون رویاها و خیالبافی های قشنگشون را


پ ن 3: یکی از همسایه ها (همسایه های دفترم ) دوتا از گلدونهاشون را که سرمازده بود گذاشته بود سرکوچه...

بابا با نگاه به یکی گفت این که کلا خراب شده ولی اون یکی با یک کمی مراقبت حالش خوب میشه

منم سریع گلدان را برداشتم و آوردمش داخل دفتر قرار شد پدرجان یه کمی خاک و کود مناسب از باغچه براش بیارن

منم گذاشتمش یه جایی که هم خوب نور بگیره و هم نزدیک بخاری باشه

میخوام ببینم حالش خوب میشه اول بهار دوباره بدیم دست صاحبش ...


پ ن 4:

کی بهتر از تو که بهترینی ؟

سلام 

امیدوارم سرحال و شاد باشید

حال بد را بزارید کنار و چند تا حرکت پروانه بزنید

حتی اگه مثل من سرکار هستید ، بلند شید و همونجا پشت میزتون چند تا حرکت پروانه بزنید

بعدشم چند تا حرکت طناب....

مطمئن باشید بعد از این کار لبخند میاد رو لبتون

چند تا کشش عمیق هم به دست و پا و کمرتون بدید

اگه توی خونه هستید و دسترسی به حلقه هولاهوپ دارید که دیگه عالیه... 5 دقیقه حلقه بزنید و این حال خوب را به خودتون هدیه کنید

راستی یادم رفته بهتون بگم که توی این فصل سرد از زنجبیل عزیز غافل نشید

انرژی ش معجزه ست

عطر و طعمش که گفتنی نیست

اگه تندیش را دوست ندارید با عسل مخلوط کنید

یا مثل من با دارچین بزارید توی دمنوشتون

یه کوچولوش را بریزید توی غذاتون

به کوچولوش را هم خشک کنید و بزارید برای فصل های بعدی


دیروز برف تندتند و ریزریز اومد و اومد و حسابی حال ما را خوب کرد

بعد هم یهو قطع شد و آفتاب پیدا شد

اونم چه آفتاب دلچسبی

برف ها شروع کردند به آب شدن... چکه چکه آب از سرشاخه ها میچکید و منظره ش فراموش نشدنی بود

اونقدر زیبا شده بود همه چیز که دلم نمیومد از آسمان و منظره بیرون چشم بردارم

موقع ناهار هم مامان برام کشک و بادمجون گذاشته بودند (جای همه اونایی که دوست دارن خالی بود)

با کشک محلی خوشمزه و یه عالمه پیازداغ و نعناداغی که مزه بهشت میدادو گردوهایی که سرحوصله خرد کرده بودند

کنارش برام ریحان و تربچه گذاشته بودند ، تربچه های قرمزی که خودشون یه تابلوی زیبا و تمام عیار بودند

نان سنگکها را روی بخاری گرم کردم و عطر نان پیچید تو کل دفتر

خلاصه که دیروز بعد از برف حال دلم خوب بود

دائم هم به آقای دکتر فخر فروشی کردم که ببین ما برف داریم و شما ندارین

حالا خوبه یه ذره برف اومد اینجا

یه عالمه هم هی فیلم و عکس گرفتم ، نمیدونم اگه یه جایی زندگی میکردیم که تا زانو برف بود چیکار میخواستم بکنم




پ ن 1: سعی میکنم توی هر روز یک چیز کوچولو پیدا کنم و یه کوچولو دیزاینش کنم و ازش عکس بگیرم

انگار اینطوری برای دقایقی هم که شده از همه دنیا جدا میشم و توی دنیای زیبایی عکس ها زندگی میکنم


پ ن 2: گاهی قرآن را برمیدارم و یک صفحه را به طور شانسی باز میکنم و آروم آروم میخونم

انگار کلمه ها و نورش توی جان و روحم ته نشین میشه

به معنی ها نگاه میکنم و اون حس ناب کلمات به دلم میشینه

امتحان کنید


پ ن 3: کمرنگ نشید

زندگی میتونه با تمام سختی هاش پر از لحظه های ناب باشه

باید چشماتون را باز کنید


دانه های سفید

سلام

صبح زمستونیتون بخیر

اینجا داره برف میاد از اون برف های درست و حسابی

صبح که نشستم سر میز صبحانه و چشمم افتاد به منظره ی بیرون دیدم ریز ریز دانه های برف دارن توی هوا میرقصن

از در که اومدم بیرون حسابی حال دلم خوب شد

دیدن برف حسابی حالم را جا آورد

یکی دوجا نزدیک پارک توقف کردم و چند دقیقه ای به تماشا نشستم

ما که همیشه برف نداریم

بزار این منظره های خوشگل توی ذهنم حک بشه ...

حالا هم که از پنجره برف زیبا را میبینم

صدای ناودانها را میشنوم

و دختر کوچولویی که سعی میکنه با این یه ذره برف ، برف بازی کنه

برف آبکی بود و طوری نبوده که زیاد بشینه روی زمین ... برای همینم اینهمه صدای شرشر ناودانها را میشنوم

توی این هوا کیف داره که بشینی یه جایی پشت پنجره و لیوان چای و دمنوشت کنارت باشه و صدای موسیقی آروم و ریزریز برای خودت بافتنی کنی...

مامان صبح بهم پیشنهاد دادن امروز نرو و بمون خونه

ولی من ترجیح میدم بیام دفتر یه کمی کارها را مرتب کنم و از اینجا به بارش ریز ریز برف زمستونی نگاه کنم

از راه هم که اومدم قوری چینی را پر از مزه ها و عطرهای خوب و دلبر کردم و گذاشتم کنار بخاری

دوتا پالتو توی کمدم داشتم که استفاده نمیکردم ، دیشب هر دو را گذاشتم سردست که مامان جان و بابا جان امروز ببرن برای کسی

دوتا شال بافت خوشگل هم ست همون پالتوها بود که دادم باهاشون ببرن

هوای آدمهای دور و برمون را داشته باشیم ... نکنه زمستون دل آدمها را سرد کنه...

یه نگاهی به کمدتون بندازین... این پلیورهایی که نمیپوشید، سوشرتها، بلوزها، دستکش ها ، شال و بوتها...






پ ن 1: از نگاه کردن به برف سیر نمیشم...


پ ن 2: فندوق اولین برف زندگیش را میبینه و ذوق میکنه ...


پ ن 3: مغزبادوم حتما تو مدرسه با دوستاش از دیدن این برف حسابی ذوق زده است ...


پ ن 4: یک دوست میتونه با حرفای قشنگش صبح زیبات را هزاربرابر خواستنی تر کنه...


پ ن 5: یک لیست بلند و بالا برای خودتون تهیه کنید و توش از چیزهایی که دلتون میخواد بخرید اسم ببرید،

بعد هم بزارید کنار دستتون و هی بهش اضافه کنید

نوشتن این لیست ها خیلی کیف داره


پ ن 6: یک لیست جداگانه هم برای هدیه های ریز و درشتی که میخواین تا آخر این سال بخرید تهیه کنید

اصلا هدیه را نباید گذاشت برای لحظه های آخر

یکی یکی شروع کنید به خریدن هدیه هایی که باید بخرید...

مناسبت های خوبی در پیش داریم ... یه عالمه حال خوب


پ ن 7: دونه های برف درشتر شده و تند تر هم میباره

این یعنی این برف ادامه داره یا نه؟؟؟؟

من عاشقتم تا ابد ، دور شود چشم بد ...

سلام

روزتون زیبا

دیگه زمستان حسابی خودش را نشان داده و من منظره های زمستانی را با شوق تماشا میکنم

خانمی که شال گردنش را تا زیر چشماش کشیده بالا و کلاهش را تا پشت ابروهاش و من فقط میتونم چشمها و مژه هاش را ببینم

پسربچه ی کوچولویی که دستاش تو جیبش هست

آقایونی که کت های خوش دوخت پوشیدند و با وجود سرما خم به ابرو نمیارن

دخترخانم هایی که با بوتهای بلند و پالتوهای خوش دوخت رد میشن

دختربچه های خوشگل با کاپشن های رنگی رنگی

گربه کوچولوهایی که به گرمای ماشین ها پناه میارن

گنجشک هایی که دنبال دانه تا پشت پنجره ها میان

زمستان یعنی شال گردنهای خوشگل...

تازه فکر کن چقدر زیباتره که این شالگردن باعشق با دستای معشوق بافته بشه و چقدر قشنگه همچین هدیه ای...

یعنی توی روزهای سرد زمستانی دل آدمها به محبت و مهربانی همدیگه گرمه

به اون سوپهای داغی که با عشق پخته میشه

به لبو و شلغم هایی که پشتشون یه عالمه مهربونی هست

به لباسهای گرمی که برای عزیزانمون میخریم

به دستکش هایی که هدیه میگیریم و پشتش یه عالمه حس خوب هست

مهربانی سخت نیست ...

گاهی میشه با یه فلاسک کوچولو و دوتا دمنوش خوشمزه حال دل کسی را خوب کرد

گاهی میشه ساده مهربون بود


دیشب یه آقایی اومده بود و ازم کمک میخواست

این روزها تعداد مراجعات اینطوری زیاد و زیادتر شده

کاملا مشخص بود که معتاد هست

وارد که شد گفت: من از خودم خسته شدم ... دلم میخواد منم آدم بشم ....

یک لیوان کاغذی یک بار مصرف برداشتم و از دمنوشی که روی بخاری داشتم براش ریختم

دوتا شکلات کاکائویی هم داشتم که هر دوتاش را بهش دادم

انگار دلش گرفته بود

دستش را گرفت روی بخار دمنوش و رفت بیرون

خیلی وقتا یه قسمتی از خوراکی های اینطوری که مامان برام میزارن را نمیخورم و کنار میزارم تا بدم به آدمهای دیگه

مثلا امروز که برام کلوچه گذاشتن نیت کردم که دوتاش را بدم به کسی ....

هوای رفتگرها را هم داشته باشیم

خلاصه که مهربونی حس خوبش اول ماله خودمون هست

تا میتونیم مهربون باشیم





پ ن 1: من و مامان جان داریم مشترکا بافتنی میکنیم و از این بابت پر از حس خوبیم


پ ن 2: دیشب یه چیزی گفتم و یه چیزی دلم خواست که آقای دکتر رنجیدن

من از برداشت و رنجیدنشون رنجیدم

در این جور مواقع هر دو از کنار موضوع عبور میکنیم و در یک فرصت دیگه در موردش حرف میزنیم

تا گوشی را قطع کردم برام نوشتند: وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم که در طریقت ما کافریست رنجیدن....

لازمه بگم چقدر حال دلم خوش شد؟


پ ن 3: وقتی چیزی که دلم میخواد و براش تلاش میکنم به دست نمیارم ، یعنی خدا داره برام تصمیم بهتری میگیره؟؟؟؟؟

یعنی باید منتظر یه سوپرایز بزرگتر باشم؟


پ ن 4: نزارید تلخی ها ته دلتون ته نشین بشن و رسوب کنند

از بین بردن رسوب تلخی ها خیلی سخته ...

تو آن باده نابی...

سلام

روزتون پر از امید به زندگی


زندگی ادامه داره و تا وقتی از این موهبت عزیز بهره مندیم باید ازش استفاده کنیم

صبح بیدار شدم و با دیدن میز صبحانه ای که مامان جان چیده بودند لبخند زدم

اینهمه شور و امید به زندگی منوهم امیدوارم میکنه

برام نیمرو درست کرده بودند و کنارش چندتا دونه گوجه ی کوچولو، زیتون، خیارشور و برگهای اسفناجی که ریز خرد کرده بودند

عطر چای و زنجبیل هم همه ی خونه را پر کرده بود

من معمولا بعد از بیدار شدن و کارهای معمول صبح ، لباس بیرون میپوشم و برای اومدن آماده میشم و بعد میرم برای خوردن صبحانه

وقتی من نشستم سر میز صبحانه مامان جان هم داشتند تندتند بافتنی میکردند

از بالای عینک یه نگاه و یه لبخند ....

زندگی یعنی همین لحظه های کوچولو


وقتی رسیدم توی پارکینگ دیدم حسن یوسف ها و نازها چقدر سرحال هستند

این شد که رفتم سراغشون

یه کمی باهاشون حرف زدم

برگهای خشک را جدا کردم

یکی دوتاشون را کمی چرخوندم و زاویه شون را عوض کردم و با حال خوب ازشون خداحافظی کردم

یک لحظه ی خوب دیگه


توی راه که میومدم برای آرامش خودم و دیگران ذکر گفتم

وقتی هم رسیدم دفتر اولین کاری که کردم آب گلدان روی میز را عوض کردم

انشاله که روز بینظیری در انتظار تک تک تون باشه





پ ن 1: آقای دکتر دیشب یک برش از یک کتاب را برام خوندند

واقعا کیف کردم

شاید جملات ساده و معمولی بود که با صدای جناب عشق تبدیل به شراب ناب شده بود

ولی حالم را حسابی جا آورد و خواب بی نهایت آرامی داشتم


پ ن 2: تماس های تصویری نعمت هستند برای رفع دلتنگی هایی که نمیشه براشون کاری کرد


پ ن 3: برای سلامتی همه مریض ها دعا کنید، به خصوص مادر رافی جان


پ ن 4: یادتون نره دوستی ها خیلی ارزشمندند

تو آن جام شرابی....

سلام

روزتون زیبا

امیدوارم یه هفته آرام و پر از حال خوب در انتظار همه مون باشه


پنجشنبه از صبح فسقلیا اومدن خونمون

وقتی اون دوتا کنارم هستند دنیا برام یه رنگ دیگه ست

کلا از دردهای این جهان جدا میشم و میره به عالم کودکی ... به عالمی بدون درد

هردوشون برام در حکم یک مسکن قوی هستند

یک آرام بخش واقعی....

تا شب با اون دوتا بودم و تا شب هیچی از این جهان نفهمیدم

شب هم مهمان بودیم ... خانواده زن داداش دعوتمون کرده بودند یکی از رستورانهای سیتی سنتر

چرا من هیچ وقت سیتی سنتر به دلم ننشسته

من خرید از جاهای این شکلی را دوست ندارم

من دوست دارم توی خیابانهای شهرم قدم بزنم و لابلای مغازه ها بچرخم و گاهی از همون مغازه های قدیمی و بدون ویترین آشنای خودم خرید کنم

دوست دارم برم هایپر نزدیک خونمون و عین یه سوپر کمی لوکس شده با فروشنده ها حال و احوال کنم و کوچولو کوچولو و ریز ریز خرید کنم

هرکسی طرز فکر خودش را داره و حتما جهان به همین چیزها زیباست

خلاصه که شیک و مدرن بودن و اون حال لوکس سیتی سنتر هیچوقت نتونسته منو جذب خودش کنه

شام را در کنار خانواده ی زن داداش خوردیم و جای داداش و زن داداش را خالی کردیم و باهاشون تماس تصویری گرفتیم

بعد هم نقشه هایی کشیدیم و خداحافظی کردیم

با باباجان و مامان جان یه دوری در قسمت هایپر استار زدیم و هرچی اصرار کردم که یه نوشیدنی هم بخوریم قبول نکردند

راهی خونه شدیم

جمعه صبح بیدار شدم و جارو برقی کشیدم و گردگیری کردم و جای دستای کوچولوی فندوق را از روی تمام شیشه ها پاک کردم

حالا دیگه راه میره و با اون قد و بالای ریزه میزه به همه جا دست میزنه و من بعدش با قربون صدقه همه جا را لکه گیری میکنم

یک کیک اسفناج سبز رنگ درست کردم و اجازه دادم بوی وانیل و عطر کیک بپیچه توی خونه

وقتی خواهرا رسیدند هات چاکلت درست کردم و کنار کیک ، حسابی حرف زدیم

تا ساعت 7 هم اونجا موندند و بازم کنار فسقلی ها دردهای عالم فراموشم شد

وقتی رفتند پریدم توی حمام اونم یه حمام درست و حسابی

بعد هم با مامان جان کامواهای جا مونده از بافتنی های قبل را ریختیم وسط و تصمیم گرفتیم یه پتوی کوچولو ببافیم

یه پتوی کوچولوی راه راه که بعدا با یک آستر کتون لیمویی هم بهش بدوزیم و کلی دلبر بشه برای این دوتا دلبر کوچولو

یه عالمه هم مدل های کوسن  بافتنی خوشگل پیدا کردم که اگه حوصلمون بشه با مامان بعد از این پتو دوتایی دست به کارش میشیم





پ ن 1: سعی میکنم وسط همه دردها ، دردها را فراموش کنم


پ ن 2: چند هفته ای هست تفریحات با دوستام را تعطیل کردم و دربست نشستم توی خونه

انگار دردها ته نشین نمیشن


پ ن 3: منم از درد دیگران درد میکشم ... وبلاگ من یه جایی برای لحظه ای فراموشی دردها هست

یه لحظه نفس کشیدن بوی وانیل و نوشیدن یه جرعه آب خنک

لطفا دائم منو ملامت نکنید


پ ن 4: آقای دکتر روزهای جمعه تصویری با فندوق ما یه کوچولو حرف میزنن

کلی دیروز سر این قضیه خندیدیم

فندوق گوشی منو بر میداشت وبه همه میگفت عمو...

هیچی نمونده بود آبروی خاله ش را ببره

روز دوست داشتنی

سلام

روزتون بخیر

بالاخره بعد از مدتها آفتاب طلایی تابیده به دفترم و بازی نور و سایه روی میزم حسابی حالم را جا آورده

اول صبح که اومدم دفتر افتادم به جون شیشه ها

و الان داری بازی نور را روی یه عالمه شیشه ی پر از لک میبینم

آلودگی حسابی شیشه ها را کدر کرده بود و منم وقت نداشتم که حسابی برق بندازم شیشه ها را

این شد که الان با مقادیر زیادی شیشه ی لک شده مواجهم

اصلا نگران نباشید تا شب خرد خرد همشون را برق میندازم

تازه برق هم نندازم اشکالی نداره ... مهم این هست که حال دلم از این آفتاب ملایم و خوشرنگ خوبه...



هی اصرار میکنید که داستانهای آقای دکتر را بنویس

بعد تازه از این عاشقانه ها تعریف هم میکنید

چه تعریف کنم که دیشب ساعت دوازده شب زنگ زدن و فرمودن نیم ساعت صبر کن تا همه چیز را مرتب کنم و بیام حرف بزنیم

و اینگونه بود که تیلوی بیچاره یکساعت کامل منتظر شد

بعد دیگه حوصلم سر رفت و زنگ زدم و ایشون هفت کله خواب بودن

بله اینگونه است که یادشون رفته بود زنگ بزنن

منم بیدارشون کردم

گفتم : خواب بودی؟

و ایشون هراسان فرمودند : نه اصلا... مگه الان ساعت چنده؟؟؟؟

و من در حالی که غش کرده بودم از خنده گفتم چهار و نیم صبح.... آخیش باور کرده بود بنده ی خدا

خلاصه یه کمی اذیتش کردم و بعد هم رفتیم برای خواب...

اصلا بد خواب نشده بودم

گوشی را که گذاشتم زمین بیهوش شدم



پ ن 1: اون قورباغه ی بدجنس همچنان به من زل زده


پ ن 2: دیروز تولد داداش جان بود و دوتا استوری گذاشتم که اشک خیلیا را در آورد

با اینکه اصلا اشک دار نبود و خیلی هم شاد و مفرح بود


پ ن 3: امروز سالگرد خرید خونه جدید هست

با پدر جان دیشب کلی خاطره بازی کردیم و کلی از کاری که انجام دادیم راضی بودیم

وسط هفته زمستانی

سلام

روزتون پر از خیر و برکت



دیشب بعد از شام پدرجان و مادرجان گفتند که باید گلدان گل کروتون را عوض کنیم و ...

یک گلدان بزرگ توی سرسرا داشتیم که یک درختچه پرتقال داخلش بود که قرار بود به باغچه منتقل بشه

با پدرجان درخچه را درآوردیم و به جاش کروتون را کاشتیم

البته فکرش را بکنید که توی راه پله ها عوض کردن یک گلدان چه فاجعه ای به بار میاره!!!!

خلاصه تمیزکاریهای بعدش و مرتب کردنش حسابی ازمون وقت و انرژی گرفت

بعدش هم گلدان را گذاشتم داخل سرسرا... خدا کنه سردش نشه



بعد از تعویض گلدان هم مشغول بافتنی شدم

دیگه نزدیک به تمام شدن اون بافتنیه دو ساله هستم

با مامان جان تصمیم داریم بعدش مشغول بافت یک چهل تکه ی خوشگل بشیم



دندون جلوی مغزبادوم لق شده

از وقتی پیش دبستانی بود و یکی یکی دندونهای دوستاش می افتاد دوست داشت که دندونهای شیریش زودتر بیفتند...

همیشه از فرشته دندون تعریف میکرد و یه عالمه قصه که هر بچه ای تعریف کرده بود براش

حالا منتظر هست که دندون لقش بیفته و فرشته دندون هم یه هدیه خوشگل براش بیاره

فرشته دندون هم حسابی به فکر فرو رفته ولی هنوز نمیدونه چی باید بخره براش

با مامان و بابا همفکری کردیم ولی به نتیجه ای نرسیدیم

چون این روزها خیلی کتاب خوندن را دوست داره شاید براش کتاب بخرم و یک جمله از طرف فرشته دندون براش بنویسم

نمیدونم ذوق میکنه یا نه؟؟؟؟

دلم میخواد یه چیز هیجان انگیزتر باشه.... یه چیزی که ذوق زده ش کنه



صبح که اومدم سرکار هرکاری کردم ریموت در را باز نکرد

تلاش کردم ... یه کمی ریموت را به در و دیوار کوبوندم ... بی فایده بود

زنگ زدم به پدرجان و گفتند که باطری ریموتت تمام شده

برو فلان جا برای تعویض

دوباره سوار ماشین شدم و رفتم

اتفاقا خلوت بود و خیلی راحت جای پارک گیر آوردم

همش نگران بودم ساعت 8 و نیم صبح باز نباشن که اتفاقا باز بودن و فعال

باطری ریموت را برام عوض کردند یکی هم زاپاس خریدم و گذاشتم توی کیفم

باطری اون یکی ریموت را هم چک کردند و گفتند که حالا حالاها عمر میکنه



دلتنگی یه حس دوطرفه ست

دیشب بعد از اینکه مکالمه من و آقای دکتر تمام شد ، گوشی را گذاشتم کنار تا بخوابم

صدای گوشی و یک پیام ...

: خیلی دلتنگم باید بیام از نزدیک ببینمت....

باید بگم چند کیلو قند تو دلم آب شد؟؟؟؟

اصلا با یه حال خوبی خوابیدم که انگار تا صبح توی ابرها بودم




پ ن1: قورباغه ی زشت و چاق همچنان به من زل زده ...


پ ن 2: بودن دوستای مجازی نعمته...


پ ن 3: دیشب یه مقاله ای میخوندم که تصمیم گرفتم کمتر خرید کنم و مصرف گرایی را کمش کنم

هرتغییر بزرگی از رفتارهای کوچیک و ریز شروع میشه


تیلوی خوابالو

سلام

روزتون بخیر

براتون شادی و خوشی آرزو میکنم چیزی که این روزها کمیاب شده

براتون حال خوب- حس خوب- زندگی خوب آرزو میکنم



از دیروز با تشویق های بی نظیر دوست جان اون کار بزرگ و وقت گیری که اسمش را گذاشتیم قورباغه را شروع کردم

تا شب خیلی پیشرفت کمی داشتم ولی همینطوری کم کم هم برم جلو بالاخره یه جایی تمام میشه و از استرسش راحت میشم

دیروز خیلی خسته شده بودم و شب هم که رسیدم خونه عمه اینا خونمون بودن

یه کمی دورهمی داشتیم

از هر دری حرف زدیم

ولی خیلی خسته شده بودم

این شد که وقتی رفتم تو رختخواب سریع به آقای دکتر زنگ زدم

ایشون فرمودند: ده دقیقه بهم وقت بده

منم گفتم : خواهش میکنم شما جون بخواه

و ....

صبح که بیدار شدم هنوز هندزفری تو گوشم بود

روی صفحه گوشی که 6 تا تماس ثبت شده بود

بیهوش شده بودم و هیچی نفهمیده بودم ... حتی صدای تلفن را


دیشب یک تکه پلاستیک بزرگ و دوتا تکه چوب به عنوان پایه برداشتم و رفتم سراغ گلدان بگونیا

پایها را فرو کردم توی خاک و پلاستیک را کشیدم روی سرشون طوری که گل قاشقی های خوشگلم هم برن زیر پلاستیک

یه نگاهی به بقیه گلدانها انداختم ، انگار خودشون را با آب و هوای تازه تطبیق داده بودند و حالشون خوب بود

توکل برخدا


پ ن 1: فندوق کوچولو در حال دندون درآوردن هست ... خیلی سخته


پ ن 2: مغزبادوم دیشب یه سری پرینت داشت من انجام دادم و اومد دم در گرفت و رفت

بالاخره دوتا دندون جلوش لق شده

خیلی ذوق افتادن دندونهاش را داره


پ ن 3: دچار یه رخوت شدید شدم

باید یه فکری برای سرحال شدن و حسابی پر انرژی شدن بکنم


پ ن 4: دانا به شدت داره دنبال علایقش میگرده و پیدا نمیکنه

میگه نمیدونم از دنیا چی میخوام

و این قصه حسابی کلافه و عصبیش کرده

هی از این شاخه میپره به اون شاخه و دنبال یه سرگرمی حال خوب کن میگرده


مبتلای توام و با خته ام دل به نگاهت....

سلام

روز و روزگارتون سلامت

امیدوارم هوای دلتون خوب باشه

باران دیروز باعث شده که امروز هوا خیلی خیلی بهتر و تمیز تر باشه


یه بافتنی دستم هست داره سال دومش هم تموم میشه

من هر وقت میخوام یه چیزی برای خودم ببافم اونقدر طولش میدم که در نهایت از چشمم میفته و وقتی تمام میشه میدمش به یکی دیگه

حالا حکایت این بلوز هم همین شده

وسطش هزارتا تیکه دیگه برای بقیه بافتم

بخصوص برای فسقلیا که وقتی دست بگیرم نهایت سه چهار روزه تمامش میکنم از بس ذوق دارم

حالا دیگه اون بلوز را تمام میکنم و میخوام بدمش به مامان

آخراش هست و دیدم اگه بخوام اون مدلی که مدل نظرم بوده را پیاده کنم میخوام دو سال دیگه طولش بدم ، این شد که دیگه جمع و جورش میکنم و بیخیالش میشم



صبح که میومدم دیدم بگونیای خوشگلم افتاده روی زمین

فکر کنم سرما زده بودش

من دیرم شده بود وقت نداشتم بهش رسیدگی کنم

ولی زنگ میزنم به مامان و میگم براش پلاستیک ببره و حسابی بچیچتش تا دیگه سرما نخوره

کاش برگرده به حال قبلش و حالش خوب بشه


دیشب خیلی خواب آلود خسته طور رفتم توی رختخواب

ساعت از 11 هم گذشته بود

و یک و ساعت چهل دقیقه پشت خط آقای دکتر بودم

دیگه واقعا عصبانی و کلافه شده بودم

بیخیال شدم و خوابیدم

نمیدونم چقدر گذشته بود که آقای دکتر زنگ زدند ، حسابی بد اخلاق و اخمو شده بودم

هرچی باهام حرف زدند سربالا جواب دادم و هرچی ناز خریدند فایده نداشت

خلاصه با بداخلاقی خداحافظی کردیم

بعدش دیدم بیخواب شدم و یه کمی که گذشت از بداخلاقی خودم پشیمون شدم

دوباره زنگ زدم و این بار ایشون در آستانه خواب بودند

یه کمی حرف زدیم و باز خداحافظی

یه کمی بعد دیدم باز زنگ زدند، حالا جفتمون بد خواب شده بودیم

و این تلفن بازی تا 4 صبح ادامه پیدا کرد

آخرش به صلح رسیدیم و همه مشکلات جهان عاشقی را حل کردیم و در نهایت خوابیدیم



پ ن 1: مغزبادوم دیروز عصر برام یه پیغام عشقولانه نوشته که : دلش خیلی برام تنگ شده


