روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

صدای حسنی را از مکتب میشنوید...

سلام

جمعه تون زیبا

رسیدیم به آخرین روز شهریور ماه

شهریور ته تغاری تابستون

شهریور پر کار و پر ماجرا



دیروز بعد از ظهر مستر هورس برای انجام یه کاری اومد اینجا

دو سه ساعتی هم اینجا بود

گوشیم را دادم بهش ببینم میتونه درستش کنه

که نشد که نشد

نمیدونم چرا هیچی به گوشیم وصل نمیشد و هرکاری کرد که یه فیلتر شکن دیگه بهم بده نشد که نشد

فیلترشکن خودمم دیگه اصلا کار نمیکنه

خب میخوام یه عالمه عکس براتون بزارم توی پیچ

ولی نمیشه که نمیشه

خلاصه که تا من کار ایشون را انجام بدم ایشون در حال وررفتن به گوشی من بودن

مستر هورس رفت

من یه عالمه کار مرتب کردم

ساعت 7 رفتم سمت خونه

خاله و آلاله را سرراه برداشتم

خاله جان برامون آش کشک پخته بودند با پیاز داغ فراووووووان

دیگه دور هم بودیم تا پاسی از شب

فسقلیا که خونه ی ما موندن

چند روز هست

همشون در حال شیطنت

مغزبادوم بزرگ شده و حالا حسابی به مادرجان کمک میکنه

به خصوص زمانهایی که من نیستم

مسئول چیدن ظرفها توی ماشین ظرفشویی هست

با نظم و خیلی مرتب هرچی ظرف کثیف میشه را خودش جمع میکنه و میرسونه به ماشین

بعد هم که پر میشه روشنش میکنه

توی جمع و جور کردن آشپزخونه هم عین خودم دقیق و مرتب کار میکنه و این خیلی خوبه



صبح زودتر از همیشه اومدم سرکار

توی مسیر که میومدم یه خلوتی دلچسبی توی خیابونها بود

دیدم پمپ بنزین هم خیلی خیلی خلوته

رفتم بنزین هم زدم

الان هم میخوام تند تند کارها را پیش ببرم

قرار شده برای ظهر بریانی معروف اصفهانی سفارش بدم و آخرین جمعه دور همی را خوش بگذرونیم

البته همسر داداش با دوستاش رفته چادگان و نیست

ولی... درست شنیدید... آخرین جمعه دور همی

عمر سفر کوتاهه...

برای من که چشم به هم زدنی گذشت

و حالا میدونم وقتی که بره چند روز توی دلم آشوب به پا میشه

از همین الان وقتی ازش حرف میزنم ته دلم یه چیزی فرو میریزه

ولی انشاله که همه سلامت باشن و هرجای این جهان که حالشون خوبه همونجا زندگی کنند...



دردسرهایی که هست ...

سلام

روزتون پر از حس خوب



دیروز قبل از ظهر دانا اومد پیشم

کتابهای پسرش را فنر زدم و دخترش تا تونست به وسایل من ور رفت

حرف زدیم و حالش بهتر بود

بازم باید حرف بزنیم

تصمیم گرفتیم مدرسه ها که شروع شد دخترکوچولو را بزاره پیش مادربزرگش و بیشتر بیاد پیش من

بچه هاش بهم میگن خاله

چقدر خوبه خاله یه سری بچه بودن

ولی مغزبادوم اگه باشه نمیزاره کسی بهم بگه خاله ...

میگه بگین : عمه ...

میگه : تیلو فقط خاله ی خودمه ...

البته بعد از اومدن فندوق و پسته - قبول کرده که خاله اونا هم باشم ...

ولی دیگه خاله ش را با هیچکس شریک نمیشه





دیشب برای شام خونه خواهر جان - مغزبادوم دعوت بودیم

مادرجان و اون یکی خواهر و فسقلیا با تپسی رفته بودند

من هم قرار بود برم خونه دوش بگیرم و اون کت جدیدی که خریدم را بپوشم و برم مهمانی

ولی خاله جان زنگ زدند و گفتند سرراه بیا من و آلاله را هم ببر

اونا را سوار کردم و دیدم اگه بخوام برم خونه با دوتا مهمان که معطل میشن

پس اونا را بردم خونه خواهر و رفتم بالا و گفتم که میرم خونه و برمیگردم که خواهرجان نگذاشت

گفت بیا این فرصت را به جای اینکه توی راه باشی دور هم باشیم

لباسام اصلا مناسب مهمانی نبود

از صبح سرکار بودم تازه صبحش هم باشگاه ...

ولی بازم پذیرفتم

یه آبی به دست و صورتم زدم و یه آرایش کوچولو با لوازم آرایش خواهرجان کردم و نشستیم دور هم

داداش جان و همسرش و خانواده همسرش هم دعوت بودند

دیر اومدند

ولی دور همی خوبی

خواهر جان سوپ و سالاد خیلی خوشمزه درست کرده بود

غذا را از بیرون سفارش داده بود

من همیشه عاشق سوپ و سالادها هستم

دیشب هم اون سالاد و سوپ خوشمزه حسابی به دلم چسبید

تا ساعت 12 دور هم بودیم

مهمونا رفتند و ما هم اومدیم سمت خونه

هلاک و بی جون

تا بخوابم ساعت یک بود

صبح طبق معمول بیدار شدم و دوش گرفتم و یه صبحانه خوشمزه خوردم و اومدم سمت دفتر...

ولی چشمتون روز بد نبینه

ماشین را که پارک کردم متوجه شدم از زیر درهای بسته ، آب داره خارج میشه

در را باز کردم و با یه حجم عظیمی از آب مواجه شدم ...

نگم براتون که چقدر هول کردم

اصولا در این مواقع سریع خودم را جمع و جور میکنم

صدای آب از سمت سرویس بهداشتی بود

یه واشر ترکیده بود و آب با فشار میخورد به دیوار روبرویی که از جنس پی وی سی هست

این دفتر سرویس بهداشتی نداشت و پدرجان با پی وی سی یه قسمتی را جدا کردند

یه قسمتیش شد سرویس بهداشتی و قسمت روبروش هم که با دیوار پی وی سی جدا شده بود شد آشپزخانه

دیگه اصلا نیاز به توضیح نداره جایی که پر از کاغذ و مقواست ....

آب از دیوار پی وی سی عبور کرده بود و جاری شده بود کف دفتر

زیر دستگاهها و تمام وسایل

دستگاهها پایه دار هستند

کاغذها هم روی یه سطحی که تقریبا 10 سانت با زمین فاصله داره

اما همین که آب پاشیده میشد به دیوار و از بالای دیوار شره میکرد 

و انبار کاغذ هم پشت همین قسمت بود یه قسمتی از کاغذها را خیس کرده بود

کاغذها وکیوم پلاستیکی دارند اما باز هم کاغذ خیلی حساس هست و لازمه یه قطره به داخل نفوذ کنه

خلاصه که اندازه چندین بسته کاغذ خیس و لک دار شده بود

تمامی کارتنهایی که داخلشون سفال دپو کرده بودم و زیر میزها چیده بودم اونقد خیس بود که خمیر شده بود

سفالها هم قسمت زیادیشون خیس شده بودند

وضعیت نابسامانی بود

اولین کار که کردم آب را قطع کردم

یه اتصال شکل همون که ترکیده بود پیدا کردم و عوضش کردم

بعد هم شروع کردم به باز کردن بسته های کاغذی که خیس بودند

خرابها و بلا استفاده را ریختم توی یه کارتن بزرگ

کارتنهای خیس را از دفتر خارج کردم

همون موقع ماشینی که بازیافتها را میبره هم از راه رسید و تمام کاغذ و مقواهای خیس را جمع کرد و با خودش برد

تی را آوردم و تا جایی که میشد آبها را جمع کردم

اصلا گفتنش هم دیگه لطفی نداره

تا ساعت یازده و نیم دستم بند بود

خشک کردم و تا جایی که میشد سعی کردم اوضاع را مرتب کنم

کارها از روال خارج شده بود و چندین نفر بهم زنگ زدند

عذرخواهی کردم و ازشون فرصت گرفتم

و البته که سعی کردم آرامشم را حفظ کنم

کارم که تقریبا تمام شد پنکه را روشن کردم تا یه کمی اطرافم خشک بشه

و البته بوی نم و نا هم خارج بشه

بعد هم یه صدقه گذاشتم کنار

دوتا دسته کتاب مال دخترای همسایه بود فنر زدم

بعد یه دمنوش برای خودم آماده کردم

اصولا بیسکویت نمیخورم ولی همیشه یه مقداری بیسکویت برای پذیرایی دارم

بیسکویت آوردم و با دمنوش خوردم بلکه یه کمی دل آشوبم کمتر بشه

الان خوبم

جای هیچ نگرانی نیست

برق هم منو نگرفته هنوز

شما هم نگران نشید

احتمالا کائنات دست به دست هم دادند تا من امروز دور و برم را حسابی تی بزنم و مرتب کنم

بقیه ش هم که جون آدمیزاد نبوده که جبران نداشته باشه... خدا بزرگه....


اگه نوشته هام اذیتت میکنه اینجا را نخون ....

سلام

روزتون زیبا

روزگارتون قشنگ



دیروز بازم دیر رفتم خونه

هلاک رسیدم

مادرجان میز را چیدند و با هم غذا خوردیم

نمیدونم ناهار بود یا شام ... ولی ساعت هفت و نیم بود

بعدش هم بالشت را گذاشتم وسط سالن و دیگه هیچی نفهمیدم

بی هوش شدم

نیم ساعت نگذشته بود که زنگ در را زدند و خواهر و فسقلیا بودن

به زور بیدار شدم ... به زور چشمام را باز کردم

به فاصله نیم ساعت هم خرماهایی که سفارش داده بودم رسید

زیاد بود و باید بسته بندی میشد و میرفت توی فریزر...

قصه ی یخچال خراب ما را هم که همتون میدونید

دیگه نشستیم به بسته بندی کردن خرماها

توی ظرفهای یکبار مصرف نیم کیلویی

تا خرماها بسته بندی و جمع بشن ساعت از یازده گذشته بود

فسقلیا هم که انگار اول روز هست و پرانرژی در حال شلوغ بازی بودند

ساعت از یک گذشته بود که رفتم توی تختخوابم و سرم به بالشت نرسیده بیهوش شدم

ساعت هفت و نیم در حالی که دیرم شده بود پریدم بالا

یه دوش تند تند

صبحانه

بعدشم آماده شدم برای باشگاه

قبل از باشگاه ظرفهای بزرگ خرما را تحویل دادم به شوهرعمه جان که امروز پس بدن به همون آقایی که زحمت فرستادن خرما را کشیده بود

بعد هم که باشگاه

در طول زمانی که ورزش میکردم یه عالمه تماس تلفنی داشتم

البته که من گوشیم را با خودم نمیبرم داخل

و گوشیم داخل کمد بود... ولی از روی ساعتم متوجه تماسها بودم و یه استرسی گرفته بودم

باشگاه تمام شد و بدو بدو اومدم سرکار

ولی تا این لحظه هنوز فقط رسیدم یه کمی کارهای حسابرسی را انجام بدم یه کمی هم تلفن جواب بدم ...

کار هییییییییییییچی...





پ ن 1: امشب خونه خواهرجان دعوتیم

مامان مغزبادوم

از الان باید برم روی دور تند تا بلکه بتونم زودتر برسم به مهمانی


پ ن 2: امشب برای مغزبادوم یه مقداری لوازم تحریر میبرم که ذوق کنه

و البته یه بسته مداد رنگی فابرکاستل


پ ن 3: دانا یه مشکلی پیدا کرده بود و بهم زنگ زد

وقتی مکالمه تمام شد حس کردم چقدر کنار آقای دکتر چیزای به درد بخور یاد گرفتم و چقدر خوب میتونم به دوستام مشاوره بدم




وز چشم من بیرون مشو ای شعله تابان من

سلام

روزتون بخیر

روزگارتون پر از شادی و شور



از دنیای اطرافم جدا هستم

توی لاک خودمم و کار میکنم و میرم خونه و کنار عزیزانم روزگار میگذرونم

نه میدونم دور و برم چه خبره ... نه خبرها را میبینم ... نه چیزی میشنوم ... نه با کسی در ارتباطم - از بس شلوغم این روزها

اینترنتم اصلا کار نمیکنه...

کار نمیکنه که یعنی به فیلتر شکن و پروکسی وصل نمیشه

ولی در عوض با یه برنامه مزخرف داخلی ، کارهای مربوط به کسب و کارم راه میفته و فعلا به همین راضیم

چون وقت و فرصت برای جنگیدن و فکر کردن و حرص خوردن ندارم




فعلا اندازه یکی دو روز داداش و همسرش رفتن خونه خانواده همسرداداش

برای همین فعلا روزهای خلوت خونمون هست

مادرجان دیروز حسابی خونه تکونی کرده بود و همه جا را مرتب کرده بود

امروز هم از صبح رفته باغچه

زمان کاشتن سیر و اسفناج و گشنیز هست

اما دلم پیش مامان هست که تنهایی رفته



از صبح که اومدم ساعت حدود 8 دارم تلاش میکنم پست بنویسم

هی یه جمله مینویسم یه تلفن جواب میدم

یه جمله مینویسم یه کاری پیش میاد پامیشم از پشت سیستم

یه جمله مینویسم باید برم مشتری راه بندازم

یه جمله مینویسم پیک میاد

یه جمله مینویسم باید یه فنر بزنم

یه جمله ...

اصلا باورتون نمیشه خسته شدم از نوشتن این پست ...

یادمه اول وقت که شروع کردم کلی حرف داشتم

ولی یواش یواش حرفام ته کشید

حالا هم اصلا نمیدونم چی نوشتم چی ننوشتم

وقت هم ندارم بشینم از اول بخونم

پس فعلا میرم به کار و زندگیم برسم تا بعد که دوباره بیام ...


شهریور هم ته کشید...

سلام

روزتون قشنگ

روزگارتون شیرین و دوست داشتنی

از این لحظه ها و ساعتهایی که ته تابستون باقی مانده لذت ببرید

حالا دیگه گرما اونقدر شدید نیست که نشه از تابستون لذت برد

همین چند روز را غنیمت بدانید

یه دورهمی

یه گشت و گزار

یه مهمونی دوستانه

یه عصرانه دلچسب

یه سوپرایز قشنگ

بالاخره باید یه خاطره ی خیلی خاص از تابستون 1402 که دیگه هرگز برنمیگرده داشته باشیم ...



دیروز تا ساعت 5 سرکار بودم

بعدش رفتم به سمت میوه فروشی

آلوی شابلون سیاه و گلابی خریدیم

قرار بود دایی و زن دایی و دخترهاشون بیان بهمون سربزنن

یه هندوانه هم خریدم برای اون یکی دایی جان که مریض بودند

بعدش رفتم به سمت مغازه ی لوازم برقی- ریموت هردوتا ماشین باطری نداشت

باطری ها را عوض کرد و اونجا چشمم خورد به مدل مهتابی خیلی باریک که به درد نصب شدن زیر کابینت میخورد و از اون هم خریدم

بعد اومدم سمت خونه دایی که مریض بود - یه سرکوچولو زدم

خاله هم اونجا بود که بردم رسوندمش خونشون

بعدش هم پیش به سوی خانه

مهمان ها قبل از من رسیده بودند

خواهرا و فسقلیا هم از صبح خونمون بودند

دایی و خانواده ش یکساعتی نشستند و رفتند

من و داداش جان مشغول نصب مهتابی شدیم و نتیجه عالی بود

بعد هم خاله و آلاله اومدند

ساعت نزدیک 8 بود

دور هم آش رشته و شله زرد خوردیم

خاله جان هم شیرینی خامه ای آورده بودند ... من همچنان در رعایت هستم و اصلا شیرینیجات نمیخورم

تا آخر شب دور هم بودیم

ساعت حدود 12 بود که مهمان ها رفتند

تا ساعت 1 با داداش و همسرش حرف زدیم و خندیدیم

بعد هم پیش به سوی تختخواب و بیهوش شدم



صبح برعکس همیشه که با صدای ساعت بیدار میشم اصلا صدای ساعت را نشنیدم

و حتی متوجه اینکه قطعش کرده بودم هم نشدم

هفت و نیم بود که مادرجان بیدارم کردند

با عجله دوش گرفتم و آماده باشگاه شدم

بدو بدو رسیدم

چقدر این باشگاه رفتن حال دل منو خوب میکنه

دلم میخواد یه زمانی برای پیاده روی های پاییزی پیدا کنم ...

هوس قدم زدنهای پاییزی را کردم ...

دلم میخواد یه کمی خلوت تر که شدم با آلاله دوتایی بریم پیاده گشت اصفهان ....



تو روان به خواب شهری، من از این خیال ترسان...

