روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

شاید دعاهای منه خسته اثر کرده...

سلام

روزتون زیبا

یکشنبه تون بخیر

دلخوشی های قشنگ برای همتون آرزو میکنم



از کجا بگم و تا کجا گفتم را یادم نمیاد

فقط میدونم کمبود خواب دارم ولی حال دلم خوبه

همه چی را خلاصه تعریف کنم براتون



سه شنبه تمیزکار نیم ساعت به زمانی که باید میرسید زنگ زد و گفت که نمیتونه بیاد و اگه میشه فردا بیاد

منم برنامه ام اونقدر فشرده بود که اصلا جایی برای جابجایی نداشت

راستش را بخواین خیلی عصبانی شدم ولی دیدم عصبانیت فایده نداره و باید مدیریت بحران انجام بدم

سریع زنگ زدم پسرعمه و پرسیدم توی تالارشون تمیزکاری دارن که بتونه همون ساعت خودش را به من برسونه؟

گفت برو جلوی تالار تا من زنگ بزنم و هماهنگی ها را بکنم

تا من برسم اونجا یه پسرجوان افغانستانی آماده جلوی در ایستاده بود

بردمش و نگم براتون که چقدر تمیز کار میکرد... اما خیلی کُند...

دیگه تا اون آقا پله ها را جارو کنه و تی بزنه و نرده ها را دستمال بکشه منم پارکینگ را شستم

کارواش را در آوردم و با کمترین میزان آب بهترین بازدهی را داشتم

درهای ورودی را هم با همون کارواش شستم

ولی وقتی کار تمام شد من له شده بودم


چهارشنبه صبح بدو بدو رفتم باشگاه

بعدش برگشتم سمت خونه و با مادرجان رفتیم باغچه

سبزی چیدیم

انگور چیدیم

سبزی و انگورها را شستیم و برگشتیم سمت خونه

ناهار خوردیم و رفتیم برای آرایشگاه

سرراه مغزبادوم را برداشتیم

مادرجان رفتند آرایشگاه - من و مغزبادوم و خاله رفتیم سمت بازار گل و گیاه

برای پدرجان گل میخواستم

بعدش هم رفتیم سمت مرکز خرید و لیست خرید مادرجان را خریدیم

آخر دست هم مادرجان را از آرایشگاه برداشتیم و اومدیم سمت خونه


پنجشنبه صبح اول رفتیم برای خرید میوه و وسایل سالاد

بعدش هم رفتیم گل طبیعی خریدیم برای روی میز پذیرایی

بعد هم مغزبادوم را برداشتیم و ظهر بود که رسیدیم خونه

ناهار خوردیم و با مغزبادوم مشغول پختن کیک و شیرینی شدیم

ساعت نزدیک 3 بود که شروع کردیم و 8 شب کارمون تموم شد

بعدش شروع کردیم به مرتب کردن های نهایی خونه

جارو برقی و تی کشیدیم

گردگیری کردیم 

و اتاق مهمان ها را آماده کردیم


جمعه صبح هم با تلفن داداش بیدار شدم

ساعت 6 صبح

رسیده بود تهران و از گیت گذشته بود

قرار بر این بود که پدر و مادر همسرِداداش برن دنبالشون تهران

برای همین خانواده همسرداداش جان هم برای ناهار خونمون دعوت بودن

دیگه بیدار شدم و اول از همه تراس را شستم و گلها را آب دادم

بعدش هم سرویس بهداشتی را شستم

دوش گرفتم

ظرفهای لازم برای ظهر را آماده کردم

میز پذیرایی را چیدم

سالاد درست کردم

خواهر و پسته و فندوق ساعت نزدیک 10 اومدن

بعدش اون یکی خواهر اومد

ساعت حدود یک بود که داداش جان رسید

با فسقلا زودتر رفتیم جلوی در استقبالشون

مهمان ها اومدن و مهمان بازی شروع شد

با ذوق چمدانها را باز کردند و سوغاتی ها را دادند

کلی چیزای خوشگل برامون آورده بودن

منم که یه عالمه چیزمیز بهشون سفارش داده بودم و همش عالی و اندازه بود

چون تولد پسته جان بود بعد از ناهار کیک آوردیم و برش زدیم و با مهمان ها تولد تولد خوندیم و کلی بچه ها ذوق کردند

عصر هم خاله جان و آلاله اومدند

بعدش هم پسرعمه

شب تا بخوابیم ساعت از 2 گذشته بود



شنبه صبح زود بیدار شدم و تا همه خواب بودند دوش گرفتم و رفتم باشگاه

بعد از باشگاه هم رفتم برای جوجه کباب مرغ خریدم

اومدیم خونه و قرار بر تولد بازی بود باز

اخه تولد خواهر و پسته جان فقط دو روز با هم اختلاف داره

دیگه خاله ها هم اومدند و ظهر برای درست کردن جوجه رفتیم پشت بام

خودمون زیر آفتاب زودتر کباب شدیم تا جوجه ها

بازم تا آخر شب هم دور هم بودیم

ولی داداش و همسرش از قبل هم گفته بودند که از یکشنبه به مدت چهار پنج روز میخوان با خانواده همسرش برن شمال

برای همین آخر شب دیگه همه رفتند خونه های خودشون

تا جمع و جور کنیم و بخوابیم بازم ساعت از 2 گذشته بود

امروز هم صبح ساعت 7  بیدار شدیم و دور هم صبحانه خوردیم

بعدش هم رسوندمشون خونه پدر عروس جان

و خودم بدو بدو اومدم سرکار...

و اینگونه شد که فعلا مهمان ها به مدت چند روز رفتند سفر





پ ن 1: داداش جان متوجه شدند که یه قسمت هایی از سقف خونمون نم زده !!!!!!!!!!!!!

من که اصلا ندیده بودم ...

و حالا خدا پروسه تعمیرات را به خیر بگذرونه



پ ن 2: کم کم عکسای سوغاتی ها را براتوت میزارم اینستا

البته یک جفت از کفشهایی که سفارش داده بودم را امروز پوشیدم و اومدم سرکار


پ ن 3: من این دو روز مهمان بازی اصلا لب به شیرینی نزدم


پ ن 4: خیلی کم خوابیدم

ولی حال دلم خوبه ... الحمدلله

نظرات 23 + ارسال نظر
ربولی حسن کور یکشنبه 12 شهریور 1402 ساعت 10:28 http://rezasr2.blogsky.com

سلام
چشمتون روشن
چه لحظه لذتبخشی بوده.
سوغاتی ها هم مبارکتون باشه.
به برادرتون بفرمائید هرکی نم را دیده خودش هم باید درستش کنه
فکر کنم تیتر پست بعدی تون هم میشه: از خونه ما نا امیدی ها سفر کرده ...
درست میگم؟

سلام جناب دکتر...
چقدر خوبه که تیتر پست بعدی را هم حدس زدید... واقعا سفر کرده ... فعلا که اینطوریه
اتفاقا خودش هم معتقد بود هرکی دیده باید درستش کنه

عابر یکشنبه 12 شهریور 1402 ساعت 10:34

سلام، چشمت روشن

سلام عزیزم
متشکرم
چشم و دلتون روشن و نورانی

بهار از کویر یکشنبه 12 شهریور 1402 ساعت 10:51

سلام تیلوی عزیز چراغ دلتون روشن
مخصوصا مامان عزیزتون .انشالله این مدت که داداش هستند بهتون حسابی خوش بگذره.اون قسمت نم سقف نگرانی اش بمونه برای بعد فعلا حسابی خوش بگذرانید تیلوی عزیز در مورد فروش پسته من آدرس اینستا براتون تو پیچ می فرستم .خدانگهدارتون باشه دختر مهربون

سلام عزیزدلم
متشکرم
متشکرم
نم سقف را میزاریم به عهده همون که دید... کار من نیست
ممنونم لطف میکنی

فرنوش یکشنبه 12 شهریور 1402 ساعت 11:21

سلام عزیزم. چشمتون روشن. انشالا همیشه به خوبی و خوشی و سلامتی و دورهمی بگذره

سلام عزیزدلم
متشکرم
برای شما عزیزم

سعید یکشنبه 12 شهریور 1402 ساعت 11:36 http://www.zowragh.blogfa.com

سلام دختر عموجان
چشمتون روشن
یکم بگیر بخواب از پا در میای ها

سلام پسرعموجان
اگه بدانی چقدر خوابم میاد
یعنی چشمام را به زور باز نگه داشتم
ولی وقت ندارم بخوابم ... باید یه سری کار تحویل بدم

سما یکشنبه 12 شهریور 1402 ساعت 11:55

سلام
خیلی از خوشحالیت خوشحال شدم.انشالا که همیشه خبر های خوب و شادی برای هممون پیش بیاد

سلام سما جان
متشکرم عزیز مهربونم
به همچنین برای شما

مرجان یکشنبه 12 شهریور 1402 ساعت 12:29

سلام،چشم ودلت روشن ،سوغاتیها هم مبارک باشد .همیشه خوش وخندان باشید

سلام مرجان عزیزم
متشکرم
زندگیتون روشن و نورانی

بهار یکشنبه 12 شهریور 1402 ساعت 14:45

سلام عزیزم چشمتون روشن
امیدوارم همیشه دلتون شاد و لبتون خندان باشه نازنین

سلام به روی ماهت
متشکرم
به همچنین برای شما

بهار یکشنبه 12 شهریور 1402 ساعت 15:13

سلام.
چشمتون روشن.
انشاءالله که اوقات خوش بیشتری پیش رو داشته باشین.

سلام نازنینم
خوشی و شادی را برای همه آرزو دارم

کهکشانی یکشنبه 12 شهریور 1402 ساعت 15:30

چشمتون‌روشن ، همیشه خبرای خوب بگیرید و خوشحال باشید

چه اسم قشنگی دارید شما... کهکشانی....

لیلی یکشنبه 12 شهریور 1402 ساعت 15:56 http://Leiligermany.blogsky.com

بوی ذوق مهمون و اومدن داداش و تولد و شادی توی پستت پیچیده
چرا عکس ها رو اینجا نمی داری.من اینستا ندارم خب

لیلی جانم اینجا یه کمی زمان بر هست تا عکس را منتقل کنم و بعدش آپلود بشه ... اونجا راحت ترم ... ولی به خاطر شما اگه بتونم حتما این کار را خواهم کرد

مانی یکشنبه 12 شهریور 1402 ساعت 16:26

تیلو جان
به به ، چشم و دلتان روشن
همیشه به شادی دور هم جمع باشید

متشکرم
من براتون بهترین ها را آرزو میکنم

آتشی برنگ آسمان یکشنبه 12 شهریور 1402 ساعت 17:37 https://atashibrangaseman.blogsky.com

چشمتون روشن الهی همیشه کنار هم خوش و سلامت


به همچین شما و عزیزانتون

سارا یکشنبه 12 شهریور 1402 ساعت 19:07 http://15azar59.blogsky.com

به به چشم و دلتون روشن
خدا رو شکر که مسافرهاتون سلامت رسیدن

فدای شما
چشم و دل شما هم نورانی و روشن

سید محسن یکشنبه 12 شهریور 1402 ساعت 20:36

شخصی که خود را به غم و اندوه بسپارد ضعیف می شودوقدرتش از بین میرود

دقیقا همینطوره

رضوان یکشنبه 12 شهریور 1402 ساعت 21:01 https://nachagh.blogsky.com/

چشم تون روشن.

متشکرم نازنینم ... چشم و دل شما هم روشن

سعید یکشنبه 12 شهریور 1402 ساعت 21:32 http://www.zowragh.blogfa.com

به نظر من شما هم با داداش و خانواده همسرشون برین شمال
هم یه آب و هوایی عوض میکنین هم تو تمام مدت بودن داداش میبینیشون غنیمته

اتفاقا اونها خیلی خیلی اصرار کردند
عمه جانم هم زنگ زدند و خیلی خیلی اصرار داشتند که حتما بریم
ولی مادرجان به خاطر اون سفر آخر کنار پدرجان آمادگی روحی برای این سفر ندارن
و اینکه من این روزها خیلی شلوغم

فری یکشنبه 12 شهریور 1402 ساعت 21:49

سلام چشم تون روشن. امیدوارم که این مدت که مسافر های عزیزتون اومده اند حسابی بهتون خوش بگذره

مرررررررررررررررررسی
کاش روزگار همه خوش و خرم باشه

شیرین ۲ یکشنبه 12 شهریور 1402 ساعت 22:06

چشم و دلتون روشن

چقدر عالی که این همه برنامه مهیج و دورهمی داشتین
حالا تو این چند روز که اونها سفر هستند، استراحت کنید تا شارژ جسمی بشید برای مهمان نوازی و کیف کردن برای بودن کنار خانواده. کار و این حرف ها رو کمرنگ تر کنید. کار همیشه هست

متشکرم عزیزم
کی میگه کار همیشه هست ؟
تو این دوره و زمونه که شرایط اقتصادی برای همه سخت شده نمیشه از موقعیت های کاری به سادگی گذشت

Fall50 دوشنبه 13 شهریور 1402 ساعت 00:20

چشمتون روشن خصوصا مامان جان


خیلی خوبه که پسرجانشون اومدن و نزدیکشونن
ممنون از دقت نظرتون

الی دوشنبه 13 شهریور 1402 ساعت 07:54

همه تبریک ها به کنار اینو بگم که چقدر از اینکه این چند روز با این همه اتفاقات قشنگ و مشغولیت بی خیال باشگاه نشدی و لب به شیرینی نزدی برام جالب بود و قشنگ


برای خودم هم یه جور چالش بود... خیلی خیلی هم بهم چسبید
بخصوص اینکه صبح شنبه به اون حجم کار و خستگی و اونهمه مهمون توی خونه پاشدم رفتم باشگاه ....

رابعه دوشنبه 13 شهریور 1402 ساعت 10:35

سلام چشمتون روشن تا باشه ازین دور همی ها

ممنون که بازم برگشتی کنارمون و باهامون هستی... از حضورت خوشحالم

هاله دوشنبه 13 شهریور 1402 ساعت 11:57

چشمتون روشن دوست جونی
خدارو شکر هزار بار شکر برای این وصال و روزهای خوش
الهی همیشه خونتون پر از شادی و خوشی باشه

فدای محبتتون
زندگی تون پر از نور و روشنایی
قلبتون روشن و نورانی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد