روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

پنجشنبه های گس

سلام

روزتون پر از عطر و بوی خوش

پر از رایحه ای که دوست دارید

مثلا عطر و بوی پیراهن یار

یا مثلا عطر گلهای مریم

شایدم خیلی دم دستی تر باشه عطر بوی خوش قورمه سبزی مامان پز

یا حتی یه نسکافه ساده یه گوشه دنج

من از اون آدمهایی هستم که خیلی از صحنه هایی که توی ذهنم حک شده با عطر و بوی خاصش گوشه ذهنم جا خوش کرده

خودم خیلی وقتها به مچ دستم عطر میزنم ، روی نبضم

برای همین خیلی وقتها که آقای دکتر را دیدم مچ دستش را بو کشیدم، البته ایشون اصلا به مچ دستشون عطر نمیزنن



امروز صبح که رسیدم جلوی دفتر دیدم که یه بیل مکانیکی گنده در حال کندن پیاده رو و جدولهای جلوی دفتر هست

یه عالمه کارگر هم با بیل و کلنگ مشغول بودند

چند تایی هم ماشین و کامیون در اطراف پارک بود

به سختی ماشینم را یه جایی پارک کردم و رفتم سروقت مهندس ناظری که ایستاده بود و اخماش تو هم بود و با اون عینک آفتابیش هم میشد بداخلاقش را حس کرد

بهش گفتم میتونم وارد دفتر بشم؟

با سراشاره کرد: بله

خسته نباشید گفتم و یه تشکری کردم بلکه یه ذره اخماش کم رنگ بشه اما بی فایده بود

الان هم که دارم مینویسم از شدت سر و صدا ، نمیدونم دقیقا باید چیکار کنم

البته که چندتایی کار دارم که باید تحویل بدم و اصلا جای از زیر کار در رفتن ندارم



وسط اون روزهایی که چشمم مشکل پیدا کرده بود ، غصه های رنگارنگ زیادی بهم هجوم آورده بودن

من اصولا در شرایط بد به غصه ها اجاره جولان نمیدم

به دردها پر و بال نمیدم و سعی میکنم ازشون بگذرم و یه کمی به خودم و اون مشکل زمان بدم ببینم چی میشه

البته این به اون معنی نیست که اگه کاری عجله ای و سریع باشه من پشت گوش میندازمش

خلاصه وسط اون غصه های رنگارنگ ، غصه ی اینکه شاید دیگه نتونم برای عزیزای دلم بافتنی کنم هم بهم فشار میاورد

شاید این مسئله الان به نظرم خیلی مسخره و پیش پا افتاده باشه

اما اون زمان برام غصه بود

خلاصه که یه کمی که بهتر شدم سریع بساط کاموا را راه انداختم و یه پلیور خیلی کوچولو برای نی نی توی راه سرانداختم

اون موقع خیلی بدنم ضعیف بود و چشمام هم بدتر

روزها نهایتا یک راه میبافتم و از خستگی بیهوش میشدم ، انگار که کوه کنده بودم

بعد هم کلا بساطش را نصفه کاره جمع کردم

دیروز دیدم هم وقت آزاد دارم (چون به خاطر مامان ظهرها میرم خونه)

هم حال و روزم خوبه

پس دوباره بافتنی را درآوردم و احتمالا آخر هفته تمامش میکنم

گاهی یه تلنگرهایی باعث میشه یادمون بیاد چقدر نعمت داریم و قدردانشون نیستیم

حواسمون باشه - شکر نعمت فراموشمون نشه


پ ن 1: دیروز پسرعمه اینجا بود


پ ن 2: خدا را شکر مادرجان بهترن

همچنان برامون آشپزی میکنند ولی بقیه ی کارهای خونه و آشپزخونه را من انجام میدم


پ ن 3: دیروز که با دکتر حرف میزدم دلتنگی را توی صداش حس میکردم

مدل دوست داشتن و دلتنگی کردنش مخصوص خودشه

وقتی پرسید به نظرت کی؟ گفتم هنوز صبوری لازمه...


پ ن 4: میخوام برای اتاق جدید مغزبادوم هدیه بخرم

امروز بعدازظهر اگه مامانش اجازه بده (با رعایت نکات بهداشتی) میبرمش که انتخاب کنه




روزهای زودگذر

سلام

روزتون پر از حال خوش- پر از شادی - پر از لبخندهای کشدار - خنده های از ته دل ...

خیلی قشنگه بی بهانه و با بهانه لبخند زدن و شاد بودن

هرچند این روزها لبخندها زیر ماسک ها پنهانند اما در عوض چشم ها بیشتر دیده میشن...

اینطوری یاد میگیریم از چشم های هم لبخندهای هم را بفهمیم

از چین خوردن گوشه های چشم ... از حالت ابروها ... از برق چشم ها

این روزها دلمون برای بغل کردنهای طولانی و بوسیدنها تنگ شده ولی در عوض قدر همدیگه را بیشتر و بیشتر میدونیم

خیلی وقتا وقتی با یه دوست می نشستیم به درددل و حرف زدن ، دستهای هم را میگرفتیم، گاهی محکم انگشتهامون توی هم گره میشد، گاهی آروم با انگشتهای هم بازی میکردیم، گاهی خطوط دست همدیگه را مثل وقتی میخوای خط بریل بخونی لمس میکردیم و گاهی هم مثل یه نقاش که داره نقاشی میکنه روی خطوط ناخن های هم دست میکشیدیم... اما حالا این فاصله ها... این دلتنگی ها بهمون یاد میده یه طور دیگه هم را دوست داشته باشیم

این دلواپسی ها برای سلامتی هم دیگه باعث شده تند تند سراغ هم دیگه را بگیریم

بیشتر نگران عزیزانمون باشیم و این دلواپسی ها خیلی قشنگن

این روزها بیشتر و بیشتر حواسمون بهم هست

و شاید این دلیل خوبی باشه برای اینکه این روزها هم زیبایی های خودشون را دارن



من باید شنبه یه پست آنچنانی مینوشتم و سالگرد اینجا نوشتنم را به خودم تبریک میگفتم

به خودم ، به خاطر حضور دوستایی که دلگرمم به بودنشون

دوستایی که خیلی خیلی مهربونن

خیلی خیلی حواسشون بهم هست

دوستایی که دیگه مجازی نیستن و از هزارتا دوست واقعی برام واقعی ترن

باید تشکر کنم از حضورتون ... از مهربونیتون ... از وجود گرمتون

من اینجا را خیلی خیلی دوست دارم ... اینجا دریچه ای هست برای اینکه من به شماها پیوند بخورم و حس خوب ازتون بگیرم

اینجا خونه ی امنی هست که حرفایی را که هیچ جا نمیتونم بگم با شماها در میون بزارم

ازتون مهربونی و زندگی یاد بگیرم

و خلاصه در کنارتون زندگی کنم

حالا مرداد زیبا هم داره به آخر میرسه و وقتش شده که قدر آخرین ماه تابستان ، ته تغاری، را بدونیم

ما هم توی شهریور منتظر عضو جدید خانواده بشیم 

باید یه مقدماتی را برای آمدنش بچینم

شاید اون کوچولو فعلا چیزی متوجه نمیشه ولی میخوام مغزبادوم و فندوق حسابی ذوق کنند

برای همین باید چند تایی بادکنک فویلی بخرم و چند تایی آویز قشنگ

با توجه به اینکه قرار هست نی نی و مامانش بعد از بیمارستان یه راست بیان خونه ی ما ، باید یه چیزایی برای حضور کوچولوی جدید آماده بشه

امیدوارم پرونده مرداد پرماجرا را به لبخند و شادی ببندیم و با شادی وارد شهریور بشیم

امیدوارم شهریور برامون زیباتر و مهربون تر باشه




پ ن 1: دیروز پسرعمه اینجا بود

اصلا فاصله ی اجتماعی را رعایت نکرد...


پ ن 2: مامان جان خدا را شکر بهتر هستند


پ ن 3: بیمارهای کرونایی مون جز دو نفرشون ، بقیه حالشون رو به بهبود رفته


پ ن 4: این روزها باید برنامه فشرده تری برای کارهام بچینم و هنوز هیچ کاری نکردم

موقعیت شغلی نیاز به توجه داره و باید وقت خیلی خیلی بیشتری براش بزارم

انشاله از شنبه تلاش میکنم همه چیز را رو به راه کنم



روز از نو ، روزی از نو

سلام

صبحتون پر از سلامتی


دیروز ظهر رفتم خونه

مادرجان خودشون برامون غذای خوشمزه درست کرده بودند

این هم از مریض داری کردن تیلویی

کنار هم ناهار خوردیم و بعدش ظرفها را شستم و یه سر و سامانی به آشپزخانه دادم و تا عصر تو خنکای اسپلیت خوابیدیم

عصر پاشدم و یه جاروی حسابی کشیدم ، کل خونه را

گوشه و کنارهای اتاقها را ریختم بیرون و حسابی تمیز کردم

بعدش هم تی

بعدترش یه گردگیری

آخر دست هم شیشه ها را دستمال کشیدم

به گلها هم یه سری زدم

مادرجان هم زحمت کشیدند و برای شام سوپ درست کردند

این وسط یه خرید اینترنتی برای خواهرجان انجام دادم

سراغ مریض های کرونایی را گرفتم

یه سر و سامانی به یخچال دادم

و فهمیدم این خانم های خانه دار چقدر کار دارن و چقدر زحمت میکشن

چقدر کارهای خرده و ریز توی خونه هست که اصلا به چشم نمیاد

و درگوشی بهتون بگم هزار بار خدا را شکر کردم که خانه دار نیستم



پ ن 1:  آخرای چله زیارت عاشورا بودم و یک شب یادم رفته بخونم

باورتون نمیشه چه غصه ای خوردم


پ ن 2: توی بیمارستان نمازخانه و مسجد را کلا تعطیل کرده بودند

هیچ جایی برای نماز خوندن نبود حتی به فرادا


پ ن 3: دیروز مغزبادوم بهم میگه : حساب کردم فرشته دندون باید 24 تا دیگه هدیه برام بیاره


پ ن 4: تعمیرات کوچه (کوچه دفتر کارم) از حوصله ی من یکی خارج شده

کاش تمام میشد

نه تنها رو به اتمام نیست

بلکه تازه داره میرسه به پیاده روی جلوی دفترم


عمل جراحی مادرجان

سلام

صبحتون بخیر

بازم غیبت داشتم


جمعه صبح با صدای پدرجان از خواب بیدار شدم

نزدیک ساعت 9

مامان جان به شدت دل درد داشتند و رنگ و رو پریده بودند

گویا از نیمه شب گذشته دل دردهای شدید و کمردرد شروع شده بود و دلشون نیومده بود ما را بیدار کنند

سریع به پدرجان و مغزبادوم یه کمی صبحانه دادم و حاضر شدیم و راه افتادیم سمت یه کلینیک خصوصی

گفتند که جمعه هست و پذیرش ندارن

مجبور شدیم بریم بیمارستان خانواده

مراجعه کردیم اورژانس و خدا را شکر متخصص هم حضور داشت و تشخیص مشکل صفرا دادن

مامان جان خیلی سریع بستری شدند و منم همراهشون موندم ، اما پدرجان را با اصرار فرستادیم خانه

خیلی زود کارهای پیش از عمل و آزمایشات و سونو و رادیولوژی انجام دادند

و مشاوره های لازم انجام شد و ساعت 4 بعدازظهر ، وارد اتاق عمل شدند

به تشخیص دکترشون باید عمل فتق هم انجام میشد

نزدیک ساعت 7 بود که گفتند عمل تمام شده و مامان جان داخل ریکاوری هستند

بعد هم منتقل شدیم به بخش

شنبه هم بعدازظهر مرخصشون کردند

دیروز هم موندم خونه و ازشون مراقبت کردم

پانسمانشون را عوض کردم و کمکشون کردم حمام کنند

امروز هم اومدم کارهام را مرتب کنم و باز ظهر برم خونه




پ ن 1: از اونجایی که ما میخوایم در این شرایط کرونایی از بیمارستان و مراکزی که احتمال ابتلا در اونها زیاد هست دوری کنیم

کلا این مدت پشت سر هم مجبور به مراجعه به این مراکز شدیم



پ ن 2: فعلا چون در معرض خطر بودیم از خواهرم که باردار هست خواستیم که نیاد خونمون

و من به شدت دلتنگ فندوق هستم

وقتی باهاش تماس تصویری میگیرم بغض میکنه و میگه : «از اینجا نمیشه»



پ ن 3: یکی از عمه هام (که گفتم تازه زایمان کرده و نی نی داره) - یکی از دختر عمه ها و همسرش و دخترکوچولوش - کرونا گرفتند


بی تو تمام پنجشنبه ها مزه ی گس شنبه دارد...

سلام

روزتون شاد

آخر هفته شد و وقت استراحت و شادی و رسیدن به خودمون هست

شاید مثل من گاهی تصمیم یهویی بگیرین و ناخن ها را از ته کوتاه کنید

شاید هم یه ماسک حسابی به موها و صورتتون بزارید

یا مثلا کلی از لباسهاتون را برای شستشو جدا کنید و دسته بندی کنید - یک سری را روانه ماشین لباسشویی کنید - یک سری را با دست بشورید - یک سری هم بره برای خشکشویی

یا اتاقتون را مرتب کنید

یادداشت هاتون را نگاهی بندازین و چیزهای تازه بنویسید

اصلا یک نوشیدنی خوشمزه بردارید و روی تختتون لم بدید و یه فیلم پلی کنید

شاید هم یه آهنگ قشنگ

خلاصه که یه کارهایی بکنید که آخر هفته تون دلچسب تر بشه

یه طوری که وقتی رسیدیم به شنبه کلی انگیزه و انرژی ذخیره کرده باشیم




دیروز مستر هورس نیومد

منم آخر وقت کیس را باز کردم و طبق گفته جناب بلاگر باطری را برداشتم

سرراه رفتم مغازه ای که میدونستم باطری را داره و یکی خریدم

و صبح هم خودم گذاشتمش سرجاش

یه پیام هم برای مستر هورس فرستادم که ممنون ... من خودم باطری را خریدم و عوض کردم ....

و تمام

اینم نتیجه گوش دادن به توصیه جناب بلاگر

البته از اینکه کامپیوتر درست شد یا نه مطمئن نیستما

چون وقتی روشنش کردم همچنان تاریخ مشکل داشت و دستی درستش کردم



دیروز پدرجان و مادر جان از باغچه سه تا سبد انگور و یک سبد انجیر چیده بودن و آوردن بین همسایه های دفتر من تقسیم کردند

من سهم مستر هورس را گذاشتم کنار

اما عصری که نیومد دادمش به یکی دیگه از همسایه ها

من انگور قرمزهای باغچه را از همه بیشتر دوست دارم

مزه عسل میده از شدت شیرینی

دیروز پدرجان و مادرجان چیده بودن و شسته بودن و برام آورده بودن

از بس من این مدل انگور را دوست دارم بیشترش سهم خودم هست





پ ن 1: با آقای دکتر در مورد یک جریانی و برخوردشون با اون جریان صحبت میکردیم

تو این جریان خیلی خیلی منطقی برخورد کرده بودند

در صورتی که من معتقد بودم لازم بوده که احساسی برخورد بشه

آخر صحبت اونقدر خندیدیم و به این نتیجه رسیدیم همین شده که ما دوتا مکمل هم شدیم

نه صرفا احساس و نه صرفا منطقی بودن... لازمه هردوش کنار هم باشه


پ ن 2: لیست این هفته مامان جان خیلی مختصر و مفید بود

شیر برای کیک ...

همین


پ ن 3: مغزبادوم ازم قول گرفته امروز ظهر برم خونه

برام یه عالمه نقشه کشیده که تا شب باهاش بازی های جورواجور کنم

میدونم بعد از ناهار بیهوش میشم

دل در دل من نیست ، کجایی؟

سلام

روزتون پر از عشق و دوست داشتن

روزتون پر از التهاب و دل دل کردنهای عاشقانه

پر از حال خوش


دیروز غیبت داشتم و باید بخاطرش عذرخواهی کنم

گویا باتری بایوس کامپیوترم عمرش به پایان رسیده و این باعث شده بود که صفحه های مربوط به وبلاگم و یه سری صفحه دیگه اینترنتی باز نشه

اولش متوجه اشکال نشدم و فکر کردم اشکال از اینترنت هست

سرگرم طراحی بودم و اصلا حواسم خیلی به این قضیه نبود

آخرای وقت متوجه این اشکال شدم

مستر هورس قول داده امروز بیاد عوضش کنه



نزدیک یک سال و نیم هست که یه عطر (از این اسانس هایی که به صورت گِرمی خریداری میشه) را استفاده میکنم

همون اول که خریدم از رایحه ش خوشم اومد و سریع رفتم یکی دیگه ش را هم خریدم

نزدیک 6 ماه پیش هم دوباره رفتم وهمون را تکرار کردم

خلاصه که مدتها بود فقط و فقط از همین رایحه استفاده میکردم

امروز صبح وقتی مثل هرروز خواستم به خودم عطر بزنم متوجه شدم که تمام شده و من متوجه نشدم

برای همین رفتم سراغ یکی از عطرهام که کلا گذاشته بودمش کنار

حالا از صبح انگار خودم برای خودم غریبه ام

هربار که این بو به مشامم میرسه انگار خودم را نمیشناسم



یک گربه ی خیلی لاغر و سفید از صبح که وارد شدم نشسته پشت شیشه و داره برام میومیو میکنه

یکی دوبار رفتم و پیشش کردم

(اصطلاحش همینه؟؟؟؟؟)

ولی اصلا قصد رفتن نداره

جالب این هست که کلا چیزی که به درد گربه بخوره هم توی دفتر ندارم که بهش بدم

ناهارم کوکو سبزی هست

به نظرتون گربه ها کوکوسبزی دوست دارن؟؟؟؟؟؟؟



پ ن 1: اون مدتی که مریض بودم و نیومدم یه عالمه از کارهام و روتین روزانه ام عقب موندم

و حالا میترسم به چشمم فشار بیاد

ولی دارم تندتند پیش میرم ببینم چی میشه


پ ن 2: دیشب آقای دکتر تشریف برده بودن خونه خاله جانشون مهمانی!!!!

توی همین کرونا!!!!

منم تا 12 منتظر موندم ولی بعدش نفهمیدم چی شد که بیهوش شدم

این شد که کله سحر با تلفن آقای دکتر بیدار شدم

من مست و تو دیوانه ....

سلام

روزتون شیرین ، شکلاتی، رویایی

خوب هستید دوست جونای خوبم؟

تابستان از نیمه گذشته و حالا آروم آروم صبح ها یه نسیم خنکی میوزه

انشاله که هرچی زودتر روزهای بهتر از راه میرسن و صبح ها میتونیم بریم پیاده روی و از هوای خنک صبحگاهی حسابی مست بشیم

امروز قبل از اینکه بیام سمت دفتر ، یه سری زدم به سرسرا

امسال یکی از پنجره های سرسرا را با پدرجان توری چسبوندیم و پنجره را باز گذاشتیم

البته برای منی که از غبار و گرد و خاک بدم میاد این یعنی یه عالمه تمیزکاری بیشتر برای راه پله ها

اما در عوض ، حالا دیگه صبح ها یه نسیم خنک میپیچه توی سرسرا و گلهام حسابی کیف میکنن

صبح رفتم یه سری به گلها زدم و با اسپری آبپاش بهشون آب پاشیدم تا از خنکای اول صبح لذت ببرن

سانسوریای قشنگم دوتا پاجوش کوچولو داده بود و باعث شد کلی ذوق کنم

چند روز پیش  یکی از شاخه های بلند هویا موقع آبیاری شکست ،سریع شاخه شکسته را دوباره کاشتم ،  امروز دیدم بعد از چند روز همچنان سرحاله و انگار قلمه جدید داره جون میگیره و ریشه میزنه



همچنان تعمیرات کوچه ادامه داره و کارگران شهرداری در حال تلاش هستند

صبح ها وقتی میرسم اینجا انگار روز خیلی خیلی زودتر شروع شده و من از همه عقب موندم

و این باعث میشه که تند تند شروع کنم به راست و ریس کردن امور

دیروز بعد از مدتها باز تا شب دفتر بودم

هم مرتب و منظم کردم

هم کارهام را پیش بردم

یه آرامش خاصی داشتم و بهم انرژی خوبی داد

امروز هم باز تا شب میخوام دفتر بمانم

خسته میشم ولی وقتی کارهام را مرتب میکنم و پیش میبرم حالم خیلی خیلی بهتره



پ ن 1:  دلم باهات پرکشید تا حرم امام رضا علیه السلام


پ ن 2: دیروز یکی از مشتریهام توی پیام یک کاری را بهم محول کرده بود

در جواب نوشتم: چشم

در جواب نوشته بود : چشمتون روشن به ضریح امام حسین (علیه السلام)

باورتون نمیشه چقدر جمله ش به دلم چسبید....


پ ن 3: آقای دکتر آخر شب درگوشی یه حرفی بهم گفت که حس کردم تمام وجودم براش پرکشید

دلتنگی های خاص خودش را داره با مدل بیان خودش

و این عاشقی با شکل خودش، عجیب به دل آدم میچسبه


روزهای مبارک

سلام

عیدتون مبارک

چه اشکالی داره با تاخیر تبریک گفتن

من بهتون تبریک میگم و دلم میخواد همیشه بهانه ای برای تبریک و شادباش داشته باشیم

من روزهایی که میشه با بهانه و بی بهانه تبریک گفت و شاد بود را دوست دارم

روزهایی که توشون هدیه باشه

شادی باشه

لبخند باشه

غنچ زدن های دل باشه



باید از پنجشنبه ای بگم که از کله سحر با پدر دنبال یه قطعه برقی خیلی از خیابانهای شهر را گشتیم

دوتایی

حرف زدیم

خندیدیم

حرص خوردیم

نظرات کارشناسی رد و بدل کردیم و خلاصه صبحمون را به ظهر گره زدیم

نان خریدیم

یه مرکز خرید بزرگ رفتیم و یه سبد خرید کردیم

و بعد خسته و هلاک برگشتیم خونه و تا عصر خوابیدیم



جمعه ای که از صبح با مغزبادوم

جمع و جور کردیم و یه تغییراتی در دکوراسیون دادیم

بعدش هم رفتیم خونه تازه خواهر و کلی وسیله جابجا کردیم


و بعد رسیدیم به شنبه ای که عید بود

دو روز بعدش تولد بابا بود و من تصمیم گرفتم حالا که دور هم هستیم کیک تولد بپزم

برای همین صبح زودتر بیدار شدم

یه کیک خوشمزه کاکائویی با کلی گردو پختم

بعدش هم با کاکائو و شکلات خوشگلش کردم

یک ست بلوز و شلوار خانگی هم برای بابا هدیه خریده بودم

با کلی بوس و تبریک




اینطوری بود که اصلا نفهمیدم چطوری سه روز توی خونه گذشت

اینطوری دل خوشیام را تقویت کردم

دلم کتاب خوندن و بافتنی میخواست اما وقتایی که مغزبادوم خونمون باشه اصلا نمیزاره و من دائما باید باهاش بازی کنم و سرگرمیهایی انتخاب کنم که اونم بتونه کنار انجامشون بده

برای همین کلی با آجرهای خونه سازی ریزی که براش عیدی خریده بودم بازی کردیم و کلی سازه های خوشگل ساختیم

اسم فامیل بازی کردیم

بازم با فندوق سه تایی رفتیم پشت بام و آب بازی کردیم

و ....





پ ن 1: عاشقانه هامون پررنگ و جذاب و خواندنی نیست

ولی هست ... و ما به همین دلخوشیم

به جملاتی که وسطای روز دل آدم را گرم میکنه

و حرفایی که آخرای شب به آدم آرامش میده


پ ن 2: فکر کنم نی نی تازه قصد داره زودتر از موعد بیاد...

الان توی روزهای خطرناک و حساس هست... انشاله به سلامتی این روزها بگذرن


پ ن 3: با مغزبادوم رفتیم و اتاقش را کلی تزئین کردیم

رنگای صورتی و سفید ، دلچسب دختربچه ها...


پ ن 4: از امروز دوباره میخوام از صبح تا شب توی دفتر کارم بمونم...


نیمه تابستان

سلام

روزتون شنگول و منگول ...

امیدوارم توی دلتون همیشه پر از شادیهای ریز و درشت باشه

شادی هایی که باعث بشن ته دلتون غنچ بزنه و لبخندهای زیر و یواشکی بیاد روی لبهاتون



اسفند ماه 5 تا ماهی خریدم

دو تا سیاه عین مخمل

سه تا قرمز و گلی

یک تنگ پایه دار نسبتاً بزرگ... این بزرگ که میگم یعنی تنگی که تقریبا 6 یا 7 لیتر آب داخلش جا میشه ...

همون اسفند یکی از ماهی قرمزها مرد...

ولی بقیه ی ماهی ها شدن مهمون خونه ما ...

آب شون را زود زود عوض کردم و هرروز ظهر بهشون غذای مخصوص دادم

توی خونمون همه دوستشون دارن... بخصوص فندوق و مغزبادوم

ولی امروز صبح که نشستم سر میز صبحانه، دیدم یکی از ماهی سیاهها مرده

حس بدی بود... ولی باید به داد بقیه میرسیدم

تنگ را بردم توی تراس و ماهی مرده را توی گلدان حس یوسف ها به خاک سپردم...

آب تازه ریختم توی یه سطل و سه تای دیگه را انداختم توی آب تازه ...

میخواستم تنگ را بشورم که پدرجان گفتن زحمتش را میکشن...

برای همینه که همیشه از داشتن حیوان خانگی دوری میکنم...

آقای دکتر هم بعد از ذوق های زیاد من برای ماهی ، همون اسفند ماه رفتند و یک آکواریوم کوچولو خریدند...

داداشم هم که از وقتی خیلی کم سن و سال بود همیشه آکواریوم داشت و حالا هم اون ور دنیا آکواریوم خیلی خوشگل و مجهزی داره...

میدونید رطوبت هوا توی ایتالیا زیاده... برای همین تراس خونه داداش و خانمش یه بهشت کامله... تنوع گلها و گیاهانشون دیدنی هست

جالبه که یه مقداری از این گلها را از ایران بردند (قلمه هایی که من بهشون دادم)

مثلا حسن یوسف... ولی اونجا کلا رنگشون یه طور دیدنی و زیبایی شده و رشدشون هم که بینظیره

از آلوئه وراهایی که بردند که دیگه براتون نگم ...

ساکولنتهایی هم که اینجا من هرکاری میکنم یه ذره هم رشد نمیکنند اونجا غوغا کردند...






پ ن 1: هنوز مغزبادوم خونمون هست

صبح که میومدم دیدم عروسک بافتنی که بافتم را بغل کرده و عین فرشته ها خوابیده


پ ن 2: دیروز آقای پستچی بسته پستی برام آورده بود

خرید اینترنتی بود که خواهرم انجام داده بود و آدرس منو داده بود

دیدم آقای پستچی عوض شده ... احوال پرسی کردم و دلیلش را پرسیدم ...

گفتن: پستچی خودتون کرونا گرفته و حالش بده...

خیلی ناراحت شدم ... خدا خودش به هممون رحم کنه و جناب پستچی را شفا بده


پ ن 3: در زمینه شغلیم این روزها باید فعال تر بشم و ساعات بیشتری وقت بزارم

ولی انگار هنوز جون و انرژی لازم را ندارم


روزهای گرم تابستونی

سلام

صبحتون بخیر

هرچند صبح من کمی زودتر شروع شده

بردم مدارک مربوط به بیمه تکمیلی را تحویل دادم ...

هرچند همیشه توی دلم نسبت به این کار اعتراض داشته و دارم

ولی خب چاره ای نیست

فعلا روند کار همین هست و باید کلی وقت و انرژی بزاریم و مدارک جمع کنیم و لازمه فقط یک مهر کم و زیاد باشه تا قبول نکنند

انگار دنبال بهانه هستند که هرطوری هست این پولها پرداخت نشه

خلاصه که صبح زود مدارکی را که دیروز آماده کرده بودم رسوندم به دست خانم متصدی

دیگه آخرای کارم بود و با فاصله از بقیه ایستاده بودم و به سختی تو گرما و ماسک نفس میکشیدم که متوجه شدم خانم مسنی که خیلی هم قرتی پرتی بود و باجه بغلی در حال تحویل مدارک هست انگار حالش خوب نیست...

یهو از روی صندلی بلند شد و ماسکش را کشید پایین و به خانم متصدی گفت ، ببخشید من نمیتونم منتظر بمونم ، دیابت دارم و انگار قند خونم افتاده ، میشه برم فردا بیام؟؟؟؟

من به خاطر دیابت پدرجان همیشه آبنبات توی کیفم دارم

قبلا یه ظرف فلزی کوچولوی خوشگل توی کیفم بود و حالا که کیفم کوچولو تر شده ، چند تا آبنبات ریختم داخل یه پلاستیک و گره زدم و گوشه کیفم نگه میدارم

سریع آبنبات ها را درآوردم و گره را باز کردم و دستم را به سمت خانمه دراز کردم

انگار حرکتم ناخودآگاه و بی اراده بود ... سریع

دیدم داره نگاه میکنه ، گفتم بفرمایید....

یه لحظه هم تردید نکرد... یکی برداشت و سریع گذاشت توی دهنش و جوید... گفتم بازم بردارید... گفت میشه همش را بهم بدید... گفتم با کمال میل...

بعد هم سریع رفتم سمت آبسرد کن و یک لیوان آب خنک براش آوردم ...

میدونم که تو شرایط فعلی و با رعایت پروتکل ها شاید کار خیلی درستی نبود... ولی گزینه ی دیگه ای وجود نداشت

وقتی میخواستم از اون دفتر بیام بیرون همون خانم بهم گفت : ممنونم ... کیفم را عوض کرده بودم و یادم رفته بود شکلات بزارم توی کیفم...

و من به یاد پدرجان بودم



دیروز عصر با مغزبادوم و پدرجان رفتیم و برای خونه خواهر جان پرده انتخاب کردیم

پرده های خونه میشه کادوی پدرجان به خونه ی جدید خواهرجان

مغزبادوم برای اتاق خودش  پرده های صورتی حریر انتخاب کرد

یک کاغذ دیواری خوشگل از این مدلهایی که شبیه پوستر هستند هم انتخاب کرده که خیلی خوشگله...

منم میخوام براش یه ست ملحفه و لحاف و روتختی بخرم که صبر میکنم اتاقش را بچینه و بعد خودش را میبرم تا انتخاب کنه



آقای دکتر این روزها خیلی خیلی شلوغ هستند و شاید برای همین توی نوشته های من کمرنگ شدند

خواهرشون یه عمل جراحی داشتند و یه کمی نگران جواب پاتولوژی هستند

مامانشون هم یه جراحی کوچولوی سرپایی داشتند ولی با توجه به سنشون چند روزی درگیر شدند

و متاسفانه پدرجانشون هم چند روز پیش توی خونه خوردن زمین و سرشون خورده به لبه مبل و خیلی بد شکاف برداشت و ....

در این میان یکی دو تا مشکل کاری هم براشون پیش اومد

برای همین خیلی خیلی درگیر بودند و آخرشبها خسته و هلاک چند دقیقه ی کوتاه حرف زدیم و توی روز هم هروقت کم آوردیم رفتیم سراغ همدیگه...

اینطوری احساسمون خیلی نسبت به هم عمیق تر میشه ولی زمان کمتری را با هم میگذرونیم




پ ن 1: امسال یه عید غدیر متفاوت را تجربه میکنیم

من همیشه دوست داشتم عید غدیر به کسایی که میان خونمون عیدی های خوشگل بدم

ولی امسال...


پ ن 2: چرا بعضی از خوابها اینقدر شوکه کننده هستند؟؟؟

اصلا چطوری ممکنه همچین چیزی به ذهن مون خطور کنه؟؟؟

کوچه شلوغ

سلام

روزتون شیرین



مغزبادوم به خاطر اسباب کشی و بهم ریختگی خونشون چند روزی هست مهمان خونه ماست

عصر شنبه بردمش دوچرخه سواری و یه پیاده روی حسابی هم خودم کردم

یه مسیر خلوت

خلوت که چه عرض کنم غیر از خودمون دوتا هیچکسی نبود

یه قسمتی از مسیر دوچرخه اش را گذاشت کنار و دوتایی دویدیم...

بعد هم برگشتیم خونه و باز بساط یه کیک کاکائویی خوشمزه را راه انداختیم

آخر شب هم روپولی بازی کردیم (از این بازی های زوری امروزی)

دیروز صبح کله سحر فندوق و خواهر هم بهمون ملحق شدند

فندوق پر از انرژی و شیطون...

تا نزدیک ظهر بازی کردیم و دم ظهر سه تایی روی تخت مامان جان بیهوش شدیم

برای ناهار بیدار شدیم و بعد از ناهار هم گوسفند جان از راه رسید... 

تا کارهای قربانی و تکه کردن و تقسیم کردن و بعد هم رسوندن به دست کسایی که از قبل لیست شده بود انجام بشه ، شب بود...





پ ن 1: دانا باردار هست... چند روز پیش بچه ها توی گروه از انجیر حرف میزدن

دانا گفت که دلش از اون انجیرهای شیرین میخواد و یکی دوبار انجیر خریده و اون چیزی که دلش میخواسته نبوده

منم دیروز یه ظرف انجیر براش بردم ... نگم براتون چقدر ذوق کرد


پ ن 2: اونقدر اوضاع کوچه ای که دفتر داخلش هست بهم ریخته و نامرتبه که گفتن نداره

دو سمت کوچه را کندن و برای پیاده روها دارن کف پوش نو میزارن

سر و صدای خیلی زیاد

یک سمت کوچه را هم از اداره آب اومدن و دارن میکنن

یکی از خونه ها هم در همین حین داره تخریب میکنه و قصد نوسازی داره...

از میزان سرو صدا و گرد و غبار کلا نگم براتون


پ ن 3: دیروز فندوق داشت با آبپاش به گلهای تراس، آب میپاشید و کلی کیف میکرد

منم نگاش میکردم

یه لحظه غافل شدم و دیدم با یه گلدون مشغوله

چند دقیقه بعد نتیجه این بود که همه گلهای اون گلدون را از ریشه در آورده بود


شنبه مرداد ماهی

سلام

شنبه تون بخیر

امیدوارم هفته ی خوبی پیش رو داشته باشید

داریم میرسیم به وسط تابستان

این روزهای گرم و پر نور و پر آفتاب را قدر بدونید


توی تقویمی که برای امسال طراحی کردم ، برای عید قربان عکس یه گوسفند فرفری خوشگل گذاشتم

مغزبادوم به محض اینکه تقویم را دید گفت: عه اینجا روز گوسفنده

خلاصه دیروز رسیدیم به روز گوسفند...

عیدتون مبارک

طاعات روز عرفه تون مقبول

با کاغذ و کاغذ رنگی یک گوسفند خوشگل درست کردم و زدم به شیشه سالن... چندتایی هم بادکنک باد کردم و چسبوندم کنارش

کیک هم پختم

عکس های پارسال عید قربان را نگاه میکردم ... چقدر خونمون شلوغ و پر رفت و آمد بود...

انشاله هرچه زودتر این دوران سخت بگذره و باز همه دور هم جمع بشیم...



من و مغزبادوم و فندوق که دیروز رفتیم پشت بام و بازم طبق معمول کلی آب بازی کردیم

دیروز هوا یه کمی اخمالو بود... هی ابر میشد ... هی آفتاب... یه نسیم ملایمی هم میوزید

وسطای آب بازی یهو فندوق کوچولو سردش شده بود...

و همین شد پایان آب بازی

عصر هم که بارون زد و باز ما سه تایی پریدیم تو تراس و اجازه دادیم بارون خیسمون کنه

اما اونقدر زمین گرم بود که نیم ساعت هم این خنکا ادامه نداشت و سریع همه جا خشک شد...


چهارشنبه وقتی داشتم میرفتم سمت خونه ، با یه خطای محاسباتی سمت راست ماشینم را زدم به دیوار...

پنجشنبه هم به خریدهای خونه و ضدعفونی و ... گذشت

جمعه هم با مغزبادوم و فندوق...

امروز صبح که اومدم کارگرهای شهرداری در حال کندن کوچه ی دفترم بودند

الان هم رفتند برای استراحت... ولی با این اوصاف تا مدتها درگیر این ماجرا خواهیم بود

دارن پیاده روهای کوچه را آجرفرش میکنند ...




پ ن 1: احتمالا فردا غیبت دارم و نمیام... منتظرم نباشید

قربانی پدرجان برای دیروز آماده نشد و احتمالا فردا انجام میشه...


پ ن 2: توی لیستهای جدید کارهام اسم نی نی تازه هم هست...

ته دلم قند آب میشه ...


پ ن 3: تغییرات کوچولو ، گاهی اثرات بزرگی دارن

بهشون توجه کنید و براشون وقت بزارید

خرده ریزه های زندگی

سلام

روزتون شیرین و شاد

گاهی برای شیرین شدن روز و لحظه ها و دقیقه ها باید تلاش کرد

گاهی هم بی دلیل یک روزهایی شیرین و شادن

گاهی هم یک نفر ، یک اتفاق ، یک ماجرا میشود دلیل شیرینی...

خلاصه که فرقی نمیکند ، همین که روزتون شیرین و شاد باشه و هر لحظه از مزه مزه کردنش لذت ببرید کافیه

همین که ریز ریز ، زیر لب برای خودتون قصه قشنگ بگید و لبخند بیاد روی لبتون ...


دیروز خانم تمیزکار بعد ازظهر اومد

خیلی هوا گرم بود

همیشه وقتی این خانم میاد خودم پا به پاش کمک میکنم

خانم تمیزکار داشت پله ها را جارو میزد و من هم یکی یکی گلدانهای سرسرا را جابجا میکردم که اطرافشون حسابی تمیز بشه ، که یکی از بزرگترین گلدانها از دستم سرخورد و وقتی اومدم بگیرمش که زمین نخوره ، مستقیم خورد روی انگشت شست پای راستم... آخ از نهادم بلند شد

اون موقع زیاد بهش اهمیتی ندادم و کارم و ادامه دادم و گلدان هم آسیبی ندید و گذشت

اما از دیشب آخر شب انگشت شستم حسابی دردناکه و الان توی کفش داره آلارم میزنه...

البته آسیب جدی ندیده و یک کوبیدگی هست که زودی خوب میشه ...



یکی از همسایه ها که مامان جان براشون سبزی و انگور برده بود ، چند تا گل آفتابگردان (دایره های بزرگی که پر از تخمه هستند - نمیدونم اسمشون چی میشه) داده بود به مامان جان ...

دیروز عصر با مامان جان تخمه ها را درآوردیم و بو دادیم و آبلیمو زدیم ...

یه کیف خاصی داشت خوردن تخمه هایی که خودمون بو دادیم



رفتگر محل مون (خونمون نه دفتر) تغییر کرده

اصلا خوشش نمیاد جواب سلام خانم ها را بده

همیشه هم اخمهاش توی هم هست

منم هرصبح که میخوام از کنارش رد بشم ، شیشه ماشین را میدم پایین و بهش سلام میکنم ...

میگم : سلام ... صبحتون بخیر... خدا قوت ...

اونم خودش را میزنه به اون راه ... به نشنیدن... جواب که نمیده هیچ... هیچ عکس العملی نشون نمیده

تازگی ها انگار فرار میکنه از من

از پارکینگ که میام بیرون یه مکثی میکنم تا در بسته بشه و بعد راه میفتم ... میبینم بدوبدو میره تو یکی از کوچه های فرعی و خودش را مشغول کاری میکنه تا من عبور کنم



پ ن 1:  یکی از آشناها هرروز یک پیامی تو واتساپ برام میفرستاد

سلام صبح بخیر... فیلمی ... کلیپی... از این چیزهایی که توی گروه ها به فراوانی پیدا میشه

من اصولا این پیام ها را لود نمیکنم

اصولا هم از این جور پیام ها برای کسی نمیفرستم

اما یهو چند روز گذشت و دیدم دیگه پیامی نیومد...

زنگ زدم و متوجه شدم حالشون خوب نیست و مشکلی براشون پیش اومده

و چقدر از این تلفن و توجه خوشحال شدند

گاهی لازمه حواسمون به آدمهایی که خیلی بیرنگ و آرام همیشه کنارمون هستند باشه ...



پ ن 2: عاشقانه ها که هر روز نباید پررنگ باشه

همین که دیشب هردومون خسته بودیم و فقط یک دقیقه حال و احوال کردیم و ملاحظه هم دیگه را کردیم و خوابیدیم ، یعنی یک عاشقانه کمرنگ...


پ ن 3: کمک کردم به مامان جان برای خشک کردن آلو


پ ن 4: خانواده ی مغزبادومیان میخوان برم خونه ی جدیدشون ...

شرایط اقتصادی سخت خیلی ماجرا ساخت و ساز خونه را براشون سخت کرد

انشاله که روزهای سخت زودتر بگذرن


پ ن 5: نعناهای سبز و خوشگل روی پشت بام ، کنار آلوها ، در حال خشک شدن هستند


وسط هفته

سلام

روزتون زیبا

گاهی صبحانه را باید متفاوت خورد

اصلا باید یه جوری بیدار شد که مثل هرروز نباشه ... یا زودتر ... یا دیرتر

بعد یه دوش خنک و پر از عطر و بوی خوش شامپو و نرم کننده و  بدن شوی خنک، گرفت

بعد هم صبحانه ی متفاوت ... فرقی نداره چی بخوریم ... فقط روتین هرروزه نباشه ...

مثلا یه بشقاب میوه ی خوشرنگ و دلبر با کمی آجیل

شاید هم یه لیوان شیر انبه ی خوشمزه و یه برش نان تست و کره بادوم زمینی

یا پنیر و خیار و گوجه و نان بربری

یا کره و مربای خوشمزه

نیمروی خوشگل با زیتون و خیارشور

چای خوش عطر ایرانی به همراه ...

یا...

یه عالمه گزینه وجود داره ...

و بعد میشه یه روز متفاوت را شروع کرد

شاید مثل من دوست داشته باشید قبل از شروع کار یه ذکرهای خاصی را با خودتون زمزمه کنید

چشماتون را ببندید و به خودتون و اطرافتون انرژی بدید

شاید هم گاهی قبل از شروع کار یه دستی به سر و وضع اطرافمون بکشیم و میزمون را مرتب کنیم و یه لیست کوچولو بنویسیم

یا مثلا لیوان خوشگل و دلبرمون را پر از آب و تخم شربتی کنیم و بزاریم کنار دستمون

خلاصه که بعضی روزها از روتین ها دست برداریم

هرچند گاهی روتین های هرروزه پر از حس خوبن ... من که خیلی از روتین ها را واقعا دوست دارم ...

بعضی از روتین ها و روزمره ها به آدم حس امنیت میدن

من از خیلی از روزمره هام حس خوب میگیرم و اصلا ازشون خسته نمیشم

مثل هرروز پیام دادن اول صبح به آقای دکتر

یا هرصبح بوسیدن مامان جان

زدن ضد آفتاب

ذکرهای صبح گاهی

زیارت عاشورای شبانه

کرم زدن های آخر شب

مسواک زدن

و ...

دوست دارم از روزمره های شیرینتون برام حرف بزنید..

از روتین هایی که تکرارشون حالتون را خوب میکنن





پ ن 1: فعلا عمل خواهر آقای دکتر خوب بوده و شکر خدا حالشون خوبه

انشاله که جواب پاتولوژی هم خوب باشه


پ ن 2:  هدیه های عاشقانه همیشه که نباید گل و عطر و گردنبند و ... باشه

گاهی هدیه عاشقانه میشه قرص ژل رویال .... برای تقویت سیستم ایمنی...


پ ن 3: عاشقانه هایی که شکل هیچکس نیست منو بهش دلگرم تر میکنه...

مطمئن میشم که راه را به خطا نرفتیم


پ ن 4: زنگ زدم به خانم تمیزکار...

هنوز اونقدر پر انرژی نیستم که مثل همیشه پا به پای خانم تمیزکار برم ...

ولی میدونم که حس خوب تمیزی بهم کلی انرژی میده


سیفی جات

سلام

روزتون پر از انرژی

تابستون گرمتون پر از حس و حال خوب

حس و حال خوب یعنی اینکه غر نزنیم از این گرما

گرم هست ولی در عوض آب بازی کلی کیف داره

هر دفعه که مغزبادوم و فندوق میان خونمون سه تایی میریم تو تراس فسقلی و حسابی آب بازی میکنیم

تازه قاچ بزرگ هندونه هم با خودمون میبریم توی تراس و حسابی بهمون خوش میگذره

این شده پایه ثابت روزهای تابستونی و گرممون

مغزبادوم خوشش نمیاد که زیاد خیسش کنم ولی در عوض فندوق عاشق آب بازی هست

قصد داشتم براش تفنگ آبپاش بخرم ولی مامانش و مامان جان بهم هشدار دادن

فعلا به آبپاشی که ماله گلهاست بسنده میکنه و با همون به همه آب میپاشه

حیف که امسال نشد جمع بشیم تو باغچه ، وگرنه اونجا برای آب بازی عالی بود


دیروز داشتم به گلهای توی سرسرا آب میدادم که دستم خورد و یه شاخه بلند از یکی از گلها شکست...

شکستن شاخه همانا و سقوطش همان... دقیقا از اوسط پیچ راه پله سقوط کرد تا توی زیرزمین ...

یعنی نشانه گیری عالللللللللللللللللی، از طبقه چهارم دقیقا تا زیرزمین رفت

لباس پوشیدم و رفتم برش داشتم و اومدم و دوباره قلمه ش کردم


امروز صبح زود آقای دکتر و خواهرشون و مامانشون و برادرشون رفتند برای اون عمل کوچولوی خواهرجانشون...

امیدوارم همه چیز به خوبی و خوشی پیش بره

همیشه بیماری و ناراحتی عزیزان سخته و در این شرایط که نگرانی های جانبی زیاد هست ، همه چیز سخت تره...


مامان جان امسال هم توی باغچه سیفی جات خوبی کاشتن

عطر سبزی ها (نعنا و جعفری و کرفس و تره و گشنیز و مرزه و ترخون ) و گوجه های خوشگل وکدو و  بادمجونهای دلبر میپیچه توی خونه

لوبیا سبز و فلفل دلمه ای و فلفل های ریز دوست داشتنی

سهم خواهرا را جدا میزارن و برای همسایه ها هم میارن

یک روز همسایه این طرفی ، روز بعد همسایه اون طرفی

امروز نوبت یکی از همسایه های دفتر من بوده ...

یک ظرف فلفل خوشرنگ و آب  و یه عالمه سبزی خوردن تازه

در گوشی بهتون بگم که بیشتر وقتها سبزی ها را پاک میکنن و میشورن و من حسابی حرص میخورم که چرا اینهمه خودت را خسته میکنی....



پ ن 1: حالا برای نوشتن و خوندن خیلی خیلی بیشتر از قبل انرژی دارم

پ ن 2: چشماتون پرنور

پ ن 3: همیشه از پر کردن این اظهارنامه مالیاتی بدم میومده و میاد...




محبت هایی از جنس نور

سلام

روزتون شاد

امیدوارم توی روزهای گرم تابستونی دلهاتون گرم و خونه هاتون خنک باشه

برای بیرون رفتن بطری آب را فراموش نکنید و مراقب گرمازدگی باشید

خاکشیر و تخم شربتی و لیموترشهای تازه ...

شاید هم دلستر خنک و تگری...



انگورهای باغچه رسیدن و وقت خوردنشون شده

دقیقا آفتاب خوردن و دارن طلا میشن...

و پدرجان هربار که میرن غیر از سهمیه خودمون یک سبد هم برای یکی از دوستان و آشنایان انگور میارن...

یواش یواش انجیرها هم یکی یکی میرسن

و تیلویی که عاشق انجیرهای باغچه ست ...


صبح که میخواستم از خونه بیام بیرون مامان جان یه ظرف یک بار مصرف انگور شسته شده ، دادن دستم

رسیدم جلوی دفتر و داشتم در را باز میکردم که یکی از خانم های همسایه را دیدم

به محض دیدن من اومد جلو و سلام احوال کرد و  یه پلاستیک از توی کیفش در آورد و گفت چند روز پیش رفته بودم فلان جا دعا...به نیت شما این شکلات و آبمیوه ها را آوردم ... نیت کردم که خیلی زود خوب بشی....

میدونید این جور مهربونیا دل آدم را گرم میکنه

این که توی این روزهایی که همه مشکلات خودشون را دارن کسی وسط اینهمه روزمرگی و گرفتاری یاد من بوده باشه...

خلاصه پلاستیک را از دستش گرفتم و تشکر کردم و ظرف انگورم را بهش دادم




پ ن 1: خواهر آقای دکتر نیاز به یه جراحی کوچولو دارن

دکتر بهشون برای فردا نوبت داده

لطفا دعاشون کنید


پ ن 2: فندوق این روزها اونقدر شیرین شده که دلم میخواد هر لحظه ببینمش


پ ن 3: از آخر شروع کردم به تایید نظرات و کامنتها... کم کم


پ ن 4: حالا برای دیدن حریص ترم...


لحظه های تابستونی

سلام

روز تابستونی و گرمتون به زیبایی قاچ سبز و سرخ هندوانه های آبدار

اول هفته تون پر از شادی

امیدوارم این هفته پر از خبرها و اتفاق های خوب باشه براتون

گاهی زندگی بدون اتفاق های بد هم خودش نعمتیه

غرغر نکنید الان اوضاع همه یه کمی پیچیده و سخته ولی میشه همه چیز را از یه نگاه متفاوت ، خوب و خوش دید


امروز اومدم دفتر

خودم رانندگی کردم و این یه پیشرفت بینهایت دلنشین بود برام

هنوز چشمم تار میبینه ولی همین که میبینم شاکر پروردگارم

همین که دوستانی دارم که هوامو دارن

خانواده ای که اینهمه دلسوزانه و مهربانانه حواسشون بهم هست

و عزیزانی که قلبشون برام میتپه...


صبح یک هلوی خوشرنگ و آب برداشتم و راه افتادم سمت دفتر

وقتی اومدم داخل اول یه کمی گردگیری کردم و میزکارم را مرتب کردم

تصمیم دارم آروم آروم طراحی ها و کارهای عقب مونده را شروع کنم

البته که هنوز نصف روز بیشتر نمیام دفتر و سرظهر میرم خونه ولی همینم غنیمته...





پ ن 1: دلگرمم به محبت هاتون


پ ن 2: نزدیک 200 تا کامنت دارم ولی هنوز توان تایید و پاسخگویی ندارم


پ ن 3: جسته و گریخته سعی میکنم گاه گاهی بخونمتون ... ازتون دور نیستم 


پ ن 4: مغزبادوم و فندوق کوچولو پنجشنبه را با من گذروندن


پ ن 5: حالا قدر فرصتها را بیشتر از قبل میدونم



چون میگذرد غمی نیست

سلام دوستای خوبم

روزتون پر از حال خوش

حال خوش و سلامتی و شادابی

وارد مرداد شدیم

مردادتون مبارک

امیدوارم این ماه تابستونی براتون مثل هندونه های خنک و شیرین پر از لذت و شادی باشه

میدونم این روزها برای هرکدوممون یه مدل سختی و نگرانی و دلشوره و یه عالمه اضطراب های رنگ و وارنگ به همراه داره

میدونم که خیلی هامون از نظر اقتصادی در فشار و مضیقه هستیم

میدونم نگرانی های شغلی و مالی و یه عالمه نگرانی دیگه به زندگی و روزمره هامون اضافه شده

اما ...

اما همیشه خدایی هست...

و تا موهبت زندگی بهمون هدیه میشه و نفس میکشیم میتونیم امیدوار و شاد باشیم

روزگار با کم و زیادش میگذره

مهم این هست که ما بتونیم در این مسیر قدم های بلند برداریم و از قافله ی روزگار عقب نمونیم

میدونید که شعار نمیدم

میدونید که روزهای سختی گذروندم

اما حالا با شوق بیشتری صبح ها بیدار میشم

هنوز به زندگی روتین و روزمره برنگشتم

هنوز توانایی ها و قدرت قبل را ندارم

اما همچنان دنبال بهانه های قشنگ میگردم

نمیتونم پیام های خوشگل و طولانی بنویسم و بخونم ..

اما به جاش دوستام برام پیام های صوتی خوشگل میدن... منم براشون پیام هاشون را صوتی جواب میدم

یکی از دوستام برام عسل آورده و من روزم را با شهد شیرین عسل و گردو شروع میکنم

یکی از دوستام برام شکلات های خوشمزه آورده و من گذاشتمشون روی میز تا مغزبادوم و فندوق بیان و از دیدنشون ذوق کنن

یکی دیگه از دوستام برام گز آورده

یکی دیگه...

یکی دیگه...

مهربونی همینه ها... شکل خاصی لازم نداره

همین که از هر طرف میرم یه لبخند و دلگرمی خوشگل میشینه توی دلم یعنی زندگی ارزش بودن داره هنوز

همدیگه را فراموش نکنیم

من مطمئنم روزهای سخت میگذرن و چون میگذرن ، غمی نیست

باید امیدوار باشیم و تلاشمون را بکنیم

این روزها به تلاش بیشتری نیاز داریم

این روزها ، روزهای معمولی نیستند ، کمتر دودوتا چهارتا کنیم و بیشتر تلاش کنیم

این روزها هوای هم را داشته باشیم و یادمون نره این روزها میگذرن و فقط نباید بزاریم حال دلمون تیره بشه

مطمئن باشید یکی دو سال بعد از این روزها چیزی جز یه خاطره باقی نمیماند



پ ن 1: یک ماه از تابستان از دستمون لیز خورد و رفت

مرداد پررنگ ترین ماه تابستونیه...

مرداد پر از تب و تاب را تابستونی زندگی کنیم


پ ن 2: یادمه قدیما مادربزرگم یه سری جا یخی داشت که شکل ماهیهای کوچولو کوچولو بودن

هرکدوم یک رنگی... اینا را آب میکردن و میزاشتن فریزر... یخ میزد و مینداختن توی شربت ....

هوس کردم بگردم ببینم هنوزم از اون جایخی ها هست؟؟؟

حتما فسقلیا از دیدنشون ذوق میکنن


پ ن 3: تا فرصت هست از دیدن زیبایی ها لذت ببریم