روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

پیشواز

سلام

روزتون و اول هفته تون پر از حس و حال خوش...

امیدوارم با روی باز و دل شاد به استقبال تابستان برید

امیدوارم این آخرین روز بهار یه خاطره به یادموندنی از بهار امسال براتون به جا بزاره....


باید از روزهای تعطیلی بگم

یه عالمه برنامه داشتم که هیچکدوم اجرایی نشد...

صبح چهارشنبه بیدار شدم و قصد داشتم سریع تا ظهر نشده یه خونه تکونی بکنم و بقیه روزهای تعطیل را برای خودم توی خونه تمیز حسابی کیف کنم

دست به کار شدم و به روش خودم فرشها را لوله کردم و مبل ها را کشیدم وسط که پدرجان پیشنهاد باغچه دادند...

منم وسط کار همه چیز را رها کردم و رفتیم باغچه

کلی فیلم و عکس گرفتم و هوای خوب و حال خوبی که اونجا جریان داشت به طور کلی حالم را عوض کرد

بعد هم مغزبادوم زنگ زد به پدرجان و به ما ملحق شد

برگشتیم خونه و ناهار خوردیم و بعد خونه تکونی تا عصر طول کشید

همه جا را حسابی برق انداختم

به ماهی و گلها رسیدم

و ....

بعد هم زنگ زدیم به عمه جان که حالا دیگه نی نی ش تقریبا 40 روزه بود و رفتیم خونشون...

اولین مهمونی بعد از مدتها...

به نظرم اینکه با ماسک بریم مهمونی و فاصله را رعایت کنیم خیلی جالب نیست ولی همه این کارها را کردیم...

به نی نی هم دست نزدیم و از دور نگاش کردیم


پنجشنبه صبح که بیدار شدیم سرمیز صبحانه مغزبادوم گفت که خیلی دلش برای بیرون رفتن تنگ شده...

این شد که مامان جان و باباجان رفتند باغچه و من و مغزبادوم با ماسک و دستکش راهی بیرون شدیم

یکی دوجا که خلوت بود سرزدیم و یه خریدهای کوچولویی برای دل کوچولوی این دختربچه کردیم

کاسه قلب قلبی خریدیم

گلدونهای شکل دار و دلبر سفالی

دمپایی برای مغزبادوم

یه بلوز تابستونی برای فندوق

رفتم داروخانه و داروی پدرجان را تحویل گرفتم

و بعد چند مدل نان خریدیم و برگشتیم به سمت خانه

اما من به شدت بدحال شده بودم ، هم از گرمای شدید و هم از وجود ماسکی که نمیزاشت اکسیژن بهم برسه

با سرگیجه و حال بد رسیدم خونه و این حال بد تا بعدازظهر ادامه داشت

دوش گرفتم

شربت آبلیمو خوردم

سعی کردم یه جای خنک دراز بکشم و آروم باشم

خاکشیر خوردم

ولی بی فایده بود و حسابی بد حال شده بودم...

نزدیکای غروب مغزبادوم هوس دوچرخه سواری کرده بود و این شد که باهاش رفتم توی کوچه...



جمعه صبح فندوق و خواهر هم اومدن

نزدیک ظهر مامان بابای مغزبادوم هم اومدن

اول یه کمی توی تراس با کوچولوها آب بازی کردیم

بعدش رفتیم توی پارکینگ دوچرخه سواری

بعد هم روی پشت بام بساط کباب را راه انداختیم ...

ظهر دوتا فسقلی از خستگی بیهوش شدند و عصر بازم راهی کوچه و دوچرخه سواری شدیم...

کوچه بن بست ما بزرگ و تقریبا اختصاصی هست و این شد که بقیه هم یکی یکی بهمون ملحق شدند و غروب آفتاب توی کوچه بودیم


یه میرزاقاسمی خوشمزه با دستور دوست خیلی خوبم برای شام درست کردم که همه خیلی خیلی دوست داشتند

نزدیکای 11 شب بود که خواهرا رفتند و خونه آرام شد...

اما تو روزهای تعطیل نه تونستم کتابم را بخونم ... نه فیلم دیدم و نه بافتنی کردم

آماده شده بودم برای بافتن یه عروسک دیگه و اصلا وقت نشد...

میخواستم یه سری گلدونها را جابجا کنم و قلمه های تازه بگیرم که اونم نشد

یکی دوتا نقاشی با مغزبادوم کشیدم اما وقت نکردم به کارهایی که دلم میخواست و کلی براشون نقشه کشیده بودم برسم...



پ ن 1: امروز هم برای اولین روز بعد از ماهها بدون ماسک از خونه اومدم بیرون

اصلا طاقت ماسک و دستکش را دیگه ندارم

درست یا غلط ، ماسک و دستکش گذاشتم توی کیفم که اگه خواستم جای شلوغی برم استفاده کنم

و توی دفترم هم از صبح چندبار دستام را شستم (بعد از رسیدگی به کار ارباب رجوع)...

اما از دستکش هیچ خبری نبوده


پ ن 2: همین که هنوز با تحمل و صبوری نصفه شب میشینه و به حرفام گوش میده یعنی دوستم داره ...


پ ن 3: بهم گفت : همین که یادته فلان زمان فلان کار را باید انجام بدم و وقتی که یادم رفته دقیقا به موقع یادآوری میکنی ... یعنی دوستم داری...


پ ن 4: کلی عکس برای این پست کنار گذاشته بودم که گوشیم به سیستم وصل نشد و فعلا بیخیالش شدم...


نیستی و من تاب ندارم ....

سلام

روزتون پر از شادی

صبح داشتم روی سررسیدم یه یادداشت مینوشتم که کاری را فراموش نکنم یهو چشمم خورد به تعطیلی فردا!!!!!

نمیدونم چرا فراموشش کرده بودم

حواسم به تعطیلی نبود اصلا

احتمالا پنجشنبه را هم تعطیل میکنم

ولی برنامه هام حسابی بهم ریخت...

بهار چقدر زود گذشت... تمام شد ... و ما امسال بهار را اونطوری که دلمون میخواست نگذروندیم

قدم نزدیم

مهمانی نگرفتیم و مهمانی نرفتیم

خریدهای خوشگل بهارانه نداشتیم

سعی کردیم کمتر با بقیه درارتباط باشیم

با همه فاصله گرفتیم ...

مسافرت نرفتیم

پارک و پیک نیک را تعطیل کردیم ...

اما در عوض یاد گرفتیم به شیوه هایی جدید مهربونی کنیم

به شیوه هایی جدید زندگی کنیم

کمی مینیمال تر ... کمی ساده تر

کمتر خرید رفتیم 

کمتر هوا و محیط را آلوده کردیم

ترافیک کمتری را تجربه کردیم

کلی کتاب خوندیم

حرفای تازه یاد گرفتیم و ...

روزهای آخر بهار هست ... یه جمع بندی بکنید ببینید یک فصل گذشت و در این فصل چه کردید...

برای فصل بعدی برنامه ریزی کنید و یادتون نره که تغییرات میتونن حال دلمون را عوض کنند

چند تا کتاب و فایل دارم که نصفه نصفه خوندمشون و کاش بتونم تو همین چند روز باقیمانده تمامشون کنم و تابستان را با ایده های تازه شروع کنم

توی این بهار یک چل تیکه بافتم

عروسک بافی را تجربه کردم

فیلم دیدم  و خیلی از فیلم هایی که هوس کرده بودم یکبار دیگه ببینم را دوباره دیدم

گلهای تازه کاشتم

با مداد رنگی هام کلی طرح رنگ آمیزی کردم

یه خونه تکونی اساسی را توی دفتر کارم کلید زدم

دومین فصل را بدون دیدن آقای دکتر به پایان رسوندم

یک برنامه ریزی تازه مالی برای زندگیم آغاز کردم 

دوست دارم بازم فکر کنم و دونه دونه بنویسم

باید منصف باشیم و ایرادات خودمون را هم بنویسیم

و سعی کنیم برای اصلاحشون فکری کنیم




دیشب کمی دیرتر از هرشب رفتم خونه و وقتی وارد شدم دیدم فندوق کوچولو خونمون هست...

خواهر رفته بود دکتر و فسقلی خونه ما بود

با دیدنم چنان ذوق کرد که گفتنی نیست

با هم بازی کردیم و سعی کردم بهش نقاشی یاد بدم

روحیات دخترها با پسرها حتی در سنین کم هم خیلی خیلی تفاوت داره

برعکس مغزبادوم که به نقاشی و رنگ آمیزی و خوندن و نوشتن حتی در سنین خیلی کم هم علاقه نشون میداد

فندوق بیشتر اهل بازی های هیجان انگیز و فعالیتهای بدنی هست

دوست داره بیشتر بالا و پایین بپره و سروصدا راه بندازه

مهارتهای گفتاریش خیلی خیلی پیشرفت کرده و از کلمات بیشتری در دایره لغاتش برای حرف زدن استفاده میکنه

کلمات جدیدی که به گوشش میرسه را سعی میکنه تکرار کنه

گل و گیاه را دوست داره و بهشون واکنش نشون میده

خلاصه که قند و عسلی شده برای خودش...

تا نزدیک 12 شب اونجا بود بعد هم خواهر و همسرش اومدن دنبالش و رفتند

دیگه از خستگی هلاک و بیهوش بودم ....


پ ن 1: چقدر خوبه که همدیگه را بلد باشیم

با یه کمی دقت ، خواسته های هم را بشناسیم و حواسمون باشه همه آدمها شبیه هم نیستند

وقتی شعارمون این هست که «من شبیه هیچکس نیستم ... »...


پ ن 2: یکی دوتا خرید اینترنتی انجام دادم و علیرغم ذهنیتی بدی که از خریدهای اینترنتی داشتم خیلی خیلی راضی بودم


پ ن 3: یه لیست از داشته هاتون که به خاطرشون راضی و شاکر هستید،  بنویسید

یه لیست از آرزوهاتون و خواسته هاتون بنویسید

یه لیست از دلخوریهاتون و چیزهایی که ناراحتتون کرده بنویسید

یه لیست از چیزهایی که دوست دارید تا آخر سال به دست بیارید بنویسید

یه لیست از چیزهایی که میخواید برای خودتون شخصاً بخرید بنویسید

بعد هر چند وقت یکبار ، به لیست داشته هایی که بخاطرشون راضی و شاکر هستید اضافه کنید و متوجه بشید که چقدر خوبه که چیزهایی هست که دوستشون دارید و از داشتنشون شادید... لیست آرزوها و خواسته هاتون را چند وقت یکبار به روز کنید، به بعضی از آرزوها در کمال ناباوری میرسید، یه سری را بعد از یه مدت دیگه نمیخواین... و آرزوهای تازه ای که به لیست اضافه میشن... بقیه لیست ها هم همینطورین... یکی یکی تیک میخورن ... خط میخورن ... به روز میشن.. و این یعنی زندگی جریان داره ...




شلوغیهای خردادی

سلام

روزهای آخر خردادتون پر از حال خوب


دیروز اونقدر شلوغ شدم که دیگه نشد بیام و باز پست بزارم

با اینکه کلی ایده و فکر و حرف توی مغزم داشتم

یک ساعتی بعد از اون پست ، باباجان و مامان جان گوشیم را برام آوردند ، بدون اینکه حتی یه نگاه روی صفحه اش انداخته باشن

منم اینجا یه نسکافه و کیک خوشمزه مهمونشون کردم

باباجان و مامان که رفتند ، للی اومد

للی یه مقداری کار داشت

براتون گفتم للی مدتی هست مشغول نتورک هست

میخواست یه چارت سازمانی بکشه و یک مقداری هم پرینت داشت و ...

بعدش هم بهش دفترچه دادم و برای تابلوی کائناتی که میخواست درست کنه یه سری عکس سرچ کردیم و ...

بعد از رفتن للی کارهام افتاد روی دور تند

کارهایی که باید تحویل میدادم را تند تند جلو بردم

بعد ازظهر بود که دوباره للی سرو کله اش پیدا شد

چند تا چیز یادش رفته بود و همکاراش از چارت خوششون اومده بود و میخواست برای اونا هم درست کنه....

خلاصه تا وقت رفتن دستمون بند بود


شب طبق معمول رفتم سراغ خرگوشک...

و تمامش کردم

نتیجه اون چیزی که میخواستم نبود... ولی یه تجربه بود

jrfc_untitled-1.jpg


احتمالا بازم عروسک بافی را تست خواهم کرد

و به این سادگی ازش نمیگذرم

و سعی و تلاش بیشتری خواهم کرد


پ ن 1: تازگی بدجنس شدم تو عاشقی...

نگاهش که میکنم قند توی دلم آب میشه ، توی دلم براش ذکر میگم

اونم بدجنس شده توی عاشقی...

میبینه من هیچی نمیگم: هر دقیقه تکرار میکنه : دوستت دارم ...


پ ن 2: نمیدونم دیشب چند ساعت حرف زدیم

فقط میدونم وقتی که گوشی را قطع کردم با یه لبخند گنده بیهوش شدم...


پ ن 3: گیلاس و زردآلوهای خوشرنگ عین تابلوی نقاشی زیبان...

یه سبد کوچولو میزارم روی میزم و هزاربار از زوایای مختلف ازش عکس میگیرم

هر بار عکسی ثبت میشه و اون احساس من را ثبت نمیکنه ، بیشتر ایمان میارم که هیچ دوربینی توانایی ثبت لحظه های ناب را نداره...


پ ن 4: تخم شربتی و چیا و گلاب را میریزم توی لیوان و آب میریزم...

میزارم کنار تا یه مدت کوتاه بگذره...

بعد دلم بی طاقت میشه برای خوردنش...


پ ن 5:  ماهی های کوچولو توی تنگ یه جایی توی خنک ترین نقطه ی سالن هرروز صبح جشن میگیرن....

از ماهی ها که کمتر نیستیم

هر روز یه بهانه ای برای شادی با عزیزان و اطرافیانتون پیدا کنید...



رمزی که خصوصی نیست

سلام

صبح تون پر از حس و حال های تازه




امروز صبح که با آلارم گوشی بیدار شدم دیدم که خیلی کم شارژ دارم

گفتم بزنم به شارژ تا دوش بگیرم و صبحانه بخورم

کلا دوش و آماده شدن و صبحانه خوردنم 20 دقیقه بیشتر طول نمیکشه

آماده شدم و سریع وسایلم را برداشتم و اومدم...

رسیدم دفتر ، طبق معمول اولین کار روشن کردن کامپیوتر و مرتبط کردن گوشی با سیستم برای استفاده از واتس آپ...

یهو متوجه شدم که گوشیم را فراموش کردم !!!!!

توی خونه ما کسی سرگوشی کسی نمیره...

اما به لطف مغزبادام عزیز همه رمز گوشی هم دیگه را بلدن..

شاید بقیه چیز یواشکی تو گوشیشون برای پنهان کردن نداشته باشن اما من دارم... 




دیروز عصر آقای دکتر رفته بودن دندانپزشکی و من از راه دور کلی دلداری عاشقانه براشون فرستادم

ایشون هم بعد از اتمام کارشون یک عکس بزرگ از صورتشون که در اثر بی حس کج شده بود برام فرستادن

بعد قربون صدقه هم رفتیم...

من رسیدم خونه و دست به کار خرگوشک شدم و آقای دکتر عکس پیشرفت کارم را خواستن...

آخرشب هم عکس دادن که صورتشون بهتر شده و حالشون خوبه...

به نظرتون همین کافی نیست برای اینکه پدرجان گوشی من را باز کنند و.....

اصلا هم در این مورد متمدن نیستند به دلتون صابون نزنید

اصلا هم اینطوری نیست که ببینند و به روی مبارکشون نیارن..

الان تنها چیزی که بهش فکر میکنم اینه که چرا رمز گوشیها توی خونه ما خصوصی نیست؟؟؟؟؟؟؟؟؟

منتظر دنباله ماجرای گوشی تیلو باشید...



صبح که داشتم در را باز میکردم با خودم گفتم چقدر تکنولوژی تحرک و فعالیتهای بدنی ما را کم کرده

از یه طرف شاید در یه سنینی خوب باشه و مزایایی داشته باشه ولی از یه طرفی هم ممکنه معایب خودش را داشته باشه

دفتر من یه ساختمان قدیمی هست ...

در همون ابتدای ورود سعی دربها را عوض کردیم ولی کلا سیستم شیک و به روزی نداره

این هست که دربها برقی هستند و بعد دربهای سکوریت...

اما مثلا صبح ها برای اینکه آفتاب صبح تابستانی که حسابی هم گرمه داخل دفتر نیفته مجبورم سایه بانها را باز کنم...

سایه بانهایی که دستی هستند و من موقع باز کردن و بستنشون (حدود ساعت 12) با خودم فکر میکنم تکنولوژی خوبه یا بد؟

یا مثلا سیستم سرمایش اینجا کولر آبی هست...

کولر آبی هوای بیرون را میکشه داخل و خیلی وقت ها بوی غذای همسایه ها را میشه دقیق حس کرد

البته به خاطر همون قضیه ای که کولر سیستم خیلی دقیق و پیشرفته ای نداره ، من برای احتیاط هر روز بعد ازظهر که میخوام برم خونه شیر آب احتیاط کولر را میبندم

و اینگونه است که به تکنولوژی و مزایا و معایبش فکر میکنم...






پ ن 1: دیشب خبر بارداری دوم دانا را شنیدم

کلی خوشحال شدم

همون موقع خبر فوت پسرعموش را هم داد که خیلی ناراحت شدم


پ ن2: دیشب للی بهم گفته که احتمالا امروز یه سرکوچولو میاد پیشم...

دلم براش تنگ شده


پ ن 3: دوباره دارم کاغذ باطله ها را دفترچه میکنم

این بار کاغذهایی که یک روی آنها مصرف شده و یک رو قابل استفاده هستند

برای نقاشی بچه ها عالی هستند...


پ ن 4: امروز احتمالا یه پست دیگه خواهم نوشت...


پ ن 5: بلاگ اسکای داره به ما این پیغام را میده که باید از اینجا کوچ کنیم؟؟؟؟





باید شبیه من کمی دیوانه باشی....

سلام

صبح تون بخیر

امیدوارم پر از حس و حال خوب باشید و شنبه تون بینظیر باشه


پنجشنبه طبق قراری که داشتم فصل 5 فیزیک را تحویل دادم و راه افتادم سمت مرکز خرید

یکی یکی لیست را تیک زدم و تا جایی که میشد از همه فاصله گرفتم

یکی دوجا با فروشنده های بی اعصاب و بی ادب روبرو شدم ... جاهایی که همیشه خرید میکنم

تصمیم گرفتم از دفعه بعد از اون فروشنده ها دیگه خرید نکنم ...

برخورد و معاشرت با آدمها برام با اهمیت تر از هرچیزی هست...

دو مدل کاموا هم خریدم

البته که کاموای مخملی طوسی رنگ میخواستم و گیرم نیومد

به جاش مخملی یاسی رنگ خریدم

و البته یه مدل دیگه کامواهم خریدم

خریدهام خیلی زیاد بود و نزدیک سه ساعتی کارها طول کشید

وقتی رسیدم پشت در خونه زنگ زدم به پدرجان که لطفاً تشریف بیارین پایین کمک من!

با پدرجان خریدها را جابجا کردیم...

عذاب شستشو و جداسازی را هم تحمل کردیم و ناهار خوردیم و یه استراحت جانانه...

شب شروع کردم به بافت عروسک

چندتا عکس از ژورنال ها و مدل های خارجکی داشتم

دوتا پیچ آموزش ایرانی هم...

شروع کردم به جمع بندی و بافت...

اتفاقا کارم خوب پیش رفت و کلی نکته یاد گرفتم

مامان جان هم کنار من هسته های آلبالوها را میگرفتند و آلبالوها آماده میشد برای مربا شدن...

آخرای شب مغزبادوم اومد که شب را پیش ما بگذرونه

من تا نزدیک ساعت 3 با جناب خرگوش جان مشغول بودم ...

خوابیدم و صبح خیلی زود بیدار شدم

با مغزبادوم صبحانه خوردیم

بعدش هم اجازه دادم به کوچولوی قصه مون حسابی خوش بگذره و با هم کیک درست کردیم و عطر وانیل و کاکائو پیچید توی خونه

تا کیک بپزه هم یه پودینگ خوشمزه درست کردیم

ما از آشپزخونه اومدیم بیرون و مامان جان بساط یه قیمه خوشمزه را برپا کردند...

نزدیکای ظهر فندوق و خواهر هم از راه رسیدند

فندوق کوچولومون هنوز خیلی سرحال نبود و یه کمی هنوز مریض بود

تا ساعت 11 و نیم که مهمانها برن دستمون بند بچه ها و شیطنتهاشون و ... بود


آخر شب یه نگاهی به خرگوشک انداختم و تصمیم گرفتم یه قسمتیش را بشکافم و باز بافتن را ادامه بدم

یکساعتی باهاش مشغول بودم و بعد بیهوش شدم ....

شاید بد نباشه تا اینجای کارم را یه نگاهی بندازین

a9ht_untitled-1.jpg




پ ن 1: نیمه های شب ، تو سکوت شب ، من بافتنی میکردم و آقای دکتر هم مقاله مینوشتند...

تماس تصویری برقرار بود و علیرضا قربانی با صدای خیلی آروم میخوند... توی روی دیگر منی... نقاب من نه!!!!


پ ن 2: دعوت للی را برای بیرون رفتن رد کردم

من همچنان رعایت میکنم... ولی انگار دیگه در حوصله هیچکس نیست این رعایت ...


پ ن 3: پدرخانم یکی از دوستان پدرفوت شده...

زنگ زده و از ما خواسته که یک قسمتی از مراسمشون را توی باغچه ما برگزار کنند...

باغچه ما خیلی خصوصی هست و ما بخاطر آلوده نبودن به طور دائم ازش استفاده میکنیم...

این خواهش خیلی برامون آسون نیست ... ولی چاره ای نیست

کاش تو این شرایط بیشتر شرایط دیگران را درک کنیم و توی درخواستهامون کمی دقیق تر باشیم.....


پ ن 4: هوای دل همدیگه را داشته باشیم

روزهایی که میگذرونیم برای همه روزهای آسانی نیستند...


پ ن 5 : آقای دکتر برام استیکرهای جدید میفرستن و بعد با خنده بهم میگن : فقط به خاطر تو این استیکرها را دانلود میکنم

دلیل گریه ی منی... عذاب من، نه!

سلام

روزتون زیبا

نباید پنجشنبه اینجا باشم... نباید در حال پست نوشتن باشم ... نباید... اما هستم

اینجا ... دفتر کارم ... مشغول نوشتن پست ...

بعدش هم دنباله ی تایپ های فیزیک

اما ظهر میرم خونه

روزم را عوض میکنم ... حالم را عوض میکنم

باید نان بخرم  و به توصیه دوستان زل نزنم به نانوا ....

یه لیست کوچولوی خرید هم دارم

اونقدر پراکنده ست که هر کدومش را باید از یه گوشه ای پیدا کنم...

ته لیست نوشتم یه جایزه از طرف فرشته ی دندان... از دیدنش چشمام قلب قلبی میشه

باز یکی از دندونهای مغزبادوم لق شده ، در واقع چهارمین دندونش هست ... و من دوست دارم با بهانه و بی بهانه هدیه های کوچولو بخرم

دوست دارم مهربانی کنم با دلیل و بی دلیل

دوست دارم خوب بودن را ...

دوست دارم اون لبخند قشنگ کوچولوش را وقتی ذوق میکنه



از دیروز هزار بار آهنگ «شروع ناگهان» علیرضا قربانی را گوش دادم

یکی از دوستام برام نوشته بود این آهنگ عالیه، و همون موقع یکی دیگه از دوستام آهنگ را برام فرستاد...

دانلودش کردم و گرفتارش شدم ...

بغضم باز شد و اشکام دست خودم نبود

نمیدونم از این سریالهای خانگی، سریال همگناه را میبینید یا نه، من تکه تکه دیدمش، سریال قشنگیه با یه موضوعی که تکراری نیست

یک قسمت از این آهنگ را اونجا شنیده بودم و دقت نکرده بودم

اما از دیروز این آهنگ بهانه بغضم شده...

برای آقای دکتر هم فرستادمش... نوشتند: ... این آهنگ تمام روحم را خراش داد....

دیگه اینکه یکی از همسایه ها که پدرش را از دست داده بود اومد پیشم برای کاری و اشکاش سرازیر شد و اشک منم درآورد...

خلاصه نمیشه که همش لبخندهای بزرگ بزرگ زد... گاهی هم باید دوتا قطره اشک ریخت و کنارش شکر خدا را به جا آورد

برای تمام داشته ها و نداشته ها

باید از داشته هامون لذت ببریم و برای نداشته هایی که برامون مهم هستند تلاش کنیم

زندگی همین دلخوشی های خرد ریز هست...

هدف های بزرگمون را تعریف کنیم و راه را بدانیم

بعد از مسیر لذت ببریم و دلخوشی های کوچولو را یادمون نره

لحظه ها را نادیده نگیریم

زندگی همین لحظه های کوچولو و دست نیافتنیه... لحظه هایی که تا غفلت کنیم از دست رفتند....

بیرون نرفتنای این روزها... خرید نکردنا... لباسای تکراری... کفشای تکراری... قاب گوشی های کهنه ... اضافه کردن هر روزه به لیست دلخواه مون ... همه اینا میگذرن...

حال خوب را باید به دست آورد




خط اخم

سلام

روزتون خوش رنگ و آب

با سرعت خیلی زیاد به آخر هفته رسیدیم و وقتی امروز صبح چشمام را باز کردم باور اینکه امروز چهارشنبه است برام سخت بود

من یه سری طراحی باید آماده کنم برای مردادماه

یعنی دقیق تر بخوام بگم از اول سال تا مرداد ماه وقت دارم یه سری طرح آماده کنم برای سال تحصیلی بعدی...

سال تحصیلی که همچنان تکلیفش مشخص نیست

منم درگیر روزمرگی شدم و هنر کنم به کارهای روزانه م رسیدگی کنم

ولی باید یه برنامه روزانه بزارم و زیاد از برنامه عقب نمونم

تازه اون اظهار نامه را هم همچنان پر نکردم...


امروز صبح یه کمی دیرتر اومدم

دیشب خیلی خسته رسیدم خونه

دوش گرفتم

آب ماهی ها را عوض کردم

به گلدونها آب دادم

کامواهایی که از کار قبلی باقی مونده بود را مرتب کردم

میل ها و قلابهای بافتنی را یه نظم و سامانی دادم

با پدرجان و مادرجان کلی حرف زدیم

و البته که خیلی خیلی دیر رفتیم تو رختخواب



اونقدر وسط این پست مراجعه کننده داشتم که کلا رشته افکارم پاره شد...

یک کاری را هم با پیک فرستادم برای مشتری

دوتا هم تلفن جواب دادم

ذهنم هم درگیر فندوق کوچولوست که یه کمی حال نداشت و کله سحر رفته دکتر...

خلاصه که بهتره تا خط اخمم سایه ننداخته روی پست ، برم دنبال بقیه روزمرگیها...



پ ن 1: یه کوچولوی مربای زرد آلو برای خودتون بپزید...

یه طعم ترش و شیرین و گس خوبی داره ...

من خیلی خیلی دوستش دارم


پ ن 2: بعضی وقتها

کوتاه کردن ناخن ها

زدن یک  اسپری بدن خوش بوی جدید

باز کردن یک رژ لب خوشرنگ

پوشیدن یک لباس نو

پوشیدن یک جوراب تازه و خوشرنگ

بوییدن ملافه هایی که با شوینده ی خوشبو شسته شدن

تست کردن یه مزه ی جدید

خوردن یه خوردنی با کلی حس نوستالژیک

هدیه دادن و هدیه گرفتن شکلات

یا حتی از همه اینا کوچیکتر و ساده تر... یه لبخند زیبا و ساده ... میتونه کل روز آدم را بسازه...



آتش زده بر دل، تب چشمان سیاهت....

سلام

روزتون زیبا


دیشب وقتی رسیدم خونه ، سریع رفتم سراغ لحاف و بالشت عروسک

مغزبادوم زنگ زد و پرسید چکار میکنی؟

گفتم : سوپرایزه

نمیخواستم تا تمام نشده نشونش بدم

و حوالی ساعت 12 شب تمام شد...

hpx9_untitled-1.jpg


قصد دارم به طور خودجوش عروسک بافی را امتحان کنم

نمونه های خوشگلی دیدم و یکی دو نمونه آموزش هم برای خودم سیو کردم

یه خرگوش گوش دراز...

نیاز به کامواهای مخملی دارم ... دلم رنگ طوسی میخواد

اگه کاموای مورد نظرم را پیدا کنم پروژه بعدی بافت عروسک هست...



اگه از حال ملخ جان بپرسید باید عرض کنم دیگه ندیدمش

احتمالا رفته سرخونه زندگیش و دست از کله کچل ما برداشته ....



تمام دیروز را در حال تایپ همون فیزیک کذایی بودم

طراحی و تایپ همزمان ازم انرژی زیادی میگیره...

امروز صبح که اومدم یه عالمه کار خرده ریز نوشتم تو لیست ...

- دخترعمه جان عکسهای نی نی ش را روی فلش برام فرستاده تا ازشون پرینت های کوچولو کوچولو بگیرم برای دفتر خاطرات نی نی

- خواهرجان تصمیم گرفته یه دست لباس اینترنتی خرید کنه و اینو سپرده به من

- دوست جان یه طراحی کوچولو داره

- اون یکی دوست جان فایل پایان نامه ش را فرستاده فهرست تهیه کنم براش

- یکی دیگه از دوست جان هام یه پاورپوینت کوچولو میخواد با یه موضوع بازاریابی

- پدرجان رسیدگی به دوتا قبض آب را که معلوم نیست قضیه شون چیه سپردن به من

و من ترجیح دادم اول یه کمی تایپ کنم

بعد یه پست بنویسم ...

بعد یکی یکی موارد بالا را تیک بزنم



راستی امروز صبح کاپشنم را از خشکشویی گرفتم

همون که داده بودم رنگش کنن....

یه سرمه ای خوشرنگ

یه نگاه سرسری انداختم بهش و آویزان کردم داخل ماشین

دقیق ندیدم که بخوام توصیه کنم کار خوبی هست یا نه ... بعدا در موردش خواهم گفت...



پ ن 1: آقای دکتر دیروز نوبت دندانپزشکی داشتند

بعدش هم مراسم شوهرخاله ... کلی هم کار و زندگی

دیشب سردرد بدی داشتند و عاشقانه ای نداشتیم ... صبح هم بیدارشون نکردم...

حالا هی بیاین انتقاد کنید تیلوتیلو به آقای دکتر ظلم میکنه

همچین دختر مظلومی هستم من


پ ن 2: اونقدر دلتنگ شدم که هر آهنگی در مورد دوری و دلتنگی میشنوم اشکم سرازیر میشه


پ ن 3: دیروز دوتا از این قابلمه های کوچولو (شیرجوش) را برای بازسازی بردم

مگه خود قابلمه چه قیمتی هست که قیمت بازسازی و رنگ و دسته اینهمه گرون بود؟؟؟؟؟

فکر کنم به زودی باید رو بیاریم به قابلمه های سنگی و سفالی...



مرهم حال دلم باش...

سلام

روزتون پر از موفقیت


روزهای آفتابی و زیبا و گرم را به خنک ترین حالت ممکن سپری کنید

تا جایی که میتونید توی ساعات خیلی گرم کارهای غیرضروری را کنار بگذارید

لباسهای روشن و رنگی رنگی و خنک بپوشید

کفش های تابستانی

بطری آب را هم فراموش نکنید ... بطری خوشگلتون را پر کنید از هر مزه ای که دوست دارید...

تخم شربتی و خاکشیر و چیا هم اگه دوست دارید برای این فصل عالی هستن

دیگه از ضدآفتاب و نقاب هم نگم براتون

خلاصه به جای اینکه هی از گرما و آفتاب گله و گله گزاری کنیم ، از این هوای تابستانی لذت ببریم...



دیروز را میخوام از تقویم روزهام خط بزنم و چیزی در موردش نگم ...

اما وقتی رسیدم بازم جناب ملخ با نیم متر جابجایی منتظرم نشسته بود ...


امروز صبح هم در کمال ناباوری موفق به خرید ماسک شدم ...

باورتون نمیشه نزدیک 15 روز هست به تمام عالم و آدم زنگ زدم و سر زدم ...

عمده فروش بازار که ازش وسیله هامون را میخرم بهم قولش را داده بود ...

عمده فروشی که ازش مواد غذایی میخرم بهم قولش را داده بود ...

دیگه دیشب آقای دکتر بهم گفت دیگه نگرد ، فردا برات پست میکنم ... یا میخوای آخر هفته برات میارم!!!!!!!!!!!!!!!!

منم گفتم : اصلا راضی نیستم برای 100 تا ماسک اینهمه راه تشریف بیارید...

ولی جالب این بود که اول صبح که رفتم داروخانه برای خرید داروهای پدرجان، در کمال ناامیدی موفق شدم ماسک بخرم....!!!!

تا رسیدم تو ماشین این موفقیت را به خودم هزاربار تبریک گفتم و برای آقای دکتر و چندین نفر دیگه پیام دادم که من فعلا ماسک خریدم ... خیلی به خودتون سختی ندید....

البته داروی مادرجان دوباره نایاب شده و حالا از امروز باید به جای ماسک بیفتم دنبال قرص...



پ ن 1: لحاف عروسک بینهایت خوشگل شده

بزارید تکمیلش کنم عکس را براتون همینجا میزارم


پ ن 2: در اون ابعاد کوچیکی که دیروز خونه تکونی داشتم یه عالمه کاغذ و چرک نویس پیدا کردم که امروز با جلدهای هیجان انگیزی آماده شون خواهم کرد

انشاله از اون ها هم عکس میزارم


پ  ن 3: آقای سوپری با مشتریهاش دست نمیده و پاهاشون را میکوبن به هم

بعدش یه مشت تخمه که توی دستش هست را با هم به اشتراک میزارن و تخمه میشکنن....


پ ن 4: زندگی را زیاد سخت نگیریم

این روزها زندگی خودش به خودی خود کمی سخت شده ...




روزهای گرم

سلام

روزهای خردادیتون زیبا

دیگه کم کم بهار رو به آخر رسیده و این روزهای آخر چندان هم آثاری از بهار دیده نمیشه

به ماه های آخر هر فصل که میرسیم یه تلفیق از فصل تازه و کهنه با هم را داریم

و حالا خرداد اونقدر گرم و آفتابیه که بیشتر شبیه تابستانه

ولی شما روزهای آخر بهار را بهارانه زندگی کنید



دیروز یه قسمت کوچولوی دیگه از دفتر را تمیز و مرتب کردم

این کوچولو که میگم یه موقع هایی واقعا کوچولو مثلا در حد نیم متر اونم تازه یک طبقه ....

توی این تمیز کاری دارم تمام چیزهایی که به درد نمیخورن و باید دور ریخته بشن را میریزم دور

و اون چیزهایی که باید تبدیل بشن را تبدیل میکنم مثل همون کاغذها و کنار برگه ها

امروز میرسم به یه قسمت هیجان انگیز

یه قسمت اون زیرمیرها... اون ته مه ها هست که یه کارتن گذاشتم و یه عالمه قاب های خوشگل با طرح و اندازه های مختلف قایم کردم

اون قابها فروشی نیستند

برای خودم کنار گذاشتم... و امروز که برسم اون قسمت حتما یکی از اون قاب ها را برمیدارم و یه عکس دسته جمعی خوشگل چاپ میکنم و یه لحظه ی ناب را قاب میگیرم...



آخ که من با این فوبیای حشره خیلی سخت زندگی میکنم

و دیروز یه ملخ خیلی کوچولو موقع پیاده شدن از ماشین توی پارکینگ دقیقا جلوی پام بود و زل زده بود به من ....

با چه بدبختی پیاده شدم و چطوری با اون همه نان که دستم بود از اون قسمت گذشتم بماند...

صبح که اومدم دیدم ملخ همونجاست و تکون نخورده

این یعنی احتمالا همانجا جان به جان افرین تسلیم کرده بود

ولی مگه برای تیلوتیلو فرقی هم میکنه این حشره زنده است یا مرده؟؟؟؟ و تازه اگه زنده باشه و همون لحظه هوس یه پرش بلند بهش دست بده چی میشه؟؟؟؟

نگم براتون که با چه سختی از در عقب اون سمت ماشین سوار شدم و چه بدبختی کشیدم تا رسیدم به صندلی خودم



پ ن 1: دیشب قبل از رسیدن آقای دکتر خوابم برد

و صبح انگار چیزی توی گلوم سنگینی میکرد...


پ ن 2: مامان جان صبح خیلی زود یکی از بلوزهای نخی م را اتو زده بودن

یکی از مانتوهای رنگ روشنم را هم آماده کرده بودند و یک شلوار هم باهاش برام ست کرده بودن...

مهربونی چه رنگیه؟؟؟

اگه اینا دلگرمیای زندگی نیست پس چیه؟


پ ن 3: داریم شکل آدمهای وسواسی میشیم...

توی نانوایی زل میزنم به آقایی که نان تحویل میده ...

ببینم دست به پول میزنه؟

دستش را به صورتش نزنه؟

دست به کارتخوان میزنه؟

در نهایت اونقدر زیرنظر میگیرمش تا خیالم راحت بشه...

بعد خودم دستام را با ژل ضدعفونی تمیز میکنم و به خودم میگم داری وسواسی میشی...


پ ن 4: رفتم دستکش بخرم

خانم فروشنده ای که دفعه قبلی به خاطر قیمت بهش اعتراض کردم از دیدنم چشماش برق میزنه

میگه چقدر خوب شد اومدین... اون دفعه اشتباه کرده بودم توی قیمت و حق با شما بود...

میگم : مهم نیست گذشته دیگه...

میگه : نه میخوام اضافه پولتون را برگردونم... و اینگونه میشه که بازم خیالم راحت میشه هنوز این دنیا میتونه جای خوبی برای زندگی باشه...


از هر دری سخنی ....

سلام

شنبه تون پر از حال خوب

و این هفته، آغاز روزهای بینظیر زندگیتون


اول این پست یه اخطار بدم به منتقدین نازنینم که این پست پر از خوردنی و گل و گلاب هست

تازه اونم مصور!!!!!



باید از سه شنبه بعدازظهر شروع کنم

فصل فیزیکی باید تایپش را تمام میکردم را تمام کردم و تحویل دادم و یه کمی دیرتر از برنامه از دفتر اومدم بیرون

یک راست رفتم سراغ عمده فروشی و چیزهایی که میخواستم را نداشتن و جز یکی دو قلم بقیه خریدا تیک نخورد

یه سرکوچولو نانوایی

بعدش هم یه راست رفتم کوثرو تقریبا تمام لیست را تیک زدم

اما چقدر با دستکش و ماسک توی این گرما همه چیز سخت شده !!!!

خلاصه که با کلی خرید رسیدم خونه و بعدش هم بشور و بساب و ضدعفونی کن های بعد از خرید که دیگه واقعا حوصله سر بر شده...


چهارشنبه اصلا برای بیداری عجله نکردم و تا لنگ ظهر خوابیدم

اما وقتی بیدار شدم به خودم قول دادم تا وقتی چل تیکه را تمام نکنم دیگه از جام تکون نخورم

این شد که یه سره نشستم تا هفت بعدازظهر ... هلاک شدم ... ولی دیگه تمام شد

3rxs_untitled-1.jpg


البته نیاز به یه خشکشویی حسابی داره تا هم شسته بشه و هم اتو و هم حسابی مرتب و صاف....

(اگه مثل آقای دکتر تصمیم دارین تکه هاش را بشمارین باید خدمتتون عرض کنم که قسمتی از چل تکه الان پشت صندلی هست... و دقیقا 45 تکه شده... )


وقتی تمام شد یه نفس راحت کشیدم و سریع با مامان جان شروع کردیم به تمیز کاری

یه تمیزکاری نه خیلی عمیق

در حد جاروبرقی و تی و گردگیری...

بعدش هم دوتایی کیک پختیم ... یه کیک سیب که قسمت بالای کیک را حسابی پر از کاکائو کردیم

fnv3_untitled-2.jpg

عکس خوشگل و مجلسی نداشتم ... همین را هم دوستم پرسید چکار میکنی که براش گرفتم

باید ببخشید خلاصه..

بعدش هم سریع دسر درست کردم

hkp7_untitled-3.jpg


و دیگه خسته و هلاک به استقبال خواب رفتیم

پنجشنبه خواهرا اومدن اونجا

و باز بساط جوجه کباب داشتیم روی پشت بام...

جای همگی خالی ... عالی بود

با فسقلیا مشغول بودیم و بازی و سروصدا برپا بود... یه جایی مغزبادوم توی اتاق من نشست روی شیشه ی پایینی میزتوالت... و خیلی خدارحمش کرد... شیشه خرد شد و صدای مهیبی داد...

نزدیکای شب بود که خواهرا رفتند

البته مغزبادوم طبق معمول خونه ی ما موند

یه کتابچه رنگ آمیزی هم آورده بود که هردو مشغولش شدیم و کلی بهمون خوش گذشت

صبح جمعه هم یه سری رفتیم باغچه

شاه توت های رسیده را از درخت خوردن یه مزه ی خاصی داره

تا عصر استراحت کردیم و لابلاش با مغزبادوم بازیهای مختلف را تست کردیم

عصر هم مامان جان بساط خمیر و یه مدل پیراشکی را با مغزبادم برپا کردند

نزدیکای غروب بود که خواهر اومد و مغزبادوم را هم برد

از دیشب شروع کردم به بافتن یه لحاف و تشک و بالشت کوچولو برای عروسک مغزبادوم...

و تعطیلات ما اینگونه به پایان رسید




پ ن 1: لابلای این روزها کلی به گل و گیاه ها رسیدگی کردم


پ ن 2: گالری گوشیم را مرتب و منظم کردم و کلی عکس دوست داشتنی پیدا کردم


پ ن 3:  یادداشت های جدید و تازه با سبک تازه برای خودم نوشتم


پ ن 4: با آقای دکتر یه شب خیلی طولانی حرف زدیم و کلی خاطره بازی کردیم ... خندیدیم ... و خودمون را به چالش کشیدیم


پ ن 5: شوهرخاله آقای دکتر به رحمت خدا رفتن


در میانه خرداد

سلام

آخر هفته و تعطیلاتتون پر از اتفاق خوب



دیروز روز پرکار و روی دور تندی بود

تندتند سعی کردم کاری که دستم هست را پیش ببرم

یه کار وقت گیر و نفس گیر که حالا حالاها ادامه داره و انگار توی این چند هفته با هم دیگه اخت شدیم

یه جزوه خیلی سخت و نفس گیر با طراحی متفاوت انجام میدم

و نمیدونم چرا اینهمه برام دوست داشتنی شده ...

خلاصه که کار را با سرعت شروع کردم و همون قدم های کوچولو کوچولو که معجزه میکنند را آغاز کردم

ظهر بعد از ناهار اندازه یکساعت یکی از قفسه های دفتر را مرتب کردم و برگشتم سرکار

یکساعت دوباره کار کردم و دیدم خیلی خسته و هلاکم

این شد که یکساعت خواب ظهرگاهی زیرباد کولری که خیلی هم خنک نمیکنه

وقتی بیدار شدم زنگ زدم به جناب سرویس کار کولرکه جواب ندادند

بعدازظهرم هم با همون جزوه سپری شد

پسربچه ی همسایه برام یه کاسه آش نذری آورد، منم جای آش براش شکلات گذاشتم


gwra_5.jpg


یه مبادله ی مهربانی

آش را هم دست نزدم چون میدونستم خواهرجان خونمون هست

توی راه برگشت به خونه یه سر رفتم مغازه آقای سرویس کار کولر

قرار شد امروز برای تنظیم آب کولر تشریف بیارن

بعد هم که رفتم خونه و تا نیمه شب با فندوق بازی کردیم

اینکه فندوق و مغزبادوم خیلی تفاوت سنی دارن یه خوبی هایی برای من داره ، اینکه خوش گذرونی با هرکدومشون یه مزه خاصی داره

مغزبادوم منو به چالش های تازه میکشه

مجبورم یه عالمه بازی های فکری تازه یاد بگیرم

شطرنج بازی کنم

نقاشی سرچ کنم و نقاشی کشیدن های تازه را تجربه کنم

الگوی عروسک پرینت کنم  و ...

قندوق هم که فعلا فقط شیطنت بچه گانه داره و فقط برام میخنده ...



تازه آخر شب که خواهرجان و فندوق رفتند، من یه سری به گلهای سرسرا زدم ...

هفته ی گذشته با پدرجان یکی از پنجره های سرسرا را توری چسباندیم و پنجره را باز گذاشتیم

کلا هوای سرسرا عوض شده

کاش خیلی گرد و غبار نیاد داخل و منو از کرده خودم پشیمان نکنه

بعدش هم میخواستم آب ماهی ها را عوض کنم که دیدم فندوق جان آبی که برای ماهی ها میزارم کنار تا کلرش از بین بره را توی بازیش ریخته رفته





پ ن 1: آخر هفته را کلا تعطیلم

اگه پست ننوشتم پیشاپیش عذرم را پذیرا باشید


پ ن 2: یه لیست خرید کوچولو برای خونه دارم که انگار از اول صبح ذهنم را مشغول کرده

این روزها همچنان از خرید میترسم


پ ن 3: یکی از اقوام نسبتا نزدیک آقای دکتر فوت کردند


پ ن 4: یکی از دوستام چندتایی فایل کتاب برام فرستاده

صبح اول وقت چشمام قلب قلبی شد





فرفری موی غزل ساز منی

سلام

روزتون خوش و خرم

صبح به زور از خونه دل کندم

فندوق کوچولو کله سحر اومده بود خونمون مهمانی

خواهر میخواست بره آزمایش قند سه مرحله ای بده و فسقل را گذاشته بود و رفته بود

یه کوچولو صبحانه بهش دادم

لباساش را عوض کردم و لباس راحت پوشوندم

و گذاشتمش و اومدم ...

اما دلم تو پیچ و تاب موهای فرفریش گیر کرد و همونجا موند



دیروز بازم یه روز شلوغ را تجربه کردم

پیرو همون خونه تکانی اساسی که در پیش گرفتم هر قسمتی را عمیقا خلوت و مرتب میکنم

مقدار زیادی کناره های برش خورده کاغذ جمع کرده بودم و هی گذاشته بودم روی هم

دیروز دست به کار شدم

برش زدم و چسب کردم (چسب زدن میشه عین دفترچه هایی که از بیرون میخرید و دونه دونه برگه هاش را می کَنید)

مقداریش را هم برش زدم و فنر زدم

یه مقدار مقواهای دور ریز هم جمع کرده بودم که برای دفترچه های تبدیل شدند به جلد

خلاصه یه عالمه دفترچه با سایزهای مختلف درست شد

یه مقداریش را بسته بندی کردم برای آقای دکتر گذاشتم کنار

برای  دوتا از دوستام هم کنار گذاشتم

سهم همسایه ها را هم بردم دادم بهشون استفاده کنند

برای خواهرها هم جداکردم

برای مامان جان و خونه هم بردم

البته هنوز یه عالمه دیگه کاغذ یک رو هم دارم که اونا را هم تبدیل میکنم

دارم ریزریز پیش میرم و قصد دارم کل دفتر را یه بازنگری کلی کنم


یکی دیگه از کارهایی که توی دفتر انجام میدم برای دل خودم و خودم دوستش دارم این هست که هرچقدر عکس منظره و گل و اثار باستانی خوشگل و خوش رنگ و آب و رنگی رنگی میبینم میزنم به یکی از دیوارها

این دیوار پر شده از عکسهایی با سایزهای نه زیاد بزرگ و متوسط

از اماکن تاریخی داخل و خارج کشور بگیر تا دشت ها و صحراهای پر از گل

هرجا از این عکسها ببینم جمع آوری میکنم و میارم میزنم به همین دیوار

یه عالمه از این ها هم جمع کرده بوده که دیروز برش زدم و نصب کردم کنار بقیه ...

64oj_untitled-1.jpg



پ ن 1: در درونم آرامشی جاری شده

از خیلی چیزها گذشتم و به آرامش رسیدم

بعد از گذشتن این آرامش ارمغان بینظیریه....


پ ن 2: یکی از همسایه ها فوت شده بود

صدای شیون و لااله الاالله را شنیدم

نمیدونم کدوم همسایه و چی... پاهام جلو نرفت حتی برم ببینم چه خبره...


پ ن 3: پست قبلی را خوندید؟

نگاه واتوواتو

مدتی هست که وبلاگ « ذهن بی آلایش»  را میخونم

واتوواتوی آشنای خیلی از شماها ست

اما من مدت زیادی نیست که با وبلاگش آشنا شدم

نمیدونم از کدام وبلاگ رسیدم به وبلاگش ولی میدونم به نظرم خیلی خیلی آقای پیچیده و مرموزی هستن

قلم توانایی دارن و از هرچیزی میتونن یه طنز کامل در بیارن

هر بار برای من کامنت گذاشتند ، لبخند روی لبم اومده و از طنزی که از مطالب در میارن خیلی خوشم میاد

رفتم به وبلاگشون سر بزنم که دیدم چند پست با نام « شما از نگاه واتوواتو» دارن

چشمم خورد به اسم خودم و لبخندم پررنگ شد ...

چرا دروغ بگم چند بار قسمت مربوط به خودم را خوندم

چند جای نوشته شون هم بلند بلند خندیدم ...

دوست داشتم شما هم این نظریه را بخونید




برای تیلو تیلو: 

سلام 

رسیدیم ب اولین روز خرداد از سومین ماه اخرین سال قرن . 

خردادتون پر از اتفاقای خوب و قشنگ . 

امسال چون کرونا اومده نتونستم مغز فندوق و بادوم رو بغل کنم 

ولی یاد گرفتیم از دور لذت ببریم . و خدا رو شکر بخاطر همین داده ها .

پستها همیشه اینجوری شروع میشه و کم کم مارو میندازه تو گل و گلدون و باغچه و شاخه ها . اینجوری 

دیروز با پدر رفتیم باغچه . عطر گلهای ورودی سمت راست 

اون گوشه پشت اون نرده (همینقد دقیق) منو مدهوش میکنه . 

اون درخت توت هم ک پدرجان خودش بذرشو کاشته 

حالا ب ثمر نشسته ( ولی تو چشم شماهم نمیکنم) 

فلور باکس ورودی منزلمون تازه گل دادن . وه ک چ زیبا . 

گلدونارو با کمک مغز فندوق جابجا کردم و چندتا گل خریدم ک 

بکارم

بعد خووووب ک تو گلا ورزت داد میره تو لیست خرید و فروشگاه و کوچه و همسایه ها و کلا اجتماعی . 

صبح ک از هوای مطبوع بهاری لذت میبردم اقای همسایمون ک 

همیشه منو دخترم خطاب میکرد فوت کرده بود 

باورم نمیشد و ....این صوبتا 

لیست خرید دستم بود چندتا چیز دیگم خریدم .

فلان چیزم یادم رفت چون مامان تو ماشین بود

و گرمش بود منم ماسک نداشتم 

بعد ک خوب تو اینا تفتت داد دیگه میرسه بخونه .حالا نوبت سروسامون دادن ب خریداس. الکل بزنه و پاک کنه و خشک کنه و بشوره و بعدم بره سراغ هنرهای دستی . چهل تکه مشهور. خلاصه ک سه نفری دورهم روزگاری خوش و خرم دارن شکر خدا . دیگه منفی ترین نوشته هاش یا دزدیده شدن اموالشونه ک جدیدا دزد خورشونم خوب شده و دزدا کیس مناسبی پیدا کردن یا فوت همسایگانه . ک شما اینا رو مثبت ببینید باز . چون وقتی خیلی اوضاع خرابه اثلا نمینویسه و مخاطبا رو رسما ب بشکه میزنه. 

پی نوشت ها تا مورد ۱۱ یا ۱۲ هم میرسن و همیشه از دکتر . دوباره اب و هوا. دوباره گل و گیاها .  دوباره خریدای روزانه ولی این بار ی مدل دیگه رو میگه بهمون . رازهای مگو هم کم ندارن . تنها وبلاگی ک اسمی جز تیلو ازش نمیدانید .


خداوندا : تو یک قدم از ما و چندین قدم از خودت ب خودت واجب کردی. تو رحمتتو بر بندگانت واجب کردی. تیلو اون قدم اولو همیشه بر میداره. تو اونچه ک پشت دلش هست و ب ما نمیگه و ب تو میگه و تو میدونی رو بهش بده. پیشاپیش تشکر میکنم ازت

تو با قلب دیوانه ی من چه کردی؟

سلام

روزتون روشن

روشن و پرنور

مثل همین روزهای بهاری که پیوند خوردن با تابستان و عجیب گرم شدند


دیروز روز شلوغ و پرماجرایی را پشت سرگذاشتم

تا نزدیک ظهر همه چی آروم بود

تایپ کردم

چندتا فایل مرتب کردم و ارسال کردم برای مشتریها

چندتا فایل چک کردم

دوتا مشتری سمج را راه انداختم

اماساعت 12 و نیم پاشدم و شلنگ آب را برداشتم و رفتم سراغ دربهای برقی و سکوریت ... (املاشون را دقیق یادم نمیاد)

یه شستشوی حسابی و البته تا جایی که ممکن بود کم آب

نزدیک یک و نیم کارم تمام شده بود و به یه عالمه شیشه لک شده در خدمتتون بودم

خاک مدتها نبودنم را از در و دیوار شستم اما نیاز به کلی لکه گیری و تمیزکاری هست

بعد هم اومدم داخل و دربها را بستم و تا ساعت سه و نیم نزدیک به نیم متر مربع از داخل دفتر را تمیز و مرتب کردم

همین قدر سریع و فرز

سه و نیم بود که برای ناهار و نماز نیم ساعت وقت گذاشتم و بعدش بدو بدو برگشتم سرکار

نفهمیدم کی ساعت 7 شد

ولی ساعت 7 بود که یهو سیستمم از دنیا رفت ....

آه از نهادم بلند شد ...

شوکه شده بودم

زنگ زدم مستر هورس... (دوستای قدیمی میشناسن مستر هورس را)

یک بار...دوبار... سه بار.. جواب نداد

دوتا شماره دیگه مرکز تعمیرات کامپیوترهم داشتم ولی هیچکدوم جواب ندادند

زنگ زدم باباجان، زیر تیغ جناب دندانپزشک بودند

چاره ای نبود سیستم را گذاشتم توی ماشین تا راهی بشم

جمع جور کردم و درب را بستم که یهو مستر هورس زنگ زد

بعد از سلام و احوال و گله و شکایت از اینکه ماههاست هیچ خبری ازم نیست، موضوع را گفتم ...

گفتم الان خودم را میرسونم

باز سریع برگشتم داخل و ....

تازه این وسط خانواده عمه جان هم اومدم دفترم... یه کاری داشتند که نتونستم انجام بدم

یک کامپیوتر قبلا توی خونه داشتیم که موقع اسباب کشی آوردمش توی انباری دفتر(هرچیز که خوار آید....)

اونم آوردم گذاشتم جلوی دست

مستر هورس اومدن و یه بررسی ...

پاور سوخته بود و پاور اون سیستم به این سیستم میخورد...

یه جابجایی پاور و تمام ....

البته تا برم خونه فکر کنم ساعت 10 بود

پدر دیرتر از من اومدن

دندون درد داشتن

مادرجان هم دستشون درد میکرد

تا بخوابیم از نیمه شب گذشته بود

داشتم با آقای دکتر تلفنی حرف میزدم که دیگه نفهمیدم چی شد....

صبح که بیدار شدم گوشی خاموش زیر دنده م افتاده بود





پ ن 1: ما یه رسمی توی خانواده مون داریم نی نی تازه هرجایی که برای اولین بار میره یه هدیه بهش میدن

بیشتر هم رسم هست که نبات میدن

دیروز که نی نی تازه عمه جان اومد دفتر هیچی جز شکلات کاکائویی تلخ نداشتم

و چقدر ذوق کردند که جای نبات شکلات گرفتند


پ ن 2: باید یه اعترافی بکنم

از دیدن مستر هورس حس خوبی داشتم

از یه جایی به بعد دوستی ها و آدمها شکل تازه ای به خودشون میگیرن

از یه جایی به بعد دنیا شکل عوض میکنه و همه چیز آروم تر میشه

انگار نزدیک شدن به چهل سالگی ارمغانهای زیادی برای آدم داره


پ ن 3: دیروز سالگرد آشناییمون با آقای دکتر بود

اونقدر پست بلند و بالایی توی ذهنم داشتم

سرفرصت حتما اون پست را خواهم نوشت

چند سال گذشته؟

یک عمر؟

سال 1387 با هم آشنا شدیم ...

من طرفدار تو ام ...

سلام

روزتون زیبا

صبح زودتر از هر روز بیدار شدم و یه دوش خنک گرفتم

یه دوش خنک و با کلی رایحه دلپذیر

بعدش هم مربای توت فرنگی خوش عطر مامان پز را با نون سنگک خوردم

یه چای خوشمزه ی خوشرنگ هم !

و همینطوری که کرم میزدم به خودم لبخند زدم

روز نو و هفته نو را با حال نو شروع میکنم

هرچی بود و هرچی گذشت را میزارم توی هفته ای که تمام شد

حالا یه هفته ی تازه با یه روز تازه شروع شده

نقشه های ریز ریز میکشم برای هر روز هفته

کت پاییزیم را که آویزون کردم به رخت آویز میزارم داخل ساک دستی پارچه ای تا ببرم برای خشکشویی...

توی ذهنم میگذره برای اولین بار تست کنم که یه لباسی را که میدم خشکشویی بگم رنگش کنن...

اوندفعه که داشتم لباس تحویل میدادم یه خانمی داشت شلوارش را میداد که رنگش کنن... پس منم اینبار با این کت پاییزی این قصه را امتحان میکنم

مامان جان باز ساک خوردنی و خوراکی برام آماده کردند

از امروز میخوام دوباره صبح تا شب بمونم دفتر

چند ماه شد؟ چند روز؟ اوه مدت زیادیه صبح تا شب دفتر نبودم ...

از امروز استارت میزنم

برای همین تا میرسم دفتر باید کلی خوراکی تو یه وجب یخچال فسقلی جا بدم ...

قصد دارم روزانه یه تایم مشخصی را بزارم برای خونه تکونی و تمیز کاری دفتر

میخوام یه سری دور و برم را حسابی خلوت کنم و اجازه بدم انرژی های تازه بیان داخل...

یه سری خرید تازه هم برای دفتر کردم که هنوز جای مشخصی براشون پیدا نکردم

باید شیشه ها را هم حسابی تمیز کنم

یه سری خرت و پرت را از دور و برم دور کنم

یه سری از کاغذهای اضافی را بریزم دور

یه فنگ شویی حسابی...

به محض اینکه رسیدم دفتر یه پیام فرستادم برای آقای عمده فروشی که خریدای دفتر را ازش میکنم ...

دوتا از اقلامی که نیاز داشتم را اون روز نداشتند و گفتند برات میفرستم ....

یاد آوری کردم که یادشون نره

ازشون سوال کردم ماسک هم دارن که برام یه بسته بفرستند؟؟؟؟ گرفتاری شدیم به خدا...


دوتا پیام یادآوری دیگه هم برای دوتا مشتری فرستادم

چند تا یادداشت کوچولو برای خودم نوشتم

یه نگاهی به دفتر برنامه ها انداختم

آب کولر را باز کردم تا پوشالهاش حسابی خیس بشن ...

راستی گفتم براتون پنجشنبه پدرجان اومدن و زنگ زدن سرویس کار و کولر راه اندازی شد؟

دوتا تعمیر و سرویس کاری ریز دیگه هم داشتیم که به کمک پدرجان خودمون انجام دادیم

عاشق کارهای فنی هستم

الان داشتم خیال بافی میکردم که میتونستم تعمیرکار خوبی بشم...

مثلا تعمیرکار ماشین ، شاید هم تعمیرلوازم خانگی یا مثلا تعمیرکار موبایل... تعمیرکار ماشین های اداری...

از بستن و باز کردن پیچ و مهره ها خیلی خوشم میاد

اونایی که خیلی ساله باهام دوستن شاید یادشون باشه که داداش سال اولی که از خارجستون اومد برام یه پیچگوشتی برقی سوغات آورده بود

یه پیچگوشی باحال با کلی ابزار اضافه

چقدر ذوق کردم اون سال...

انگار هنوز پیرو هفته و شبهای قبلی دارم هذیان میگم

برم برسم به کارهای روزمره ...

تیک زدن کارهای امروز لذت خاص خودش را داره که نمیخوام ازش محروم بشم



پ ن 1: یه مطلب جالب را برام فرستاده بود که بخونم ...

اما یه گوشه ای از مطلب بدجور به تریج قبام برخورد (این اصطلاح را تاحالا شنیده بودید؟)


پ ن 2:از دوستم اطلاعات مربوط به این قصه ی سهام عدالت را میگیرم

چیه این روزها از هر دری سخنی هست

باید به فکر پرکردن اظهار نامه مالیاتی هم باشم

هرکی هراطلاعاتی داره بهم بده


پ ن 3: کمی درهمم... شما ببخشید



شبانه

سلام

شبها را به طور ویژه دوست دارم

این آرامش و رخوت و سکون را

این حس نزدیکی و بی رنگی

سکوت شب 

تاریکی به امید روشنایی و انتظار نور...

زل زده ام به کریستالهای لوستر سقفی اتاقم، تلالو نورهای کم را هم منعکس میکنند و یک جشن بی بدیل روی سقف برپاست...

پنجره را باز کرده ام، کاری که کمتر انجام میدهم، دوست ندارم ذرات گرد و غبار به اتاقم هجوم بیاورند، اما امشب از آن شبهاییست که پنجره را باز کرده ام و پرده اتاقم در باد میرقصد، آزار و رها....

صدای آرام کوچه را میشنوم، صدای خیابان کمی دورتر

گوشیم را بر میدارم و نگاهی به دوربینهای کوچه و پارکینگ و لابی می اندازم، این حس عدم امنیت را از همان زمان جناب دزد در دل دارم که شبها اگر بیدار باشم چندین بار دوربینها را چک میکنم

امروز حال غریبی داشتم

دلم خیلی چیزها میخواست که منطقم هیچکدام را اجابت نمیکرد

من هم خزیدم گوشه ی خانه

در حریم امن 

به آقای دکتر زنگ زدم و توضیح دادم که حال غریبی دارم و میخواهم در لاک تنهایی هایم فرو بروم، ایشون هم شلوغتر از آن بودند که چون و چرا کنند...

چهل تکه ای که چله ی تنبلی  رویش سنگینی میکرد را برداشتم و بدون گوشی و تلویزیون جایی وسط سالن را انتخاب کردم

ماهی های تنگ توی آفتاب نیمروزی میدرخشیدند

هیچ صدایی هم نبود

بافتم و بافتم

آفتاب رفت ، غروب شد

چراغها را روشن کردم

آشغالها را بردم دم در... هوا بینظیر بود..‌. چند لحظه ای این پا و آن پا کردم .... به گلها آب دادم... سری به گلدانهای پارکینگ زدم و بعد دوباره برگشتم سر بافتنی....

نه گوشی

نه تلویزیون

نه هیچ صدای اضافه دیگری...

حالا حال دلم بهتر است

شانه ها و کمرم ، انگشتهای دستم و چشمهایم خسته شده اند، اما حال دلم بهتراست و از خواب خبری نیست...

چند دقیقه کوتاه با آقای دکتر حرف زدم

اما هنوز دلم تنهایی و سکوت و رخوت و سکون میخواهد

نه کتاب میخوانم

نه با پادکستها گوش میدهم

حتی حوصله کتاب نیمه کاره ام را هم ندارم

روی تختم دراز کشیده ام و رویا میبافم

دارم انرژی ذخیره میکنم

میخواهم شنبه ام را متفاوت و پرانرژی و با شور و حال تازه آغاز کنم

کلی طرح و ایده و نقشه تو ی ذهنم دارم

برایتان گفتم که توی نقشه هایم یک جفت کفش ورزشی خوشرنگ و یک بطری آب زیبا برای خودم جایزه گذاشته ام؟

یا در مورد لگو و بازی فکریهایی که این روزها عاشقشان شده ام برایتان نوشته ام؟

از سررسید تازه ای که خریدم چی؟

از معجون بیدمشک و گلاب و دانه چیا؟

از دفتر نقاشی بزرگسال و روان نویسهای رنگی؟

باز بالشتم را پشت و رو میکنم و خنکای پارچه ی کتانی رو بالشتی با بوی نرم کننده تازه ای که مامان جان به ملافه ها زده، روی پوستم حس خوبی ایجاد میکند....

هنوز دارم هذیان میگویم؟

 

پساعید

سلام

روزتون زیبا

بهارتون پر از حال خوب

دیگه خرداد ماه زیبا و دلچسب دست به کار شده و گرما حسابی به اوج رسیده

خرداد چیزی از تابستان کم نداره و آفتاب در پررنگ ترین حالت خودش قرار گرفته

بهتون گفتم که جناب دزد زحمت کشیدند و موتور کولر دفتر ما را به یغما بردند... برای همین داریم به شدت در گرما تبخیر میشیم

احتمال زیاد اول هفته بعدی زنگ بزنم جناب سرویس کار و کولر را راه اندازی کنیم


اول از عید رمضان بگم

روز آخر تمیزکار داشتم و توی ساعات آخر روزه داری حسابی خودم را هلاک و خسته و تشنه کردم

بعدش هم با مامان جان دلمه پیچیدیم

دلمه برگ مو که میخواستیم نصفش را بزاریم برای فردا و دورهمی


شب بیخیال کل دنیای مجازی شدم و برای خودم فیلم دیدم

سرساعت سحر هرشب بیدار شدم

بعد هم خوابیدم و صبح زودتر از هر روز بیدار شدم

دوش گرفتم و یه تیپ قرمز خوشرنگ زدم و یه آرایش کوچولو...

صبحانه را خوردم و چه چسبید اون چای خوشرنگ و عسل ...

بعدش تازه رفتم سروقت گوشی و متوجه شدم که تعدادی از مراجع یکشنبه را عید اعلام نکردند

دیگه کار از کار گذشته بود

قصد داشتم کیک سیب درست کنم و سریع دست به کار شدم ...

عطر سیب و دارچین که پیچید توی آشپزخونه من داشتم توی پیاله های پایه دار دسرهای کاکائویی میریختم

کیک را گذاشتم توی تراس تا خنک بشه و روی دسرهای کاکائویی را با شکلات وخرده بیسکویت تزئین کردم

بعدش تند تند میوه چیدم توی ظرف و دو رنگ شربت درست کردم

سالاد را با مامان جان آماده کردیم و بچه ها از راه رسیدند

پدرجان گوشت و مرغ را به سیخ کشیدند و با دوتا فسقلی و پدرجان و خواهرجانها رفتیم روی پشت بام برای کباب...

یه منتقل ایستاده داریم با بادبزن برقی... بهش میگیم باربیکیو...

بساط آب بازی فسقلیا به راه بود و بساط بگو بخند خواهرا ...

شوهرخواهر همچنان روزه بود و فرار را به قرار ترجیح داد و رفت خونه مادرش...

ما هم بعد از کلی شوخی و خنده سفره ناهار را پهن کردیم

جاتون خالی عالی بود...

عیدهای فسقلیا را هم اسباب بازی خریده بودم و حسابی براشون جذاب بود

تا شب دور هم بودیم

روز بعدش هم مغزبادوم همچنان خونه ما مونده بود و از صبح رفتیم باغچه

یه کمی ترس استفاده از کارواش را داشتم و این شد که ماشین را بردیم باغچه و خودمون شستیمش ...

آب بازی تو گرمای این روزها خیلی میچسبه

یه عالمه گلهای خوشگل چیدیم و از درخت توت خوردیم و برگشتیم خونه

یه تمیزکاری کوچولو و بعدش رفتیم سراغ تراس

باید برای فصل گرما گلهای حساس را از تراس ببریم سرسرا... موتور یکی از اسپلیتها توی تراس هست و ....

خلاصه ساعتها درگیر جابجایی گلدانها بودیم ، پدرجان و مادرجان و مغزبادوم و من ...

در نهایت نتیجه عالی بود

روز بعد از عید هم با پدرجان رفتیم بازار ، خرید برای دفتر کارم ...

البته که با کلی ماسک و دستکش و ژل و ...

از قبل هماهنگ کرده بودیم و در ساعت خیلی خلوت اول صبح رفتیم

خریدها را انجام دادیم و با پدرجان برگشتیم

تا چند جایی سربزنیم و یه سری خرت و پرت سفارش بدیم ظهر شد...

بعد هم وسایل را گذاشتیم و دفتر و پیش به سوی خانه

علت غیبتم هم همین بود...

یه سری از وسایلی که خریدیم باید ضدعفونی بشن

یه سری هم باید یه مدت کنار بمانند

یه سری بسته بندیهاشون باز شد و منتقل شدند توی قفسه ها

امروز هم از صبح زود اومدم دفتر...

آب سرد کن را راه انداختم و یه کمی جمع و جور کردم

بعد هم تخم شربتی و گلاب و آب خنک ریختم توی لیوانم ...




پ ن 1: زندگی را با آرامش دوست دارم و تنش ها را از خودم دور میکنم


پ ن 2: آقای دکتر خوب هستند و همچنان ساعت خواب و بیدار هیچکدوممون طبیعی و درست نشده


پ ن 3: یواشکی ها را دست کم نگیرید

خیلی دلچسب و حال خوب کن هستند

آخرین روز ماه رمضان

سلام

گل و بلبل هستین امروز؟

یه شنبه بین التعطیل،  که اگه قدیما بود هیچکس نمیتونست تیلو را بیاره سرکار...

اما این سال انگار همه چیزش با همه سالها فرق داره

بین التعطیل هم تو این وضعیت خراب کار و کاسبی معنی نداره و باید تمام روزها را تا جایی که امکانش هست بیایم سرکار

باید هوای این درخت را داشته باشم که از پا نیفته ...

بیست سالی هست برای این شغل زحمت کشیدم و نمیخوام با این تندباد آخر قرن حذف بشم ... پس باید تلاش کنم و دست و پای بیشتری بزنم



خب خب دست و جیغ و هورا

رسیدیم به آخرین روز رمضان

البته بعد از اون دست و جیغ و هورا، اشک میاد تو چشمم و میگم چه زود دیر شد..

اما الحمدلله رب العالمین ماه رمضان هم با تمام فراز و فرودش به آخر رسید و از فردا باز میشیم پر از انرژی

کم خوابی و خواب نامنظم رمضان از همه بیشتر به خیلی هامون فشار میاره و نظم زندگی مون را بهم میریزه ...

امیدوارم اثرات این ماه توی شخصیتمون باقی بماند



دیروز جمعه آرومی را گذروندیم

صبح بعد از بیدار شدن یکراست رفتم سراغ تمیز کاری

گفتم تا انرژی دارم یه بشور و بساب اساسی راه بندازم

تا نزدیک 3 بعدازظهر به همین منوال گذشت

بعد هم از یکی از شبکه ها یک فیلم قشنگ دیدم

ساعت 5 هم بیهوش شدم

نزدیک 7 بیدار شدم و یه تایم روحانی برای خودم در نظر گرفتم

بعد هم افطار و ...

یک روز آرام و بی دغدغه...

با آقای دکتر هم لابلای تمام روزمرگیها حرف زدیم و دیروز هر دومون خوش اخلاق بودیم و از هر دری سخنی گفتیم

گاهی باید زندگی را ساده تر از اون چیزی که هست گذروند

بیخیال خیلی چیزها بشیم ...

خیلی از مشکلات را نادیده بگیریم

و ما دیروزمون را همینطوری گذروندیم




پ ن 1:  پدرجان یک دسته بزرگ رز هلندی از باغچه چیدن و برام آوردن خونه

رنگ بندی و اون زیبایی خیره کننده شون آدم را جادو میکنه


پ ن 2: عدد روزهای ندیدن فامیل ها (عمو و عمه ها) از 100 روز هم گذشته

و دلتنگی ها خیلی پررنگ شده

ولی همچنان به قرنطینه ادامه میدیم...


پ ن 3: یک لیست خرید برای دفتر کارم تهیه کرده بودم که تلفنی خرید کنم

داشتم به باباجان میگفتم خریدهای تلفنی در نهایت دلچسب نیستن و اون چیزی که میخوام از آب در نمیان

گفتند این هفته میان کمکم تا یه روز با رعایت موارد بهداشتی دوتایی بریم بازار...


پ ن 4: یه مشکلی داشتم که حرکت آقای دکتر به شدت منو دلگرم کرد...

گاهی چقدر خوبه داشتن کسی که هوای روزگار آدم را داشته باشه...

میدونم خدا همیشه هست و هوای بنده هاش را داره

اما همین خدا بنده هایی را سرراه آدم میزاره که زندگی را زیباتر کنند


خردادی که با عجله از راه رسید

سلام

روز خردادیتون پر از اتفاقای خوب

از اونجایی که امسال هیچی مثل همیشه نیست منم دارم گاه گاهی پنجشنبه ها میام سرکار

کار زیادی ندارم و عملا  کار و کاسبی تعطیل هست

ولی استثنائا یک جزوه دستم هست و در حال طراحی هستم و چون میخوام قبل از عید فطر کار را تحویل بدم امروز اومدم سرکار

خلاصه که پنجشنبه های قشنگ با حس های متفاوت ، تبدیل شده به یکی از روزهای هفته

بدون هیچ چشمداشتی ، بدون هیچ امید خاصی

خرداد ، ته تغاری بهار، از راه رسید

سریع و با عجله

این آخرین سال قرن ، چه عجوله و سبک سر داره میگذره

یه طوری برنامه های همه را به هم ریخته که گویا میخواد کج دهنی ای باشه به تمام پیش بینی ها و برنامه ها و معادلات ما برای زندگی

ولی ما انسانها در کل تاریخ ثابت کردیم که سخت جان تر از تمام حوادث هستیم

ثابت کردیم تا خدا خدایی میکنه، بنده ها موهبت زندگی را هدیه میگیرن و فرصت دارن برای خیالبافی و زندگی




به روزهای آخر رمضان که میرسیم ، حریص تر میشم

انگار وسط یه اقیانوس ایستادم و میخوام با مشت های کوچک یه استخر بزرگ را پر از آب کنم

تندتند ذکر میگم

سحرها زودتر بیدار میشم

دعای سحر را با حال عجیبتری میشنوم

سعی میکنم آیات بیشتری از قرآن بخونم

دل میدم به دعاهای مفاتیح

و حس خوب سحر و افطار برام پررنگ تر میشه ...



دیروز بعد از ساعت کاری راهی مرکز خرید کوثر شدم

دیگه توی لیست خرید چیزی جز بستنی نبود که تیک نخورده باشه و با توجه به اینکه هوا گرم بود و کوثر به ما نزدیک با خودم گفتم برم کوثر...

نمیدونم چی باعث شد یادم بره دستکش دستم کنم

ماسک زده بودم ، اما وقتی توی راه برگشت رسیدم به ماشین تازه یادم اومد دستکش را فراموش کردم

عین آدمهای برق گرفته نمیدونستم چیکار کنم ...

بعد به خودم اومدم ... چت شده دختر جان اینهمه وحشت؟؟؟؟؟؟؟؟؟

سریع ژل ضدعفونی را در آوردم و دستام را حسابی ژل زدم

فکر میکنم این وحشت و حال بد داره در درونم نهادینه میشه و این بد هست

چند مدل بستنی و چند قلم خرده ریز دیگه که توی لیست نبود خریدم و رفتم سمت خونه

فندوق جان خونمون بود

ضدعفونی و شستشو را سپردم به مامان و خواهر

بگذریم که شکلاتها کاملا آب شده بود و کاملا غیرقابل استفاده

سریع دوش گرفتم و فندوق هم خودش را با آب بازی دعوت کرد

باهاش سرگرم بودم تا بعدازظهر

مغزبادوم هم از بعدازظهر بهمون ملحق شد

تا آخر شب فسقلیا اونجا بودند و بازی کردند





پ ن 1: دیشب بهار باز داشت تلاش میکرد برای دلبری

باران ریزریز

هوای خنک و بهشتی

و منی که لابلای گلهای تراس آرومترینم....



پ ن 2: دیروز یادم رفته عینک خواهر را که دادم برای تعمیر تحویل بگیرم

کلی از دست خودم شاکی هستم...

حالا دوباره باید برم اون سمت...



پ ن 3: در اوج خستگی هردومون سکوت کردیم

نه اون حاضر شد ناز منو بخره ، نه من کوتاه اومدم ...

و این شد ماجرای دیشب...

وقتی سحر بیدار شدم پیام خیلی کوتاهش لبخند به لبم آورد...

و دوست داشتن یعنی همین سکوتهای به موقع...