پ ن 2: فندوق کوچولو توی روز چندین بار تصویری میاد سراغم


پ ن 3: صبح قبل از اومدن دفتر ، باید یک بسته را میرسوندم به دست یکی از هم دانشگاهی های داداش که برسونه به دستشون

آدرس را از قبل برام مسیج کرده بود

وقتی رسیدم به آدرس کلی خندیدم

میدونید چرا؟

آدرس دو وجه داشت (مثل خیلی از موارد دیگه) میشد خیلی سرراست و نزدیک به من آدرس بده (با توجه به اینکه دقیقا جای دفتر و محل عبور من را میدونه)  میشد هم برای با کلاس تر بودن از یه خیابان شیک تر و دورتر بریم و دور بزنیم و کلی لقمه را دور سرمون بپیچونیم .... که مسلما اون خانم راه دوم را انتخاب کرده بود...


جای من نبودی بدونی چیه فرق بین تو و من ....

سلام

روزتون خوش


آخر هفته تون چطور بود؟

میدونم که خبرهایی که میشنویم هممون را تحت تاثیر قرار میده

میدونم اتفاقات چه ما بخوایم چه نخوایم روی ما تاثیر خودشون را دارند

اما سعی میکنیم زندگی کردن را تمرین کنیم ، شاید این تمرینات سخت باعث بشن ما مهارت بیشتری در زندگی کردن پیدا کنیم

آخر هفته ی من که همش با دوتا فسقلی شیطون و بازیگوش گذشت

بیشترش را هم توی خونه بودیم

برای سرگرمی مغزبادوم کیک پختیم

برای باز شدن حوصلش یه عالمه بازی هایی که دوست داشت انجام دادیم

یه کمی تمیزکاری کردیم و خونه و شیشه ها را برق انداختیم

برای ذوق های فندوق کوچولو در حد خفه شدن به گلهامون آب دادیم

و خلاصه روزگار را گذروندیم

آقای دکتر هم که پنجشنبه ها خیلی شلوغ هستند اما آخر شب تلافی روز شلوغ را درآوردیم و هرچی تعریف کردنی داشتیم برای هم تعریف کردیم

صبح جمعه هم با پیام و بعد زنگ ایشون از خواب بیدار شدم اما  دیروز تحت تاثیر فضا و جو حسابی بداخلاق تشریف داشتند ، انگار هوس غار تنهاییشون را داشتند، منم اجازه دادم در غار تنهایی خودشون حسابی بهشون خوش بگذره

هرچند براشون پیام و کامنت فرستادم

آخر شب هم یه کوچولو حرف زدیم



پ ن 1: امروز بعد از چندین و چند روز ، آسمان آبی بود با لکه های پراکنده ابر سفید

هرچند یکی دو ساعت بیشتر طول نکشید ، اما دیدن اون آسمان در قاب پنجره حال خوبی بود


پ ن 2: میخوام امروز اون قورباغه ی چاق و بدریخت را قورت بدم


پ ن 3: امروز نمیدونم چرا اینهمه کوچه آرام و ساکت هست

در عوض میتونیم در آرامش یه هفته تازه را شروع کنیم

صرفه جویی یا علاقه؟؟

سلام

روزتون بخیر

سال نوی میلادی تون مبارک

داداش و زن داداش که حسابی عکس و فیلم های خوشگل برامون میفرستند

دو هفته ای هست که ما با حال و هوای سال نوی میلادی پیش میریم و هی عکس های خوشگل و دلبر میبینیم

درخت کاج های خوشگل

چراغانی های دلبر

لباس پوشیدن های شیک

و مهمانی های آنچنانی

امیدوارم هرکسی عزیز راه دور داره دلش به شادی اونا خوش باشه و شاهد موفقیت های روز افزونشون باشه



اول تولد مامان دوست جان را تبریک میگیم

دست و جیغ و هورا

برای مامان خوشگلشون گل خریدند و من اولین کسی بودم که اون دسته گل خوشگل را دیدم

انشاله که مامانتون صد و بیست ساله بشن و شما در کنارشون هر روز ، روزهای شاد و سلامتی را سپری کنید



دیشب آقای دکتر بازم دیر اومدن و منم باهاشون سنگین و رنگین رفتار کردم

دیگه حسابی خوابم میومد و زیاد حوصله حرف زدن نداشتم

ایشون هم یه مشکل کاری براشون پیش اومده بود و حوصله حرف و ناز کشیدن نداشتند

این شد که یه حال و احوال چند دقیقه ای و شب بخیر

اما اگه فکر کردین ماجرا همین جا تمام شد سخت در اشتباه هستید

من توی اینستاگرام بودم که دوتا پست خیلی خوشگل برام فرستادند، ناخواسته لبخند رو لبم اومد و یک پست خوشگل از یه جایی براشون کپی کردم

دو دقیقه نشد که یه جواب زیبا و دلبرانه شنیدم

و این شد که بیشتر از یک ساعت چت و عکس بازی و اشتراک فیلم و فایل و داستان داشتیم

دیگه چشمام یاری نمیکرد

شب بخیر گفتم و با حال خوب خوابیدم


امروز وقتی از در خونه اومدم بیرون یه «آخیش امروز چهارشنبه ست » گنده به خودم گفتم

این هفته نمیدونم چرا اینهمه خسته شدم

دلم یه آخر هفته هیجان انگیز و در عین حال آرام و پر از استراحت میخواد


توی سفر قبلی به ترکیه یک جفت دمپایی خیلی راحت و خوشگل مخمل برای خودم خریده بودم

راحتی و زیبایی یه چیز سلیقه ای هست و من با این دمپایی خیلی خیلی راحتم

چند روز پیش یهو تخت دمپایی جدا شد

یک آقای افغان در نزدیکیمون هست که خیلی کفاش ماهری هستش

خلاصه که زحمت تعمیر دمپایی را دادم بهش

از روز اولش هم بهتر شده بود

دستش درد نکنه


اینقدر تکه تکه از کله سحر این پست را نوشتم که نفهمیدم چه چیزایی را گفتم چه چیزایی یادم رفت

وسطش یه سفارش دادم به بازار

یه عالمه تخته شاسی خریدم برای کارم

یه عالمه هم سفارش دادم برای عکس های خانوادگیمون



پ ن 1: مهربونی هاتون پررنگ

مراقب دل آدمهایی که باهاشون برخورد میکنید باشید


پ ن 2: پدرجان صبح کله سحر رفته بودند دندان پزشکی

بعدش اومدن با مادرجان اینجا پیش من ... کلی حرف زدیم با هم و یه عالمه نقشه های تازه کشیدیم


پ ن 3: دلم برای دورهمی هامون با للی و دانا تنگ شده

للی مشغول نتورک شده و این روزها خیلی خیلی کم پیداست

ای قرار بی قراری های نابم ...

سلام

صبحتون از جنس نور و شور و شعر

امیدوارم هرگوشه ی این جهان زیبا زندگی میکنید ، زندگیتون پر از دوست داشتنی های دلنشین باشه

امیدوارم هرجایی هستید قلبتون دلیل و بهانه ی خوبی برای تپیدن داشته باشه

امیدوارم یه شیرینی دلچسب ته قلبتون ته نشین شده باشه و تمام لحظه هاتون را شیرین کنه

لبخندتون پررنگ....



امروز را در حالی شروع کردم که فکر میکردم امروز دوشنبه است

مادرجان که گفتند سه شنبه ست باورم نشد

یعنی مادرجان گفتند امروز سه شنبه ست ، یادت میماند که به گلهای پایین آب بدی ؟

منم فکرمیکردم دوشنبه است گفتم : نه امروز دوشنبه است و یه نگاهی به گوشی کردم و دیدم ای دل غافل امروز سه شنبه است....

خلاصه که گلها را آب دادم و اومدم

و درطول راه با پروردگار بزرگم حرف زدم و ازش بهترینها را برای همه مردم جهان طلب کردم


دیروز وبلاگ مه سو  را میخوندم دیدم در مورد مستند ایکسونامی نوشته، کنجکاو شدم که ببینمش

دیشب وقتی رفتم توی رختخواب پلی کردم و از بس خسته بودم بعد از نیم ساعت بدون اینکه بفهمم بیهوش شدم

با صدای زنگ تلفن بیدار شدم و دیدم آقای دکتر هستند

یه کوچولو حرف زدیم و گفتم که داشتم این مستند را میدیدم ... گفتن برام در موردش بگو... گفتم خیلی خوابم میاد و باشه برای یه وقت دیگه

زودی خداحافظی کردیم که مثلا من بخوابم ... و از اینجا کلا خواب از سر من پرید

نیم ساعت بعد دوباره زنگ زدم به آقای دکتر و نیم ساعت دیگه حرف زدیم و خلاصه تا بیایم بخوابیم ساعت از 2 گذشت

ولی امروز سرحال بیدار شدم

حالا اگه وقت کنم تو لیست کارهای امروزم میخوام دوباره مستند را ببینم


یکی از بچه های اکیپ داداش اینا اومده ایران و قرار شده من گواهینامه بین المللی داداش را بهش بدم براشون ببره

تابستان که اینجا بود کارهای گواهینامه را کرد، اما به دستش نرسید که با خودش ببره

حالا که دوستش اومده بهترین فرصت هست که بدم واسش ببره

دلم میخواست یه هدیه یا یه چیز خوشمزه هم بدم براشون ببره ولی گفتن که اصلا جای بردن وسیله و بار نداره




پ ن 1: دیشب مغزبادوم و مامان و باباش یه سری اومدن خونمون

مامانم آش پخته بود و بهشون زنگ زده بود که بیان آش بخورن

من از روش جدید جمع و تفریق خیلی متعجب شدم و به نظرم خیلی مسخره و غیرعادی اومد....


پ ن 2: من مهارت نه گفتن را خوب بلدم و حسابی تمرین کردم

اما چرا بعضی ها اونقدر پررو و متوقع هستند که به خودشون اجازه میدن درخواستهای مسخره از دیگران داشته باشن؟


پ ن 3: خانم همسایه پریشب هم دوباره برام شلغم و کدوحلوایی پخته بود و داغ داغ برام آورده بود

مامان جان هم دیشب براش یه کیک خونگی خوشمزه با کشمش و گردو درست کرده بودند و امروز دادند براش آوردم ...

مهربانی های بی پایان....


پ ن 4: دیشب آقای دکتر بهم گفتند که یه گردهمایی دعوت هستند امروز ساعت 7 و نیم صبح

خب به نظرم خیلی مسخره بود کله سحر!!!!! (تنبل هم نیستم)

گفتند اگه تونستی 7 بیدارم کن

7 که ساعت زنگ زد دلم نیومد بیدارش کنم... چه معنی داره اینهمه کم خوابی

ساعت 9 و ربع مسیج زدند که : تو هم خواب موندی؟

نوشتم: سلام عزیزدلم- نه - فقط بیدارت نکردم تا استراحتت کامل بشه

نوشت: چقدر کار خوبی کردی... به این خواب احتیاج داشتم



از سری داستانهای درخواستی...

یکی از دستگاههای یک ایراد ریز داشت

زنگ زدم آقای تعمیرکار و فرمودند همچین خیلی هم ریز نیست و میام سردستگاه

اقای تعمیرکار اومدند و مشغول به کار شدند

نیم ساعتی گذشته بود که آقای دکتر تماس گرفتند

حالا دقت کنید من از صبح تا نزدیک ساعت 1 تقریبا شش بار تماس گرفتم که دو کلمه با هم حرف بزنیم هربار گفتن کار دارم ... جلسه ام ... فلان جا هستم ... نمیتونم و ...

منم دیگه زنگ نزدم

بعد ایشون ساعت 6 یادشون افتاده که من از صبح هزاربار زنگ زدم

زنگ زدند و فهمیدند که آقای تعمیرکار اینجان... دو دقیقه حرف زدند و به دلیل اینکه اطرافشون به شدت شلوغ بود و هزارنفر در همون لحظه باهاشون کار داشتند زود مکالمه را تمام کردند.

دو دقیقه نشده بود که دوباره زنگ زدند... حال و احوال و بهشون گفتم من الان مثلا قهر کردم، فرمودند: الان اصلا وقت این حرفا نیست... (اشاره به حضور آقای تعمیرکار)

بعد هم گفتند به من خبر بدید وقتی ایشون رفتند!!!!!

گفتم : باشه

دوباره دو دقیقه بعد زنگ زدند...

گوشی را برداشتم : سلام عزیزم ....

: سلام ... نرفته؟

: نه هنوز

: چرا اینقدر طولش میده ؟؟؟؟

و من که نمیدونستم چطوری براش ذوق کنم ... آخه طولش نمیده که...

سه دفعه دیگه هم بعد از اون قضیه زنگ زدند و فقط پرسیدند : رفت؟

گفتم : نه ...

فرمودند: هیچی دیگه نگو ...




پ ن 1: آقای تعمیرکار فوق العاده آقای خوب و محترمی هستند و من سالهاست که با ایشون کار میکنم

ولی آقای دکتر نگرانی های خاص خودشون را دارند...

سوگند به لبخند تو...

سلام

صبحتون پراز خیر و برکت

روزهای سرد زمستونی تندتند میان و میرن و هیچ خبری از برف و بارون نیست (منظورم دقیقا اینجاست )

سرما هست گاه گاهی سوز زمستونی هم هست ولی از اون زمستون یخ بندان خبری نیست



دیشب وقتی رفتم خونه سعی کردم خودم را مشغول کنم که خوابم نبره و مثل شب قبل بد خواب نشم

گوشی جدید پدرجان را کمی مرتب سازی کردم و یکی دوتا برنامه که میخواستن را براشون نصب کردم

پوست موزهایی که به توصیه دوست جان ، روی شوفاژ خشک شده بودند را پودر کردم و ریختم پای گلدونها

یه کمی آمیرزا بازی کردم

یه کمی مدل لباس و بلوز برای خواهر توی اینستا پیدا کردم

با مامان یه سریال بی مزه و آبکی از تلویزیون دیدم

و چند تا پیام عاشقانه برای آقای دکتر فرستادم

موقع خواب که شد دیگه داشتم بیهوش میشدم، سریع کارهای قبل خواب را انجام دادم و زنگ زدم به آقای دکتر و با یه صدای فوق العاده بداخلاق روبرو شدم ، این یعنی اینکه همچنان سرکار هستند و یه مشکلی پیش اومده، منم حرف زدن را کش ندادم و ایشون هم گفتند که تماس میگیرند

برای اینکه خوابم نبره تا آقای دکتر میان کیفم را مرتب کردم و یه سرچی توی نت زدم برای سفری که دارم برای ماه آینده برنامه ریزی میکنم

به یک ربع نرسید که آقای دکتر زنگ زدند و یه کوچولو حرف زدیم و از مشکلی که توی کار پیش اومده بود حرف زدیم و گفتند هنوز یکساعتی کار دارند

منم گفتم خسته هستم و میخوابم... ایشون هم فرمودند : بخواب، ولی گوشی را خاموش نکن ، بیام بیرون باهات حرف بزنم، نیاز به آرامش دارم....

منظورشون از آرامش من بودما

هیچی دیگه منم گوشی را خاموش نکردم ولی خزیدم توی رختخواب و بیهوش شدم ...

و اینگونه بود که صبح که بیدار شدم با پیام : «میدونستم که خوابی و دلم نیومد بیدارت کنم » روبرو شدم

منم صبح پیام ندادم چون میدونم چقدر خوابشون سبک هست




پ ن 1: فندوق کوچولوی ما تازه داره با تماس تصویری ارتباط برقرار میکنه

حالا دیگه دایی ش را میبینه و به قربون صدقه های دایی و زن دایی جواب میده

بعضی وقتا گوشی را برمیداره و میگه : دایی...


پ ن 2: مغزبادوم با امید به تعطیلات احتمالی هر روز میره مدرسه


پ ن 3: خواهر (مامان فندوق) دیشب رفته برای خودش پارچه بخره

هرچی برای خودش خریده برای منم خریده


پ ن 4: یک دوست مهربون به آدم مهربونی یاد میده


پ ن 5: مامان صبح یک مشت آجیل ریختن توی جیب من... به یاد بچگی ها که میرفتم مدرسه

داشتم در دفتر را باز میکردم و آقای رفتگر هم داشتند جارو میزدند

دستم را کردم توی جیبم و یهو یادم اومد اجیل توی جیبم دارم

اون مشت آجیل را دادم به آقای رفتگر و از لبخندش لذت بردم


نقطه ضعف

یکی از نقطه ضعف های من صدای گریه بچه هاست...

یعنی میریزم بهم

فرقی هم نداره این بچه را بشناسم یا نه

صدای گریه بچه ها کلا منو نابود میکنه...

داشتم تند تند به کارهای روزمره م رسیدگی میکردم که صدای گریه بچه به گوشم رسید...

خب طبیعیه بالاخره بچه ها هرچی کوچکتر باشن خواسته هاشون را با گریه به اطرافیانشون اعلام میکنند

اما این گریه طولانی نیست دیگه... سریع بهش رسیدگی میشه و تمام

اما وقتی این گریه طولانی میشه من دیگه طاقت نمیارم

پاشدم رفتم در را باز کردم و دیدم آخر کوچه روبرو یه بچه تقریبا سه سال و نیمه داره گریه میکنه و پدربزرگشم عصا به دست داره باهاش حرف میزنه...

داشتم نگاهشون میکردم که دیدم پدربزرگ دست بچه را گرفته و میخواد که راه بیفته و بچه هم داره با صدای بلند گریه میکنه و نمیخواد که بیاد

پدر بزرگ هم آروم آروم داره عصبانی میشه و به زور متوسل شده و دست بچه را هی میکشه

در این مواقع اگه پدرجان باشن منو دعوا میکنن که برم جلو...تحت عنوان «مگه فضولی!»

ولی امروز که پدرجان تشریف نداشتند ، منم رفتم سمتشون که حالا دیگه چند قدم بیشتر با من فاصله نداشتند

بدون توجه به آقای مسن ، گفتم آخیش کوچولو چرا گریه میکنی؟ و دستش را گرفتم و روی زانو نشستم کنارش...

غریبی کرد و پشت پدربزرگش قایم شد

پدربزرگش هم یه نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد

اینجا دیگه کوچولو گریه نمیکرد

اما اشکاش تمام صورتش را خیس کرده بود...

دوباره پدربزرگ دست بچه را گرفت که بره و بچه هم دوباره زد زیر گریه...

داشتم بلند میشدم که پدربزرگش گفت: خانم بند کفشش باز شده منم نمیتونم دولا بشم و ببندم، برای همین گریه میکنه!!!

دوباره نشستم روی زانو و دیدم بله ، بند کفش فسقلی بازه.. نگاش کردم و گفتم : اجازه میدی بند کفشت را ببندم...

با سر اشاره کرد و پاش را یه کمی جلوتر گذاشت

یه گره ی کوچولو به کفشش زدم و بلند شدم

پدربزرگش هم با یه دستمال داشت اشکای صورتش را پاک میکرد

بدون توجه به من دست هم را گرفتند و راه افتادند

باید براتون بگم لبخندم چقدر پررنگ بود؟

یا باید بگم دستام را کردم توی جیب های کاپشنم و تا از پیچ کوچه بعدی رد بشن نگاشون کردم؟

زندگی همین برش های کوچولو کوچولو نیست؟



پ ن 1: یادم رفت بهش شکلات بدم

عشق دورم تا تو هستی من صبورم

سلام

روزتون طلایی

امیدوارم امروز لحظه های طلایی و نابی را تجربه کنید ، لحظه هایی که خاطره ش یک عمر توی قلب و ذهنتون بدرخشه



دیروز روز پرکار و خسته کننده ای داشتم ، به محض اینکه رسیدم خونه با پدرجان و مادرجان شام خوردیم و یه کمی حرف زدیم

همین که نشستم روی زمین جلوی تلویزیون احساس کردم چقدر خسته و له شدم

همین شد که دراز کشیدم و دراز کشیدن همانا و بیهوش شدن همان

یک ساعتی خوابیدم و بعدش که بیدار شدم دیگه اصلا خوابم نمیومد در حالی که تازه ساعت 10 و نیم شب بود

خلاصه که یه کمی با دوست جان حرف زدیم ، یه کمی با خواهر جان و بعد زنگ زدم به آقای دکتر...

آقای دکتر هم گفتند که خیلی دلتنگ هستند و پاشو چراغ اتاق را روشن کن تا تصویری بشینیم به گپ زدن ....

این گپ چیزی حدود سه ساعت طول کشید و رسید به خاطره بازی و در نهایت رد و بدل کردن عکس صفحات منتخب کتاب آقای دکتر و بعد هم خوندن کتاب...

اصلا نفهمیدم چی شد که خوابم برد...