سلام

روزتون زیبا

روزهای پایانی این ته تغاری تابستان پر از حال خوب باشه براتون




امروز توی تقویم خاطرات من یه روز با یه عنوان خاص هست

یه عنوان در گذشته های دور که دوست ندارم هیچوقت ازش حرف بزنم

این عنوان منو غمگین میکنه

اما آقای دکتر همیشه به من یادآوری میکنن که زندگی مجموعه ای از انتخابهاست که ما باید هزینه هاشون را پرداخت کنیم

پس وقتی خودم انتخاب کردم و خودم اینطوری خواستم حداقل باید کمتر غصه بخورم ...

بگذریم...





دیروز را به اصرار داداش جان و مادرجان نیومدم سرکار

از صبح با داداش و همسرش و مادرجان خونه بودیم

کلی حرف زدیم

خندیدیم

بساط نقاشی با اون مداد رنگی ها هم روی میز باز بود و هربار چند دقیقه ای رنگ آمیزی میکردیم و چقدر این کار حال خوب برای هممون با خودش آورده

داداش جانم خیلی جدی باهام حرف زد که مجبورم خیلی جدی به مهاجرت فکر کنم

فکر کنم و آماده بشم

و من از شنیدن این حرفها فقط غمگین میشم

از اینکه مجبورم و نمیتونم دفاع کنم

از اینکه وقتی بهش فکر کنیم چاره ای باقی نمیماند...

از اینکه دیروز وقتی رفتم نانوایی همیشگی که نان سنگک بخرم بدون هیچ توضیح و دلیل خاصی قیمت نان سنگک به یکباره چهاربرابر شده بود

میدونم به این زودی ها آماده رفتن نیستم و نمیتونم برم

میدونم هرچند هیچ جواب منطقی و درستی ندارم ولی اینجا را دوست دارم

یه عالمه دلبستگی در این جغرافیا دارم که منو اینجا نگه داشته ... ولی افسوس...

افسوس از اینکه باید بهش فکر کرد





بعدازظهر مغزبادوم و خواهر هم اومدن اونجا و دور هم بودیم

یه نوبت آرایشگاه برای کوتاهی مو برای همسرداداش گرفتم و با هم رفتیم آرایشگاه 

بعدش هم یه کمی مواد غذایی میخواستیم که از فروشگاه خریدیم

اومدیم سمت خونه و شام خوردیم

بعد هم چهارتایی رفتیم سمت پاتوق عمو اینا...

هردوتا عمو اونجا بودند و تا ساعت یک شب نشستیم دور هم

عموجان این هفته میره کشور خودش چونکه مدرسه بچه هاش مدتی هست که شروع شده و کلی هم غیبت خوردند


امروز صبح هم زودتر از همیشه اومدم و شروع کردم به انجام سفارشات

یه عالمه کتاب مدرسه ای دارم که باید فنر بشن...

از بوی کتاب نو خوشم میاد

دیدن کتابهای مدرسه ای یه حس و حال خوب داره

باید به  همین پست کوتاه بسنده کنم و برم سرکار و زندگی...


براتون بهترین ها را آرزو میکنم

امیدوارم روزگارتون پر از آرامش و حال خوب باشه

دیگه جمعه سرِ کار اومدن نوبره والا!!!!!

سلام

روز تعطیل تون بخیر

خوب هستید

هرجایی که هستید هوا یه کمی خنک شده؟؟؟؟



امروز هم اومدم سرکار

ولی واقعا خواب آلود و خسته ام

در حد یکی دوتا کار پیش ببرم و زود برگردم خونه



قبل از خواب دیشب یه نگاهی به کتاب خرده عادت ها انداختم

البته به خود کتاب که نه

به یادداشت هایی که از کتاب نوشته بودم برای خودم

و یادم اومد که باید چند تا هدف برای خودم تعیین کنم

اینکه عادت های کوچک اما بد را بزاریم کنار

و عادتهای خوب را کوچولو کوچولو با تمرین و تکرار هرروزه بکنیم جز روزمرگی مون یکی از کارهای خوبی هست که به سادگی میشه انجامش داد

مثلا الان که داره شش ماه از سال تمام میشه یه نگاهی به عملکردمون بکنیم و برای شش ماه دوم یه تصمیماتی بگیرم و از خودمون برای آخر سال انتظاراتی داشته باشیم...




روز تعطیل ولی کار تعطیل نیست

سلام

تعطیلی بهتون خوش بگذره

من زودتر از هر روز بیدار شدم و همه خواب بودن

یه کلوچه برداشتم و لباس پوشیدم و از خونه پریدم بیرون

کارهام را سامان بدم و تا ظهر بمانم و بدوبدو برم خونه



دیروز ساعت 5 و نیم بود از دفتر اومدم بیرون

سرراه بستنی  و فالوده خریدم

خاله و آلاله را سوار کردم

خاله هم نون خامه ای خریده بود... چون داداش جان نون خامه ای دوست داره

رفتیم سمت خونه ما

خواهرا و فسقلیا بودن

چای درست کردیم و اول با نون خامه ای خوردیم

بعدش هم بستنی و فالوده

دور همی خوبی بود

ولی داداش جان هنوز کامل خوب نشده

برای همین هم با خانواده همسرش نرفت چادگان

ولی اونا طبق برنامه همه رفتن چادگان

و اینگونه است که آخر هفته را داداش جانمان مانده است خانه....


دستی بکش به زخم من که از شفا گذشته ام

سلام

روزتون زیبا و پر نور

تابستون به نفس نفس افتاده و آفتاب پررنگ تابستونی آروم آروم داره کمرنگ میشه

هوا همچنان به شدت گرمه

معین داره میخونه ... هنوزم یار تنهایم...

دیشب یکی از دوستای خیلی قدیمم برام این آهنگ را فرستاده بود...

از باشگاه که برگشتم اول از همه به لیست تماسها یه نگاهی انداختم و چندتایی تماس گرفتم

بعدش لیوان دمنوشم را پر کردم

میدونید چه حس خوبی داره که وقتی میگم لیوان دمنوشم را پر کردم میدونم که عکسهای اینستام را بیشترتون دیدید و به سادگی تصویر سازی میکنید...

خلاصه که باز فنجون گل قرمزی را پر از عرق نعنا کردم

بطری را هم پر از آب و پریدم پشت سیستم

دوتا تلفن و یادداشت سفارش...

گفتم بزار اول یه پست جمع و جور بنویسم و برم سروقت کارها




دیروز ساعت 4 از دفتر زدم بیرون

رفتم سمت خونه خاله جان

اومده بودند ماشین ظرفشوییشون را نصب کرده بودند

رفتم یه سری زدم و یه سری ظرف چیدیم داخلش و یه کمی نشستم و حرف زدیم

بعدش هم از نزدیک خونشون شیر و ماست محلی و تخم مرغ بومی خریدم و اومدم سمت خونه

مغزبادوم ناهار نخورده بود منتظر من ... ای جانم

با هم غذا خوردیم و حرف زدیم و کیف کردم از حضورش

یکی دوتا لک شبیه نم توی پارکینگ نگرانم کرده بود که با داداش جان رفتیم برای بررسی

یه سری هم به طبقه زیر زمین زدیم و یه تصمیم هایی گرفتیم

در نهایت هم داداش زنگ زد به شوهرعمه جان و ایشون هم اومدند و نظر دادند و حالا ببینیم چی میشه

ولی خیالم یه کمی راحت تر شد...




پ ن 1: از همین الان به رفتنشون که فکر میکنم دلم یه حالی میشه



پ ن 2: داداش جان و همسرش و خانواده همسر شون برنامه چادگان داشتند

ولی صبح تصمیم گرفتند که فقط همسر داداش جان برن و داداش جان فعلا بمونن پیش ما...



پ ن 3: بهم زنگ میزنه میگه... من چند روز دیگه میرم دلت میسوزه ها...

نرو سرکار !!! برگرد بیا خونه... و من چقدر دلم میسوزه که باید بیام سرکار...

دارن با مادرجان میرن باغچه ...


ویروس بود یا نبود.... هرچی که بود گذشت...

سلام

روزتون قشنگ

براتون سلامتی آرزو میکنم که بهترین آرزو همینه...

چه نعمت بزرگیه...

قدرش را میدونیم؟

اصلا حواسمون بهش هست؟



دیروز خیلی بی حال بودم

در حدی که هرکاری کردم که یه کمی از کارهام را مرتب کنم نشد که نشد

برای خودم دمنوش درست کردم و لم دادم روی صندلی راحتی ... دورتر از کامپیوتر

اصلا دست خودم نبود ... هی چرت میزدم

همینطوری که نشسته بودم روی صندلی خوابم میبرد

کم کم دمنوشم را مزمزه کردم ... فایده ای نداشت که نداشت

بی اشتها بودم شدید

تا تونستم آب خوردم ... ولی مگه میشد... یه قلپ میخوردم انگار معده ام اندازه یک پارچ آب پر میشد...

هرطوری بود تا ظهر دوام آوردم که فقط در باز بمونه و کسی نیاد پشت در...

دیگه ساعت 2 بود دیدم هیچ جوره طاقت ندارم

سرراه آب معدنی خریدم و رفتم به سمت خونه

آقای برقکار هم توی راه پله ها مشغول بود

چند روز پیش بهش زنگ زده بودم و اومده بود بررسی کرده بود که چه چیزهایی لازمه و چه چیزهایی باید تعمیر بشه

بعد تعمیریها را برده بود و وسایل لازم را خریده بود و دیروز مشغول بود

یه لاین نوری هم برای زیر کابینت بالای سینک سفارش داده بودم که اونم آورده بود و نصب کرده بود

حتی نا نداشتم برم بهش سربزنم ببینم داره چیکار میکنه

فقط ازش پرسیدم با من کاری نداره؟ که گفت نه...

رفتم خونه و فقط خودم را رسوندم به تختخوابم

به اصرار مادرجان یه لیوان آب سیب و هویج خوردم و از دل درد به خودم میپیچیدم که همسرداداش یه مسکن بهم داد

دیگه هیچی نفهمیدم ...

بیهوش خوابیدم تا ساعت 6

با صدای تلفن بیدار شدم

کار آقای برقکار تمام شده بود

لباس پوشیدم رفتم پایین ... حساب کتاب کردم باهاش

بازم حال نداشتم حتی چک کنم چیکار کرده ... فقط تشکر کردم ازش

بعدش اومدم بالا و حس کردم حالم بهتره

داداش از من بدحال تر بود

اونم کلا خوابیده بود

مهمانی را همون صبح کنسل کرده بودند

مغزبادوم برامون دمنوش درست کرد

مادرجان هم به زور یه کمی کته ساده بهمون داد که بخوریم ...

دیگه حس میکردم بهترم ... دل درد نداشتم ولی خیلی بی حال بودم

تا آخر شب استراحت کردم

فقط و فقط جوشانده و دمنوش های مادرجان و مغزبادوم را خوردم

و صبح که بیدار شدم جز کمر درد خفیف حس کردم حالم خیلی بهتره...

دوش گرفتم به رسم هر صبح

توی آینه به خودم لبخند زدم

ضد آفتابم را زدم

پیراهن سرمه ای و کت سفیدم را پوشیدم

یه شال راه دار سورمه ای

رژ لب ملایم ...

خط چشم مشکی بالای مژه ...

و اینگونه شد که الان سرکارم ...

یه کمی حس کسالت دارم ... ولی اونقدر انرژی دارم که کارهایی که قول دادم را تحویل بدم

حتی اگه یه کمی از برنامه عقب بمونم باید کار را پیش ببرم

زندگی همینه... بالا و پایین های مکرر








همین الان خبر فوت یه جوان را شنیدم

در اثر سانحه تصادف

یه بچه 18 ساله کنکوری....

میدونم خبر دردناک را نباید اینجا بنویسم ...

اما نوشتم که یه تلنگر بشه... 

که یادمون بمونه که انسان در اوج قدرت اونقدر ضعیفه که حتی نمیدونم آخرین نفس چه زمانی هست ، از لحظه ها و فرصت ها استفاده کنیم

همونطوری که یادمون نیست آخرین باری که اسباب بازیهامون را جمع کردیم و دیگه برای بازی پهن شون نکردیم کی بود... خیلی زود به آخرین بارهایی میرسیم که دیگه هیچوقت برگشتی ندارن...

ببخشید که آخر پستم تلخ شد

اما ...

گاهی یه تلنگر سخت و دردناک باعث میشه که یادمون بمونه اگه لحظه ی شیرینی وجود داره قدرش را بدانیم

آدمیزادی که اونقدر شکننده ست که با یه ویروس اینهمه ساده از پا میفته ... مشخص نیست تا کی دوام میاره ... حیف نیست لحظه ها را از دست بده

اگه میتونیم یه لحظه شاد برای خودمون و بقیه ایجاد کنیم

اگه میتونیم لبخند به لب کسی بیاریم

اگه کنار عزیزامون شادیم قدرش را بدانیم

اگه داریم میخندیم ...

اگه ..

اگه ...

حواستون به همدیگه باشه

عزیزتون تا کی ...تا کدوم لحظه کنارتونه؟

دست از خیلی از لجاجت ها برداریم

دست از عصبانیت های بیجا بردایم

زندگی کوتاهه

باور کنید وقتی به چهل سالگی برسید براتون مسلم میشه که زندگی خیلی خیلی کوتاهه...

و اگه عزیزی را از دست بدید متوجه میشید که هیچی نمیتونه جای لحظه های بودن عزیزانمون را پر کنه...

ببخشید اگه تلخ شدم ...


ویروس منحوس

سلام

روزتون قشنگ

دوشنبه تون زیبا



دیروز از سرظهر یهو هی بی حال و بد حال شدم

به زور کارهام را پیش بردم

یکی دوجا زنگ زدم و کارها را هماهنگ کردم ولی دیگه واقعا زوری خودم را نگه داشته بودم

بی حالی شدید و دل درد

تا کارها را تمام کنم و برم خونه ساعت از 4 گذشت

رسیدم خونه و اونقدر رنگ و روم پریده بود که همه فهمیدند بدحالم

به زور ناهار خوردم

دراز کشیدم ولی از درد به خودم میپیچیدم

همسرداداش بهم یه قرص داد و بیهوش شدم

وقتی بیدار شدم بازم بدحال بودم

داداشم هم دقیقا علایم مشابه داشت

مادرجان برامون سیرابی درست کردند و گفتند سیرابی براتون خوبه

بعدش هم پشت سر هم دمنوش

ساعت 11 رفتم توی رختخواب ولی تازه لرز کردم

بعدش تب کردم

تا صبح به خودم پیچیدم

صبح بیدار شدم دیدم نمیتونم با اینهمه کار خونه بمونم

به زور دوش گرفتم ورفتم باشگاه

اصلا نمیتونستم حرکات را انجام بدم ... از شدت بی حالی نا نداشتم حتی دست و پام را تکون بدم

الان هم اومدم دفتر....

ولی حس انجام هیچ کاری را ندارم

تب دارم

دلم هم به شدت دردناکه




او نگوید و نگویم من و می‌پرسم از او

سلام

روزتون قشنگ

یکشنبه تون پر از شور

لحظه هاتون ناب

هوا قصد نداره خنک بشه؟

البته نباید ناشکر باشیم ... دم صبح ها هوا دلپذیر شده

من دوست ندارم پنجره اتاقم را باز بزارم بخاطر گرد و غباری که میاد داخل

و البته که چون گردگیری کتابخونه کار آسونی نیست

ولی هوای الان اونقدر وسوسه برانگیز هست که نشه ازش گذشت....

دم صبح بیدار شدم ... پنجره را باز کردم و با یه لبخند بزرگ لحافم را بغل کردم و دوباره خوابیدم ....





دیروز داداش جان رفته بود دنبال خواهرها و همه را جمع کرده بود خونمون

مادرجان هم برامون آبگوشت بزباش پخته بودن

باب میل داداش جان....

اشک اومد توی چشمم... وقتی میره خیلی جاش خالی میشه...

اگه بخوام شبیه ترین آدم توی این دنیا را به خودم بهتون نشون بدم داداش جانم هست...

من بچه اول هستم و اون بچه آخری... ولی دقیقا کپی هم هستیم...

اخلاقیاتش که دیگه خیلی خیلی مشترکه

حالا بگذریم که مادرجانم همیشه میگن شبیه ترین آدم به پدرجان از نظر اخلاقیات منم....

خلاصه که آبگوشت بزباش را دور هم خوردیم و گفتیم و خندیدیم

داداش و همسرش از شمال برامون زیتون با طعم های مختلف آورده بودن و یه مدل ترشی

بعد از ناهار پسرعمه هم اومد

خربزه خریده بودم و اینبار واقعا شیرین و عالی از آب دراومده بود...





نمک ماشین ظرفشویی تمام شده بود و از داداش جان خواستم که از طبقه بالای کابینت نمک را بده...

چشمتون روز بد نبینه ... مدتی بود تک و توک سوسک از این ریزها میدیدم و نمیدونستیم از کجا میان...

لونه شون توی جعبه نمک ماشین ظرفشویی بود...

دیگه مجبور شدیم اون کابینت را کامل خالی کنیم و داخلش سمپاشی کنیم و بسته بندی همه وسایل داخلش را عوض کنیم

طبقه بالای اون کابینت همش شوینده های ماشین ظرفشویی بود

ولی طبقه پایینش محل دپوی نسکافه و کاپوچینو و کاکائو و قهوه هامون بود...

تا جایی که میشد بسته بندی ها را دور ریختیم و سم پاشی کردیم

هنوزم وسایل را نچیدیم سرجاش...

احتمالا یکی از این کارتن ها وقتی از فروشگاه خریدیم سوسک داشته...

باید حواسم باشه دیگه بسته بندیهایی که از فروشگاه میخرم را نبرم داخل کابینت ها



تا آخر شب دور هم بودیم

برای شام هم دمپختک خوردیم

داداش جان هر وعده دوربینش را تنظیم میکنه روی پایه و عکس میگیره... میگه وقتی از اینجا میرم باید با همینا دلم را خوش کنم

و من باز اشک توی چشمام حلقه میزنه

کاش هیچکس مجبور به مهاجرت نشه...

هرچند دیروز توی مسیر مادرجان ازش خواسته نان بخره ... و از اون وقتی که برگشته یه سر میپرسه : شماها اینجا چطوری زندگی میکنید

جواب منم این هست:  به سختی!!!!!






پ ن 1: شعر عنوان از یک شاعری هست که تصمیم داره دوران بازنشستگی کتاب شعر چاپ کنه...


پ ن 2: هنوزم حرف دارم ولی دیگه وقت ندارم

باید یه کمی کارهام را مرتب کنم

نمیخوام از برنامه عقب بمونم

شنبه شلوغ

سلام

روزتون قشنگ

به خودم گفتم امروز پست نزارم و کارها را سریع جمع و جور کنم

اما دلم نیومد

گفتم بیام در حد حاضری زدن یه پست کوچولو بنویسم و برم


دیروز تا نزدیک 4 اینجا بودم

بعدش دبه های آب را آب کردم و رفتم سراغ پدرجانم ... اخ پدرجانم

این قلبم هنوز داره میسوزه... اخ پدرجانم

متوجه شدم یکی قبل از من اونجا بوده

چقدر این حس برام خوبه

همین حس حالم را تا شب خوب میکرد

هرچی بهش فکر میکردم اشک میومد تو چشمام

اینکه غیر از ماهم کسانی هستند که بهش سر میزنند

خواهر برادرهاش نبودند... چون آرامگاه پدر و پدربزرگ و مادربزرگ در کنار هم هست و اگه از فامیل کسی بره هرسه تا مزار را آب میریزه

ولی کسی که دیروز رفته بود فقط گلهای مزار پدرجان را آب داده بود و روی مزار پدر آب ریخته بود از دوستان خودش بوده ... و این دلمو آروم میکنه

یه حس عجیب...

بعد از اونجا رفتم خونه و مغزبادوم عصبانی منتظرم بود

عصبانی از این جهت که میخواستیم بازم با هم کیک درست کنیم و خامه کشی کنیم و من دیر کرده بودم

خلاصه رسیدم خونه و ناهار خوردم و دست به کار شدیم

بازم دوتا کیک خوشگل پختیم و با دخترکوچولوی هنرمند تزئین کردیم

ساعت 9 بود که خواهر و مغزبادوم رفتند

دیگه یه گردگیری سریع انجام دادم و جارو برقی کشیدم

باز یه نظمی به اتاق ها دادم و آماده شدم برای مهمان داریهای امروز...


صبح دوش گرفتم

رفتم باشگاه

بعدش رفتم فروشگاهی که خاله ماشین ظرفشویی خریده بود سرزدم

بعدش اومدم و اسپیکرهایی که داداش برام آورده بود را با اسپیکرهای قدیمیم جابجا کردم

البته لازمه بگم که اسپیکرها نو نبود... اونا میخواستن اسپیکرهای بزرگتری برای خودشون بخرن و ازمن پرسیدن اسپیکرهای قدیمیشون را میخوام

منم اسپیکرهای توی دفترم خیلی قدیمی بود... دیدم بهرحال بهتر از ماله خودمه... و اینگونه بود که اسپیکرها نو شدند و الان دارن برام آهنگ پخش میکنن...






پ ن 1: برم که کارهام عقب نماند

از دیروز کارهام به روز شده...


پ ن 2: زندگی با دور تند در گذر هست...

تا جایی که میتونید از لحظه ها لذت ببرید


پ ن 3: کارهای برقی ساختمان را میسپاریم به پسرعمه ی مغزبادوم

دیروز اومده بود و تلفنی بامن هماهنگ شد

قرار شد یه لاین نوری بالا سر سینک برامون بکشه

و لامپهای خراب سنسور دار راه پله ها را تعویض کنه....

قیمت ها را که گفت مغزم تا حدودی سوت کشید... ولی چاره ای نبود...

لبالب از سخنی حاضرم قسم بخورم

سلام

جمعه تون زیبا

جمعه روز استراحت و خوش گذرونیه

هرکسی مثل من رفته سرکار، جمعه ی خوشگلش را از دست داده

هرچند بالاخره کار هم جزئی از زندگیمون هست و مجبوریم یه وقتایی دو دستی بچسبیم بهش

و تازه شاکر پروردگار باشیم که شغلی هست ... کاری هست... در آمدی هست...

الحمدلله



چه سکوتی بلاگستان را فرا گرفته

همه در تعطیلات و بین تعطیلات به سر میبرن

دیروز تا حالا هزاربار وبلاگ را باز کردم و بستم و هیچ خبری از هیچکسی نبود

حالا اگه توی ماههای دیگه سال بود خودم از چند روز قبل و بعدش تعطیل بودما...

ولی حالا که کار دارم وشلوغم و اینجام ، میبینم چقدر توی تعطیلات وبلاگستان خلوت میشه



دیروز هم باز دیر رفتم سمت خونه

یه چرت یکساعته زدم و با مادرجان رفتیم خامه برای کیک و شیر تازه و ماست خریدیم و برگشتیم

تا آخر شب یه کمی نقاشی رنگ کردم ... یه کمی توی اینستاگرام چرخیدم و یه فیلم به درد نخور و بی سر و ته با مادرجان دیدیم

در نهایت هم حس کردم عصر پنجشنبه مون را به بطالت گذروندیم







پ ن 1: دیشب یه خواب عجیب و غریب دیدم

صدقه میدم

گاهی خوابها چقدر ذهنمون را درگیر خودشون میکنن



پ ن 2: به مغزبادوم گفتم عصر بیاد خونمون تا بازم با هم کیک بپزیم و خامه کشی کنیم

فردا داداش جان و همسرش میان



پ ن 3: آقای همسایه دیروز برام آش نذری آورده بودند

یادم رفته با خودم ببرم خونه

همینطوری توی یخچال مونده


به خدا در دل و جانم نیست / هیچ جز حسرت دیدارش

سلام

روزتون قشنگ

آخر هفته تون دلنشین

در حالت عادی پنجشنبه ها نمیام سرکار

حالا فکر کنید پنجشنبه بین التعطیل شده باشه

ولی الان سرکار هستم ...

وسط این شلوغیا باید از هر موقعیتی که میشه استفاده کنم

بلکه یه کمی کار را پیش ببرم

سه شنبه نزدیک ساعت 3 حس کردم دیگه توان کار کردن ندارم

این شد که پاشدم و رفتم سمت خونه

ولی چشمتون روز بد نبینه رسیدم سر کوچه و دیدم همون اول کوچه یه ساختمانی بتن ریزی داره و راه را کلا بسته

ماشین را یه جایی توی خیابون اصلی پارک کردم و گفتم پیاده میرم خونه و یکساعت بعد میام ماشین را میبرم...

ولی راه کلا بسته بود و حتی پیاده هم نمیشد عبور کرد... البته اگه تلاش میکردم و خودم را از بین دیوار و اون ماشین کثیف رد میکردم میشد... ولی نمیخواستم لباسام کثیف بشه...

خلاصه که برگشتم توی ماشین و نشستم به تماشای بتن ریزی

به کمی با آقای دکتر حرف زدم و در این مواقع که کلافه هستم توصیه ها بیشتر حالم را خراب میکنه

اینکه برای چیزهایی که در کنترلت نیست حرص نخور و ... را خودم هم بلدم ولی در اون شرایط شنیدنش هم منو حرص میداد

خلاصه چهل دقیقه طول کشید تا کار تمام بشه و اون ماشین ها یکی یکی از کوچه بیان بیرون و راه باز بشه....

راه باز شد و رفتم سمت خونه و متوجه شدم کائنات دست به دست هم دادن...

برق قطع شده بود...

پیاده شدم و در پارکینگ را دستی باز کردم و بعدش هم چهارطبقه را با پله های تاریک رفتم بالا

حالا رسیدم بالا به دلیل نبودن برق ، قطره ای آب هم نداریم ...

یعنی کاملا عصبی شده بودم

مادرجان همیشه یه ظرف بزرگ آب توی تراس نگه میدارن

همون را آوردیم و دست و صورتم را شستم و ناهار خوردیم

هوا هم گرم بود و کلافگیم چند برابر شده بود...

یه کمی که نشستم و آرومتر شدم با مادرجان در مورد پنکه حرف زدیم

و اینکه مدلهایی که دیدم را نپسندیدم

ولی توی شهر لوازم خانگی یه سری از پنکه ها آف خورده بود

تصمیم گرفتیم که بریم سمت شهر لوازم خانگی و حضوری یه پنکه بخریم و برگردیم

روی برنامه «نشان» چک کردم دیدم 35 دقیقه زمان لازمه

نزدیک 5 برق اومد و لباس پوشیدم و پیش به سوی شهر لوازم خانگی

به بزرگی سرای ایرانی نبود ولی تنوع خوبی داشت و از یه جهاتی قیمت خوب...

مستقیم رفتیم قسمت پنکه ها و تنوع عالی بود

حداقل 30 تا مدل و برند پنکه اونجا بود

اول یه نگاهی به ظاهرشون انداختم و بعد از آقای فروشنده کمک خواستم

ایشون گفتند در حال حاضر بهترین گزینه پنکه «دلمونتی» هست

من خودم مدل های بیشل را پسندیده بودم که آف خوبی هم داشتند

اما دلمونتی هم حرکت سینوسی داشت که بقیه پنکه ها نداشتند و هم اینکه بسیار بی صدا بود

چند مدل مختلف از پنکه ها را برام تست کردند و روشن کردیم و متوجه شدم این مدل واقعا بی صدا هست و پرقدرت

به راحتی قدرتش چند برابر «بیشل » بود

من توی ذهنم دنبال مدلهای فلزی با پره های فلزی بودم که فکر میکردم بهتره

ولی بعدا متوجه شدم مدلهای پلاستیک فشرده خیلی صدای کمتری دارند و پرتاب باد بیشتر...

اینا را گفتم شاید به درد کسی بخوره

خلاصه همون دلمونتی را با قیمت چهار میلیون و هفتصد و پنجاه خریدیم و قسمت تحویل تست شد و تحویلمون دادند

ساعت 7 و نیم بود که از اونجا اومدیم بیرون

نشان را روشن کردم و نشون میداد به خاطر ترافیک یک ساعت با خونه فاصله داریم

اومدیم سمت خونه و با اون ترافیک وحشتناک واقعا یکساعت توی راه بودیم

بعدش رفتیم سمت پاتوق عموجان

یکساعتی اونجا پیششون بودیم و بعد اومدیم خونه

آقای افغانستانی همسایه ی باغچه برامون بادمجان و گوجه آورده بود

مادرجان هم تقسیم کردند بین خودمون و همسایه ها و دو قسمتش را هم دادند ببرم برای عموجان ها...

دیگه حال نداشتم ماشین را دربیارم

پیاده رفتم و برگشتم

و تا نصفه شب سرهم کردن پنکه برام طول کشید

یه قسمت را اشتباه بسته بودم و همین گیجم کرده بود و دیگه هیچ جوره جور در نمیامد و خلاصه خیلی طول کشید تا درست شد...ولی شد...

حالا گذاشتیمش دقیقا نقطه مقابل اسپلیت اون طرف سالن توی گوشه

اینطوری انگار یه تبادل باد خنک بین پنکه و اسپلیت رخ میده و اون وسطا هوا خیلی خوب مخلوط میشه و خلاصه خیلی هوای مطلوبی توی کل سالن ایجاد میشه



چهارشنبه نزدیک ظهر از خواب بیدار شدم

خودم که هنگ بودم ... خیلی کم پیش میاد اینهمه خواب بمونم

نزدیک 11 بیدار شدم

خستگی چند روز را در کردم

صبحانه خوردیم و با مادرجان پیش به سوی باغچه

سریع رفتم سراغ چیدن تره و جعفری

بعدش هم با مادرجان عناب چیدیم

اخ که چقدر تیغ داره این درخت... نردبان سه پایه ای که پدرجان برام ساخته را گذاشتم و رفتم بالا...

بعدش هم هرچی هلو داشتیم چیدیم

هلوها امسال هم خراب شدند... هلوهای درشت ولی همه را کرم زده

بعد هم رفتم سراغ انگور سیاه ها... اخ اخ ... انگار عسل هستند از شیرینی

در نهایت انگورها را شستم

مادرجان سبزیها را پاک کردند

باغچه را آبیاری کردیم

ساعت 4 برگشتیم خونه

ناهار خوردیم

عکس سوغاتیهام را براتون گذاشتم اینستا

tilotilomaniya1402

بعدش هم اتاقم را جمع و جور کردم

رختخوابهایی که توی اتاق مهمان نامرتب شده بود را از اول مرتب کردم و توی کمدها جا دادم

بعد هم نشستم پای نقاشی...

مداد رنگی هایی که سوغاتی گرفتم عجیب بهم حال خوب میدن

مقوای مشکی بردم و با این مدادهای نرم با رنگهای بسیار قوی و زنده حسابی کیف میکنم

چک کردم دیدم دیجی کالا مناسب ترین قیمت این مداد را داره و حتی از چیزی که داداش جان برای من خریده هم ارزون تره

چون من با یورو حساب میکنم ولی فکر کنم دیجی کالا قیمتش از قبل هست و بهتون توصیه میکنم بخرید که واقعا برای ماها که نقاشی بلد نیستیم عین معجزه هست



خب دیگه خیلی زیاد پرحرفی کردم

باید برم برسم به کار و زندگیم

همه مغازه های اطرافم تعطیل هستند

من امروز با همون پیراهن و کت و جوراب های راه راه اومدم سرکار

یه حس خوبی داره اینطوری لباس پوشیدن

به خصوص که من هیچوقت با پیراهن نیومده بودم سرکار

حالا که اینستاگرام موازی با این وبلاگ را دارم خیلی چیزها را راحت تر براتون تعریف میکنم

چون میدونم عکسش را دیدید و میدونید دارم از چی حرف میزنم



پ ن 1: نیاز به یه کوله پشتی خوب دارم

دفعه قبلی که میخواستم برم سراغ آقای دکتر کوله آلاله را قرض گرفتم

حالا دارم توی اینستاگرام میچرخم تا یه کوله خوب برای خودم بخرم

اگه چیزی سراغ دارید بهم پیشنهاد بدید

یا اگه سایت و پیچی میشناسید که ازشون خرید کردید بهم بگید



پ ن 2: داداش جان احتمالا شنبه برمیگرده

هنوز وقت برای استراحت دارم


پ ن 3: یکی از تیغ های عناب رفته توی انگشت شست دست راستم ...

فکر کنم نزدیک بینم یه کمی ضعیف شده ...

چون حسش میکنم ولی چیزی نمیبینم



سلام

روز سه شنبه تون آرام



دیروز که خیلی دیر از سرکار رفتم خونه

ولی باید کلا تا شب بمانم و کار کنم ولی نمیدونم چرا هنوز انگار آمادگیش را ندارم

توی مسیر اول رفتم سرمزار پدرجان

گلها را آب دادم و یه کمی حرف زدم

یه آقای جوان فوت شده بود و کمی دورتر در حال مراسم و خاکسپاری بودند....

انگار درد و رنجشون را از دور هم حس میکردم

بعدش رفتم خونه و ناهار خوردیم

داداش جان برام مداد رنگی آورده بود

برای خودم مقوای فابریانوی مشکی برده بودم خونه

با چند تا از این طرحهای رنگ آمیزی بزرگسال

تا آخر شب مشغول بودم و کلی بهم خوش گذشت

عکس مداد رنگی ها را گذاشتم ولی عکس نقاشیم را یادم رفته براتون بزارم

تیلوتیلوی دو ساله از اصفهان ...



پ ن 1: تصمیم گرفتم یه پنکه پایه بلند بخرم

صبح سه تا مغازه لوازم خانگی سرزدم و با قیمت های عجیب و غریب روبرو شدم

توی نت سرچ کردم و بازم هرکسی هرقیمتی دوست داره ...

این چه وضعشه؟؟؟



پ ن 2: دیروز مستر هورس اومد یه سری بهم زد

در حد نیم ساعت

هردو پدرمون را از دست دادیم و کل موضوع بحث پیرامون همین مسائله بود

از در که وارد شد گفت که جای پدرجانم خیلی خالیه...

بعد دوتایی اشک ریختیم و از روزای سخت حرف زدیم ...



گرم یادآوری یا نه، من از یادت نمی‌کاهم

سلام

روزتون قشنگ

روزهای شهریورماه تون پر از آب و رنگ

تابستون داره قطره قطره ته میکشه...

از آفتاب پررنگ و دلچسب تا هست لذت ببرید

بعدازظهرها انگار زاویه تابش خورشید عوض شده... به عصر که میرسیم حس پاییز دارم

ولی این گرمای شدیدی که همچنان هست ، نمیزاره حس کنیم داریم از تابستون عبور میکنیم....



دیروز تا ساعت 3 سرکار ماندم

بعدش هم زنگ زدم مادرجان که آماده باشن برم دنبالشون بریم خونه خاله

اون یکی خاله هم اونجا بودند

من که ناهار نخورده بودم خونه خاله ناهار خوردم



خاله جان توی هفته قبل یه ماشین ظرفشویی خریده بودند که هیچ فاکتور و هیچ رسیدی در قبال پولی که داده بودند دریافت نکرده بودند

حقیقتش من یه کمی نگران بودم

قرار بود یکی دو روزه ماشین ظرفشویی را بیارن که نیاوردن و این بازم باعث دلشوره من شده بود

روز شنبه وقتی همه خونه ما جمع بودیم فروشنده زنگ زد روی گوشی خاله و گفت که میخواد ظرفشویی را بیاره

خاله و آلاله گفتند : نه ما جایی هستیم... ولی من سریع گفتم بگین که بیاره

و اینطوری شد که لباس پوشیدم و با آلاله و مغزبادوم رفتیم و سه تایی ظرفشویی را تحویل گرفتیم

دیروز بعد از ناهار ، با اطلسی و آلاله تصمیم گرفتیم وکیوم روی کارتنها را باز کنیم و دفترچه گارانتی را دربیاریم و زنگ بزنیم نمایندگی برای نصب...

وقتی وکیوم را باز کردیم متوجه شدیم که ظرفشویی ضربه خورده و یه سمتش شکسته و یه سمتش کاملا کج شده و درش هم درست باز و بسته نمیشه

برای همین امروز صبح بعد از باشگاه بدو بدو رفتم سمت اون فروشگاه و موضوع را گفتم

البته که قبول کردند و قرار شد که برن ماشین را بیارن و بعدش تعویض بشه



تا آخر شب خونه خاله بودیم

دور هم آش کشک خوردیم و حرف زدیم و حرف...

بعدش هم نزدیک 11 اومدیم خونه و بیهوش شدیم...

اخ که چقدر خسته بودم

با آقای دکتر تماس گرفتم و گفتم حتی یه لحظه دیگه نمیتونم بیدار بمونم

صبح هم بیدار شدم و دوش گرفتم و رفتم باشگاه

مروارید جون پاش پیچ خورده بود و به سختی بهمون تمرین داد

خودش حرکات را انجام نمیداد

ولی بازم همین که تحرک داشته باشم برام کافیه ....

برم که یه عالمه کار روی هم تلمبار شده ...




پ ن 1: ملیحه بهم زنگ زد و انگار جون تازه بهم داد

دلم براش تنگ شده بود


پ ن 2: دلم برای للی هم تنگ شده



شاید دعاهای منه خسته اثر کرده...

سلام

روزتون زیبا

یکشنبه تون بخیر

دلخوشی های قشنگ برای همتون آرزو میکنم



از کجا بگم و تا کجا گفتم را یادم نمیاد

فقط میدونم کمبود خواب دارم ولی حال دلم خوبه

همه چی را خلاصه تعریف کنم براتون



سه شنبه تمیزکار نیم ساعت به زمانی که باید میرسید زنگ زد و گفت که نمیتونه بیاد و اگه میشه فردا بیاد

منم برنامه ام اونقدر فشرده بود که اصلا جایی برای جابجایی نداشت

راستش را بخواین خیلی عصبانی شدم ولی دیدم عصبانیت فایده نداره و باید مدیریت بحران انجام بدم

سریع زنگ زدم پسرعمه و پرسیدم توی تالارشون تمیزکاری دارن که بتونه همون ساعت خودش را به من برسونه؟

گفت برو جلوی تالار تا من زنگ بزنم و هماهنگی ها را بکنم

تا من برسم اونجا یه پسرجوان افغانستانی آماده جلوی در ایستاده بود

بردمش و نگم براتون که چقدر تمیز کار میکرد... اما خیلی کُند...

دیگه تا اون آقا پله ها را جارو کنه و تی بزنه و نرده ها را دستمال بکشه منم پارکینگ را شستم

کارواش را در آوردم و با کمترین میزان آب بهترین بازدهی را داشتم

درهای ورودی را هم با همون کارواش شستم

ولی وقتی کار تمام شد من له شده بودم


چهارشنبه صبح بدو بدو رفتم باشگاه

بعدش برگشتم سمت خونه و با مادرجان رفتیم باغچه

سبزی چیدیم

انگور چیدیم

سبزی و انگورها را شستیم و برگشتیم سمت خونه

ناهار خوردیم و رفتیم برای آرایشگاه

سرراه مغزبادوم را برداشتیم

مادرجان رفتند آرایشگاه - من و مغزبادوم و خاله رفتیم سمت بازار گل و گیاه

برای پدرجان گل میخواستم

بعدش هم رفتیم سمت مرکز خرید و لیست خرید مادرجان را خریدیم

آخر دست هم مادرجان را از آرایشگاه برداشتیم و اومدیم سمت خونه


پنجشنبه صبح اول رفتیم برای خرید میوه و وسایل سالاد

بعدش هم رفتیم گل طبیعی خریدیم برای روی میز پذیرایی

بعد هم مغزبادوم را برداشتیم و ظهر بود که رسیدیم خونه

ناهار خوردیم و با مغزبادوم مشغول پختن کیک و شیرینی شدیم

ساعت نزدیک 3 بود که شروع کردیم و 8 شب کارمون تموم شد

بعدش شروع کردیم به مرتب کردن های نهایی خونه

جارو برقی و تی کشیدیم

گردگیری کردیم 

و اتاق مهمان ها را آماده کردیم


جمعه صبح هم با تلفن داداش بیدار شدم

ساعت 6 صبح

رسیده بود تهران و از گیت گذشته بود

قرار بر این بود که پدر و مادر همسرِداداش برن دنبالشون تهران

برای همین خانواده همسرداداش جان هم برای ناهار خونمون دعوت بودن

دیگه بیدار شدم و اول از همه تراس را شستم و گلها را آب دادم

بعدش هم سرویس بهداشتی را شستم

دوش گرفتم

ظرفهای لازم برای ظهر را آماده کردم

میز پذیرایی را چیدم

سالاد درست کردم

خواهر و پسته و فندوق ساعت نزدیک 10 اومدن

بعدش اون یکی خواهر اومد

ساعت حدود یک بود که داداش جان رسید

با فسقلا زودتر رفتیم جلوی در استقبالشون

مهمان ها اومدن و مهمان بازی شروع شد

با ذوق چمدانها را باز کردند و سوغاتی ها را دادند

کلی چیزای خوشگل برامون آورده بودن

منم که یه عالمه چیزمیز بهشون سفارش داده بودم و همش عالی و اندازه بود

چون تولد پسته جان بود بعد از ناهار کیک آوردیم و برش زدیم و با مهمان ها تولد تولد خوندیم و کلی بچه ها ذوق کردند

عصر هم خاله جان و آلاله اومدند

بعدش هم پسرعمه

شب تا بخوابیم ساعت از 2 گذشته بود



شنبه صبح زود بیدار شدم و تا همه خواب بودند دوش گرفتم و رفتم باشگاه

بعد از باشگاه هم رفتم برای جوجه کباب مرغ خریدم

اومدیم خونه و قرار بر تولد بازی بود باز

اخه تولد خواهر و پسته جان فقط دو روز با هم اختلاف داره

دیگه خاله ها هم اومدند و ظهر برای درست کردن جوجه رفتیم پشت بام

خودمون زیر آفتاب زودتر کباب شدیم تا جوجه ها

بازم تا آخر شب هم دور هم بودیم

ولی داداش و همسرش از قبل هم گفته بودند که از یکشنبه به مدت چهار پنج روز میخوان با خانواده همسرش برن شمال

برای همین آخر شب دیگه همه رفتند خونه های خودشون

تا جمع و جور کنیم و بخوابیم بازم ساعت از 2 گذشته بود

امروز هم صبح ساعت 7  بیدار شدیم و دور هم صبحانه خوردیم

بعدش هم رسوندمشون خونه پدر عروس جان

و خودم بدو بدو اومدم سرکار...

و اینگونه شد که فعلا مهمان ها به مدت چند روز رفتند سفر





پ ن 1: داداش جان متوجه شدند که یه قسمت هایی از سقف خونمون نم زده !!!!!!!!!!!!!

من که اصلا ندیده بودم ...

و حالا خدا پروسه تعمیرات را به خیر بگذرونه



پ ن 2: کم کم عکسای سوغاتی ها را براتوت میزارم اینستا

البته یک جفت از کفشهایی که سفارش داده بودم را امروز پوشیدم و اومدم سرکار


پ ن 3: من این دو روز مهمان بازی اصلا لب به شیرینی نزدم


پ ن 4: خیلی کم خوابیدم

ولی حال دلم خوبه ... الحمدلله

من لحظه ها را می شمارم؛ تا رسد فردا...

سلام

روزتون زیبا

سه شنبه تون بخیر

هنوز تا رسیدن داداش جان چند روزی مانده

ولی دیگه داریم ثانیه شماری میکنیم

خودش هم همینطوریه

تصویری باهام تماس میگیره و میبینم که گوشه ی اتاقشون عین بازار شام شده

از یکماه پیش هی چمدانها را میبدن و باز میکنن

عین بچه ها شده ... ذوق میکنه ... میخنده و من از ذوق کردنش ذوق میکنم...

دوری بعد از رفتن پدر بهش سخت تر گذشت... هی تلاش کرد بیاد و نشد... و حالا دیگه دل توی دلش نیست

ما هم این طرف دل توی دلمون نیست

دیروز خاله جان اومدن دفتر کارم و با هم رفتیم یه دوری تو مرکز خرید زدیم ببینیم میتونیم چیزی برای فسقلیا بخریم یا نه

میخواستن کادوی تولد بخرن ... البته چیزی هم ندیدیم و برگشتیم

توی مسیر برگشت خداحافظی کردیم و من اومدم دفتر

خاله جان چند دقیقه بعد زنگ زدند و خواستند تلفنی با آقای فروشنده حرف بزنم

قصد داشتند ماشین ظرفشویی بخرن

حرف زدیم و در نهایت یه ماشین ظرفشویی عین ماله خودمون خریدند

تا نزدیک 4 دفتر بودم

رفتم خونه و بعد از ناهار مغزبادوم اومد اونجا

مادرجان نوبت آرایشگاه داشتند

یکی از همسایه ها برام قلمه ی یه مدل کاکتوس بدون تیغ آورده بودند که کاشتم توی فلاورباکس جلوی در

بعد هم رفتیم به سمت آرایشگاه

موهاشون را کوتاه کردند و برای بقیه کارها ، نوبت گرفتند برای چهارشنبه

چرا من آرایشگاه را دوست ندارم؟

من تنها دختری هستم که آرایشگاه نمیره؟؟؟؟؟؟

بهم بگید که شماها هم دوست ندارید و نمیرید...

در عوض به خودکفایی رسیدید و همه کارهای زیبایی را خودتون با مهارت انجام میدید

بعدش هم یه سر رفتیم خونه خاله

بعد هم خانه و خواب...



پ ن 1: غیر از رسیدن داداش - برنامه های تولد پسته جان را هم داریم

یه تولد فسقلی پر از مهمون و دورهمی


پ ن 2: تولد پسته جان و خواهر در فاصله دو روز هست

مادر و پسر هر دو نزدیک به هم ....

ایشون را هم ذوق زده کنیم


پ ن3: امروز تمیزکار راه پله دارم

انگار تب کردم براش


پ ن 4: اگه پستچی چیزایی که خریدم را امروز نیاره - کلی از برنامه هام بهم میریزه


هر که با مرغ هوا دوست شود خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود

سلام

دوشنبه تون زیبا

روزهای زوج... روز باشگاه هستند

و این یعنی یه عالمه حس خوب

گاهی یه خستگی دلچسب توی عضلات و ماهیچه ها ... با یه عالمه انرژی



دیروز با مادرجان اومده بودیم و زودتر تعطیل کردم و رفتیم چند جایی خرید

خرده ریزهایی که توی لیست مادرجان بود

بعد هم رسیدیم خونه و یه سری به مخزن آب و موتور زدم

بعدش هم ماشین پدرجان را استارت زدم ... سه ماه بود دست بهش نزده بودم و یهو که یادم اومد گفتم حتما باطریش از کار افتاده

بعد هم که رفتم بالا کمک مادرجان یکی از کابینت ها را ریختیم بیرون و مرتب کردیم

یه گلدون سفید سرامیکی هم برای پتوسی که مادرجان هوس کردند بزارن روی جزیره خریده بودیم

اول تصمیم داشتم گلدونش را عوض کنم

ولی وقتی دیدم سایزش جوری هست که همون گلدون قبلی را بزاریم داخل جدید... 

دیگه گلدون را عوض نکردم

در عوض خوشگل شد

این تغییرات کوچولو حال دل آدم را عوض میکنن

یه مقداری کمک مادرجان کردم

و باز دیشب حدود ساعت 10 شب رفتم پاتوق عموجان

اون یکی عموجان هم بودند و در حال راه اندازی مینی مارکت....

نزدیک یازده و نیم میز و صندلی را چیدیم توی کوچه و توی هوای خنک نیمه شب بساط شام برپا کردیم

زن عمو پلوعدس با مرغ درست کرده بودند

همراه ترشی و نوشابه و ماست

با اصرارشون نشستیم دور میز و گفتیم و خندیدیم و شام خوردیم

عمه و شوهر عمه هم ساعت 12 بهمون ملحق شدند

عموی خارجکی به خاطر اینکه این روزها شلوغم و کمتر بهشون سر میزنم برام قیافه گرفته بودند

ولی من اصلا به روی مبارک خودم نیاوردم

و خیلی عادی با همه گفتم و خندیدم و نزدیک 12 و نیم ازشون خداحافظی کردم







پ ن 1: بالاخره یکی از آچاره باهام تماس گرفت و گفت که برای تمیزکاری میاد

امیدوارم خیلی حرصم نده



پ ن 2: مغزبادوم برام یه مسیج زده و گفته یه کلاه باکت مشکی برام بخر

پشت فرمان بودم ... ایستادم یه کنار - نوشتم کلاه باکت چیه؟

نوشته برو توی کلاه فروشی بپرس بهت میگن

سر راه رفتم توی کلاه فروشی و یه باکت مشکی خریدم

اسم این رخت و لباسای جدید را من دیگه هرگز یاد نخواهم گرفت

هرروز یه اسم جدید میاد

تازه داشتم با هودی و پافر و شگت کنار میومدم ...



پ ن 3: للی باید کونولوسکوپی انجام بده

توی بیمارستانهای دولتی اصلا نوبت یافت نمیشه

بهش گفتم قرض بدم بری انجام بدی بعدا هر وقت داشتی پس بدی

گفت نه

مجبور شدم زنگ زدم مستر هورس... ببینم میتونه یه نوبت براش جور کنه یا نه....

دیشب که شوهر عمه را دیدم موضوع را گفتم ... گفت فردا پیگیری میکنم ...

کاش به مستر هورس زنگ نزده بودم


پ ن 4: من قاطعانه با «استاد» حرف زدم

همون موقع که براتون تعریف کردم

بعد از اون روز دیگه کلا از هم خبر نداشتیم

دیشب برام آهنگ ازمعین را فرستاده بود « آهنگ سلام یا خداحافظ کدوم را پای قسمت بزارم»

نمیتونم دروغ بگم

ناخواسته اشک ریختم



پ ن 5: دیشب آقای دکتر ازم میپرسن: دیگه نمیخوای منو سوپرایز کنی؟