روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

حوالی اردیبهشت بوی بهشت می‌ آید!

سلام

آخرین روز اردیبهشتتون پر از خیر و برکت

میدونم دلتون در پی هر کلمه ی خوب هم آتیش میگیره

زندگی ادامه داره


دیروز ساعت نزدیک 3 بود که رسیدم خونه

ناهار را خوردم و یه راست رفتم توی تختخوابم

قصد داشتم ساعت 5 بیدار شم و دوش بگیرم و بریم یه سری خونه خاله جان و عیادت مریض

اما...

وقتی بیدار شدم کسل ترین آدم دنیا بودم

هرکاری کردم نشد که نشد

یه قهوه ی تلخ خوردم و

یه تخم غاز سفالی بزرگ برداشتم و نشستم جلوی تلویزیون

یه کمی طرح و خط کشیدم و هی نوک مداد را تیز کردم

دیدم نمیشه ...

از اول شروع کردم

و غرق شدم توی قصه های خیالی

همون موقع هم یکی دوتا عکس از هموم خیالات براتون گذاشتم توی اینستاگرام




خواهرجان فندوق را برده بود دکتر

وقتی بازی و فعالیت میکنه خیلی سرش عرق میکنه

موهاشم پُر و فرفری هست و یهو سرش خیس خیس میشه

دکتر یه عالمه آزمایش نوشته بود

دیروز جواب آزمایش را گرفته بود و برده بود دکتر

دکتر متخصص غدد

این دکتر هم ارجاع داده بود به فوق تخصص

بررسی کرده بودند و تشخیص این بوده که مجرای ادراری تنگ هست و ارجاع دادند به متخصص مجاری ادراری اطفال...

از بعد اون عمل لوزه این فسقلی به شدت از دکتر و محیط بیمارستان و مطب میترسه

دیشب هم گفت وقتی خانم دکتر در حال معاینه کردنش بود عین بید میلرزید

خدایا خودت به همه بچه ها سلامتی بده و مراقبشون باش





پ ن 1: دیشب موفق شدم صفحه اینستاگرامی را راه انداختم

Tilotilomaniya1402

اگه دوست داشتید تصویر بعضی از حرفایی که میزنم را ببینید یه سری بهش بزنید



پ ن 2: صبح رفتم اتحادیه

این برنامه نشان گاهی اونقدر آدم را میپیچونه تا به مقصد برسونه که آدم سرگیجه میگیره

از تخفیف استفاده کردم و حق عضویت سالانه م را پرداخت کردم


پ ن 3: مغزبادوم تعطیل شده و راه به راه بهم زنگ میزنه


تو خونه بی تو موندن کار من نیست آخه پاره ی تن نیست

سلام

آخرین روزهای اردیبهشتتون بخیر

از چی میشه نوشت؟

این روزها میشه از دلخوشی نوشت؟

دلخوشی هم هست؟

چطوری میشه وسط یه دنیا تنش و اشک و اه آروم بود

هی سعی میکنیم

هی تلاش میکنیم

هی دست و پا میزنیم

ولی انگار فایده نداره

داریم روز به روز توی این مرداب بیشتر و بیشتر فرو میریم

داریم چیکار میکنیم اصلا؟

چرا هر بار بیشتر و بیشتر مطمئن میشم دارم اشتباه میکنم... دارم راه را اشتباه میرم...

چقدر نجیب و صبور باشیم؟

اصلا این دیگه اسمش نجابت و صبوریه؟

شاکیم ... شاکی...


من بخوام و نخوام این زندگی عادی نیست

معمولی نیست

آروم نیست ...



پنجشنبه صبح رفتیم باغچه

یه سم پاشی لازم بود برای باغچه

برای شته های درخت انار و افت درخت انگور

زنگ زدم اومدن انجام دادن

یه عالمه علف هم سبز شده بود لابلای تره ها و جعفری هایی که تازه کاشتیم

ازشون خواهش کردم زحمتش را بکشن...

یه مقداریش را کَندَن و نظرشون این بود که این علف یه مدل آفت هست که به سادگی تمام نمیشه و لازمه یه مقداری از خاک سطحی باغچه عوض بشه

البته این کار مستلزم زمان مشخصی هست که برای آخرای زمستون هست 

اینم از باغچه

دیگه فعلا نه توت چیدیم

نه دست به سبزی ها زدیم

و تند تند برگشتیم خونه


بعدازظهر هم خواهرا اومدند خونه ما

ساعت نزدیک 3 بود

ولی ناهار را دور هم خوردیم

بعد دسته جمعی رفتیم عیادت زن دایی

بعد از عمل هر روز بهشون زنگ زدیم

به دختردایی هم گفتیم فعلا نمیایم سر مریض تا یه کمی رو به راه بشه و حالش بهتر بشه

مثلا ملاحظه شون را کردیم

ولی همشون قیافه گرفته بودند... یعنی باید زودتر میومدید

اینقدر از این رفتارها بدم میاد

تازه اونقدر هم این روزها بی حوصله و بی اعصابم از این اخبار دور و بر که خدا میدونه



چند روزهست میخوام پست بنویسم و کلی چیز تعریف کنم

ولی مگه میشه؟

این بغض را نه میتونم فرو بدم نه اشک میشه ...

خدا خودش به هممون کمک کنه


ره آسمان درون است / پَر عشق را بجنبان

سلام

روزتون پر از حال خوش

روزگارتون زیبا و دوست داشتنی


یه سری از روتینها هستند که به آدم حس آرامش میدن

یکی از این روتینها اینجا نوشتن هست

وقتی یه روز نمینویسم دائم توی ذهنم دارم باهاتون صحبت میکنم



شنبه قبل از ظهر کفشهام رسید

دقیقا همون چیزی بود که انتخاب کرده بودم

همون موقع پوشیدمشون

راحت هستند

ولی نه اونقدر خنک که من ازشون انتظار داشتم



دیروز صبح با مادرجان رفتیم پلیس + 10  برای تمدید پاسپورت

فرم ها را پر کردیم و تحویل دادیم

نیاز به گواهی فوت پدرجان بود که همراهم نبود و گفتم که فردا میارم

قدم زنان با مادرجان رفتیم یه پاساژ که خیلی نزدیک بود

مادرجان میخواستن یه نگاهی بندازن

گفتند نزدیک روز دختر هست....

یه دوری زدیم و چیزی نخریدیم و برگشتیم سمت دفتر

اونقدر باد میومد که انگار داشت طوفان میشد

توی مسیر برگشت که کلی هم آفتاب خورده بودیم مادرجان پیشنهاد بستنی دادند!!!!!!

من توی چالش شِکَر !!!!!!

ولی پیشنهاد را رد نکردم

یه بستنی خوشمزه ی شکلاتی خوردیم و رفتیم سمت باغچه

دو ساعتی توی باغچه کار داشتیم

دست آخر هم توت چیدیم

و برگشتیم خونه

20 دقیقه پیاده روی روزم را انجام داده بودم و دیگه خیالم راحت بود

خواهرجان دوتا فسقلی را آورد و گذاشت خونه ما و رفت دنبال کار و زندگیش....

هلاک بودم از خستگی ولی به پیشنهاد مامان جان براشون پیتزا درست کردیم

کلی بدو بدو کردند و تا تونستند شیطنت کردند

پیتزا خوردند و یه عالمه نقاشی کشیدند

میخواستم با فهیمه جان حرف بزنم ولی امان نمیدادند، از بس سرو صدا میکردند

و در نهایت نزدیک ساعت 10 بود که رفتند...



پ ن 1: آقای دکتر هم دارن کم کم چالش را رعایت میکنن

یه ظرف بزرگ گذاشتند روی میزشون و هرچی که شکر داره و نمیخورن را میندازن داخلش...

میگن اینطوری انگیزه میگیرم


پ ن 2: وقتی داشتم از ماشین پیاده میشدم که بیام دفتر خانم همسایه را دیدم که گوجه و خیار خریده بودند

با اصرار بهم دوتا گوجه و دوتا خیار دادند

به نظرتون مهربونی شکل دیگه ای داره ؟؟؟؟؟


پ ن 3: توت هایی که از باغچه چیده بودیم را تقسیم کردیم بین همسایه ها


ماهت نخوانم ای فزون از ماه‌ها و سال‌ها

سلام دوستای خوبم


اردیبهشت قشنگمون رو به اتمامه

هنوز یکماهه دیگه از بهار مونده 

اما اردیبهشت با اون هوای بهشتیش رو به آخر هست




چقدر افسوس خوردم که هرچی تلاش کردم نشد که برم سفر

گاهی هرکاری میکنه نمیشه که نمیشه

چهارشنبه اومدم سرکار

ولی نشد که پست بنویسم

چون ساراجون و لیلا جون هم تصمیم دارند با من توی چالش باشند اول یه گزارش از چالش بدون شِکَر بدم...

یه نصفه ویفر به زور مادرجان روز چهارشنبه خوردم

و یه گاز کوچولو از شیرینی مغزبادوم، اونم از بس اصرار کرد و قسم آیه داد...

و دیگه کلا رعایت کردم

برام خیلی هم آسون نبود که از مرباهای خوشمزه ی صبحانه بگذرم... ولی گذشتم

بعدش یه دونه بیسکویت ساعت 10 (یک بسته نه ها... یه دونه...) هر روز میخوردم که اونم یه مقدار بهم سخت میگذره

بعد از ناهار عادت به شکلات تلخ داشتم که اونم حذف کردم

قهوه را تلخ تلخ خوردن یه کمی برام سخته ولی انجامش میدم

و گاهی هم شبها یه ناخنکی به هله هوله های روی میز میزدم که خب اونم حذف کردم

رعایتش آسون نیست ولی خیلی هم سخت نیست

هرروز هم 20 دقیقه تا نیم ساعت پیاده روی داخل برنامه روزانه ام جا دادم

چهارشنبه که با مامان جان اومده بودم سرکار

با هم رفتیم پارک نزدیک و پیاده روی کردیم

بعد هم رفتیم خریدهای روزانه انجام دادیم

بعد رفتیم خونه

پنجشنبه صبح که بیدار شدم متوجه شدم که اون مریضی که گفتم بستری شده، همراه نداره و کسی نیست که بره پیشش

این شد که من دوش گرفتم و رفتم بیمارستان

تا شب هم بیمارستان بودم

خیلی هم بهم سخت گذشت و خیلی هم خسته شدم

مریض یه مقداری اختلال حواس و اختلال رفتاری هم پیدا کرده و این کار را خیلی سخت میکنه

برگشتم خونه ساعت نزدیک 9 بود و هلاک بودم



جمعه بعد از صبحانه رفتیم سمت باغچه

زمان برداشت سیرها بود

با مادرجان دوتایی انجام دادیم

بعد هم یه عالمه توت چیدم - هم توت سفید و هم سیاه

یه مقدار هم گل محمدی داشتیم که اونا را هم چیدم برای خشک کردن

بعدش هم رفتیم سرمزار پدرجان

عصر بود که رسیدیم خونه

مغزبادوم و خواهر هم اومدن اونجا

مغزبادوم یکی از این بازیهای کارتی را با خودش آورده بود

اگه اشتباه نکنم اسمش تیزبین بود

بازی خاصی نبود ولی سه تایی ساعتها بازی کردیم و اونقدر خندیدیم که یه جاهایی واقعا حس میکردم چیزی نمونده از خنده بیهوش بشم

وجود بچه ها توی خانواده واقعا نعمته... خدا حفظشون کنه

مغزبادوم از این مدل بازیها دوست داره و هرجا بره همیشه یه بازی همراهش هست

خیلی وقتا توی مهمونی ها از این مدل بازیها میاره و باعث میشه جو خیلی شاد و پرسروصدا بشه



پ ن 1:یه روزگاری حال خوب جزئی از وجودم بود

حالا برای حال خوب، کلی تلاش میکنم


پ ن 2: آی بولک یه سایتی هست که ما ازش زیاد خرید میکنیم

حراج زده

خواهر پیام داده براش خرید کنم


پ ن 3: هنوز کفشام نرسیده

باغ و بهار من تویی بهر تو بود بود من

سلام

روزتون بخیر

اینجا که روز با یه حالت نیمه ابری شروع شده

نمیدونم آلودگی هست یا غبار

بهر حال آسمون صاف نیست و ابرای قلمبه قلمبه پشمکی توی آسمون دلبری نمیکنند




هرچی تلاش کردم که اون صفحه اینستاگرامی که گفتم را راه اندازی کنم نشد که نشد

حالا یا فیلترشکن من خیلی خیلی ضعیف هست یا هرچی، نمیدونم ...

فقط میدونم که دو روز هست که تمام تلاشم را کردم و نشد که نشد

ولی هرطوری شده راه اندازی میکنم ... چون هربار یه عالمه عکس و ایده میاد به ذهنم که دلم میخواد نشون دوستای وبلاگیم بدم

صرفا دوستای وبلاگی....



دیروز حدود ساعت یک و خرده ای بود که دیدم ماموران اداره برق دارن از تیربرق میرن بالا

پرسیدم قصد قطع برق را دارید؟

فرمودند که بله

ازشون خواستم در حد چند دقیقه صبر کنن تا من در را ببندم و برم

مادرجان را صبح گذاشته بودم باغچه

رفتم به سمت باغچه

یه کمی توت خوردم و مادرجان را برداشتم و بعد از اینکه یه سری به پدرجان زدیم

رفتیم خونه

بعد از ناهار نشستم پای طرح زدن روی سفالها

تلفنی با داداش و همسرش حرف زدیم و تصمیم گرفتیم با داداش دوتایی یه رژیم مشترک را شروع کنیم و یکی دوماه ادامه بدیم

اولین قدم حذف شکر هست

شاید سخت ترین قسمت هم همین قسمت باشه

صبح مجبور شدم نان و پنیر و گردو بخورم

اگه میتونستم نان سفید را هم حذف کنم قدم بزرگی بود ... شاید توی قدم های بعدی

شاید نتونم طولانی مدت به این رژیم ادامه بدم

ولی بهرحال یه چالش هست دیگه

فعلا برای ماه اول و هفته اول تصمیم گرفتیم که فعلا حذف شکر و کم کردن میزان غذای روزانه تا حد نصف بود...

ببینم چقدر موفق میشم

باید بیشتر آب بنوشم

انگار هردومون دلمون یه چالش میخواست ... حس کردم بیشتر برای هیجان این چالش این کار را کردیم تا لاغری و سلامتی و هرچیز دیگه ای...

اگه کسی دوست داشت با ما وارد چالش بشه برام بنویسه

برنامه در همین حدی هست که گفتم (حذف کامل شکر و کم کردن میزان غذا در حد نصف کردن وعده های غذایی- این قسمت بستگی به توان بدنیمون داره و اصلا به خودمون فعلا فشار نمیاریم و فقط میزان وعده غذایی را یه کمی کاهش میدیم- شده در حد یکی دوقاشق) و البته روزی نیم ساعت پیاده روی در برنامه اجباری هست ...

در هفته اول خوردن میوه و هله هوله های روزانه عین سابق آزاد هست (البته عین سابق و نه بیشتر)




پ ن 1: تو این چند روز هزار بار یاد بنفشه افتادم


پ ن 2: توی این چند روز هزاربار رفتم بشینم سرگوشی که با فهیمه حرف بزنم و نشد که نشد


پ ن 3: للی ازم خواسته که با دانا هماهنگ کنم و همین یکی دو روز یه دور همی توی خونه ما داشته باشیم

نمیدونم چرا حس هیچ کاری را ندارم

ولی باید اینکار را بکنم ... هرطوری که شده


پ ن 4: دیروز چندتایی خشت را سوراخ کردم و یه آویز خوشگل درست کردم

شاید بازم این کار را ادامه بدم خیلی خوشگل شده ...



چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون

سلام روزتون زیبا

بهار از نیمه گذشت

حالا نصفه ی خنک بهار سپری شده

و نصفه ای که رو به گرماست در پیش هست

بطریهای آب را فراموش نکنید 

برای حال دلتون اگه دوست دارید توی بطری آبتون شاخه نعنا و لیمو بندازید

گاهی هم یه خیار رنده یا خرد کنید

حتی اگه دوست داشته باشید توت فرنگی هم عطر خوبی به آب میده


ضد آفتاب یادتون نره

با هر بودجه ای که دارید ضد آفتاب پیدا میشه 

ولی هیچ جوره بیخیالش نشید

من خودم هم از برندهای ایرانی استفاده کردم و هم خارجی

به نظرم مهم اینه که حتما استفاده کنیم


من که هرجا میرم نقاب همراهم هست...

اهل کلاه نیستم ولی نقاب را استفاده میکنم

باید مراقب پوستمون باشیم


خیلی وقتا حواسمون به پوست صورتمون هست ولی از پوست دستامون غافل میشیم

دقیقا عین خودم

یا دستکش استفاده کنید یا ضد آفتاب

اگه رانندگی میکنید که بیشتر

بخصوص حالا که آستین ها همه کوتاه شده



یه عینک آفتابی برای مادرجان سفارش داده بودم و رسید و عالی بود

عینک هم از چشمامون مراقبت میکنه هم از پوست اطراف چشممون

پوست اطراف چشم حساس هست

هم زود چروک میفته و هم لک

تازه وقتی توی آفتاب قرار میگیریم و عینک ندارم ، چشمامون را جمع میکنیم و این خودش باعث بیشتر شدن چروک میشه



هیچوقت از کفشای تابستونی استفاده نمیکنم

سالهای خیلی دور ناخن پام مشکل داشت و گوشه هاش عفونت میکرد

اون زمان مجبور به حراجی شدم ... نه یه بار... نه دوبار... سه بار

سه بار با فاصله های کوتاه مثلا هر شش ماه یکبار

اون زمان نوجوان بودم و خیلی هم اذیت شدم

ولی خب بالاخره درمان شد

ولی دیگه زیبایی ش را از دست داد

و من هم همیشه ترجیح دادم کفشهای جلو بسته بپوشم که این ناخنها پیدا نباشه

حتی من تمام این سالها که میام سرکار، از صبح تا شب ، کفشم را از پام درنمیارم

چون پوشیدن صندل را هم دوست ندارم

حالا جالب که بهتون بگم برای روی فرش (زمان مهمان) هم از صندلهای جلو بسته یا کفش استفاده میکنم

امسال هم که خواهر برام گیوه خریده بود و همون گیوه ها را گذاشتم برای روی فرش

خلاصه که من هیچوقت تاحالا کفش تابستونی و جلو باز نخریدم

ولی دیشب به پیشنهاد مامان جان یه جفت از روی سایت برای خودم سفارش دادم

ببینم خوشم میاد یا نه



پ ن 1: دلخوشی های کوچولو کوچولو را پشت گوش نمیندازم

به مغزبادوم پیام میدم و عکس کفشا را نشونش میدم

ازش نظر میخوام

اینطوری حتی از لابلای کلماتی که مینویسه حس میکنم که حس خوب گرفته

ازش میپرسم برای تو هم سفارش بدم؟ دوتایی عین هم؟

خیلی عاقلانه میگه بزار برسه بپوشم اگه خوشم اومد بعد....

میگم برای تو دلم میخواد کفش تابستونی رنگی رنگی بخرم ... نارنجی... بنفش... صورتی

میگه بنفش نخر... از بنفش خوشم نمیاد

عکس چندتا کفش تابستونی بنفش براش میفرستم

لبخند میفرسته

میگه خیلی خوشگله

میگم سفارش بدم ؟

میگه نه... بزار برم از نزدیک ببینم

این فسقلیا کی اینهمه عاقل شدند؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟



پ ن 2:  مریض همچنان بستری هست

تلفنی جویای احوالش میشم


پ ن 3: زن دایی جان باید برای عمل تیرویید اقدام کنه

اونم خیلی سریع ....


تو فانوس رهم شو تاره ساحل بگیرم

سلام

شنبه تون زیبا

بهارتون دلپذیر

امیدوارم بهانه های قشنگ برای بیدار شدن و ادامه زندگی داشته باشید

امیدوارم شور و شوق زندگی داشته باشید 



جمعه را کلا توی خونه و در کنار وروجکها گذروندم

هرسه تاشون

تا آخر شب هم بودن

دیگه واقعا زمانی که رفتن احساس راحتی کردم

دوتا نفس عمیق کشیدم و رفتم توی اتاقم

کتابم را برداشتم و چند صفحه کتاب خوندم

یکساعتی با آقای دکتر حرف زدم

بعدش هم عمیق خوابیدم

صبح بیدار شدم و دوش گرفتم و عجیب حال خوبی داشتم

صبحانه خوردم و با مادرجان حرف زدیم

اومدم پایین و بنایی که داشت توی خونه همسایه کار میکرد ازم یخ خواست

برگشتم بالا و یخ آوردم

بعد هم رفتم به سمت بانک

یه کار بانکی کوچولو انجام دادم و اومدم دفتر

اونقدر کوچه آرومه که گفتنی نیست






پ ن 1: دیشب خواب پدرجانم را دیدم

متفاوت و عجیب

وقتی بیدار شدم اونقدر حالم خوب بود که گفتنی نیست

صدقه گذاشتم و...

حال خوبش حالم را خوب کرد



پ ن 2: پارسال که عموجان از ترکیه اومد یه شومیز برام آورده بود

تا امسال نپوشیده بودمش

زمینه سفید و بهاریش را خیلی دوست دارم و برگهایی به رنگ طوسی...

امروزم را با عطرسوگلی و شومیز بهاری ، زیباتر کردم



پ ن 3: باید شروع کنم به بازی با رنگ و سفال

یکی از دوستام میگفت ، همونطوری که خاک گیرایی داره، کسایی که با سفال کار میکنن گرفتار این گیرایی میشن

نمیشه از کار با سفال به سادگی دست کشید



شب نوشته

سلام

شب تون ستاره بارون

اگه مثل من در همسایگیتون در حال بنایی و ساخت و ساز نیستن ، پنجره اتاقتون را شب ها یه کمی باز بزارید

بزارید بهار پاورچین و آروم بخزه زیر پوست اتاقتون

بزارید وقتی چراغ اتاق را خاموش میکنید، رقص پرده ها در آعوش پنجره جادوتون کنه

بهار هزارتا جادو بلد هست

خودتون را بسپارید بهار

به خنکا و عطر گلها

بزارید بهار مست تون کنه

گاهی اونقدر پیاده راه برید که پاهاتون خسته بشه

گاهی لم بدید و خیره بشید به آفتاب خوشرنگ بهار

با رسیدن بهار و بلندتر شدن روزها، انگار بیشتر میشه زندگی کرد

خلاصه که نزارید شب و روزهای بهاری از دستتون لیز بخوره و بره




در درون من، یه جایی کنج وجودم، یه دختر شانزده هفده ساله زندگی میکنه

یه دختری که امروز وقتی مامانش بهش پیشنهاد خرید یه شومیز قرمز با راههای مشکی را داد، چشماش برق زد و بی اختیار خندید

میدونم فردا صبح که بیدار بشه و شومیزش را با یه شلوار مشکی بپوشه، هوس یه جفت کفش تابستونی هم به سرش میزنه

عین همه دخترای شانزده هفده ساله دیگه....

همونقدر پر از شیطنت و شور زندگی

با آرزوهای دور و دراز و محال

دختری که برای زندگی نقشه های عجیب غریب میکشه و اونقدر با ولع و شور تلاش میکنه که گویا میخواد کل دنیا را تسخیر کنه

یه دختر پر از حرف و رویا

یه دختر پر از شادی

پر از شوق

دختری که وقتی روی زمین راه میره سرش،میرسه به ابرها

وقتی فکر میکنه رویاهاش بی حد و مرز میشه

وقتی میخنده از صدای خنده هاش کل جهان میخندن




در عوض یه جایی همون حوالی، در وجودم یک زن مقتدر چهل و خرده ای ساله هم زندگی میکنه

زنی که هنوز گاهی چشماش برق میزنه

ولی لابلای موهاش موهای سفید روز به روز زیادتر میشن

 صبور و آرام شده

حالا برای پوشیدن شومیز قرمز و زدن رژقرمز تردید و تامل نمیکنه و زندگی را در لحظه زندگی میکنه

اطرافیانش را بیشتر از قبل دوست داره و قدر دوست داشتن و دوست داشته شدن را خوب میدونه

از آرزوهای محال گذشته و هدفهایی داره که برای رسیدن بهشون با احتیاط قدم برمیداره

سربه هوا نیست و برای دیدن و شنیدن حریص هست

زندگی را دوست داره و در عین حال میداند زندگی آرام و قرار نداره



اینجای زندگی، همین جایی که الان ایستادم، تکلیفم با خودم روشنه

هرچند جبرجغرافیا نمیزاره تکلیفم را با آینده م هم روشن کنم

و نمیتونم برنامه های دور و دراز برای خودم بنویسم

ولی اینجای زندگی معنی از دست دادن را خوب فهمیدم و همین باعث شده قدر داشته هام را بیشتر و بیشتر بدانم

حالا نگاهم به زندگی عوض شده

معنای بعضی کلمات برام تغییر کرده

مثلا ثروت آدما را در پول و مال و منالشون نمیدونم

خوشبختی آدما را از ظاهرشون قضاوت نمیکنم

گاها یاد گرفتم قضاوت نکنم

دخالت نکنم

از کنار خیلی مسایل ساده بگذرم

بیشتر کتاب بخونم

بیشتر گوش بدم و کمتر حرف بزنم

نوشتن را دوست دارم

خواندن را هم

و البته هزارن چیز،دیگه را

هنوزم رنگها و عطرها من را به وجد میارن

ساده بودن و ساده گرفتن را دوست دارم

هدیه دادن هنوز جزو اولویتهای زندگیمه

برای بزرگ شدن و قد کشیدن، تلاش میکنم

و میدونم که اگه راکد بمونم کارم تمامه....



پ ن۱: با موبایل پست نوشتن باعث میشه زیادتر غلط غلوط بنویسم

عذرخواهیم را پذیرا باشید


پ ن۲: براتون از اون آشنای مریض گفته بودم

امروز رفتم سربزنم البته با مادرجان

خیلی بدحال بود

زنگ زدم اورژانس

الان هم بستری هست

براش دعا کنید


پ ن۳: فسقلیا هرسه تاشون موندن اینجا

با مامانهاشون

صدای خنده و شیطنتشون خونه را پرکرده




تو هیچوقت نرفتی لب جاده تا انتظارو بفهمی...

سلام

روز بهاریتون زیبا




دیروز سرظهر خواهرجان زنگ زد و ازم خواست براش کاری انجام بدم

نزدیک بود

کیفم را برداشتم و پیاده راه افتادم

اخ از این هوای بهاری

مسیر کوتاه بود

کاری که خواسته بود چند دقیقه بیشتر زمان نبرد

کنار اونجا یکی از مغازه های کوچولویی بود که عطرها و اسانسها را به صورت گِرَمی میفروشن

این چند روز همش از عطر و بو حرف زدیم!!!

خانم فروشنده جلوی در ایستاده بودند و یکی از این کاغذهای تست عطر دادند دستم

چه رایحه دلنشینی

برگشتم و با لبخند پرسیدم اسم این عطر چیه؟

گرم و دلچسب و کمی تلخ با یه رگه از مرکبات ... البته این حسی بود که من داشتم

ایشون هم با لبخند گفتند که چند اسانس را خودشون مخلوط کردند و اسم این ترکیب را گذاشتند «سوگلی»...

از خلاقیت و حرکتی که انجام داده بود خوشم اومد

یه خانم جوان ... خوش رو ... با اخلاق خوب

وارد مغازه ی کوچولوی قشنگ و تمیز و خوشبو شدم و ازشون خواستم که یه شیشه کوچولو از اون عطر را بهم بدن

من دوست دارم عطر حتما توی ظرف شیشه ای باشه و از این ظرف عطرهای پلاستیکی و رولی خیلی خوشم نمیاد

چند مدل شیشه آوردند که یکی را انتخاب کنم

عطر را داخل شیشه ریختن... خودشون تخفیف دادند ...

گفتم با این اخلاق خوبتون مشتریتون شدم ...

ولی متاسفانه گفتند که بعدازظهر قرار هست اسباب کشی کنند

عطر خوشبو را تحویل گرفتم و اومدم سمت دفتر ...

امروز هم روزم را با رایحه «سوگلی» شروع کردم ...




پ ن 1: دیشب اینو شنیدم و خوشم اومد :

درختها به اندازه بادهایی که در برابرشون ایستادگی کردند، قوی هستند

هرچقدر در برابر مشکلات ایستادگی کنیم قوی تر میشیم


پ ن 2: چند تایی عکس برای اون پیچ تیلوتیلویی گرفتم

دلم میخواد راه اندازیش کنم

حتی اگه شده برای یه مدت کوتاه


پ ن 3: امروز روز معلم هست

برای مامان جان از یه پیچ عینک آفتابی سفارش دادم


پ ن 4: از صبح که بیدار شدم آهنگی که عنوان پست هست توی مغزم پلی شده ....


پ ن 5: بازم دارم کیسه لیف میبافم...

آخه چرا؟؟؟؟؟



عطر خوش

سلام

روزتون خوش بو

وقتی از ماشین پیاده شدم یه عطر خوبی توی فضای کوچه پیچیده بود

دقت کردم دیدم شمشادها!!! گل دادند

و این عطر عجیب و غریب و رایحه دلنشین مربوط به شمشادها هست

یه سرچ کوچولو کردم و چیزی مبنی بر گل دادن شمشاد پیدا نکردم

دیروز با یه قابلیت در گوگل آشنا شدم که میشد از چیزای عجیب و غریب عکس بگیریم و گوگل بهمون اطلاعات بده

عکس گل را گرفتم ولی نتیجه ای یافت نشد

85_hdc9.jpg

در نتیجه تصمیم گرفتم عکس را همینجا بزارم

برای همین پیشنهاد دادم که یه پیچ موازی اینجا باشه ها!!!!!

گاهی کلمات به تنهایی نمیتونن منظور آدم را برسونن

همینطوری هم تکنولوژی کلی کمبود داره

همین که هنوز نمیشه عطر و بوهای خوب را به اشتراک گذاشت... همین که نمیشه گرمای دستایی که مینویسن را اشتراک گذاشت

همین که گاهی گوشی را محکم میبوسیم و این بوسه منتقل نمیشه ...

و ...

خلاصه که امروزم را با عطر این گلها ، خوشبو کردم




پ ن 1: باید یه عالمه کارت پستال تحویل بدم

اگه زود تمام شد باز میام پست میزارم


لابلای رنگها

سلام

روز بهاریتون پر از عطر و بوهای دلنشین



امروز دوش نگرفتم

حالش را نداشتم

اصلا این روتینها را فقط باید برای حال خوب انجام داد... هروقت حالش را نداشتیم باید بیخیالش بشیم

با مادرجان صبحانه خوردم

چای تازه دم ... پنیر... کره بادوم زمینی ... مربای توت فرنگی و نان جو

انگار توی ذهنم ترافیک بود

یه ترافیک پر سر و صدا

یکی داشت بدون لحظه ای سکوت توی ذهن من سخنرانی میکرد

منم انگار مخاطب خوبی بودم و نه تنها که بهش گوش میدادم که از حرفاش یادداشت برداری هم میکردم

لباس پوشیدم

گل سینه شکل قایق رنگی رنگی را زدم روی سینه شومیز لی کاغذی

شلوار لی را برداشتم

اول یه تی شرت قرمز... بعدش دیدم سرمه ای بهتره ...

یه شال حریر رنگی رنگی

انگشترهای طلا را گذاشتم داخل جعبه خودشون

دوتا انگشتر دیگه از جعبه بدلیجات درآوردم

و چشمم افتاد به یه عطر که مدتها بود ازش استفاده نکرده بودم

چند تا پاف زدم و روزم یهو عوض شد

دوتا نفس عمیق

اون سخنران ساکت شد

یه آهنگ ملایم توی ذهنم پلی شد....

و همه چیز به یه آرامش نسبی رسید

انگار وارد یه جهان موازی شدم

یهو این بوی تازه ی دلنشین حالم را عوض کرد

توی آینه نگاه کردم و لبخند زدم

خط چشمم را پررنگ تر کردم

یه کمی رژ گونه ی هلویی رنگ به گونه هام زدم 


مادرجان یه بطری برام از فالوده کرمگ پرکردند و دادند دستم ....


توی مسیر که میومدم شیشه ماشین را کشیدم پایین

توی سایه درختایی که با برگهای سبز روشن دارن دلبری میکنن با سرعت کم رانندگی کردم

هزارتا عطسه کردم تا رسیدم دفتر

یه جای پارک خوب

و صدای گنجشکهایی که روی درخت کاج جلوی دفتر در حال معاشرت هستند...


زندگی در عین پیچیدگی میتونه خیلی ساده باشه

در عین سختی میتونه خیلی راحت باشه

زندگی با بالا و پایینهای مکررش به من حس زنده بودن میده

همین که یه نفس عمیق میکشم و بهار توی ریه هام جا میشه ، یعنی هنوزم فرصت دارم برای خوب و خوبتر بودن




دیروز قبل از رفتن خواهرجان که رفته بود چند تا کار انجام بده خودش را رسوند بهم تا با هم بریم سمت خونه

دوتا دونات خوشمزه خریده بود

یه جعبه هم شیرینی زبان

مامان جان شیرینی زبان را خیلی دوست داره و قدیم ها پدرجان ...

دونات ها را با چای خوردیم

به پیشنهاد خواهر رفتیم کمی خرید کردیم که برای شب ساندویچ درست کنیم

توی قسمت میوه و سبزیجات فروشگاه چرخیدیم

من ناخودآگاه ماسکم را دادم پایین

عطر ریحان و نعنا

بوی خوب گرمک و طالبی

قارچهای کوچولو و سفید

گوجه گیلاسی های خوشگل

فلفل ها

دیدن میوه و سبزیجات همیشه حالم را خوب میکنه

همین که قدم میزنم توی این قسمت فروشگاه حالم بهتر میشه

از دیدن اونهمه رنگ و بو کنار هم به وجد میام

لابلای اون قسمت فروشگاه که راه میرفتم یهو یاد وبلاگ افتادم

دلم خواست یه صفحه توی اینستا بازکنم

یه صفحه که صرفا مربوط به وبلاگ باشه

از هرچیزی که اینطوری حالم را عوض میکنه و اینجا را یادم میندازه ، عکس بگیرم...

گاهی با کپشن و گاهی بدون کپشن ...

معاشرت کنیم

راحت تر حرف بزنیم

گاهی با هم دیگه یه چیزایی را اشتراک بزاریم

و ...

اما نمیخوام از وبلاگم دور بشم

اینجا را خیلی دوست دارم

خیلی سال هست که اینجا هستم و از داشتن خیلی از دوست ها و دوستی ها به خودم میبالم

اینجا نوشتن حالم را خوب میکنه

حالم را عوض میکنه

بهم حس خوب میده

حالا بازم به این موضوع فکر میکنم...




پ ن 1: دیشب آخر شب هم حال دلم خیلی خوب نبود

لابلای حرفای معمولی با آقای دکتر آه کشیدم

یه لحظه سکوت کرد

گفت: انگار آتیشم زدی...

صبح زودتر از هر روز زنگ زد

دیدن اسمش روی صفحه گوشی حالم را عوض میکنه...

هنوزم هربار که زنگ میزنه لبخند میزنم

کاش هیچوقت تکراری نشی برام ...


پ ن 2: خانم همسایه که اصالتا جنوبی هست و فقط گاهی میاد اینجا و بیشتر اوقات همون جنوب هستند، دیروز اومد سراغم

ماژیک میخواست

تا چشمش افتاد به کاسه میناکاری آبی ....

گفت دارم آش میپزم

چی قشنگ تر از ریختن آش توی این کاسه

با لبخند کاسه را خرید

اونقدر شیرین و دلنشین حرف میزد که نفهمیدم یه ساعته داره برام خاطره میگه



پ ن 3: این خانومای 70 ساله قرتی پرتی که توی کوچه و خیابون میبینیم

رنگ لاک شون با شومیزشون ست شده

صندلهای خوشگل پوشیدن

موهای مرتب دارن

رژ خوشرنگ زدن

لبخند به لب دارن

چشماشون هنوزم برق میزنه

جز اینکه امید به زندگی را توی شهر پخش کنند، کار دیگه ای هم دارند؟؟


ای شاخ تر برقص آ…

سلام

روز بهاریتون زیبا

هوای بهار انگار ناخواسته زمین و زمان را به وجد میاره

کاش دلخوشی ها پررنگتر و بیشتر بودند تا میشد بهار را در آغوش کشید و بی دغدغه لذت برد



چهارشنبه را با مادرجان گذروندیم

دوتایی

رفتیم بیرون و توی چهارباغ قدم زدیم

البته که کار داشتیم و کارمون را انجام دادیم

سالها بود که زیوار آلات نقره نخریده بودم

یعنی ترجیحم همیشه طلا بوده

نزدیک بازار هنر بودیم

یه دوری زدیم و یه نیم ست نقره چشمم را گرفت

سنگ قرمز

ظریف

یک زنجیر -یک آویز و یک جفت گوشواره

خیلی هم گرون نبود

خریدمش ....

بعدش به اون مریض سرزدیم 

حالش بهتره ...

و بعدترش خریدای خونه را انجام دادیم

گرمک خریدیم

هندوانه خریدیم

و وقتی رسیدیم خونه هلاک بودیم

با خاله ها قرار دورهمی را فیکس کردیم برای پنجشنبه

و این شد که کله سحر با مادرجان شروع کردیم به پیچیدن دلمه های برگ مو

بعدش دوش گرفتم و آماده شدم

پنجشنبه و جمعه را با خاله ها و دخترخاله ها و خواهرا - البته خونه خاله- گذروندیم

با حضور مغزبادوم طبق معمول بساط آهنگ با صدای بلند و رقصیدن برپا بود

دور هم حرف زدیم

خندیدیم

یه جاهایی هم چند قطره ای اشک ریختیم و یاد گذشتگان کردیم

دلمه خوردیم

هله هوله خوردیم

و خوش گذروندیم







پ ن 1: تولد آقای دکتر در چند نوبت برگزار شد

سهم من عکس بود

یه تبریک پیامکی 

و تمام

دلم میخواست کارای دیگه بکنم ولی نشد

و اینگونه بود که گذشت




پ  ن 2: خاله جان برام یه شومیز دوخته بودند و آورده بودند

امروز همون را با شلوار لی پوشیدم و اومدم سرکار



پ ن 3: فندوق و پسته را گذاشتیم خونه پیش مادرجان

من اومدم سرکار

خواهرهم کار داشت رفت بیرون

با حوصله باهاشون بازی میکنن



درخت سبز شد و مرغ در خروش آمد

سلام

روز بهاریتون زیبا و آرام

رنگی رنگی های زندگی تون درخشان 

دلم میخواد حال دل تک تک تون را بدانم

دلم میخواد حال دل همه تون عالی باشه

دلم میخواد سرخوش و بی دغدغه و آرام زندگی کنیم

دلم میخواد لبخند روی لبهای هممون همیشگی باشه

دلم میخواد آرامش مهمان خانواده هامون باشه

و برای هممون همین ها را میخوام




یادتون هست که تعریف کردم که توی اسفند یه بسته دریافت کردم که خواهرم برام یه جفت گیوه سفارش داده بود

اون خانوم با سلیقه هم یه پابند رنگی رنگی با کاموا و نخها برام بافته بودند و داخل بسته گذاشته بودند

هربار اینو میبستم به پام مغزبادوم ذوق میکرد

منم دیروز دست به کار شدم

اول نردبان را بردم توی اتاقم و طبقه بالای کمد که مربوط به کامواهاست را حسابی مرتب کردم

یه عالمه کامواهای رنگی رنگی کوچولو پیدا کردم و دست به کار شدم

یه زیر انداز پهن کردم جلوی تلویزیون و کامواها و قلاب و سوزن بردم همونجا و مدل همون پابند براش بافتم

دو ساعتی وقتم را گرفت

ولی نتیجه زیبا بود

ساعت نزدیک 7 بود که رفتیم خونه خواهرجان

پابند را بست به پاش و کلی ذوق کرد

برای دوستاش هم میخواست که قول دادم به مرور براشون ببافم

فلش مربوط به عکسهای سالهای پیش را آورد و روی تلویزیونشون کلی فیلم و عکس دیدیم

اشک ریختیم ... خندیدیم .... جیغ و داد کردیم

و در نهایت دور هم قیمه خواهرپز خوردیم

خواهرجان از گلهاش قلمه های خوشگل گرفته بود و به یمن بهار، همه قلمه ها سبز و زیبایی تراسشون چند برابر شده بود

تا نزدیک 12 اونجا بودیم وبرگشتیم خونه




چقدر توی رابطه ها راحت سوتفاهم به وجود میاد

دیروز آقای دکتر یه چیزی برام تعریف کردند و من فکر کردم طرف مقابل خانم بوده

اصولا ما هردو در بیان اعتراض و ناراحتی بهم دیگه رودربایستی نداریم

راحت بیان میکنیم و گفتگو میکنیم و حل میشه

منم همون موقع ناراحتیم را بیان کردم

ولی گویا آقای دکتر متوجه نشده بودند

این بود که شب یه کمی سرسنگین برخورد کردم

آقای دکتر پرسیدند قضیه چیه... منم دوباره بیان کردم

و تازه فهمیدم که کل ماجرا سوتفاهم بوده و طرف مقابل اون ماجرا اصلا یه آقایی بودند که منم میشناختمشون ولی به خاطر تشابه فامیل اشتباه فکر کرده بودم

و اینگونه بود که آشتی کنون شد و « من رشته محبت خود پاره می کنم شاید گره خورد به تو نزدیک تر شوم» ....

کلی حرف زدیم تا بیهوش شدیم




صبح هم دوش گرفتم

لباسای رنگی رنگی پوشیدم

شلوار لی و بلوز قرمز و یه کت یاسی ملایم...

کیف و کفش هم طوسی

کرم ضدآفتابم را زدم و برای بار هزارم در این روزها از این لک کبودی که دو طرف لبم ایجاد شده حرص خوردم

نمیدونم این چیه و چرا اینقدر پررنگ شده

دوبار هم رفتم متخصص پوست اما حس میکنم تشخیصشون درست نبود چون داروها و کرمها هییییییچ اثری نداشته

صبحانه را مفصل خوردم

عطر چای ایرانی با طعم گس را مزمزه کردم

و بعد پیش به سوی دفترخانه و قصه ی هرروزه سیستم قطعه ... وصله ... کارتخوان کار نمیکنه ... پول را فلان کنید ... به جای اینقدر اونقدر بدید تا فلان طوربشه ....

و بالاخره ساعت 10 فرمودند کارمون با شما تمام شده ...

پسرعمه زنگ زد که جلوی دفتر منتظرم هست

پرینت میخواست

پرسید صبحانه خوردم ؟ گفت حالا که تا بیای یک ربعی زمان هست میرم صبحانه بخورم ... اگه نخوردی برات بخرم

رسیدم و اونم اومد و پرینت ها را گرفتم و تصویر با دخترعمه (خواهرش) حرف زدیم و پسرکوچولوش از دیدن من کلی ذوق کرد

حالا هم باید به کارهام رسیدگی کنم تا بلکه زودتر برم سمت خونه

مادرجان را گذاشتم باغچه

مغزبادوم هم زنگ زد که گویا سرویس مدرسه اش اطلاع داده که ماشینش مشکل داره و نمیتونه بره دنبالشون

برای همین باید هرچه زودتر کارهام را جمع و جور کنم ...








پ ن 1: آقای دکتر اردیبهشتی هستند


پ ن 2: مستر هورس و آقای دکتر تولدشون توی یه روز هست

و این باعث میشه من هرسال تولد مستر هورس یادم بمونه


پ ن 3: دلم برای گلشن تنگ شده

اون این اسم را روی مستر هورس گذاشت


پ ن 4: پارسال تولد مسترهورس را تبریک گفتم و بعد از اون دیگه هیچ خبری ازش ندارم

در تمام این سالها را که میشناسمش نشده بود که اینهمه زمان هیچ سراغی نگیره


پ ن 5: تشابه فامیل آقای مسئول دفترخانه با آقای مزاحم باعث شد امروز به یاد آقای مزاحم هم بیفتم

از ایشون هم مدت زیادیه که بیخبرم



اردیبهشت

سلام

اردیبهشتتون مبارک

روزهای قشنگ بهاری به کامتون

روز شلوغی داشتم که فردا میام براتون تعریف میکنم

پنجشنبه و جمعه را به یه عالمه کار متفرقه و تمیزکاری گذروندم

اونم با زبان روزه

شنبه خواهرا و خاله اومدن و مهمان بازی کردیم و چقدر چسبید

یکشنبه را کنار زاینده رود زیبا گذروندیم

باید همش را با جزئیات تعریف کنم

امروز صبح دفترخانه بودم

بعد از حرص خوردنهای بسیار

یه کار را به سرانجام رسوندم

و اومدم براتون بگم که از امروز بطری های آب رنگی رنگی تون را همراه خودتون هرجا میرید ببرید...

یادتون نره به خودتون عطر و طعم بهاری هدیه بدید

یادتون نره لبخند بزنید

کرم ضدآفتاب...

نقاب و دستکش...

عینکهای خوشگل آفتابی

و ...

بهار فصل خوشگل بودن و رنگی رنگی بودنه

تا جایی که امکانش هست لباسای رنگی و خوشگل بپوشید

ست های رنگی رنگی بزنید

و کیف کنید که دنیا خیلی کوتاه تر از چیزی هست که ما فکرش را میکنیم