و اینگونه بود که ساعت 7 صبح با صدای گوشی بیدار شدم .... بازم آقای دکتر بودند که داشتند میرفتند برای جلسه و میخواستن که منم خواب نمونم!!!!

من زیادی خوابالو هستم یا ایشون زیادی اکتیو؟؟؟

من کلا به خواب بیشتری نیاز دارم ، بهر حال آدمها با هم متفاوت هستند

و من باید حداقل 8 ساعت در شبانه روز به طور مداوم و پشت سر هم بخوابم وگرنه کل روز خسته ام ....

کار جالبی که آقای دکتر دیشب برام کرده بودند این بود که یه سری کلمات کلیدی از توی حرفهامون درآورده بودند و بعد از اینکه من خوابم برده بود اونا را واسم نوشته بودند... خیلی خوندنش مزه داد... انگار یه چراغ توی ذهنم روشن شد که چه چیزایی برای ایشون پررنگ تر هست و چه چیزایی برای من ....




پ ن 1: عنوان مربوط به آهنگی هست که دیروز آقای دکتر برام فرستادن


پ ن 2: با یه دوست بسیار عزیز و نازنین که خیلی از شماها میشناسینش صحبت میکردم و به یه خودشناسی عمیق تر از خودم رسیدم

بعضی از دوستها از جنس طلا هستند و باید عین یک جواهر ازشون مراقبت کنی و مراقب اون رابطه باشی که خیلی ارزشمنده و نباید از دستش بدی


پ ن 3: فکر میکنم یکی از دوستای نازنینم داره عاشق میشه و الان در مرحله انکار هست...

براش بهترینها را آرزو میکنم ... لطفا دعاش کنید


پ ن 4: مادر رافائل جان مریض هستند، لطفا دعاشون کنید ...

آثار این انرژی های خوب و مثبت اول به زندگی خودمون برمیگرده

برای سلامتی همه عزیزانتون دعا کنید و مادر رافائل را هم یاد کنید


پ ن 5: دیشب اونقدر خسته شدم بودم که توی آسانسور تا برسم به طبقه خودمون ، بوتم را از پام درآوردم

دوستم هم برام تعریف کرد که دقیقا دیشب اونقدر خسته بوده که دقیقا همین کار را کرده !!!!!!

دنیا خیلی کوچیکه و ما آدمها خیلی به هم دیگه شبیه هستیم

همونطوری که آدمها بی نهایت با هم متفاوت هستند، بینهایت هم به هم شبیه هستند....

شمایلت چه نیکوست....

سلام دوستای خوبم

روز شنبه تون پر از حال خوب

انگار یه کمی هوا بهتره

هرچند روزهای آخر هفته واقعا هوای بدی داشت اصفهان

با اینکه اصلا از خونه بیرون نیومدم بسیار سردرد و تپش قلب داشتم

کلی هم توصیه های خوردنی را رعایت کرده بودم ولی هوای خیلی خیلی بدی بود...

مغزبادوم فسقلیمون هم که دائم سرفه میکرد


خریدای خرده ریز خونه را چهارشنبه شب قبل از اینکه برم خونه انجام دادم

اونقدر زود هوا تاریک میشه که از ساعت 5 به بعد شب محسوب میشه

خلاصه که نون و شیر و ماست و پنیر و کره و یه مقدار شوینده و نوشیدنی خریدم و رفتم خونه

مامان شروع کرده بودند برای فندوق کوچولومون یه کلاه خوشگل ببافن

من و بابا هم لم دادیم جلوی تلویزیون

پدرجان کلاسهای زبانشون را کنسل کردند

فشار این دوره فشرده برای پدر خیلی زیاد بود

تقریبا روزی 8 ساعت باید زبان میخوندن، هر روز 2 ساعت آنلاین کلاس داشتند و بیشتر از 6 ساعت هم نیاز به تمرین و تکرار و نوشتن داشتند

قبلا براتون تعریف کردم که توی روند درمان بیماریشون در مسیر جدیدی قرار گرفتند و یه سری از قرصهایی که تقریبا 5 - 6 سالی بود مصرف میکردند را قطع کردند

و دکتر بهشون توصیه اکید برای استراحت و زندگی بی استرس و فشار و خستگی داشته

این شد که تصمیم بر این شد که ادامه ندن این دوره به شدت فشرده را


پنجشنبه از صبح که بیدار شدم آروم آروم شروع کردم به تمیز کاری خونه به کمک مامان

تمیزکاریهای روتین

بر خلاف میل من یه سری از گلها و گیاهان توی سرسرا که سرما داشت اذیتشون میکرد را پدرجان و مادرجان منتقل کردند داخل خونه !!!

شاید اینطوری اون فوبیا به گل و گیاه داخل خونه هم برای من از بین بره

پنجشنبه از ظهر مغزبادوم و مامانش اومدن خونمون

مغزبادوم بازی فکریش را هم با خودش آورده بود و حسابی دوتایی بازی کردیم

هم سودوکو و هم راز جنگل!!!

حالا دیگه فسقلی باسواد شده و بهتر از من سودوکو را حل میکنه... خیلی هم دوست داره

عصر پنجشنبه هم با مامان رفتیم سراغ خیاط... البته قبلش یه سری زدم به چمدون قدیمی مامان جان و دوتا تکه پارچه به جمع پارچه هایی که میخواستم بدم خیاط اضافه کردم

جمعه از صبح ساعت 8 هم تمیزکار داشتیم، برای فضای عمومی ساختمان ، لابی و راه پله ها و آسانسور و ...

تا 11 و نیم طول کشید

بعدش دوش و رسیدن فندوق

با دوتا فسقلی پر انرژی و شلوغ روزمون را سپری کردیم




پ ن 1: دیشب تکرار کنسرت گوگوش را دیدیم

یکی از زیباترین کنسرت ها بود و خیلی بهمون چسبید


پ ن 2: انگار توی وبلاگم جای عاشقانه های آقای دکتر خالی مونده

باید هر روز یک گوشه از عاشقانه ها را بنویسم

4 صبح از صدای پیام گوشیم بیدار شدم ، چشمام خیلی خواب آلود بود و دلم اون روشنی صفحه موبایل را نمیخواستم

ولی میدونستم کسی جز دلبر جان اون وقت بهم پیام نمیده

با هر زوری بود چشمام را باز کردم و پیام صوتی را پلی کردم .... با صدای خشدار.... یک پیام چند کلمه ای.... گوشی را بغل کردم و تا صبح توی خواب رویا بافتم


پ ن 3: یه چیزایی در مورد طرح زوج و فرد شدن تردد خودروها توی اصفهان شنیدم

هیچ اطلاع رسانی دقیقی ندیدم

امیدوارم اینطوری نشه... خیلی برام سخت میشه سرکار اومدن


پ ن 4: دوست جانم با یه تلفن منو حسابی سوپرایز کرد

گوشی را گرفته بود سمت حرم شاه خراسان و اشکهای منو نمیدید


پ ن 5: خواهر جان برام یک گلدان کروتون آورد

فعلا که خیلی خوشگله

ولی با سرچ فهمیدم نگهداری ازش خیلی هم ساده نیست