روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

ساخت سازه های فلزی خود را به ما بسپارید

سلام

روزتون پر از ترانه ی بهار

توی مسیر که میام درختهای بلند دوطرف خیابان سر به شانه هم گذاشتند و پر از برگهای سبز شدند

سبزی رنگ برگهای بهاری یه طراوت خاصی داره

عین جوانی...

سبزی برگهای بهار با سبزی برگهای تابستون فرق میکنه

اصلا عطر و بوی درخت ها و گلها توی بهار با همه فصلها فرق داره

توی مسیرم تمام باغچه های اطراف خیابان پر از گل هست

گلهایی که انگار زیر افتاب بهاری میدرخشند

شیشه ماشین را میدم پایین و آروم رانندگی میکنم و سعی میکنم زیبایی ها را ببینم

با مادرجان حرف میزنیم و هیچ عجله ای برای رسیدن ندارم

آروم آروم



دیروز بعدازظهر رفتم دنبال جوشکار

آدرسی که بهم داده بودند را یه کمی غلط رفتم و یه جوشکاری دیگه را اشتباهی پیدا کردم

ازشون سوال کردم شما آقای فلانی هستند ... گفتند بله !!!!!!

همون جوشکاری که دنبالش بودم.... ولی در پایان گفتگو گفتند که من فلانی نیستم ولی جوشکارم !!!!!

خلاصه که آقای جوشکار را برداشتم و رفتیم پشت بام و اندازه زدند و چند تا طرح دادند و وقتی طرح های ایشون را شنیدم یه طرحی به ذهن خودم رسید که در نهایت هم قرار شد همون را بسازند

طرح را روی کاغذ کشیدم و اندازه های مورد نیاز را آقای جوشکار زدند

قرار شد بهمون قیمت اعلام کنند تا تصمیم نهایی را بگیریم




صبح توی رختخواب بودم که شوهر عمه زنگ زد

گفت همون جوشکاری که آدرس دادم و پیداش نکردی را دارم میارم برای بازدید از محل

سریع لباس پوشیدم و پریدم روی پشت بام

آقای جوشکار از شاگردهای پدرجانم بود... در بدو ورود تعریف کرد که چقدر پدرم باهاش صحبت کرده و نصیحتش کرده که درس بخونه و ...

بعد هم نگاهی به محل انداختند و یه طرحی گفتند

من هم همون طرح دیروزی را گفتم و ایشون یکی دوتا تغییر توی طرح دادند که من کاملا موافق بودم باهاشون

قرار شد ایشون هم قیمت را اعلام کنند

ولی لابلای حرفاشون متوجه شدم که این جوشکار دومی منصف تر هست

چون چند بار تاکید کرد که فلان جای طرح را فلان کنیم که توی ساخت به نفع شما بشه

یا فلان کار را بکنیم که شما هزینه کمتری بدید

و البته یکی دوبار هم تاکید کردند که فلان کار را میکنند که ریخت و پاش کمتری انجام بشه روی پشت بام و ...

حالا تا ظهر تکلیفش مشخص میشه که کدومشون بسازن

و انشاله که بیعانه را هم بدیم و خیالمون راحت بشه

طبق قول و قرار ، آخر هفته بعد این سازه ها آماده و نصب میشن




پیری و جوانی پی هم چون شب و روزند

سلام

روزگارتون رنگی رنگی

لحظه هاتون شیرین و خاطره انگیز

براتون یه عالمه حال خوب و حس خوب آرزو میکنم


نزدیک 6 و نیم صبح با صدای ساخت و ساز همسایه بیدار شدم ...

اخه اون موقع؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

چاره ای نبود

دیشب دیر خوابیده بودم و حال بیرون اومدن از تخت را نداشتم

توی تخت موندم تا نزدیک 8

دوش گرفتم

تی شرت و شلوار دیروزم را انداختم توی ماشین لباسشویی

یه تی شرت و شلوار تازه بیرون آوردم از کمد

یه مانتوی آبی کاربنی هم از لابلای لباسها انتخاب کردم

یه شال هم ست کردم باهاش

و تصمیم گرفتم برخلاف اکثر اوقات ، کفش پاشنه دار بپوشم

برای همین مجبور شدم کیفم را هم عوض کنم که با کفشم ست باشه

و تمام ...


مدارک لازم را برداشتم و رفتم سمت دفتر زیارتی

توی مسیر بودم که زنگ زدند که منتظرم هستند

امضاها را کردم و کار تمام شد

صاحب اون دفتر یه پدر و دختر هستند که سالهای خیلی زیادی هست با من و پدرجان دوست و رفیق بودند

توی یه سفر طولانی هم ، سالهای دور با هم همسفر بودیم

بعد از انجام امضاها ، نشستیم به حرف زدن

یادی کردیم از حاج آقا که دوستی مشترک دارند با هممون

حاج آقا دوست صمیمی پدرجانم هست و البته پسرعموی مادرجانم

این دوستی وصمیمیت بر میگرده به زمان قبل از ازدواج پدر ومادرم

خلاصه که وقتی یاد حاج آقا کردیم ، من بهشون زنگ زدم و ایشون هم گفتند دلشون برای هممون تنگ شده و حالا میان اونجا که هممون را ببینند

این شد که تا ساعت 12 ظهر همونجا توی دفتر نشستیم و حرف زدیم

هربار یاد پدرجان کردند اشکای من بی اختیار چکید

هربار اشک من چکید حاج آقا هم گوشه چشمش اشکش را پاک کرد

حرف زدیم از هر دری

و بعد من اومدم سمت دفتر

یکی دوتا کار باید تحویل بدم

بعد برم سمت خونه




پ ن 1: دیشب با آقای دکتر خیلی خیلی زیاد حرف زدیم

اونقدر که دیگه نای حرف زدن نداشتم


پ ن 2: یکی ازم یه بسته ماژیک رنگی رنگی خرید

یهو هوس کردم

رنگ آمیزی با ماژیک خیلی کیف داره


پ ن 3: در مورد حرفاتون درباره فریضه حج باید یه عالمه حرف بزنم

ولی الان فرصتش را ندارم

در اولین فرصت...


