روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

سوگند به لبخند تو...

سلام

صبحتون پراز خیر و برکت

روزهای سرد زمستونی تندتند میان و میرن و هیچ خبری از برف و بارون نیست (منظورم دقیقا اینجاست )

سرما هست گاه گاهی سوز زمستونی هم هست ولی از اون زمستون یخ بندان خبری نیست



دیشب وقتی رفتم خونه سعی کردم خودم را مشغول کنم که خوابم نبره و مثل شب قبل بد خواب نشم

گوشی جدید پدرجان را کمی مرتب سازی کردم و یکی دوتا برنامه که میخواستن را براشون نصب کردم

پوست موزهایی که به توصیه دوست جان ، روی شوفاژ خشک شده بودند را پودر کردم و ریختم پای گلدونها

یه کمی آمیرزا بازی کردم

یه کمی مدل لباس و بلوز برای خواهر توی اینستا پیدا کردم

با مامان یه سریال بی مزه و آبکی از تلویزیون دیدم

و چند تا پیام عاشقانه برای آقای دکتر فرستادم

موقع خواب که شد دیگه داشتم بیهوش میشدم، سریع کارهای قبل خواب را انجام دادم و زنگ زدم به آقای دکتر و با یه صدای فوق العاده بداخلاق روبرو شدم ، این یعنی اینکه همچنان سرکار هستند و یه مشکلی پیش اومده، منم حرف زدن را کش ندادم و ایشون هم گفتند که تماس میگیرند

برای اینکه خوابم نبره تا آقای دکتر میان کیفم را مرتب کردم و یه سرچی توی نت زدم برای سفری که دارم برای ماه آینده برنامه ریزی میکنم

به یک ربع نرسید که آقای دکتر زنگ زدند و یه کوچولو حرف زدیم و از مشکلی که توی کار پیش اومده بود حرف زدیم و گفتند هنوز یکساعتی کار دارند

منم گفتم خسته هستم و میخوابم... ایشون هم فرمودند : بخواب، ولی گوشی را خاموش نکن ، بیام بیرون باهات حرف بزنم، نیاز به آرامش دارم....

منظورشون از آرامش من بودما

هیچی دیگه منم گوشی را خاموش نکردم ولی خزیدم توی رختخواب و بیهوش شدم ...

و اینگونه بود که صبح که بیدار شدم با پیام : «میدونستم که خوابی و دلم نیومد بیدارت کنم » روبرو شدم

منم صبح پیام ندادم چون میدونم چقدر خوابشون سبک هست




پ ن 1: فندوق کوچولوی ما تازه داره با تماس تصویری ارتباط برقرار میکنه

حالا دیگه دایی ش را میبینه و به قربون صدقه های دایی و زن دایی جواب میده

بعضی وقتا گوشی را برمیداره و میگه : دایی...


پ ن 2: مغزبادوم با امید به تعطیلات احتمالی هر روز میره مدرسه


پ ن 3: خواهر (مامان فندوق) دیشب رفته برای خودش پارچه بخره

هرچی برای خودش خریده برای منم خریده


پ ن 4: یک دوست مهربون به آدم مهربونی یاد میده


پ ن 5: مامان صبح یک مشت آجیل ریختن توی جیب من... به یاد بچگی ها که میرفتم مدرسه

داشتم در دفتر را باز میکردم و آقای رفتگر هم داشتند جارو میزدند

دستم را کردم توی جیبم و یهو یادم اومد اجیل توی جیبم دارم

اون مشت آجیل را دادم به آقای رفتگر و از لبخندش لذت بردم


نظرات 16 + ارسال نظر
الهام دوشنبه 9 دی 1398 ساعت 09:23 https://im-safe-in-your-arms.blogsky.com/

سلام روز خوبی داشته باشی تیلوی خیلی مهربون
پارچه مبارکت و اون عشق های قشنگ نوش جونت

سلام عزیزم
ممنونم
لطف داری عزیزم

لاندا دوشنبه 9 دی 1398 ساعت 09:25

عاشقانه های دیشبت چه خوشگل بودن. لبخند آوردن به لبم.
مغز بادوم هم خیلی باحاله. امید به تعطیل شدن خوش به حالشون. ما اون وقتا صبحا میدوییدیم بیرون رو نگاه می کردیم ببینیم برف اومده یا نه، بعد تی وی رو روشن میکردیم به امید تعطیلی. البته من شیفت ظهر بودم دبستان و دیگه همه برفا تا ظهر آب میشد


خونه چی شد لانداجان؟
اصلا امسال با این تعطیلیها و این وضع مدرسه رفتن بچه ها انگار انگیزشون را از دست دادن

soly دوشنبه 9 دی 1398 ساعت 09:34

الهی ... آرامش خیلی مهمه تو زندگی...وووی چه ارتباط خوبی

ممنونم
الهی آرامش مهمون دل و قلب همه مون باشه

الی دوشنبه 9 دی 1398 ساعت 09:37 http://elhamsculptor.blogsky.com/

عاشقانه هاتون مستدام و زیبا
من صدای بداخلاق که میشنیدم کلا از همه جا بلاک میکردم میخوابیدم
منم دلم هوس بارون کرده ولی آنچنان خورشید خانم داره می تابه که انگار یه پدرکشتگی خاصی با بارون داره

متشکرم الی جان
الی من عاشق بداخلاقیاشم
بهش میگم اخم میکنی خوشگل تر میشی
اینجا آفتاب نیست ولی خبری از برف و بارون هم نیست

بهار شیراز دوشنبه 9 دی 1398 ساعت 09:52

عشق یعنی همین....دلت نیاد بیدارش کنی

ببین مردانگی کن و بیا شیرازززززززز، قول میدم بهت خوش بگذره

بهار اینقدر دل منو هوایی نکن
تو که میدونی اخلاق پدرجان را

سارا(چیکسای) دوشنبه 9 دی 1398 ساعت 10:46 http://15azar59.blogsky.com

لطفا دلیل مهربونی خود را با رسم شکل کاملا توضیح دهید

دقیقا دلیلش داشتن دوستایی مثل شماست

جزر و مد دوشنبه 9 دی 1398 ساعت 11:34

تیلو خانم واقعا جای عاشقانه های شما خالی بود یه جورایی به ما هم امید میده کههنوز دوست داشتن ها هست و وجود داره

بهم لطف داری
واقعا فکر میکردم عاشقانه هام بی مزه شدن و شنیدنش دیگه لطفی نداره

خانمـــی دوشنبه 9 دی 1398 ساعت 11:48 http://harfhaye-dele-khanomi.mihanblog.com/

پیام عاشقانه آقای دکتر خیلی زیبا بود ... عشقتون مستدام

متشکرم عزیزدلم

سعید دوشنبه 9 دی 1398 ساعت 12:43 http://www.zowragh.blogfa.com

سلام دختر عموی خوب
هنوز یکم زوده برای یخبندون
الهی همیشه خوب و خوش باشی

سلام پسرعموجان
خیلی کم پیدا شدین؟
کجا تشریف دارین؟

رسیدن دوشنبه 9 دی 1398 ساعت 13:41

یه جا چند پست خوندم . تنت سلامت باشه عزیزم


مممنون که بهم سر میزنی

پیشاگ دوشنبه 9 دی 1398 ساعت 14:31 http://bojboji.blogfa.com/

باید عنوان پستتو میذاشتی
شهر آجیلی ها
دو تا آجیل خیلییییی خوشمزه ( فندوق و مغز بادوم )که خودت داری یه مشتم آجیل به اون عزیز مهربون دادی


راست میگی

سعید دوشنبه 9 دی 1398 ساعت 17:43 http://www.zowragh.blogfa.com

گرفتار کارم دختر عموی مهربون

هرچقدر هم گرفتار کار باشین دیگه باید هرازگاهی به دخترعموتون سر بزنین

رهآ دوشنبه 9 دی 1398 ساعت 18:38 http://Ra-ha.blog.ir

آرامش واقعن حق داره آقای دکتر. تو منبع آرامش و انرژی مثبت هستی.

کی میخوای دوباره قصه آشنایی و دلیل این هنه دوری بنویسی خب :(

عزیزمی رهای نازنینم
به من لطف داری
تو که این قصه را یه بار خوندی دوباره خوندنش چه لطفی داره؟

کاترین دوشنبه 9 دی 1398 ساعت 19:11 http://onclouds.blogfa.com

اول اینکه عشقتون و حال خوبتون پایدار دوم اینکه امید تعطیلی مدارس واسه روزی که امتحان داری خیلی خوبه سوم اینکه خدا مادر مهربونتون رو براتون صحیح و سالم نگه داره


متشکرم عزیزدلم

رهآ دوشنبه 9 دی 1398 ساعت 22:41 http://Ra-ha.blog.ir

نع من نخوندم. دیر رسیدم و حذف کرده بودی.


کامنتی که باز برای کامنت گذاشتن :) فقط ی دونه ش کردم برای همه پست ها. میدونی در کل اینجوری انگار راحت تر می نویسم. اینجوری فکر نکن که راه ها رو بسته م که کسی حرفی نزنه، اتفاقن حرف زدن و کامنت دریافت کردن دوست دارم.

حرف زدن با تو همیشه حال خوب کنه :) و کمک زیادی به من کرده حرفات.

جدی اینطوریه؟
فکرکردم بستی که چیزی نگیم
به این ذهنیت نرسیدم که همه را یکی کردی و دوست داری باهات حرف بزنیم

مارال سه‌شنبه 10 دی 1398 ساعت 15:34 http://Maralvazendegish.Blogsky.com

یادم رفته بود مامانم گاهی آجیل یا نخودچی کشمش می ریخت تو جیب مدرسه ام...
اعتراف می کنم خیلی وقته می خونمتون اما این مشت آجیل توی جیب یکی از اون نقطه های فراموش شده ذهنم بود ممنون بابت یادآوری
سایه شون مستدام

ممنون که منو میخونین
اینا نقطه های اشتراک بچگیهای خیلیامونه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد