روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

کمی نزدیک ... کمی دور....

سلام

روزتون قشنگ

هفته تون پراز اتفاقهای ناب


پنجشنبه شب قبل از خواب یه کمی میز آرایش اتاقم را مرتب کردم و وسایلش را جابجا کردم

بعد هم رخت آویز اتاقم را حسابی خلوت کردم و اضافه ها را به کمد منتقل کردم

جمعه صبح یه کمی زودتر از خواب بیدار شدم ...

یک رنگ فندقی درست کردم و زدم به موهام و کلاه رنگ سرم کردم و رفتم توی تراس به گلها رسیدگی کردم

بعد هم بدو بدو به گلهای توی سرسرا سر زدم

بعد هم دو سه تا لباسی را که نمیخواستم با ماشین لباسشویی شسته بشن را با دست شستم و توی تراس آویزان کردم

سرصبر یه دوش حسابی گرفتم و بعدش هم حسابی کرم ولوسیون زدم

موهامون سشوار و اتو مو کشیدم و یه آرایش ملیح کردم و صبح جمعه را با حال خوش شروع کردم

کنار پدرجان و مادرجان یه صبحانه حسابی خوردیم

بعدش با آقای دکتر حسابی حرف زدیم و حرف زدیم ... یک عاشقانه ی آرام صبح جمعه ای... وسط عاشقانه یهو زدیم دلخوری پیش اومد و هردو مکالمه را رهاکردیم ورفتیم... یک ساعت بعد با حال بهتر برگشتیم و از دل همدیگه درآوردیم...

نزدیک ساعت یازده بود که خواهرا و قندوق و مغزبادوم سرو کله شون پیدا شد

و این یعنی یک جمعه ی خوب...

مگه من از خدا چی میخوام؟

زندگی به همین آسونیه...

عصر دوتا فسقلی را بردم تو کوچه ... مغزبادوم حسابی دوچرخه سواری کرد و فندوق کوچولو سعی کرد که قدم های کوچولو برداره

مغزبادوم به کمک پدرجان یک هفته ای هست که چرخهای کمکی دوچرخه اش را باز کرده و دوچرخه سواری براش لذت بخش تر شده




پ ن 1: یه عالمه کامنت محبت آمیز ازتون دارم که تایید نشدن...

پ ن 2: بسیار شلوغم

پ ن 3: معجزه شکلاتهای فسقلی تو جیبتون را برای انتقال مهربونی نادیده نگیرید....

نظرات 7 + ارسال نظر
رسیدن شنبه 9 شهریور 1398 ساعت 10:48

سلام عزیزم. دو پست آخر با هم خوندم . پست پنجشنبه ت خیلی خوب بود . تو کلا خووووبی

بهم لطف داری ساره ی نازنینم

روشنک شنبه 9 شهریور 1398 ساعت 10:53

سلام تیلوی مهربون

کلی سوال تو سرمه آخه من خیلی گیجم....آخر داستان تو و

عشق روح نواز چی میشه؟در گوشی بهت میگم کاش تو

کوتاه بیای و برای همیشه بری پیشش.... دلم میخواد خیلی

که بشههههههههه .......

سلام بر روشنک بانوی عزیزم
عزیزمی
انشاله آخر قصه ی هممون عاقبت بخیری باشه

مهدی شنبه 9 شهریور 1398 ساعت 13:41

چه جمعه یِ دل انگیزیییی
خوبه که صبح های جمعه زود بیدار میشی و از روز تعطیلت هم استفاده میکنی و هم لذت میبری.
همینطوری ادامه بدین و نگذارید ناراحتی ها کش دار یا کهنه بشه.


جمعه ها را دوست دارم
البته من همه ی روزها را دوست دارم
همیشه باید تو رابطه ها مراقب دلخوریها باشیم ... نباید کش بیان

لاندا شنبه 9 شهریور 1398 ساعت 15:08

ای جانم. من عاشق این جمعه های آروم و خوشمزه ام. خوش بگذره

لاندای نازنینم
میدونم که وقتی از جمعه ها مینویسم خوب میفهمی چی میگم ... چون شماها هم چیزی شبیه همین را با چهارچوبها و دوست داشتنیهای خودتون تجربه میکنید...

گل بهی شنبه 9 شهریور 1398 ساعت 16:48 http://golbehi977.mihanblog.com

چقدر انرژی مثبت


به همچنین شما

جیرجیرک خندان یکشنبه 10 شهریور 1398 ساعت 01:42 http://physicsgod.blog.ir

ها (((: واقعا معزه میکننا!ولی من همیشه میترسم بدمشون بچه ها فک میکنم ازم نمیگیرنش!اون تردید تو چشاشون!
راستشو بخوای اینقدر جالب بود این پسته ناخوگاه یاد نوتلا افتادم.خوشمزه.شیرین.


چه تشبیه جالبی...
اون تردید تو چشمای بچه ها.... اخ اخ

بهامین یکشنبه 10 شهریور 1398 ساعت 07:11

سلام تیلو جانم
خوبی؟
صبح بخیر
روز خوبی داشته باشی امروز

سلام بهامین عزیزم
بله خدا را شکر خوبم
برات همین را آرزو دارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد