روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

جور دیگر باید دید

سلام دوستای خوبم

انشاله که همتون خوب و شاد و سلامت باشید

اول از همه باید عذرخواهی کنم بابت اینهمه نبودن و دلواپس کردنتون

نتونستم پیام های مهربونیتون را بخونم هنوز... اما نزدیک به 100 تا پیام نشان مهربانی و دلهای بزرگ شماست

از راه دور دستای مهربونتون را میبوسم و امیدوارم چشمهای قشنگتون همیشه پر از نور باشه


قصه از اونجا شروع شد که شب سه شنبه خوابیدم و صبح چهارشنبه وقتی بیدار شدم چشمام تار میدید

نشستم لب تخت و پلک زدم ... یکی... دوتا... سه تا... و دنیام کلا تاریک شد...

یکی از چشم هام دیگه نمیدید و حس میکردم افتادم وسط یه حجم بزرگ از تاریکی... خیلی ترسیده بودم

نمیخوام حال بد اون لحظات را باهاتون به اشتراک بزارم

همراه بابا و مامان خودم را رسوندم کلینیک تخصصی چشم پارسیان ...

تا شب تمام آزمایشات و عکس ها و آنژیوی چشم انجام شد و چشم سالم بود

چشم سالمی که نمیدید

بعدش ارجاع شدم به کلنیک تخصصی مغز و اعصاب

برام ام آر آی نوشتند و یه تجویز تزریق کورتون با دوز بالا که روزانه 4 یا 5 ساعت طول میکشید

از سختی ها و دردها و غصه های اون روزها بهتره که هیچی ننویسم

اینکه چند تا دکتر رفتم و چه کارهایی انجام شد

جواب ام آر آی اومد و همه چیز خوب بود ولی هنوز چشم من نمیدید

دکتر بازم تجویز پالس تراپی کرد... و روز پنجم چند ساعت بعد از پالس تراپی یهو خیلی خیلی بد حال شدم

نفسم گرفت ، یهو با یه ورم شدید روبرو شدم ، و تمام تنم کهیر زد... در عرض یکی دو دقیقه از هوش رفتم و دیگه هیچی نفهمیدم

و این حساسیت شدید دارویی باعث شد که بستری بشم ...

روزهای سختی گذروندم

بعد از این حساسیت یهویی باز یه پروسه طولانی از انواع چک آپ ها شروع شد ...

و در نهایت تصمیم دکتر بر این شد که نیاز به استراحت دارم و هیچ دارویی مصرف نشه


حالا بهترم

کمی دیدم بهتره

هنوز تار میبینم ولی دیگه دنیام سیاه و تاریک نیست

اونقدر دوستام بهم لطف داشتند توی این قصه که نه تنها غصه نخوردم بلکه خیلی خیلی دلگرم تر هم شدم

فهمیدم چه دوستای بینظیر و مهربونی در اطرافم دارم

فهمیدم اونقدر آدمهای ارزشمند و دلسوزی در اطرافم هستند که هیچ غصه ای نمیتونه موندگار بشه...

دوستایی که پا به پام اومدن

دوستایی که توی پالس تراپی ها تنهام نزاشتن

دوستایی که جواب آزمایشها و ام آر آی منو به دکتر های مختلف نشون دادند و دلم را قرص کردند

دوستایی که با دلگرمی ها و دلسوزی ها و مراقبتهاشون واقعا دلم را به زندگی گرم کردند

و حالا بهترم ... اما هنوز نمیتونم به چشمم فشار بیارم

با گوشی هنوزم راحت نیستم و اگه الان دارم پست میزارم دلیلش این هست که اومدم دفترم برای کاری و برخودم واجب دونستم که به شماها خبر بدم

وگرنه با گوشی هنوز نمیتونم خیلی کار کنم




بعضی اتفاقها باید رخ بدن تا ما یاد بگیریم زندگی در لحظه ها را

هرلحظه غنیمت بزرگیه که باید ازش نهایت استفاده را برد

من الان خوب میدونم که حتی از نفس بعدی خودم مطمئن نباشم...




پ ن 1: از تک تک تون ممنونم

هنوز نمیتونم کامنتها را تایید کنم ... اما میدونم که مهربونی و لطفتون نهایت نداره


پ ن 2: نمیدونم به چه زبانی از دوستان خوبم تشکر کنم


پ ن 3: روزهای سخت میگذرن


پ ن 4: برمیگردم ... خیلی زود ... با حالی بینظیر

دقیقه های بی جون ...

سلام

روز تابستونیتون پر از رنگهای قشنگ

پر از خنکای نوشیدنی های خوش طعم

و پر از دلخوشی های دلگرم کننده

رسیدیم به فصل قشنگی که یک بشقاب میوه روی میز کار هزارتا تابلوی نقاشی را انجام میده

رنگهای تند و زیبای شلیل و آلو و گیلاس و آلبالو

مزه های ترش و شیرین و ملس

و میوه های آبداری که دلبری را خوب بلدند

بچه ها هوای اطرافیانتون را توی این روزها داشته باشید

این تابلوهای خوشگل و خوشمزه با این قیمتهای نجومیشون این روزها برای خیلی ها غیرقابل دسترس هستند




امروز با کلی تاخیر اومدم پست بنویسم

بالاخره تیلوتیلو هم آدمه و گاهی دچار سردرد و چشم درد و بی حالی و بی حسی میشه


دیروز از صبح شهرداری شروع کرد به بریدن آسفالت کوچه ی ما

یه ماشین بزرگ و پرسروصدا شروع کرد از روی نقشه آسفالتها را بریدن ، وسطای کارشون یهو لوله ی آب هم بریده شد و آب عین چشمه از وسط کوچه زد بیرون

اونا که به کارشون ادامه دادن

اما اون آقایی که ناظر این پروژه بود زنگ زد به اداره آب

یکساعتی که گذشت دیگه داشتم حرص میخوردم از این وضعیت

آب داشت با شدت زیاد هدر میرفت و کل کوچه و خیابان را گرفته بود...

دیدن به جای حرص خوردن بهتره که پاشم و تی را توی آب زلال چشمه ی وسط کوچه بشورم و یه تمیزکاری حسابی انجام بدم

این شد که اول جارو زدم و جارو را در چشمه حسابی شستم

بعدش هم تی را آوردم و توی چشمه پرفشار شستم و تی کشیدم

یکبار ... دوبار... سه بار... چهار بار... دفعه ششم بود که دیگه دیدم نا و نفس برام نمونده

تی را شستم و بیخیال تی کشیدن شدم دیگه ولی همه جا داشت حسابی برق میزد

یک ظرف بزرگ بردم و آب برداشتم و سنگها و پله ی جلوی در را هم حسابی شستم

چندتایی چهارپایه پلاستیکی داریم اونا را هم بردم دم در و شستم ...

حالا خوبه دقیقا سرظهر بود و کوچه خلوت

هرچند حتما همسایه ها حسابی بهم خندیدن

در همین حین بالاخره شرکت آبفای عزیز از راه رسید و چشمه ی آب وسط کوچمون کور شد... حیف...

هم منظره ی خوبی داشت

هم صدای خوبی

هم برای شستشو خیلی خوب بود

خیلی خسته شده بودم اما حس خوب تمیزی وادارم کرد یه گردگیری حسابی هم انجام بدم

در نهایت عصر سردرد اومد سراغم و البته یه چشم درد شدید

رفتم خونه و شام خوردم و مجبور به خوردن مسکن شدم

من خیلی در برابر خوردن مسکن مقاومت میکنم ... فکر کنم اینم از اون دسته کارهای بی خود باشه ... ولی اعتقادات خودم را دارم و تا جایی که ممکن باشه قرص و دارو مصرف نمیکنم

اما سردرد دیشب فرق داشت

به یک ساعت هم نکشید که سردردم خوب شد

بیحال بودم ولی بدحال نبودم

صبح که بیدار شدم دیدم بازم خیلی بیحالم و این تیلوتیلوی هرروزی نیست

رفتم دوش گرفتم و توی حمام متوجه شدم چشمم خیلی خیلی درد میکنه در حدی که صورتم را نمیتونستم بشورم...

اومدم بیرون و مامان جان وبابا جان معتقد بودن که امروز را بمونم خونه ، اما اینطوری خونه موندن بیشتر کسل میکنه من را ... این شد که یه مسکن دیگه خوردم و اومدم دفتر... اما نشستم گوشه کاناپه و یه شیر و عسل گرم خوردم و چشمام را بستم ... و خیلی طول کشید تا یه کمی حس بهتری پیدا کنم

اصلا کامپیوتر را روشن نکرده بودم تا اینکه یه کمی بهتر شدم و تصمیم گرفتم پست امروز را بنویسم و باز برم استراحت

با این وضعیت بحران کرونا احتمال داره هفته بعدی را به طور کلی تعطیل کنم

کارهایی که دستم هست را مرتب و منظم میکنم و آماده میشم برای یه قرنطینه ی یک هفته ای

ماسک زدن و دستکش داشتن خونه ولی هیچی مثل رعایت فاصله ها ما را از این بیماری دور نمیکنه...



پ ن 1: نسخه سردردی که آقای دکتر پیچید را دوست نداشتم

دیشب به محض اینکه گفتم سرم درد میکنه و مسکن خوردم ، گفتند : گوشی حالت را بدتر میکنه ، امشب برو زودتر بخواب تا خوابت کامل بشه

دلم میخواست چیزهای دیگه ای بشنوم

اما نسخه ی نه چندان دلچسب ، بهترین نسخه ی ممکن بود

تا چشمام را بستم بیهوش شدم...


پ ن 2: ارقام و اعداد نجومی شدن یا مغز ما کوچیک شده؟؟؟؟


پ ن 3: یه آهنگ شاد برای عزیزدلتون بفرستید

لازم نیست عاشقانه باشه ... لازم نیست مخاطب خیلی زیاد خاص باشه

همین که لبخند میاد رو لب کسی که دوستش دارید و پر از انرژی و حال خوب میشه کافیه

حالا میتونه این عزیز خواهرتون باشه ، دوستتون باشه ، همکارتون باشه ، عشقتون و ...

مهربونی کردن آسان هست


پ ن 4: توی بطری کوچولوی آب معدنی شربت درست کردم و دادم به آقای رفتگر که داشت کوچه را جارو میکرد


چقدر خوبه کنار تو موهام جوگندمی میشه...

سلام

روزتون بخیر


دیروز پر از حرف و کلمه بودم

اونقدر حرف توی دلم بود که حد نداشت

چند بار اومدم سراغ نوشتن پست و حرف زدن با شما دوستای خوبم

اما نت دفترم قطع بود

دیگه واقعا خسته شدم از دست این اینترنت

من برای دفتر کارم مشترک شرکت اینترنتی شاتل هستم

فکر کنم بیشتر از ده سال هست که مشترک این شرکت هستم و به طور پیوسته و هرساله اشتراک خریدم

ولی حالا دیگه خسته شدم

به خصوص که دیگه پشتیبانی شون هم مثل قبل نیست

و دیگه پیگیر نیستن

اون احترام سابق را برای مشتری و مشترک قائل نیستند

از اشتراکم چند ماهی باقی مونده ولی حجم ترافیکم رو به پایان هست و میخوام بعد از ده سال اشتراکم را جابجا کنم ...

توی خونه اینترنت مخابرات دارم

خیلی هم راضی هستم

نه این قطع و وصلی های دائم را داریم و نه اینهمه اشکال و پارازیت

تازه به نظرم قیمت شون هم منصفانه تر هست

آقای دکتر بهم «های وب» را معرفی کردند و معتقدند که بهتر از مخابرات عمل میکنه

خلاصه که اگه اطلاعاتی در این زمینه دارید بهم بدید- خیلی خیلی ازتون ممنون میشم



دیشب وقتی رسیدم خونه پدرجان حال نداشتند

از صبح بی اشتها و بی حال بودند و بدن درد داشتند

توهم این بیماری همه مون را درگیر کرده و من حس کردم که پدرجان نگران هستند

از راه که رسیدم شروع کردم به شوخی

بعد هم پدرجان را از رختخواب کشیدم بیرون و بدنشون را با ژل مسکن ماساژ دادم

این ژل خیلی زود اثر میکنه

چند دقیقه بعد حالشون بهتر بود

از صبح هم چیزی نخورده بودن و به شدت بیحال بودند

مامان جان یه کمی عصاره گوشت براشون درست کرده بودند

نشستیم سرمیز و جاتون خالی آروم آروم شام خوردیم و حرف زدیم و حس کردم حالشون خیلی خیلی بهتره

شب هم زودتر رفتیم برای خواب

با اینکه پدرجان مسکن نمیخورن و براشون زیاد مناسب نیست یه مسکن بهشون دادم تا راحت و آروم بخوابن...

صبح منتظر شدم تا بیدار بشن

الحمدلله خیلی خیلی بهتر بودند و گفتند خواب خوب دیشب حسابی سرحالشون کرده

هوای اطرافیانتون را داشته باشید ... گاهی توجه کردن به حال آدمها مهم تر از هزار تا دارو عمل میکنه ..



صبح کله سحر هم فندوق اومد خونمون

خواهر باید برای یه سری آزمایش و سونو میرفت مرکز پزشکی

عین آدم فضایی ها لباس پوشیده بود

فسقل را تحویل داد و رفت

بهش صبحانه دادم و یکساعتی باهاش بازی کردم

بعد هم اومدم سرکار...



پ ن 1:یه آقایی (از شهرداری) داره شمشادهای کوچه را کوتاه میکنه

سروصداش باعث میشه بلند شم و یه نگاهی به بیرون بندازم

بوی شمشاد و عطر علف پیچیده توی کوچه ...


پ ن 2: امروز انگار دلم انرژی زیادتر میخواست و برای همین یه قاشق عسل به معجون آب و چیا اضافه کردم

مزه های شیرین لبخند به لب من میارن


پ ن 3: دلم میخواست میتونستم بمونم خونه و با فندوق بازی کنم

ولی این روزها باید بیشتر و منظم تر کار کنم


صبح گرم تابستانی

سلام

صبح گرم تابستانی تون بخیر

امروز از اون روزهای خیلی گرم تابستونی هست

از اون روزهایی که نوشیدنی های خنک میتونن معجزه کنن

یاد تابستون قبلی افتادم ، با مغزبادوم دوتایی میرفتیم پارک ، لباس خنک نخی میپوشید و با اسپری بطری بهش آب میپاشیدم که گرمش نشه... شیطنت میکرد و بهم آب میپاشید و اینطوری آب بازی شروع میشد... امسال همه چیز یه شکل دیگه ست ...

حالا سه تایی جمعه ها میریم پشت بام و بساط آب بازی را جور میکنیم

تفنگای آب پاش - بطری آب و شربت - تشت بزرگ ...



صبح که بیدار شدم حس کردم امروز از اون روزهای گرم تابستونیه که نیاز به یه دوش آب خنک داره

نمیدونم هوا زیادی گرمه یا ما چون از آب تانک استفاده میکنیم اون حس یخی آب را نداریم

بهر حال آب خنک بود ولی یخ نبود... اونطوری که آدم زیر دوش بلرزه و حسابی یخ کنه

وقتی اومدم بیرون یکی از عطرهای خنکم را زدم و یه اسپری خنک تر

مربای آلبالوی خوشرنگ ترش و شیرین

و حالا هم یه لیوان بزرگ پر از آب و آبلیمو و نعنا کردم و گذاشتم کنار دستم ...

یه کمی تنبلی کردم وگرنه یه کوچولو خاکشیر میتونست این معجون را خوشمزه تر کنه


دیروز یه گوشه ای از دفتر را تمیز کردم و کلی کاغذ مخصوص عکس پیدا کردم

این کاغذها مربوط به چاپ عکسهای خودمون هست ...

راستی 6 -7 تایی هم قاب خوشگل شیشه ای پیدا کردم که یادم رفته بود

قاب های شیشه ای با خط های نقره ای که یه انحنای خوشگل هم دارن...

باید یه عالمه لبخند عزیزام را ثبت کنم و لحظه ها را  جاودانه کنم

شما هم مثل من عکس چاپ شده را یه طور دیگه ای دوست دارید؟

اون حس خوب لمس عکس... حس خوبی که صبح چشمات را باز میکنی و لبخند قشنگ یکی از عزیزانت جلوی چشمت هست...

من یه قسمتی از کتابخونه ام را گذاشتم مخصوص عکس ها

عکس های قشنگی که روی تخته شاسی هستند ... دوتا از عکس های دونفری داداش و خانومش... دوتا از عکس های دونفری مغزبادوم و فندوق... عکس مامان و خواهر.. عکس تولد پارسال بابا با کیک تولدش... عکس شب یلدای داداش و زن داداش... یک عکس دسته جمعی از عیدغدیر پارسال که داداش ایران بوده.. یکی از عکس های تولد مغزبادوم ... یک عکس از یکسالگی فندوق ... یک عکس از دایی جان که برای تولدشون رفته بودن عکاسی و با یه ژست زیبا عکس خوشگلی گرفته بودن...

اینا همه ابعاد کوچولو هستن... کنار اینا مجسمه برج ایفل را دارم... میخوام با همه این عزیزای دلم کنار برج ایفل یه عکس خوشگل بندازیم...

توی یکی از قفسه های کتابخانه ی اتاقم یه دوربین قدیمی ماله زمان بابا جان و مامان جان دارم

دوربینی که لحظه های شاد و دوست داشتنی و عاشقانه اونا را ثبت کرده

توی همون طبقه نزدیک سی تا نوار کاست هم نگه داشتم

توی اسباب کشی نزدیک به 500 تا نوار کاست دور ریختیم... برای یادگاری این سی تا دونه را نگه داشتم

من کتابخانه ی خوبی دارم

تقریبا تمام کتابهای شعر فریدون مشیری را دارم

کتاب شعرهای فروغ... شاملو... سپهری... شاعرهای ناشناس...

بیشترین آمار کتابهام کتابهای شعر هستند

چند تایی کتاب خیلی قدیمی یادگار پدربزرگ... مثنوی و...

چندتایی هم از کتابهای پدرجان و مادرجان دارم ... کتابهای دکتر شریعتی... مهدی سهیلی...

یه سری کتاب نفیس هم توی کتابخانه ام هست .. دوزخ برزخ بهشت... شاهنامه ... گلستان و بوستان و ...

چند تایی رمان هم هست برداران کارامازوف - عقاید یک دلقک- دا - مردی به نام اوه و ...

کتاب حافظی که توی کتابخونه ام هست مربوط به زمانی هست که کلاس سوم دبستان بودم ... بعدها وقتی صحافی یاد گرفتم اولین کتابی که صحافی کردم همین حافظ بود... اونقدر این کتاب همدم روزهای جوانی من بوده که هیچ وقت دلم نیومده یه حافظ نفیس و خوشگل بخرم

اون گوشه سمت چپ روی زمین کنار کتابخونه یه جعبه چوبی پر از مداد رنگ و ماژیک و آبرنگ دارم ...

اما در کل کتاب را خیلی دوست دارم و به نظرم نقطه عطف اتاق کتابخونه ام هست

یکی دیگه از چیزهایی که توی اتاقم خیلی دوست دارم و برام مهمه کامواهام هست

یه انبار کوچولو کاموا دارم

قسمت بالایی کمد لباسهام کمد بزرگی هست که نزدیک 50 رنگ کاموای دست نزده اونجا دارم

و یه عالمه گلوله های کوچولو کوچولوی رنگی رنگی

میل و قلاب هم در سایزهای مختلف دارم 

...

از کجا به کجا رسیدم ...

اصلا داشتم چی میگفتم یهو رفتم سراغ اتاقم

شاید اتاقم خیلی شیک نباشه

اما خیلی دنج هست و دوستش دارم

کاغذدیواری و روتختی م یه ترکیبی از زرد و طوسی و سفید هستند که من خیلی دوستشون دارم

و پرده های زرد رنگ حریر..

کمدها طوسی رنگ هستند و اتاق نورپردازی خوبی داره

هرچند این اتاق از اتاق قبلیم کوچیک تره... هرچند به انتخاب خودم در یک طبقه مجزا زندگی نمیکنم ، اما این اتاق را دوست دارم ...





پ ن 1: آقای دکتر با ماسک و دستکش توی ماشین بود و حسابی کلافه شده بود

بهش که زنگ زدم لپاش گل انداخته بود

برای کاری ایستاد یه گوشه ... دستکشش را درآورد و دستاش را ضدعفونی کرد و بعد هم ماسکش را برداشت...

یهو بهش گفتم چقدر با لپای گل انداخته خوشگل شدی...

وسط همه خستگی های روز زد زیر خنده ...

آینه ماشین را کشید پایین و یه نگاهی به خودش انداخت

گفت : به چشم تو اینطوریه...

ته دلم قند آب شد ... کاش همیشه به چشمم اینطوری باشی...


پ ن 2: فندوق روزای اول هفته که باهاش تماس تصویری میگیرم فقط لب ورمیچینه و میگه... بیاااااااااا

دلتنگیهاش دلم را آب میکنه


پ ن 3: حالا توی باغچه فصل گلهای کوکب هست

باباجان یه دسته بزرگ گل کوکب برام چیدن و آوردن خونه ...

نگاه میکنم به گلها و دلم پر میکشه


پ ن 4: هسته پرتقالهایی که کاشته بودم یهو خشک شد...

گرمای شدید هوا طاقت پرتقالها را طاق کرد


پ ن 5: در عوض حال هسته های خرما عالیه...

دوست می‌دارمت به بانگ بلند

سلام

روزتون خوش


پنجشنبه دو ساعت بیشتر نیومدم دفتر

اونم با مغزبادوم

با کلی تجهیزات ایمنی و ماسک و دستکش و الکل و ...

کارام که تمام شد لیست خرید مامان جان را برداشتیم و با مغزبادوم رفتیم دوتا خرید

لابلای خرید چشمش یه چند تا چیز افتاد که گفت اینا را میخوام

کلا مغزبادوم از اون بچه هایی نیست که وقتی میبریش بیرون هر چی میبینن میخوان

فکر کنم مدت مدیدی بود که این بچه بیرون نیومده بود با این وضعیت کرونا ... منم هرچی خواست براش خریدم

یکی دیگه از دندوناشم افتاده بود

قبلا چند تا هدیه خریدم و توی کمدم دارم ... یه وقتایی فرشته دندون به طور ناگهانی باید ظاهر بشه

امسال روز دختر هیچی براش نخریدم

عمه هاش بهش کادو داده بودن

یکی از عمه هاش بهش لاک داده بود و منم مجبور کردبه لاک زدن

خلاصه که چندجایی رفتیم خرید و برگشتیم سمت خونه

دوش گرفتیم دوتایی

مامان جان هم خریدها را ضدعفونی و جمع و جور کردند

عصر هم رفتیم توی کوچه و مغزبادوم حسابی چرخ سواری کرد

جمعه از صبح اون یکی خواهر هم اومد و فندوق جان هم به جمعمون اضافه شد

بازم پشت بام

بازم پارکینگ و دوچرخه سواری

عصر هم کوچه و دویدن های پر از ذوق و شوق این دوتا فسقلی

آخر شب بود که رفتند

شارژ نت ماهانه اینترنتمون هم تمام شده بود و من و بابا تصمیم گرفته بودیم دو روز بدون اینترنت سرکنیم...

این بود که کلا از دنیای مجازی هم خبری نبود


امروز صبح یه بسته از آلبالو خشکهایی که توی فریزر بود را برداشتم و اومدم دفتر

مامان جان آلبالوهایی که ترش تر هستند را خشک میکنند

دیروز روی پشت بام بساط آلبالو خشکه ها را دیدم و هوس کردم

با اینکه الان فصل آلبالو هست من آلبالو خشکه را بیشتر دوست دارم ...


امروز روز خلوتی هست و باید به طراحی های خودم رسیدگی کنم

البته یه سری حساب و کتاب هم گذاشتم برای امروز





پ ن 1: یک ست مانیکور برای خودم جایزه خریدم


پ ن 2: گاهی خوابها چقدر دوست داشتنی و خوب هستند


پ ن 3: در فکر یک تغییرم....

جسته گریخته

سلام

روزتون گل و بلبل


اخ که امروز از دور تند هم تندتر بودم

دیشب یکی از مشتری هام با عجله زیاد به دوتا دفتر که باید چاپ میشد نیاز داشت

این شد که صبح یه کمی زودتر بیدار شدم و زودتر دوش گرفتم و سریع اومدم سرکار

دفترها را آماده کردم

و سرساعت 10 تحویل دادم

خانم همسایه هم که بهش پَر زردآلو (برگه زردآلو- قیسی - نمیدونم شما بهش چی میگید) سفارش داده بودم برام آورده بود و باید پول براش واریز میکردم

چند تایی هم قبض بود که باید پرداخت میشد ... همه را تندتند انجام دادم

بعدش هم جناب بازیافتی تشریف فرما شدند و خیلی سریع بازیافتی ها را آماده کردم و تحویل دادم

خلاصه که اونقدر تندتند که حس کردم همین چند ساعت اندازه یک روز کامل کار انجام دادم ...



پ ن 1: دیشب باز همسایه جان مهمان داشت...

حالا هی بیاین خصوصی و عمومی برای من از جوانی و جاهلی و سعه صدر در برابر مستاجر،  دادِ سخن بدید...

نصفه شب کلافه شده بودم ...


پ ن 2: مغزبادوم بهم سفارش کرده براش الگوی عروسک نمدی پرینت کنم

وسط کارها هی دنبال عروسک نمدی میگردم


پ ن 3: پستچی که از کوچه میگذره با اینکه منتظر هیچ بسته ای نیستم ، بازم ته دلم یه شوقی ظاهر میشه


پ ن 4: چند شب هست که وقتی منتظر آقای دکتر هستم خوابم میبره

بعد ایشون هزارتا زنگ و پیام میدن و من اصلا متوجه نمیشم

امروز صبح میگه: دیگه منو دوست نداری؟

میگم : چرا؟

میگه: دیگه انتظارم نمیتونه بیدار نگهت داره


پ ن 5: تمیزکاریهای دفتر را تعطیل کردم تا ببینم میتونم این هفته به تعهد کاریم عمل کنم

اما انگار اون تمیزکاریها و جمع جور کردنا واقعا بهم انرژی میداده...


پ ن 6: همیشه به خودم گفتم از کسب و کارهای خانگی پشتیبانی کنم

ولی بد نیست اگه این کسب و کارها هم جانب انصاف را رعایت کنند

بالاخره این وسط ما داریم مستقیم خرید میکنیم و واسطه ها نیستند...

هزینه های حمل و نقل و مغازه و ... هم حذف شده ...

یه کمی انصاف به خرج بدید

یه مقداری هم از قیمت مغازه ها گرونتر میده... میگم ملاحظه ما را که همیشه مشتری هستیم بکنید ... میفرمایند اینها خونگی هست...

به نظرم همونطوری که ما هوای کسب و کارهای کوچیک را داریم ... اونا هم برای رونق کارشون بد نیست هوای مشتریهاشون را داشته باشن

والا من که توی این گرونی جیبم درد گرفت...


پ ن 7: دیروز قبل از تعطیل کردن کیبورد و تلفن و فکس را با الکل صنعتی تمیز کردم

اصلا قصدم ضدعفونی نبود ، فقط میخواستم تمیزش کنم

صبح از دیدن نتیجه شگفت زده شدم ...


پ ن 8: جایگزین ضدعفونیها و ماسک و دستکش و خیلی از تمهیدات کرونایی، از همه کس و همه چیز دوری میکنم

و این عین یه وسواس رفته توی مغزم

حالا ماسک نمیزنم در عوض از دور دستها با مردم حرف میزنم حتی گاهی از پشت شیشه

پول دریافت نمیکنم و کارتخوان را گذاشتم جایی که هرکسی خودش باید کارت بکشه و اصلا همچین کاری را به عهده نمیگیرم...

پمپ بنزین اصلا از ماشین پیاده نشدم که هیچ، یک سانت شیشه را هم بیشتر باز نکردم، کارتها را با دستمال کاغذی گرفتم و همچنان کف ماشین هستند و دست بهشون نزدم...

و کارهایی از این قبیل...

خلاصه که باید یه فکری برای ذهنم بکنم







خواب دیشب

سلام

صبح تون زیبا



دیشب خواب خونه مادربزرگ را میدیدم

مادربزرگی که دیگه نیست و خونه ای که دیگه نیست...

این خونه ، خونه بچگی های ما بود

از وقتی من به دنیا اومدم پدربزرگ و مادربزرگ توی همین خونه زندگی میکردند

حتی قبل ترش

از زمان نوجوانی مامانم

چقدر خاطره داشتیم توی این خونه

چقدر توی حیاط نسبتاً بزرگش بازی میکردیم

چقدر توی اون حوض وسط حیاط آبتنی میکردیم

باغچه های پر از گل و درختش برامون پر از حس خوب بود

یادمه یه درخت توت معلق داشتند... نمیدونم این درخت را میشناسید یا نه ، یه مدل درخت هست عین چتر که قدش زیاد بلند نمیشه ... یادمه تو بچگی چقدر ازش توت میخوردیم. یه درخت خرمالو هم وسط باغچه بود که خرمالوهای خوبی میداد، بابام دقیقا با به دنیا اومدن من اون درخت را کاشته بود و همه میدونستن هرسال موقع تولد من این درخت یه عالمه خرمالو داره ، چه منظره ی زیبایی داشت

پنجره های قدی یکی از اتاقها و پذیرایی دقیقا روبروی حیاط بود

چقدر شبهای تابستانی که دسته جمعی با دخترخاله و دختردایی ها و خواهرا و خاله ها و مادربزرگ توی ایوان این خونه خوابیدیم...

هنوز صدای خنده ها و شادیهای اون زمانها توی گوشم هست...

عصرانه ها... آش ها... دورهمی ها...

چقدر اون خونه شلوغ و پررفت و آمد بود

تک تک همسایه ها را میشناختم

و حالا از اون خونه و پدربزرگ و مادربزرگ جز خاطره ای دور چیزی باقی نمانده

بعد از فوت مادربزرگ (پدربزرگ دوسال قبل تر فوت شدند) خونه فروخته شد و مالک جدید بالافاصله اونجا را خراب کرد

یادمه عکس تخریبش را دختر داییم برام فرستاد

بغض و اشک امانم را برید...

خدا رحمتشون کنه

حالا خیلی از شبها خوابهایی که میبینم توی همون خونه بچگی هاست

با همون حال و هوا

با همون پرده های سفید توری و نسیمی که پرده ها را به رقص درآورده

با مبل و صندلی های سرمه ای رنگ و کوسن های رنگی رنگی... فرش های لاکی رنگ دستبافت و دکورهای چوب گردو... رنگهای گرم و صمیمی ای که حس خوب یه خونه ایرانی را منتقل میکنه... صندلی های طرح داری فلزی حیاط ... مبل های زرشکی راحتی هال... تنگ های آبی و سبز توی دکور... کاسه های گل و مرغ قدیمی... و سماور برنجی بی بی که هیچوقت روشنش نکردیم و همیشه روی یه میز کوچولو کنار هال، یادگاری بود... تابلوهای بزرگ کوبلن که قابلهای بزرگ و زیبای نقش و نگار دار داشتند... لوسترهایی پر از آویزهای کریستال و راهرویی که خاطراتش هرگز از یادم نمیره...

صبح که بیدار شدم نیم ساعتی توی تختم به اون خونه و جزئیاتش فکر میکردم

مثل آدمی که میترسه گذر زمان یه چیزایی را از خاطرش پاک کنه

هرچند میدونم که گذر زمان عین نشستن غبار ، آرام آرام همه چیز را محو و بیرنگ میکنم

میدونم که همین حالا هم کلی از جزئیات از خاطرم رفته

اما خوشحالم که کودکی ای اینهمه رنگی رنگی داشتم





پ ن 1: من از درس فیزیک تقریباً منتفرم

اما عاشق ریاضیاتم

حالا این جزوه ای که دارم تایپ میکنم توی فصلی هست که بیشتر از اینکه فیزیک باشه ریاضیات هست و من با کیف دارم تایپ میکنم

به نظرم نباید برای این فصل به خودم جایزه بدم ... اینهمه که از تایپش دارم لذت میبرم


پ ن 2: دارم آقای دکتر را به خاطر یه مساله ای سرزنش میکنم

وسطای سرزنش کردن میخنده و میگه : کاش همه مثل تو با اینهمه قربون صدقه آدم را سرزنش کنند


پ ن 3: مغزبادوم یواشکی از مامانش داره برنامه میریزه که آخر هفته ببرمش بیرون...

و من همچنان از کرونا میترسم...




جان را بدهم به رهت گر که بمانی ...

سلام

روزتون شکلاتی


انبار کاغذهای دور ریز و بازیافتی را بالاخره به آخر رسوندم

هرچقدر که قابلیت استفاده مجدد داشت را دفترچه کردم

یه مقداری هم برای دفاتر حساب و کتاب خودمون استفاده کردم

و ...

و خلاصه هرطوری بود اینکار را تمام کردم

در عوض موازی با این کار کناره های طلق و فنری هم که نگه داشته بودم استفاده شد

کیبورد و تلفن و فکس را هم با الکل (صنعتی) تمیز کردم و حسابی برق انداختم

امروز میرم سراغ یه قسمت دیگه



عمه جان با کل خانواده شون تصمیم به مهاجرت به شمال کشور را گرفتند

کار و کاسبی بزرگی داشتند که درآمد خوبی هم داشت

همه را اجاره دادند و یه خونه خیلی کوچولو اجاره کردند و نصف وسایل زندگیشون را گذاشتند داخلش و نصف دیگه را با خودشون بردند

حدس میزنم قصد دارند چند سالی شمال زندگی کنند و برگردند

البته که گفتند قصد دارند اونجا هم یه کار و کاسبی بزرگ راه بندازن

به نظرم تصمیم بزرگی بوده

بخصوص که پسر و عروس و داماد و دختر و همه با هم این کار را انجام دادند

امیدوارم هرکسی هرکاری میکنه خوشحال و شاد و راضی باشه

یکی از برنامه هایی که برای آینده چیدم همین هست که دوست دارم در حد چند ماه توی شهرهای مختلف زندگی کنم و هرشهر را با تمام جزئیاتش ببینم

اگه برنامه های اقتصادی ایران اینهمه درهم و برهم نشده بود قصد داشتم چند ماه برم پیش داداش و خانومش، بخصوص که حالا خونشون جاداره برای مهمان



دیشب پدر همسایه جان (همون که سروصدای وحشتناکش همه را کلافه کرده بود) اومده بودن که با پدرجان صحبت کنند

یعنی اینا اونقدر بزرگ نشدند که خودشون مشکلاتشون را حل کنند؟؟؟؟؟؟

واقعا تشکیل زندگی مشترک نیاز به یه بلوغ فکری داره

من نمیگم نباید از خانواده ها کمک گرفت ، اما خیلی وقتا ، خیلی از کارها خیلی ساده ست و نیاز به پیچیده کردن موضوع نیست



یک فصل تازه از اون جزوه ی وحشتناک فیزیک را امروز صبح دریافت کردم

به خودم وعده دادم که تو یه بازه زمانی مشخص تمامش کنم و به خودم یه جایزه بدم...

اونقدر این کار نفس گیر و سخت شده برام که به سختی دارم انجامش میدم

شماها که غریبه نیستید اگه جنبه مالی این کار در بین نبود اصلا قبولش نمیکردم ،

هرچند توی قسمت مالی هم تقریبا دارم با نصف قیمت همیشگی خودم کار میکنم

اما بازم شکر خدا...

من همیشه معتقدم باید قدم برداشت هرچند آروم ... هرچند کوچولو کوچولو...

قدم های آروم و حرکت ریز هم آدم را جلو میبره...



گل هویا دارم خیلی گیاه مقاومی هست و خیلی خیلی رشد آرومی داره

یه طوری انگار خیلی موقر و متین هست

اسفند ماه از اون پوست موزهایی که قبلا قضیه ش را براتون گفتم بهش دادم و یهو حالش خیلی خیلی خوب شد

از پارسال کلا توی تراس بود

مامان جان پیشنهاد دادن ببریمش توی سرسرا و اجازه بدیم شاخه های بلندش آویزان بشه...

حالا گل داده

با اینکه هنوز گلها باز نشدن ولی من خیلی خیلی براش ذوق کردم

33_untitled-1.jpg



پ ن 1: دیشب آقای دکتر دیر اومدن و من ناخواسته خوابم برده بود

و اصلا متوجه نشدم

صبح که بیدار شدم یه بغض بزرگ ته گلوم بود... هنوزم هست

با اینکه بهم زنگ زدند و حرف زدیم ...


پ ن 2: مغزبادوم امروز میخواسته بره برای ثبت نام کلاس سوم

و نمیدونید چقدر ذوق و شوق داشت

انگار این مدرسه نرفتنها بچه ها را حسابی کلافه کرده و دلشون برای مدرسه تنگ شده


پ ن 3:  برنامه «بفرمایید شام » شرکت کننده های شمالی و جنوبی داره

و من با دیدنشون یاد خیلی از دوستای وبلاگی میفتم

جالبه که تک تک تون توی زندگی واقعی من حضور فعال دارید


تابستان مبارک

سلام دوستای خوبم

تابستان قشنگ از راه رسید

با تمام حال خوب و لحظه های خوب تر...

با روزهای بلند و آفتابی

امیدوارم تابستان زیبا و خاطره انگیزی پیش رو داشته باشید

امیدوارم در جمع بندی از بهار لبخند بزنید و از لحظه های خوبی که داشتید راضی باشید



من دوست دارم صبح را با یه حال خوب و پر انرژی شروع کنم

دوست دارم وقتی چشمام را باز میکنم شکرانه این موهبت که یک روز دیگه بهم هدیه شده را به جا بیارم


دیشب از نیمه شب یه سرو صدایی توی ساختمان میومد

بعد هرچی گذشت سر وصدا بیشتر شد

حدود یک بود که درب آپارتمان را باز کردم ودیدم انگار توی راه پله خیلی شلوغه و سرو صدای زیادی میاد

برگشتم توی رختخواب و سعی کردم به روی خودم نیارم

ساعت 2 بود که صدای در آپارتمان اومد

از دوربین نگاه کردم دیدم پدرجان رفتن داخل پارکینگ و راه پله ها را چک میکنن

مجبور شدیم زنگ بزنیم به طبقه پایین

و بندگان خدا هفت پادشاه را هم خواب دیده بودند و البته گفتند که به شدت از این سرو صدا عصبی هستند

زنگ زدیم به طبقه پایین تر...

اونا هم خواب بودند...

و فقط ماند یک طبقه

حالا همه ساختمان بیدار شدند و دنبال منبع صدای بلند میگردند و بله طبقه 1 بود...

صدایی شبیه یک جشن بزرگ... با موزیک فراوان .... صدای بلند جارو برقی به اضافه کشیده شدن صندلی ها روی سرامیک...

در این طبقه یک زوج که تازه ازدواج کردند زندگی میکنند که آقای خونه سرباز هست...

و دقیقا دیشب که اینهمه سروصدا بود آقای خونه حضور نداشتند...

یه عالمه کفش جلوی درب خونه بود و هرچقدر زنگ و در زدیم ، در را باز نکردن...

به تلفن و گوشی موبایل هم جواب ندادند

اما صدا قطع شد...

هرچیزی نیاز به فرهنگ خاص خودش داره ... به خصوص آپارتمان نشینی...

خانواده ی من همیشه به سایر افرادی که توی آپارتمان ما زندگی میکنند مثل اعضای یک خانواده نگاه کردند و میکنند

و رعایت حال همسایه همیشه توی لیست برنامه های زندگی ما بوده و هست

ولی گویا همه اینطوری فکر نمیکنند!!!!!!!!!!



صبح وقتی رسیدم جلوی درب دفتر با یه جمعیت تقریبا زیادی روبرو شدم

همه چیز گویای این بود که یکی از همسایه های کوچه روبرویی فوت شده ...

از صدای جیغ و داد و شیون که نگم براتون که به شدت حالم را بد میکنه

من متوفی را نمیشناختم

اما فاتحه ای خوندم و در را باز کردم و اومدم داخل...


اول آبسردکن را پر از آب کردم

بعدش دانه چیا و تخم شربتی ریختم داخل لیوانم و یک قاشق بزرگ عسل بهش اضافه کردم (من به معجون روزانه ام شیرینی اضافه نمیکنم ، امروز انگار حالم زیاد خوش نیود و نیاز به یه معجون کمی خاص تر داشتم)

میز کارم را کمی مرتب و جمع و جور کردم

روی میزهای جلوی ورودی را تمیز کردم

حساب کتابهای دیروز را که ننوشته بودم نوشتم

چند دقیقه ای نشستم روی کاناپه و چشمام را بستم و به چیزای خوب فکر کردم

و بعد با یه «بسم اله » همه چیز را از اول آغاز کردم

امروز ارزشش را داره که من تلاش بیشتری بکنم

امروز بلندترین روز سال هست؟





پ ن 1: آقای دکتر دیروز دندانپزشکی بودند و دیشب دندان درد داشتند


پ ن 2: با داداش و زن داداش حرف میزدیم

احتمالا این تابستان نمیان ایران... باید به روزهای دورتر امیدوار باشیم


پ ن 3: گاهی زندگی اونقدر سوپرایزهای خوب و لحظه های قشنگ پشت سر هم به آدم هدیه میده که ناخواسته پر از انرژی و حال خوب میشیم

گاهی هم باید ما به لحظه ها و روزها انرژی بدیم تا حال خوب توی وجودمون جوانه بزنه...