روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

نوشته «باز می‌آیی به کنعان» / ببین حافظ چه مرد خوش‌خیالی‌ست...

سلام

رسما پاییز رو به اتمام هست

داریم میرسیم به زمستان

امیدوارم بعد از شمردن جوجه هاتون حال دلتون خوب باشه و لبخند بزنید

امیدوارم اونقدر خاطره های پاییز 1402 پررنگ بوده باشه که بعدها ازش به خوبی یاد کنید

میدونید این فصل ها میگذرن و هرکدوم زیبایی های خودشون را دارند

دیروز یه مطلبی از یکی از شبکه های تلویزیونی گوش میدادم در مورد سن و سال

میگفت آدم توی دهه پنجم زندگیش بیشترین تاثیر و بیشترین قدرت را داره

چون دیگه از اون خامی در اومده و حسابی تجربه کسب کرده و همچنان قوی و امیدوار هست

و البته ترس از میانسالی و پیری میاد سراغش و این باعث میشه قدر همه چیز را بیشتر بداند و از امکانات بیشترین استفاده را ببره

خلاصه که وقتی داشتم خصوصیات دهه پنجم زندگی را میشندیدم به به این فکر کردم که گاهی آدم اونقدر به زندگی امیدوار و عاشقه که دلش میخواد تک تک لحظه ها را در آغوش بکشه ... اما گاهی هم چنان از همه چیز سیر و بیزاره که حتی نای نفس کشیدن را هم نداره ...

و زندگی همینه

همین بالا و پایین ها

همین اوج و فرود ها

همین تلاطم ها و آرامشها

از من بشنوید ... با تمام غم و غصه ها... با تمام حرفهای دردناکی که الان یه کوه بزرگش ته دل من داره خودنمایی میکنه

با تمام مشکلات که تمامی ندارند... زندگی را زندگی کنید

لحظه ها را غنیمت بدانید

بی بهانه و با بهانه دنبال شادی و شاد کردن و مهربونی باشید ...

الان هم که نزدیک یلدا بهانه ش جوره ...

برای خانواده ما هنوز خاطرات یلدا دردناکه... هنوز اون غصه اونقدر پررنگ هست که قشنگی های سرخ و سبز و سفید یلدا نمیتونه کمرنگش کنه

اما با تمام این اوصاف... حس کردم باید به فکر بچه ها باشیم

حیف هست که یلداهای قشنگ بچگیشون قشنگ نباشه

برای همین هندونه و انارهای رنگی رنگی را درست کردم و چسبوندم به شیشه های سالن

حوصله کادو خریدن نداشتم ... اما برای هرکدومشون یه دفتر نقاشی و یه چسب ماتیکی برداشتم

یه عالمه هم شکلک و تصاویر رنگی رنگی پرینت گرفتم ...

از این کارها دوست دارند

وقتی بیان اونجا دور هم جمع میشن و کاردستی درست میکنن و هرکدومشون یه طوری ذوق میکنه...


قصد دارم چند تایی هم فال حافظ پرینت بگیرم و ببرم

بالاخره که 5شنبه خواهرا میان خونمون

اینطوری باعث میشه حالشون عوض بشه ... 

هرکسی نیت میکنه و یه دونه برمیداره







پ ن 1: دیروز بعدازظهر با پرک جوی دو سر یه مدل کوکی من درآوردی درست کردم

شیره انجیر و خرما و توت بهش زدم و یه کمی گردو و کشمش و دارچین

به نظرم خیلی خیلی بهتر از بیسکویت هست

البته من مدتهاست که بیسکویت و از این قبیل تنقلات نمیخورم ...

ولی به نظرم جایگزین خوبی هست



پ ن 2: دانا باهام قرار گذاشته بود امروز صبح بیاد باشگاه

دیگه خوب میشناسمش

حتی منتظر اومدنش هم نشدم

و نیومد



پ ن 3: از دیجی کالا یه سری قرصهای شوینده توالت فرنگی خریدم

تقریبا 12 روز پیش

همون موقع به نظرم زمان ارسال خیلی طولانی بود ... 12روز...

ولی خریدم

امروز باید میرسید

نصفه شب مسیج واریزی یه قسمتی از پول اومد

نوشته بود که این کالا موجود نیست و پول مرجوع شده ...  و دوتا کالای دیگه ارسال میشه

صبح هم مسیج بعدی اومد ... که اون دوتا کالا هنوز ارسال نشده و 4 روز دیگه ... خودشون پیگیری میکنند و انشاله خرید بعدی بهتر باشه!!!!!

بیخود نیست سعی میکنم هیچوقت ازش چیز میز نخرم...



پ ن 4: یکی از دوستام بهم پیام داده که فلان بلوز که فلان جا پوشیدی را از کجا خریدی

نوشتم اینترنتی خریدم

بعد گفته که لطفا پیچش را بده و فلان ...

چند روز بعد زنگ زده که این پیچ سفارشم را ارسال نکرده و گفته ؟؟؟؟ روز کاری و فلان ..

خب مگه من صاحب پیچم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

میگم : خب عادیه که مثلا یک هفته طول بکشه ... تا بسته بندی کنند و ارسال بشه ...

میگه خب من اینقدر وقت ندارم ... میخوام برم مهمونی!!!!!!!!!!!!!!!

انگار من مسئول لباس مهمونیش هستم

مشخصه اعصاب مصاب ندارم؟

دائما یکسان نباشد حال دوران...

سلام

روزهای آخر آذرماه هست

آخرین سه شنبه آذرماهی

امیدوارم یه خاطره دل انگیز توی همین چند روز براتون به جا بمونه

امیدوارم بعدها از این خاطره به عنوان نقطه عطف زندگیتون یاد کنید

امیدوارم ...

براتون چیزای خوب آرزو میکنم

اینقدر تک تک تون خوب و مهربونید که هر بار کامنت هاتون را میخونم چشمام قلب قلبی میشه

تیلوتیلوی قصه به خودش زمان داده

همیشه که نباید خوب باشیم

همیشه که نباید پر از انرژی و اکتیو باشیم

گاهی همین که خودم را آروم کنم ... همین که روتین زندگیم به آرومی جریان داشته باشه برام کافیه

گاهی باید به خودمون زمان بدیم ...

آروم آروم میناکاری میکنم

و سعی میکنم خیلی توی حال بد غرق نشم ...

زندگی حکمت اوست / زندگی دفتری از خاطره هاست / چند برگی را تو ورق خواهی زد ما بقی را قسمت

سلام

روزتون زیبا 



فصل ها را دوست دارم

روزها را دوست دارم

آفتاب و سایه را دوست دارم

هوای سرد و گرم هرکدوم یه طوری بهم حس خوب میدن

میدونید که عاشق زندگی هستم

میدونید که برای هر لحظه از زندگی ارزش قایلم

اونایی که منو میشناسید میدونید که سعی میکنم زیبایی ها را ببینم

خدا را همیشه نزدیک میبینم

چشمام را باز میکنم و هرطرف سعی میکنم خدا را ببینم ... خلقت زیباش را ببینم

من یه دختر قوی هستم

تمام سعیم را میکنم که بی تفاوت نباشم

برای زندگی ... برای لحظه ها... برای خوب بودن ... برای مهربونی... برای همه چی تلاش میکنم

اما ... این ته پاییز... این روزهای آخر آذر... این هوا ... این ابری بودن ... این آفتاب و سایه ... این بارون زدن ها ...

یه غربت دردناکی ته دلم را زنده میکنه

یه صحنه دردناک این روزها دائم جلوی چشمامه ...

یه غم سوزنده اومده چسبیده ته گلوم ... چنگ میزنه توی سینه ام

لبریز شدم یهو

انگار درد بی پدر شدن توی این روزهایی که شبیه همون روزهاست ... یهو منو آواره کرده

چشمام را میبندم و اون صحنه دردناک توی چشمام روشن میشه ... چشمام را باز میکنم و بازم میبینمش

پر حرفم  و هیچ حرفی ندارم

از آدمهایی مهربونی که دوستم دارن و میخوان بهم دلداری بدن فرار میکنم ...

نمیخوام با کسی حرف بزنم

آقای دکتر سعی میکنه ... ولی من عین یه ماهی لیز از دستاش سُر میخورم...

نمیخوام بشنوم

لبریزم

جا برای کلمات ندارم

حرف تازه نمیخوام

اصلا حرف نمیخوام

یه کلمه ... یه صدا... یه جمله کوتاه ... یهو دلم را آشوب میکنه و چشمه های توی چشمام میجوشه ...

باید بگذره

من بلدم از این روزهای سخت بگذرم

کسی دلواپسم نشه

کسی برام غصه نخوره

من میگذرم

از این لبه ی مرز که بگذرم ... دوباره یادم میاد یه عالمه نعمت ... دوباره شاکر میشم ... دوباره زندگی برام رنگ میگیره

دوباره همه چی معنی پیدا میکنه

ولی باید این چند روز را بگذرونم ...

آروم از کنارم عبور کنید تا چینی نازک تنهاییم ترک برنداره ... بعد خودم با یه لبخند گنده و یه عالمه حال خوب میام سراغتون ...

چقدر مهربونید ...

چقدر دوست داشتنی هستید

چقدر خوبه که هستید

ولی این روزها باید تنها باشم ...

جالبه اصلا دوست ندارم کسی حتی حس کنه توی چه حالی هستم ...

بگذریم ...

میگذره ...

تا دنیا میگذره نباید غصه خورد ...




دیروز خواهر میخواست نذری بپزه ...

عکسش را گذاشتم اینستاگرام

نمیشد عطر زعفران و برنج و کره زعفرانی و مزه شیرین شکر و گلاب را به اشتراک گذاشت...

با مادرجان رفتیم کمکش

مغزبادوم ذوق کرد... قد کشید ...

ناهارمون را برداشتیم و سرظهر رفتیم

بعد هم سرصبر روی کاسه های شله زرد را تزیین کردیم

غنچه های گل محمدی ... زعفران ... خلال بادام ... پودرنارگیل.... دارچین ... 

ته ماجرا با یه حرف مغزبادوم ریختم بهم ...

پر از اشک و بغض شدم ...

خیلی وقته جلوی بقیه گریه نمیکنم

به خاطر خودشون

به خاطر اینکه دوست ندارم گریه کنند...

رسیدم خونه و توی روشویی وقتی داشتم صورتم را میشستم اشک ریختم ...

بعدترش وقتی سجاده نمازم را باز کردم ... دوباره اشکم چکید

بعدتر وقتی داشتم پست اینستا میگذاشتم

بعدتر وقتی ...

وقتی...

سرم که رسید روی بالشت

صدای آقای دکتر را که شنیدم

و ...



صبح بیدار شدم

حالم بهتره

روز تازه ...

رفتم باشگاه و یکساعت از کل جهان جدا شدم

از غصه های دنیا بریدم و رفتم یکساعت ورزش کردم

حالم بهتره ...

خیلی بهترم

این چند روز بگذره بهتر هم میشم ...

نمیخوام هیچی را یادآوری کنم دیگه ... یادآوری چه فایده داره

غصه ها را وقتی تعریف میکنیم باز تازه میشن ... باید بزارم گردو غبار زمان بشینه روی غصه ها

اینطوری کمرنگ میشن

باید کمتر ازشون حرف بزنم 






پ ن 1: عمه جان از باغ خودشون برام نارنگی چیده بود

داده بود پسرعمه و همسرش برامون بیارن

مهربونی گاهی نارنجی رنگ هست...



پ ن 2: مغزبادوم داره برای تمام بچه های کلاسشون کاردستی های نمدی به مناسبت یلدا درست میکنه

مهربونی گاهی قرمز و سبز و سفیدهست ....



پ ن 3: یه کاسه از شله زردها را آوردم برای آقای نانوا

مهربونی گاهی زرد رنگ هست



پ ن 4: مغزبادوم برای خودش جمله های قشنگ نوشته و چسبونده بالاسر تختخوابش...

ازشون عکس گرفتم

میزارم اینستا...

چقدر خوبه خودمون را دوست داشته باشیم

کجا باید برم یه دنیا خاطرت تورو یادم نیاره

سلام

روزتون زیبا

آذرماه قشنگمون آروم آروم داره تمام میشه

و هوا یهویی سرد شد


چهارشنبه رفتم خونه و روزم را به میناکاری و کتاب خوندن گذروندم

صبح پنجشنبه از قبل قرار گذاشته بودیم جمع بشیم خونه خاله جان

دوش گرفتم و آماده شدم

بعدش هم رفتیم دنبال مغزبادوم

خواهرعصر اومد

اونیکی خواهر و فندوق و پسته زودتر رفته بودند

خاله و اطلسی هم قبل ما رسیده بودند

جمع شدیم دور هم و قرار بود تولد دایی سوپرایزانه برگزار بشه

دایی جان اومد و خبر نداشت

کیک آوردیم و کادو و آهنگ ...

ذوق کرد و سوپرایز شد

تا شب دور هم بودیم

البته قرار بود مهمانی یک روز دیگه هم ادامه داشته باشه

اومدیم خونه برای خواب

صبح جمعه بیدار شدیم و صبحانه خوردیم

البته تا آماده شیم و بریم ساعت نزدیک 11 بود

باز دور همی

باز بگو بخند

اما این روزهای نزدیک به سالگرد پدر جان توی هرجمعی باشیم یهو وسط خنده ها... اشکمون در میاد

ناخواسته اشک بقیه را هم در میاریم

یهویی یه خاطره ... یه جمله ... یه اشاره ... ما را پرت میکنه به روزهای سخت 2 سال پیش همین موقع ها...

خلاصه که لابلای کل این دو روز هزار دفعه اشک ریختیم و هزار بار بغضی شدیم

باورش آسون نیست که دو سال هست که پدرم پر کشیده ...

باورش آسون نیست که روزها را بدون پدرجانم سپری میکنم ...

ولی حالا دیگه متوجه شدم زندگی همینه

هممون یاد گرفتیم ... باید قدر لحظه ها را بدانیم

تازه داریم بیشتر هم یاد میگیریم توی لحظه ها زندگی کنیم



پ ن 1 : سعی میکنم آروم باشم

ولی این روزا توی دلم غوغاست


پ ن 2: روز پنجشنبه بارون اومد

رفتیم یه سر به باغچه زدیم ... گلهای نرگس باز شده بودند... بازم نرگس چیدیم


پ ن 3: امروز صبح باشگاه بودم

هنوزم ذوق میکنم که میرم باشگاه


پ ن 4: نان میخوام امروز

نانوایی کنارمون تعطیله... چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

حالا باید برم یه جای دیگه نان بخرم

رنگ ها و نورها

سلام

روزتون زیبا

پاییزتون دلپذیر

لحظه هاتون پر از حال خوب




اگه توی خونه رو به تراس... تا حیاط... پنجره یا درهای شیشه ای بزرگ دارید حتما این کاری که میگم را تست کنید

احتمال اینکه خوشتون بیاد هست

شاید هم فکر کنید مگه خونمون مهد کودک هست؟

ولی اگه مثل تیلوتیلو کودک درونتون هنوز خیلی خیلی شیطون و بلا باشه بهتون خوش میگذره...

جریان این هست که یه سری اشکال کاغذی رنگی رنگی درست کنید و بچسبونید روی شیشه هایی که مجبور نیستید پرده ها را بکشید...

مثلا پروانه های رنگی رنگی با کاغذ رنگی درست کنید... جلمه های با حال برای خودتون بنویسید... شکلهای خندان ... حتی قلبهای بزرگ و کوچیک در رنگهای مختلف... شاید هم هندوانه و انار....

شیشه ها را پاک کنید و برق بندازید

بعد با چسب نواری بچسبونید به شیشه ها... بعدش هم به سادگی جدا میشه و به راحتی تمیز میشه و اثری ازش باقی نمیماند...

من به مقداری هم ربان های رنگی ، پاپیون کردم و بالای بعضی از انارها چسبوندم ... انگار زیباییش بیشتر شده

یعنی وقتی بازی نور و سایه شروع میشه ... دیدن اینهمه رنگ و نور ... دیدن شکلکها و اشکال زیبا... ناخواسته لبخند به لب آدم میاره ...

باور کنید به امتحان کردنش می ارزه...

کل هزینه ش هم چند تا کاغذ رنگی هست...

اگه امتحان کردید برام بنویسید...



دیروز صبح اول با مادرجان رفتیم بانک

یه کار بانکی کوچولو را حل کردیم

بعدش دوتایی رفتیم سمت میدان انقلاب و ماشین را توی پارکینگ کنار سینما ساحل پارک کردیم

بعدش هم قدم زنان رفتیم بازار هنر

اصفهانی ها میدونن توی چهارباغ عباسی یه بازار طلا داریم به اسم بازار هنر

دو سه ساعتی توی بازار هنر بودیم با مادرجان و بعدش اومدیم سمت پارکینگ

توی مسیر بستنی خریدیم و یه جایی وسط برگریزون چهارباغ زیبا نشستیم و حرف زدیم و بستنی خوردیم و لرزیدیم و خندیدیم ...

بعدش اومدیم توی پارکینگ و متوجه شدیم یه نفر زحمت کشیده ماشینش را مالیده به ماشین ما و رنگ یه سمت را حسابی داغون کرده و رفته ...

به مسئول پارکینگ خبر دادم و پرسیدم روندش چیه... فرمودند نمیدونم!!!!!!!!!

ولی هرکدوم اومدن و یه دستی کشیدند روی رنگها و سمت خراشیده شده و رفتند...

زنگ زدم 110 ... گفتند مامور میفرستند و از مسئول پارکینگ بخوایم که دوربین را چک کنند...

به سختی حاضر شدند دوربینها را چک کنند... و بعد هم با بی حوصلگی شروع کردند فیلم را جلو و عقب کردن و در نهایت گفتند اصلا اینجا این اتفاق نیفتاده و ماشینتون همینطوری بوده!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

مامور 110 هم از راه رسید و تا من برسم به مامور داشت با مسئول پارکینگ حرف میزد و بعد با کلی اکراه حاضر شد بیاد یه نگاهی به ماشین بندازه ... و در نهایت گفت این مشخصه که ماله الان نیست و خرده رنگ روی ماشین نیست و ....

گفتم تمام کارکنان این پارکینگ یه دور اومدن و دست کشیدن روی این رنگها و رفتند ... خب معلومه خرده رنگ باقی نماینده ... ولی اگه فیلم ها درست بررسی بشه مشخص میشه... 

آقای مامور 110 فرمودند نظر کارشناسی !!!!! من این هست که این خراشیدگی ماله الان نیست !!!!!!!!!!!!!!!!!!!

 اگه شما شکایتی دارید برید کلانتری فلان و فلان کار را بکنید و فلان تقاضا را ببرید دادسرا و حکم قضایی برای دوربین ها بگیرید و فلان و فلان و فلان ... ولی بازم به نظر من این خراشیدگی ماله اینجا نیست و ...

دیدم ارزش اینهمه دوندگی نداره ... 

اینا رسما دارن به من میگن دروغگو ... انگار من یه آدم کلاش هستم که برای یه خراش روی ماشینش اومده از اینا پول زور بگیره...

به جای اینکه بررسی کنن !!!!!!

پیگیری این ماجرا بیشتر اعصابم را خراب میکرد...

هرکی زده و هرکی رفته و هرکی داره منو اذیت میکنه بالاخره همین انرژی و همین برخورد را از کائنات دریافت میکنه

منم سوار شدم و در حالی که مسئول پارکینگ با وقاحت زیر لب حرفایی میزد ... پول پارکینگ را دادم و اومدم بیرون

یه جایی کنار خیابون ایستادم و آب خوردم و به خودم گفتم این دنیا گرد هست ... حرص نخور... من هنوزم همون آدمی هستم که اگه همچین کاری کنم شماره م را میزارم روی ماشینی که این اتفاق براش افتاده یا می ایستم ... من همونم که هنوز به چارچوبهای خودش پایبنده ... من همونم که هیچ بدی باعث نمیشه که خوبیهام یادم بره ....

نفس عمیق کشیدم و سوار ماشین شدم و با مادرجان اومدیم

دیدیم حالمون خراب شده و اینطوری بریم خونه تا شب حرص الکی میخوریم

اومدیم دفتر و دوتا بشقاب خوشگل میناکاری برداشتم

بعدش هم ناهار خریدیم

رفتیم سمت خونه خاله

اونا هم مثل خودمون دیر ناهار میخورن

3 بود رسیدیم

دور هم ناهارخوردیم و کلا بیخیال ماجراهای لج در آر شدیم و حتی تعریف هم نکردیم

بعد از ناهار چای خوردیم و تا 6 حرف زدیم

بعدش هم بشقاب ها را کادو کردیم و با خاله جان و آلاله رفتیم سمت خونه عموی مامان

خاله جان شیرینی خرید

منم یکی از بشقاب ها را برده بودم برای دخترشون که توی بچگی مربی نقاشی من بود

یکی هم برای خودشون

اونقدر ذوق کردند که گفتنی نیست

دو ساعتی هم اونجا بودیم و بعدش برگشتیم باز خونه خاله

دور هم شام خوردیم و حرف زدیم و تا آخر شب با هم بودیم و برنامه یه دورهمی آخر هفته ای را ریختیم

در نهایت برگشتیم خونه و لالا



صبح هم بدو بدو باشگاه

مروارید جون امروز گرید سختی تمرینات را یک درجه برده بود بالاتر

یعنی واقعا کیف کردم

متوجه شدم همه بچه های باشگاه همین حس را گرفتند و واقعا هممون سرحال شده بودیم

با مربی در این مورد حرف زدیم و قرار شد چون هیچکدوم ورودی جدید نیستیم و هممون آمادگیش را داریم این سه ماه باقیمانده تا عید نوروز را حسابی ورزش کنیم و همینطوری با گرید سخت تر ادامه بدیم...




پ ن 1: سرگیجه دارم از شدت آلودگی هوا


پ ن 2: یه عطر خریدم برای دایی جان

جمعه تولدشه


پ ن 3: حال کار کردن ندارم

میخوام فقط میناکاری کنم....





ذات تو غنی بوده و ما محتاجیم/ محتاج بغیر خود مگردان ما را

سلام

روزتون بخیر

خیر و برکت مهمون لحظه هاتون 

زندگی تون رنگی رنگی و دوست داشتنی

دلتون خوش

و پاییزتون پر از دلخوشی های دلچسب



دیروز سرظهر مادرجان زنگ زدند و گفتند که رفتم فروشگاه نزدیک خونه مرغ بخرم و نداشتند

به جاش برام جگر خریده بودند که برای ناهار بخوریم

گفتم بیام دنبالتون بریم مرکز خرید و مرغ بخریم ؟

که موافق بودند

رفتیم مرکز خرید و در کمال تعجب برای خرید مرغ نوبت میدادند!!!!!!!!!

من در این جغرافیا هزاران بار این صحنه ها را میبینم و باز حیران میشم!!!!

قیمت مرغ گویا توی این مرکز خرید یه تخفیف ویژه داشت و  برای همین هم نوبت داده میشد

خب به طور اتفاقی من رفتم سوال کنم گفتند اینجا صف هست ... ایستادم و شانسی نفر 5 صف بودم

یه برگه نوبت دادند دستم و گفتند با این میتونی مرغ بخری...!!!!
خب تا اینجای ماجرا من بدون هیچ معطلی نفر پنجم بودم و این اصلا چیز عجیبی نبود و خیلی هم خوب بود و البته قیمت مرغ هم تقریبا 15 هزارتومان از چیزی که من خبر داشتم ارزون تر بود...

ولی جالب اینجا بود ... در عرض چند دقیقه یه صف حدود 200 نفری پشت سر ما ایجاد شد ...

نمیدونم اعلام کرده بودند یا چی... من که اتفاقی اول اون صف بودم ... ولی اینکه یه صف در عرض چند دقیقه اینطوری عریض و طویل بشه؟؟؟؟؟؟

گفتند خب ... حالا نوبت دارید ولی باید تشریف ببرین و ساعت 4 بعد ازظهر بیاین برای خرید مرغ...

بیخیال مرغ شدیم و اومدیم یه قمست دیگه فروشگاه و مرغهای بسته بندی را میشد از توی قفسه های گوشت و مرغ بدون نوبت خرید

البته با همون قیمت بیشتر که چیز عجیبی هم نبود

ولی من در عجبم اگه میشه با اون قیمت کمتر داد چرا به وفور در اختیار مردم نمیزارن ؟

چرا اینهمه صف و نوبت و مسخره بازی؟

در نهایت یکی دو قلم خرید کردیم و با مادرجان برگشتیم سمت خونه

یه ناهار خوشمزه خوردیم

بعدش یه کمی لم دادم و کتاب خوندم

بعدش یه قهوه ی پر شیر عصرانه ...

و بقیه بعد ازظهر و شب  را به میناکاری گذروندم ....




پ ن 1: برای دوستم دعا کنید و هرچی انرژی مثبت دارید براش بفرستید

خداوند بهترین ها یا نصیبش کنه


پ ن 2: سریال ترکی اومده جز روزمرگیهامون ... ای داد


پ ن 3: لطفا توی تصوراتتون نوشته های منو با عطر نان بخوانید...


پ ن 4: دوتا از خانم های همسایه همزمان باردار شدند

دیدنشون لبخند به لبم میاره ... نی نی های تازه به کوچه اضافه میشن...

از نمونه زیبایی های زندگی


جهان بی عشق سامانی ندارد

سلام

روزتون زیبا

ته مانده های پاییز را دریابید که داره یواش یواش وقت شمردن جوجه هامون میشه...

دیروز دیدم بهار خانم شیراز رفتن روی برگها قدم میزنن و از خش خش برگها استوری گرفتن ...

یادتون نره حتما با برگهای زرد و سرخ پاییزی عکس بگیرید

یادتون نره توی آرشیوتون پاییز 1402 بی عکس نماند




روزهای شبیه به هم پاییزی با شبهای بلند و کشدار تند تند دارن سپری میشن

وقتی نگاه میکنم حس میکنم هیچ کاری نمیکنم و روزهام را شب میکنم

کسب و کارم که دیگه اصلا شلوغ و پلوغ نیست و در عوض خیلی هم بی سرو صداست

برای همین کمتر میام اینجا

دفتر کارم هم اونقدر سرد و یخ زده ست که اگه تو کوچه بشینیم گرم میشم !!!!!!

در عوض میناکاری هام را گذاشتم روی دور تند

هرچی سفال دارم در میارم و هرچی به ذهنم میرسه نقش میزنم

باید بیشتر برم سراغ نقش های سنتی تر و بته جقه های ایرانی



کتابم را هم آروم آروم میخونم

گاهی دلم میخواد لم بدم توی آفتاب خوشرنگ پاییز و کلمات را مزمزه کنم

این کتابی که مغزبادوم بهم داده یه حس و حال جادویی عجیب داره 

شاید این حس که منو برگردونده به نوجوانی را دوست دارم ... نمیدونم

ولی ازش خوشم میاد

از اینکه نور ماه را پر از جادو میدونه

از اینکه رشته های روشنی که از ستاره ها تا زمین اومده را توی دستش جمع میکنه ...

خلاصه که فعلا با این کلمات اغوا کننده کتاب سرگرمم...




آقای دکتر این روزها هر روز بهم یادآوری میکنند که برم به سمت یه سری آموزشهای جدید !

یادگیری یه سری نرم افزار تازه و ...

و من این روزها اصلا آمادگیش را ندارم

گاهی اونقدر میگه که کلافه میشم ... تعریف میکنه از مزایا میگه ... از اینکه دارم لحظه هام را از دست میدم

گاهی ترغیبم میکنه ... گاهی دعوام میکنه ... گاهی باز تشویقم میکنه ... ولی اثری نداره

آمادگیش را ندارم شاید کلمه درست این هست که حالش را ندارم !

دلم میخواد توی همین رخوتی که شناورم باقی بمونم

البته خیلی هم تنبلانه زندگی نمیکنم ... برنامه دارم

یه عالمه سفارشای خوشگل میناکاری باید تا قبل از عید تحویل بدم

یه سفر هم توی برنامه ریزی های قبل از عیدم یادداشت کردم که باید ببینم با این هزینه های سرسام آور شدنی هست یا نه

دوتا کتاب هم به خودم قول دادم تمام کنم

میبینید ناخواسته دارم جوجه هام را میشمارم ...







پ ن 1: معلم مغزبادوم برای کلاس کار و فناوری ازشون خواسته یه مدل فرشینه ! با کاموا و قلاب درست کنند

اینقدر قشنگ و با سلیقه و سریع این کار را انجام داد که منو متعجب کرد

حالا دیگه مطمئنم یه سری کارها ژنیتکی در درون آدم وجود دارن...



پ ن 2: پسته و فندوق دو تا وروجک تمام عیار شدند

باید اسمشون را بزاریم نابودگران!!!!!

یعنی تو سنی هستند که همه چی را نابود میکنن

کافیه چند دقیقه با یه وسیله ای تنها باشن!!!!!!



پ ن 3: آلاله پیشنهاد سینما داده

چرا من سینما رفتن را دوست ندارم؟

جالب اینکه توی جمع 4 نفرمون ، فقط آلاله میل به سینما رفتن داشت...

ببینم میتونم به دلش راه بیام یا نه؟



پ ن 4: امروز نانوایی کناری تعطیل هست

کوچه در همون سکوت همیشگی فرو رفته !!!!


پ ن 5: هنوز کامنتهای تایید نشده دارم...


پ ن 6: پسرعموجان ... همچنان قهر هستید ... یکماه از اون تولد کذایی گذشته ها...



پاییز حدیث کوچ برگی سرخ است

سلام

روزتون زیبا

پاییزتون دلپذیر

روزهاتون قشنگ

رفتین روی برگهای سرخ و زرد راه برین و از خش خش شون لذت ببرید؟

ما که توی این هوای آلوده گرفتار خونه نشینی شدیم

دیروز فکر میکنم دچار مسمومیت شده بودم ... مسمومیت تنفسی



چهارشنبه حدود ساعت 1 و نیم از دفتر کارم اومدم بیرون

اول از همسایه نان خریدم

بعد به مادرجان زنگ زدم آماده بشن که بریم برای خرید مایحتاج خونه

مادرجان هم به خاله جان زنگ زده بودند

رفتم دنبال مادرجان

بعدش دنبال خاله

بعد هم پیش به سوی مرکز خرید

اول میوه خریدیم

بعدش شیر و ماست و پنیر

بعد هم رفتیم سراغ خرده ریزهای دیگه...

وسایل بهداشتی

شوینده ها

ضدعفونی کننده ها

حبوبات

دونه دونه لیست مادرجان را تیک زدیم و خاله جان هم پا به پای ما خرید کردند

خریدای خودمون را چیدیم توی صندوق عقب و خاله جان را روی صندلی عقب

ساعت 4 گذشته بود که اومدیم بیرون و رفتیم سمت خونه خاله و با اصرار رفتیم اونجا

خاله و مامان با کمک هم ناهار آماده کردند

من و آلاله هم حرف زدیم

بعد از ناهار هم روی مبل حدود نیم ساعتی بیهوش شدم ...

شب زودتر اومدیم خونه

قرار شد برای پنجشنبه خواهرا و خاله همه بیان خونمون

آخر شب یه دسر خوشمزه کاکائویی آماده کردم

یه کمی هم ژله برای فسقلیا

حدود ساعت 2 بیهوش شدیم دیگه

صبح خواهر که میخواسته بود بره دندانپزشکی فندوق و پسته را ساعت 9 گذاشت خونه ما و رفت

من براشون انار و هندوانه پرینت گرفته بودم که با کمک خودشون برش زدیم و چسبوندیم به شیشه ها

کلی ذوق کردند

یه دستور پخت کیک کاکائویی با پرتقال هم از اینستا دیده بودم

که باید اول کره را میریختیم داخل این ماهیتابه های دوطرف... بعد از آب شدن کره شکر اضافه میکردیم و میزاشتیم یه کمی کاراملی بشه و در نهایت پرتقال های ورقه ورقه شده را میچیدیم کامل کف ماهیتابه و مایع کیک شکلاتی یا کاکائویی را میریختیم روی اون پرتقالها...

این را تست کردم و عطرش عالی بود... همه هم خوششون اومد

ارزش یه بار امتحان کردن را داره ... حتما امتحان کنید...

بعد دیگه کم کم یکی یکی بقیه اومدند

دور هم بودیم تا شب

آخر شب که همه رفتند حس کردم سردرد دارم و یه کمی آبریزش...

یه قرص جوشان ویتامین سی خوردم و رفتم توی رختخواب

صبح که بیدار شدم از شدت بیحالی نای تکون خوردن نداشتم

نه دیگه اثری از اون آبریزش بود نه هیچ علایم دیگه ای

فقط سردرد و تهوع و بیحالی خیلی شدید

تمام دیروز را عین آدمهایی که کوه کندن خسته و هلاک بودم و بیهوش ... همش را خوابیدم

فقط موقع ناهار مادرجان بیدارم کردند

بعد عصرانه برام میوه آوردند و بازم خواب....و خواب... خواب...

شب هم زودتر از همیشه رفتم توی رختخواب و بازم بیهوش شدم

ولی صبح زود بیدار شدم و سرحال سرحال بودم ...

دوش گرفتم و آماده شدم و صبحانه خوردم و رفتم باشگاه

باشگاه حالم را خوب میکنه

البته که اولش که شروع کردم یه مقداری سردرد و سرگیجه اذیتم میکرد

و در نهایت عالی اومدم بیرون ...




الان هم نشستم پشت سیستم تا کارهای امروز را مرتب کنم و زودتر برم خونه

برم خونه کتاب بخونم

میناکاری کنم

کتاب نقاشیم را رنگ بزنم

و از زندگی توی آفتاب پاییزی بعد از ظهر خونه مون لذت ببرم...







پ ن 1: زندگی بالا و پایین زیاد داره

سختی ها را بگذرونیم و قسمت های خوبش را پررنگ تر ببینیم



پ ن 2: دلم میخواد هدیه های یلدایی بخرم

اگه میتونید چیزی بهم پیشنهاد بدید توی اینستا بهم پیشنهاد بدید



پ ن 3: نزدیک یلدا که میشه دل آشوبه ها میاد سراغم

دیگه یلدا برام جشن نیست ... یادآوری دردناک روزهای تلخه

ولی میخوام برای فسقلیا ... یلدا قشنگ باشه... شاد باشه ... نمیخوام غم های ما توی خاطره های اونا رسوب کنه

حقشون شادیه

من خودم سالیان زیاد کنار عزیزانم یلداهای شاد تجربه کردم ...

از چی بنویسم؟

سلام

روز پاییزتون بخیر

براتون آسمون آبی و هوای پاک آرزو میکنم

یه نفس پر از اکسیژن

امیدوارم هرجای این جهان که زندگی میکنید حال دلتون خوب باشه

آسمون دلتون آفتابی باشه

مهم نیست پاییز باشه یا بهار... حال دل آدم که خوب باشه شکوفه های صورتی تند تند توی دل آدم شکوفا میشن



دیروز را خونه ماندم

صبح با مادرجان رفتیم باغچه

به کلی تلاش و کوشش موفق شدم چند تایی انار از اون بالابالاها بچیینم

ته مانده های پاییز را جمع میکنم

یه دونه خرمالو هم روی یکی از شاخه ها پیدا کردم و موفق به چیدنش شدم

مادرجان اسفناج و نعنا و گشنیز و شوید و جعفری چیدند

غنیمت های پاییزی را برداشتیم و با یه دونه گل نرگسی که باز شده بودیم رفتیم سرمزار پدرجان

یه انار و گل نرگس را گذاشتیم روی سنگ سیاه و سرد...

گلها را آبیاری کردم

بعد هم اومدیم خونه

بقیه روز را کتاب خوندم و میناکاری کردم

من خونه موندن را هم دوست دارم

گاهی دوست دارم صبح بیدار شم دوش بگیرم و نیام از خونه بیرون

دستگاه بخور سرد را روشن کنم

گلها را آبیاری کنم

کتابم را بزارم کنار دستم ... گاهی توی آفتاب پاییزی لم بدم و کتاب بخونم

و گاهی هم میناکاری کنم و خیال ببافم



خواب بودم حوالی ساعت 5 و نیم صبح که متوجه شدم موبایلم زنگ میخوره

همسایه طبقه 2 بود

هنوز هوشیار نبودم که گوشی را برداشتم و گفت که یه ماشین مشکوک جلوی در پارکینگ هست و اون میخواد بره سرکار

گفتم الان لباس میپوشم میام پایین

گفت نه ... خطرناکه ... نیا

فقط در جریان باش

ازش خواستم حالا که پایین هست زنگ بزنه به 110

خودم هم دوربینها را باز کردم و دیگه خوابم نبرد

صبح دوش گرفتم و صبحانه خوردم و چک کردیم دیدم هنوز ماشین همونجا جلوی در پارکینگ هست

اومدم پایین و به محض باز کردن در با نیروی 110 مواجه شدم

گفتند ماشین دزدی هست و دیشب جناب دزد آورده اینجا رها کرده و رفته ...

گفتند میشه دوربینها را چک کنید... گفتم فعلا که دارم میرم باشگاه

بدو بدو رفتم باشگاه و یه عالمه انرژی گرفتم

بعدش هم اومدم و نشستم پشت سیستم

باید یه مقداری رنگ برای میناکاری بردارم و برم خونه

یه کمی هم خرید داریم

توی روزهای آلوده سعی کردیم اصلا بیرون نریم و دیگه یواش یواش خوردنیهامون ته کشیده ...






پ ن 1: دفتر کارم سرد هست و هنوز بخاری را روشن نکردم


پ ن 2: آقای نانوا دوتا نان خشک برام آورد

بوی گندم منو برد تا مزرعه های طلایی

عطر نان ... بوی زندگیه...


پ ن 3: یه عالمه سوال امتحانی باید تایپ کنم

رسیدیم به امتحانات؟؟؟؟؟

ای بابا...

عمرمون چقدر تند تند میگذره


من اینجا در میان روشنی‌ها مانده‌ام تنها

سلام

روزتون زیبا

پاییزتون دل انگیز

مراقب سلامتیتون باشید

اصفهان که هوا خیلی خیلی آلوده ست



تک تک تون مهربونید

اینهمه کامنت و پیام محبت آمیز واقعا اشکم را درآورد

از اینکه اینهمه بهم لطف دارید سپاسگزارم

اما هیچکدوم از کامنتها را تایید نکردم ... همه را خوندم ... ولی باید بشینیم  دونه دونه سرصبر مزمزه شون کنم ... یکی یکی جواب بدم ... به دلم بچسبه ... بعد تایید کنم

33 تا کامنت دریافت کردم برای یه پست که همش پر از محبت و مهربونی و لطف شماهاست....



شنبه زودتر از سرکار رفتم خونه

دستگاه بخور سرد را گذاشتم توی سالن

یه قهوه خوشمزه و یه معجون خوشمزه تر درست کردم و گذاشتم کنار دستم

و میناکاری را شروع کردم



دیروز هم اصلا نیومدم سرکار

صبح دیرتر از همیشه بیدار شدم

اتاقم را مرتب کردم

سرویس بهداشتی را شستم

دوش گرفتم

سرصبر با مادرجان صبحانه خوردم

بعدش میناکاری کردم

ساعت 2 هم ناهارمون را برداشتیم و قابلمه زیر بغل رفتیم خونه خاله

تا شب هم موندیم همونجا

البته سفال و سیاه قلم با خودم برده بودم و طرح کشیدم



امروز صبح هم علیرغم اینکه به شدت سرگیجه داشتم و هوا خیلی خیلی آلوده بود رفتم باشگاه

بعدش هم اومدم سرکار

یه ست از سفره های هفت سین میناکاری شده باقی مانده بود که یه مشتری عاشقش شد و برد که شب یلدا را باهاش سنتی و بینظیر برگزار کنه...






پ ن 1: عطر نان توی کوچه پیچیده و به تک تک مراجعینم میگم برای حمایت از نانوایی کناری نان بخرید...


پ ن 2: دلم میخواد یه مدت از این هوای آلوده دور بشم


پ ن 3: للی داره تک تک تمام وسایل و چیزهای موجود توی مغازشون را میفروشه...




آنچه در من نهفته دریایی ست ....کی توان نهفتنم باشد

سلام

روزتون بخیر

خیلی خیلی مراقب سلامتیتون باشید

هوای اصفهان که به شدت آلوده ست

البته دو روز گذشته آلوده تر هم بود ... امروز هم آلوده ست

مدارس و دانشگاهها تعطیله

میخواستم منم صبح از خونه نیام بیرون ... ولی باشگاه تعطیل نبود...

میدونم توصیه های سلامتی برای این روزها و این هوا را بهتر از من بلد هستید ... رعایت کنید

هیچی مثل سلامتی ارزشمند و مهم نیست ...



پنجشنبه صبح اون آقایی که پیش پیش پول هارد دوربین را ازم گرفته بود بالاخره بعد از یه عالمه بد قولی اومد و چک کرد و مشکل اصلا از هارد نبود

یعنی من واقعا در بی مسئولیتی این مدل آدمها ماندم...

یه آداپتور عوض کرد و تنظیمات دستگاه را چک کرد و چهارصد هزارتومان وجه رایج مملکت را گرفت

بعد هم فرمودند 20 روز بعد پول هارد را میریزم به حسابتون!!!!!

البته که با لبخند گفتم ولی شما وقتی میخواستید برای من هارد بخرید پولش را اول گرفتید ...

فرمودند : بله... و لبخند و تمام ...

واقعا چی بگم ؟؟؟؟



برای ظهر خواهر و فندوق و پسته اومدن خونمون

خاله و آلاله هم اومدند

مغزبادوم و اون یکی خواهر بعد از ظهر اومدند

دور هم بودیم و بالاخره روزمون را سپری کردیم

خواهرجان بعد از مدتها که سعی داشت منو متقاعد کنه برای بوتاکس زدن ... بالاخره موفق شد

قرار شد این هفته برام نوبت بگیره

واقعا از این مدل کارها خوشم نمیاد ولی چه کنم که اونقدر گفت و گفت و گفت تا متقاعد شدم

من مدتهاست برای سلامتی پوستم کلاژن مصرف میکنم

یادمه همینجا به شماها هم توصیه کردم

روتین پوستی و رسیدگی به پوست هم دارم 

ضدآفتاب و آبرسان و .... جز روزمرگیم هست و بهش اهمیت میدم

این مدل کارهای رسیدگی بهداشتی را دوست دارم ... ولی از بوتاکس و ژل و ... خوشم نمیاد...

ولی بهرحال متقاعد شدم و رضایت دادم و قرار شده انجام بدم ... ببینم چی میشه

بالاخره این خط اخم را باید یه فکری به حالش کرد...


جمعه صبح هم با مادرجان رفتیم باغچه

من ته مونده های انارهای پاییزی را به سختی و مشقت از درخت چیدم

مادرجان هم اسفناج و گشنیز و جعفری و شوید از باغچه چیدن

بعدش هم شاهی و تربچه..

توی مسیر برگشت هم رفتیم سرمزار پدرجان

شمعدانی ها غرق گل بودند...

نازها هم اونقدر سرسبز و زیبا شدند که گفتنی نیست

گلها را آبیاری کردیم و اومدیم سمت خونه

بعدازظهر هم یه سری زدیم به دایی جان

البته همراه آلاله و خاله

برگشتم خونه و بساط میناکاری را پهن کردم گوشه سالن

یه زیر انداز پهن میکنم یه جایی که روزهای پاییزی آفتاب پهن میشه همونجا...

بعدش هم شروع کردم به کشیدن نقش شهر قصه ، روی فنجون ها

به این مدل کار میگن مینای هفت رنگ... و مثل مینای سنتی نیست و یه کمی متفاوته...

اما تابستون که برای دوست داداش جان از این مدل فنجون درست کردم خیلی بازخورد های خوبی گرفتم و دیدم همه از این مدل خوششون اومد

این شد که تصمیم گرفتم یه چند تایی فنجان و پیش دستی با این طرح بزنم

آخر شب دوش گرفتم و تا از حمام بیام آقای دکتر بیهوش شده بودند

دیروز یه کلاس آموزشی داشتند و کلی جزوه و یادداشت نوشته بودند و حسابی خسته بودند

بیدارشون کردم و اونقدر خوابالو حرف زدند که دلم نیومد...

یه کمی با یه دوست چت کردیم ... و بعدش بیهوش شدم ...









یهویی کلمات از سر انگشتام جاری شدند...

یهویی بغضم ترکید

یهو ...

اگه ادامه مطلب را نخونید چیزی از دست نمیدید ...

غم ها را نباید گفت ... نباید نوشت ... نباید نشر داد

ولی گاهی باید یادمون باشه که زندگی غم و شادی توامان هست ...

هرچند بعد از رفتن یکی از عزیزای زندگیمون میفهمیم خوشبختی واقعی همون روزایی بوده که ما اصلا این درد را نمیشناختیم ...

تا یه عزیز خیلی نزدیک را از دست ندیم این تجربه را به دست نمیاریم ... و اگه شما یکی از کسایی هستید که اینو تجربه نکردید مطمئن باشید یکی از خوشبخترین آدمهای جهان هستید با وجود تمام مشکلات و غصه ها و دردهاتون ...


  ادامه مطلب ...

ای روح بخش بی‌بدل وی لذت علم و عمل...

سلام

روز آذرماهیتون زیبا

روز آذرماهیتون بخیر و شادی

روز آذرماهیتون پر از خاطرات دلنشین



دیروز صبح با مادرجان اومدم دفتر

ساعت نزدیک 12 بود که آلاله و خاله اومدند اینجا

اولش با هم رفتیم سمت یه طلا فروشی نزدیک

راستش را بخواین شاید اصلا یادتون نباشه که من ماهها پیش گوشم را برای بار چهارم سوراخ زدم ... اون بالای لاله ی گوش... اونجایی که مثل غضروف هست

بعد اوایل ماجرا مشکلی باهاش نداشتم

بعدتر یواش یواش شروع کردم اذیتم کردن... به خصوص موقع خوابیدن

ولی چون خوشگل هست نمیتونم از خیرش بگذرم

یه جفت از این گوشواره های به اصطلاح «میخی» طلا جایگزین اون گوشواره ی استیل که باهاش گوشم را سوراخ کرده بودم کردم

ولی حالا بعد از گذشت یه عالمه مدت یهویی درد خیلی شدید شد نمیدونم چرا عفونت کرد و منم بهش بی توجهی کردم

یهو متوجه شدم التهاب شدید نیست ولی گوشم کبود شده و بافتش تغییر رنگ داده و دردش هم شدید شده تا حدی که دیگه حتی وقتی میخوام با گوشی صحبت کنم آزرده میشم

خلاصه که دیروز با خاله و آلاله و مامان رفتیم که ببینم یه گوشواره راحت تر و بی دردسرتر برای این گوش پر دردسر پیدا میکنیم یا نه

که البته هیچی هم پیدا نکردم

از همون سمت رفتیم ناژوان و چشممون را به جمال رودخانه زاینده رود روشن کردیم ... البته بازم رفته بودیم ... ولی وسط هفته بود و خلوت

رفتیم ته ناژوان ماشین را پارک کردیم و قدم زنان یه مسیری را سپری کردیم و یه عالمه عکس پاییزی خوشگل گرفتیم

بعدش هم به پیشنهاد خاله و مامان رفتیم یه معجون خوشمزه خوردیم

مامان و خاله را جلوی خونه خاله اینا پیاده کردیم و با آلاله دوتایی ماشین را بردیم معاینه فنی!!!!

جالب این بود که هیچکس توی نوبت نبود... خلوت ... ما هم بدون نوبت قبلی رفته بودیم

وارد شدیم و پشت سر ما یهویی شلوغ شد و یه صف عریض و طویل راه افتاد

کار زمان بری هم نبود ... خیلی ساده و سریع انجام شد و برگه را تحویل گرفتیم و اومدیم دوباره سمت خونه خاله

مادرجان و خاله ، برامون کتلت درست کرده بودند که با ترشی خوشمزه ی خاله جان خوردیم

بعد از ناهار جلوی تلویزیون بیهوش شدم و یکساعتی خوابیدم

بعد بیدار شدیم و نشستیم دور هم

شام هم اونجا بودیم

ساعت ده و نیم بود که اومدیم خونه

گوشواره ها را از گوشم درآوردم و یه جفت گوشواره زنجیری سبک (از این به اصطلاح بخیه ها) گوشم کردم و به گوشم پماد زدم و آماده خواب شدم





حالا یه چیزی تعریف کنم شاید شماها هم تجربه ای داشته باشید مشابه و یا از تجربه من استفاده کنید

مشکل بوی دهان دارم شرمنده البته

خب سعی میکنم دائم مسواک بزنم ... دهان شویه استفاده میکنم ...

از این قرصهای بوگیر دهان داداش برام آورده

یه مدل اسپری دهان داداش جان برام آورده

نخ دندان

و .. هرکاری که فکر کنید

شکلاتهای مختلف مکیدنی و .. و ... و ..

خلاصه که دیگه از دستش کلافه شدم

میدونید که خیلی سخت میرم دکتر و با شرمندگی بسیار رابطه م با کادر درمان خوب نیست ...

به خواهرجان گفتم خسته شدم از این بوی دهان ... گفت خودت حساسی و بو نمیده و فلان ...

گفتم حتی اگه حساسیت زیادی من هم هست یه راه درمانی براش پیدا کن... خواهرم برعکس من رابطه ش با کادر درمان عالیه ...

یه مشاوره اینترنتی وقت رزرو کرده بود و سوالات را همزمان ازم پرسید

آیا دندان خراب داری؟

آیا از نخ دندان استفاده میکنی؟

آیا ناراحتی معده یا گوارشی داری؟

و بعد سوالات جزئی تر مثل همون دهانشویه و آب نمک و فلان و فلان

در نهایت خانم دکتر از «لاکتوگام» یک دوره باید استفاده کنین که یک پروبیوتیک مخصوص دهان هست و برای مشکل شما مناسب هست

منم سریع رفتم داروخانه و خریدم

یک قرص مکیدنی هست که 10 عدد در یک بسته هست و قبل از خواب استفاده میشه

البته به توصیه آقای دکتر دارم یه دوره چند روزه هم مترونیدازول مصرف میکنم

ببینم اثرش چطوریاست بهتون میگم

البته شاید واقعا من زیادی حساس باشم... ولی بهرحال این موضوع کوچیکی نیست ... و اگه تجربه ای در این مورد دارید لطفا بهم بگید

ضمن اینکه حس میکنم وقتی حرص بخورم این موضوع به شدت تشدید میشه





یه کمی توصیه های تیلوتیلویی هم بکنم

که البته حق میدم بهم غر بزنید و بگید توصیه نکن ... نصیحت نکن

اصلا حق میدم این قسمت را نخونید

ولی من دوست دارم بگم ... شاید بعضی ها هم دوست داشته باشن بخونن!!!!!

اول اینکه از خوردن انار و خرمالو غافل نشید

من خودم همین الان که دارم پست مینویسم یه ظرف بزرگ انار گذاشتم کنار دستم و قاشق قاشق انار ملس و خوشمزه میخورم

توی فصلهایی که هوا سردتر هست یادمون میره به اندازه کافی آب و مایعات بنوشیم و این برای سلامتیمون خوب نیست

پس لطفا حواستون به نوشیدنی ها باشه

دمنوش های خوشمزه درست کنید ... عطر سیب و به و دارچین و هرمزه ای که دوست دارید به خودتون هدیه بدید

عسل بریزید توی دمنوشهاتون

خرما بخورید ...

و مثل من از خوردن شکر پرهیز کنید... نه صرفا خوده شکر ... هر شیرینی غیر طبیعی

و بعد با پوست دست و پاهاتون مهربون باشید و مرطوب کننده را فراموش نکنید

و البته که ضد آفتاب را اصلا یادتون نره ...

توی عصر و شبهای بلند پاییزی، وقتی لم دادید روی صندلی محبوبتون ... 

یه ماسک شیر و عسل درست کنید و بزنید به صورتتون و چشماتون را ببندید و توی رویاهاتون غرق بشید

گاهی هم بخور بابونه بدید به پوست قشنگتون

و یادتون باشه کسی که با خودش مهربون هست و خودش را دوست داره بهترین دوست و رفیق برای بقیه ست....

لباسای خوشگل پاییز و زمستونی تون بپوشید و از پوشیدن بوت و چکمه و دستکش لذت ببرید

کلاه و شال و اکسسوریهای زمستونی را دست کم نگیرید که برای روحیه تون معجزه میکنن...





پ ن 1: عطر نان پیچیده تو کوچه


پ ن 2: باید کتاب بخونم


پ ن 3: باید میناکاری را شروع کنم


پ ن 4: باید بافتنی کنم


پ ن 5: ولی فعلا توی شبهای بلند پاییزی- فقط و فقط ... کتاب نقاشی که مغزبادوم بهم هدیه داده را رنگ میکنم

مداد رنگیهام را میزارم کنار دستم و فرو میرم توی رویا

یک روز آذرماهی...

سلام

روزتون زیبا

پاییزتون دلپذیر

آذرماهتون پر از حال و احوال خوب




حالا اونقدر از عطر نان براتون میگم که بگردین یه خونه و شرکت کنار نانوایی برای خودتون پیدا کنید

یا یه نانوا پیدا کنید و ازش بخواین در همسایگیتون نانوایی بزنه

رفت و آمد کوچه به ناگاه چندین برابر شده

این خوبه...

اون سکوت و سکون از کوچه رفته

میشه بگیم این برکت نان هست؟

صبح که میام عطر نان پیچیده توی کل کوچه ... انگار بوی زندگی میده

یه عالمه هم گل کاشته که عکسش را براتون گذاشتم

تازه امروز که رسیدم کل پیاده رو را آبپاشی کرده بود و گلها را آبیاری ... آفتاب پاییزی هم سرک کشیده بود روی گلها

و این منظره .. این بازی نور و سایه ... این همه هیاهوی خاموش جهان ... کافیه برای مست کردن آدمی که چشماش دنبال زیبایی ها میگرده




من هنوز مست و ملنگم ...

دائم دارم فیلم هایی که توی مشهد گرفتیم را نگاه میکنم

عکسهایی که توی سفر به دیار حضرت یار گرفتم را ...

و .. و ...

یه جایی ... نزدیک باب الرضا ... ایستاده وسط صحن بزرگ... شب هست و آرامش و یه عالمه خلوتی بی پایان ...

چراغهای ریز که دارن چشمک میزنن... باز انگار کل جهان مال من شده ...

داره پیامک مینویسه ... من با دوربین دورش میچرخم و باهاش حرف میزنم و اون بدون اینکه بدونه ازش فیلم میگیرم با سر جواب میده ... 

دورش میچرخم و میخندم ... میگه شیطنت نکن ... اینجا جاش نیست ...

میخندم و میگم همینجا جاشه ...هرجای این جهان که تو هستی و من هستم و خدا فرصت داده ...

میخنده و سرش را میاره بالا ....

هزار بار فیلم را نگاه میکنم ... هزار بار لبخندم پررنگ میشه ...

دوست داشتن از چه جنسیه... درد و درمان در کنار هم ...

دوست داشتن شیرینه ولی عاشقی... امان از عاشقی... عاشقی دردناکه ... عاشقی دردسر زیاد داره ... درد زیاد داره ... یه رنج بی پایانه




دیشب مغزبادوم و خواهر اومدند یه سری بهمون زدند

خواهر عصرها میره باشگاه

با مغزبادوم حرف میزنیم و سربه سر هم میزاریم ... انگار کنارش نوجوان میشم ...

یکساعتی ماندند و بعد رفتند



صبح رفتم باشگاه

پر از انرژی شدم ...

ماه ششم را شروع کردم یعنی برای ششمین دوره یکماه ثبت نام کردم

مربیم را خیلی خیلی دوست دارم ... با علاقه کار میکنه و بهمون انرژی میده

بعضی روزا از راه که میرم بغلش میکنم ... میبوسمش و بهش میگم میدونی کنارت خیلی بهمون خوش میگذره ...

واقعا خوش میگذره

واقعا اون یکساعت به هیچی فکر نمیکنیم

گاهی صدای موزیک زیاده و حرکات ریتمیک

گاهی صدای موزیک را قطع میکنه و حرکات قدرتی میده با دقت و دقیق

گاهی مجبورمون میکنه تمرکز کنیم

آخرآخر هم 5 دقیقه ای حرکات کششی

همه را دوست دارم

یه روزایی با توپ ورزش میکنیم ... یه روزایی حرکات با چوب هست ... یه روزایی وزنه ... یه روزایی دیسک

گاهی زیر انداز را پهن میکنیم و دراز میکشیم و حرکاتی که میگه را انجام میدیم...

باشگاه را دوست دارم

اون یکساعت اصلا جز عمرمون نیست ... از بس پر از حال خوب هست

بیمه ورزشی نشده بودم ... نمیدونم بهم گفته بودند یا یادشون رفته بود... شایدم گفتند و من یادم رفته

بهر حال امروز پولش را دادم برای یکسال

دلم میخواد ورزش را رها نکنم

این سه ساعت در هفته را حتما دنبال کنم

خودم توی حرکات روزمره م تغییرات بدنی را حس میکنم ...





پ ن 1: امروز میخوایم بریم خونه دانا

به للی گفتم من کیک میخرم

یه فنجان نعلبکی و یه قاب کوچولو از میناکاری هام را هم برداشتم

دوتا اسباب بازی کوچولو هم برای بچه هاش...



پ ن 2: للی داره لوازم مغازه ش را میفروشه

میخواد مغازه را ببنده

داره به مهاجرت فکر میکنه و شروع کرده به انجام کارها با روند تند....

عکس قفسه ها و دستگاه زیراکس و یه سری از لوازمش را میفرستم برای آقای دکتر...

دلم میخواد بهش کمک کنم ... ولی گویا کاری از دستم برنمیاد



پ ن 3: دیروز وقتی رسیدم جلوی پارکینگ خونه - دیدم در خونه بغلی که در حال ساختمان هستند بازه و هیچکس نیست

رفتم یه نگاهی انداختم و دیدم قفل در را شکستند

زنگ زدم به صاحب خونه و جریان را براش گفتم

شب یه مسیج بلند و بالای تشکر برام فرستاده بود که حواسم به اطرافم هست ...




پ ن 4: کتاب رنگ آمیزی که مغزبادوم برای تولدم آورده را رنگ میکنم و توی خیالم فرو میرم

باید عکساش را براتون بفرستم



پ ن 5: چون بازم ازم میپرسید یه بار دیگه آدرس اینستاگرامم را اینجا مینویسم

گاهی که یادم میره عکس چیزی را بزارم و دوست دارید که ببینیدش بهم یادآوری کنید

@tilotilomaniya1402

بعد از یک غیبت طولانی ... سلاااااااام

سلام به همه دوستای خوبم

سلام من را با عطر نان بخوانید ...

امیدوارم روزگارتون گرم و دلتون پر از امید باشه


یه مدت زیادی هست که نشده بیام و بنویسم

شاید تنبلی میکنم که با گوشی پست نمیزارم

ولی پست را باید بیام اینجا - بشینم پشت سیستم و تند تند و یه نفس تایپ کنم

اونقدر تند تند که انگار دارم رو در رو باهاتون حرف میزنم



از سه شنبه صبح روز تولدم دیگه نشده براتون بنویسم

تا اونجایی گفتم که روز قبل از تولدم توسط خاله ها و خواهرا سورپرایز شدم

اما روز بعدش بعد از نوشتن پست ... للی و دانا اومدن و با یه کیک خوشگل سبز رنگ و کادو منو سورپرایز کردند

یعنی برق خوشحالی توی چشمام بود که عمه و شوهر عمه زنگ زدند و گفتند یه کار تایپی دارن

نمیخواستم لحظه ای از حضور دوستام را از دست بدم برای همین گفتم امروز نمیتونم

اما چند دقیقه بعد دیدم اونا هم با یه کیک قرمز خوشگل توی دستاشون اومدند که سورپرایزم کنند...

یعنی خیلی خودم را کنترل کردم که اشک نریختم از اینهمه مهربونی که در اطرافم هست ...

دور هم نشستیم و کیک و نسکافه خوردیم و لبخند پررنگ روی لبهای هممون بود ... خدایا شکرت

برای ناهار دوستام را برداشتم و سرراه از عموجان همبرگر گرفتم و رفتیم خونمون

مامانم همون آمروی معروف اصفهانی را پخته بود و یه میز خوشگل با سبزی خوردن و ترشی و یه عالمه مخلفات چیده بود...

همبرگرها که دست نخورده باقی موند

با للی و دانا تا عصر نشستیم و حرف زدیم و کتاب نقاشی که مغزبادوم برام آورده بود را رنگ کردیم

دیگه تاریک بود که دوستام رفتند


چهارشنبه روز خیلی شلوغ کاری بود

چند روز بود سفارشها را تحویل نداده بودم و اونقدر تولد بازی کرده بودم که همه کارها تلمبار شده بود

برای همین از صبح زود اومدم و تا ساعت نزدیک 6 هم بدون خوردن ناهار و حتی یه جرعه آب ماندم و کارها را تحویل دادم و رفتم سمت خونه

البته در این بین مرتب و منظم باشگاهم را هم میرفتم


پنجشنبه صبح رفتیم باغچه و یه عالمه کار کردیم

بعدش مزار پدرجان

عصرش مغزبادوم و خواهر و همسرش اومدن خونمون



جمعه صبح بیدار شدیم و با خاله و آلاله و مادرجان رفتیم که یه سری به زاینده رودی که دوباره جان گرفته بود بزنیم

اونقدر شلوغ بود که اصلا جا برای پارک ماشین و ماندن نبود

اینطوری شد که یه دوری توی ناژوان شلوغ زدیم و رودخانه پر آب را دیدیم و برای ناهار هم رفتیم رستوران محمد

ناهار سفارش دادیم و موسیقی زنده شون بی نهایت زیبا بود

آلاله ازشون خواست برامون آهنگ تولد بزنن و اینطوری یه پارت دیگه تولد داشتیم ...

فیلم این قسمتی که توی رستوران بودیم و آهنگ تولد مینواختند را براتون گذاشتم اینستا

اما فکر میکنم هیچکدومتون یک دقیقه فیلم را حتی حوصله نکردید تا آخر نگاه کنید....

حالا چرا این حرف را میزنم؟ چون خودم برای لحظاتی توی فیلم بودم و هیچ عکس العملی بابت این قضیه دریافت نکردم و این عجیب بود...

بعد ازظهر جمعه را رفتیم خونه خاله جان و دور هم بودیم و زودتر برگشتیم خونه

از قبل تصمیم داشتم که شنبه برم یه سری به آقای دکتر بزنم ... اما از سه شنبه هرچی سعی کردم بلیط اتوبوس رزرو کنم جا نبود که نبود

همه اتوبوس ها رزرو بودند و هیچ جای خالی نبود

ولی من دائم در حال رصد کردن بلیط ها بودم که شاید کسی کنسل کنه و یه جا برای من باز بشه

ساعت 7 شب بود که دیدم ترمینال یه اتوبوس ساعت 8 صبح به برنامه ش اضافه کرد...

از ذوق نمیدونستم چیکار کنم

تا من زنگ بزنم به آقای دکتر و ببینم برنامه شون اوکی میشه یا نه توی 10 دقیقه 16 صندلی پر شده بود

دیگه عجله ای یه جا رزرو کردم و کوله پشتیم را آماده کردم


شنبه صبح زودبیدار شدم

بلیط برای ساعت 8 بود

دوش گرفتم و صبحانه خوردم

ساعت یک ربع به 7، شروع کردم به تلاش برای گرفتن اسنپ... نبود که نبود...

دیگه وقتی ساعت از 7 و ربع گذشت استرسم شدید شده بود...

کوله م را برداشتم و پریدیم توی کوچه ... بدو بدو خودم را رسوندم به خیابون ... نفس نفس میزدم که یه ماشین نگه داشت

سوار شدم و گفتم لطفا منو ببرین ترمینال کاوه ...

بنده خدا گفت دخترم شما عین دختر خودمی... دیدم خیلی استرس داری سوارت کردم ... من نهایت تا ایستگاه بی آر تی میرم ...

وای داشتم از استرس میمردم

جلوی ایستگاه بی آر تی پیاده شدم و به هر ماشینی التماس میکردم که فقط منو با خودت ببر

یه پراید ایستاد یه آقای جوان بود ... گفت مسافرکش نیستم ولی به خاطر استرستون مسیرم تا سه راه سیمین هست ....

سوار شدم و تشکر کردم ساعت 7 و نیم رسیدم سه راه سیمین ... اون آقا هم ازم پول نگرفت

سه راه سیمین همیشه تاکسی برای ترمینال هست ... ولی... ولی... نبود که نبود ... گفتند همه این ساعت سرویس مدرسه دارند و هیچ تاکسی ای نبود

یه تاکسی اومد و گفت که تاکسی ترمینال نیست .. خالی بود .. خواهش کردم منو دربست برسونه ترمینال... گفتم ساعت 8 بلیط دارم

گفت : نمیرسی... الان اتوبان قفله...!!!!!

راست میگفت... اتوبان شلوغ بود...

ساعت 8 رسیدیم روبروی ترمینال... دیگه دیدم تا تاکسی بره اون سمت خیابان دور بزنه ... ظهر شده

پیاده شدم و پریدم روی پل عابر پیاده

بدو بدو وارد ترمینال شدم و بلیطم را نشون دادم و با آخرین توان تا ایستگاه اتوبوس دویدم ... ساعت 8 و ده دقیقه رسیدم به اتوبوس...

منتظر من ایستاده بودند... دیگه از شدت نفس نفس زدن هیچی بهم نگفتند که اگه میگفتند هم حق داشتند...

سوار شدم و در را بستند و راه افتادند

از بس دویده بودم هلاک بودم - کاپشنم را در آوردم و کوله را جا دادم بالای سرم توی باکس اتوبوس و نشستم ...

از استرس زیاد حالت تهوع گرفته بودم و اصلا حالم خوب نبود

یه کمی که گذشت سردم شد و کاپشنم را پوشیدم و سعی کردم یه فیلم ببینم و آدامس بجوم تا بهتر بشم ...

دیگه نمیدونم چه ساعتی رسیدم ... دیدم حضرت یار نیومدند ترمینال ... فرمودند نیم ساعت دیگه میرسم بهت ... منم دیدم این چه کاریه خودم تاکسی گرفتم و رفتم سمت دفترکارشون ...

وقتی میشینم کنارش دیگه جهانم متوقف میشه ... همه چی آروم میشه ... همه چی از حرکت می ایسته

گفت اول بریم ناهار... گفتم خیلی گرسنه نیستم

رفتیم یه کافی شاپ و من قهوه سفارش دادم و ایشون که اصلا قهوه خور نیست به خاطر همراهی با من کاپوچینو سفارش دادن

همه شکرها را هم خالی کردند توی فنجونشون

برای تولدم یه جاکارتی چرم خریده بودند... چرم قرمز

گفتم میدونی کیف پول قرمز ثروت را جذب میکنه... سر این موضوع کلی حرف زدیم و خندیدیم و شوخی کردیم

بعدش رفتیم ناهار

بعد از ناهار جلسه داشتند ... میخواستند منو ببرن دفترشون که گفتم باهاشون میرم ... یه دوری زدیم و جلسه را کوتاه برگزار کردند و ...

بعدازظهر ازشون خواستم منو ببرن قم ... البته خودشون یه کاری داشتند اونجا

توی یه مسجد بین راهی نماز خوندیم

با ملیحه قرار گذاشتیم

رفتیم حرم ...

ملیحه ی عزیزم را از نزدیک دیدم و انگار هزارسال بود که میشناختمش... الان که دارم مینویسم دلم براش تنگ شد!

یکشنبه بعد از صبحانه سوار تاکسی شدم و برگشتم اصفهان

بعدازظهر رسیدم و سریع مشغول بستن چمدان شدیم

دوشنبه ساعت 12 پرواز داشتیم برای مشهد

صبح دوشنبه بیدار شدیم و آماده شدیم و با ماشین رفتیم سمت فرودگاه

مادرجان میخواستند زودتر برن که خیالشون راحت باشه منم به دلشون راه اومدم و ساعت ده نشده فرودگاه بودیم

آقای دکتر هم تصمیم گرفتند در همین زمانی که ما داریم میریم مشهد ، بیان مشهد... همون روز با کمی اختلاف ساعت...

و اینطوری شد ...

پرواز ساعت 12 بود و بعدش هم ترانسفر اومد و تا برسیم هتل فقط اشک و اشک و اشک

بند دلم پاره شد ... رسیدم اونجا ... انگار رسیده بودم به یه جای آشنا و باید درد دل میکردم ...

رفتیم هتل و ناهار خوردیم بدو بدو رفتیم حرم ...

اونقدر نزدیک بودیم که کیف کردیم ...

از حرم برگشتیم و شام خوردیم و مادرجان خسته بودند و رفتند توی اتاق برای استراحت ... و من...

دوباره برگشتم حرم ... اینبار با حضرت یار

یکبار دیگه جهان ایستاد... کل زمین برمدار دل من چرخید...

با حضرت یار ایستادم توی صحن مسجد گوهرشاد

اون گوشه ای که گنبد طلا پیداست..

بعد آقای دکتر دستش را گذاشت روی سینه اش... شروع کرد به گفتن...

دیگه اشک نبود... لبخند بود... ناخودآگاه ...

نمیدونم قلبم میزد یا ایستاده بود... نمیدونم چرا تمام جهان داشت دور ما میچرخید ... نمیدونم چی میگفت که اینقدر دلنشین و خوب بود

هیچی نمیفهمیدم ... فقط میفهمیدم از چیزهایی که میشنوم ... از هیاهوی خاموشی که در اطرافمه... از اون همه انرژی که توی محیط هست ، لحظه لحظه مست میشم ... 

گفت و گفت و گفت ...

کم لباس پوشیده بود... زودی فرستادمش بره هتل و خودمم برگشتم هتل... اما مست مست ...

سه شنبه باز نماز صبح با مادرجان رفتیم حرم

نماز ظهر رفتیم حرم ... سیر نمیشدیم ... عین تشنه های به آب رسیده ... فقط و فقط حرم ...

تو رواق ها ... توی بست ها ... زیر سقف ها ... یه روز نماز را زیر آسمون خوندیم ... یه روز توی این رواق... یه روز گوشه اون مسجد ... هر روز یه جا...

باز شب شد ... بعد از نماز مغرب و عشا با مادرجان باز رفتیم سمت ضریح... بعدش برگشتیم هتل و شام

مادرجان رفتند برای استراحت و من باز رفتم به سمت حضرت یار

اینبار صحن جمهوری... روبروی گنبد ... نزدیک بست شیخ طوسی...

نشستیم بیرون ... برام حرف میزد و من محو صداش بودم ... نمیدونم چرا تا حالا هیچوقت ازش فیلم نگرفته بودم

گوشی را در آوردم و همینطوری که حرف میزد فیلم گرفتم ...

بهش گفتم انگار یه بار دیگه اینجا عاشقت شدم ... یه بار دیگه از اول... یه بار دیگه شدید تر از قبل ... یه بار دیگه با یه مدل جدید ...

گفت پس یه بار دیگه جلوی همین گنبد باهام پیمان ببند... دستم را گرفت ... دستاش گرم بود... دستای من یخ زده بود

گفت سردته؟؟؟؟ گفتم خدا میدونه نه سرما میفهمم نه گرما... مستم ... تو خلسه ام ... انگار بار اولی هست که میبینمت...

نمیدونم چقدر کنار هم بودیم ...

رسیدیم به چهارشنبه... از مغازه ی نزدیک هتل زعفران و هل و دمنوش و ادویه خریدیم ...

نمیشه که دست خالی برگشت

مادرجان برای فسقلیا بلوز بافت خرید ... ولی از همون مغازه های نزدیک هتل... چون نمیخواستیم اصلا وقتمون را صرف کاری جز زیارت بکنیم

بعد یه جایی چشممون خورد به ماشین های کوچولوی فلزی... از اونا هم براشون خریدیم

باز رفتیم حرم ... زیر زمین ... بالا ...

اومدیم هتل ناهار خوردیم و باز رفتیم

و تا شب اونجا بودیم ... شب اومدیم هتل و شام

بعدش مادرجان رفتند اتاق تا چمدان را مرتب کنند و آماده بشن برای رفتن

ولی من بازم رفتم حرم ...

با آقای دکتر باز رفتیم سمت همون رواق های بست شیخ طوسی...

گفت بریم یه جایی داخل بشینیم که کمتر سردمون بشه

کفشهامون را داد به کفشداری...

بعد نشستم یه گوشه خلوت ... آروم ... بدون هیاهو

دستم را گرفت گفت ببینم یخ نکردی امشب؟؟؟؟

قرآن را باز کرد و شروع کرد به خوندن ... منم ازش فیلم گرفتم ... دلم میخواست تا آخر جهان همینطوری نگاش کنم

از توی قاب گوشی مزه نمیده ... باید کنار یار بشینی... باید عطرش را نفس بکشی...

حرف زدیم ... بهش غر زدم ... گوش داد... مهربونی کرد... کلا آرومه... کلا صبوره ... کلا بی آزاره...

نمیدونم چقدر گذشت ... ولی وقت رفتن بود... تا دم باب الجواد اومدم دنبالم ...

بعد همونجا رو به ضریح ایستاد و یه چیزایی گفت ... بعد هم منو بوسید ...

من برگشتم ... ولی فکر کنم یه تکه از من همونجا ماند

یه عالمه از هوای حرم هم در ریه هام باقی مونده

یه عالمه از اون انرژی وارد جان و روحم شده ...

با هم که حرف میزدیم گفتیم ببین بیشتر این آدمها که اومدن اینجا با درد و غصه هاشون اومدن ... اومدن که یه گره ای را باز کنند ... اما اونچه بین همه این آدمها مشترکه و باعث اینهمه انرژی خوب و مثبت در این فضا شده ، امید هست ... نور امیدی که در قلب تک تک آدمهایی که میان حرم هست و در صورت تک تک شون میشه این امید را پیدا کرد...

خلاصه که همو بوسیدیم و جدا شدیم

پنجشنبه صبح برای نماز رفتیم حرم ... یه کمی ماندیم و برگشتیم هتل

چمدان را برداشتیم و اتاق را تحویل دادیم

قرار بود پرواز ساعت 9 باشه برای همین 7 و نیم ترانسفر اومد دنبالمون و رفتیم فرودگاه

پرواز بیشتر از یکساعت تاخیر داشت

اومدیم سمت خونه

پرواز آقای دکتر عصر بود

رسیدیم اصفهان و ماشین را از فرودگاه برداشتیم و رفتیم دنبال خواهر و فندوق و پسته

بعدازظهر هم مغزبادوم و خواهر و خاله جان و آلاله اومدند اونجا

تا آخر شب هم ماندند

جمعه هم با مادرجان حسابی تمیزکاری کردیم ... جارو برقی و تی  و گردگیری

چمدان را باز کردیم و شستنی ها را شستیم و بقیه وسایل را فرستادیم سرجاهای خودشون

و اینگونه پرونده مسافرت بسته شد!

شنبه صبح رفتم باشگاه و برای ماه جدید ثبت نام کردم

اومدم دفتر و اونقدر کارهای عقب مانده داشتم که نرسیدم پست بنویسم ....








پ ن 1: به یاد خیلی هاتون بودم و ازتون یاد کردم و برای اجابت دعاها و آرزوهاتون دعا کردم

وبلاگ را توی صحن باز کردم و هرکی هرچی گفته بود به گوش امام رئوف رساندم

هرچند میدونم هرجای این عالم باشید، صداتون به گوششون میرسه


پ ن 2: دیروز تولد دانا بود

بهش تبریک گفتم و با للی قرار گذاشتیم فردا بریم خونشون


پ ن 3: اونقدر این پست طولانی شد که بهتره دیگه چیزی نگم و بقیه حرفام را بزارم برای پست بعدی...