روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

باز هم دندانپزشکی

سلام

روزتون زیبا


خوب هستین؟

خدا را شکر روزه ی بی سحری دیروز با خیر و خوشی تمام شد

و من در افطار تلافی سحر و افطار را با هم درآوردم


امروز صبح هم دندانپزشکی بودم

همان دندان شش و هفت پایین... تراش خورد و قالب گیری شد و آماده برای روکش

قبلا به دکتر گفتم روزه هستم

گفت مغایرتی ندارد

ولی با آن مته ها ، کلی آب توی حلق من ریخت که مطمئنا یه عالمه از آنها را هم قورت دادم

اما خب... بهر حال من روزه هستم و این عمل سهوی بوده



این عروسی سلطنتی انگلیسی خیلی روی مغزبادوم اثر گذاشته

از دیروز گیر داده به من که تو هم باید عروس بشوی و لباس عروس بپوشی



من هیچ وقت از یولاف (جو دوسر) خام استفاده نکرده بودم

پدرجان برام خریده بودن که به جای صبحانه بخورم

حالا که ماه رمضان است و صبحانه در کار نیست دیشب بعد از افطار دو قاشق غذا خوری آن را با ماست مخلوط کردم و دو قاشق هم مربای توت فرنگی روی آن ریختم و دو ساعت بعد .... واقعا خوشمزه بود

اگه امتحان نکردین ، حتما امتحان کنید

حالا توی سالاد و ... استفاده میکنم بهتون خبر میدم



پ ن 1: میلرزد دلم دستم...

پ ن 2: وقتی روزه ام چرا از این ابنباتهای ترش و شیرین خوشمزه روی میزم دارم؟

پ ن 3:  امروز دندانپزشکی درد نداشت ، اما خیلی خیلی اذیت شدم

پ ن 4: روکش این دو دندان را نصب کند ... تا بعد از ماه رمضان دندانپزشکی نخواهم رفت

ساعت 8

سلام

در روزهای آخر اردیبهشت کامتون بهشتی


چشمام را مالیدم و نگاه کردم به ساعت گوشیم

دقیق 8

مگه میشه؟

یعنی چی؟

یعنی سحر خواب موندم

خندیدم با صدای بلند...

دیشب با یه کاسه کوچولو آش افطار کردم و بعد پارچ شربت عسل و دانه شربتی را تا ته خوردم

بعدم دیگه هرکاری کردم هیچی از گلوم پایین نرفت که نرفت

مامان آخر شب با مهربونی های بی حدش داشت برام تدارک سحری خوشمزه میدید

خربزه قاچ زد و توت ها را آماده کرد... گفت همه را میزارم دم دستت

چیزی را فراموش نکنیا

تا سحر حسابی  گرسنه میشی چون افطار هم چیزی نخوردی

و من ساعت 8 صبح بیدار شدم



پ ن 1: واقعا بی انرژی و بی حالم

پ ن 2: دیشب آخر شب آشپزخونه طبقه ی خودم را حسابی تمیز کردم

پ ن 3: یه شوق عجیبی ته دلم موج میزنه

پ ن 4: با خواب موندن و عقب موندن از سحر... الان یک جز قرآن عقب هستم

آخرین شبنه اردیبهشتی

سلام

روزگارتون پر ازنور


خوب هستید؟

آخرین جرعه های اردیبهشت را نوش کنید ...

هوا که عالیه

آفتاب مهربانه

و همه چیز در نهایت زیبایی



پنجشنبه را تعطیل کردم

من ماه رمضان را با اعتقادات و درونیات خودم دوست دارم

به روش خودم

شاید معنی کلمه به کلمه و تفسیر قرآن را نمیفهمم، اما از خوندنش آرام میشم و این آرامش را دوست دارم

در طول سال هم همینطوره ، اما توی روزهای رمضان انگار با یک حرص و ولع بیشتری این کلمات را میخونم و حسابی بهم میچسبه

تسبیح قرمز دانه اناری هم کنار دستم میزارم و ذکرهایی که باهاشون مانوسم را بیشتر و بیشتر میخونم

دعا را هم دوست دارم... میشنیم تو سجاده م و در یک آرامش بی نظیر یکی یکی همه را یاد میکنم


عصر پنجشنبه جشن پایان سال مدرسه مغزبادوم بود

منم رفتم... ازش فیلم و عکسای خوشگل گرفتم

کی این فسقل اینهمه بزرگ شد؟


جمعه هم باغچه را تعطیل کردیم و دورهمی را منتقل کردیم توی خونه


یکی دو روزی بود که روزگار عاشقیمون با آقای دکتر مکدر شده بود و هی برای همدیگه ناز میکردیم

بعد از چند ساعت حرف زدن دلخوری ها را برطرف کردیم و در نهایت آقای دکتر پرسید : باز دلتنگی...

و حالا تیلوست و یک دلخوشیه نزدیک...







پ ن 1: دوستای خوبم ، درک اینکه خیلی از ما و اطرافیانمون به خاطر جو حاکم و اتفاقاتی که افتاده و البته به هزارو یک دلیل که اصلا دوست ندارم ازشون حرف بزنم و در تخصصم نیست، نسبت به خیلی از مسائل دینی ، دید مثبتی ندارند، برای من سخت نیست

اما احترام به اعتقادات هم را نباید فراموش کنیم


پ ن 2: به شادی نغمه کش، ای نی، نوای یار می آید...


پ ن 3: مگر رحمتى از جانب پروردگارت [به تو برسد]، زیرا فضل او بر تو همواره بسیار است....

چهارشنبه ای از جنس نور

سلام

روزتون پر از شادی و شور



دیشب سحر بیدار شدم و تنهایی سحری خوردم

نیت کردم

انشاله که ماه رمضان ، مثل همیشه برای هممون ماه برکت و رحمت باشه

به نظرم روزه داری فقط قسمتی از ماه رمضان هست... قسمت عمده ی قضیه چیز دیگه ای هست که امیدوارم درک کنیم و ازش غافل نباشیم



صبح با خواب آلودگی زیاد مغزبادوم را رسوندم مدرسه

سرحال بود و کلی برام شیرین زبونی کرد

فردا هم گویا جشن پایان سال دارن

هرچی اصرار کردم منم ببر گفت به هیچ عنوان مگه تو مامان منی....




تقریبا سه روز هست که دارم تکه تکه فیلم محمدرسول الله را میبینم (تکه های جدا اما پشت سرهم.. یعنی متوقف میکنم و بعد برمیگردم از همینجا دوباره ادامه میدم)

به نظرم با شکوه و زیبا بود

ولی مطمئن هستم اگه رفته بودم سینما ازش لذت نمیبردم

خیلی طولانی بود و حوصله ی زیادی میطلبید که با ریتم کند و آرام فیلم جلو بری

اینکه هر یک ربع و بیست دقیقه ش را جداجدا دیدم خیلی بهم چسبید

تازه هی تکه تکه نگاه کردم و یه چیزهایی را که لازمم بود از نت سرچ کردم و خوندم

احتمالا یکی دوبار دیگه همینطوری تکه تکه این فیلم را خواهم دید

چندجایی از فیلم از شوق قلبم لرزید

یک چیزهایی را فراموش کرده بودم که دوباره یادم اومد

یک جاهایی هم اشک ریختم و قلبم لبریز شد

خلاصه که به نظرم فیلم خوبی بود

الان متوجه شدم که چرا فیلم مریم مقدس به دلم نچسبید..

دلیلش همین ریتم کند و زمان طولانی بود

من مریم مقدس را توی سینما دیدم و از وسط فیلم دیگه کلافه شده بودم

الان که متوجه شدم اینطوری تکه تکه دیدنش خیلی بهم میچسبه احتمالا اون فیلم را هم دوباره خواهم دید



پ ن 1: دوستانی که امروز روزه دار هستید لطفا دردعاهای خیرتون من و عزیزانم را هم یاد کنید

پ ن 2: اگه لایق باشم دعاگوی دوستای خوبم هستم

پ ن 3: توی ماه رمضان کتاب خوندن را کلا متوقف میکنم و ترجیحم خوندن قرآن هست

پ ن 4: عاشق دعای سحر هستم


تیپ رنگی رنگی

سلام


خانم همسایه ایستاده تو کوچه منتظر تاکسی

یه نگاهی بهش میکنم و با سر و دست با هم سلام و احوال میکنیم

یک تیپ مشکی زده، همه چیز زیبا... آرایش زیبا... مانتوی خوشگل... شال زیبا... کفشای نو و خوشگل

اما همه چیز مشکی...

یه نگاهی به خودم میکنم... من اصلا تیپ مشکی نمیزنم

مگر اینکه خدای نکرده کسی فوت شده باشه

وگرنه اصلا به یاد ندارم در حالت عادی مشکی پوشیده باشم... بخصوص شال مشکی

من حتی کفشام هم مشکی نیست... کیفم هم

الان که دارم اینا را مینویسم، شالم صورتی هست، مانتوم صورتی کم رنگ تر از شالم که جلوی مانتوم طرح دار هست و رنگی رنگی، شلوارم زرشکی، کفشم اسپرت صورتی زرشکی.... کیفم هم صورتی پررنگ...

اصلا از اینکه رنگای تیره برای پوشیدن انتخاب کنم گریزانم...

دیگه تو بهار که کلا دوست دارم چیزای رنگ روشن و خیلی شاد بپوشم



پ ن 1 : به نظر شما ما خانم های ایرانی زیادی از رنگ مشکی توی لباس پوشیدنمون استفاده نمیکنیم؟


پ ن 2: یک خانم جوان خیلی محجبه اومده بود دفترم، از سرتاپا مشکی، ساق دست کلاه حجابش هم کاملا مشکی، یک عینک آفتابی خیلی مشکی ... اصلا یهو دلم یه حالی شد... در حالی که دقیقا کنار همون خانم دوستش کاملا محجبه از این ست های حجاب و آستین گل دار زیر چادرش داشت و کیف و کفشش هم رنگی و در یک هارمونی زیبایی با رنگ حجاب و ساق دستش بود...

به نظر شماها حجاب زیبا و رنگی بهتر از سرتاپا مشکی نیست؟

عقب ماندگی

من خیلی عقبم

از خیلی چیزهایی که باید الان باشه و نیست عقب ماندم

از یه عالمه کتاب که باید خونده باشم و نخوندم

از یه عالمه کارهای هنری که باید یاد میگرفتم

از یه عالمه مهربونی که باید انجام میدادم

از یه عالمه کار خوب

یه عالمه لحظه های ناب که ترسیدم و پا پس کشیدم و عقب موندم

از یه عالمه شعر که باید حفظ میکردم

از یه عالمه قدم... قدم هایی که باید میزدم و نزدم

از دیدنی های زیادی که چشمهام را ازشون محروم کردم

از جاهایی که نرفتم

از نقاشی که یاد نگرفتم

ازآشپزی

از جادو با رنگها ... و صداها... بوها...

من خیلی از دنیایی که باید الان توش باشم عقبم

دستهام عقب موندن از نوازش کردن کودکی که میتونستم مادرش باشم

پاهام عقب موندن از رفتن و رسیدنهایی که میتونست حال دلم را خیلی خیلی بهتر کنه

چشم هام عقب موندن از دیدنی هایی که میتونستم ببینم و یاد بگیرم و بیاموزم

امروز به یک تیلوی سی و هفت سال و نیمه بدهکارم...

امروز دقیقا روزی هست که سی و هفت سالگیم به نیمه رسیده... و من وقتی نگاه میکنم میبینم خیلی عقب هستم

از لیست کتابهایی که هیچوقت به آخر نمیرسه... و همیشه کلی کتاب هست که من نخوندم

از سازی که کنار انباری داره خاک میخوره و من یاد نگرفتمش

از علامتی که یه جایی وسط قرآنم گذاشتم و باید هر روز بره جلوتر اما چند وقته تکون نخورده

از پولهایی که باید برای خوشحالی دیگران خرج کنم و همینطوری توی اون شیشه ی خوشرنگ ، کنار کمدم هست

از کلمات هم حتی جا موندم... کلماتی که باید هر شب برای آقای دکتر مینوشتم و چون ایشون بهشون علاقمند نبود، ننوشتم

و الان حس میکنم به خودم... به دلم... به دستام... به چشمام ... به پاهام... به کل تیلو بدهکارم

کاش نیمه ی دیگه سی و هفت سالگی را قشنگ تر ادامه بدم...

فعال تر

مهربون تر

بیناتر

شنواتر

داناتر

عاقل تر

دوست تر....

باید گاه گاهی دست خودم را بگیرم و خودم را ببرم به جاهای زیادی که تو شهر خودم هست و من ندیدمشون

باید بیشتر به فکر خاطره های تیلو باشم

به فکر روزهایی برنمیگردن

کلوخ اندازان دوشنبه ای

سلام

روزتون سرشار از عطر بهار


اول صبح مغزبادوم سرحال را سوار کردم و رسوندم مدرسه

بعدش رفتم و بنر سفارشی را تحویل گرفتم

الانم دفتر هستم و در حال پرینت گرفتن تقدیرنامه های جشن پایانی یک مدرسه


یک رسمی در اصفهان قدیم بوده به نام «کلوخ‌اندازان» که مربوط به روزهای قبل ماه رمضان هست

دور هم جمع میشن و خوردنیهای خوشمزه میارن و دور هم میخورن

خیلی دلم میخواست قبل از ماه رمضان یک دورهمی خوب خونه مادربزرگ بزاریم و خوش بگذرونیم

اما حیف که امکانش نیست و هرکسی یه کار و برنامه ای داره و نمیشه


پ ن 1: دلم بی قرار ماه رمضان هست...

پ ن 2:  امروز باید به للی زنگ بزنم بیاد اینجا یه کمی کلوخ اندازون کنیم...

پ ن 3: از صبح دمنوش و کلوچه و شکلات گذاشتم کنار دستم... انگار هول ماه رمضون منو گرفته

پ ن 4: صبح که آماده میشدم برای اومدن، عطر پلوسبزی مامان همه خونه را پر کرده بود

(صبح زود غذا را آماده میکنن که من غذای تازه همراه خودم بیارم)



بعدا نوشت: لطفا به نظرسنجی کنار وبلاگ هم یه نگاهی بندازین

چه فکر بکری

سلام

عصرتون دلنشین


یک بنر بزرگ طراحی کردم برای اینکه نصف یکی از شیشه های بزرگ جلوی دفتر را بپوشاند

برای اینکه کمی هم جلوی آفتاب گرفته بشه

کلا موقعیت دفتر من جوری هست که کلا زیاد آفتاب مستقیم نداریم

علی رغم اینکه نور خوبی داریم... زیاد آفتاب نداریم...

اما در شش ماه اول سال تا ساعت 11 صبح آفتاب شدید داریم

برای همین یک بنر بزرگ طراحی کردم که بزنیم و آفتاب کمتر به داخل بتابه

البته سایه بان هم داریم... و در واقع نیازی به بنر نبود...

اما گاهی تنبلیم میومد که سایه بانها را باز کنم (دستی هستن و اتوماتیک نیستن)

و این آفتاب شدید را هرچند من دوست دارم اما برای سلامت دستگاهها مفید نیست

خلاصه... یک بنر بزرگ طراحی کردم و رسوندم به یه مرکز بزرگ چاپ بنر که نزدیکمون هست

گفت یک ساعت دیگه تحویل میدن

ساعت 6 و ربع بابا رفتن که بنر را تحویل بگیرن و تعطیل بود....

از روی قبض زنگ زدن بهشون

گفتن ما یک سره از صبح هستیم تا ساعت 6.....

چقدر خوشم اومد

از ساعت 6 میرن دنبال زندگیشون...

فکر کنید بخصوص تو روزهای بلند بهار و تابستان به راحتی میتونن از زندگی لذت ببرن

چقدر خوبه اگه کارمون دست خودمون هست و شدنیه کمی هم خلاقیت به خرج بدیم و برای زندگیمون هم ساعت مشخص قایل بشیم



پ ن 1: دوست عزیزم  لیلا جان که برام آدرس اون مرکز تحویل درب های بطری را پیدا کردی

بینهایت ازت متشکرم

داشتن شماها بهم قوت قلب میده


پ ن 2: هرکسی را به خاطر خودش دوست داشته باشید


پ ن 3: قلمه های گلی که زده بودم خراب شده


پ ن 4: امروزم یه قصه ی خیانت جدید شنیدم

داریم چیکار میکنیم با خودمون و نسل بعد و قبلمون؟


هزار خورشید تابان

این کتاب را یک نفس خوندم

از اون کتابهایی بود که احتمالا یکبار دیگه هم بخونمش

خیلی زیبا بود

حتی به مراتب زیباتر از بادبادک باز

از همون جمله ی اول جذب کتاب شدم

و یک جاهایی واقعا قلبم اونقدر تند زد که حس کردم لابلای شخصیت های داخل کتاب هستم

یک جاهایی از کتاب با توجه به خوندن بادبادک باز انگار برام آشنا بود

یک صحنه هایی را انگار دیده بودم... تا جایی که حتی نشستم و رسما به مغزم فشار آوردم که ببینم واقعا اینو کجا دیدم

و این نشون دهنده قلم فوق العاده قوی ای بود که این جملات را به تصویر میکشید

یک جایی از کتاب واقعا حس کردم که قلبم ایستاد

دو سه جا هم اشکم دراومد

اما دقیقا یک روز و نیم بیشتر خوندنش طول نکشید

فوق العاده زیبا بود




پ ن 1: ترس از جنگ بعد از خوندن این دوتا کتاب تو تک تک سلولهام جا گرفته

غول دندانپزشکی

خب بالاخره یه کارایی انجام شد

امروز ساعت 11 صبح نوبت داشتم

خودم را به زور سرساعت رسوندم اونجا

با اینکه قبلا معاینه شده بودم ، دوباره دکتر برام رادیوگرافی دندون نوشت

بعد مجدد معاینه کرد و بعد دست به کار شد

به نظرم دکتر خوبی بود

با اینکه جوان بود و خیلی کم حرف

دست به کار شد

اولین بار بود که بدون بی حسی داشتم عملیات دندانپزشکی را تحمل میکردم

اولش برام خیلی غیرقابل باور بود... اما یک کمی که گذشت آرومتر شدم و همه چیز برام قابل تحمل تر شد

و در عین ناباوری ، آقای دکتر کار دوتا دندون که کنار هم بودن را همزمان انجام دادن

خیلی به نظرم کار خوبی کرد

رسوندنش به مرحله ای که قرار شد جلسه بعدی برای عملیات مربوط به روکش دندان برم

با همه اضطراب و هولی که کرده بودم ، خیلی بی دردسر جلو رفت

انشاله که بقیه ش هم به همین سادگی باشه

تو راه برگشت چندجا داروخانه رفتم که مسکن بخرم که هیچکدم نشد که بشه

یکجا جای پارک پیدا نکردم... یک جا بسته بود و بعدی اینقدر شلوغ بود که بیخیال شدم

اما الان احساس میکنم اصلا به مسکن نیازی نیست و درد غیرقابل تحملی توی دهانم نیست....




پ ن 1: خود آقای دندانپزشک بهم گفت، دندانپزشکی کلا محیط استرس آور و ترسناکیه ولی واقعا ترس نداره

و این به نظرم حرف درستی بود


پ ن 2: اگه عین من بی نهایت از دندونپزشکی میترسید و بدتون میاد

بازم به این حس بد غلبه کنید و حتما به دندانپزشکی برید

هرچی زودتر به داد دندانها برسیم ... کمتر کارهای ترسناک خواهند داشت

عاشقانه ی یهویی

سلام

روزگارتون عسل


بله... دست و جیغ و هورا

پنجشنبه یک قرار عاشقانه یهویی شکل گرفت


دوتا آدم دلتنگِ بداخلاق و یک هوای بهاری با نم نم بارون و نسیم خنک

یک گوشه ی دنج و یک قرار عاشقانه ی عاشقانه

توی ظرف مخصوص شربتمون (یک قمقمه ی شیشه ای خوشگل با گل و بته ی نارنجی) شربت گلاب با خیار و تخم شربتی و نعنا درست کردم

کاسه ی قرمز انار شکل را هم پر از توت های دستچین باغچه کردم (شاه توت های قرمز با طعم ترش و شیرین)

یک کاسه ی سرامیکی مشکی رنگ هم داریم که داخلش نارنجی هست(ماله قرارهای عاشقانه ی من و آقای دکتر هست) داخل اونم پر از گز

فلاسک هم پر از دمنوش زعفران و هل ... لیوان دمنوش هم پر از دمنوش به و دارچین و زنجفیل...

پیش به سوی یک قرار عاشقانه یهویی

هر دوتامون بداخلاق ... وقتی میبینمش دیگه چیزی از بداخلاقیام نمیماند... اونم دقیقا همینطوریه

هردو در سکوت هم را تماشا کردیم... خیلی آروم آروم حرف زدیم...

نه گلایه ای بود ... نه شکایتی... نه دلخوری

مثل گندمی که داره ذره ذره طلای آفتاب را نوش میکنه تا مست بشه، فقط نگاش کردم و با عطرش مست شدم

بعدازظهر زودتر از دفعات آماده رفتن شدیم

با تمام دلتنگی ها نمیتونستم هوای بارونی و خستگی بی نهایت آقای دکتر را نادیده بگیرم

و بعد اون بغض گنده ی لعنتی...

وقتی نشستم تو ماشین خودم برای برگشت ، بهم زنگ زد... بغض گنده م را شنید و گفت الان میام سرراهت یک بار دیگه میبینمت و میرم

و این شد که پشت سر ماشینم از توی آینه دیدمش... دست تکون داد... با اون بلوز آبی با چهارخانه های ریز... و مطمئنم یکبار دیگه دلم منو با خودش برداشت و رفت....

نفهمیدم کی ظهر شد

سلام

روزگارتون شاد


امروز صبح بارون بی نهایت زیبایی در حال باریدن بود...

مغزبادوم را رسوندم مدرسه ش...

اومدم دفتر... یک لیوان بزرگ دمنوش گذاشتم کنار دستم

و کتاب «هزار خورشید تابان » را شروع کردم... یک نفس

زمان و مکان از دستم رفت

تا ساعت یک....

اونم از گرسنگی

ناهار خوردم

و باید به یه سری کار رسیدگی کنم و باز برم دنبال خوندن بقیه کتاب که بی نهایت برام شیرین و لذت بخش بوده





پ ن 1: ریحانه جان بی نهایت ازت متشکرم

تایید نکردم نظرت را به خاطر شماره تلفن...

چند جا قرار شده بهم مشورت بدن و من انشاله برای جمع بندی از لطف شما استفاده خواهم کرد...


پ ن 2: خواننده خاموش - روشن عزیزم... بابت اون کامنت بی نهایت متشکرم

از معرفی این دوتا دوست خوب

دلتنگی

سلام

روز بخیر


خیلی خیلی بیکارم

مانیتورم خوب نیست وداره چشمام را اذیت میکنه

یه عالمه طراحی دارم که نزدیک به سه ماه براشون وقت دارم ...

اما میخوام اول مانیتور را عوض کنم بعد اونا را شروع کنم که به چشمام فشار نیاد

هیچ اطلاعاتی درباره خرید مانیتور و مارک و جنس و هیچی ندارم...

برای همین فعلا سردرگم هستم


از یک پیچ تو اینستا یاد گرفتم که چطوری میشه ساکولنت ها را تکثیر کرد

و حالا دوتا ساکولنتم بیچاره شدند

یهو به گل های کوچولو و تزئینی علاقمند شدم و کلی از وقتم را در روز با اونا سپری میکنم



پ ن : و حالا چیزهایی که دلم میخواد:

دلم یک جفت کفش ورزشی خوشگل آبی رنگ میخواد

دلم کفش خریدن برای مغزبادوم را میخواد

دلم یک مانتوی بهارانه خوشگل میخواد

دلم یک عالمه بلوزهای نخی رنگارنگ میخواد

دلم یک بطری آب خوشگل برای پیاده روی میخواد

دلم یک دست روکش صندلی خوشرنگ برای ماشین میخواد

دلم یه عالمه کاموا و بافتنی میخواد

دلم یه تغییر دکوراسیون اساسی برای دفتر میخواد

دلم یه عالمه ملافه (ملحفه) نو میخواد

دلم مسافرت های کوچولو کوچولو با آقای دکتر میخواد

دلم رفتن پیش داداش و زن داداش را میخواد

دلم به آشپزخونه کوچولو میخواد که ماله خودم باشه و توش بتونم جادوگری کنم

دلم پختن مربا و عطرش توی خونه را میخواد

دلم یه عالمه هدیه خریدن میخواد

دلم رفتن به کنسرت کنار آقای دکتر را میخواد

دلم یه کافه ی دنج با یه کتاب خوب میخواد

دلم بیرون رفتن و یه عالمه خرید بی دغدغه با للی میخواد

دلم دفترچه ی خوشگل کوچولو میخواد

دلم یکی از این باکس های چوبی  مداد رنگی فابرکاستل را میخواد

دلم قدم زدن های بینهایت میخواد

دلم عطر جدید میخواد

دلم دمنوش های تازه میخواد

دلم یه دستبند و انگشتر تازه میخواد

دلم هوس کرده باز گوشم را سوراخ کنم

دلم جوراب های رنگی رنگی میخواد

دلم یه سایه بون رنگی رنگی گلدار برای باغچه میخواد

دلم یه عالمه گل حسن یوسف میخواد

وقتی دلم اینهمه بهونه داره ... یعنی دلم برای آقای دکتر تنگ شده... اون که بیاد دلم هیچکدوم از اینا را نمیخواد و میفهمم فقط دلم تنگ شده بوده ....



اگه اطلاعات دارید به منم بدید

سلام

روزتون لبریز از بهار


دوباره رفتم برای معاینه دندان

کلینیک امام محمد باقر ... همون که للی بهم گفت برو بهتره از کلینیکی که خودت میری

چیزی که متوجه شدم یک کلینیک دولتی بود، که بیمه ما را هم قبول میکرد

من تا حالا با بیمه دندون پزشکی نرفته بودم و اصلا نمیدونستم که میشه ازش برای دندانپزشکی هم استفاده کرد

وقتی که تلفن زدم که نوبت بگیرم گفتم که متخصص ریشه لازم دارم

اونا هم بهم یه نوبت دادن

وقتی رفتم هم دوباره تاکید کردم متخصص ریشه میخوام

و اونا بهم نوبت دادن

وقتی رفتم پیش دکتر... اولا که از اون دکترا بود که کلی انرژی مثبت و پالس خوب داشت

بعدم همون اول بهم گفت که من متخصص نیستم ... اما تو کارهای تخصصی دندان مهارت دارم

از صداقتش هم خوشم اومد

دندونم را معاینه کرد و گفت این دندان اصلا تخصصی نیست... به راحتی درست میشه

برعکس حرفای کلینیک قبلی

گفت که این دندان عصب کشی شده قبلا و اصلا نیاز به عصب کشی نداره

در حالی که کلینیک قبلی بهم گفت که باید دوباره عصب کشی بشه... آخه مگه دندون چقدر عصب داره؟؟؟/

خلاصه که این دکتر فرمود که کلا این دندون هیچ کار سخت و پیچیده ای نداره... یک شکستی در ناحیه ترمیم هست که به سادگی حل میشه... 

خیلی مطمئن و راحت حرف زد

اما من به شدت دو به شک شدم... و حالا واقعا سردوراهی هستم

بهم نوبت دادن برای شنبه...



صبحم را با شیرینی زبونی های مغزبادوم شروع کردم

و براش شکلات بردم

شکلات را برنداشت ...گفت دلم درد میکنه.. نباید شکلات بخورم... اما عینک آفتابیت را بده بزنم

من همیشه تو ماشین یک عینک اضافه دارم... بهش دادم

تا دم مدرسه لم داد تو آفتاب و گفت حالا گلهای بیرون را بهتر میبینم



دیشب با آقای دکتر قهر کردیم

الکی

هیچی نگفتیم

بعدشم اینقدر هردو خسته بودیم که حاضر به حرف زدن هم نشدیم

هیچکدوم هیچ تلاشی مبنی بر آشتی هم نکردیم

صبح هم خیلی ساده و معمولی به هم سلام و صبح بخیر گفتیم و رفتیم سرکارمون

بعدم گزارش دندون پزشکی را بهش دادم و عین دوتا ربات لوس و بی خاصیت خداحافظی کردیم....



پ ن 1: حتی این آتش بس فعلی که خواهرم و همسرش دارن منو به شدت میترسونه

پ ن 2: امروز دوتا قلمه ی تازه از گلهام گرفتم... ببینم ریشه میزنن یا نه؟

پ ن 3: یه عالمه کاغذ رنگی های اضافه و تکه پاره های مقوا را جمع و جور کردم برای آخر هفته با مغزبادوم برای درختها و گیاهان باغچه گلهای کاغذی درست کنیم

فکرای اشتباه نکنید

سلام

روزگارتون آرام و دل نشین


ببینید اگه شماها هم مثل من همیشه فکر می کردید که 48 عدد کوچکی هست باید بهتون بگم این یک قضاوت اشتباهه

بستگی داره این 48 پشت چی قرار بگیره... ممکنه خیلی هم بزرگ و خیلی هم نفس گیر باشه

بله این 48 قرار گرفت پشت متر... و شیشه های سکوریت دفتر


بزارین قصه را یه طور دیگه بگم

از اونجایی که دو سال پیش وقتی داداش میخواست بره ... قبل از رفتنش یه روز اومد دفتر و گفت : اومدم شیشه سکوریت ها و در برقی دفترت را برات بشورم و تمیز کنم

دستش درد نکنه... حسابی در و شیشه ها را شست و رفت... خدا پشت و پناهش

بعد رسیدیم به قصه ی کم آبی و صرفه جویی و آب نریزین و این حرفا

منم هر چند وقت یکبار با یک شیشه پاک کن و دستمال میفتادم به جون شیشه ها

البته همیشه تقسیم بندی میکردم 6 قسمت ... یعنی نهایت روزی چهار متر شیشه پاک میکردم و در طول یک هفته همه شیشه ها تمیز و براق میشدند

اما الان چند وقتی بود که خیلی خاک گرفته و بد شده بود... هم درب برقی... هم شیشه سکوریت ها

خانم های خونه میدونن که بالاخره هرازگاهی باید تمام درزهای در و شیشه ها شسته بشه... وگرنه اون گرد و خاک و لکه هایی که براثر باران و برف و روزگار و البته خاک برداری همسایه اونطرفی... هیچ جوره برطرف نمیشه

(نیاین قصه صرفه جویی و آب نیست سر بدین... چون من بهرحال کار خودم را کردم...)

صبح که رسیدم دفتر شلنگ آب را برداشتم و .... درب برقی و شیشه ها را با یه تی پلاستیکی شستم

خیلی آب نریختم... اما قشنگ چهارچوب ها و در و شیشه ها شسته شد... در حدی که آب از اون ور ریخته بود داخل مودم و سه راهی های برق و ...

تا اینجای کار خیلی خوب بود ... چون من کلا زیاد اهل آب بازی هستم و عاشق آب

ولی قصه ی اون 24 متر شیشه از اینجا شروع شد.... واویلا

اول با دستمال خشکشون کردم و تا میشد لکه ها را گرفتم

بعد با شیشه پاک کن افتادم به جون شیشه ها... 24 متر این ور... 24 متر اونور و هرچی بیشتر تمیز میکردم لک ها بیشتر خودنمایی میکردن

واقعا عرق ریختم... هلاک شدم ... مچ دستامم که به شدت داره ذوق ذوق میکنه

بازو و کمرم هم کلا از کار افتاده..

البته فکر نکنید که نتیجه کار الان باعث شده من خیلی شاداب و با روحیه باشم ها

نخیرررررررررر

نتیجه ی کار 24 متر شیشه سکوریت با هزاران لک و جای دستمال و ...

افتضاح...

تازه بعد از این افتضاح چشمم افتاد به سرامیک های کف... که هی با کفش خیس روشون راه رفته بودم و ....

بعدشم چشمم افتاد به چهارپایه نازنینم که هی با کفشای خیس  هی بالا و پایین رفته بودم....

و جای انگشتام روی میزها... چکه های آب روی میز و تلفن و فکس ...

دستمالهای خیس و کثیف...

خلاصه که... فکر نکنید وقتی تصمیم میگیرید به تمیز کاری حتما اونجا تمیز میشه

و فکر نکنید عدد 48 عدد کوچکی محسوب میشه... که 48 متر شیشه را تمیز و براق و بدون لک کردن کار هرکسی نیست

و بدونید که دست و گردن و بازو و مچ و ... همه جای بدنتون بعد از این تلاش بی وقفه درد خواهد گرفت...




پ ن 1: امروز در این حد تمیزکاری کافیه... فردا و پس فردا هم اندازه روزی یک ساعت برای شیشه ها وقت میزارم و حسابی تمیز میشن

پ ن 2: مغزبادوم امروز صبح سرحال بود و حسابی برام شیرین زبونی کرد... این بود که صبح اینهمه پر انرژی بودم و به فکر تمیزکاری افتادم

پ ن 3: عاشق ماه رمضانم... با تمام سختی ای که برام داره ، برای اومدنش مشتاقم

پ ن 4: پدرجان یک سبد توت سیاه درشت گذاشتن کنار دستم... ترش و شیرین و بی نهایت خوشگل...

پ ن 5: از دیروز که پست ساره جون را خوندم که حس بویاییش داره اذیتش میکنه یه لحظه از فکرش بیرون نرفتم... چون من از بوها و طعم ها لذت بی نهایتی میبرم

پ ن 6: وابستگی های مذهبی درونی دارین؟ چیزی که براتون تعریف شخصی داشته باشه؟

 

وسط بهار

سلام دوست جونای خوبم

خوب هستین

من که خوبم


رسیدیم به وسط بهار

امسال انگار واقعا بهار را تجربه کردیم و یهو از وسط بهار وارد تابستون نشدیم

اردیبهشت اصفهان واقعا بهشته

توی خیابانها درختهای سبز و بی نهایت گل... هوای عالی... بازی نور و سایه ... نسیم...

حیف که زاینده رود دیگه زنده نیست...


تمام روزهای تعطیلم را بی اعصاب و هورمونی بودم

تمام مدت بی نهایت از دست آقای دکتر عصبانی و دلخور

بی تحمل از شیطنت های مغزبادومی که همیشه پا به پاش شیطونی میکنم

تعطیلات خوبی بود و بیشتر تو باغچه و زیر نم نم بارون گذشت

دیروز هم مراسم چهلم مادربزرگ مامان بود

همه فامیل را دیدیم

خلاصه که تجدید انرژی کردم



من دوست دارم یه چیز سبز کوچولو روی میز کارم باشه

یک گلدون خیلی فسقلی به شکل انار دارم که اکثر مواقع دوتا شاخه از شمشادهای دم در را میزارم داخلش

در همین حد که یک چیز سبز روی میزم باشه

جالب این هست که این بار این فسقلی ریشه داده


امروز با سه تا گلدون فسقلی اما سبز اومدم دفتر

یکیش یه ساکولنت خیلی خوشگله که مامان حسابی بهش رسیده و حسابی سبز و خوشگله

یکی دیگه ش یک گل شبیه گل ناز خودمون هست که گل نمیده... داداش از ایتالیا قلمه ش را آورده

یکی دیگه هم یک گلی هست که نمیشناسمش ... یک قلمه ش را یکی از اقوام داده به مامان... شاخه های قرمز داره و برگهای سبز ریز

البته من زیاد اهل نگهداری از گل و گلدون نیستم

یه مهربونی خیلی عمیقی میخواد نگهداری از گل...



پ ن 1: مغزبادوم را بعد از نزدیک به ده روز بردم امروز باشگاه تحویل دادم

زیاد راغب نبود برای رفتن... انگار تو باغچه ی پدرجان بیشتر بهش خوش میگذره


پ ن 2: این روزها همش هوس بستنی خوردن دارم


پ ن 3: مدادرنگی هام را گذاشتم روی میز و از دیدنشون هی چشمام برق میزنه


داریم میریم تعطیلات

سلام

پیشاپیش ایام تون مبارک- دعاهاتون مستجاب


1- من کاری به مناسبتها و ایام و اینکه مذهبی هستم یا نیستم ندارم

اما... با گوشت و پوست و استخونم ... حضور و وجود امام زمان را حس کردم و علاقه ی ویژه ای دارم

یادتون باشه که امام حی و حاضر این زمان ایشون هستند... دستشون بازه برای گرفتن استجابتهای ما

ایشون را واسطه کنین تا براتون استجابتها و خیرهای بزرگ هدیه بگیرن



2- دیروز نیم ساعت به اینکه میخواستم برم دندانپزشکی للی بهم زنگ زد

گفتم دارم میرم دندانپزشکی... یهو گفت اونجا نرو ...

اونجا کلینیک دندانپزشکیه ، اما کلینیک امام محمد باقر که بری کلینیک تخصصی دندانپزشکی هست

تو هم کار دندونت تخصصی هستش

منم سریع زنگ زدم 118 شماره کلینیک را گرفتم

و قرار شد شنبه ساعت 8 صبح برم کلینیک تخصصی هم یک معاینه ای بشم تا بعد ببینم خدا چی مقدر کرده برام



3- دیروز فیلم ملی و راه های نرفته اش را دیدم

فیلم تاثیر گذاری بود... بعضی جاها خیلی پررنگ و اغراق شده بود

بعضی جاها هم خیلی کمرنگ و آبکی... اما دل کل فیلم تأمل برانگیزی بود

یکبار ظهر دیدم... یکبار هم شب قبل خواب... و ممکنه امروز هم یکبار دیگه ببینمش

یه جاهاییش را انگار به عنوان تجربه نیاز داشتم که ببینم و به ذهنم بسپارم



4-  در دنیایی با این همه خطای دید... دیگه حتی به چشم ها هم نمیشه اعتماد کرد

هرچیزی را با چشمتون دیدین باور نکنید

این توصیه را در روابطتتون به شدت جدی بگیرید که خیلی خیلی بهتون کمک خواهد کرد



5- امروز ظهر قرار خونه ی مامان بزرگ را گذاشتیم

خونه ای که توی بچگیم ، دنیای من بود... پر از شور و هیجان و بازی

و این روزها ، خونه ای سوت و کور و بی رونق... پدربزرگ به رحمت خدا رفته و مادربزرگی که در بستر بیماری حتی یارای گفتن کلامی را نداره...

لحظه ها را زندگی کنید .. چون خیلی زودتر از اون چیزی که فکر میکنیم دیر میشود



6- وقتی دلتنگ و کلافه از دلتنگی میشیم ... فاصله قهر و آشتی و بحث و کشمکشمون خیلی کم میشه

و الان میفهمم با توجه به هوای بهاری هر دومون کلافه ی دیداریم

هر شب غرغر میکنم... هر شب صبوری میکنه... هر روز پشت هم زنگ میزنه... بهونه میگیره... دل به دلش میدم

و بعد ته ته هر شب به هم خاطرنشان میکنیم که هنوز همو دوست داریم....

دلتنگی خر عست...




دندانپزشکی خر عست...

سلام

روزگارتون بهاری


مغزبادوم ما خوب نشدا... همچنان دست به گریبانه با این بیماری

همچنان هم مدرسه نمیره

چقدر صبحها از بودنش انرژی میگرفتم



همچین تو دلم رخت میشورن که نمیدونین

ساعت 12 میرم ببینم میشه امروز بی نوبت یک دندون درست کنم یا نه

نوبت ندارم

اما میخوام برم ببینم بین مریض دکتر منو میپذیره یا نه



بعضی وقتا از دور و اطراف یه حرفایی در مورد یه آدمهایی میشنوم که شاخ در میارم

آدمهای تحصیل کرده ی دورویی که وقتی میشنوم چه آدمهایی هستند ازشون میترسم

از گزندی که ممکنه با همین دورویی به عزیزانم بزنند...

از آسیبهایی که اونها ازش هیچ ابایی ندارن... خدا کمکمون کنه


با خوندن پست دل آرام جون تصمیم گرفتم یک طاعت پشت گوش انداخته شده را دوباره شروع کنم

شما هم امتحان کنید

حال خوبی بهتون میده

لازم نیست خیلی مذهبی باشین... لازم نیست حتما دعا و ثنا باشه

هرچیزی که برای خودتون حس و حال طاعت و بندگی داشته...



پ ن 1: بعد از دندونپزشکی میام و مینویسم


پ ن 2: دوست عزیز فری جان که از وبلاگ عالی جان تشریف آوردین...

خیلی از پیدا کردن دوستای تازه خوشحالم

متشکرم که منو خوندین

پست خاصی در باره خودم ندارم... روزمره هام را مینویسم

هرچی دوست دارین بدونین بپرسین تا بگم براتون

دست نوشته ها حال خوبی دارن

سلام

اردیبهشتتون بهشت


1- خواهر برام پیامک داده بود: اردیبهشت تکه ی جامانده بهشت است در جیب آدم و حوا، که با خود به زمین آورده اند

خیلی خوشم اومد


2- مغزبادوم امروزم خوب نشده بود و نیومد مدرسه

نگرانشم فسقلی را


3- وقتی کارت پستالهای رنگارنگ آماده شده روی میزم ، بهم چشمک میزنن انگار حالم بهتره

انگار رنگ و نور توانایی این را دارن که کلا منو پر انرژی کنند

اشعه های خورشید از لابلای شاخه های درخت هم همین خاصیت را برام داره


4- من از این دلهره ی مبهمی که از ترس دندانپزشکی در دلم ایجاد میشه خیلی خیلی بدم میاد


5- دوست عزیزی که پست منو برام فرستادی ... ارت متشکرم

معذرت میخوام اما حس کردم واقعا بعضی چیزها را بهتره که رمزی بنویسم


6- دارم در بطری های پلاستیکی را برای هدیه کردن به اون موسسه خیریه جمع میکنم

کسی آدرسش را داره بهم بده (برای اصفهان)


7- وقتی هوا اینقدر خوبه بند شدن اینجا توی دفتر، پشت سیستم و تایپ سوالات امتحانی برای من عین شکنجه س

روزهای معمولی بهاری

سلام

شنبه تون پر از انژی و شاد


پنجشنبه صبح زود خودم را رسوندم کلینیک دندانپزشکی

وای ... بنر نصب کرده بودن و جابجا شده بودن

منم بدون ماشین رفتم ... چون اصلا اونجا جای پارک نیست

این شد که سریع اسنپ گرفتم و خودم را رسوندم محل جدید کلینیک

وای.... فقط تا ساعت 8 نوبت برای معاینه دندان میدادن و من دیر رسیده بودم

هرچی باهاشون صحبت کردم قبول نکردن... گفتن نهایت میتونم تا ساعت 11 بشینیم اگه وقت کردن ...

نشستم روی صندلی های انتظار یه خانم مسن خیلی خوشرو کنارم بود

شروع کرد به حرف زدن که براش گفتم نوبت بهم نرسیده و نمیدونم چکار کنم

یک خانم از پشت سر بهم گفت که یک نوبت داره که میتونه بهم بده... گویا خانم بغل دستیش رفته و نوبتش را داده به این خانم

نوبت را گرفتم و سریع پذیرش شدم

بعدم مراحل معاینه و عکس دندان و ...

بعد هم یک مشاوره پزشکی برام تجویز کردن که رفتم و ...

خلاصه سه تا از دندونهام نیاز به بررسی تخصصی تری دارن و نیاز به ترمیم ریشه و ....

بهم نوبت دادن برای 24 اردیبهشت

خانم منشی بهم گفته اگه دوشنبه ها ساعت 1 بیای ممکنه بین مریض بتونم بفرستمت تا کارای دندونات سریع تر انجام بشه

حالا ببینم خدا چی میخواد

بعد از اونجا خواهر زنگ زد و ازم خواست برای خرید لباسهای بارداری باهاش برم بیرون

للی هم بهمون ملحق شد و بعد از خوردن بستنی ذغالی... رفتیم سمت خرید

من و للی تصمیم گرفتیم امسال کمتر خرید کنیم و بیشتر پول سیو کنیم

تازه من که کلی هم کارهای دندانپزشکی پیش رو دارم

بعد هم برگشتم خونه و بعد از استراحت بساط کیک را راه انداختم که جمعه توی باغچه کیک شکلاتی بخوریم


صبح جمعه هم کمی زودتر بیدار شدم و بساط لازانیا را جور کردم که عصرانه تو باغچه لازانیا بخوریم

روز آرومی تو باغچه داشتیم

سعی کردیم خوش بگذره

یه سری دلخوری ها با آقای دکتر داشتم که سعی کردم بیشتر سر خودم را به کتاب خوندن گرم کنم

تا ایشون بیان و حرف بزنیم و بهتر بشیم


امروز صبح هم مغز بادوم دلش درد میکرد و نیومد مدرسه

منم که صبح خیلی زود راه افتاده بودم یه پیاده روی حسابی کردم

هوا هم عالی



پ ن 1: صبح یه خانمی را دیدم که تو پیاده رو راه میرفت و با صدای بلند گریه میکرد

نه اونقدر قوی بودم و نه اونقدر شجاع که ازش بپرسم چی شده

اما خیلی براش دعا کردم


پ ن 2: تمام مسیر پیاده رویم پر از درخت توت هست و توتهای زیادی که روی زمین ریختن


پ ن 3: تازگی چند تا گلدون کوچولو دارم پرورش میدم و کلی بهم حس خوب دادن


پ ن 4:کنار هم زندگی کردن نیاز به مهارت داره... این مهارتها را یاد بگیریم


پ ن 5: زندگی خواهر آروم تر شده ... اما نمیدونم چرا من بهش خوش بین نیستم

خواهش میکنم هر موقع یادتون هست بهش دعا کنید