مال خودت را محکم نگهدار همسایه را دزد نکن....

سلام

روزتون زیبا

لبهاتون پر خنده

روزگارتون شیرین


صبح با صدای ساخت وساز همسایه دیوار به دیوار بیدار شدم

یه کمی توی تختم از این پلهو به اون پهلو شدم

با بلندتر شدن قد ساختمان کناری دلواپسی های منم زیادتر شده

دیگه یواش یواش نگرانم که این ساخت بی در و پیکر باعث بشه که دزد بیاد زوی پشت بام ما

توی ساختمان ما انباریها روی پشت بام هست

البته به تعداد واحدها انباری داریم ولی موقع اجاره دادن توی قرارداد طبقات را بدون انباری اجاره دادیم

چون نمیخواستم رفت و آمد به پشت بام وجود داشته باشه

پشت بام را همون موقع قبل از اسباب کشی موزاییک کردم و باربیکیو و ...

پدرجانم دوست داشت از پشت بام به جای یه حیاط استفاده کنیم و اون موقع ها این کار را میکردیم

حتی اونایی که یادشون باشه نوشتم که سال اول باکسهای بزرگ خریدیم و سایه بان زدیم و گل و سبزی کاشتیم اون بالا...

و البته که موتور اسپلیتها هم روی پشت بام هست (به جز طبقه زیرزمین )

خلاصه که آروم آروم نگران شدم

و صبح وقتی صدای کار کردن ساختمان بغلی بلند شد با خودم گفتم امروز یه فکری برای ایمنی باید بکنم تا کمی خیالم راحت بشه

به خصوص که دارم ریز ریز و آروم آروم برای وسطای اردیبهشت نقشه میکشم که بریم سفر

لباس پوشیدم و آماده شدم

از در و موقعیت در و ... چند تایی عکس گرفتم

رفتم سراغ نزدیک ترین قفل فروشی که میشناختم

خودشون یه جای دیگه را معرفی کردند

رفتم جای دوم و دو نمونه قفل بهم دادند و قرار شد ببرم تست کنم ببینم کدومش به اون درها میخوره

توی مسیر یه قفل فروشی دیگه دیدم و ایستادم و صحبت کردم و یه پیشنهاد کمی ارزون تر دادند یه نمونه هم از اونجا گرفتم و برگشتم سمت خونه و تست کردم و باز عکس گرفتم و برگشتم سمت همون قفل فروشی که نمونه های اول را گرفته بودم

همفکری کردیم و خرید کردم

نمونه دوم را هم دیگه نبردم پس بدم و گفتم بعدا یه جایی به درد میخوره

اومدم سمت خونه و قفل و کلیدها را شماره گذاری کردم و زاپاسها را جدا کردم

پدرجانم تمام کلیدهای زاپاس را اتیکت میزدند و داخل یه جعبه مرتب و منظم نگه داری میکردند

منم همین کار را کردم

اتیکت زدم و منظم کردم و قفلها را به درها زدم و اومدم سمت دفتر

برای موتورهای اسپلیت هم قرار شد شوهرعمه م امروز بیان اندازه بزنن و یک حفاظ سفارش بدن که یه حفاظ فلزی ساخته بشه و بعد به کف پشت بام پیچ بشه و ...

دیگه والا برای دیش و ال ان بی کاری از دستم بر نمیاد

فکر نکنم کسی هم بیاد باربیکیو و ... بدزده

البته موتور برقیش باربیکیو و ... را باز کردم داخل انباری گذاشتم

از وقتی اون جناب دزد نه چندان محترم برای چندین بار پشت سر هم موتور کولر دفتر را دزدید ، پشت بام به نظرم جزئی از خونه نیست ...

مادرجان هم دوتا تشت مسی روی پشت بام داشتند که اونا را به انباری منتقل کردند





در مورد فیش حج پدرجان

امروز تماس گرفتند و قرارمدارها را برای فردا گذاشتیم

حرفای ساراجون منو به فکر فرو برد

البته من اینجا همیشه سعی کردم از اعتقادات دینی م زیاد حرفی به میان نیارم

چون به شدت معتقدم که هرکسی اعتقادات خودش را داره و خودم اعتقاداتی برای خودم دارم که شاید خیلی هم درست نباشه

برای همینم بیانشون نمیکنم

اما در مورد انجام فرایض دینی ، بیشتر معتقد هستم که هرفردی باید خودش برای خودش انجام بده و نایب گرفتن و پول دادن به اینکه شخص دیگه ای فرایض را انجام بدن به جای ما ... خیلی به نظرم درست نیست

بیشتر برای پر کردن جیب یه عده ای کاربرد داره ... البته نظرات همه محترم هست

میدونم یه سری از کارها را همه انجام میدن و یه جورایی شده روتین جامعه.. مثل پول نماز... پول روزه... یکسال نماز... یکسال روزه... منم استثنا نیستم و یه سری از این اعمال را انجام میدم ولی به نظرم هرکسی باید فرایض دینی خودش را خودش انجام بده چون در غیر این صورت اون عدالت خداوندی در ذهن من زیر سوال میره و مطمئنا آدمای پولدار به خدا نزدیک تر میشن ...

بازم اگه میتونید در این مورد منو راهنمایی کنید

شاید یه چیزایی را ندیده گرفتم و یه کارهایی را دارم اشتباهی انجام میدم

هنوز هم فیش را نفروختم و هنوز فرصت داریم



پ ن 1: مادرجان را رسوندم باغچه و خودم اومدم دفتر

عطر نعناهای باغچه آدم را مست میکنه


پ ن 2: منتظرم بوته گل محمدی غرق گل بشه و ...


پ ن 3: برای پدرجان شمعدانی کاشتم

اونقدر گل داده که دیگه برگهاش به چشم نمیان


پ ن 4: برای پدربزرگ گل نازکاشتم

اونقدر زیاد شده و اونقدر گل داده که گفتنی نیست


پ ن 5: خیلی از اخلاقهای آقای دکتر شبیه پدرجانم هست

یه وقتایی به خودم میگم واقعا خیلی شبیه هست یا من چون هر دوشون را خیلی دوست دارم اینطوری فکر میکنم؟



پاپ کورن گوجه ای!!!!

سلام

بهارتون رنگی رنگی

از روزهای بلند بهاری استفاده کنید

چند دقیقه پیاده روی را حتما بزارید توی برنامه هاتون

به پوستتون، به زیباییتون اهمیت بدید

موقع پوشیدن لباس، حتما رنگهای روشنتر و شادتر را انتخاب کنید و معجزه رنگها را ببینید

از عطرهای خوشبو استفاده کنید و معجزه بوها را حس کنید

با هر زبان و هر شکلی که بهتون حال خوب میده ارتباطتتون را با خدا نزدیک و نزدیک تر کنید

به اطرافیانتون مهربونی کنید

از کلمات زیبا استفاده کنید

پیامکهای قشنگ برای عزیزانتون بفرستید

هرکاری از دستتون برمیاد بکنید که لبخند به لب بقیه بیاد


مامانم ذرت خریده و برام پاپ کورن درست کرده

اونم گوجه ای!!!!




دیشب تا دیر وقت با آقای دکتر حرف زدیم

صبح مجبور بودم زود بیدارشم برم سرکار

مادرجان هم اومدن و رفتند خرید

چند سری رفتند و خرید کردند و برگشتند 

منم درگیر طراحی یه بروشور بودم

ظهر تا برسیم خونه ساعت از ۳ گذشته بود

به گلها رسیدگی کردم

یکی از مستاجرا یه مشکلی داشت که لازم بود دوربینها را چک کنم

دوساعتی وقتم را گرفت

بعدم بیهوش شدم تا افطار

با عطر کوکو سبزی مامان پز بیدارشدم

میزافطاری آماده بود

بعدافطار هم پاپ کورن....

خدایا شکرت


پ ن ۱: به مشکلات گفتم تا فردا صبر کنن

فردا هرکاری از دستم بر بیاد انجام میدم


پ ن۲: چای با عطر گل محمدی دوست دارید؟؟

چندتا غنچه صورتی مهمان قوری چای امشبمون هست


پ ن۳: جورابای رنگی رنگی و شکل دار به بقیه هدیه بدید

من تجربه ش را دارم

لبخند به لبشون میاره


می ترسیدم که گم شوم در ره تو - اکنون نشوم گم که نشانم کردی

سلام

روز بهاریتون زیبا

گاهی زندگی اونقدر بالا و پایین داره که زیبایی ها را دیدن واقعا سخت میشه

اما سعی میکنیم چشمام را به روی زیبایی ها نبندیم

تا وقتی زندگی بالا و پایین داره - عین نوار قلب

یعنی ما زنده ایم و فرصت داریم که زندگی کنیم

زندگی همینه

هروقت روی یه خط صاف بدون هیچ بالا و پایینی بودیم باید به زنده بودن خودمون شک کنیم




سه شنبه برای افطار رفتیم خونه خاله جان

بعدش هم اومدیم خونه و با مادرجان مراسم دعا و  احیا برگزار کردیم

چهارشنبه هم مغزبادوم و مامانش از بعدازظهر اومدن خونمون و شب هم موندن

صبح پنجشنبه یه کمی دیرتر بیدار شدیم و خواهر صبح زود رفته بود خونشون

من با مغزبادوم آماده شدیم و رفتیم یکی از این دفاتر زیارتی و فیش های حج پدرجان را برای فروش سپردیم و برگشتیم

توی راه برگشت دوتایی رفتیم یه پارک توی مسیر و یه عالمه عکس بهاری و خوشگل از مغزبادوم گرفتم

بعد هم یه سری زدیم به مزار پدرجان

برای افطار هم مادرجان افطاری درست کردند و بردیم خونه خاله جان و باز دور هم بودیم

مغزبادوم را آخر شب رسوندیم خونشون

بعد هم باز مادرجان شب زنده داری و احیا داشتیم



سردرد و دل درد شدید داشتم جمعه

همچنان هم همراهم هست

دیگه رسیدیم به هفته آخر ماه رمضان

امسال هیچی شبیه قبل نیست

ماه رمضان هم شبیه هیچ ماه رمضانی نبود... مثل عید که شبیه هیچ عیدی نبود

ولی امیدوارم همه چی بهتر بشه




با للی حرف میزنم

از سختی ها میگه

از تلاشهایی که به هیچ جا نمیرسه

عمر ازدواجش داره یکساله میشه

زمان تمدید اجاره ....

سختی ها... مشکلات ...

براش حرفای خوب میزنم

حرفایی که گاهی خودمم با شک و تردید بیانشون میکنم ولی الان وقت ناامید شدن نیست

مامانش هم خیلی مریض شده ... نیاز به جراحی کمر داره ... وزنش زیاده و شدنی نیست ...



آقای دکتر هم ...

پدرشون که مدتهاست بیمار هستند و حالا بیماری شدید تر شده

مادرشون هم درگیر سرطان و شیمی درمانی و تزریق ها و ....

مشکلات شغلی هم که همیشه بوده و هست


خلاصه هرطرف نگاه میکنم ، سختی و مشکلات هست

اما خداوندی هم هست که از مشکلات ما بزرگتره

هزاران بار به دادمون رسیده

هزاران بار وقتی که ریسمان به مو رسیده ، اجازه نداده پاره بشه

هممون میدونیم که بعد از هر شبی ، یه روزی هست



چرا اینقدر توی این پست غرغر کردم

حیف این هوای خوب و بهاری نیست با غرغر وقت بگذرونیم؟




چیزی که من میبینم ... چیزی که شما میبینید

دوباره سلام

امروز میخوام یه پست دیگه هم بنویسم

در راستای همون دفتر یا کارگاه ... مرتب یا منظم ...


من کلی همه جا را مرتب کردم

اما مغزبادوم اومد یه سری بهم بزنه و یه نگاهی کرد و پرسید مثلا کجا را مرتب کردی؟

خب بله مساله این است...

چیزی که من میبینم ... چیزی که شما میبینید

مثلا قسمت مربوط به فنرها

یه عالمه فنر در سایزهای مختلف با جعبه های مختلف در رنگها و سایزهای مختلف

من تا جایی که میشد سعی کردم مرتب بچینمشون

جعبه های نصفه نیمه را کامل پر کردم و جعبه هایی که کهنه و کج و نامرتب شده بودند را با جعبه های نو جایگزین کردم

به نظر خودم بینهایت مرتب شد

ولی یکی که از بیرون نگاه میکنه یه عالمه جعبه در کنار همدیگه میبینه که هرکدوم یه رنگ و یه شکل و یه سایزی هستند

اما از نظر من الان به خصوص قسمت مربوط به فنرزنی خیلی خیلی مرتب شده

تمام طلق ها را دسته بندی و بعد بسته بندی کردم

طلق هم کلی مدل و ضخامت های مختلف و برندهای مختلف و رنگهای مختلف و .... داره

اما تاجایی که میشه دسته بندی کردم و مرتب و منظم توی قفسه مخصوص به خودش چیدم

فنرها هم که مرتب شدند

ابزارهای که مربوط به این کار هستند مثل سیم چین و دم باریک و ... را هم مرتب کردم و توی جعبه خودشون گذاشتم ...

اما خلاصه قضیه این هست

یه مکانی که یه عالمه وسیله داخلش هست و یه عالمه کار قرار هست انجام بشه در نهایت هم نمیشه اونطوری که توی ذهن ما هست مرتب بشه

و البته از نظر من خیلی مرتب میشه ... ولی ...



این قصه همچنان ادامه دارد...

چون همچنان در حال مرتب کردن هستم...

آمد بهار جان‌ها ای شاخ تر به رقص آ

سلام

بهارتون زیبا و دلنشین

روزهاتون همراه با دلخوشی



وسط دفتر انگار زلزله اومده

همه چیز بهم ریخته و نامرتب شده

لابلای کارها پا میشم یکی دوتا وسیله جابجا میکنم ، بعد هی نگاه میکنم و از تغییرات خوشم میاد

باز میشینم سرکار و باز همون چرخه تکرار میشه

تازه یه عالمه کارتن و مقوا و کاغذ هم دادم به این آقایی که بازیافتی ها را میخره و به جاش دو بسته نمک گرفتم


مادرجان دیروز شله زرد پخته بودند

از راه که رسیدم با یه سینی برای همسایه ها شله زرد بردم

بعد هم چندتایی با ماشین بردیم و رسوندیم و برگشتیم

شله زردی که با غنچه های گل محمدی صورتی تزئین شده بود



پ ن 1: از صبح درحال عطسه کردن هستم ...

آلرژی و بهار


پ ن 2: یه عالمه سفال و رنگ و وسایل میناکاری دارم

شاید اندازه یکسال کار کردن

میخوام همشون را انجام بدم و دیگه وسیله جدید نخرم

میخوام تا ته اینها را انجام بدم و دیگه میناکاری نکنم

تصمیم گرفتم یه کار دیگه را امتحان کنم و یاد بگیرم

البته این برنامه برای سال بعد هست



پ ن 3: لبخند و بهار ترکیب قشنگیه

زندگی همیشه سختی های خودش را داره

شما هرطوری که شده ... حتما لبخند بزنید


کارگاه یا دفتر کار....

سلام

روزگارتون زیبا

بهارتون رنگی رنگی

دیشب شب قدر بود

جدای از تمام افکار و اندیشه های مخالف و موافق ... من دعا کردن را بسیار دوست دارم

امسال خیلی از تفکراتمون رنگ و شکل تازه ای به خودش گرفته

حداقل من اینطوری شدم که حالا دیگه برای هر کاری که میخوام انجام بدم فکر میکنم و سعی میکنم اون قسمت عقیده های غلط و خرافی را ازش دور کنم

سعی میکنم اعمالی که انجام میدم رنگ و شکل درست داشته باشه

خب البته که عقل کل نیستم

البته که اشتباه و خطا هم دارم

و البته که انسان هستم و یقینا حالم یکسان نیست و ممکنه چیزهایی که الان به نظرم درسته سال بعد در نظرم رنگ دیگه ای داشته باشه و غلط باشه

اما...

دعا کردن در حق همدیگه به هرزبانی که ما دوست داریم و بهش انس داریم به نظر کار قشنگیه

امسال رنگ و بوی دعاهام هم فرق میکرد

اما دعا کردم

دستام را بلند کردم

و همیشه مطمئن بوده و هستم که معجزه ها نزدیک هستند....





صبح نزدیک 7 بیدار شدم و رفتم یه نوبت توی کلینیک برای همون عزیزی که توی پست قبل در موردش حرف زدم گرفتم

چون خیلی زود بود و منم شب خیلی کم خوابیده بودم تصمیم گرفتم برگردم خونه

نشستم توی ماشین و همین که هوای بهاری بهم خورد ، نظرم عوض شد

رفتم سمت پمپ بنزین و بنزین زدم

بعد رفتم به سمت محل کار...

دفتر کار من!!!! شبیه یه دفتر تمیز و مرتب و خلوت نیست

چون من اینجا هم میناکاری میکنم و یه عالمه سفال دپو کردم و وسایل میناکاری (رنگ و پمپ ها و سیاه قلم و ...) کلی فضا اشغال کردند

و هم اینکه من یه دفتر تایپ و تکثیر ساده نیستم ، سالهاست که کارت پستالهای دست ساز درست میکنم و این خودش شامل یه عالمه وسیله میشه

کلی مقواهای جنس های مختلف... یه عالمه چسب هایی که گالنهای بزرگ دارند... و .. و ... و ...

و از اونجایی که یه سری دفاتر برنامه ریزی خاص هم درست میکنم اونها هم ریخت و پاش های خودشون را دارند

خیلی از دفاتر تایپ و تکثیر اصلا کارهایی مثل برش کاغذ و ... انجام نمیدن ... ولی من چون سفارش پک های تبلیغی میگیرم و خودم دفترچه تولید میکنم برای اون پک ها، یه عالمه کناره های کاغذ در رنگها و سایزهای مختلف را هم مجبورم نگه داری کنم ... دور ریزهایی که باید نگهداری بشن و برای یه کار دیگه استفاده بشن ...

برش های مقواهایی که از این کار اضافه هست ولی نگه میداریم برای یه کار دیگه ...

لیبل ها...

پس اینجا بیشتر یه کارگاه هست

میزهای کار بزرگ داریم

یه میز کار الان اختصاص داده شده به میناکاری و روی اون پر از پمپ و رنگ و سفال هست

یه میزکار بزرگ کنار دیوار هست و مربوط به کارهای فنربندی و برش و چسب زدن هست

و ... و .. و ...

نظم دادن به یه کارگاه خیلی شبیه یه دفتر منظم و مرتب امکان پذیر نیست

اما من چون قبلترها مدت خیلی زیادی از زمانم را اینجا میگذروندم یه قسمتی را اختصاص دادیم به یه آشپزخانه کوچولو...

یه تخت تاشو هم داریم

یه کاناپه راحتی بزرگ که مناسب استراحت و خوابیدن هست هم اینجا هست

و البته یخچال و آبسردکن و اجاق گاز و ظرفشویی و ....

بساط چای و قهوه و به اصطلاح امروزی ها کافی بارمون هم یه قسمتی برای خودش داره

حالا اگه سرگیجه نگرفتید باید بگم که خب مرتب و تمیز کردن یه کارگاه تعریف و شکل و شمایل خودش را داره

هرچند وقت یکبار باید همه چیز مرتب بشه ولی بازم کلی شلوغ و پر از وسیله هست

همه اینا را گفتم که بگم تا یه ربع پیش در حال تمیزکاری و مرتب کاری بودم ولی میتونم بهتون بگم پیشرفتم در حد 50 سانتی متر هم نبود

در عوض اندازه 5 مترمربع را اونقدر نامرتب و شلخته کردم و اونقدر کارتن و بسته بندی وسط دفتر ولو کردم که جا برای قدم برداشتن هم نیست

و ادامه کار را گذاشتم برای فردا



پ ن 1: مسیرها را روی نقشه چک میکنم

اقامتگاهها را یکی یکی چک میکنم

قیمتها را بررسی میکنم

ولی میدونم که تا ماه رمضان تمام نشه و یه سری از کارها را تمام نکنم نمتونم هیچ جایی برم


پ ن 2: پسرعمه زنگ زد میخواست بیاد دفتر...

همه چیز را پیچوندم


پ ن 3: آقایی که شماره کنتور برق را یادداشت میکنه اومده بود برای دیدن کنتور

به محض اینکه چشمش به من افتاد گفت به من عیدی ندادید

بعد هم بدون لحظه ای تامل گفت یکی از این میناکاریهاتون را بهم عیدی بدید...

یه قندون طرح گلابتون داشتم ... شد عیدی ...


پ ن 4: دلم که براش تنگ میشه تماس تصویری میگیرم، کلا وقت نداره ...

شبها تماس تصویری میگیره ... حال ندارم چراغ اتاق را روشن کنم ...



تو نیکی میکن...

سلام

روز بهاریتون زیبا و دلنشین

از هوای فروردینی لذت ببرید

از هرچیزی که بهتون حال خوب میده

از پنجره های باز و رقص پرده های حریر

از صدای دلنشین گنجشک های بازیگوش روی شاخه های بلند درخت

از سایه دلچسب بعدازظهرهای کش دار

از غروب های همراه با افطار

با هرچیزی که دوست دارید و توی این اول بهار وجود داره ...



دیروز بعد از کارهای روزمره و کارهای دفتر رفتم سمت باغچه

مادر جان خودشون رفته بودند باغچه و یه عالمه نعنا چیده بودند

من رفتم دنبالشون

بعد هم دوتایی رفتیم سرمزار پدرجان

گلها را آب دادیم و نیم ساعتی اونجا بودیم

بعد اومدیم خونه و دوش گرفتیم

خاله جان گفته بودند افطار بریم اونجا

جاتون خالی کلی چیزای خوشمزه برام درست کرده بودند

تا ساعت یک شب نشستیم و حرف زدیم

داریم تلاش میکنیم ببینیم میشه بریم سفر

من دوست دارم با ماشین خودم و زمینی بریم سفر

راه بیفتیم و شهر به شهر بریم ... البته دلم میخواد بریم تا تبریز... جلفا... کندوان ...

ولی انگار هنوز یه ترسی از این قضیه و سفر چهارتا خانم وجود داره

کلی در این باره حرف زدیم و شوخی کردیم و خندیدیم

حالا ببینیم چی میشه

برای نیمه اردیبهشت ...





یکی از نزدیکان من سالهای خیلی خیلی زیادی درگیر مساله اعتیاد بوده

وقتی میگم سالهای بسیار زیاد یعنی عدد این قصه میرسه به عدد سن من دقیقا...

پدرجانم بارها برام تعریف کرده بودند که چقدر تلاش کردند برای کمک به این شخص

چقدر بارها و بارها و بارها به هرطریقی که اون زمانها و این زمانها میشه به این افراد کمک کرد سعی کرده بودند

ولی نشده بود

نه که نشه

خودش نخواسته یقینا

وگرنه خوب میدونیم که برای خیلی ها اتفاق افتاده و بعدش شده که درست بشه

این آدم حالا دیگه در شصت و چند سالگی قرار گرفته

نه همسری

نه فرزندی

اما از یکسال و نیم پیش به تصمیم خودش و نه حتی به پیشنهاد کسی راههای بهبودی را طی کرد

هم اطرافیان و هم خودش هم بسیار خوشحال شدند از این موضوع

کلی سبک زندگیش در همین مدت کوتاه عوض شد

و ...

ولی حالا تازه مریض و بیمار بد حال شده

مشکلات قلبی

مشکلات شدید ریوی

مشکلات ... و ... و ...

باید میرفت آزمایش میداد

یکی دوروز بود بدحال بود و نمیتونست

من امروز صبح رفتم و بردمش آزمایشگاه

بعدش هم موندیم تا جواب آزمایشها را گرفتیم

بعد هم بردمش کلینیک تا دکتر بررسی کنه

و البته قرار شد فردا صبح یه نوبت از یه کلینیک دیگه بگیرم و تا قبل ظهر یه دکتر دیگه هم نظر بده ...

خدا آخر عاقبت همه مون را ختم به خیر کنه






وقت بهارست خیز، تا به تماشا رویم تکیه بر ایام نیست، تا دگر آید بهار

سلام

روز بهاریتون زیبا

شنبه تون پر از حس و حال خوب

و هفته تون پر از برکت و رحمت و خبرای خوب



پنجشنبه صبح بیدار شدم

یه کمی بی حال بودم

یه کمی بعد دوباره خوابیدم و تا یازده خواب بودم

بعدش با مادرجان سریع رفتیم صرافی یه کاری انجام دادیم

بعد هم رفتیم یه مرکز خرید و چند تا خرده خوراکی برای خونه خریدیم

ساعت نزدیک 3 بود که رفتیم سرمزار پدرجان

شب بو برده بودم که کاشتم توی گلدان بالای سرشون

یه کمی موندیم

بعد خواهرجان زنگ زد گفت میخواد با فسقلا بیاد خونمون...

بدوبدو رفتیم خونه

درب برقی پارکینگ با ریموت باز نشد و هرکاری کردم به صورت دستی هم باز نشد که نشد

دیگه زنگ زدم به آقای سرویس کارش

گفت یکی دو ساعت دیگه میاد

اومد و گفت هیچیش نیست...

ولی یکساعتی زمان گذاشت و یه سرویس کرد و انشاله که واقعا هیچیش نباشه و درست شده باشه...

وروجکا اومدن و جمعه را هم موندن و ساعت 9 شب رفتند...


امروز صبح وقتی رسیدم دفتر دیدم یه برگه زیر در هست

برگه اخطار برای قطع آب!!!!

نگاه کردم بدهی ... یک میلیون و صد و هفتاد و ... هزارتومان ....

مگه میشه ؟

اولا که من تقریبا اسفند و فروردین را تعطیل بودم ... حالا تعطیل که نباشم کلا یک متر مکعب آب در بیشترین حالت مصرف آب اینجا هست...

یا خدا ...

چندتایی تماس گرفتم که اصلا پاسخگو نبودند

روی سایت شون یه فرم پر کردم و منتظر میمانم تا جواب بدن

هرچند این اخطار یک روز بیشتر وقت نداره و گفتند که آب را قطع میکنند...



پ ن 1: قصد دارم میناکاری را از سربگیرم و دوباره کار را شروع کنم


پ ن 2: تله پاتی!!!

گیر که میکنم اولین نفری هست که بهم زنگ میزنه...


چون باد بهار عشق جنبان گردد هر شاخ که خشک نیست رقصان گردد

سلام

روز بهاریتون زیبا

لبخندتون پررنگ


توی ذهنم ترافیک هست

هزار تا کار باید انجام بدم ولی اونقدر همه چی غیرقابل پیش بینی هست که انگار دست و پام را با طناب بستن

شب تصمیم میگیرم که صبح اقدام کنم و صبح باز یه حسی بهم میگه دست نگه دار

همین باعث میشه نتونم برم جلو و من از در جا زدن خیلی بدم میاد

از اینکه یه عالمه پرونده توی ذهنم باز باشه و دست رو دست گذاشته باشم متنفرم

ولی انگار اینجای زندگی اینطوری اقتضا میکنه و منم صبوری میکنم


دیروز وقتی میرفتم سمت خونه اول رفتم سرمزار پدرجان

شمعدونی و گل های ناز، مینای آفریقایی که از پارسال مونده و پامچال

همه غرق در گل...

یک ساعتی نشستم

سوره ملک خوندم و ریز ریز حرف زدم


رسیدم خونه و رفتم سراغ گلهای توی پارکینگ

بهشون رسیدگی کردم و آب دادم و یه مقداری جابجایی انجام دادم

یکی دوتا قلمه حسن یوسف گرفتم و کنار فلاورباکسی که حسابی دلبری میکنه ، کاشتم

رفتم بالا و یه راست رفتم سراغ تراس

تراس هم پر از گل هست

گلهای اطلسی ... میمون .... شمعدانی .... سینره .... آلاله...کالانگوئه...  شب بوها

یک گلدان مرجان هم اون گوشه تراس هست که امسال پر از گل شده

هرروز برگهاو گلهای زرد و پژمرده را جدا میکنم و از دیدن جوانه ها و گلهای تازه لذت میبرم


با اینکه خسته بودم آب پاش را برداشتم و یه سری هم به گلهای سرسرا زدم

یه غبار پاشی سرسری

اما دیدن پاجوش های تازه آدم را به وجد میاره

گیاههایی که توی سرسرا نگه داری میکنم گل ندارن ولی تمام سال سبز هستند

پتوس ها.... کوروتون...کامپکت...برگ انجیری ها... فیلودندرون ... سانسوریا... آلوئه ورا.... هویا

البته اسم بعضی هاشون را هم بلد نیستم

بعد از رسیدگی به همه این گل و گیاهها، دیگه هلاک بودم



دراز کشیدم جلوی تلویزیون و به طور شانسی دیدم فیلم «برادران لیلا» شروع شد

در مورد همه زیاد شنیده بودم و هم زیاد خونده بودم

جز اون دسته فیلم هایی بود که قصد دیدنش را نداشتم

ولی بدون مقدمه شروع کردم به دیدنش...

من که علم کافی برای نقد و بررسی فیلم را ندارم ولی میدونم وقتی تمام شد کل اعصابم به فنا رفته بود



پ ن 1: ذهن آقای دکتر هم درگیر یه عالمه ماجراهای ناخواسته و خواسته شده

منم ذهنم درگیره

زنگ زدن به من و یه کمی حرف زدیم ... بعد انگار رفتم تو خلسه

سکوت کردم و داشتم توی ذهنم هنوز ماجرا را تجزیه تحلیل میکردم ولی چیزی به زبون نمی آوردم

بعد از چند دقیقه

یهو به خودمون اومدیم ... زدیم زیر خنده

دقیقا هر دومون توی فکر فرو رفته بودیم و داشتیم توی افکارمون حرف میزدیم و سکوت بین مون.... 



پ ن 2: ماه رمضون همه انرژیم را گرفته

بیشتر از همه عمرم تلویزیون تماشا میکنم



پ ن 3: خیلی لاک پشتی دارم کتاب میخونم

یه کتاب جذاب را اونقدر ریز ریز و آروم آروم دارم میخونم که عین چای داره از دهن میفته...



پ ن 4: للی هم از زندگیش شاکی شده ...

وضعیت اقتصادی نابسامان همه چی را بهم ریخته


پ ن 5: دلم نمیخواد با عموجانم حرف بزنم...


پ ن 6: یه سری از دید و بازدیدهای عید مانده برای بعد از عید

اونم عین چای ... سرد شده و از دهن افتاده

اما انگار چاره ای نیست

با اینهمه رخوت ... چطوری برم ؟


چون باد بهار عشق جنبان گردد / هر شاخ که خشک نیست رقصان گردد

سلام

روزتون زیبا


صبح یه کمی زودتر بیدار شدم

تند تند آماده شدم

ماشین چند روزی بود که ارور داده بود

لاستیک ها را قبل عید عوض کردم ، چند بار هم ارور تایر داشتم ، چندین بار بردم آپاراتی و هر بار آقای آپاراتی معتقد بودند که باد لاستیکها کاملا میزان و تنظیم هست

دیدم ارور لاستیک هست و اون ارور تعمیر و سرویس هم فعال شده

این شد که امروز صبح یه کمی زودتر اومدم بیرون و رفتم سمت نمایندگی

یک صف عریض و طویل ...

اولش از دیدنش وحشت کردم و گفتم تا ظهر ماندگار شدم

بعد دیدم یه آقایی که مسئول پذیرش هستند یکی یکی همینطوری که شماره میدن، سوال میکنن و عیوب را دسته بندی میکنند

وقتی عیب ماشین من را شنیدند، یکی از تعمیرکارها را صدا زدند

و کار در کمتر از چند دقیقه حل شد و من از صف خارج شدم

خدا را هزار مرتبه شکر

این شد که سریع برگشتم سمت دفتر...



حال بابای مغزبادوم بهتر شده

ولی همچنان در مرخصی به سر میبره

ولی انگار خواهر هم دچار شده

البته خفیف تر

مغزبادوم ترسوی ما هم هر یه عطسه و سرفه ای که میکنه یه بار به من زنگ میزنه و من با یه اطمینان صددرصدی بهش میگم هیچیت نیست

اینا آلرژی بهاری هست

و اون هم با شنیدن این حرف میره دنبال کار و زندگیش و حالش خوبه



از دیروز که در را باز کردم

یکی یکی همسایه ها اومدن سراغم

حال و احوال و تبریک سال نو ....

چه کیفی داره این حس قشنگ

بعضی ها با یکی دو جمله رسمی و گذرا

بعضی ها هم صمیمی تر و طولانی تر و با خوش و بش بیشتر




حافظ گشوده ام، و چه زیباست فال تو- حتما قشنگ می شود امسال حال تو

سلام

روزتون زیبا

بهارتون مبارک

روزهاتون همه پر از آرامش و شادی و حال خوش

دیگه اینبار هیچ عذری هم ندارم برای اینهمه غیبت

از اینکه اینهمه از هر طریقی حالم را پرسیدید ممنونم

دلخوش و دلگرمم به مهربونی هاتون

واقعیتش این بود که یه دوره کرونایی خیلی سخت را گذراندم و بعدش بی هیچ دلیل خاصی حال دلم خراب بود

اونقدر خراب که توی لاک خودم بودم و با هیچکس حرف نمیزدم

در حدی که با آقای دکتر هم خیلی کم و کوتاه مکالمه داشتم

کارهای روزمره را انجام میدادم و روزگار را آرام میگذروندم ولی دوست نداشتم از حال خودم با کسی بگم ....

روزهای دم عید امسال یه حال و هوایی برای خودش داشت

هم بهار اومده بود و طراوت و لطافت هرساله را با خودش آورده بود و هم اینکه حال و هوای مردم و جامعه یه طور دیگه بود و انگار عید نبود

هر بار اومدم از قشنگی ها و حال خوب بنویسم نشد که نشد....

تا امروز هم دفتر نیومده بودم

قصد داشتم تا آخر این هفته هم تعطیل باشم

ولی صبح بیدار شدم و یهو دلم خواست دست از این همه رخوت بردارم ...



عمه م که خیلی خیلی مریض بود و نیاز به امضاش داشتم در یک حرکت یهویی اجازه داد برای گرفتن امضا اقدام کنم

و دو روزی روی دور تند کارهای دادگستری و گرفتن مامور و ... با یه عالمه حرص خوردن انجام دادم و امضا انجام شد ....


نزدیک عید به سختی تمیزکار گیر آوردم

به سختی راه پله ها و پارکینگ و لابی را تمیز کرد و کلی پول اضافه گرفت و کلی غر زد و اصلا هم از کارش راضی نبودم

بعدازظهر روز آخر سال - قبل از سال تحویل با گل و شمع و عود رفتیم کنار مزار پدرجان

با مادرجان دوتایی

از عصر رفتیم و طولانی اونجا موندیم و غیر از دعا و قرآن ، نشستیم و دوتایی حرف زدیم و خاطرات دم عید را یادآوری کردیم و اشک ریختیم و یه جاهایی هم خندیدیم

پدرجان گز آردی پسته ای را خیلی خیلی دوست داشتند

همون را بردیم و همونجا به همه تعارف کردیم

سال تحویل را به زور بیدار بودم از خستگی

بعدش یه هفت سین میناکاری چیدم گوشه سالن و مادرجان برای روز اول عید - ناهار- خاله ها و دایی ها و دختراشون و همسراشون و .... دعوت کردند

حدود 25 نفر شدیم

برای هر سه تا فسقلی عیدی های مشابه خریدیم که به همدیگه حسادت نکنند

برای هرکدوم یه کوله پشتی (هرکدوم بسته به سن و سال خودشون)

داخل کوله ها هم برای هرکدوم یک دست لباس

برای دوتا فسقلیای کوچولوتر هرکدوم یک ماشین بامزه و برای مغزبادوم هم یک جفت کفش

این هدیه مشابه براشون خیلی جالب بود و کلی باهاش ذوق کردند

مهمونی خوبی بود تا نزدیک غروب طول کشید

بعدش هم خواهرا موندند خونه ما 


عموجانم که ترکیه زندگی میکنه به خاطر امضایی که لازم بود برای کارهای انحصار وراثت ما انجام بده بدون خبر روز 4 عید اومد ایران

روز پنجم امضا را ازش گرفتم و روز 8 هم رفتند....

یه مقدار مهمون بازی و برو بیا هم با عموجان داشتیم


با مادرجان به باغچه سرزدیم

طبق تجویز اون مهندسی که برای باغچه آورده بودیم به درختها سم زده شد

دو مدل تقویتی در فاصله های زمانی مشخص به باغچه داده شد

با مادرجان سبزی کاشتیم

نعناها با رسیدن بهار یهو قد کشیدند و مجبور شدیم دو سه مرتبه برای چیدن نعنا بریم باغچه


آهان اینم بگم

یکی از مستاجرها رفت و یک مستاجر جدید به جاش اومد

یه آقایی که توی کار نهال و درخت و گل و گیاه هست

ازم اجازه گرفتند و فلاور باکس دم در را پر از گلهای زیبا کردند

دوتا گل حنا پر از گل... دوتا کالانگوئه پر از گل ... یک گلی که اسمش را نمیدونم ولی گفتند پیوند پیچک و نیلوفر هست و خیلی خیلی خوشگله

یک گل دیگه هم هست که گلهای زرد داره ولی اسمش را نمیدم

خلاصه که خیلی خیلی خوشگل شده

خودشون سنگهای رنگی هم آوردند و سطح خاک باغچه را با سنگهای رنگی تزئین کردند

کلی حال و هوای جلوی در عوض شده



بازم اطلسی خریدیم برای آویزهای توی تراس

یه عالمه همه شب بو هایی که کاشتیم و خریدیم توی تراس دلبری میکنند

البته که وقتی پدرجان بودند ....ولی خب... چاره ای نیست ... زندگی ادامه داره ...



تولد مغزبادوم با یه دورهمی دلچسب برگزار شد

یه روز هم افطار دعوت شدیم خونه دختردایی و خیلی خوش گذشت

یه روز هم برای افطار رفتیم خونه خواهرجان و دوتا وروجک کلی ذوق کردند و خیلی خوش گذشت


البته بابای مغزبادوم از روز دهم دچار کرونای خیلی شدید شد و سه روزی بیمارستان بستری بود و به لطف خدا دیروز مرخص شد

البته همچنان مریض هست

و همینجا بگم که این موج جدید و فراگیر را جدی بگیرید و تا جایی که براتون ممکنه رعایت کنید تا ازش عبور کنید

شاید دیگه کرونا کشنده نباشه ولی به شدت آزار دهنده و سخت هست

البته برای کسانی که بیماری زمینه ای دارند یا سیستم ایمنی قوی ندارند همچنان خطرناک و کشنده هم هست...



در آخر ...

ماه رمضان را دوست دارم

لحظه های ناب این ماه بینظیر را نادیده نگیرید

برای همه ی کسانی که دوستشون دارید دعا کنید و مطمئن باشید انرژی خوب دعاهاتون اول از همه توی زندگی خودتون جاری میشه

منم در دعاهای قشنگتون سهیم کنید

دعاگوی تک تک تون هستم