روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

خواب دیشب

سلام

صبح تون زیبا



دیشب خواب خونه مادربزرگ را میدیدم

مادربزرگی که دیگه نیست و خونه ای که دیگه نیست...

این خونه ، خونه بچگی های ما بود

از وقتی من به دنیا اومدم پدربزرگ و مادربزرگ توی همین خونه زندگی میکردند

حتی قبل ترش

از زمان نوجوانی مامانم

چقدر خاطره داشتیم توی این خونه

چقدر توی حیاط نسبتاً بزرگش بازی میکردیم

چقدر توی اون حوض وسط حیاط آبتنی میکردیم

باغچه های پر از گل و درختش برامون پر از حس خوب بود

یادمه یه درخت توت معلق داشتند... نمیدونم این درخت را میشناسید یا نه ، یه مدل درخت هست عین چتر که قدش زیاد بلند نمیشه ... یادمه تو بچگی چقدر ازش توت میخوردیم. یه درخت خرمالو هم وسط باغچه بود که خرمالوهای خوبی میداد، بابام دقیقا با به دنیا اومدن من اون درخت را کاشته بود و همه میدونستن هرسال موقع تولد من این درخت یه عالمه خرمالو داره ، چه منظره ی زیبایی داشت

پنجره های قدی یکی از اتاقها و پذیرایی دقیقا روبروی حیاط بود

چقدر شبهای تابستانی که دسته جمعی با دخترخاله و دختردایی ها و خواهرا و خاله ها و مادربزرگ توی ایوان این خونه خوابیدیم...

هنوز صدای خنده ها و شادیهای اون زمانها توی گوشم هست...

عصرانه ها... آش ها... دورهمی ها...

چقدر اون خونه شلوغ و پررفت و آمد بود

تک تک همسایه ها را میشناختم

و حالا از اون خونه و پدربزرگ و مادربزرگ جز خاطره ای دور چیزی باقی نمانده

بعد از فوت مادربزرگ (پدربزرگ دوسال قبل تر فوت شدند) خونه فروخته شد و مالک جدید بالافاصله اونجا را خراب کرد

یادمه عکس تخریبش را دختر داییم برام فرستاد

بغض و اشک امانم را برید...

خدا رحمتشون کنه

حالا خیلی از شبها خوابهایی که میبینم توی همون خونه بچگی هاست

با همون حال و هوا

با همون پرده های سفید توری و نسیمی که پرده ها را به رقص درآورده

با مبل و صندلی های سرمه ای رنگ و کوسن های رنگی رنگی... فرش های لاکی رنگ دستبافت و دکورهای چوب گردو... رنگهای گرم و صمیمی ای که حس خوب یه خونه ایرانی را منتقل میکنه... صندلی های طرح داری فلزی حیاط ... مبل های زرشکی راحتی هال... تنگ های آبی و سبز توی دکور... کاسه های گل و مرغ قدیمی... و سماور برنجی بی بی که هیچوقت روشنش نکردیم و همیشه روی یه میز کوچولو کنار هال، یادگاری بود... تابلوهای بزرگ کوبلن که قابلهای بزرگ و زیبای نقش و نگار دار داشتند... لوسترهایی پر از آویزهای کریستال و راهرویی که خاطراتش هرگز از یادم نمیره...

صبح که بیدار شدم نیم ساعتی توی تختم به اون خونه و جزئیاتش فکر میکردم

مثل آدمی که میترسه گذر زمان یه چیزایی را از خاطرش پاک کنه

هرچند میدونم که گذر زمان عین نشستن غبار ، آرام آرام همه چیز را محو و بیرنگ میکنم

میدونم که همین حالا هم کلی از جزئیات از خاطرم رفته

اما خوشحالم که کودکی ای اینهمه رنگی رنگی داشتم





پ ن 1: من از درس فیزیک تقریباً منتفرم

اما عاشق ریاضیاتم

حالا این جزوه ای که دارم تایپ میکنم توی فصلی هست که بیشتر از اینکه فیزیک باشه ریاضیات هست و من با کیف دارم تایپ میکنم

به نظرم نباید برای این فصل به خودم جایزه بدم ... اینهمه که از تایپش دارم لذت میبرم


پ ن 2: دارم آقای دکتر را به خاطر یه مساله ای سرزنش میکنم

وسطای سرزنش کردن میخنده و میگه : کاش همه مثل تو با اینهمه قربون صدقه آدم را سرزنش کنند


پ ن 3: مغزبادوم یواشکی از مامانش داره برنامه میریزه که آخر هفته ببرمش بیرون...

و من همچنان از کرونا میترسم...




نظرات 11 + ارسال نظر
soly سه‌شنبه 3 تیر 1399 ساعت 09:38 http://www.soly61.blogsky.com

خداوند قرین رحمت کنه روح پدربزرگ و مادربزرگ عزیزتون رو و همه رفتگان رو.
شیطونا امروز روز دختر هست ها .دیشب پیشاپیش تبریک گفتی.سپاسگزارم

عزیزدلمی
خدا رحمت کنه همه رفتگان شما را ... الهی که همیشه دلتون قرین آرامش باشه
بازم تبریک میگم روزت را ...

پیشاگ سه‌شنبه 3 تیر 1399 ساعت 10:34 http://bojboji.blogfa.com

خدا رحمتشون کنه تیلو جان
من که هیچ وقت لذت داشتن پدربزرگ رو نچشیدم اما مادربزرگام خصوصا مادر مادرم یه فرشته خوشگل زمینی بود وبس
تیلو دلت میاد از فیزیک بدت میاد
مغزبادوم به خودت رفته ها شک نکن
همچین برنامه ریز و تو دل برو

خدا همه رفتگان را رحمت کنه و بیامرزه
اخیش... خدا پدربزرگ و مادربزرگهای شما را هم رحمت کنه
ببخشید ولی بدم میاد...
ای جان ... ممننون

mahtab سه‌شنبه 3 تیر 1399 ساعت 10:41

چقدر خاطرات هممون از خونه مادربزرگ پدربزرگ ها شبیه همه.
چقدر دلم برای تابستونهای اون زمانا تنگ شده، همش اونجا بودیم. شبا تا صبح با دخترخاله ها بیدار بودیم. ظهر میرفتیم استخر. از ویدیوکلوپ فیلم اجاره می کردیم شبا تماشا می کردیم. وااای خودم خندم گرفت یاد ویدیو کلوپ افتادم.
کاش تموم نمیشدن اون روزا...

فکر کنم زمان ما یه کمی عقب تر بوده
چون من یادم نمیاد که فیلم دیده باشم خونه مادربزرگم
اونقدر اونجا شیطونی و برو بیا بود که یادم نمیاد اصلا تلویزیون دیده باشیم
بخصوص که من با پسرخاله م تو یه رده سنی هستم و خیلی تو بچگی جور بودیم و همش در حال یه شیطنتی بودیم

بلاگر سه‌شنبه 3 تیر 1399 ساعت 11:33

از دید من خواب تنها دریچه به ضمیر ناخودآگاهمون هست ، جایی که خیلی از خواسته هامون و حسرت هامون توی اون هستن و در طول روز و زندگی معمولی نمیدونیم توش چی میگذره ولی اثراتش را روی خودمون میبینیم ، خصوصا وقتایی که بی دلیل ناراحتیم یا کمبودی حس میکنیم و نمیدونیم چیه ، اون موقع در ناخودآگاهمون داره اتفاقاتی میفته .
شاید تو حالت عادی به اون خونه و خاطراتش و اون سبک زندگی زیاد فکر نکنی و گاهی بیادش بیفتی ولی معلومه در ناخودآگاهتون زیاد دارید بهش فکر میکنید.
***
پ.ن. 2 : فکر کنم آجیلها را هم همینجوری نصیحت میکنی، یه فرقی بذار بینشون ! (لبخند)

در مورد خواب و ضمیر ناخودآگاه شاید اینطوری باشه
البته من فکر نمیکنم که حسرت اون خونه و اتفاقاتش را بخورم چون در زمان خودش لذت کافی و وافی را از اونجا بردیم ولی خب حتما یه چیزی هست که خواب اونجا را میبینم و اینهمه دلبسته ش هستم ...



این آجیلا سه تا بشن چی میشهههههههههههههههههههه

سارا سه‌شنبه 3 تیر 1399 ساعت 11:49 http://15azar59.blogsky.com

خدا رحمت کنه پدر بزرگ و مادربزرگتون رو ...خونه پدربزرگ من هنوز هستش همون شکلی ولی کسی از ورثه توش ساکن نیست عمو بهش میرسه که خراب نشه و توش مستاجر اورده ..یادمه اون خونه یه درخت خرمالو بزرگ داشت که من اون موقع نمیدونستم این میوه چیه
خونه پدربزرگم را خودشون با دستای خودشون ساختن سنگهای دیواری حیاط را خودشون از کوه اورده بودن و شکسته بودن و صاف کرده بودن ..پدربزرگم کشاورز قابلی بودن و بسیااااار مومن یه جانماز پشم شتر داشتن بگم چقدر زبر بوداااا من ازش میترسیدم وقتی پسرم ۵ ساله بود فوت کردن پسرم بهشون میگفتن بابابزرگ دست بزرگ اخه بخاطر کشاورزی دستای بزرگی داشتن ...خدا رحمتشون کنه همه مادربزرگها و پدربزرگها رو
....
سرزنش همراه قربون صدقه منو یاد شعر
الهی تب کنم پرستارم تو باشی انداخت
بمونید برای هم و کنار هم شاد و سلامت

خدا همه رفتگان را بیامرزه
عزیزدلم
اون جانماز و خاطره ها برای همیشه یادت میماند...
چه تشبیه جالبی

مهتا سه‌شنبه 3 تیر 1399 ساعت 14:07

خدا رحمتشون کنه منم یاد مادربزرگ خدابیامرز م افتادم عجیب دلتنگ شدم

خدا رحمتشون کنه
انشاله که جایگاهشون بهشت برین باشه

طیبه سه‌شنبه 3 تیر 1399 ساعت 14:24 http://almasezendegi.mihanblog

سلام
منم خونه ی مامانم قدیمیه و هنوز همونجوری هست
مامان من هفته ای یه روز می برنش خونه خودش جمعه ها ولی چون بابا ندارم و به رحمت خدا رفته ، مامانم خونه ی خواهرم زندگی می کنه

