روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

همایون بادت این روز و همه روز

سلام

سلام به همه دوستای خوبم که اینقدر بهم محبت دارید و اینهمه ازم سراغ گرفتید

اصلا نمیدونم چی شد که یهو اینهمه روز گذشت و اینجا نیومدم

اصلا زندگی چرا اینهمه روی دور تند هست و چطوری تاریخها تیک میخوره



اون شنبه ای که بین التعطیل بود اومدم سرکار

ولی اونقدر کارهام فشرده بود که نتونستم بنویسم


یکشنبه را تعطیل بودم

و همش به رخوت و آرامی گذشت


دوشنبه ش که یهو اون جبهه هوای سرد سر و کله ش پیدا شد و برف بارید و همه جا سفید شد ، موندم خونه

استارت خونه تکونی را زدم و از اتاق مادرجان شروع کردیم

خودشون کمدها و کشوها را مرتب کرده بودند

منم تخت را جابجا کردم و پرده ها را درآوردم و خلاصه حسابی در و دیوار و پنجره ها را شستیم و خودمون را هلاک کردیم


سه شنبه هم باز هوا برفی و سرد بود و ترجیح دادم از خونه بیرون نیام

برای همین از صبح که بیدار شدم خودم را مشغول تمیزکردن اتاق مهمان کردم

تخت و مبل را از اتاق آوردم بیرون و زیرش را حسابی تمیز کردم

پرده و لوستر و ...

همه ملافه ها و لحاف و رواندازها را هم شستیم ...


چهارشنبه چند تا کار واجب داشتم که باید حتما میومدم دفتر

اومدم و تند تند کار کردم

خواهر جان بهم زنگ زد و گفت برام نوبت انجام کارهای پوستی گرفته و علیرغم میل باطنیم زورم کرد که باید برم ...

دیگه نشد پست بنویسم و سرظهر بدو بدو خودم را رسوندم کلینیک

حالا از کلینیک نگم که غلغله...

دو ساعتی نشستم و در همین حین چند تایی خانم اونجا بودند که خودشون مشغول صحبت با من شدند

در طی این صحبت ها یه خانم 68 ساله از تجربیات چندین و چند ساله و یه عالمه کارهای زیبایی که انجام داده بود گفت و گفت و گفت ...

و در همین موقع بود که دوتا پا داشتم... دوتا دیگه هم قرض کردم و الفرار...

بعد از دوساعت کامل توی مطب بودن، زمانی که نزدیک نوبتم بود ... فرار کردم و اومدیم بیرون و ترجیح دادم همچنان یه نچرال با کمی چروک و جای پای سن باشم ...

بعدش هم باید با مادرجان میرفتیم خریدهای روزانه و خلاصه تا برسیم خونه شب شده بود


پنجشنبه هم از صبح خواهرا و وروجکا اومدند خونمون

یعنی چشمام را که باز کردم عطر قورمه سبزی خونه را پر کرده بود

منم برای فسقلیا اسنک درست کردم که بیشتر بهشون خوش بگذره

تا شب هم همه اونجا بودند

شب حدود ساعت 9 بود که بهم یه خبری رسید که نشون میداد باید صبح کله سحر برم سمت قم ...

برای انجام یه سری کار که البته باید شنبه هم کارهای اداریش را پیگیری میکردم

این شد که خواهرا که رفتند با مادرجان یه چمدان کوچولو برداشتیم و وسایل را ریختیم داخلش و جمع و جور کردیم


صبح جمعه بیدار شدم و دوش گرفتم و صبحانه

ولی دیدم همه بهم پیام دادند که صبح زود نرو و تو جاده برف و یخ هست و صبر کن کمی هوا بهتر بشه و آفتاب در بیاد

صبر کردم تا ساعت 9 صبح

9 صبح رفتم سراغ ماشین پدرجان و استارت!!!!!!

و روشن نشد که نشد... باطری ....

زنگ زدم به باطری فروشی که همیشه برامون باطری ماشین عوض میکنه... گوشیش خاموش بود

زنگ زدم به شوهرعمه جان که آچار فرانسه این مواقع هست و خدا خیرش بده که در این مواقع به داد آدم میرسه...اما ایشون هم شیفت بود و سرکار...

ماشین خودم را برداشتم و راه افتادم ببینم کجا میتونم یه باطری فروشی مشغول به کار اونم ... روز تعطیل... روز جمعه ... پیدا کنم

وقتی یک ساعت گشتم دیگه داشتم ناامید میشدم که یکی پیدا کردم و ازش خواهش کردم با عجله بیاد و باطری ماشین را تعویض کنه...

دیگه تا اون آقا بیاد و باطری را تعویش کنه ساعت از 11 گذشت ...

حالا من ساعت 3 قم قرار دارم...

با مادرجان سوار شدیم و بنزین زدم و نزدیک یک ربع به 12 راه افتادیم

خدا را شکر هوا عالی بود

دو طرف جاده پر از برف بود و منظره برفی بینظیر و زیبا بود

کنار جاده عکس گرفتیم ... آهنگ گوش دادیم و رفتیم و رفتیم و رفتیم

یکراست رفتیم «خانه معلم قم» ... ساعت 3 بود که رسیدیم

البته توی مسیر ماجرا را برای کسی که باهاش قرار داشتیم توضیح دادم و قرارمون شد ساعت 4

خانه معلم اتاق گرفتیم و چمدان و وسایلمون را گذاشتیم و پیش به سوی لوکیشن قرار

نزدیک 3 و 45 رسیدیم و دقیقا به موقع بود

اما ... اما ... اما ...

یادم رفته بود مدارکی که باید میبردم را از توی چمدان بردارم...

اینجا بود که دیگه از دست خودم واقعا عصبانی شدم ... اما ... اینجا بود که ناجی من آقای دکتر از راه رسید

ایشون هم برای کمک به من و اینکه تنها نباشم گفته بودند که میان...

ایشون رسیدند و ماجرای جاگذاشتن مدارک را گفتم و البته که عصبانی شدند ولی طبق معمول با آرامش گفتند که میریم و میاریم مدارک را

خلاصه که توی شلوغی عصر جمعه رفتیم به سمت خانه معلم و مدارک را برداشتم و برگشتم و البته کارها پیش رفت...

ساعت نزدیک 7 کارمون تمام شد و کارهای اداری ماند برای شنبه

مادرجان رفتند حرم و منم به صورت نامحسوس رفتم که یه دوری با جناب یار بزنم...

یه کمی توی ماشین حرف زدیم و توی کافی شاپ نشستیم و یه دمنوش خوردیم و بعدش من را رسوندند حرم

شام را از همون خانه معلم گرفتیم و شب بیهوش شدیم


صبح شنبه برای کارهای اداری رفتم و باید چند جایی میرفتم و آقای دکتر بازم خودشون را بهم رسوندند و کار حل شد

ساعت نزدیک 11 بود کارمون تمام شد و خداحافظی کردیم و من اسنپ گرفتم و رفتم سمت مادرجان

با همون اسنپ و مادرجان رفتیم به سمت جمکران

نماز ظهر را جمکران خوندیم

من زیر این گنبدهای آبی عجیب آرامشی دارم ...

بعد از زیارت برگشتیم سمت خانه معلم و ناهار را همونجا خوردیم

بعدش هم پیاده و قدم زنان رفتیم سمت حرم

چای نذری خوردیم

زیارت کردیم

رفتیم ساعدی نیا و سوهان خریدیم

از یه جایی باز پیاده و قدم زنان اومدیم سمت خانه معلم ... ولی دیگه له شده بودیم از بس که راه رفته بودیم

شب تا دیر وقت با مادرجان حرف میزدیم... ساعت حدود 3 خوابیدیم

صبح یکشنبه بعد از صبحانه اتاق را تحویل دادیم

یه اسنپ گرفتیم برای اصفهان

ساعت حدود 3 رسیدیم خونه...

و یه کار نفس گیر دیگه ، با لطف پروردگار به پایان رسید....



امروز صبح زود رفتم کافی نت و از کارهایی که برام انجام داده بودند تشکرکردم و حق الزحمه شون را پرداخت کردم

بعد هم بدو بدو اومدم دفتر

باید تا ظهر نشده چند تا کار را سرو سامان بدم ...

و این یعنی زندگی روی دور تند ادامه داره



درسته که گاهی همه چیز سخت و پیچیده میشه

درسته که گاهی بالا و پایین زندگی اونقدر زیاد میشه که حس میکنیم وسط این دریای متلاطم داریم غرق میشیم

درسته که گاهی...

اما هر لحظه ای که خداوند اجازه نفس کشیدن بهمون میده یه هدیه ست ... این لحظه ها چه سخت ... چه آسون ... قسمتی از زندگی هستند

نباید غرق بشیم

نباید ناامید بشیم

نباید کم بیاریم

چرا گاهی دست خودمون نیست زیر فشارهای سخت استخونهامون صداشون در میاد... ولی باید عین یه شناگر حرفه ای سرمون را از آب بیاریم بالا، یه نفس تازه بگیریم و ادامه بدیم

زندگی همینه

همین سختی ها و دردها و رنجهاست که باعث میشه آرامش معنا پیدا کنه

همین غصه هاست که باعث میشه شادی را لمس کنیم و ازش لذت ببریم

چاره ای هم نیست ... همینه ...

دلم میخواست اسفندم را طور دیگه ای بگذرونم

ولی الان هم شاکرم از پروردگاری که دونه دونه لیست کارها را تیک میزنه

این سومین اسفند بدون پدرجانم هست

و حالا دیگه میدونم دنیا چه با ما .. چه بی ما... میگذره...پس تا فرصت هست باید لحظه ها را غنیمت بدانیم


حالا توصیه های ننه تیلوی درونم:

نوروز را یادتون نره

تمیزکار را هماهنگ کردم برای 25 اسفند بیاد راه پله ها و لابی و پارکینگ را تمیز کنه

سالن و آشپزخونه هم مانده که میخوام برقش بندازیم با مادرجان

البته که این تمیزکاری حس و حال خوب به خودمون میده و قرار نیست به خاطر تمیزکاری خودمون را هلاک کنیم .. چون تمیزکاری روتین زندگیه

بعدش هم باید گل بخریم

گلهای تازه و شاداب که میان تون خونه انگار با خودشون بهار را به خونه میارن

عیدی های فسقلی ها را خیلی قبل ترها خریدیم و از این بابت خیالم راحته

باید برای خواهرا عیدی بخرم

برای دخترخاله ها هم خریدم

باید برای مزار پدرجان هم گل بخرم و ببرم بکارم

میخوام میناکاریهایی که آماده کردم را قبل از عید برسونم به کوره ... باید یه کمی عجله کنم

دلم میخواد با للی و دانا بریم قدم بزنیم ... لابلای شلوغیا

توی خیابونایی که غلغله ست ... پر از حس عید... پر از شور بهار

خرید ندارم ... ولی میخوام انرژی آدمهایی که خرید میکنند را ببینم

میخوام برق چشمای بچه هایی که کفش لباس نو میخرن را تماشا کنم

خلاصه که برای اومدن بهار ... برنامه ها دارم ...

تازه کلی هم کار مونده ... میخوایم پرونده سال 1402 را ببنیدم ...

 پس باید کلی زحمت بکشیم و حساب کتابمون را با خودمون روشن کنیم







پ ن 1: ببخشید دیر نوشتم و طولانی

شاید خوندنش خسته کننده شد

اما میخوام با خودم قرار بزارم با گوشی پست های کوچولوکوچولو بنویسم که اینهمه دیر به دیر نشه و خودم را ملزم کنم به روزانه نویسی...


پ ن 2: حضرت یار را دیدیم...

اما انگار بحران چهل سالگی دلم را زیر و رو کرده

تازه وقتی میبینمش دلتنگ تر میشم ... 

دیروز حس میکردم از دلتنگی سلول سلول تنم درد میکنه

بغض کرده بودم و یه چیزی روی قلبم چنان سنگینی میکرد که گویا میخوام جان به جان آفرین تسلیم کنم ...

امروز صبح که بیدار شدم با تیلوی درونم حرفای خوب زدم ... ولی هنوز آروم نشدم ... دلتنگم


پ ن 3: هرکی بذرنفاق بکاره ... کینه درو میکنه

مراقب باشید

گاهی کارهایی که میکنیم بی غرض و مرض هست اما باعث رنجش میشه

سعی کنیم حواسمون به هم باشه ...

نظرات 14 + ارسال نظر
الهه دوشنبه 14 اسفند 1402 ساعت 10:55

سلام تیلو جان خدا را شکر کارها انجام شد فقط من متوجه نشدم مگه ماشین خودتون را نبرده بودید که برای برگشت با اسنپ اومدید اصفهان

سلام الهه جان
ماشین را فروختیم

لیمو دوشنبه 14 اسفند 1402 ساعت 11:00 https://lemonn.blogsky.com

سلام تیلو جان
چه خوب که فرار کردی. خوشحال شدم چطوری نامحسوس رفتین؟

سلام لیموجانم
خوبی عزیزم
بالاخره آدمهایی که توی رابطه های یواشکی هستند باید فرار کردن را بلد باشن دیگه

مرمر دوشنبه 14 اسفند 1402 ساعت 11:05

سلام تیلوی قشنگم
زیارتت قبول،امیدوارم باقیمانده اسفند با خیر و خوشی برات بگذره،منم دیروز در یک اتفاق غیر منتظره راهی اتاق عمل شدم،اینم سورپرایز اسفندماه بود برای من،الان دوره نقاهتو میگذرونم،گفتی رفتی زیارت حس کردم دل منم باهات اومده زیارت،همیشه به گردش و زیارت باشی عزیزم
راستی تیلو جان ماشینتو قم جا گذاشتی؟چرا با اسنپ برگشتی؟
پ.ن:همسرم ی بار تعریف کرد با ماشین رفته دانشگاه،عصر با ناکسی برگشته،شب یادش افتاده ماشینو از دانشگاه نیاورده

سلام مرمرجانم
عزیزدلمی
انشاله بلا ازت دور باشه
امیدوارم چیز مهمی نبوده باشه و اذیت نشی و خیلی زود رو به راه بشی
اتفاق غیرمنتظره قشنگ اسفندماهی برات توی راهه... نگران باش... خیلی زود میرسه و شگفت زده ت میکنه
قربون دلتون
به یاد دوستای وبلاگیم بودم ... برای همینم براتون عکس و فیلم گرفتم
وای چقدر به خاطره همسرجانت خندیدم... ای خدا
ما رفته بودیم که ماشین پدرجان را تحویل بدیم و برگردیم...

soly دوشنبه 14 اسفند 1402 ساعت 12:26

سلام تیلوی عزیزم
لطفا اشکهای مهربونتو جاری نکن چون پدر بزرگوار ناراحت میشن.باشه گلم؟
دوستت دارم

سلام به روی ماهت عزیزدلم
گاهی اشکها بی اختیار جاری میشن...
خاطره ها گاهی عین لبه های آینه تیز و برنده میشن...

ربولی حسن کور دوشنبه 14 اسفند 1402 ساعت 13:02 http://rezasr2.blogsky.com

سلام
میخواستم بپرسم چرا با اسنپ برگشتین که توی جوابتون به کامنتها متوجه شدم. علت قرارتونو هم فهمیدم!
اما فکر کنم یه سواری دربست میکردین ارزون تر تموم میشد.
امیدوارم به زودی پست خرید یک ماشین خیلی بهتر را بنویسین.
راستی کار درستی کردین که از کلینیک فرار کردین!

سلام جناب دکتر
خوب هستین
دوست نداشتم در موردش زیاد بنویسم...
نمیدونم شاید دربست ارزون تر میشد... ولی ما از یکی دوتا تاکسی نزدیک خانه معلم که قیمت گرفتیم دقیقا دوبرابر قیمت اسنپ بهمون قیمت دادن... ما هم اسنپ گرفتیم و برگشتیم
خیلی خوبه که یه دکتر اینو تایید کنه...

بهار شیراز دوشنبه 14 اسفند 1402 ساعت 13:58

عزیزکمممممممممممممم....
قرار عاشقانه رو دوست داشتم فراوان ....
اما ...انشالله خریدار خیرش رو ببینه

ممنون همدل و همراه عزیزم... میدونی از دیدن اسمت هم ذوق میکنم
انشاله ... انشاله هرکسی هرچیزی که داره خیرش را ببینه
انشاله که اونا باهاش جاهای خیلی خوب و بینظیری برن و خاطره های خوب بسازن

آتشی برنگ آسمان دوشنبه 14 اسفند 1402 ساعت 15:05 https://atashibrangaseman.blogsky.com

خیر ماشین پدر گرامیتون، برسه به خریدار جدید

آخ اخ اون دیدار معلومه خیللللی چسبیده ها که ی نیم خطی نوشتی و رد شدی ازش

الهی آمین
اتفاقا یه آقای جوان ماشین را خرید و ما هم کلی براش دعا کردیم که خداوند بهش خیر و برکت بده و بهترین استفاده ها را از ماشین ببره
میدونی... گاهی دیدارها اونقدر توی روحم عمیق فرو میرن که اصلا نمیخوام ازشون چیزی بگم... دیدار خوبی بود... وسط یه عالمه دلتنگی و نیاز به همراه و همدم

الهه دوشنبه 14 اسفند 1402 ساعت 15:31

سلام .همیشه به سفرو قرارهای عاشقانه .منم سوال شد برام ولی جوابمو گرفتم .متاسفانه درک میکنم چرا در مورد فروش ماشین توضیح ندادین .وقتی عزیزی نیست هر چیزی که زمانی به اون عزیز تعلق داشته به شدت عزیزه ودل کندن از هر کدوم از یادگاریهاش به شدت سخت .خدا بقیه عزیزانتونو براتون نگه داره .شادباشید وبرقرار.

سلام به روی ماهن عزیزدلم
الهی آمین
توضیح ندادم چون حرفای سخت و منفی و غصه دار را دوست ندارم اینجا بنویسم ... حس میکنم انرژیتون را میگیره و این اصلا خوب نیست
الهی همیشه سلامت و شاد باشی عزیزم

خورشید دوشنبه 14 اسفند 1402 ساعت 18:51 http://khorshidd.blogsky.com

اجازه هست اعلام حضور کنم
دلتنگ ت هستم دوستم
الهی خریدار ماشین باهاش کلی جاهای خوب بره
شما هم بهترین باشه براتون
روح پدرجان شاد باشه
قلبم رفت برای اون قرار یواشکی
چرا همه چیزای یواشکی مزه میده
وقت بزار خانم یه روز گپ بزنیم
ما را دور ننداز

آخ آخ
ببین کی اینجاست
ببین کی لطف کرده و اومده اینجا و برام کامنت نوشته
خانم قدم رنجه فرمودید... چشممون را روشن کردید...
قرار یواشکی را باید یه عالمه در موردش حرف بزنما... اما نمیدونم چرا هیچی ازش نگفتم ...
یواشکیها مزه ی بینظیری دارن
باید برات تعریف کنم
شما جات توی قلب منه... دور انداختنی نیستی
فکر نکن یادم میره توی روزهای سخت عین نور امید به قلب من تابیدی

شیرین ۲ دوشنبه 14 اسفند 1402 ساعت 23:36

تیلو جان، دیر پست گذاشتی اما عجب پست پر از موضوع و هیجان انگیزی گذاشتید
فکر کنم فروش ماشین پدر سخت بوده برایتان، خدا را شکر که انجام شد
دیدار یار هم نوش جان تان، هر چتد محدود و یواشکی ، دلم گرفت وقتی از حجم دلتنگی تان برای یار گفتید، چون جزئیات نمیدونم ، پس حتی نمیدونم چه آرزویی برای رابطه عاطفی تان داشته باشم، به جز اینکه امیدوارم بهترین ها برای جفت تان رخ بدهد.

نمیدونم چرا روابط عاطفی ها اینطور شده اند، یا کنار هم هستند ولی با هم خوب نیستند، یا دور از هم . نمیگم همه رابطه عاشقانه داشته باشند، اما داشتن یک رابطه عاطفی امن و آرام، خواسته زیادی نیست.

شیرین جانم چقدر خوب و مهربانانه کنارم هستی
فروش ماشین برام سخت بود چون انگار این رشته های اخر امیدم هست که داره بریده میشه
گاهی با بودن بعضی از وسایل فکر میکنی اون عزیز برمیگرده...
دیدار حضرت یار ... اصلا نمیدونم چی بگم ... ممنونم که بهترین ها را برام میخوای
این دنیا پر از اشکال مختلف رابطه ست ... به تعداد آدمها
ما هم اینطوری... اما دوری در هر حال سخته

مگی سه‌شنبه 15 اسفند 1402 ساعت 02:21 http://Meghan.blogsky.com

چقدر دوست داشتم رابطه‌تون یواشکی نبود، گرچه خیلی وقتا این یواشکی‌ها بیشتر می‌چسبه
عزیز دلم…
راستش وقتی نوشتی با اسنپ برگشتیم یهو اشک تو چشام جمع شد و حدس زدم دلیل رفتنتون چی بوده و احتمالا آقای دکترم برای این اومدن که این روزا برات سبک بگذره
توکل به خدا… زندگی همینه و خوشحالم که اینقدر قوی هستی برای خونواده‌ت
خدا بهت عمر طولانی و با عزت بده الهی

مگی جانم گاهی یواشکی ها هم بد نیستند
هرچند دردسرهای خودشون را دارند
ببخش که ناراحتت کردم ... بله ... همینطوری بود
خدا برات بهترینها را رقم بزنه عروس جانم...

مامان طلاخانوم سه‌شنبه 15 اسفند 1402 ساعت 07:17

سلام تیلوجان
زیارتتون قبول باشه

از خوندن پست متوجه شده بودم که برای فروش رفتین حالتون رو میفهمم
ما هم سر ماشین برادر عزیزم همین حسو داشتیم
انگار بخش دیگه ای از خاطراتمون که تو اون ماشین ساخته شدن و میتونستن ساخته بشن رو هم از دست دادیم
خیلی دردناکه خیلی
امیدوارم دلتون آرام بگیره

سلام مامان طلا خانوم... چه اسم دلنشینی داری شما...
ممنونم
خداوند برادر عزیزتون را رحمت کنه ... انشاله جایگاهشون بهشت باشه
انگار امیدهای آدم هست که از دستش میره

سارا سه‌شنبه 15 اسفند 1402 ساعت 10:52 https://15azar59.blogsky.com


عزیزدلم همه خیرها و برکت ها تو زندگیت جاری باشه
وای تیلو وقتی از اون همه کارها خوندم به اونجا رسیدم که مدارک را جا گذاشتی راستشو بخوای منم گفتم ایییی واااای چراااا ولی خب خوب تونستی مدیریتش کنی تو تیلو هستی از پس همه کارهات برمیای هر چند سخت
خدا اون حضرت یار را برات نگه داره

فدای محبتت سارا جانم
اون لحظه خودم را گذاشتم جای آقای دکتر... وای که چقدر آدم از دست این بی حواسی طرف مقابل عصبانی میشه ولی ممکنه برای خود آدم هم پیش بیاد... خلاصه که بی حواسی اگه هیچ سودی نداشت این فایده را داشت که من چند دقیقه با حضرت یار تنها باشم...

مانی چهارشنبه 16 اسفند 1402 ساعت 07:57

عزیزم
به به، چشم خودت و یار مهربان روشن.


چشمم از این دیدار روشن و نورانی شده ... ممنونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد