روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

آخرِ آخرِ اردیبهشت

سلام

شبتون آرام

برای اینکه اینهمه مدت نبودم و ننوشتم ، عذرخواهی میکنم

اما در موردش نمیخوام بگم

که نه خوندنیه و نه شنیدنی و حتی نه گفتنی...


میخوام امشب از چیزای خوب بنویسم

بدیهاش، سختیهاش، ناخوشیهاش بماند....


اولش،میخوام از اومدن حضرت یار بنویسم

از روزی که شراب کهنه ی بودنش را نوشیدم و مست شدم

بعد جهان از حرکت ایستاد

زمان متوقف شد

و من شدم صاحب کل جهان

هرچی غم و غصه بود با چندتا قطره اشک شسته و شد و رفت و بعدش هرچی بود و نبود آرامش بود

یه آرامش بعد از مدتها که نمیدونم چند روز و چند ماه و چند ساعت بود

آقای دکتر اومدن

یه کاری اصفهان داشتند

اول رفتند دنبال اون کار

بعد هم چای و عصرانه را با هم خوردیم

نه خیلی حرف زدیم

نه خیلی زمان داشتیم

هرچی بود نگاه بود و سکوت و آغوش یار




پلان دوم

دارم لیف رنگی رنگی میبافم

چرا؟

نمیدونم

انگار دارم خیال میبافم

انگار با هر حرکت و چرخش قلاب چیزی درونم شکل میگیره

انگار رنگای رنگی رنگی این کاموا با دلم یه بازی ارامش بخش دارن



پلان سوم

با مغزبادوم میشینیم و دستی یه طرحهایی برای روی سفالها میکشیم

بعد اسکنشون میکنیم

اینطوری اسکن کردن و فتوشاپ را هم به طور غیرمستقیم و کاربردی یاد میگیره

میریم توی فتوشاپ و یه چیزایی به طرحای دستی اضافه میکنیم

یه چیزایی از طرح برمیداریم

و در نهایت با هم یه طرح مشترک میزنیم و پرینت میگیریم

بعد هم روی سفالها پیاده میکنیم

نه عکس میگیریم

نه استوری میزاریم

فقط از اون لحظات لذت میبریم



پلان چهارم

یه کتابی که قبلا خوندم را از توی کتابخونه برمیدارم

از یه جایی وسطای کتاب شروع میکنم به خوندن

یهو یه لذت دلچسب میخزه زیر پوستم

هوس خواندن

میخونم و میخونم و میخونم

هوا روشن میشه

و من هنوز عطش خوندن دارم



پلان پنجم

نه به موقع میخوابم

نه به موقع بیدار میشم

نه به موقع میرم سرکار

نه به موقع به روتینهای زندگیم میرسم

اما هر لحظه هرکاری دلم بخواد انجام میدم






این مدت 

یه عالمه گل قلمه زدم

یک روز کامل دندون درد شدید داشتم 

مامان جانم نمیدونم سرماخورده یا کرونا گرفته

مغزبادم هم دقیقا عین مادرجان شده

همچنان به خاله جان میناکاری یاد میدم

یه روز یه نفر یه فرقون (فرغون؟؟؟؟؟) خاک و شن و آجر، برده بود یه جایی توی راه، توی آرامستان ریخته بود، دقیقا وسط راه بود، یه روز بیل بردم و به تنهایی جابجاشون کردم

گلدون سانسوریا را عوض کردم چون هیچ رشدی نکرده بود، حتی تکون هم نمیخورد

همچنان حوصله عکس گرفتن از کارهای آماده شده میناکاری و پست کردنشون توی پیچ را نداشتم

نرفتم دنبال کارهای بیمه تکمیلی

نرفتم دنبال انحصار وراثت

نرفتم دنبال کارهای مربوط به یارانه(اصلا نمیدونم باید برم یا نه)

یه سمپاش دستی خریدم ببینم باهاش میشه راحت تر ترانسهای سفالها را زد یا نه؟



تو نیستی که ببینی دل رمیده من بجز تو ، یاد همه چیز را رها کرده است

سلام

روزتون زیبا و دلنشین


دیروز تصمیم گرفتیم که بریم شهرضا

از روی برنامه نشان یه نگاهی انداختم زمان تقریبی را زده بود یک ساعت و 5 دقیقه

صبح مغزبادوم مدرسه بود

ساعت ده خواهرجان را از خونه برداشتم و بعدش خاله جان و دخترخاله

بعد بنزین زدیم و ساعت ده و نیم هم مغزبادوم را از مدرسه برداشتیم و راهی شدیم

رسیدیم شهرضا و آدرس کارگاههای سفالگری را گرفتیم

با همون برنامه نشان رفتیم و رسیدیم

تنوع کارها زیاد نبود

کارگاهها هم اونطوری که من فکر میکردم فعال نبودند

ولی بالاخره یه مقداری خرید کردیم

سفال خام برای میناکاری

بعد هم اومدیم سمت امامزاده

زیارت کردیم و نماز خوندیم

بعد هم اومدیم توی پارک همون پارک نزدیک زیر سایه درخت ها حصیر را پهن کردیم و آماده شدیم برای ناهار

از خونه الویه برده بودیم

میوه و مخلفات هم

سه چهار ساعتی همونجا دور هم نشستیم

هوا همچنان دلنشین و بهاری بود

البته توی سایه درختها

بعدازظهر برگشتیم سمت خونه


مغزبادوم ازم خواسته که بسته سفالهام را باز نکنم تا از مدرسه بیاد و خودش به قول خودش آنباکسینگ کنه

ازم قول گرفته که هرچی دوست داره از سفالام برداره برای خودش

ذوق و شوق و دلخوشیهاش منم به وجد میاره

یه کارتن بزرگ خرید کردیم و همونجا خود آقای فروشنده برامون توی کارتن بسته بندی کردند

البته بعد خرد خرد جاهای دیگه هم خرید کردم

یکی از کاسه ها که توی بسته بندی نبوده را همین حالا دیدم که شکسته




پ ن 1: زندگی جریان داره

دارم تلاشم را میکنم که درجا نزنم


پ ن 2:  داداش و همسرش رفته بودند کنسرت

برامون عکس و فیلم دادند و از خوشحالیشون خوشحالم

داداشم هنوز خیلی غمگینه و من از دیدن چشمای غمگینش غصه میخورم


گفت دانایی که: گرگی خیره سر، هست پنهان در نهاد هر بشر!

سلام

روزتون پر از خیر و برکت

روزتون زیبا و شاد

روزتون بهاری و دلچسب

اول هفته ست و چه خوبه که پر از انرژی شروعش کنیم

میدونم که خواسته و ناخواسته با شنیدن خیلی از خبرهای دور و برمون این روزها کام خیلی هامون تلخ شده

میدونم که نادیده گرفتن اینهمه فشار آسان نیست

ولی وقتی ما انتخاب کردیم که در همین جغرافیا زندگی کنیم باید هرطوری شده برای خودمون لحظه های خوب بسازیم

همین جایی که هستیم را تبدیل کنیم به بهشت کوچک خودمان

حداقل کاری که میتونیم بکنیم این هست که زندگی را به خودمان و اطرافیانمان سخت نکنیم

لبخند زدن کمترین و کوچکترین کاری هست که برای زیبایی چهره ی خودمون میتونیم انجام بدیم

لبخند بزنیم و سعی کنیم هاله اطرافمون را رنگی رنگی کنیم

از یه جایی به بعد توی زندگی متوجه میشیم زندگی یه دریای پر از تلاطم هست

یه مسیر طوفانی

باید توی زندگیمون کسایی را داشته باشیم که دستاشون را محکم بگیرم و برای قدم های بعدی جوانه های امید توی دلمون بکاریم

مراقب باشیم زندگی سخت را سخت تر نکنیم



با خواهرا و فسقلیا رفتیم بیرون شهر

کنار رودخونه پر از آب

و چقدر خوب بود هوا

و چقدر خوش گذشت به هممون

جای خالی پدرجان فراموش شدنی نیست ولی داریم سعی میکنیم به خاطر همدیگه هم که شده این درد را هرکسی به تنهایی خودش توی قلب خودش تحمل کنه

هرچی بیشتر درموردش با هم حرف میزنیم انگار دردمون بیشتر میشه

حالا سعی میکنیم یادش کنیم و لبخند بزنیم



دیروز بعد ازظهر هم با عموجان و همسرش و دختراشون رفتیم باغچه

درخت توت حسابی پر از توت شده

تقریبا به همه گفتیم که هرکسی میخواد بیاد باغچه

ولی ...

رفتیم باغچه و تا غروب هم اونجا بودیم



پ ن 1: بازم یه عالمه کامنت تایید نشده دارم

ازتون عذرخواهی میکنم

کامنتها را تند تند میخونم

ولی دوست دارم مزمزه شون کنم و بعد تایید کنم و سرصبر براشون جواب بنویسم



ای دل به کمال عشق آراستمت...

سلام

شب بهاریتون پر از حال خوش

اردیبهشت با اون حال و هوای بهشتی بینظیرش رو به پایان هست

روزهای قشنگ بهار را بهاری زندگی کنیم

قدم بزنیم

عاشق تر باشیم

بیشتر دوست بداریم

از زیبایی ها بیشتر لذت ببریم

و یادمون نره که خدا خیلی خیلی نزدیکه



خیلیهاتون گفتید چرا خواهرجان طلاق نمیگیره

عزیزای دلم

یه مدتی هست که یه سری حرفای مثبت اندیشی و انگیزشی خیلی باب شده، بدون توجه کافی به جایگاه و مخاطبانش

یه سری از این حرفا، خیلی هامون را به سمت و سوهای غلطی برده

درسته که هرکسی باید اول از همه هوای خودشو داشته باشه، اما یادمون نره، که هرچیزی خراب شد نباید سریع انداختش دور

خیلی وقتا میشه با یه کمی صرف زمان و انرژی یه چیز خراب را تعمیر کرد

گاهی میشه با یه کمی تحمل سختی و تلاش زیادتر، یه چیزایی را درست کرد

همیشه نباید دنبال ساده ترین راه باشیم

حداقل به خاطر خودمون، برای تصمیمهامون بجنگیم

خواهرمن داره همه تلاشش را میکنه، که حتی اگه جدا شد، بعدها وجدان خودش آروم باشه که هرکاری از دستش براومده کرده

و این به نظر من کار درستیه

حالا چه از نظر من راهش و تصمبمش درست باشه یا نباشه

هرکسی خودش مسئول زندکی خودشه

من دلسوزیهای همه اطرافیان را متوجه میشم

مهربونی و توجه و غصه خوردنهاشون را هم به خوبی درک میکنم

راهکارها و پیشنهادات هم به شدت منو خوشحال میکنن، چون از تجربه های دیگران استفاده کردن ، مسیر حرکت را هموارتر میکنه

اما اینکه هر مشکلی توی زندگی مشترک پیش میاد اولین راهکاری که به ذهن میرسه طلاق باشه، اصلا خدب نیست، بخصوص در مورد خواهر من که دوتا بچه کوچیک داره

به نظرم طلاق آخرین راه حل هست



در مورد کتف درد هم  با توجه به اینکه امروز خیلی بهترم، احتمالا یا شب بد خوابیدم، یا در اثر دوشهای صبحگاهی ، کتفم سرماخورده

ممنون که حالمو پرسیدید و ممنون که هوامو دارید




پ ن۱: زندگی سیاه و سفید نیست

بینهایت رنگ وجود داره

حواسمون باشه نه از این طرف بام بیفتیم نه از اون طرف....


پ ن۲: کارهام را کوره گرفتم

خودم که خیلی ذوق کردم

توی اینستا دیدید کارهام را؟


پ ن۳: تازگیها از سوپرایزهای زندگی میترسم


پ ن۴: دلم برای دلخوشیهای دوست داشتنیم ، که این روزها ازشون بینهابت دورم، تنگ شده


پ ن۵: من روتینهای قدیمیم را میخوام

اونایی که بهم حس آرامش و امنیت میدادند


پ ن۶: تازگی خیلی غر میزنم؟

ازم فراری نشید؟

آن تلخ سخن ها که چنان دل شکن است

سلام

روزتون پر از شیرینی


روزگار میگذره

گاهی مثل برق و باد

گاهی به کندی حرکت یه حلزون کوچولو روی برگ

چه نسیم بوزه چه باد بیاد ، روزگار میگذره

لااقل تلاش کنیم روزگار خودمون و آدمهای دور و برمون را تلخ نکنیم

تازه چه زیباتر که تمام تلاشمون را بکنیم که روزگار خودمون و آدمهای دور و برمون را شیرین کنیم

از آنجایی که هردم از این باغ بری میرسد...آخرین اخبار در مورد همسرِخواهر این هست که ایشون به شدت مشغول خیانت و زندگی های پنهانی شدند

از اونجایی که من تا همچین چیزی را با چشم خودم نبینم باور نمیکنم ، همچنان باور ندارم

ولی خب تحقیقات و پیگیریها به شدت ادامه داره

و حال خواهرم هم که دیگه نیاز به توضیح نداره

امیدوارم همچین چیزی نباشه

نه به خاطر اون آدم که اصلا برام اهمیتی نداره به خاطر اون ضربه ای که خواهر میخوره و البته زخمی که تا همیشه روی روح و روانش باقی میماند



پوستم خشک شده

الان که دارم مینویسم روی دستم که نگاه میکنم پوسته پوسته شده

شاید یادم میره به اندازه کافی آب بخورم

باید بطری آبم را از کمد بیرون بیارم و البته دانه های چیا و تخم شربتی و خاکشیر

امروز صبح از کتف درد از خواب بیدار شدم

یه جایی توی شونه و کتف سمت چپم درد میکنه

امیدوارم مربوط به بدخوابیدن و دردهای مربوط به گرفتگی باشه

دوش گرفتم و زیرآب گرم یه کمی حرکات کششی انجام دادم ببینم بهتر میشه یا نه



براتون گفتم دارم به خاله جان میناکاری یاد میدم؟

توی اون سن پشتکارش برام جذابه

اینکه دوست داره هنر به این ظرافت را تجربه کنه

و البته تلاشش

البته ذوق من در انجام میناکاری هم احتمالا بی تاثیر نیست

راستی امروز باید یه سری کاری که دادم کوره را تحویل بگیرم

امیدوارم خوب شده باشه

میخواستم اول وقت برم برای تحویل که سرکارخانم مغزبادوم فرمودند : بدون من نری...

حالا ظهر که میرم دنبالش از اون طرف میبرمش تا تحویل بگیریم

ذوق و انرژیش ، حال خوب بهم میده

اینکه وقتی میریم کوره ذوق میکنه

اینکه دونه دونه و با دقت همه چی را نگاه میکنه

تحلیل هاش

اون نگاه کودکانه و معصومش به زندگی

همه ش را دوست دارم و انرژی میگیرم





پ ن 1: قسمت نیست بریم سفر

تمام تلاشم را کردم و باز هم نشد


پ ن 2: آخر هفته بیرون شهر دعوتیم


پ ن 3: اگه بشه میخوام در راستای همین میناکاری یه هنرتازه هم یاد بگیرم


پ ن 4: یه برنامه هایی برای برگزاری ورکشاپ های کوچولو دارم


پ ن 5: دیشب دایی جانم یادآوری کرد، در آستانه بیستمین سال جداییم هستم...

نقطه وسط زندگیم

من هزینه های مربوط به تصمیمم را دادم

و از این تصمیم راضی هستم

بهترین راه را انتخاب کردم و این انتخاب از من آدم قوی تری ساخت


شنبه ای شبیه هیچ

سلام

شبتون ستاره بارون

بازم صبح نتونستم پست بنویسم

بازم دارم با گوشی مینویسم


دیروز بعدازظهر با مادر جان رفتیم باغچه

نعناها خیلی قد کشیده بودن و دیگه وقت چیدنشون بود

تقریبا یک سومشون را چیدیم و پاک کردیم و شستیم و پهن کردیم تا خشک بشن

یه کمی هم توت چیدیم

یه کمی هم گل

عروب شده بود که خسته و هلاک برگشتیم خونه

یه کمی خرید داشتیم

لباس پوشیدیم و رفتیم خرید

سرراه خاله جان را هم بردیم

چندجایی سرزدیم و خرید کردیم

نزدیک خونه خاله ایستادم که شیرینی بخرم، خاله جان هم پیاده شدند نان بخرند

بعد با هم اومدیم سوار ماشین بشیم، من سوار شدم و اصلا متوجه نشدم که خاله سوار نشده

ببینید تا چه حد بی حواسم، تا چه حد توی افکار خودم غرقم

رسیدم جلوی خانه خاله و پارک کردم، تا کمک کنم خریداشون را ببرن بالا

تازه متوجه شدم خاله جان را جا گذاشتم!!!!!!!





چقدر شماها دوستای خوبی هستید

چقدر حرفای خوب و امیدوار کننده بهم زدید

چقدر خوندن کامنتاتون حالمو بهتر میکنه

حقیقتش همین هست که ما نیاز به گذراندن دوره سوگ داریم

و این چیزی هست که شوهرِ خواهرم اصلا متوجهش نیست

با رفتارهای خیلی خیلی بد و آزار دهنده ش غیر از اینکه باعث آزار و اذیت همسر و فرزندانش هست، دوره ی سوگ را برای ما سخت تر و رنج آور تر کرده

همه ی خانواده از لحاظ روحی  درگیر این ماجرا هستند و واقعا از دست هیچکس هیچکاری برنمیاد جز اینکه خداوند خودش یه وسیله خیری فراهم کنه

فسقلیا به طور واضحی آسیب روحی دیدند

خواهرم به شدت دچار تنش هست

مادرجانم از غصه ...

اونیکی خواهر و همسرش هربار مارا میبینند ، با غصه و رنج، دنبال راهکار و راه حل هستند

داداش جان با وجود راه دور....

عموها به روش خودشون

دایی جانم...

عمه و شوهر عمه...

دیگه واقعا همه مستاصل شدیم



پ ن۱: صبح ها میرم دفتر 

پ ن۲: سرظهر میرم مدرسه دنبال مغزبادوم

پ ن۳: یه بافتنی دست گرفتم

پ ن۴: میناکاری

پ ن۵: سعی میکنم توی کارهای باغچه کمک حال مادرجان باشم

پ ن۶: باید به طور جدی دنبال کارهای قانونی انحصار وراثت و کارهای بیمه و ... برم

پ ن۷: کلی کار میکنم و عملا هیچ کاری را درست انجام نمیدم

دقیقا معنی جمله دست و دلم به هیچ کاری نمیره را فهمیدم

شب

سلام

شب تون قشنگ

بازم اومدم با گوشی یه پست شبانه بنویسم

تمام امروز حالم گرفته بود

صبح با سروصدای فسقلیا بیدار شدم

همچنان خونه ما هستند

حوصله بیرون رفتن نداشتم

حوصله خونه موندن هم...

بخوام تکون بخورم این دوتا جوجه عین دوتا جوجه اردک دنبالم راه میفتن

وقتی اینجا هستند نمیتونم بساط میناکاری را پهن کنم

خواستم بافتنی کنم، اونقدر مثل بچه گربه با کاموا بازی کردند و کشیدند و بستن و باز کردن که ترجیح دادم اونم انجام ندم

کتاب هم نمیزارن بخونم

گوشی هم نمیزارن...

عصر رفتیم سر پدرجانم، با مامان دوتایی

دوباره بی اختیار بغضم ترکید

دوباره هق هقم بلند شد

سعی کردم به خاطر مادرجان زود خودمو جمع و جور کنم




پ ن ۱: صبح زود، دلم میخواست بزنم از خونه بیرون

دلم میخواست با یکی حرف بزنم

هرچی گوشیم را زیر و رو کردم کسی را پیدا نکردم

چقدر تنهام


پ ن۲: للی داره کارهای عروسیش را انجام میده

آخر همین ماه میخواد بره سر خونه زندگیش

نمیدونم چرا، اما هیچی بهم نگفته بود تا دیروز که خودم بهش زنگ زدم


پ ن۳: باید یاد بگیرم کمتر متوقع باشم...

از این هم کمتر

خیلی خیلی کمتر


پ ن۴: به همه دوستام و اطرافیانم حق میدم که درکم نکنند

خیلی ها پدرشون را از دست دادند

اما من در یک روز، بهترین دوست، رفیق، پشتیبان، مشاور، همکار، شریک، پناه و پدرم را از دست دادم و این برای هیچکس قابل درک نیست


پ ن۵: بعد از گذشتن ۴ ماه و ۱۲ روز

تازه دارم دور خودم پیله میتنم

چقدر طول بکشه ، نمیدونم

توی پیله ام بمیرم، یا پروانه بشم را هم نمیدونم

ولی میدونم هنوز زنده ام و دارم تلاش میکنم

غزلهایی با عطر چای

سلام

شب تون ستاره بارون

خیلی کم پیش میاد شب پست بنویسم

ولی یهو حس کردم باید بنویسم

همه چیز دنیام عوض شده، حالا هز روزای تعطیل خیلی خوشم نمیاد

قدیما عاشق تعطیلیا بودم

عاشق چسبوندن روزای تعطیل بهم

حالا نیستم

اصلا آدمیزاد که نمیتونه همیشه توی یه حال باشه

اما حال جدیدم را خیلی دوست ندارم


عید یک روز عقب افتاد

برنامه هامونم همه قاطی پاطی شد

بگذربم از بحث اینکه عید درست تعیین شد یا نه و هزارتا حرف حدیث دیگه

من که روزه گرفتم

صبح هم اومدم دفتر

سخت ترین کار خم توی میناکاری برام ترانس زدن هست، همونم انجام دادم

عید اول بابابزرگ با یک روز تاخیر برگزار شد

صبح رفتبم اونجا

یهو وقتی عمو و عمه ها را دیدم یه چیزی توی دلم فرو ریخت

خودمو کنترل کردم

آروم آروم صلوات فرستادم

ذکر گفتم

ولی نشد....

بی اختیار اشکام جاری شد

از اتاق اومدم بیرون

یه جایی توی کنج حیاط، سرم را گذاشتم توی سه کنج دیوار و زار زدم

هق هقم که بلند شد عموجان اومد سراغم

دیگه دست خودم نبود

قلبم داشت می ایستاد

کاش،می ایستاد....

حرف زدیم و اشکام را پاک کردم

برنامه اون دعوتی بیرون شه  به خاطر جابجا شدن عبد بهم خورد

خواهرا اومدن خونمون

خاله و دخترخاله هم

عصر هم رفتیم سر زدیم به پدرجان


خواهر و دوتا فسقلی موندن خونمون

نگم از کلافگی هام

نگم از بی طاقتی هام

دلم خلوت میخواد

دلم آرامش میخواد

دلم ... نمیدونم واقعا چی میخوام

فقط میدونم اینجای زندگی....

اینجا هم بخشی از زندگیه

باید سعی کنم بازم زیبایی ها را ببینم

نعمتها را ببینم

بخاطر داشته هام شاکر باشم

تلاش کنم برای زندگی

زندگی را اونطوری که دوست دارم بسازم


فسقلیا را بردم پارک

بازی کردند

تا تونستن دویدن

بعد هم یهو بارون گرفت

یه عالمه ذوق کردند برای بارون

خیس شدن

آوردمشون خونه



پ ن ۱: امسال فطریه بدجوری به دلم چنگ زد


پ ن۲: خواهرجان امروزم نوبت مشاوره داشت

توکلم به خداست

فقط خیر و صلاح از خداوند طلب میکنم


پ ن۳: بهتون گفتم بالاخره عطر خریدم؟

گودگرل 

هنوز بهش عادت ندارم

نمیدونم ازش خوشم میاد یا نه


پ ن۴: مادرجان برام یه شال خوشگل خریدن

یه زمانی دنبال بهانه بودم برای هدیه خریدن

حالا؟...


پ ن۵: یه کاموا از کمدم در آوردم و شروع کردم به بافتنی

همه جوره دنبال یه چیزی میگردم که آرومم کنه


پ ن ۶: غلط غلوطهام را ببخشید

با گوشی پست نوشتم


عید آمد ره جویان رقصان و غزل گویان / کان قیصر مه رویان زان قصر مشید آمد

سلام

روز اردیبهشتی تون زیبا

اونم روز بعد از روز بارانی

با یه خنکای دلچسب و هوای تمیز





به آخرین روز ماه رمضان رسیدیم

شب تا سحر بیدار ماندم

قرآن خوندم

دعا کردم

و آخرین سحر لذت بردم

سحری خوشمزه مامان پز خوردم

امیدوارم آدم بهتری شده باشم

شده اندازه یه قدم هم به خدا نزدیک شده باشم و در راه انسان بودن قدم بردارم


فردا ....

فردا نو عید پدربزرگ هست

پدرو مادر عروس جان دعوتمون کردند یه جایی بیرون شهر برای عوض شدن حال و هوامون

و برنامه های دیگه ای که اصلا نمیدونم کدومشون انجام میشن و کدومشون نمیشن

حالا دیگه خوب میدونم برای یه نفس بعد هم نمیشه برنامه قطعی تعیین کرد

برنامه ها را منظم میکنیم و توکل میکنیم به خدا





پ ن 1: دلم میخواد برای نمازعید فطر برم


پ ن 2: دیشب خونه خاله جون آلبوم های قدیمی را نگاه کردیم

توی عکسها پدرجانم لبخند میزد

چقدر دوست دارم این عکسها را


پ ن 3: خاله ی پدرجان بدحال شده

همون خاله ای که توی سفرهای کویریمون بهشون سر میزدیم

خونه بزرگ و اتاقهای بزرگ و ایوان های فراخ و مهمان نوازی و روی گشاده

از خونشون از خودشون و از سفرهای اونجا خاطرات زیادی دارم و عکسهای زیبا

حالشون خوب نیست و آوردنشون اصفهان

دیروز با مادرجان رفتیم بهشون سر زدیم


پ ن 4: آدمیزاد ریشه داره


پ ن 5: دلبستگی های زیبا برای خودمون درست کنیم


تور از پس تاری شبانگاه رسید / برخیز و بخند و زندگی کن با عشق

سلام

روز ما که با نم نم زیبای باران بهاری شروع شده

امیدوارم روز بهاری شما هم هرکجای این سرزمین هستید با نشاط و شادابی شروع شده باشه

امیدوارم هرجای کره ی خاکی که زندگی میکنید زندگیتون پر از شادی و دلخوشی باشه


پنجشنبه صبح ماشین را بردم برای سرویس سالانه

پدرجان توی گوشیشون ، توی قسمت نوتها یادداشت کرده بودند تاریخش را 

وگرنه من اصلا خبر نداشتم

این شد که با مادرجان رفتیم

ماشین را پذیرش کردند و چک آپ های لازم انجام شد

نزدیک ظهر تمام شد یه کمی خرید برای خونه انجام دادیم

یه سری به باغچه زدیم

عصر رسیدیم خونه


برای جمعه صبح از اپلیکیشن آچاره ، یه تمیزکار برای نظافت راه پله ها رزرو کرده بودم

تا حالا از این اپلیکیشن استفاده نکرده بودم

به نظرم یه کمی قیمتها بالا بود

ولی با توجه به اینکه مدتی بود تمیزکار مناسب پیدا نمیکردم مجبور به استفاده بودم

خدا را شکر راضی هم بودم

فقط بدی ماجرا این بود که به اون قراری که با پدرجان داشتم در ساعت مقرر نرسیدم

ساعت 12 و نیم بود که تمیزکار رفت

منم لباس پوشیدم و رفتم سمت پدرجان

گل اطلسی خریده بودم که جای پامچالها بکارم

گلکاری کردم

بعد شستم و آبیاری کردم

بعدش هم صندلی تاشو را آوردم و نشستم همونجا قرآن خوندم

دو ساعتی اونجا بودم

بعد اومدم خونه و کمد لباسهام را مرتب کردم

لباسهای زمستونی را جمع کردم ومنتقل شدند به طبقه ی بالای کمد

کاپشنم هم هنوز به چوب لباسی آویزان بود...


این چند روز تا تونستم قرآن خوندم

میناکاری کردم

به گلها رسیدگی کردم

یه کاموای رنگی رنگی هم از کمد درآوردم و دارم کیسه لیف میبافم

البته نه برای خودم چون خودم از همون مدلهای آماده ی بازاری دوست دارم

این چند روز هیچ جا نرفتیم

از دور همی هم خبری نبود

با مادرجان در آرامش دو نفره خودمون بودیم





پ ن 1: توی محل کار آقای دکتر براشون تولد سوپرایزانه گرفتند

لبخندش توی عکس ها را دوست داشتم


پ ن 2: یه برنامه برای رفتن به بیرون شهر برای وسط هفته ریختیم

ببینیم شدنی هست یا نه


پ ن 3: فندوق کوچولو تصویری با مامان تماس گرفت

لابلای حرفاش یه چیزی گفت که دلم را آتیش زد

چرا بچه ها توی این سن کم باید دچار غم هایی اینچنین بزرگ بشن؟؟؟؟؟؟؟


پ ن 4: ممنونم از همراهی و مهربونیاتون

وجودتون برام با ارزشه

تا صبح قضا سهل و سهیلش به که باشد /تا شام قدر رجعت و میلش به که باشد

سلام

روزتون پر از برکت

برکت هزار تا مفهوم داره

اما در کل کلمه ی پر انرژی و حال خوب کنی هست

برکت جاری باشه توی زندگیهامون

توی لحظه هامون


من ماه رمضان را دوست دارم

حس میکنم یه برکت خاصی داره

درسته که حالا دیگه روزه ها برام سخت شده و بیخوابیهای سحرگاهی داره اذیتم میکنه

اما مثل هرسال وقتی به آخر ماه رمضون میرسیم یه جوری انگار دلم میخواد بازم فرصت داشته باشیم

عبادت کردنها، زمزمه ها، دعاها و این حال خوب را دوست دارم



دیروز با مادرجان از دفتر رفتیم سمت خونه خواهرجان

بعدش هم یه سری زدیم باغچه

گل محمدی چیدیم و بعدش هم سبزی خوردن

یه کمی توت داشتیم

برگ مو چیدیم برای دلمه

بعد هم رفتیم خونه و کمی رولت اسفناج درست کردیم و رفتیم سمت خونه خاله جان

دایی جان هم اومدن اونجا

دور هم بودیم تا آخر شب



از شعاع تو است اگر لعلیم از تو هستیم ما اگر هستیم

سلام

روز بهاریتون بخیر

دلهاتون پر از امید و جوانه های شادی

 

دیروز خواهرجان نوبت مشاوره داشت

فسقلیا را ساعت 2 آورد دفترکار من تحویل داد و رفت

تا نزدیک ساعت 3 دفتر بودیم

غذاشون را نخورده بودند که خوردند

سرراهم یه پارک کوچولو هست که بردمشون اونجا

دیروز هوا ابری بود و یه نسیم خنک هم میومد

پارک خلوت و قسمت اسباب بازیها خلوت خلوت

مدتها بود اینطوری کیف نکرده بودم

این دوتا وروجک تا تونستند توی قسمت اسباب بازیها بدو بدو کردند و لابلای اسباب بازیها شیطنت کردند

فندوق که از در و دیوار اسباب بازیها را میرفت بالا

پیچ پیچ های سرسره و میله های اسباب بازیها

اسم اون اسباب بازی که یه عالمه طنابهای کش مانند داره و بچه ها ازش میرن بالا را نمیدونم

ولی میدونم که خیلی براشون جالب بود

پسته هم خیلی بدو بدو کرد و خیلی از بالا رفتن از اسباب بازیها هنوز خوشش نمیومد

الاکلنگ را ترجیح میداد

خلاصه که یک ساعتی حسابی بازی کردند

این روزها هر بار به این دوتا طفل معصوم نگاه میکنم دلم آتش میگیره

بعد از اونجا بردمشون هایپر و شیر و بستنی خریدیم

بعد هم اومدیم سمت خونه

بچه ها بستنی خوردند و اسباب بازیهاشون را آوردند و مشغول بازی شدند

نزدیک افطار خواهرجان اومد و بعد هم که افطار کردیم

نزدیکای ساعت 11 رفتند

من دیگه حتی نای حرف زدن نداشتم

نماز و قرآنم و خوندم و 12 رفتم توی رختخواب

سحر بیدار شدم

بعد از عبادتهای سحرگاهی باز رفتم توی رختخواب ولی دیگه خوابم نبرد

امروز با مادرجان اومدم دفتر

البته مادرجان میخواستند یه خریدهایی انجام بدن و برای اینکه کمی هم قدم زده باشند، رفتند سمت یه مرکز خرید نزدیک

 

 

الغوث الغوث

سلام

بهارتون دلپذیر

طاعاتتون قبول


هوای لطیف و دلپذیر صبح های بهاری را با کلمات محدودم نمیتونم توصیف کنم

مثل حال خوب بعد از دعا

من از نیایش و دعا حس خوب میگیرم

از نیمه شبها و زمزمه کردن یکی یکی اسماء پروردگار

دوست دارم دعا کردن را

خوشم میاد از اینکه یکی یکی آدمها را به یاد بیارم و براشون دعا کنم

شبها در تراس را باز میزاریم

نسیم خنک بهاری میپیچه توی سالن

لیوان چای با عطر گل محمدی را میزارم روی میز کنار دستم

گلهای محمدی را از باغچه آوردیم

عطرشون را دوست دارم

خرما را هم با ارده میزارم توی اون ظرف کوچولوی میناکاری شده

مادرجان مفاتیح بزرگ و سنگینی که مال مادرشون بوده میارن و میشینن وسط سالن

من هرسال از روی مفاتیح خیلی کوچولوی خودم دعا میخوندم

ولی امسال از روی مفاتیح بزرگتری که پدرجان با دستای خودشون صحافی کردند دعا میخونم

قرآن به سر میگیرم و بعد از ذکرها و دعا توی دلم با خدا راز و نیاز میکنم

کاش زیر سایه همین قرآن یاد بگیرم آدم بهتری باشم

یاد بگیرم آزارم به بقیه نرسه

یاد بگیرم رفتارهام را بهتر کنم

وقتی خواب میاد سراغم وضو میگیرم و می ایستم به نماز

ذکرها را با انگشتام میشمارم

نمیدونم تسبیحم کجاست

برای افطار رفتیم خونه خاله جان ، تسبیح چوبی پدربزرگ روی میزشون بود

تسبیح چوبی با دونه های خیلی بزرگ

یه تسبیح سَبُک

هزار بار پاره شده و دیگه نه به اصطلاح اون شیخک سرش را داره و نه اون عدسکها سرجای خودشون هستند

با یه نخ سفید رنگ و چند تا گره بزرگ

اما به محض اینکه چشمم بهش افتاد برش داشتم و شروع کردم به ذکر گفتن

خدا میدونه با این تسبیح چقدر ذکر گفته شده

اون وقتا که پدربزرگ و مادر بزرگ زنده بودند خیلی وقتا این تسبیح را توی دستاشون دیده بودم

بعدترها هم که پدربزرگ و مادربزرگ مریض بودند و مادرجان و خاله ها میرفتند خونشون برای نگه داری ازشون ، خیلی وقتا این تسبیح را توی دستای خاله ها و مامان دیده بودم

برای همین بهم حس خوب میداد

تا دم افطار لابلای انگشتام بود

بعد هم با شیرکاکائویی که خاله جان درست کرد افطار کردم با خرما و گردو

گاهی لابلای لحظه های تلخ زندگی ، اندازه ی یه نفس گرفتن برای خودم و اطرافیانم جا باز میکنم

یه سرزدن یهویی

یه بیرون رفتن کوتاه

یه بستنی نصفه شبی

یه چند دقیقه ای لب رودخونه نشستن

و ....

پدرجانم برای یاد دادن اینکه زندگی را درست زندگی کنم کلی برام وقت گذاشته

حیفه که غصه ها، اینجای زندگی منو متوقف کنند

حالا که پروردگارم بهم فرصت داده ، باید زندگی را زندگی کنم

باید جای پدرجانم هم زندگی کنم







پ ن 1: آقای دکتر دیشب نصفه شب برام قصه ی یکی اصحاب را تعریف میکرد

نمیدونم کجا قصه دلم شکست...

اما خوب میدونم که قصه ها باید گوینده های تاثیر گذار داشته باشند....


پ ن 2: صبح با آقای دکتر حرف میزدم

با اینکه پشت ماشین بودن و در حال رانندگی ، انگار هنوز خواب بودند

جواب های بی ربط و حرفای تکراری

یهو زدم زیر خنده

خودشون اعتراف کردند انگار بعد از خنده من تازه از خواب بیدار شدند


پ ن 3: دوست جانم یه کتاب خوب بهم معرفی کرده

اسمش یادم رفته


پ ن 4: نمیخواین یه سر بیاین اصفهان؟؟؟


پ ن 5: خواهرجانم داره توی برزخ زندگی میکنه

خدا خودش یه راه حلی بزاره جلوی پاش...



یَا عِمَادَ مَنْ لا عِمَادَ لَهُ

سلام

روزتون زیبا

وارد اردیبهشت زیبا شدیم


چند روز تعطیلی و دوتا هم از شبهای قدر را پشت سر گذاشتیم

دعا خوندیم

قرآن به سر گرفتیم

قرآن خوندیم

ذکر گفتیم

شب زنده داری کردیم

لابلای همه این عبادتها ، حالا که آب زاینده رود باز هست، هرشب افطاری را برداشتیم و رفتیم لب رودخانه

کمی میناکاری کردم

بعد از مدتها ، آقای دکتر باز برام کتاب خوندند

یادم رفته بود این کار را چقدر دوست دارم

و البته وسطای کتاب خوندن ایشون خوابم برد

جمعه صبح هم کمک مادرجان خونه را حسابی برق انداختم

به گل و گیاهها رسیدگی کردم

دوباربه باغچه سرزدیم

شمعدونی ها را به رسم هرساله پدرجان بردیم باغچه کاشتیم

یه عالمه گل محمدی از باغچه چیدم و بردم برای پدرجانم

و خلاصه تلاش کردیم زندگی را زندگی کنیم

دیگه به روزهای آخر ماه رمضان رسیدیم و من انگار روزهای آخر حریص میشم

دلم میخواد بیشتر ذکر بگم و کمتر حرف بزنم

بیشتر قرآن بخونم و کمتر کارهای متفرقه بکنم

دوست دارم ته ماه رمضون شبها بیشتر عبادت کنم





پ ن 1: هربار که کسی خواب پدرجان را مبینه و بهم زنگ میزنه و تعریف میکنه، دلم بیشتر براش تنگ میشه


پ ن 2: تولد آقای دکتر خیلی نزدیکه


پ ن 3: روبروی دفترم یه سوپر بود

از همون اول که اومدم اینجا

از همون ده سال پیش

از اول امسال تعطیل کرده و رفته

انگار یهو کوچه آروم شده ، یه آرامش عجیبی توی کوچه هست


پ ن 4: معلم مغزبادوم کرونا گرفته

برای همین دوباره کلاسهاشون آنلاین شده

از امروز به مدت یک هفته نباید برم دنبالش