خونه ی مامانم زیاد شبیه خونه خدابیامرز مامان بزرگ پدربزرگت نیست ولی همون احساسات رو من بهش دارم
کرونا هم تموم میشه ایشالا ، بچه ی من که یه بابای خیلی سخت گیر داره و خیلی ممنوع الخروجه

سلام به روی ماهت
انشاله خداوند نگهدار مادرجان شما باشه و در صحت و سلامت و شادی در کنارشون روزگار بگذرونید...
خیلی خطرناکه طیبه جان ... ما خودمون هم همچنان داریم رعایت میکنیم

یک عدد مامان سه‌شنبه 3 تیر 1399 ساعت 14:30 http://Www.Kidcanser. Blogsky

انگار حیاط همه ی پدربزرگ ها از این صندلی فلزی ها داشته
یادش بخیر

چقدر خوشگل بودن
مدتی هست که دلم از اون صندلی ها میخواد برای باغچه ولی جایی به چشمم نخورده
صندلی های فلزی سفید رنگ طرح فرفوژه های امروزی که مثل مبل بودند و تشکچه میزاشتیم روی اونها... چقدر خوب بودن...

لاندا سه‌شنبه 3 تیر 1399 ساعت 14:53

آخی چه خونه لذت بخشی بوده. حیف میشه وقتی مامان بزرگ بابا بزرگا میرن... کلی خوشی و خاطره رو با خودشون میبرن...
خواب های من هم همش برمیگرده به خونه بچگیام یا خونه ییلاقیمون. از خونه های جدید زیاد خواب نمی بینم.

خودشون میرن و خاطره ها میماند... و یه عالمه کاش....
پس من تنها نیستم که اینهمه خواب توی خونه های قدیم میبینم

امیر سه‌شنبه 3 تیر 1399 ساعت 17:21

با سلام
خونه مادر بزرگ هر چقدر هم کوچک و ساده باشه برای بچه ها و نوه ها بزرگ و دلنشین است. خانه خاطرات است . و خواب شما در مورد ان خانه بیانگر عشق و علاقه شما به ان خانه می باشد . ادمی در روز تفکر و اندیشه و فکرش را مدیریت می کند اما در خواب اینطور نیست رویای شما بال می گشاید و شما را می برد انجاذکه خاطر خواه اوست. و شما توان کنترل ان را ندارید و جایی را که شما تعلق خاطر دارید برایتان باز می کند . این مناظر که شما می بینید در ارشیو و بایگانی ذهن تان بایگانی شده و حالا توسط ضمیر ناخوداکاه شما از ارشیو خارج و برای شما نشان داده میشود. شاید گاهی از جایی بگذرید که اولین بار است به انجا می روید اما احساس کنید که این منظره برایتان اشنا است و قبلا ان را دیده اید در صورتی که اولین بار اسا به انجا رفته اید. این منظره را شما ممکن است سالهای قبل در خواب دیده باشید و صبح هم ان را فراموش کرده ولی با دیدن ان ضمیر شما آن را با خواب و منظره بایگانی شده در ارشیو مغزتان تطبیق داده و احساس می کنید که ان را دیده اید
هر چه می بینیم و فراموش می کنیم از بین نمی رود بلکه در تاریک خانه مغز بایگانی می شود و هر لحظه ممکن است تداعی شود.
از موضوع علمی ان که خارج شویم حس خوشایندی که با دیدن ان نصیب تان می شود لذت بخش است
در مورد سرزنش اینگونه شما ، سرزنش عاشقانه است که نه معلوم است سرزنش است یا دلخوری، نه رنجش است و نه بازخواست و استطاق بلکه اظهار عشق است در قالب این گونه کلمات . چون عاشق زبان گله و شکایت ندارد و دل کینه و رنجش را قبلا از دست داده.
انشالله که همیشه عاشق بمانید


سلام دوست خوبم
ممنونم از اطلاعات خوبی که بهمون میدید و دقت نظری که دارید و البته زمانی که میزارید و اینچنین کامل و جامع برام کامنت میزارید... بسیار بسیار سپاسگزارم

هفت دقیقه سه‌شنبه 3 تیر 1399 ساعت 18:32 http://7min.blogsky.com

سلام تیلوی قشنگم روزت مبارک زیبارو
واقعا غم انگیز بود و منو پرت کرد به دور دورا.
خدا رحمتشون کنه
عاااییی چهههه لووووووس [هشتگ‌حسادت]
حالا جوانب احتیاط رو رعایت کنید چون دوستانم میگن آمار مبتلایان افزایش داشته :(

سلام به روی ماهت
خوبی عزیزدلم
عه ... غم انگیز نبود ... خاطره انگیز بود
لوسم دیگه ...
بله شنیدم و همچنان در حال رعایت کردن هستیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد