روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

دوباره یک هفته ننوشتم!!!!

سلام دوستای خوبم

دیگه باید برای خودم جریمه در نظر بگیرم

چطور یه هفته گذشته و ننوشتم؟؟؟

البته ناگفته نماند که دوباره مریض شدم

نمیدونم اسمش انفولانزاست، سرماخودگیه، یا هرچی... فقط میدونم دو روز را در بیهوشی مطلق به سر بردم...

دوشنبه را روزه گرفتم... سه شنبه را هم

چهارشنبه خیلی بی حال بودم... اما سحر بیدار شدم و روزه....

ولی از ظهر به بعد کلا از حال رفتم

و بعد تب و لرز

بعد هم گلو درد و بدن درد شدید....

دیشب نیمه های شب تب و لرز شدیدی داشتم، دندونام از سرما به هم میخورد و چند دقیقه بعد چنان خیس عرق میشدم که تمام رختخوابم خیس بود....

ولی بعد از چند ساعت و نزدیک صبح انگار بهتر شدم

صبح دوش گرفتم و حالا انگار کمی بهترم....

اینهمه برنامه ریزی داشتم برای تک تک لحظه های اسفند و بعدترش زمان...

اما کلا اسفند را به بیماری گذروندم...




پ ن۱: عیدی فسقلیا را زودتر خریده بودم و فقط مانده کادو کردنشون


پ ن۲: همسایه پایینی زنگ زد حالم را پرسید و گفت تعجب کردم امسال هنوز توی فلاورباکس گل نکاشتید...

وقتی فهمید به شدت مریضم، گفت امسال من اینکار را انجام میدم...

البته اگه یادتون باشه پارسال هم خودش زحمت این کار را کشیده بود

بهتر بشم و برم پایین حتما عکسش را براتون میزارم توی اینستاگرام


پ ن۳: برای پدرجانم هم هنوز گل نبردم

در اولین فرصت....

اونم عکس میدم


پ ن۴: گلدانهام هم در انتظار رسیدگی هستند


پ ن۵: اخ اخ

یه ماجرایی هم با پشت بام داریم که فعلا حال تعریف کردنش را ندارم

ولی بعد حتما براتون میگم...

باید از این مواد عایق بخرم و یه قسمتی را ترمیم کنم....

روزگاری که میگذرد....

سلام

روز آفتابیتون بخیر

نور و روشنایی مهمانِ خانه های دلتون

با بدوبدوهای اسفندماهی چه میکنید؟

رسیدیم به ده روز آخرسال و شمارش معکوس....



پنجشنبه از صبح رفتیم خونه خاله جان تولد بازی

همزمان با خاله و اطلسی رسیدیم و با هم رفتیم داخل

خاله جان از درختی که توی باغچه خونشون هست برامون نارنج اورده بودند

کادو بازی و تولد بازی 

خواهرجان و پسته و فندوق هم اومدند

خواخرجان و مغزبادوم یه کمی دیرتر اومدند چون مغزبادوم آزمون انلاین زبان داشت

در نهایت دور هم ناهار خوردیم

خاله یه مانتوی لنین خوشگل برای خواهرجانش کادو آورده بود، اما دقیقا مطابق سلیقه من بود و خاله خیلی دوستش نداشت و اینگونه شد که کادوی تولد به نام خاله، اما به کام من شد....

بعدازظهر با خاله رفتیم یه سر به یه مریض بدحال زدیم و برگشتیم برای ادامه تولد بازی...

تا ۱۱ شب هم دور هم بودیم

برگشتیم خونه و ساعت از ۱۲ گذشته بود که مادرجان دلشون شور زد برای اون مریض و قرار شد بریم خاله را سوهر کنیم و یه سر به مریض بزنیم

تا رسیدیم ساعت یک شب بود و اتفاقا مریض تنها و بدحال بود...

تا صبح ماندیم

صبح برگشتیم و سه ساعتی خوابیدیم

با صدای زنگ اقای سرویسکار آسانسور بیدار شدیم 

اون آقای کازش را انجام داد و رفت

من و مامان هم سرگرم کمدها و مرتب کردن و جابجایی ها شدیم

ساعت ۵ ناهار خوردیم و غذا برداشتیم همراه آبمیوه و باز رفتیم سراغ مریض...


امروز صبح ماشین را بردم نمایندگی برای سرویس سالیانه

بعدش هم با مادرجان رفتیم به و سیب خریدیم برای خشک کردن

تازه رسیدیم خونه

گفتم باید نوشتنها را منظم کنم

برای همین این پست را با گوشی نوشتم...

غلط غلوطهای منو نادیده بگیرید...



پ ن۱: نی نی دختردایی جان به دنیا اومد

کوچکترین عضو فامیل


پ ن۲: تقویمها را چاپ کردم و روز تولد خاله برای همه بردم

همه مثل هرسال کلی ذوق کردند


دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم.... وین درد نهان سوز نهفتن نتوانم

سلام

روزتون زیبا

اسفند ماه قشنگترین پر از بهترین ها

روزهای آخر زمستونتون دلچسب

امیدوارم دلخوشیهاتون روز به روز زیادتر بشه

براتون سلامتی و شادابی و دلخوش آرزو میکنم

بعدش جیب پر پول و ثروت حلال و برکت در مال

دلم میخواد هممون در آرامش و آسایش زندگی کنیم

دلم میخواد برای هر چیزی که میدویم و تلاش میکنیم دست یافتنی باشه

درسته که جوجه ها را باید آخر پاییز شمرد... اما ته زمستون که سال تمام میشه هم یه حساب کتابی بکنید ببینید برنامه هاتون برای سال جدید چی هست

یه نگاهی به سالی که گذشت

یه برنامه ریزی کلی برای روزهای پیش رو

لیست آرزو درست کنید

برای خودتون هدف مشخص کنید

بالاخره آدمیزاد نیاز به امید و انگیزه داره



دیروز تا 3 سرکار بودم

پسرعمه زنگ زد و یه عالمه حرف زد و در نهایت برای بار هزارم به این نتیجه رسیدم که چرا من جوابش را میدم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

رفتم خونه و ناهار خوردم و اصلا نفهمیدم چطوری بیهوش شدم



امروز صبح بدو بدو رفتم دفترخانه

یکی دوتا از وکالتهایی که گرفته بودم اشکال داشت و زمان گرفتن وکالت متوجه اون اشکالات ریز نشده بودم

رفتم ببینم چیکار میشه کرد

که البته یکی دوتا راه کار داد و منو ارجاع داد به بانک و پیشخوان و فلان و بیسار... بگذریم

نمیشد روزم را خراب کنم

رفتم دفتر پیشخوانی که گفته بود و اون آقایی که گفته بودند برم پیششون نبودند ... منم بانک را بیخیال شدم و اومدم دفتر

قرار بود یه کار عجله ای برای یکی انجام بدم که انگار منصرف شده بود و کنسل کرده بود

گفتم تند تند پستم را بنویسم و برم سراغ ترانس زدن میناکاریها

دوستای قدیمی تر یادشونه که این قسمت میناکاری را چون ریخت و پاش زیادی داره و همه جا را کثیف و نامرتب میکنه خیلی دوست ندارم

ولی خب چاره ای هم نیست ... باید انجامش بدم

اگه این کار را بکنم ... میتونم زنگ بزنم کوره و نوبت بگیرم و کارها را برسونم به کوره



میخواستیم برای تولد خاله جان سوپرایزشون کنیم

ولی خودشون پیش دستی کردند و همه مون را دعوت کردند برای فردا

من و یکی از خواهرها یه ست لحاف (پنبه دوزیها) و ملافه و روبالشتی خریدیم

که البته اینترنتی خریدیم و آدرس خودشون را دادیم و چند روز پیش رسیده بود دستشون و سوپرایز شدند و کلی ذوق کردند

اینا را گفتم که در جریان باشید تیلوتیلو طبق معمول پنجشنبه نیستش...





پ ن 1: امروز میخوام تقویم ها را چاپ کنم و فردا ببرم که به همه بدم


پ ن 2: میخوام یکی از عکسهای خاله جان و آلاله را که توی گوشیم دارم چاپ کنم روی تخته شاسی و ببرم براشون

فکر کنم خوششون بیاد


پ ن 3: میخواستم چسب بزنم به یه وسیله ای یه قطره ش ریخت روی بلوزم

دقیقا جلوی بلوزم...

و کلی حرصم دراومد


پ ن 4: جناب پسرعموجان به نظرم دست از قهر بردارید آخر سالی...



پ ن 5: من با لطف پروردگار با وجود همه غصه ها تونستم با غصه نبودن ها و دلتنگی ها کنار بیام

اما حالا فهمیدم هنوز سوگوار و داغدارم...

هر ضربه و تلنگر کوچیکی دلم را اندازه یه طوفان آشوب میکنه



پ ن 6: برای آقای دکتر یه چیزی تعریف میکنم و یه عالمه میخندن

نیم ساعت بعد زنگ زده بهم میگه ... یه بار دیگه تعریف کن... خیلی خوب تعریف کردی... کلی خندیدیم... دلم میخواد بازم بخندم ...



پ ن 7: منتظر ماه رمضان هستید یا نه؟


من آنِ توام مرا به من باز مده . . .

سلام

روز قشنگ اسفند ماهیتون بخیر

اصلا روزتون قشنگ

اسفند ماهتون قشنگ

روزگارتون پر از بوی بهار

براتون شور و شوق و هیجان و حال خوب آرزو میکنم ...

امروز اینجا هوا بینظیر و عالیه

هوای تمیز

خنکای بهاری

و یه عالمه آفتاب مهربون و روشنایی دلچسب...

من به نور زنده ام

آدمی هستم که روزهای ابری دلم برای آفتاب تنگ میشه

من روشنایی ها را دوست دارم ... اینکه صبح بیدار شم و ببینم بازی نور شروع شده ....



دیروز تا برم خونه ساعت 3 بود

تصویری با عموجان صحبت کردم و یه بار دیگه دلم گرفت

از اینکه یکی یکی عزیزام دارن تبدیل به تصویر میشن

من دوست دارم عزیزام را از نزدیک ببینم و در آغوش بگیرم و عطر وجودشون را حس کنم

ولی خب ... فعلا به جبر جغرافیا باید با این موضوع هم کنار بیام

با داداشم و همسرش حرف بزنم و هی بغض فرو بدم ... بگذریم ...


خلاصه که بعد از تماس با عموجان ناهار خوردیم و اونقدر خسته بودم که بیهوش شدم

یکساعتی خوابیدم و بعدش دوش گرفتم و خونه خواهر دعوت بودیم

مغزبادوم چشم به راه بود و یکی دو باری زنگ زد

آماده شدیم و رفتیم

دایی جان و دخترهاش را دعوت کرده بود و ما...

بگذریم که خیلی دلم گرفت که اون خواهر را دعوت نکرده بود... و خیلی خیلی از این موضوع غمگین شدم ولی چه میشه کرد...

دور هم بودیم و شام خوردیم و حرف و حرف و حرف

تا نزدیک ساعت 12 دور هم بودیم و تا جمع و جور کنیم و برگردیم سمت خونه ساعت 1 شد

دیگه بیهوش بودم...


صبح اومدم سرکار

هوا عالیه

یواش یواش صدای پای بهار از هرگوشه ای شنیده میشه

دلم میخواد با للی برم بیرون و قدم بزنم

ولی امروز هم شلوغم و باید به کارهام رسیدگی کنم

میخوایم آخر هفته تولد بازی راه بندازیم برای خاله جان... باشد که رستگار شویم...







پ ن 1: چند روز پیش میز آرایشم را مرتب و تمیز کردم

اندازه یه پلاستیک بزرگ هرچیزی را که تاریخش گذشته بود و چیزهایی که دیگه ازشون خوشم نمیومد، را ریختم بیرون

یه عالمه چیز میز خریده بودم که بلا استفاده بودن و هی از این ور میزاشتم اونور... همه اونا هم رفتن و به تاریخ پیوستند...

در عوض یه عالمه ماسک لب و صورت و زیر چشم سفارش داده بودم که به دستم رسیده بود... چیدمشون جلوی دستم تا از همشون استفاده کنم ...




پ ن 2: یادتونه چندتایی کرم از آقای دکتر هدیه گرفتم برای تولدم!!!!

اصلا یادم رفته بود... آوردمشون جلوی دستم تا ازشون استفاده کنم




پ ن 3: چند سال پیش داداش و همسرش یه کیف خوشگل برای مادرجان سوغاتی آورده بودند

از اون مدلایی که مادرجان استفاده نمیکنن

اونم آویزون کردم به جالباسی تا توی فصل جدید بشه کیف من!!!

چه خبره یه عالمه از چیز میزامون را اصلا یادمون میره...

باید یه عالمه کیف و کفش از توی کمدم بریزم بیرون



پ ن 4: دیدن جای خالی ماشین پدرجان مثل خنجر به دلم فرو میره

هربار میرم توی پارکینگ ناخودآگاه چشمام خیس میشه

انگار امیدوارم بودم هنوز...

در را که باز میکردم و چشمم میخورد به ماشین حس میکردم بابا هستش... حالا دیگه نیستش...



پ ن 5:تا حالا در کنار حضرت یار همچین تجربه ای را نداشتم

و چقدر دوست دارم رفتارش را توی جمع های اجتماعی

و چقدر دوست دارم برخوردش با من را توی جمع های اجتماعی

و چقدر خوبه که هست...


همایون بادت این روز و همه روز

سلام

سلام به همه دوستای خوبم که اینقدر بهم محبت دارید و اینهمه ازم سراغ گرفتید

اصلا نمیدونم چی شد که یهو اینهمه روز گذشت و اینجا نیومدم

اصلا زندگی چرا اینهمه روی دور تند هست و چطوری تاریخها تیک میخوره



اون شنبه ای که بین التعطیل بود اومدم سرکار

ولی اونقدر کارهام فشرده بود که نتونستم بنویسم


یکشنبه را تعطیل بودم

و همش به رخوت و آرامی گذشت


دوشنبه ش که یهو اون جبهه هوای سرد سر و کله ش پیدا شد و برف بارید و همه جا سفید شد ، موندم خونه

استارت خونه تکونی را زدم و از اتاق مادرجان شروع کردیم

خودشون کمدها و کشوها را مرتب کرده بودند

منم تخت را جابجا کردم و پرده ها را درآوردم و خلاصه حسابی در و دیوار و پنجره ها را شستیم و خودمون را هلاک کردیم


سه شنبه هم باز هوا برفی و سرد بود و ترجیح دادم از خونه بیرون نیام

برای همین از صبح که بیدار شدم خودم را مشغول تمیزکردن اتاق مهمان کردم

تخت و مبل را از اتاق آوردم بیرون و زیرش را حسابی تمیز کردم

پرده و لوستر و ...

همه ملافه ها و لحاف و رواندازها را هم شستیم ...


چهارشنبه چند تا کار واجب داشتم که باید حتما میومدم دفتر

اومدم و تند تند کار کردم

خواهر جان بهم زنگ زد و گفت برام نوبت انجام کارهای پوستی گرفته و علیرغم میل باطنیم زورم کرد که باید برم ...

دیگه نشد پست بنویسم و سرظهر بدو بدو خودم را رسوندم کلینیک

حالا از کلینیک نگم که غلغله...

دو ساعتی نشستم و در همین حین چند تایی خانم اونجا بودند که خودشون مشغول صحبت با من شدند

در طی این صحبت ها یه خانم 68 ساله از تجربیات چندین و چند ساله و یه عالمه کارهای زیبایی که انجام داده بود گفت و گفت و گفت ...

و در همین موقع بود که دوتا پا داشتم... دوتا دیگه هم قرض کردم و الفرار...

بعد از دوساعت کامل توی مطب بودن، زمانی که نزدیک نوبتم بود ... فرار کردم و اومدیم بیرون و ترجیح دادم همچنان یه نچرال با کمی چروک و جای پای سن باشم ...

بعدش هم باید با مادرجان میرفتیم خریدهای روزانه و خلاصه تا برسیم خونه شب شده بود


پنجشنبه هم از صبح خواهرا و وروجکا اومدند خونمون

یعنی چشمام را که باز کردم عطر قورمه سبزی خونه را پر کرده بود

منم برای فسقلیا اسنک درست کردم که بیشتر بهشون خوش بگذره

تا شب هم همه اونجا بودند

شب حدود ساعت 9 بود که بهم یه خبری رسید که نشون میداد باید صبح کله سحر برم سمت قم ...

برای انجام یه سری کار که البته باید شنبه هم کارهای اداریش را پیگیری میکردم

این شد که خواهرا که رفتند با مادرجان یه چمدان کوچولو برداشتیم و وسایل را ریختیم داخلش و جمع و جور کردیم


صبح جمعه بیدار شدم و دوش گرفتم و صبحانه

ولی دیدم همه بهم پیام دادند که صبح زود نرو و تو جاده برف و یخ هست و صبر کن کمی هوا بهتر بشه و آفتاب در بیاد

صبر کردم تا ساعت 9 صبح

9 صبح رفتم سراغ ماشین پدرجان و استارت!!!!!!

و روشن نشد که نشد... باطری ....

زنگ زدم به باطری فروشی که همیشه برامون باطری ماشین عوض میکنه... گوشیش خاموش بود

زنگ زدم به شوهرعمه جان که آچار فرانسه این مواقع هست و خدا خیرش بده که در این مواقع به داد آدم میرسه...اما ایشون هم شیفت بود و سرکار...

ماشین خودم را برداشتم و راه افتادم ببینم کجا میتونم یه باطری فروشی مشغول به کار اونم ... روز تعطیل... روز جمعه ... پیدا کنم

وقتی یک ساعت گشتم دیگه داشتم ناامید میشدم که یکی پیدا کردم و ازش خواهش کردم با عجله بیاد و باطری ماشین را تعویض کنه...

دیگه تا اون آقا بیاد و باطری را تعویش کنه ساعت از 11 گذشت ...

حالا من ساعت 3 قم قرار دارم...

با مادرجان سوار شدیم و بنزین زدم و نزدیک یک ربع به 12 راه افتادیم

خدا را شکر هوا عالی بود

دو طرف جاده پر از برف بود و منظره برفی بینظیر و زیبا بود

کنار جاده عکس گرفتیم ... آهنگ گوش دادیم و رفتیم و رفتیم و رفتیم

یکراست رفتیم «خانه معلم قم» ... ساعت 3 بود که رسیدیم

البته توی مسیر ماجرا را برای کسی که باهاش قرار داشتیم توضیح دادم و قرارمون شد ساعت 4

خانه معلم اتاق گرفتیم و چمدان و وسایلمون را گذاشتیم و پیش به سوی لوکیشن قرار

نزدیک 3 و 45 رسیدیم و دقیقا به موقع بود

اما ... اما ... اما ...

یادم رفته بود مدارکی که باید میبردم را از توی چمدان بردارم...

اینجا بود که دیگه از دست خودم واقعا عصبانی شدم ... اما ... اینجا بود که ناجی من آقای دکتر از راه رسید

ایشون هم برای کمک به من و اینکه تنها نباشم گفته بودند که میان...

ایشون رسیدند و ماجرای جاگذاشتن مدارک را گفتم و البته که عصبانی شدند ولی طبق معمول با آرامش گفتند که میریم و میاریم مدارک را

خلاصه که توی شلوغی عصر جمعه رفتیم به سمت خانه معلم و مدارک را برداشتم و برگشتم و البته کارها پیش رفت...

ساعت نزدیک 7 کارمون تمام شد و کارهای اداری ماند برای شنبه

مادرجان رفتند حرم و منم به صورت نامحسوس رفتم که یه دوری با جناب یار بزنم...

یه کمی توی ماشین حرف زدیم و توی کافی شاپ نشستیم و یه دمنوش خوردیم و بعدش من را رسوندند حرم

شام را از همون خانه معلم گرفتیم و شب بیهوش شدیم


صبح شنبه برای کارهای اداری رفتم و باید چند جایی میرفتم و آقای دکتر بازم خودشون را بهم رسوندند و کار حل شد

ساعت نزدیک 11 بود کارمون تمام شد و خداحافظی کردیم و من اسنپ گرفتم و رفتم سمت مادرجان

با همون اسنپ و مادرجان رفتیم به سمت جمکران

نماز ظهر را جمکران خوندیم

من زیر این گنبدهای آبی عجیب آرامشی دارم ...

بعد از زیارت برگشتیم سمت خانه معلم و ناهار را همونجا خوردیم

بعدش هم پیاده و قدم زنان رفتیم سمت حرم

چای نذری خوردیم

زیارت کردیم

رفتیم ساعدی نیا و سوهان خریدیم

از یه جایی باز پیاده و قدم زنان اومدیم سمت خانه معلم ... ولی دیگه له شده بودیم از بس که راه رفته بودیم

شب تا دیر وقت با مادرجان حرف میزدیم... ساعت حدود 3 خوابیدیم

صبح یکشنبه بعد از صبحانه اتاق را تحویل دادیم

یه اسنپ گرفتیم برای اصفهان

ساعت حدود 3 رسیدیم خونه...

و یه کار نفس گیر دیگه ، با لطف پروردگار به پایان رسید....



امروز صبح زود رفتم کافی نت و از کارهایی که برام انجام داده بودند تشکرکردم و حق الزحمه شون را پرداخت کردم

بعد هم بدو بدو اومدم دفتر

باید تا ظهر نشده چند تا کار را سرو سامان بدم ...

و این یعنی زندگی روی دور تند ادامه داره



درسته که گاهی همه چیز سخت و پیچیده میشه

درسته که گاهی بالا و پایین زندگی اونقدر زیاد میشه که حس میکنیم وسط این دریای متلاطم داریم غرق میشیم

درسته که گاهی...

اما هر لحظه ای که خداوند اجازه نفس کشیدن بهمون میده یه هدیه ست ... این لحظه ها چه سخت ... چه آسون ... قسمتی از زندگی هستند

نباید غرق بشیم

نباید ناامید بشیم

نباید کم بیاریم

چرا گاهی دست خودمون نیست زیر فشارهای سخت استخونهامون صداشون در میاد... ولی باید عین یه شناگر حرفه ای سرمون را از آب بیاریم بالا، یه نفس تازه بگیریم و ادامه بدیم

زندگی همینه

همین سختی ها و دردها و رنجهاست که باعث میشه آرامش معنا پیدا کنه

همین غصه هاست که باعث میشه شادی را لمس کنیم و ازش لذت ببریم

چاره ای هم نیست ... همینه ...

