روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

الغوث الغوث

سلام

بهارتون دلپذیر

طاعاتتون قبول


هوای لطیف و دلپذیر صبح های بهاری را با کلمات محدودم نمیتونم توصیف کنم

مثل حال خوب بعد از دعا

من از نیایش و دعا حس خوب میگیرم

از نیمه شبها و زمزمه کردن یکی یکی اسماء پروردگار

دوست دارم دعا کردن را

خوشم میاد از اینکه یکی یکی آدمها را به یاد بیارم و براشون دعا کنم

شبها در تراس را باز میزاریم

نسیم خنک بهاری میپیچه توی سالن

لیوان چای با عطر گل محمدی را میزارم روی میز کنار دستم

گلهای محمدی را از باغچه آوردیم

عطرشون را دوست دارم

خرما را هم با ارده میزارم توی اون ظرف کوچولوی میناکاری شده

مادرجان مفاتیح بزرگ و سنگینی که مال مادرشون بوده میارن و میشینن وسط سالن

من هرسال از روی مفاتیح خیلی کوچولوی خودم دعا میخوندم

ولی امسال از روی مفاتیح بزرگتری که پدرجان با دستای خودشون صحافی کردند دعا میخونم

قرآن به سر میگیرم و بعد از ذکرها و دعا توی دلم با خدا راز و نیاز میکنم

کاش زیر سایه همین قرآن یاد بگیرم آدم بهتری باشم

یاد بگیرم آزارم به بقیه نرسه

یاد بگیرم رفتارهام را بهتر کنم

وقتی خواب میاد سراغم وضو میگیرم و می ایستم به نماز

ذکرها را با انگشتام میشمارم

نمیدونم تسبیحم کجاست

برای افطار رفتیم خونه خاله جان ، تسبیح چوبی پدربزرگ روی میزشون بود

تسبیح چوبی با دونه های خیلی بزرگ

یه تسبیح سَبُک

هزار بار پاره شده و دیگه نه به اصطلاح اون شیخک سرش را داره و نه اون عدسکها سرجای خودشون هستند

با یه نخ سفید رنگ و چند تا گره بزرگ

اما به محض اینکه چشمم بهش افتاد برش داشتم و شروع کردم به ذکر گفتن

خدا میدونه با این تسبیح چقدر ذکر گفته شده

اون وقتا که پدربزرگ و مادر بزرگ زنده بودند خیلی وقتا این تسبیح را توی دستاشون دیده بودم

بعدترها هم که پدربزرگ و مادربزرگ مریض بودند و مادرجان و خاله ها میرفتند خونشون برای نگه داری ازشون ، خیلی وقتا این تسبیح را توی دستای خاله ها و مامان دیده بودم

برای همین بهم حس خوب میداد

تا دم افطار لابلای انگشتام بود

بعد هم با شیرکاکائویی که خاله جان درست کرد افطار کردم با خرما و گردو

گاهی لابلای لحظه های تلخ زندگی ، اندازه ی یه نفس گرفتن برای خودم و اطرافیانم جا باز میکنم

یه سرزدن یهویی

یه بیرون رفتن کوتاه

یه بستنی نصفه شبی

یه چند دقیقه ای لب رودخونه نشستن

و ....

پدرجانم برای یاد دادن اینکه زندگی را درست زندگی کنم کلی برام وقت گذاشته

حیفه که غصه ها، اینجای زندگی منو متوقف کنند

حالا که پروردگارم بهم فرصت داده ، باید زندگی را زندگی کنم

باید جای پدرجانم هم زندگی کنم







پ ن 1: آقای دکتر دیشب نصفه شب برام قصه ی یکی اصحاب را تعریف میکرد

نمیدونم کجا قصه دلم شکست...

اما خوب میدونم که قصه ها باید گوینده های تاثیر گذار داشته باشند....


پ ن 2: صبح با آقای دکتر حرف میزدم

با اینکه پشت ماشین بودن و در حال رانندگی ، انگار هنوز خواب بودند

جواب های بی ربط و حرفای تکراری

یهو زدم زیر خنده

خودشون اعتراف کردند انگار بعد از خنده من تازه از خواب بیدار شدند


پ ن 3: دوست جانم یه کتاب خوب بهم معرفی کرده

اسمش یادم رفته


پ ن 4: نمیخواین یه سر بیاین اصفهان؟؟؟


پ ن 5: خواهرجانم داره توی برزخ زندگی میکنه

خدا خودش یه راه حلی بزاره جلوی پاش...



نظرات 10 + ارسال نظر
خانمــــی دوشنبه 5 اردیبهشت 1401 ساعت 11:15 http://dar-masire-zendegi1.blogfa.com/

تیلو عزیزم قبول باشه طاعات و عباداتت، خدا پدر عزیزتو رحمت کنه
الهی که بهترین اتفاق ها برای خواهر جونت بیفته بهترین چیزهایی که به صلاحشم هست ...
خدا میدونه که چقدر دلم سفر میخواد و چه بهتر که اصفهان باشه اما حیف که همسفر ندارم

فدای محبتت نازنینم
انشاله اتفاقای خوب توی زندگی همه باشه
انشاله همسرت خیلی زود با خبر یه سفر بینظیر سوپرایزت میکنه

سلام
شما بیماری مو کندن دارید؟
با آقای دکتر ازدواج کردید؟ مبارک باشه!

سلام
متاسفانه بله همچنان این بیماری را دارم
ازدواج هم نکردم
سلامت باشید

نل دوشنبه 5 اردیبهشت 1401 ساعت 13:32

سلام تیلو جانم
باید بگم پی نوشت ۴ ات نطق منو بعد مدتها باز کرد..
هرروز چنددفعه صفحه وبلاگتو باز میکردم و نمیتونستم چیزی برات بنویسم.
سخت بود و نشدنی..قفل میشدم در صفحه سفید کامنت و خیره فقط نگاه میکردم که چی بنویسم..

تا چندروز پیش که نشسته بودم روی پشت اُپن و صفحه وبتو باز کردم و چایی توی دستم و به مامانم گفتم:من باید برم اصفهان..

تعجب وار نگاهم میکردن که چی شده؟یهویی؟

و من خیره به گوشی و توی ذهنم هزاران نقشه کشیدم که بیام اصفهان..ببینمت..بغلت کنم..کنارت باشم..

از اون روز نشستم پروژه های دستمو لیست کردم و جلساتم مشخص کردم که در اسرع وقت تموم کنم و بتونم بیام..

امیدوارم شرایط هم کمک کنه که بتونم بیام.‌.


عباداتت قبول دخترجان

سلام نل نازنینم
چقدر خوشحالم کردی
کاش خیلی زود بهم خبر بدی که داری میای

نوشین دوشنبه 5 اردیبهشت 1401 ساعت 14:40

بخدا هر لحظه از خواهر جان یاد میکنم، خدا خودش مسیرشو روشن کنه، حالا به هر سمت و سو، اینکه ته دلت نگرانشی رو درک میکنم، دوستت دارم تیلو جان، خیلی عقیده ت پاکه خیلی خوبی

قربونت برم نوشین نازنینم
این دعاهای شما حتما به دادمون میرسه
بهم لطف داری نازنینم
گندم کوچولوی قصه ی ما چطوره؟

یک زن دوشنبه 5 اردیبهشت 1401 ساعت 14:52

اتفاقا من با شروع خوندن این پست آرزو کردم آب زاینده رود برقرار باشه تا بعد ماه رمضون بیام اصفهان

ای جانم
چقدر خوب
البته طبق اطلاعاتی که من دارم قرار هست تا دهه اول اردیبهشت باز باشه آب

مینو دوشنبه 5 اردیبهشت 1401 ساعت 16:28 http://Minoog1382.blogfa.com

چه قشنگ بوداین پستت...امیدواری رومیشدازش حس کرد
آخرش درموردخواهروامیدوام هرچه خیره براشون پیش بیاد.

جدی اینطوری بود مینوجان؟
خدا کمکم کنه دوباره جوانه های امید و حس خوب توی دلم پیدا بشه
منم امیدوارم...

جازی دوشنبه 5 اردیبهشت 1401 ساعت 20:33

با سلام
چقدر خوب لحظات را توصیف می کنید . تسبیح چوبی پدر بزرگ حکم گلاب را دارد وقتی گل نیست بوی گل را از گلاب می گیریم . خدا رحمت کند پدر بزرگوارتان را که برای نهال تیلو زحمت کشید تا الان که به بار نشسته و از نهالی به درخت تنومند و مقاوم تبدیل شده است . شب های قدر هم تمام شد دیشب کنار قبر شهدای گمنام مراسم دعا بود و یاد همه دوستان و از جمله شما بودم برایتان دعا کردم انشالله که سلامت و تندرست باشید با همه اعضای خانواده
انشالله خواهر جان هم از برزخ بیرون می ایند و زندگی شان با خوشی ادامه پیدا خواهد کرد.

سلام دوست خوبم
ممنون از این همراهی و اینهمه تعریف
انشاله همه به خوشی زندگی کنند

نمکی سه‌شنبه 6 اردیبهشت 1401 ساعت 01:00 http://zendegie-shahrivari.blogfa.com/

از اولین پستت تا امروز رو خوندم... خیلی از پست هاتو دوبار خوندم... من از فکرت... نوشته هات... و سبک زندگیت خوشم میاد.... یکی از دلایل اومدنم به بلاگفا اینه که ادرستو از تو پیوندهام بزنمو ببینم که دوباره نوشتی.... از روز اول خاموش خوندمت... مثل همه ی اون چندتا وبلاگ محدود که خاموش میخونمشون.... دلم خواست برات بنویسم تا بدونی واقعا خوندن تو ارومم میکنه.

چقدر خوب
چقدر از این موضوع خوشحالم که حس خوب بهت منتقل شده

سعید سه‌شنبه 6 اردیبهشت 1401 ساعت 19:07 http://www.zowragh.blogfa.com

سلام دختر عموجان
خوبی؟
قبول باشه
پرسیدی نمیخواین یه سر بیاین اصفهان
من که میگم همه آرزویم اما چه کنم که بسته پایم
جای منم برو لب رود برو میدون برو مسجد حکیم

سلام پسرعموجان
متشکرم
شما خوبین
گاهی باید بیخیال کار و پول درآوردن بشین
گاهی بد نیست آدم حرف دلش را گوش بده

الی چهارشنبه 7 اردیبهشت 1401 ساعت 05:26

سلام تیلو جان امیدوارم حال دلت خوب باشع...یه سوال داشتم دوست داشتی بگو برای ما کع خواننده های جدیدیم.....آقای دکتر نامزدته؟

سلام نازنینم
فدای محبتت
آقای دکتر عشق من هستند
نزدیک به چهارده ساله که عاشقانه هامون ادامه داره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد