روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

از ما به طوطیان رها از قفس سلام

سلام

از دیروز هی پراکنده و کم و زیاد باران داشتیم

پس میتونم بگم یه سلام بعد از باران بهاری به همه دوستای خوبم

بارون زده و هوا بینظیر شده

من از شاخص های آلودگی و سلامت هوا خبر ندارم این لحظه ... اما میدونم اونقدر خنکای دلچسبی داره که گفتنی نیست

دیروز دفتر کارم حسابی سرد شده بود در حدی که دست و پام یخ زده بود

رسیدم خونه و دیدم خونه هم خیلی سرد شده

یکی دو هفته پیش پکیچ را خاموش کردم

هوا خوب شده بود و انگار نیازی به شوفاژ نبود

اما دیروز اونقدر سردم شده بود که رسیدم خونه و دوباره پکیچ را روشن کردم

شوفاژها که گرم شد و خونه یکمی هوای ملایم تری به خودش گرفت حالم بهتر شد... از صبخ سردم بود و میلرزیدم

برعکس هفته قبلی که همش در تراس باز بود و هوای خنک میومد داخل و دلچسب بود ، حالا سردم شده بود و نیاز به گرما داشتم




امروز صبح هم دوش گرفتم و صبحانه خوردم

مدتی پیش یه تعداد تیشرتهای ساده رنگهای شاد خریدم برای باشگاه که هنوز نپوشیدمشون

البته یه لگ مشکی جدید هم خریدم ... خواهرجان هم یه لگ نقره ای بهم هدیه داد

امروز صبح یکی از تیشرتهای رنگی رنگی را با همون لگ نقره ای پوشیدم و آماده شدم

و پیش به سوی باشگاه

رسیدم داخل باشگاه و مدیر باشگاه اونجا بود و دفعه اولی بود که میدیدمش

به محض اینکه سلام و احوال کردم گفت شما خواهر فلانی هستید که بعدازظهرها میاد باشگاه؟

برام جالب بود که از شباهتمون متوجه شده بود

لبخند زدم و دست دادیم و سر همین موضوع خندیدیم

نظرش این بود که فقط خواهرم خیلی آروم تر هست و من شیطنت و شرو شور بیشتری دارم

ازش سوال کردم میشه مربی مون را نگه دارید و با همین مربی توی این سانس ادامه بدیم با توجه به اینکه همه ی بچه ها هم مربی را خیلی دوست دارند؟

که ایشون نظرشون این بود که مربی خودشون مایل به ادامه همکاری نیستند

بعد هم گفتند شما با مربی جدید آشنا بشید، اگه خوشتون نیومد یه فکری میکنیم...

لباس عوض کردم و رفتم داخل سالن و بحث داغ ، بحث رفتن مربی بود

واقعیتش این هست که ما برای سلامتی و رهایی یک ساعته از دغدغه های دنیا میریم باشگاه

واقعا ذهنم کشش این بحث را داخل باشگاه نداشت

ورزش کردیم و کالری سوزوندیم و لابلاش هم هی درمورد ماندن و رفتن صحبت کردیم

من از مربی پرسیدم اگه با مسئول و مدیر باشگاه صحبت کنیم و خواسته های شما را بشنون تمایل به ماندن دارید؟ که ایشون گفت نه

البته مربی در حال یارکشی هم بود... از من پرسید چیکار میکنی ؟ میمانی اینجا یا با ما به یه باشگاه دیگه میای...

من مربی را دوست دارم و ازش خیلی خیلی راضی هستم و تمرین باهاش برام خیلی دلچسبه

برای همین بهش گفتم من شرایطم اینطوریه که ساعت دیگه ای نمتونم بیام ... اینجا هم تخفیف دارم ... ولی اگه جای جدیدی که میری ساعتش همین هست و اختلاف قیمتش هم زیاد نیست برام مشکلی نداره جابجا شدن

که ایشون فرمودند فعلا سانس توی این ساعت نداریم و باشگاه جدیدی که میریم دقیقا مبلغش برای من میشه دوبرابر... چون اونجا تخفیف ندارم...

سرشماها را درد نیارم با این بحث فرسایشی که واقعا ازم انرژی گرفت

من در نهایت شهریه باشگاه را پرداخت کردم و تصمیم گرفتم یکماه آزمایشی همینجا ادامه بدم تا ببینم چی میشه

البته که مربی از این تصمیم من خوشش نیومد ... ولی همونطوری که ایشون به فکر خودش و برنامه ریزی زندگی خودش هست ... منم باید همینکار را بکنم...




از راه رسیدم و یه کاری را سرو سامان دادم و فرستادم رفت

دوتا کار هم باید مرتب کنم و پیگیری کنم ببینم چی میشه

دستگاه هم دیروز مشکل پیدا کرد باید ببینم خودم میتونم رفع و رجوع کنم یا باید زنگ بزنم به آقای تعمیرکار...

قفل کیفم هم خراب شده و دوجا بردم که برام تعویضش کنند که گفتند شبیه خودش ندارن و من دوست نداشتم مدلش عوض بشه

دارم تلاش میکنم بیخیال باشم و اصلا نترسم ... ولی فردا باید برم دندانپزشکی و استرس اونم دارم




پ ن 1: دیشب داشتم تلفنی با آقای دکتر حرف میزدم که یهو صدای وحشتناک تصادف!!!!

بله آقای دکتر با دوتا پسربچه که روی موتور بودند تصادف کردند

سنشون زیر 15 سال بود و با سرعت غیرمجاز از یه فرعی اومدند و مستقیم خوردند توی ماشین ! جلوتر از در راننده

جوری پخش زمین شده بودند که خودشون از وحشت فقط جیغ زده بودند...

اصلا تعریف کردنش هم جالب نیست

استرسی کشیدم که نگو و نپرس



پ ن 2: مریض ما همچنان بیمارستان بستری هست

و همچنان در ای سی یو...



پ ن 3: عموجان برنگشته ترکیه و میخواد بره اینجا فصد انجام بده

از این کارهایی که من واقعا ازشون میترسم

باید زنگ بزنم اگه نیاز به همراه داره، همراهیش کنم...



پ ن 4: هفته بعدی تولد آقای دکتر هست



پ ن 5: با ماساژهای صورت میانه ی خوبی دارید؟

همراه یه پیچ ماساژ روزانه صورت و گردن را شروع کردم 

خیلی بهم حس وحال خوب میده

نمیدونم چقدر واقعا موثر و خوب هست یا اصلا خوب هست یا نه...

ولی میدونم که حس خیلی خوبی داره و نهایتا چند دقیقه هم بیشتر وقتم را نمیگیره


ز تمام بودنی ها، تو همین از آن من باش / که به غیر با تو بودن، دلم آرزو ندارد

سلام

روزتون زیبا

چشماتون ستاره بارون

قلبتون آروم

زندگیتون شیرین

رنگین کمان آرزوهاتون پر از درخشش



صبح از خونه اومدم بیرون و هوا زیادی خنک بود

بعد یهو انگار طوفان شد

بادهای شدید و رگبار

در حد یک دقیقه بعد از رگبار خبری نبود و باد شدید میومد و ابرها آسمون را پوشوندند

بعدش خورشید سرک کشید

همه اینها که دارم میگم شاید 5 دقیقه هم طول نکشیدا

بعدش دیگه باد نیومد و ابر شد و ...

چی بگم

انگار هوا هم به دل آدمها نگاه میکنه و خودشم نمیدونه چیکار باید بکنه


اول رفتم رادیولوژی برای عکس دندانها

چیزی که خیلی غیر عادی نبود این بود که فرمودند سیستم بیمه قطع هست و باید آزاد پرداخت کنی

من که نمیدونم ما چرا اینهمه پول بیمه میدیم وقتی هیچوقت و هیچ جا نمیتونیم ازش استفاده کنیم

حالا بازم باید بگم خدا را شکر که لازم نیست ازش استفاده کنیم

ولی در همین موارد کوچولو کوچولو هم باید بیمه کارایی داشته باشه دیگه

دندانپزشکی هم که کلا جز بیمه درمانی من نیست و خدا میدونه چقدر باید پول بدم

خلاصه با یه عالمه معطلی عکس را گرفتم و اومدم سرکار





پ ن 1: مادرجان به خریدن و باز در حال خشک کردن و تفت دادن به هستند


پ ن 2: دیروز بعدازظهرمون به تمیزکردن و خونه تکونی فریزر گذشت


پ ن 3: دلمه های فریزری به سطل زباله منتقل شد

دیگه زمان زیادی ازشون گذشته بود


پ ن 4: در عوض آلبالوهای فریزری تبدیل به شربت خوشرنگ شدند


شروع دوباره ی باشگاه

سلام

روزتون زیبا

امیدوارم آرامش برای هممون همیشگی باشه

امیدوارم حس امنیت و آسودگی خاطر داشته باشیم



دیروز خواهرجان کارهاش را انجام داد و اومد دفتر کار من

مغزبادوم برای سال تحصیلی بعدی باید مقطع تحصیلیش عوض بشه و پروسه نفس گیر ثبت نام در مقطع جدید شروع شده ...

خلاصه که اومد اینجا و سرراه سبزیجات و نان خریدیم و خواهرجان را رسوندیم خونشون

بعدش هم من و مادرجان رفتیم باغچه

انگار به آرامشش نیاز داشتیم

صدای گنجشکها و آب....

دو سه ساعتی اونجا بودیم و هرکسی به کاری مشغول

مادرجان علف های هرز اطراف سیرهایی که کاشته بودند را هرس کردند

به نعناها رسیدگی کردند

منم بوته گل محمدی که پر از غنچه های کوچولو بود را به داربست ها بستم که کمتر توی مسیر باشه ... اخه پر از تیغ هست و برای فسقلیا خطرناکه

قدم زدم و از دیدن هزارباره ی جوانه ها و شکوفه ها و برگها لذت بردم

درخت توت خیلی بزرگ و تنومند شده و آماده شده برای اینکه یه عالمه توت خوشمزه بهمون هدیه کنه

در نهایت جمع و جور کردیم و سرراه یه سر به مزار پدرجان زدیم و برگشتیم خونه


یه کتاب جدید شروع کردم به خوندن

«ناتورِ دشت» ... هنوز نمیتونم درموردش نظر بدم

مدتی هست که احساس رخوت میکنم

اون شور و شوق همیشگی توی وجودم نیست

دیدم باید باشگاه را شروع کنم

انگار به اون یکساعت بیخیالی از کل دنیا نیاز داشتم

خلاصه که صبح یه کمی زودتر بیدارشدم

دوش گرفتم

تیشرت و لگ جدیدی که خواهر جان به عنوان عیدی برام خریده بود را پوشیدم

یه بطری آب خوشگل هم پارسال داداش جان برام سوغاتی آورده بود اونم برداشتم

یه کلاه نقاب دارجدید هم توی مسافرت ترکیه برای باشگاه خریده بودم اونم گذاشتم داخل کیف باشگاه

یه دونه کپسول کلاژن هم خوردم و راهی شدم

دقیقا دوماه بود که باشگاه نرفته بودم

از در که وارد شدم یکی یکی با بچه ها سلام و احوال و بغل

مربی جان هم که نگم ، واقعا دلم براش تنگ شده بود از بس دختر خوب و پر انرژی هست

اما در همون بدو ورود بهم گفت که اگه میخوای ثبت نام نکن و من دارم از این باشگاه میرم و فقط یک جلسه دیگه هستم

واقعا بین دوراهی موندم

چونکه مربی مون واقعا عالیه ... به حرکات اصلاحی هم کاملا تسلط داره و این خیلی کمک کننده هست

اما ... من توی این باشگاه تخفیف 50 درصد دارم و ساعتش هم برام خیلی خیلی مناسب هست

خلاصه که یک جلسه را شرکت کردم و حسابی هم بهم حال خوب داد... اما ثبت نام نکردم و نمیدونم چیکار کنم...


اهان

در مورد ضدآفتابی که از سایت خانومی خریدم و دیروز به دستم رسید

عکسش را میزارم داخل اینستا

ضد آفتاب سان سیف کرم پودری و پرایمری مکیسان

من متخصص نیستم و نمیتونم تحلیل دقیق بکنم

مثل خیلی ها که میبینم در مورد ضدآفتابها نظر میدن آینه یو وی و دستگاه فلان و بیسار هم ندارم

میتونم یه نظر غیرتخصصی از تجربه شخصیم بدم

اولا که حجمش 40 میلی گرم بود

من رنگ «بژ وانیلی » را انتخاب کردم

صبح برای اولین بار استفاده کردم ازش

بافت خیلی سبک و نرمی داشت

هیچ بوی بدی نداشت و خیلی ملایم و دلچسب بود

سریعا روی پوست به حالت یکدست و قابل قبولی دراومد 

البته من همیشه اول آبرسان یا مرطوب کننده میزنم و بعد ضدآفتاب

رنگش را خیلی خیلی روی پوستم دوست داشتم (من پوست گندمی دارم)

من بیشتر از ضدآفتاب رنگی استفاده میکنم چون آرایش خاصی انجام نمیدم و ترجیح میدم یه کمی پوشانندگی داشته باشه

وقتایی که ضدآفتاب بی رنگ بزنم بعدش از یه بی بی کرم رنگی استفاده میکنم

یکساعت ورزش کردم ولی ماندگاری داشته و هنوز روی پوستم به طور مناسب هست...

اگه بخوام بهش امتیاز بدم از ده بهش 8 میدم

البته انتخاب کردم که فاقد چربی باشه برای اینکه روی پوست برق نیفته ولی برای من خیلی خشک هست و اگه کمی چرب بود بهتر بود...

اینم از بررسی ضدآفتاب...



این روزا بدون ضدآفتاب و عینک آفتابی از خونه بیرون نیاین

حواستون به پوست و زیباییتون باشه

حتی اگه بدتون نمیاد از کلاه یا نقاب استفاده کنید تا آفتاب پوست نازنینتون را اذیت نکنه

حتما موقع بیرون رفتن از خونه بطری آبتون را با خودتون بردارید

و اگه مثل من بازی با مزه ها را دوست دارید هر روز یه چیزی به آب اضافه کنید و ازش لذت ببرید

ترکیباتی مثل عسل و گلاب... کاسنی و شاطره ... تخم شربتی و چیا... بیدمشک و ... هرچیزی که دوست دارید

حتی گاهی خیار را تکه تکه کنید و داخل بطری تون بندازید... یا هر میوه ای که بهتون حس خوب میده

مادرجان گاهی کمی شیره انگور یا خرما یا شیره انجیر به آب بطری من اضافه میکنه و من دوست دارم

خلاصه که حواستون به خودتون باشه

اول از همه با خودتون مهربون باشید و هوای خودتون را داشته باشید

من وقتی خودم را دوست دارم و حواسم به خودم هست با کل دنیا مهربون ترم

انگار تمامی دنیا هم منو دوست دارن...




صبح بخیر یا ظهر بخیر

سلام

روزتون بخیر

هنوز بهار هست؟

دیشب که انگار یه عمر گذشت

یعنی هنوز توی بهار هستیم؟

هنوزم همون سال 1403؟

نمیخوام بگم سالی که نکوست از بهارش پیداست... ولی خب...





من که تحلیل گر نیستم

پس بهتره هیچی نگم

دیشب تا سه و نیم بیدار بودیم

داداش و همسرش خیلی نگران بودند... ساعتها با اونها حرف زدیم

خیلی دیر خوابیدیم

میخواستم صبح نیام

ولی وقتی بیدار شدم و یه کمی خبرها را بالا و پایین کردم با مادرجان تصمیم گرفتیم بیایم بیرون

خواهرجان همون موقع زنگ زد و خوشم اومد که کلا بیخبر از کل دنیا بود

دنیا را آب برده بود کل خانواده ی اونا را آب برده بود...

میخواست جایی بره که مسیرش با من یکی بود... باهاش هماهنگ شدم اون را هم برداشتیم و رسوندیم

خودمون اومدیم محل کار

به محض اینکه از ماشین پیاده شدم پستچی بسته م را داد دستم

از سایت خانمی ضدآفتاب خریده بودم

الانم انگار هنوز گیجم...



پ ن 1: هیچی نمیتونم بگم ...

اصلا نمیدونم چی باید بگم


پ ن 2: فقط میدونم نرفتم عکس دندون بگیرم



به وقت ترس ها...

سلام

روز بهاریتون قشنگ

اینجا که هوا یهو دوباره خنک شده

یعنی نسبت به چند روز گذشته سرد شده

اما یه خنکی و سردی دلچسب بهاری




سه شنبه شب بعد از اینکه مسواک زدم ، مشغول نخ دندان شدم که یهو، روکش دندانم خیلی نرم و آروم از جاش در اومد سُر خورد توی روشویی

پریدم گرفتمش ...

چون سابقه افتادن روکش دندون را دارم و میدونم میشه روکش را برد دندانپزشکی و چسباند

اما... روکش را گرفتم و همان لحظه یه چیزی از توی دهنم پرید بیرون و رفت توی روشویی...

بله بعد از روکش کل دندان هم جدا شد و دیگه بقیه ش گفتن نداره!

خب یه نگاهی به جای خالی دندان جان انداختم 

 یکی از بدترین حس ها همین از دست دادن یه قسمتی از وجود آدم هست دیگه...

دیگه نمیشد کاریش کرد

دندان 5   سمت راستِ فک بالا...

غصه هام را برداشتم و رفتم توی رختخواب و تا صبح با غصه ی بی دندونی کلنجار رفتم



روز عید صبح زودتر بیدار شدم و یه کمی دسر و ژله درست کردم

بعدش هم یه مقداری اسنک آماده کردم

خواهر و فندوق و پسته ساعت 10 اومدند

منم دوتا فسقلی را برداشتم و رفتیم دنبال مغزبادوم و با مادرجان رفتیم سمت باغچه

من مشغول آبیاری شدم و فسقلیا هم مشغول شیطنت

تا نزدیک ساعت یک اونجا بودیم

بعدش رفتیم خونه

مامان و بابای مغزبادوم هم اومده بودند

بعدش خاله و آلاله هم از راه رسیدند

دیگه دور هم بودیم تا آخر شب

به عموجان هم گفته بودم برای ناهار بیاد اونجا ولی نیومدند




پنجشنبه صبح بعد از صبحانه یه جاروبرقی حسابی به خونه ای که فسقلیا ترکونده بودنش زدم

مادرجان هم آشپزخونه را جمع و جور کردند

گردگیری کردم و لباس زمستونیا را جمع کردم

یه کمی کمدم را مرتب کردم

بقیه روز را یه جایی توی مسیر آفتاب بهاری با پتوی نرمم لم دادم 

یه ماسک صورت آبرسان هم زدم به پوستم 

و کتاب خوندم

به ظرف آب خوشگل برای خودم از ازمیر خریدم از اونایی که لیوانش روی سرش هست

ظرف آب را هم پر از آب و گلاب کرده بودم و لذتش را بردم

بعدترش ماسک صورت را برداشتم و صورتم را با روغن ماساژِ دادم

گاه گاهی هم یه ناخنکی به میز پذیرایی که هنوز خوردنیهای عیدانه روش هست میزدم

خلاصه که بیشتر روز را استراحت کردم




جمعه صبح بعد از صبحانه اولین کاری که کردم به گلها رسیدگی کردم

یه عالمه هم مراقبتهای پوست و مو انجام دادم

باز روغن زدم به پوست و موهام

بعدش هم یه اسکراپ زدم به صورتم

و در نهایت یه دوش طولانی گرفتم

ناهار را خوردیم و رفتیم بیمارستان عیادت مریض

البته با خاله و آلاله

مریض توی آی سی یو بستری هست برای همین فقط مامان و خاله رفتند داخل و من آلاله بیرون منتظرشون شدیم

یکی دوتا عکس از خودمون گرفتیم توی هوای دلچسب بهاری

بعدش هم رفتیم سمت چهارباغ

قدم زنان رفتیم میدان نقش جهان

توی میدان بچه ها داشتند بادبادک هوا میکردند

یه باد خیلی خوبی میومد و بساط بادبادکها به راه بود

منظره ی قشنگی بود... همونجا بستنی خوردیم

بعدش قدم زنان برگشتیم سمت ماشین و توی مسیر سیب زمینی سرخ شده خریدیم و کلی هم گفتیم و خندیدیم

ساعت 8شب شده بود که خاله و آلاله را رسوندیم خونشون و رفتیم پاتوق عمو یه سری به دوتا عموها زدیم

تا برگردیم خونه ساعت نزدیک 10 بود

ولی با مادرجان حسابی یخ زده بودیم

چای درست کردیم و خودمون را پتو پیچ کردیم و رفتیم به سمت خواب




امروز صبح بیدار شدم و اولین کاری که کردم به دندانپزشکی زنگ زدم

گفت بدو بیا

توی مسیر بودم که یادم اومد اون سمت طرح ترافیک داره و نمیتونم برم

ماشین را گذاشتم جلوی دفترکارم و قدم زنان رفتم تا ایستگاه اتوبوس!!!!!

یادم نیست کی سوار اتوبوس شده بودم ولی انگار هوس کردم

رفتم دندانپزشکی و جناب دندانپزشکی یه نگاهی به دندانم کرد و یه عکس Opg از کل فک نوشت و گفت 5شنبه بیا پیش جراحمون

گویا آقای دندانپزشک بعد از سکته ای که کردند دیگه کارهای کشیدن و جراحی را خودشون انجام نمیدن

فرمودند نیاز به ایمپلنت هست!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! خدایا...

و من قلبم اونقدر تند تند زد که نزدیک بود از توی دهنم بیاد بیرون... میترسم

از دندانپزشکی که بی نهایت میترسم و حالا ایمپلنت...

خدا خودش بهم رحم کنه



ما در پیاله عکس رخِ یار دیده‌ایم

سلام

روزتون زیبا

بهارتون دلپذیر

فروردینتون قشنگ و گل گلی

اخه فروردین اصلا اسمش پر از حال خوشه




دلم برای جناب دلبر پر میکشه

یه جوری بیدار شدم که انگار هزار ساله ازش بیخبرم

اول از همه گوشی را برداشتم و بهش زنگ زدم

صدای خوابالوش دلتنگیم را هزار برابر کرد

دلم میخواست میتونستم از توی گوشی بکشمش بیرون و بغلش کنم ... ولی افسوس

یه کمی حرف زدیم و طبق معمول برای دلتنگی های من تره هم خرد نکرد... چرا؟

چون به قول خودش اگه وقتی دلتنگی میکنم اونم ابراز دلتنگی کنه دیگه کامل باید بشینیم دوتایی گریه کنیم...

پس نتیجتا ... حرفای خوب زد و منو مجبور کرد که پاشم و پرانرژی روز فروردینی را شروع کنم

ولی من یواشکی بگم که هنوز خیلی دلتنگشم



دیروز با مادرجان رفتیم خرید

گوجه و کاهو و هویج و کلم

یه کمی هم گرمک و شاه پسند

بعدش هم ماست و شیر و پنیر

یه سیروپ کاراملی برای قهوه

لیست خرید که کامل شد چندتایی از خوردنیه مضر هم برداشتم

پفک و کرانچی تند و تیز

عموجان باهام تماس گرفته بود و ماشین نیاز داشت

دیگه بدو بدو رفتیم سمت ایشون

سوارشون کردیم و رفتیم دم خونه ی ما ، خریدها را برداشتیم و ایشون هم ماشین را با خودشون بردن

با مادرجان ناهار خوردیم و خریدها را جابجا کردیم

باید یه کمی قرآن میخوندم که همچنان از برنامه عقبم

بعدش قهوه خوردیم

یه کمی کتاب خوندم

دور خودم چرخیدم و بازم حال نداشتم که بساط میناکاری را پهن کنم

سریال دیدیم

حرف زدیم

دایی جان هم بیمارستان بودند و عمل داشتند و هرچند دقیقه توی گروه سراغ میگرفتیم و خبر میگرفتیم و تماس و ...

ساعت 9 شب بود که عموجان ماشین را آوردند

یه کمی توی کوچه ایستادیم و حرف زدیم ... چه هوایی

گلهای پارکینگ و کوچه را آب دادم

سانسوریاهایی که تازه کاشته بودم هم آب میخواستن

بازم برگشتم بالا و بامادرجان سریال دیدیم



صبح یه کمی زودتر بیدار شدیم

اول رفتیم باغچه

یکساعتی باغچه بودیم

بوته های گل محمدی شته داشتند، یه کمی به اونها رسیدگی کردم

بوته های سیر حسابی بزرگ شده بودند... دوتاش را برداشتیم که روز عید، مادرجان برامون پلوسبزی با سیر تازه درست کنند

بعدش هم مادرجان را رسوندم بیمارستان

خاله هم صبح رفته بودند بیمارستان

تصمیم داشتند امروز دوتایی کنار دایی بمونن

بعدش رفتم بنزین زدم

و در نهایت اومدم سرکار...

هنوزم دلتنگیها ته دلم هست

باید مشغول کار بشم







پ ن 1: مغزبادوم باهام تماس میگیره و از روزمرگیهاش میگه

اون حرف میزنه و من قند تو دلم آب میشه


پ ن 2: دوتا وروجکها از شیطنتهاشون برام میگن

و من دلخوشم به وجودشون


پ ن 3: دلتنگی قسمتی از زندگی آدمی هست که رابطه راه دور را انتخاب کرده


هر جوانی که به دل عشق ندارد پیر است

سلام

روزتون زیبا

فروردین تون پر از حس و حال خوب

روزهای آخر ماه رمضان هست

بهارِ زیبا داره دلبری میکنه

هوا خوبه

و من تلاشم را میکنم که زندگی را زندگی کنم و با تمام بالا و پایین دنیا یه جورایی با دلم کنار بیام و آروم باشم



امروز صبح با مادرجان اومدیم


من چند جزئی از ختم قرآنم عقب هستم که دارم تلاش میکنم بخونم که با تمام شدن ماه رمضان تمام بشه


مادرجان هم رفتند که کمی قدم بزنن و از هوای بهاری لذت ببرند


عموجان یه قراری برای ظهر داشتند که نیاز به ماشین دارند، قرار شد من سرظهر ماشین را بدم بهشون


دارم تورهای مسافرتی را با قیمتهای عجیب و غریبشون بالا و پایین میکنم و با خودم فکرهای عجیب و غریب میکنم ...


انگار هنوز سال 1403 را اونطوری که دلم میخواد تحویل نگرفتم

باید یه کمی زندگی را جدی تر بگیرم

کار و تلاشهای روزانه م را بیشتر کنم

از رخوت بهارانه خارج بشم

باشگاه را استارت بزنم

و حواسم باشه که زندگی خیلی تند تند داره میگذره...







پ ن 1: انگار حرف لیمو جان در مورد منم صدق میکنه و هیچ برنامه ای برای 1403 ندارم


پ ن 2: چرا وبلاگستون اینهمه سوت و کور شده؟

چرا هیچکس نیست ؟


با چون تو پرسشی، چه نیازی جواب را ....

سلام

روز قشنگ بهاریتون بخیر و شادی

عطرگلها تقدیم دلهاتون

امروز نوزدهمین روز از بهار هست

نوروز با تمام رخوت و تنبلی و هیجان و هیاهو تمام شد

و حالا روزها سریع و پشت سر هم دارن میان و میرن...

زندگی با جریان تندش داره ما را هم با خودش میبره

باید لحظه ها را دریابیم و قبل از اینکه دیر بشه حواسمون به تک تک لحظه ها باشه



دیروز بعد از نوشتن پست للی اومد دیدنم

نشستیم به حرف زدن

للی از اون دوستهاست که هرچی باهاش حرف بزنم حرفامون تمام نمیشه

لازم نیست از هم بپرسیم چه خبر

لحظه ی اول هم را میبینیم تند تند هم را بغل میکنیم و میبوسیم و بعد میشنیم ور دل همدیگه

للی از اون دوستهاست که واقعا کنارش چای آدم سرد میشه

دیروزم تند تند شروع کردیم به حرف زدن

توی عید با همسرش رفتن کربلا و از اونجا بهم زنگ زد

از اونجا تعریف کرد

از اینکه موعد جابجایی خونه و اجاره خونه جدید هست

از اینکه دنبال کار هست

از مامانش

از خواهراش

از خاطرات پدرهامون با هم حرف زدیم ... پدرجان من و للی تو یه فاصله زمانی سه ماهه از دنیا رفتندو این درد مشترک ...

خلاصه که نفهمیدیم کی ساعت یک و نیم شد

من مادرجان را گذاشته بودم باغچه و باید میرفتم دنبالشون

للی هم برای افطار جایی دعوت بود و باید میرفت دنبال کارهای قبل از مهمانی

برای همین با اینکه هنوز یه دنیا حرف داشتیم خداحافظی کردیم

رفتم باغچه دنبال مادرجان

بعد هم خونه

باید کمی جزخوانی قرآن میکردم

هنوز چند صفحه ای بیشتر نخونده بودم که هوای سحرانگیز بهاری کار خودش را کرد و بیهوش شدم

بیدارشدم و یه کمی به کارهای روزمره رسیدم و با مادرجان سریال دیدیم و یه عالمه «آمیرزا» بازی کردم

وقتی ساعت 12 شب شد من هنوز کلی انرژی داشتم

اما خوابیدم و تا صبح خوابهای عجیب و غریب دیدم






پ ن 1: از کالیمبا زدن مغزبادوم فیلم گرفتم

درسته که هنوز مبتدی هست

ولی پیشرفتش برای من قابل تحسینه

بالاخره من خاله سوسکه هستم و قربون دست و پای بلوریش میرم...



پ ن 2: نانوایی کنار هنوزم پابرجاست

از همون روزای اولی که اومد ساز رفتن میزد

همچنان همینجاست و همچنان هم هرروز میاد میگه میخوام برم!!!!!



پ ن 3: یادم رفته گلهای دم در خونه را نشونتون بدم

اونقدر قشنگ شدن که از دیدنشون سیر نمیشم



پ ن 4: داداش و همسرش رفتن مسافرت برای کنسرت...



خیز و غنیمت شمار، جنبش باد ربیع / ناله موزون مرغ، بوی خوش لاله‌زار

سلام

روز بهاریتون زیبا

تک تک لحظه هاتون با آرامش همراه باشه

زیبایی های بهار را از لابلای تمام زشتی های دنیا ببینید که اگه غافل بشید از این غمزه و کرشمه ی طبیعت خودتون ضرر میکنید

دلبریهای هوای دلچسب بهاری

این آفتاب و سایه و ابر و نور

این عطر گل...

من میدونم که اصفهان الان بهشته



پنجشنبه صبح خواهر و فندوق و پسته اومدن خونمون

منم فندوق و پسته را برداشتم و با مادرجان رفتیم باغچه

خواهرا هنوز هم نمیان باغچه

به مغزبادوم هم زنگ زدم که ببرمش ولی آزمون زبان داشت

دوتا فسقلی را بردم و تا تونستند شیطنت کردند

سرظهر اول رفتیم سرمزار پدرجان و بعد برگشتیم خونه

مغزبادوم و مامانش را هم سرراه با خودمون بردیم

عموجان هم برای اینکه بچه ها و خواهرا و بقیه را ببینه اومد خونمون

خاله و آلاله هم بودند

بعدازظهر هم من و عموجان دوباره رفتیم آرامستان

عمو میخواستن برن برای زیارت اهل قبور و منم همراهیشون کردم

عصر غم انگیزی بود... هردومون خیلی گریه کردیم... ولی گاهی لازمه دیگه...

من اصولا آشپزی نمیکنم

مامان جان هم غذا آماده کرده بودند

ولی من یه مدل کتلت گیاهی با دال عدس را چند روز قبل تست کرده بودم و خیلی خوشم اومده بود

برای همین بعد از اینکه از آرامستان برگشتم خونه ، دست به کار شدم و براشون کتلت گیاهی هم درست کردم که اتفاقا مورد استقبال بقیه قرار گرفت

تا آخر شب همه اونجا بودند و دور همی ادامه داشت




جمعه خیلی دیر از خواب بیدار شدم از بس که روز قبلش خسته و هلاک شده بودم

آماده شدیم و برای ساعت 2 رفتیم بیمارستان عیادت مریض

البته تا برسیم و ماشین پارک کنیم و ... ساعت شد 3

چهارگذشته بود که از بیمارستان اومدیم بیرون

از قبل با خاله و آلاله قرار داشتیم که برای جز خوانی قرآن بریم چهارباغ عباسی

ماشین را توی خیابون شیخ بهایی پارک کردیم و وارد یکی از بهشت های زمینی شدیم...

نگم براتون که عطر شب بو و گلها کل چهارباغ را برداشته بود

رفتیم سمت جایی که آماده کردن برای جزخوانی دسته جمعی

یه کمی موندیم ولی من و آلاله تصمیم گرفتیم توی این هوای عالی بریم یه کمی قدم بزنیم

دیگه قدم زنان تا میدان نقش جهان رفتیم

هنوزم اصفهان پر از مسافر بود... شلوغ ... اما زیبا و دیدنی

آروم آروم و قدم زنان برگشتیم سمت خاله و مامان

شهرداری اصفهان یه سری وسایل بازی داخل چهارباغ قرار داده که برای عموم هست

و همین یه حال و هوای خیلی شاد به اون قسمت داده بود

یه فیلم کوچولو گرفتم باید بزارم اینستاگرام تا ببینید

بازیهای جالب و سرگرم کننده که رده سنی خاصی نداشت و باعث شده بود کوچک و بزرگ دور هم جمع بشن و لحظات شادی را سپری کنند

ما هم کمی اونجا وقت گذروندیم و دیگه وقت اذان شده بود

ساندویچ خریدیم  و کنار آب و گل و هوای بینظیر بهاری غذاخوردیم

بعدش هم یه کمی توی پاساژها و مغازه ها گشت زدیم

دوتا تیشرت هم برای داداش جان خریدیم

شاید بگید «زیره به کرمون میبرید؟» ولی مامان جان همیشه یکی دو دست تی شرت و شلوار و شلوارک خونگی برای داداش میخرن که وقتی که میاد ایران بپوشه

البته که تا تابستون هنوز خیلی وقت هست ... ولی دیگه دیدیم و خریدیم

بعد هم بستنی خوردیم

بعدش هم برگشتیم سمت خونه

خاله و آلاله را رسوندیم

خودمون هم اومدیم خونه

و اینگونه جمعه خود را سپری کردیم





امروز صبح قصد داشتم استارت باشگاه رفتن را بزنم

ولی برای گرفتن یه وام لازم بود یه سری کار با مادرجان انجام بدیم

برای همین اول وقت رفتیم سراغ کارهای مربوط به وام

بعدش هم مادرجان را رسوندم باغچه و خودم اومدم سمت دفتر...


مبارک بادت این سال و همه سال

سلام

روزتون بخیر

بهارتون مبارک

امیدوارم فصل تازه پر از اتفاقهای تازه و شاد و دلچسب باشه براتون

خیلی وقته ننوشتم

با بهانه و بی بهانه کارم درست نبوده

اما سعی کردم ریز و کوچولو کوچولو توی اینستاگرام از خودم بهتون خبر بدم

چه اواخر اسفندماه که به شدت با مریضی و انفولانزا و کرونا دست به گریبان بودم و چند بار کارم به سرم و آمپول و کلینیک کشید

چه وقتی هفت سین را آماده کردم

چه گاه گاهی وقت آماده کردن دسر و مهمونی و خوشگذونی...




اسفند را با بدوبدوهایی پر از مریضی و بی حالی به پایان رسوندم

حتی نرسیدم دودوتا چهارتا کنم ببینم با خودم چند چندم

سال را صبح زود تحویل گرفتیم و با مادرجان دوتایی رفتیم به پدرجان سرزدیم

برای روز اول همه را دعوت کردیم خونمون به صرف شام و افطاری

خاله ها و خانواده شون 

دایی و خانواده ... دخترا و دامادها و نوه ی فسقلی که تازه به خانواده اضافه شده 

خواهرا و فسقلیا

خلاصه که بعد از چند روز بدو بدو و تهیه و تدارکات یه مهمونی و دور همی خوبی بود اونم روز اول عید

بعدترش هم چند باری مهمانی داشتیم با خانواده همسر داداش جان ... با عموجان که به طور سوپرایزی اومده بود ایران و ...

تولد مغزبادوم را جمع شدیم خونه خواهرجان 

اوه الان که یادم میاد چقدر حرف دارم برای گفتن

ولی انگار هنوز موتور انگشتام روشن نشده برای یه عالمه نوشتن

باید یه عالمه بنویسم

یه عالمه تعریف کنم

از عیدی که یه مریض توی بیمارستان داشتیم و همش نگران بودیم

کادوها و عیدی ها

باغچه رفتن ها

سرزدنهای هول هولکی

دورهمی های سرصبر و دلچسب

دلتنگی ها

جای خالی پدرجان...

و ...

خیلی حرف دارم





پ ن 1: دیگه فهمیدم که با گوشی نمیتونم وبلاگ بنویسم و تنبلی میکنم

توی اهداف امسال خریدن لپ تاپ جدید را یادداشت کردم

هرچند ، چند سال هست که میخوام این کار را بکنم و هی به تعویض میندازم

دلم برای دنیای وبلاگیم تنگ شده ، هرچند زیرزیر همه را خوندم ... ولی نوشتن با گوشی برام کار دلچسبی نیست



پ ن 2: برای تولد مغزبادوم یه ساز «کالیمبا» خریدم

یه عالمه ذوق کرد

از فرداش هم انلاین ثبت نام کرد و با پشتکار داره یاد میگیره



پ ن 3:به قسمتی از پشت بام نم داده بود روی سقف

نمیخواستم نمای پشت بام خراب بشه

خیلی برو و بیا و تحقیق کردم و در نهایت یه مدل عایق بیرنگ برای آبندی پیدا کردم

کسی را برای اجرا نداشتند و تولید کننده بودند

خریدم و طبق دستورالعمل خودم دست به کار شدم

نمیدونم نتیجه چی هست ... حالا منتظر یه بارون درست و حسابی هستم