دلم میخواست اسفندم را طور دیگه ای بگذرونم

ولی الان هم شاکرم از پروردگاری که دونه دونه لیست کارها را تیک میزنه

این سومین اسفند بدون پدرجانم هست

و حالا دیگه میدونم دنیا چه با ما .. چه بی ما... میگذره...پس تا فرصت هست باید لحظه ها را غنیمت بدانیم


حالا توصیه های ننه تیلوی درونم:

نوروز را یادتون نره

تمیزکار را هماهنگ کردم برای 25 اسفند بیاد راه پله ها و لابی و پارکینگ را تمیز کنه

سالن و آشپزخونه هم مانده که میخوام برقش بندازیم با مادرجان

البته که این تمیزکاری حس و حال خوب به خودمون میده و قرار نیست به خاطر تمیزکاری خودمون را هلاک کنیم .. چون تمیزکاری روتین زندگیه

بعدش هم باید گل بخریم

گلهای تازه و شاداب که میان تون خونه انگار با خودشون بهار را به خونه میارن

عیدی های فسقلی ها را خیلی قبل ترها خریدیم و از این بابت خیالم راحته

باید برای خواهرا عیدی بخرم

برای دخترخاله ها هم خریدم

باید برای مزار پدرجان هم گل بخرم و ببرم بکارم

میخوام میناکاریهایی که آماده کردم را قبل از عید برسونم به کوره ... باید یه کمی عجله کنم

دلم میخواد با للی و دانا بریم قدم بزنیم ... لابلای شلوغیا

توی خیابونایی که غلغله ست ... پر از حس عید... پر از شور بهار

خرید ندارم ... ولی میخوام انرژی آدمهایی که خرید میکنند را ببینم

میخوام برق چشمای بچه هایی که کفش لباس نو میخرن را تماشا کنم

خلاصه که برای اومدن بهار ... برنامه ها دارم ...

تازه کلی هم کار مونده ... میخوایم پرونده سال 1402 را ببنیدم ...

 پس باید کلی زحمت بکشیم و حساب کتابمون را با خودمون روشن کنیم







پ ن 1: ببخشید دیر نوشتم و طولانی

شاید خوندنش خسته کننده شد

اما میخوام با خودم قرار بزارم با گوشی پست های کوچولوکوچولو بنویسم که اینهمه دیر به دیر نشه و خودم را ملزم کنم به روزانه نویسی...


پ ن 2: حضرت یار را دیدیم...

اما انگار بحران چهل سالگی دلم را زیر و رو کرده

تازه وقتی میبینمش دلتنگ تر میشم ... 

دیروز حس میکردم از دلتنگی سلول سلول تنم درد میکنه

بغض کرده بودم و یه چیزی روی قلبم چنان سنگینی میکرد که گویا میخوام جان به جان آفرین تسلیم کنم ...

امروز صبح که بیدار شدم با تیلوی درونم حرفای خوب زدم ... ولی هنوز آروم نشدم ... دلتنگم


پ ن 3: هرکی بذرنفاق بکاره ... کینه درو میکنه

مراقب باشید

گاهی کارهایی که میکنیم بی غرض و مرض هست اما باعث رنجش میشه

سعی کنیم حواسمون به هم باشه ...

بیداری شکفته پس از شوکران مرگ...

سلام

سلام به همه اسفندماهیا

سلام به اونایی که مثل من عاشق اسفند ماه هستند

سلام به اونایی که اسفند را یه فصل عاشقانه زیبا قبل از بهار میدونن نه یه ماه از فصل زمستون...



خوب هستید

همچین در دام انفولانزا اسیر شدم که نگو و نپرس

چهارشنبه از سر شب حس کردم یه حالی هستم

بساط دمنوش را راه انداختم و کلی ویتامین خوردم

صبح پنجشنبه که بیدار شدم یه کمی بیحال بودم

فسقلیا صبح زود اومدن خونمون

لباس پوشیدم و با فندوق و پسته رفتیم سوپر و خرید کردیم

بعدش باهاشون رفتم نانوایی

بعدش یه مغازه از این خوشحال فروشیا نزدیک نانوایی بود که بردمشون و گفتم هرچی میخواین بردارین

هرکدوم یه چراغ قوه برداشتن و ساز دهنی

برای مغزبادوم هم یه چیزایی برداشتن

بعد رفتیم یه سری به پدرجان زدیم

برای پدرجان شمع و عود روشن کردیم

براشون خوردنی خریدم و برگشتیم خونه

تا نزدیک ناهار هم خیلی بد حال نبودم ... ولی دیگه یهو بدحال شدم

ماسک زدم و رفتم توی اتاقم که لااقل بقیه مبتلا نشن

خاله و الاله هم اومده بودند

کم کم بدحال و بدحال تر شدم

سرشب تحملم تمام شد و بدو بدو رفتم کلینیک

غلغله بود... تب داشتم و تحمل اون شلوغی خیلی سخت بود ولی چاره ای نبود

خانم دکتر تبم را گرفت و متوجه شد که خیلی تب بالایی دارم

سرم و ویتامین سی و تب بر و ...

برگشتیم خونه و مهمونا یکی یکی رفتند

ولی کلا بد حال بود

شنبه را به بیهوشی گذروندم و هیچی از اطرافم متوجه نمیشدم از شدت بی حالی و بدن درد

یکشنبه مادرجان هم با تمام رعایتی که من کردم مبتلا شدند

سرفه های شدید شبانه و بی حالی که اصلا قصد رفتن نداره

ولی دیروز مجبور شدم برای یه سری کار از خونه بیام بیرون

باید یه سری مدارک از یه جایی میگرفتم و تحویل بانک میدادم

بانک هم یه جای فوق العاده شلوغ که هیچوقت جای پارک نیست...

کلی پیاده روی کردم تا برسم به بانک در حالی که نا نداشتم حتی قدم از قدم بردارم...

خلاصه که کارها هم در نهایت انجام نشد و موکول شد به امروز...

بعدش هم رفتم کافی نت برای تمدید پروانه کسب!

اونم گفت یه سری مدارک براش ارسال کنم




امروز صبح هم باز دیر از خونه اومدم بیرون چون واقعا توان نداشتم

ساعت 9 بود رسیدم بانک

کار طولانی و مسخره و کاغذ بازی که من واقعا عین دور باطل داخلش گیر کردم ...

کار بی سر و ته بازم حل نشد و کلی نیاز به دوندگی و کاغذ بازیهای بیشتر داره ...

کافی نت را پیگیری کردم و اونم کلی دنگ و فنگ بیخود داره

میگه باید کلاس احکام تجارت شرکت کنید... میگم من ده سال پیش آزمون دادم و ...

میگه که فرمالیته ست ... باید چهارصد و خرده ای پول بدید ... فهمیدم قضیه چیه

میگم من باید شرکت کنم ... میگه نه من حلش میکنم ... یعنی پولش را باید بدیم...

خلاصه که سپردم بهش تا حلش کنه و کارهای مربوط به تمدید پروانه را انجام بده

نهایتا باید پول بدیم دیگه..

در این بین دوتا کار دیگه هم باید انجام میدادم که دادم

و الان اومدم یه سری دفتر

یه فایل جدول خیلی طولانی صد و خرده ای صفحه را باید ویرایش کنم که اصلا حالش را ندارم

دوتا برنامه کلی هست که باید بنویسم و طراحی کنم که اونم اصلا در توانم نیست



تنها کار مفیدم الان این هست که بطری آب پرتقالی که مادرجان برام گرفتند را گذاشتم کنار دستم و پست مینویسم!

حالم بهتره

هوا یهو اونقدر گرم شده که امروز از پوشیدن هودی واقعا به خودم لعنت فرستادم

کلاسهای باشگاهم را نرفتم

و دارم به شدت با انفولانزا دست و پنجه نرم میکنم ...







پ ن 1: عجب هوایی شده

قرار هست زاینده رود را هم باز کنند

باید اسفند را یه جور متفاوت زندگی کرد



پ ن 2: چند تا کار اداری دست و پا گیر دارم

کارهایی که از سر بیتوجهی و درست کار نکردن دفترخانه و اون سردفتر بی حواسشون واقعا گرفتارم کرده

امیدوارم بتونم قبل از رسیدن بهار از شر این فکرهای مزاحم رها بشم



پ ن 3: تقویم هام را چاپ نکردم ...