روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

,وفای به عهد تیلویی

سلام

صبح جمعتون پر از شادی و حال خوب


امروز خواب موندم و دیر رسیدم

ولی به خودم گفتم اول از همه وبلاگ را به روز کن و بعد برو سر کار و مشغله هات....

اخه دلم برای همتون تنگ شده

تک تک وبلاگهاتون را با گوشی میخونم ... ریز ریز و آروم آروم ... لابلای کارها... گاهی غصه میخورم ... گاهی لبخند میزنم... گاهی ته دلم قند آب میشه ... ولی خلاصه دورادور و کمرنگ هستتتتتم...


روزهام اونقدر روی دور تند هستند که نمیفهمم کی روز میشه کی شب

خواب شبهام با اینکه حدود 8 ساعت هست ولی برای تن خسته م کمه ...

صبح که میشه خوردنی های رنگارنگی که مامان برام درست کردند را بر میدارم

از میوه ها و مغزیجات گرفته تا بطری آبم که پر از عرقیجات و تخم شربتی و خاکشیر میشه...

یه لیست بلند و بالا مینویسم و تا شب که میخوام برم به زور میتونم نصفش را تیک بزنم... دوباره فردا صبح روز از نو روزی از نو...

خدا بزرگه

بالاخره روزهای شلوغ و ریتم هیجان انگیز و تند هم قسمتی از زندگی هست که من خیلی خیلی دوستش دارم


این روزهای آخر تابستان را حسابی کیف میکنید؟

هوایی که هوایی شده بین تابستان و پاییز... یه دل دل قشنگ... یه حال خوب


مغزبادوم داره آماده میشه برای مدرسه

با یه ذوق و شوق و هیجان خوب.... البته لابلای حال خوب و ذوق کردنا یه کمی غرغر هم میکنه و از اینکه نمیخواد صبحهای زود پاشه بره مدرسه و هر روز بره و ... هم میگه

اما ... آروم آروم داره بزرگ و خانوم میشه

لباسهاش ... کفشاش... دفتر و کتاباش...کیف خوشرنگش... همه را مرتب گذاشته یه گوشه و یه عکس فانتزی گرفته ..

اول از اینکه حالا دیگه اینقدر بزرگ شده که برام عکسهای خوشگل میگیره ته دلم قند آب میشه

بعدش از اینکه وسایلش را میبینم و بزرگتر شدنش را ... بعدترش هم از اینکه اینهمه به جزئیات ِ زیبا توجه کرده

وسط هفته مدرسه شون کتابهاش را داده بود ... آورد همه کتابهاش را براش فنر زدم ... با طلق های رنگی رنگی... هر کدوم یک رنگ

برعکس خیلی از بچه ها و والدینی که این روزها ترجیح میدن همه چیز یک رنگ و یک دست و بی رنگ باشه

من دوست دارم دنیای مغزبادوم رنگی رنگی و شاد باشه... خودش هم همین را دوست داره...

برای کلاس دومی شدنش ، براش یک ظرف غذای خوشگل و سبک هدیه خریدم ... یه چیزی که بتونه هر روز میوه ها و مغزیجات و خوردنیهاش را راحت با خودش ببره

امروز هم آخر وقت یه سر میزنم به سوپر مارکت سرراهم ... میخوام چند تا خوردنی که دوست داره برای روزهای اولش بخرم ...

من هنوز به معجزه ی محبت های کوچولوکوچولو اعتقاد دارم


قندوق کوچولو هم درگیر در آوردن دندان هست

این روزها حسابی شیطون شده و حسابی نگهداریش سخت

داره سعی میکنه راه بره و همه چیز را امتحان کنه... بدون توجه هرچیزی که دم دستش باشه را میگیره و در یک چشم بهم زده میکشه به سمت خودش

توی روروک ش راه میره و حسابی از این کار کیف میکنه (ما هم عین خیلی از شماها از معایب و مزایای روروک خبر داریم)

خواهرم یک فیلم کوتاه از این دویدنهای پر از هیجان و برداشتن وسایل گنده تر از خودش گرفته بود که توی گروه حسابی همه را به هیجان آورد

همون فیلم را برای آقای دکتر هم فرستادم و ایشون هم حسابی خندیدن

خلاصه که این کوچولوهای قند عسل همچنان سوژه ی شیرین خانواده هستند

هرچند تلخی ها سرجای خودشون باقیند و ما امیدوار....


هنوز درگیر قصه ی زمین خوردن پدر هستیم

ام آر آی انجام شد و منتظر ریپورتش هستیم

توکل برخدا


این هفته پدرکارگر گرفتند و حسابی به باغچه رسیدگی کردند

حرس هایی که باید توی این فصل انجام میشد ... کشت و کار... آماده کردن زمین های کوچولو کوچولوی سیفی جات و ...

یه عالمه سنجد داشتیم ... سنجدهای خوشمزه ای که این روزها مهمان میز کار منم هستند

و البته عناب... به مقدار کمتر

انگورها آروم آروم دارن جشن مزه و رنگشون را به پایان میبرن و ما منتظر رسیدن پاییز و انارهای ملس باغچه هستیم



حرف زیاد دارم ولی وقتم اجازه نمیده

منتظرم این چند هفته بگذره و به روزانه نویسی برگردم

باهاتون حرف بزنم و باهام حرف بزنید

دلتنگ تک تک تون هستم


نفس های گرم تابستان

سلام

روزتون خوش

به قول دوست جان حسنی به مکتب نمیرفت... اینم شده قصه ی جمعه ها پست گذاشتن من

دلم همون روزانه نویسی را میخواد

دلم ریز ریز نوشتن و تعریف کردن بالا پایین زندگی را میخواد

من زندگی کردن توی جمع وبلاگی را خیلی خیلی دوست دارم

و انشاله خیلی زود به همون روزها بر میگردم


این هفته اصلا خوب کار نکردم

اما به نظرم یه کمی بیشتر زندگی کردم

شنبه از صبح خیلی زود اومدم سرکار و حسابی کار کردم تا شب

پدرجان هم کمکم کردن و حسابی کارها را جلو بردیم

یکشنبه باز صبح خیلی زود اومدم سرکار و تنهایی شروع کردم به کار...

پدرجان در تدارکات سفر بودند...

برای ظهر خودم را رسوندم خونه و نماز خوندم و دوش گرفتم و وسایلم را که تقریبا مامان جان حاضر کرده بودند برداشتم و برای ساعت 2 راه افتادیم

در دقایق آخر مغزبادوم به جمع سفر سه نفره ما اضافه شد و شدیم چهارتا

توی راه چندین جا ایستادیم و عسکهای خوشگل گرفتیم

شاید چون ریشه های من از کویر هست اینهمه کویر را دوست دارم

شن های کویری و ماسه های داغ صحرا حسابی حالم را جا میاره...احساس میکنم انرژی آفتاب توی دستام هست

خلاصه که توی راه چندجایی سرزدیم و در نهایت رسیدیم به خونه عمه جان (عمه جان مادربزرگ مغزبادوم هست و یک خانه در ولایت پدری دارند که برای تعطیلات و سفرها ازش استفاده میشه)

خودشون هم با چندتایی از دخترعمه ها و نوه نتیجه هاشون بودند...

یکی از اتاقهای خونه ی روستایی را برای ما گذاشته بودند

یک اتاق با سقف گنبدی ، دیوارهای کاهکلی و پنجره هایی با پرده های توری....

اگه بخوام از زیبایی های سفر بنویسم میتونم یک کتاب بزرگ براتون تعریف کنم ...

از درختهای اناری که سبز و قرمز بودند و چنان دلبری میکردند که گفتنی نیست... از نخل های خرمایی که محکم ایستاده بودند و خوشه های بزرگ خرما را نگه داشته بودند... از خرماها با رنگهای زنده و شاد... و ...

رسیده نرسیده لباس عوض کردیم و راهی حسینیه و مسجد روستای کناری شدیم... غوغایی بود

روستاهایی که در حالت عادی حتی 100 نفر سکنه ندارند ولی در روزهای خاص و مراسمات خاص هزاران نفر مهمان دارند...

تا نزدیک ساعت 1 توی مراسم بودیم و بعد هلاک و خسته برگشتیم سمت خونه

اونشب هوای کویر طوفانی بود و شن و ماسه ها به شیشه های اتاق میخورد و من که حس خیلی خوبی داشتم ... از تماشای اونهمه ستاره

نزدیکای صبح که دیگه حسابی هوا یخ شده بود و من و مغزبادوم حسابی رفته بودیم زیر لحاف سنگین و مخملی

روز تاسوعا از صبح باز توی مسجدو مراسم بودیم ... ظهر اومدیم و چرت زدیم و با مغزبادوم دوتایی تو کوچه باغهای کویری گشت زدیم

از دیوارهای کاهگلی بالا و پایین رفتیم و غروب آفتاب را یه جای بینظیر به تماشا نشستیم

شب هم باز تا پاسی از شب توی مراسم بودیم...

روز عاشورا مراسم پرشورتر و پرحس تر بود

صبحانه را با یه آش مخصوص محلی که نذری بود شروع کردیم

روز چهارشنبه صبح زود رفتیم سمت نخلستان های خرما... باغهای خوشگلی که از وصفشون عاجزم

در دل کویر جوبهای پر آب... تضاد شن و ماسه و آب... خورشیدی که اونجا گرمتر میتابید و مردمی که دلشون گرم تر و دستاشون مهربان تر بود

تا نزدیک ظهر توی سبدهای حصیری خرما چیدیم و با مغزبادوم حسابی خوش گذروندیم

ظهر برای ناهار خونه ی یکی از آشناهای پدر که از سفر حج برگشته بودند دعوت بودیم

بعد از ظهر هم برگشتیم سمت خونه...

سفر خوبی بود...

پنجشنبه صبح زود با پدر اومدیم سمت دفتر

پدرجان حالشون خیلی خوب نبود... پاشون درد میکرد... هرچی اصرار کردم بمونن خونه قبول نکردند

نزدیک ظهر بود که توی دستشویی خوردند زمین

از ظهر دیروز تا نزدیک غروب دستمون به دکتر و ارتوپد و رادیولوژی بند بود...کشکک زانوشون ترک برداشته بود و درد خیلی زیادی داشتند و دارند

البته با توجه به بیماریشون نمیتونند مسکن بخورند و باید به همین پمادهای مسکن رضایت بدند...

امروز هم صبح زودتر از همیشه بیدار شدم و اومدم دفتر

باید حسابی کار کنم...

خیلی از برنامه و کارهام عقبم

با این اوضاع پدرجان هم زیاد نمیتونند کمک حالم باشند... خدا خودش بهم کمک کنه




پ ن 1: زیر اون سقف های بلند... توی مسجد وحسینه خیلی خیلی به یادتون بودم

با تسبیح متبرک امام حسین حسابی برای برآورده شدن حاجاتتون صلوات فرستادم

برای یک سری از دوستان به طور ویژه دعا کردم و همونجا بهشون مسیج هم زدم


پ ن 2: اوضاع زندگی خواهرم خیلی خیلی نامناسب هست...

ازتون التماس دعا دارم


پ ن 3: پدرآقای دکتر هم حال خیلی خوبی ندارند و هنوز در بستر بیماری هستند

این روزها در کم رنگترین حالت عاشقانه های خودمون را داریم...


پ ن 4: اونقدر لبریز حرفم که حرفهام تمامی نداره... ولی ناچارم تا همین جا بیشتر ادامه ندم و برم برای رسیدن به کارهام


پ ن 5: وقتی دارین روزهای آخر تابستان را مزمزه میکنید منو هم یاد کنید...

من عاشق فصل ها هستم

جمعه ای با طعم شهریور

سلام

صبح تون شاد

روزتون پر از انرژی

امیدوارم همیشه سرحال و پر انرژی باشید

صبح جمعه است و صبح زود اومدم سرکار... کلا کوچه و محله و خیابان ها یه حال و هوای دیگه ای داره جمعه ها

بیشتر مغازه ها بسته هستند

یه خلوتی دلچسب

یه سکوت دلپذیر

و یه حال خوب...

آدمهای رهگذری که نون تازه و آش و حلیم دستشون هست ...

خانم و آقاهایی که با لباسهای ورزشی در حال پیاده روی و دویدن هستند...

خلاصه که منظره های روز جمعه با همه ی هفته فرق داره....



این هفته را اونقدر با کار و شلوغی سرکردم که یادم نمیاد چه خبر بود


از دعاهای خوبتون آقای دکتر پیروز اون صحنه انتخاباتی شدند و چقدر از این موضوع خوشحال بودند و حال خوبشون ، حال منم خوب کرد


مغزبادوم طبق معمول دلبریهاش را داره و مدام بین خونه ی ما و خونه ی خودشون در رفت و آمد هست ، ولی به خاطر شلوغی های کاریم من خیلی کمتر میبینمش

روزی که رفته بودم بازار براش یه ظرف غذای خوشگل خریدم

وقتی بهش هدیه دادم کلی ذوق کرد و همون موقع از مامان خواست که براش غذا بریزه توش...

خلاصه تا یکی دوروز بازی تازه اش این بودکه مامان براش غذا و میوه آماده کنن و بریزن تو ظرف تازه ش


فندوق کوچولو هم خوبه

مشکلات خواهر و شوهرش به اوج رسیده و کشمکش هاشون بالا گرفته

هرچند تمام تلاشش را میکنه که این کشمکش ها به فندوق اثر نکنه ولی اون بچه باهوشیه...

چند روزی بود بدغذا و بدخلق شده بود

دیگه هم مثل قبل حرف نمیزنه و یه سکوت غمبار پیش گرفته که بی نهایت منو آزار میده

با اینکه خیلی کوچولو هست بر خلاف چیزی که به نظر میاد کاملا انرژی اطراف را دریافت میکنه و کاملا همه چیز را میفهمه

بی خوابی های شبانه و غرغرهای روزانه ش گواه این موضوعه

خواهر تمام سعیش را داره میکنه که این بچه از این مهلکه جون سالم به در ببره ... ولی تنهایی هیچی فایده نداره!!!

خدا خودش کمکشون کنه

به دعاهای شما دلخوشم


بیشتر روزها پدرجان را با خودم میارم دفتر

کلی کمک حالم هستند و کلی کارم جلو میره

ولی مامان جان توی خونه تنها شدند و این شده که رو آوردن به کتاب خوندن ...

کاری که من مدتهاست تو فکرش هستم را شروع کردند... خوندن کتابهای کتابخونه ی من از اول...

البته کلی کتاب تازه و نخونده دارم که مامان جان از اونها شروع کردند

مامان مغزبادوم هم مدتی هست به ترتیب کتابهای کتابخونه ی منو میبره و میخونه...

از این کار لذت میبرم و یکی از دلایلی که تند تند کتاب میخرم همین هست


امسال با توجه به شرایط جسمی مادرجان و البته شرایط خونه ی فعلی

تصمیم گرفتیم که نذری را بدیم به یکی از هیأت های ولایت زادگاه پدرجان

با مسئولش تماس گرفتیم و گفتیم نذری برای روی تاسوعا هست... که گفت از اتفاق روز تاسوعامون بانی نداشته و خالی هست

واینگونه بود که نذری منتقل شد به اونجا

احتمال زیاد برای روزهای تاسوعا و عاشورا یه سری میریم ولایت زادگاه پدرجان... فصل خرماچینی هست و مراسم اونجا هم دیدنی....





پ ن 1: دلتنگ تک تک تون هستم و به یادتون

با گوشی قبل از خواب میخونمتون ولی نمیتونم کامنت بزارم

از اینکه فراموشم نمیکنید متشکرم


پ ن 2: با انگیزه تر از همیشه دارم برای آرزوهام میجنگم ...

و توکل کردم برخداوندی که بنده هاش را کفایت میکنه


پ ن 3: روزهای آخر تابستون را حسابی جدی بگیرید و لذت ببرید

روزهای آخر تابستون جز زیباترین قسمتهای تابستون هستند...


پ ن 4: تاجمعه بعدی بدرود....

اطلاعیه تیلویی

سلام

روزتون شاد و پرانرژی

خیلی بی معرفتی هست که با وجود دوستای خوبی مثل شماها یهو بیخبر دو روز نیام وبلاگ

ولی واقعانشده

این روزها به شدت شلوغم... خیلی خیلی شلوغ...

به دعاهاتون نیازمندم و انرژیهای خوبتون را از راه دور هم دریافت میکنم

فعلا روزانه نویسی را تعطیل میکنم ... چون واقعا براش فرصت ندارم و سعی میکنم هر جمعه یک پست جدید بزارم

تا وقتی که یه کمی کارهام مرتب بشه و همه چیز برگرده به روال سابق


پ ن 1: بهترینها را براتون آرزو دارم

پ ن 2: کامنتها را میخونم حتی اگه تایید نکنم فعلا

پ ن 3: به یاد تک تک تون هستم ... چه توی کله پاچه فروشی باشم ... چه پشت سیستم در حال کار

یک روز تازه

سلام

روزتون زیبا

وارد ماه محرم شدیم

پرچم های سیاه برپاشدند و علم و کتل ها مهمان کوچه ها و خیابان ها...

چقدر دلم میخواست به جای اینهمه تبلیغ اشتباه کمی سیره و راه و روش امامانمون را یاد میگرفتیم

به جای اینکه بساط چای و خنده و دور همی و تیپ های عجیب غریب سرچهارراه ها راه بندازیم، چند تا جمله از عمق ماجرای عاشورا به نسل بعدیمون یاد بدیم

توی اینستا پر از تبلیغ لباس و شال و تم های عزاست... ولی من حتی یک تبلیغ اثرگذار از اینکه چه کتابی بخونیم و چه فیلمی ببنیم و به چی فکر کنیم تا شاید بفهمیم در روز واقعه چه اتفاقی افتاد ندیدم...

انشاله هیچکس بعد از سالها نفهمه که راه را سالها اشتباه رفته... چون اون پشیمانی خیلی دردناکه!



از دیروز با پدرجان اومدیم سرکار

نیاز به کمکشون دارم تو روزهای خیلی شلوغ ...

دیروز از شدت شلوغ بودن و رفت و آمد زیاد اصلا نتونستم خوب کار کنم و امروز میخوام جبران کنم...

برای همین صبح زود دوش گرفتم و صبحانه خوشمزه خوردم

تو آینه آسانسور به خودم دلداری دادم و به خودم لبخند زدم

رسیدم دفتر و اولین کاری که کردم یه جاروی حسابی بود

بعدش روی میزها را دستمال کشیدم و همه چیز را به سرجای خودش منتقل کردم و حسابی همه جا را مرتب کردم

یه تی کشیدم و سرامیک ها را برق انداختم

برای مشتریها آب یخ و شکلات گذاشتم روی میز

برای خودم بطری آبم را که اول پر از مهربونی مادرجان هست را گذاشتم ... یه خوشه بزرگ انگور سیاه....چندتا انجیر دلبر

به گلدون پتوس روی میزم آب دادم...

الان هم پست را مینویسم و میرم که یه روز بینظیر را در سایه الطاف پروردگارم شروع کنم

یه لیست بلند و بالا نوشتم که این هفته برم بازار... و من برای بازار رفتن همیشه شوق دارم....




پ ن 1: حرفای تازه یک دوست منو بدجور به فکر فرو برده...

شاید رسالتش برای زندگی من همین بوده که بفهمم گاهی باید یه طور دیگه فکر کنم

شاید من زیادی زندگی را رنگی رنگی و گل و بلبل میبینم و گاهی باید اون روی سکه را هم ببینم



پ ن 2: با یک دوست در مورد یک کسب و کار تازه حرف زدیم

قلبم از حرفاش گرم شد

دوتا ایده خیلی خوب از حرفاش به ذهنم رسید

و از ته قلبم براش آرزوی موفقیت کردم



پ ن 3: آقای دکتر در یک کشمکش انتخاباتی قرار گرفته

و این روزها فقط در حال خوندن کتاب و مقاله و سرچ و نوشتن هست

سعی میکنم این چند روز دختر خوبی باشم و کمتر دلبری کنم



پ ن 4: یکی از دوستام خاله شده ... خاله شدن انقلاب زندگی من بود

حالا زندگیم به دوبخش قبل از خاله شدن و بعد از خاله شدن تقسیم میشه



پ ن 5: کمرنگ بودنم را ببخشید

کمی نزدیک ... کمی دور....

سلام

روزتون قشنگ

هفته تون پراز اتفاقهای ناب


پنجشنبه شب قبل از خواب یه کمی میز آرایش اتاقم را مرتب کردم و وسایلش را جابجا کردم

بعد هم رخت آویز اتاقم را حسابی خلوت کردم و اضافه ها را به کمد منتقل کردم

جمعه صبح یه کمی زودتر از خواب بیدار شدم ...

یک رنگ فندقی درست کردم و زدم به موهام و کلاه رنگ سرم کردم و رفتم توی تراس به گلها رسیدگی کردم

بعد هم بدو بدو به گلهای توی سرسرا سر زدم

بعد هم دو سه تا لباسی را که نمیخواستم با ماشین لباسشویی شسته بشن را با دست شستم و توی تراس آویزان کردم

سرصبر یه دوش حسابی گرفتم و بعدش هم حسابی کرم ولوسیون زدم

موهامون سشوار و اتو مو کشیدم و یه آرایش ملیح کردم و صبح جمعه را با حال خوش شروع کردم

کنار پدرجان و مادرجان یه صبحانه حسابی خوردیم

بعدش با آقای دکتر حسابی حرف زدیم و حرف زدیم ... یک عاشقانه ی آرام صبح جمعه ای... وسط عاشقانه یهو زدیم دلخوری پیش اومد و هردو مکالمه را رهاکردیم ورفتیم... یک ساعت بعد با حال بهتر برگشتیم و از دل همدیگه درآوردیم...

نزدیک ساعت یازده بود که خواهرا و قندوق و مغزبادوم سرو کله شون پیدا شد

و این یعنی یک جمعه ی خوب...

مگه من از خدا چی میخوام؟

زندگی به همین آسونیه...

عصر دوتا فسقلی را بردم تو کوچه ... مغزبادوم حسابی دوچرخه سواری کرد و فندوق کوچولو سعی کرد که قدم های کوچولو برداره

مغزبادوم به کمک پدرجان یک هفته ای هست که چرخهای کمکی دوچرخه اش را باز کرده و دوچرخه سواری براش لذت بخش تر شده




پ ن 1: یه عالمه کامنت محبت آمیز ازتون دارم که تایید نشدن...

پ ن 2: بسیار شلوغم

پ ن 3: معجزه شکلاتهای فسقلی تو جیبتون را برای انتقال مهربونی نادیده نگیرید....

کاش بودی

عصر پنجشنبه ست

تو کوچمون سکوت مطلق حکمفرماست

هیچکس حتی از کوچه عبور هم نمیکنه

مغازه های اطراف هم امروز تعطیل هستند... با اینکه اکثرا پنجشنبه ها عصر باز هستند

حتی سوپر روبرو هم تعطیله

یه طور عجیبی کوچه سوت و کور هست

یادم میاد به هفته گذشته این موقع ها...

داشتم آخرین جرعه های شراب بودنت را مزمزه میکردم و هی حرف میزدم

با ذوق و شوق

با یه عالمه انرژی

خسته شده بودی و هیچی نمیگفتی... فقط گاه گاهی سرت را تکون میدادی و لبخند میزدی

مهمونت کردم به یه قهوه تلخ...

گفتم خستگیت را برطرف میکنه و حسابی سرحال میشی

قهوه ی خیلی تلخ دوست نداری... تقاضای عسل کردی... خندیدم...

عسل مزه قهوه ت را خراب میکنه...

گفتی : حیف روز به این شیرینی نیست که من قهوه تلخ بخورم...

چشمام قلب قلبی شد...

من کیک خوردم

یه ناخنک کوچولو زدی... اهل کیک خوردن نیستی... برعکس من...

سکوت کرده بودم... آروم آروم حس رفتنت داشت میومد سراغم...

الانم همون حس غریب را دارم... یه غربت عصرپنجشنبه ای که با سکوت کوچه پررنگ تر شده ...




زنگ میزنم آقای دکتر... جواب نمیدن... احتمالا هنوز خوابن

زنگ میزنم پدرجانم... یه کمی حرف میزنیم... میگم از مادرجان بپرسین چیزی لازم ندارن؟

میگن : پنیر تمام شده...

توی خونه ما سه نفر سه مدل پنیر مختلف میخوریم... یه کمی شاید خنده دار باشه... ولی خب بالاخره سلیقه های فرق داره

عصر پنجشنبه کش دار

یه عالمه کار دارم

باید تندتند کار کنم... اما نشستم پست مینویسم

باید یه عالمه کار مرتب و آماده کنم و شنبه صبح تحویل بدم ...

تصمیم داشتم فردا صبح هم بیام سرکار... ولی ....

کاش اینجا بودی

کاش میشد همه پنجشنبه ها بیای

با خودم قرار گذاشتم دیگه نزارم اینهمه راه را بیای... خسته میشی... دفعه سوم هست که بعد از اینکه از اینجا میری مریض میشی...

حالا از این به بعد با غربت عصر پنجشنبه چیکار کنم؟؟؟؟؟؟



پنجشنبه بی تو

سلام

آخر هفته تون شاد

حالا دیگه تیلوتیلو پنجشنبه ها هم میاد سرکار و حسابی شلوغه...

اما یادش نمیره که پنجشنبه های بدون آقای دکتر یه روزی از روزهای هفته س مثل همه ی روزهای دیگه....

هفته قبل قلبم تند تند میزد چون منتظر رسیدنشون بودم...



دیشب با تمام خستگیا به گلهای سرسرا رسیدگی کردم

خدا را شکر که حالا که شلوغترم و کمتر برای گلها وقت دارم هوا بهتر شده و رسیدگی هرروزه نیاز ندارن

مامان به گلهای تراس رسیدگی میکنن و حسابی حال گلهای فلاورباکس جلوی در خوبه...

هرروز به قلمه های گلها نگاه میکنم

به ریشه های کوچولویی که آروم آروم جون میگیرن و بزرگ میشن

به برگهای کوچولویی که آروم آورم باز میشن

و هرطور شده لابلای شلوغیای روز برای خودم 5 دقیقه هایی را پیدا میکنم که نفس بکشم و زندگی را مزمزه کنم



دیشب خیلی هلاک وخسته بودم

بیهوش شدم به جای اینکه خوابم ببره

البته که طبق معمول خیلی هم دیر رفتم تو رختخواب

ولی ساعت نزدیک 3 بود که با صدای خیلی بلند جیغ و دست و هورا و کل کشیدن و سوت های ممتد بیدار شدم

چند لحظه ای نمیفهمیدم چه خبره

بعدش صدای ترقه هایی که عین بمب منفجر میشد

توی تخت نشستم و ناخودآگاه دستم را گذاشتم روی قلبم... اونقدر تندتند میزد که داشت از سینه ام در میومد

یعنی هنوزم هستند آدمهایی اینچنین بی ملاحظه؟؟؟؟؟

گوشی را برداشتم و با گوشی یه نگاهی به دوربینهای کوچه انداختم ... تو کوچه ما خبری نبود... ولی اونقدر صدا زیاد بود که منو اینطور پریشان کرده بود

آب خوردم و دوباره برگشتم تو رختخواب

از بس خسته بودم خیلی زود خوابم برد... ولی به نظرم باید توی بعضی از رفتارهامون تجدید نظر کنیم






پ ن 1: یکی از مشتریهام دیروز با آب و تاب از تصادفی که نزدیک سه ماه پیش کرده بود تعریف میکرد

چقدر خوشحال بود... گفت نزدیک 65 میلیون دیه گرفتم!!!

اولش فکر کردم داره شوخی میکنه که اینطوری با شادی تعریف میکنه...


پ ن 2: هرکدوم از ما یه جایی گول تبلیغات را میخوریم

با توجه به کاغذهای رنگی و خوشرنگ بسته بندی شکلات را انتخاب کردم...

واقعا بدمزه هستند


پ ن 3: یه عالمه کامنت دارم که نمیتونم یه جا جواب بدم و تایید کنم...

خیلی مهربونید...

زندگی با طعم های مختلف

خانم همسایه برام یک بسته کلوچه گردویی بزرگ خیلی خوشمزه و زرشک آورده

میگه رفته بودیم شمال مسافرت ، به یادتون بودیم...

لبخند میزنم و ازش میخوام که اجازه بده فقط یه دونه کلوچه ها را بردارم و بقیه را قبول نکنم....

با اصرار میگه که باید همش را قبول کنم و با کلی عشق اینا را برام خریده

البته هفته قبل پدرجان براشون انگور و انجیر آورده بوده و اینطوری میخواستن جبران محبت کنند...

اما دلم به محبتش گرم میشه و لبخند میزنم




هنوز نیم ساعت نگذشته که خانم مسنی از خانم های همسایه (همسایه کمی دورتر از دفتر... اما زیاد توی کوچه میبینمش ) میاد جلوی در

داره به سختی میاد داخل

یه پله کوتاه (در حد 15 سانت) جلوی دفتر داریم

میرم جلو سلام میکنم ودستش را میگیرم و در نزدیک ترین جای ممکن براش صندلی میزارم که بشینه

میگه که پول واریز کرده به حساب کسی و چشماش نمیبینه... میخواد که ببینم درسته یا نه

فیش را نگاه میکنم و براش توضیح میدم

میگه که درسته...

میگه میشه یه کپی ازش بگیری که پاک نشه و من به عنوان سند نگهش دارم

براش کپی میگیرم... میگه پول خرد ندارم... میگم فدای سرتون و لبخند میزنم...

میگه میشه برام روش یه چیزایی بنویسی.. خودکار میارم و هرچی میگه مینویسم

یه نگاهی میکنه و برگه را جلو و عقب میبره و تشکر میکنه

دستش را میکنه تو کیفش و یه مشت بزرگ شکلات کاکائویی خوشمزه و تلخ بهم میده

میگم : حاج خانم یه دونه ش کافیه...

با خوشرویی و اصرار همش را میریزه تو دستام و هزار بار میگه نوش جونت

تادم در میره همینطوری که دستش را گرفتم...

بعد میگه : یه چایی دم کن و با این شکلات ها بخور...نوه م برام خریده با چای خیلی میچسبه

لبخندم کش میاد...

من این آدمها را دوست دارم



باز نیم ساعت نگذشته که یک خانم با دوتا پسربچه ی شیطون میاد توی دفتر

پسر بچه همین که وارد میشه عین زلزله شروع میکنه به همه چی ور رفتن

خانم میخواد پرینت بگیره... پسربچه بطری آب روی میز را برمیداره و با بطری آب میخوره... بهش میگم آب را بریزتوی لیوان که یه وقت نپره توی گلوت...

داداشش محکم میزنه پس کله ش... دعواشون میشه و میپیچن بهم

خانم داره تلاش میکنه که فایل ها را بفرسته برای من

بچه ها هی میپرن روی گوشی و گوشی را از دست مامانشون میکشن و نمیتونه کارش را انجام بده

یکی یه دونه شکلات میدم دستشون

دعوا تموم میشه ولی باز کردن کاکائو و مالیدنش به دست و بالشون یه کمی روی اعصابمه

سریع پرینت های خانم را میگیرم و میدم دستش

وقتی میرن بیرون یه نفس راحت میکشم....


زندگی هر لحظه یه طعمی داره

اما مهربونی همیشه قشنگه....


کار مرا یکسره کن ای مه تابانم...

سلام

صبحتون بخیر

دیشب خیلی دلتنگ داداش و زن داداش بودم...

دم در خونه دیدم پدرجان و مادرجان هم نتونستن هوای خونه را طاقت بیارن و توی کوچه لب جدول نشستن تا من از راه برسم

وقتی رسیدم خونه جای خالیشون بدجور توی ذوق میزد

سعی کردم بگیم و بخندیم و جو را عوض کنیم...

نمازم را که خوندم بغض داشت گلوم را فشار میداد

یک پست گذاشتم تو اینستاگرام و اشک مامان و بابا دراومد

از اون طرف خواهر هم زنگ زد و گفت اشکش در اومده ... زن دایی... دختر دایی ها... دوست داداش...

ای بابا ... همه منتظر تلنگر بودند ...

انشاله که هرجا هستند زندگیشون روی روال باشه و سالم و شاد و خوشبخت زندگی کنند


امروز صبح خیلی به سختی از رختخواب جدا شدم

اما سریع دوش گرفتم

صبحانه را در کنار پدرجان و مادرجان خوردم

اونا میخواستن برن باغچه... منم بطری آب و ناهار و میوه و تنقلاتی که مادرجان آماده کرده بودند را برداشتم و اومدم سمت دفتر

اول از همه ظرف شکلات را پر کردم و گذاشتم روی میزمشتری

بعدش هم یک بطری آب و یخ گذاشتم کنارش

بعد برای خودم انگور شستم

بطری آبم را باز پر کردم برای کنار دستم ... و بسم الله الرحمن الرحیم...

یک روز تازه

یک حال تازه

یک عالمه لحظه برای زندگی کردن...

یک آهنگ خوشگل داره پخش میشه ... یه عالمه دفتر گذاشتم که فنر بزنم... بعدش هم یک لیست بلند و بالا

میخوام به روش بهی جان تا ظهر نشده یه عالمه تیک بزنم توی لیست کارم....







پ ن 1 : دوست جان از اینکه حواست بهم هست لذت میبرم...

من شلوغم ... منو تنها نزار


پ ن 2: پدر جان یک برنامه ویژه برای نذر تاسوعای امسال در نظر گرفتند که دیشب در موردش حرف زدیم و به نظرم خوب بود

اگه عملی شد براتون تعریف میکنم


آفتاب این ساعت از روز...

سلام

روزتون پر از انرژی


این ساعت از روز که میشه آفتاب پهن میشه تا یک قسمتی از دفتر

همونجایی که قلمه های تازه پتوس را هم گذاشتم تا حسابی دست و پاشون را دراز کنند زیر نور مهربان آفتاب

آفتاب پهن میشه روی یک قسمتی از میزکار و من دوست دارم درخشش یکسری از کارها را زیر نور و سایه تماشا کنم

همیشه سایبان یک طرف پنجره ها را باز میکنم ولی این طرف را میزارم آفتاب مهمانش باشه

دوست دارم بازی سایه و نور را

دوست دارم پهن شدن آفتاب را تا وسط دفتر

گاهی حتی لذت میبرم که نوشیدنیم را بگیرم دستم و به خودم 5 دقیقه وسط کار وقت بدم و زل بزنم به رقص غبارها داخل نور

بعد 5 دقیقه م تمام میشه... لیوانم را میزارم روی میز و میرم دنبال بقیه ی زندگی

اما مزه اون 5 دقیقه زیر زبونم میمونه و چند ساعت بی وقفه و بی خستگی میتونم کار کنم


من آدم تماشای زندگیم

باید گاهی بشینم یه گوشه و زل بزنم به ریتم ساده زندگی

این بهم انرژی میده که بقیه راه را یک نفس جلو برم


امروز از راه که رسیدم سایه بان اون طرف را باز کردم و گذاشتم بازم افتاب این طرف پهن بشه

گذاشتم تا خرد خرد بیاد جلو و من خرد خرد کاغذ و مقواها را چیدم روی میز

وقتی آفتاب دقیقا وسط میز بود قشنگ ترین ایده ای که منتظرش بودم به ذهنم رسید

بطری آبم را برداشتم و نشستم پشت سیستم

حالا باید با دستام معجزه کنم و خوب میدونم که خداوند این قدرت و توانایی را به من داده

به انگشتام این هنر را بخشیده

و حالا منم و یه عالمه ایده و یه عالمه فکر و گوشی ای که برای یک ساعت سایلنتش کردم تا بتونم حسابی ذهنم را آزاد بزارم برای جولان...

کلمه ها را ردیف میکنم و میرم تا یه روز دیگه را زیر آفتاب مهربانی پروردگارم رقم بزنم

دوست داشتم بهتون بگم وسطای زندگی یه جایی ، همونجا وسط شلوغیا، یه لحظه بایستین و سکوت کنین و از حرکت بی وقفه زندگی لذت ببرین...



تابستون زیبا با تمام جلوه و شکوهش رو به پایانه

دورهمی... مهمونی... دعوتی... دوستانه ها... خواهرانه ها... عشق بازیها را نادیده نگیرین...



پ ن 1: مسافر ما دیروز بعد ازظهر رفت

طبق معمول نتونستم جلوی اشکام را بگیرم

طبق معمول بعد رفتنش بغض کردم ... ولی براشون کلی دعا و آرزوی خوشگل دارم


پ ن 2: قبل از رفتن داداش یه عالمه قلمه های خوشگلم را با پدرجان براشون بسته بندی کردیم و دادیم ببرن

و یکی از بزرگترین گلدونهای برگ انجیری را کلا تبدیل به قلمه کردم ...

منتظرم وقتی به زیباترین شکل خودش دراومد... یه جایی وسطای پاییز... یک عکس دلبر ازش براتون بزارم


پ ن 3: نمیدونم چه جذبه و دافعه ای در عشق هست

گاهی مثل این چند روز بی دلیل از هم فرار میکنیم... بعد یهو مثل دیشب نصفه شب دوتایی همزمان بیدار میشیم و میشینیم سه ساعت کامل به حرف زدن

تو برو سفر سلامت....

سلام

صبحتون شاد

روزتون پر از خبرهای خوب و جیبتون پر از پول و پولتون با برکت


خدا را شکر حالم خیلی خیلی بهتره...

دیروز بعدازظهر یکی از قطعات دستگاه باز ارور داد... البته یه چیز معمولی و روتین بود و کاری به اون اشکال چندین و چند روزه نداشت

زنگ زدم آقای تعمیرکار

ساعت 6 گذشته بود که اومد و یکساعتی روی دستگاه کار کرد و ... خدا را شکرهمه چیز به خیر گذشت

بعدش سریع رفتم سمت فروشگاه و برای داداش و زن داداش لواشک پذیرایی و یک مدل شکلات ترش و دو مدل آبنبات خریدم

بعدهم سریع سمت خونه

هنوز حال خوبی نداشتم و حالت تهوع به شدت اذیتم میکرد

تازه از شب قبلش هم دیگه غذا نخورده بودم و فقط مقدار کمی میوه و آب لیمو و عسل....

لباس پوشیدیم و تند تند آماده شدیم و رفتیم به سمت مهمانی

مهمان عمه و شوهرعمه بودیم توی باغ تالار خودشون

یکی از طبقات را تبدیل کردند به کافی شاپ و چای خانه .... 

یک قسمتی را برامون در نظر گرفته بودند که جای خوبی بود، موسیقی زنده و پذیرایی خوب

بعد از شام هم چون هوا عالی بود رفتیم توی باغ و یک جایی کنار آبنما نشستیم و کلی حرف زدیم

خلاصه که دور همی عالی بود

تا برگردیم خونه ساعت نزدیک یک بود

بعد هم یکی از چمدان های داداش اینا را بستیم... هی وزن کردیم ... هی دوباره خالی کردیم... دوباره چیدیم... تا بالاخره درست شد

اینبار پروازشون خارجی هست و وزن کمتری میتونن باخودشون ببرن

حالا شما در نظر بگیر، آبغوره، خیارشور، کلی سبزیجات خشک، لواشک ، ارده ، شیره خرما، رب انار، مربای مامان پز چند مدل....

تازه چند مدل نان و خورشت هم هست که فکر نکنم بتونن ببرن

آخه وقتی میرسن اونجا دوستای ایرانیشون میان استقبال و دوست دارن خوردنیهایی با طعم و بوی ایرانی برای پذیرایی داشته باشند...




پ ن 1: روی دور تند هستم ... نمیرسم بهتون سر بزنم

پ ن 2: امروز مسافرامون میرن... تا ظهر دفتر هستم و بعدش میرم سمت خونه

پ ن 3: اولین سری کار را دیروز با کلی تاخیر و نصفه نیمه تحویل دادم

پ ن 4: یاد بگیریم تو حرف زدنمون با دیگران اینقدر غرغر نکنیم... یه جایی خسته میشن

پ ن 5: آقای دکتر هم بهتر هستند... اما هنوز حالشون خوب خوب نشده

تیلوی مریض

سلام

صبحتون پر از حال خوب

هیچ نعمتی بالاتر از سلامتی نیست

گاهی اینو نادیده میگیریم و یادمون میره

از دیروز بعد از ظهر حمله ی ویروس را حس کردم و با شرمندگی بسیار حالت تهوع اومد سراغم

نصفه شب به اوج خودش رسید و هر نیم ساعت یک بار ....

صبح دیگه هیچ نایی نداشتم

درد قفسه سینه را هم بهش اضافه کنید....

اما امروز یک روز تازه بود که نمیخواستم از دستش بدم

پاشدم دوش بگیرم که دیدم حوله ام توی ماشین لباسشویی هست و منم حال درآوردن حوله از توی کمد و ... را ندارم

بیخیال دوش صبحگاهی شدم و دوش را گذاشتم برای شب که مهمانی دعوت هستیم...

لباس پوشیدم و نان و عسل خوردم و بطری آبم را برداشتم و از خونه زدم بیرون

نسیم خنک شهریوری خورد به صورتم... یه کوچولو آب به حسن یوسف های دم در دادم...

دیشب ازشون براتون عکس گرفتم که ببیند چقدر بزرگ شدند

hyex_۲۰۱۹۰۸۲۱_۲۰۱۵۳۱.jpg


lglu_۲۰۱۹۰۸۲۱_۲۰۱۵۴۰.jpg


خلاصه با اینکه حال خوشی نداشتم خودم را رسوندم دفتر و بسم اله گفتم و کار را شروع کردم

هنوزم حال خوبی ندارم ... اما ترجیح میدم به کار و زندگیم برسم ... نباید فرصتها را از دست بدم



پ ن 1: داداش اینا فردا مسافرن ...


پ ن 2: گاهی فامیل های نزدیک کارهایی میکنند که من در عجبش موندم


پ ن 3: اینم عکس تنگی که برای آقای دکتر خریدم و قلمه هایی که بهشون هدیه کردم

j75y_۲۰۱۹۰۸۲۲_۰۹۲۵۵۱.jpg


پ ن 4: آقای دکتر با شدت بیشتر از من بیمار هستند

چنانم مست میدارد...

سلام

شنبه تون پر از نگاه مهربون پروردگار

انشاله که این هفته براتون هفته ای بینظیر و پر از حال خوب باشه

امیدوارم روزهای زیبا و متفاوتی را در این آخرین ماه تابستان تجربه کنید

ته تغاری تابستان داره دلبریهاشو هزاربرابر میکنه و چقدر دلچسب تر هست این ماه آخر تابستان...

نسیم خنکی که صبحها و آخر شبها میوزه را نادیده نگیرین...


خب باید از قرار عاشقانه بنویسم

از عاشقانه ای که عاشقانه بود

از لحظه ای که آقای دکتر راه افتادند و دلشون تندتند میزد

از تلفنهای مکرر تا رسیدنشون...

از تُنگ خوشگلی که خریدم و قلمه های خوشگلتری که گذاشتم داخلش و هدیه کردم به آقای دکتر

باید از انگور قرمزهای باغچه بنویسم که بیشتر از هزارتا شراب میتونن منو مست کنند و چندتا شاخه ش را با وسواس جدا کردم و شستم و سلفون کشیدم

باید از مزه عسل انجیرها بگم که برای آقای دکتر بردم

از شربت خوشمزه ی عسل و آبلیمو و تخم شربتی و خاکشیر

شایدم باید از کِرمی که هدیه گرفتم بگم...

اما اینها ظاهرماجراست...وقتی دیدمشون دلم باز لرزید

خوشم نمیاد از اینکه چشمام خیس میشن اما شدند... خدا را شکر کردم... سجده شکر را همون ظهر به جا آوردم بعد از نماز ظهر

بعدش هم حرف و حرف و حرف...

اما اینبار یه چیزی فرق کرد، یه چیزی فهمیدم که شاید دیدار عاشقانه بعدی را خیلی خیلی دور و غیرقابل دسترس کنه... شاید ...

همه چیز را مثل همیشه میسپارم به خداوندی که مرا کفایت میکنه و بازم از لحظه ها لذت میبرم

آقای دکتر یک متن خیلی زیبا را برام آورده بودند که با خط خودشون نوشته بودن روی یک صفحه ی تقویمشون و برام خوندنش... یک کلیپ هم دیدیم که چشمای دوتامون خیس شد...

بعد با هم یه آرزوی قشنگ کردیم...

خلاصه ی قرار عاشقانه این بود که لحظه ها را دوبار زندگی کردیم

لحظه ها را نفس کشیدیم با بوی یار در جوار حضرت عشق

ولی لحظه ها میگذرن... چاره ای نیست... خیلی زود وقت تمام میشه...

سعی کردم بغض نکنم... سعی کردم تلخ نشم... سعی کردم لبخند بزنم و بعدش سعی کردم رفتنش را تماشا نکنم...

همه چیز عین خواب تمام شد... باورش سخت بود... بیداریش سخت بود

اما عاشقانه ای بود که توی دلم جاودانه شد

لحظه های ناب زیادی داشت

و رگه ای تلخ عین زهر...




پ ن 1: نگران یک اتفاق هستم ... لطفا دعام کنید


پ ن 2: این روزها خیلی خیلی شلوغم ... نمیتونم به تک تک تون سر بزنم... گاهی حتی برای تایید کامنتها مشکل دارم... منو به بزرگواری خودتون ببخشید و لطفا همینجا منو از حال خودتون خبردار کنید


پ ن 3: سعی میکنم صبح ها زودتر بیام سرکار تا به کارهای بیشتری برسم


پ ن 4: دیروز آنچنان بد حال بودم که گمان کردم جان از تنم رفته

حس کردم آقای دکتر اینبار جان منو با خودشون بردند...

اما امروز پر انرژی بیدار شدم و تصمیم دارم تا وقتی پروردگار بهم مهلت میده زندگی را پرشور ادامه بدم


پ ن 5: مدتها بود دلم یک اتوی مو میخواست و هیچوقت براش وقت نمیزاشتم

مادرجان دیروز بهم یک اتوی مو هدیه دادند