روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

بعد از یک غیبت طولانی ... سلاااااااام

سلام به همه دوستای خوبم

سلام من را با عطر نان بخوانید ...

امیدوارم روزگارتون گرم و دلتون پر از امید باشه


یه مدت زیادی هست که نشده بیام و بنویسم

شاید تنبلی میکنم که با گوشی پست نمیزارم

ولی پست را باید بیام اینجا - بشینم پشت سیستم و تند تند و یه نفس تایپ کنم

اونقدر تند تند که انگار دارم رو در رو باهاتون حرف میزنم



از سه شنبه صبح روز تولدم دیگه نشده براتون بنویسم

تا اونجایی گفتم که روز قبل از تولدم توسط خاله ها و خواهرا سورپرایز شدم

اما روز بعدش بعد از نوشتن پست ... للی و دانا اومدن و با یه کیک خوشگل سبز رنگ و کادو منو سورپرایز کردند

یعنی برق خوشحالی توی چشمام بود که عمه و شوهر عمه زنگ زدند و گفتند یه کار تایپی دارن

نمیخواستم لحظه ای از حضور دوستام را از دست بدم برای همین گفتم امروز نمیتونم

اما چند دقیقه بعد دیدم اونا هم با یه کیک قرمز خوشگل توی دستاشون اومدند که سورپرایزم کنند...

یعنی خیلی خودم را کنترل کردم که اشک نریختم از اینهمه مهربونی که در اطرافم هست ...

دور هم نشستیم و کیک و نسکافه خوردیم و لبخند پررنگ روی لبهای هممون بود ... خدایا شکرت

برای ناهار دوستام را برداشتم و سرراه از عموجان همبرگر گرفتم و رفتیم خونمون

مامانم همون آمروی معروف اصفهانی را پخته بود و یه میز خوشگل با سبزی خوردن و ترشی و یه عالمه مخلفات چیده بود...

همبرگرها که دست نخورده باقی موند

با للی و دانا تا عصر نشستیم و حرف زدیم و کتاب نقاشی که مغزبادوم برام آورده بود را رنگ کردیم

دیگه تاریک بود که دوستام رفتند


چهارشنبه روز خیلی شلوغ کاری بود

چند روز بود سفارشها را تحویل نداده بودم و اونقدر تولد بازی کرده بودم که همه کارها تلمبار شده بود

برای همین از صبح زود اومدم و تا ساعت نزدیک 6 هم بدون خوردن ناهار و حتی یه جرعه آب ماندم و کارها را تحویل دادم و رفتم سمت خونه

البته در این بین مرتب و منظم باشگاهم را هم میرفتم


پنجشنبه صبح رفتیم باغچه و یه عالمه کار کردیم

بعدش مزار پدرجان

عصرش مغزبادوم و خواهر و همسرش اومدن خونمون



جمعه صبح بیدار شدیم و با خاله و آلاله و مادرجان رفتیم که یه سری به زاینده رودی که دوباره جان گرفته بود بزنیم

اونقدر شلوغ بود که اصلا جا برای پارک ماشین و ماندن نبود

اینطوری شد که یه دوری توی ناژوان شلوغ زدیم و رودخانه پر آب را دیدیم و برای ناهار هم رفتیم رستوران محمد

ناهار سفارش دادیم و موسیقی زنده شون بی نهایت زیبا بود

آلاله ازشون خواست برامون آهنگ تولد بزنن و اینطوری یه پارت دیگه تولد داشتیم ...

فیلم این قسمتی که توی رستوران بودیم و آهنگ تولد مینواختند را براتون گذاشتم اینستا

اما فکر میکنم هیچکدومتون یک دقیقه فیلم را حتی حوصله نکردید تا آخر نگاه کنید....

حالا چرا این حرف را میزنم؟ چون خودم برای لحظاتی توی فیلم بودم و هیچ عکس العملی بابت این قضیه دریافت نکردم و این عجیب بود...

بعد ازظهر جمعه را رفتیم خونه خاله جان و دور هم بودیم و زودتر برگشتیم خونه

از قبل تصمیم داشتم که شنبه برم یه سری به آقای دکتر بزنم ... اما از سه شنبه هرچی سعی کردم بلیط اتوبوس رزرو کنم جا نبود که نبود

همه اتوبوس ها رزرو بودند و هیچ جای خالی نبود

ولی من دائم در حال رصد کردن بلیط ها بودم که شاید کسی کنسل کنه و یه جا برای من باز بشه

ساعت 7 شب بود که دیدم ترمینال یه اتوبوس ساعت 8 صبح به برنامه ش اضافه کرد...

از ذوق نمیدونستم چیکار کنم

تا من زنگ بزنم به آقای دکتر و ببینم برنامه شون اوکی میشه یا نه توی 10 دقیقه 16 صندلی پر شده بود

دیگه عجله ای یه جا رزرو کردم و کوله پشتیم را آماده کردم


شنبه صبح زودبیدار شدم

بلیط برای ساعت 8 بود

دوش گرفتم و صبحانه خوردم

ساعت یک ربع به 7، شروع کردم به تلاش برای گرفتن اسنپ... نبود که نبود...

دیگه وقتی ساعت از 7 و ربع گذشت استرسم شدید شده بود...

کوله م را برداشتم و پریدیم توی کوچه ... بدو بدو خودم را رسوندم به خیابون ... نفس نفس میزدم که یه ماشین نگه داشت

سوار شدم و گفتم لطفا منو ببرین ترمینال کاوه ...

بنده خدا گفت دخترم شما عین دختر خودمی... دیدم خیلی استرس داری سوارت کردم ... من نهایت تا ایستگاه بی آر تی میرم ...

وای داشتم از استرس میمردم

جلوی ایستگاه بی آر تی پیاده شدم و به هر ماشینی التماس میکردم که فقط منو با خودت ببر

یه پراید ایستاد یه آقای جوان بود ... گفت مسافرکش نیستم ولی به خاطر استرستون مسیرم تا سه راه سیمین هست ....

سوار شدم و تشکر کردم ساعت 7 و نیم رسیدم سه راه سیمین ... اون آقا هم ازم پول نگرفت

سه راه سیمین همیشه تاکسی برای ترمینال هست ... ولی... ولی... نبود که نبود ... گفتند همه این ساعت سرویس مدرسه دارند و هیچ تاکسی ای نبود

یه تاکسی اومد و گفت که تاکسی ترمینال نیست .. خالی بود .. خواهش کردم منو دربست برسونه ترمینال... گفتم ساعت 8 بلیط دارم

گفت : نمیرسی... الان اتوبان قفله...!!!!!

راست میگفت... اتوبان شلوغ بود...

ساعت 8 رسیدیم روبروی ترمینال... دیگه دیدم تا تاکسی بره اون سمت خیابان دور بزنه ... ظهر شده

پیاده شدم و پریدم روی پل عابر پیاده

بدو بدو وارد ترمینال شدم و بلیطم را نشون دادم و با آخرین توان تا ایستگاه اتوبوس دویدم ... ساعت 8 و ده دقیقه رسیدم به اتوبوس...

منتظر من ایستاده بودند... دیگه از شدت نفس نفس زدن هیچی بهم نگفتند که اگه میگفتند هم حق داشتند...

سوار شدم و در را بستند و راه افتادند

از بس دویده بودم هلاک بودم - کاپشنم را در آوردم و کوله را جا دادم بالای سرم توی باکس اتوبوس و نشستم ...

از استرس زیاد حالت تهوع گرفته بودم و اصلا حالم خوب نبود

یه کمی که گذشت سردم شد و کاپشنم را پوشیدم و سعی کردم یه فیلم ببینم و آدامس بجوم تا بهتر بشم ...

دیگه نمیدونم چه ساعتی رسیدم ... دیدم حضرت یار نیومدند ترمینال ... فرمودند نیم ساعت دیگه میرسم بهت ... منم دیدم این چه کاریه خودم تاکسی گرفتم و رفتم سمت دفترکارشون ...

وقتی میشینم کنارش دیگه جهانم متوقف میشه ... همه چی آروم میشه ... همه چی از حرکت می ایسته

گفت اول بریم ناهار... گفتم خیلی گرسنه نیستم

رفتیم یه کافی شاپ و من قهوه سفارش دادم و ایشون که اصلا قهوه خور نیست به خاطر همراهی با من کاپوچینو سفارش دادن

همه شکرها را هم خالی کردند توی فنجونشون

برای تولدم یه جاکارتی چرم خریده بودند... چرم قرمز

گفتم میدونی کیف پول قرمز ثروت را جذب میکنه... سر این موضوع کلی حرف زدیم و خندیدیم و شوخی کردیم

بعدش رفتیم ناهار

بعد از ناهار جلسه داشتند ... میخواستند منو ببرن دفترشون که گفتم باهاشون میرم ... یه دوری زدیم و جلسه را کوتاه برگزار کردند و ...

بعدازظهر ازشون خواستم منو ببرن قم ... البته خودشون یه کاری داشتند اونجا

توی یه مسجد بین راهی نماز خوندیم

با ملیحه قرار گذاشتیم

رفتیم حرم ...

ملیحه ی عزیزم را از نزدیک دیدم و انگار هزارسال بود که میشناختمش... الان که دارم مینویسم دلم براش تنگ شد!

یکشنبه بعد از صبحانه سوار تاکسی شدم و برگشتم اصفهان

بعدازظهر رسیدم و سریع مشغول بستن چمدان شدیم

دوشنبه ساعت 12 پرواز داشتیم برای مشهد

صبح دوشنبه بیدار شدیم و آماده شدیم و با ماشین رفتیم سمت فرودگاه

مادرجان میخواستند زودتر برن که خیالشون راحت باشه منم به دلشون راه اومدم و ساعت ده نشده فرودگاه بودیم

آقای دکتر هم تصمیم گرفتند در همین زمانی که ما داریم میریم مشهد ، بیان مشهد... همون روز با کمی اختلاف ساعت...

و اینطوری شد ...

پرواز ساعت 12 بود و بعدش هم ترانسفر اومد و تا برسیم هتل فقط اشک و اشک و اشک

بند دلم پاره شد ... رسیدم اونجا ... انگار رسیده بودم به یه جای آشنا و باید درد دل میکردم ...

رفتیم هتل و ناهار خوردیم بدو بدو رفتیم حرم ...

اونقدر نزدیک بودیم که کیف کردیم ...

از حرم برگشتیم و شام خوردیم و مادرجان خسته بودند و رفتند توی اتاق برای استراحت ... و من...

دوباره برگشتم حرم ... اینبار با حضرت یار

یکبار دیگه جهان ایستاد... کل زمین برمدار دل من چرخید...

با حضرت یار ایستادم توی صحن مسجد گوهرشاد

اون گوشه ای که گنبد طلا پیداست..

بعد آقای دکتر دستش را گذاشت روی سینه اش... شروع کرد به گفتن...

دیگه اشک نبود... لبخند بود... ناخودآگاه ...

نمیدونم قلبم میزد یا ایستاده بود... نمیدونم چرا تمام جهان داشت دور ما میچرخید ... نمیدونم چی میگفت که اینقدر دلنشین و خوب بود

هیچی نمیفهمیدم ... فقط میفهمیدم از چیزهایی که میشنوم ... از هیاهوی خاموشی که در اطرافمه... از اون همه انرژی که توی محیط هست ، لحظه لحظه مست میشم ... 

گفت و گفت و گفت ...

کم لباس پوشیده بود... زودی فرستادمش بره هتل و خودمم برگشتم هتل... اما مست مست ...

سه شنبه باز نماز صبح با مادرجان رفتیم حرم

نماز ظهر رفتیم حرم ... سیر نمیشدیم ... عین تشنه های به آب رسیده ... فقط و فقط حرم ...

تو رواق ها ... توی بست ها ... زیر سقف ها ... یه روز نماز را زیر آسمون خوندیم ... یه روز توی این رواق... یه روز گوشه اون مسجد ... هر روز یه جا...

باز شب شد ... بعد از نماز مغرب و عشا با مادرجان باز رفتیم سمت ضریح... بعدش برگشتیم هتل و شام

مادرجان رفتند برای استراحت و من باز رفتم به سمت حضرت یار

اینبار صحن جمهوری... روبروی گنبد ... نزدیک بست شیخ طوسی...

نشستیم بیرون ... برام حرف میزد و من محو صداش بودم ... نمیدونم چرا تا حالا هیچوقت ازش فیلم نگرفته بودم

گوشی را در آوردم و همینطوری که حرف میزد فیلم گرفتم ...

بهش گفتم انگار یه بار دیگه اینجا عاشقت شدم ... یه بار دیگه از اول... یه بار دیگه شدید تر از قبل ... یه بار دیگه با یه مدل جدید ...

گفت پس یه بار دیگه جلوی همین گنبد باهام پیمان ببند... دستم را گرفت ... دستاش گرم بود... دستای من یخ زده بود

گفت سردته؟؟؟؟ گفتم خدا میدونه نه سرما میفهمم نه گرما... مستم ... تو خلسه ام ... انگار بار اولی هست که میبینمت...

نمیدونم چقدر کنار هم بودیم ...

رسیدیم به چهارشنبه... از مغازه ی نزدیک هتل زعفران و هل و دمنوش و ادویه خریدیم ...

نمیشه که دست خالی برگشت

مادرجان برای فسقلیا بلوز بافت خرید ... ولی از همون مغازه های نزدیک هتل... چون نمیخواستیم اصلا وقتمون را صرف کاری جز زیارت بکنیم

بعد یه جایی چشممون خورد به ماشین های کوچولوی فلزی... از اونا هم براشون خریدیم

باز رفتیم حرم ... زیر زمین ... بالا ...

اومدیم هتل ناهار خوردیم و باز رفتیم

و تا شب اونجا بودیم ... شب اومدیم هتل و شام

بعدش مادرجان رفتند اتاق تا چمدان را مرتب کنند و آماده بشن برای رفتن

ولی من بازم رفتم حرم ...

با آقای دکتر باز رفتیم سمت همون رواق های بست شیخ طوسی...

گفت بریم یه جایی داخل بشینیم که کمتر سردمون بشه

کفشهامون را داد به کفشداری...

بعد نشستم یه گوشه خلوت ... آروم ... بدون هیاهو

دستم را گرفت گفت ببینم یخ نکردی امشب؟؟؟؟

قرآن را باز کرد و شروع کرد به خوندن ... منم ازش فیلم گرفتم ... دلم میخواست تا آخر جهان همینطوری نگاش کنم

از توی قاب گوشی مزه نمیده ... باید کنار یار بشینی... باید عطرش را نفس بکشی...

حرف زدیم ... بهش غر زدم ... گوش داد... مهربونی کرد... کلا آرومه... کلا صبوره ... کلا بی آزاره...

نمیدونم چقدر گذشت ... ولی وقت رفتن بود... تا دم باب الجواد اومدم دنبالم ...

بعد همونجا رو به ضریح ایستاد و یه چیزایی گفت ... بعد هم منو بوسید ...

من برگشتم ... ولی فکر کنم یه تکه از من همونجا ماند

یه عالمه از هوای حرم هم در ریه هام باقی مونده

یه عالمه از اون انرژی وارد جان و روحم شده ...

با هم که حرف میزدیم گفتیم ببین بیشتر این آدمها که اومدن اینجا با درد و غصه هاشون اومدن ... اومدن که یه گره ای را باز کنند ... اما اونچه بین همه این آدمها مشترکه و باعث اینهمه انرژی خوب و مثبت در این فضا شده ، امید هست ... نور امیدی که در قلب تک تک آدمهایی که میان حرم هست و در صورت تک تک شون میشه این امید را پیدا کرد...

خلاصه که همو بوسیدیم و جدا شدیم

پنجشنبه صبح برای نماز رفتیم حرم ... یه کمی ماندیم و برگشتیم هتل

چمدان را برداشتیم و اتاق را تحویل دادیم

قرار بود پرواز ساعت 9 باشه برای همین 7 و نیم ترانسفر اومد دنبالمون و رفتیم فرودگاه

پرواز بیشتر از یکساعت تاخیر داشت

اومدیم سمت خونه

پرواز آقای دکتر عصر بود

رسیدیم اصفهان و ماشین را از فرودگاه برداشتیم و رفتیم دنبال خواهر و فندوق و پسته

بعدازظهر هم مغزبادوم و خواهر و خاله جان و آلاله اومدند اونجا

تا آخر شب هم ماندند

جمعه هم با مادرجان حسابی تمیزکاری کردیم ... جارو برقی و تی  و گردگیری

چمدان را باز کردیم و شستنی ها را شستیم و بقیه وسایل را فرستادیم سرجاهای خودشون

و اینگونه پرونده مسافرت بسته شد!

شنبه صبح رفتم باشگاه و برای ماه جدید ثبت نام کردم

اومدم دفتر و اونقدر کارهای عقب مانده داشتم که نرسیدم پست بنویسم ....








پ ن 1: به یاد خیلی هاتون بودم و ازتون یاد کردم و برای اجابت دعاها و آرزوهاتون دعا کردم

وبلاگ را توی صحن باز کردم و هرکی هرچی گفته بود به گوش امام رئوف رساندم

هرچند میدونم هرجای این عالم باشید، صداتون به گوششون میرسه


پ ن 2: دیروز تولد دانا بود

بهش تبریک گفتم و با للی قرار گذاشتیم فردا بریم خونشون


پ ن 3: اونقدر این پست طولانی شد که بهتره دیگه چیزی نگم و بقیه حرفام را بزارم برای پست بعدی...


نظرات 32 + ارسال نظر
الهه یکشنبه 5 آذر 1402 ساعت 13:20

چقدر خوشحالم که روزهای خوبی را گذراندید من مدتی هست دنبالتون می کنم ولی هنوز از روابطتتون با اقای دکتر سر در نمیارم امکان داره یکم برامون توضیح بدید لطفا

منم خوشحالم که شما همراه من هستید و اینجا را میخونید
براتون بهترین ها را آرزو میکنم
تعریف رابطه من و آقای دکتر میشه : یک عاشقانه آرام !
یک رابطه عاشقانه با 14 یا 15 سال قدمت...

ربولی حسن کور یکشنبه 5 آذر 1402 ساعت 13:42 http://Rezasr2.blogsky.com

سلام
باز هم تولدتون مبارک و زیارتتون قبول
چه خوب که رابطه خوبی با عمه و شوهرعمه دارید
آمروی اصفهانی؟ نشنیده بودم

سلام جناب دکتر
متشکرم
هم از تبریکتون و هم برای زیارت قبولی
من عمه هام را دوست دارم
اخ اخ اگه این غذا را بخورین عاشقش میشین

فرنوش یکشنبه 5 آذر 1402 ساعت 15:18

سلام تیلوی عزیزم. زیارت قبول و عاشقانه هاتون مستدام.

سلام فرنوش جانم
متشکرم عزیزم
همیشه شاد و سلامت باشین

مهردخت یکشنبه 5 آذر 1402 ساعت 15:20

وای چقدر کیف کردم و حظ بردم

عزیزمی
از بس مهربونی

رعنا یکشنبه 5 آذر 1402 ساعت 15:21

سلام تیلوجونم.
باز هم تولدت مبارک. ای جان. عاشقانه‌هاتون. باز هم بنویس از عاشقانه‌هاتون. وقتی می‌خونم سیراب نمی‌شم از این‌همه عشق.

سلام به روی ماهت
متشکرم رعناجانم
بهم لطف داری
امیدوارم همیشه لبریز دوست داشتن و مهربونی باشی
مینویسم... با کمال میل

سمیه یکشنبه 5 آذر 1402 ساعت 16:05

فقط میتونم بگم با تک تک کلماتتون لذت
بردم و دلم نمیخواست به اخرش برسم

ای جانم...
عزیزمی
خودم هم همچنان پر از کلمه و حرف بودم
اما دیگه خیلی طولانی شده بود

سمیه یکشنبه 5 آذر 1402 ساعت 16:07

تازه فهمیدم چقد دلم تنگ شده بود واسه نوشته هاتونممنون که حس های قشنگتونو به اشتراک میزارید

عزیزمی
چرا یه مدت نبودید؟
انشاله که شاد و سلامت باشید

نسیم یکشنبه 5 آذر 1402 ساعت 16:18

سلام یه سوال فولادشهر ساکنید یا زرین شهر؟

سلام به روی ماهت
اخه وقتی گفتم از ۷ و ربع گذشت و من تو حونه بودم....
وقتی گفتم ده دقیقه ای رسیدم سه راه سیمین...
چطوری میتونم اینقدر دور باشم؟؟؟
نه اونطرف نیستیم عزیزدلم
شرمنده هستم، ولی فعلا مایل نیستم دقیقتر بگم کجا و کدوم طرف هستیم....

هدیه یکشنبه 5 آذر 1402 ساعت 17:12

خیلی زیبا بود
چه جواب قشنگی به خانم الهه دادین
پس چرا نمی رین سر خونه زندگیتون؟

عزیزمی
همه زندگیها که نباید عین هم باشه
گاهی هم عاشقی به زیر یک سقف بودن منتهی نمیشه
براتون عشق و زندگی شیرین آرزو میکنم

شیما یکشنبه 5 آذر 1402 ساعت 18:39

چه حس خوبی داشت نوشته ها ت . امیدوارم زود به زود دیدار یار براتون حاصل بشه و مست بشین از هم . تیلو جانم ببخشید اگه فضولی نیس و صلاح میدونین جواب بدین رابطه تون با آقای دکتر .اینستا گفتین که عشقم هستند یعنی ازدواج کردین؟یا فقط محرم هستین ؟ قصد ندارین باهم زندگی کنین؟؟

متشکرم عزیزم
امیدوارم همه در کنار کسایی که دوستشون دارن به شادی روزگار بگذرونن
ازدواج نکردیم
تصمیمی هم برای ازدواج نداریم فعلا
سالهاست عاشقیم
امیدوارم عاشق بمانیم

طیبه یکشنبه 5 آذر 1402 ساعت 20:07

زیارتتون قبول تیلوجان قشنگم

بگم که از وقتی رسیدید حرم رو نوشتی تو این پست و از احساسات و حالاتتون با آقای دکتر نوشتی و خوندم فقط و فقط دچار غلیان احساس شدم و دارم قلپ قلپ اشک می ریزم
خدا برای هم نگهتون داره.همینجور عاشق باشید تا همیشه.عشق اینجوری نعمته

درضمن می دونستم قم هم توقف داری و میشه تو رو دید یه قرار مداری هرچند کوتاه باهات اوکی می کردم ، البته اگه افتخار می دادید بانو

الهی بگردمت
تو که در مهربونی بینظیری دخترجان
خدا عزیزانت را حفظ کنه
من با کمال میل ، بینهایت دوست دارم از نزدیک ببینمت
حتما برای دفعه بعد که بخوام بیام قم باهات هماهنگ میشم

مانی یکشنبه 5 آذر 1402 ساعت 21:05

تیلو جان عزیزم
چه خوب که خوش گذشته
فیلم رستوران را دیدم ، کیف کردم از دیدنت
عکس ها را دیدم ، کیک ها نوش جان
و کادو ها مبارک

متشکرم که همراه و همدل هستید
ممنون که منو میخونید
چقدر شبیه کلماتم هستم؟

فرشته یکشنبه 5 آذر 1402 ساعت 21:58

قبول باشه عزیزم چه زیارت دلچسبی

قسمت همه ی اونایی که دوست دارن بشه انشاله

چ هفته عالی .و پرهیجانی
کل سال رو برات می‌سازه این دیدار

شماها که دوستای قدیمی هستید دقیقا درکم میکنید
میدونید از چی حرف زدم
واقعا همچنان مستم

رها یکشنبه 5 آذر 1402 ساعت 22:09

امیدوارم بهم برسین

ما بهم رسیدیم
دلمون گره خورده
فقط زیر یک سقف نیستیم

نسیم یکشنبه 5 آذر 1402 ساعت 22:12

رستوران محمد آقای جلال افیونیان می خونند که استادند تو رادیو اوا هم برنامه دارند ...
از ادرسی که رفتی ترمینال متوجه شدم مال اطراف اصفهانی اصفهان عشقهههه عشق

نمیشناختمشون
هنوزم نمیشناسم
ولی بینظیر بود
واقعیت این بود که اندازه یه کنسرت لذت بردیم
خود اصفهان هستم عزیزم

Fall50 یکشنبه 5 آذر 1402 ساعت 23:24

زیارت قبول عزیزم هم زیارت امام رئوف هم زیارت یار.انشاالله همیشه به سفر ودل خوشی مطمعنم منم دعا کردید پس متشکرم.

ممنون نازنینم
همونطوری که گفته بودی پیغامت را رساندم
انشاله که حاجت روا باشی

الهام دوشنبه 6 آذر 1402 ساعت 00:42

سلام تیلو جان میشه آدرس اینستا رو بدی منم ببینمت خیلی دوست دارم چهره تو ببینم

سلام عزیزدلم
بله
لطف میکنید همراه من هستید
@tilotilomaniya1402

مانی دوشنبه 6 آذر 1402 ساعت 03:32

تیلو جانم
قبلا نوشتم ، خیلی شبیه نوشته هایت هستی، زیبا ، شیرین و دلنشین

خیلی خیلی بهم لطف دارید
و این یعنی جادوی کلمات کار خودش را کرده ...
ممنون از همراهی و همدلیتون

زهره دوشنبه 6 آذر 1402 ساعت 04:11

سلام
زیارت قبول خانم زیبا
ممنون که برامون دعا کردی

سلام به روی ماهت نازنینم
آمین به تمام دعاهای قشنگتون
امیدوارم لایق اینهمه مهر و محبتتون باشم

عابر دوشنبه 6 آذر 1402 ساعت 08:10

سلام. زیارت قبول، نمیدونم چرا پستت رو خوندم توی چشام اشک جمع شد در صورتی که همه جاش خیلی خوشحال کننده بود، همیشه به شادی و گردش و خوشی

سلام دوست خوب و نازنینم
ببخشید که اشکت را درآوردم ... امیدوارم هرگز جز از شوق دلت نلرزه و اشکت جاری نشه نازنینم

لیمو دوشنبه 6 آذر 1402 ساعت 09:25 https://lemonn.blogsky.com/

تمام لحظاتت قشنگ تیلو جان. خیلی خیلی قشنگ
+ من هنوز فیلم رو ندیدم. آخرین بار که سری زدم یه عالمه کیک های خوشمزه تولدت عکساش بودن که فکر کنم الان به تعدادشون اضافه هم شده.

لیموی نازنینم منم برات بهترینها را آرزو میکنم عزیزم
امسال دیگه خیلی زیاد کیک بازی و تولد بازی کردیم ... الحمدلله خوب بود

آزاده دوشنبه 6 آذر 1402 ساعت 10:22

منم با خوندن نوشته هاتون بسیار زیاد حسم خوب شد و لبخند رو لب هام ظاهر شد . عشقی که زیر یک سقف نره همیشه همینطور شاداب و پر احساس می مونه . به نظر من هم به همین منوال پیش برین تا لذتش رو بیشتر حس کنید و همخیشه عاشق بمونید.

ممنون آزاده جان
گاهی خودمم فکر میکنم شاید اگه زیر یک سقف بودیم اینهمه عاشقانه را با هم تجربه نمیکردیم

در بازوان دوشنبه 6 آذر 1402 ساعت 10:42

تیلو جانم بازم تولدت مبارک و زیارتتون قبول
یاد یه پست قدیمیت افتادم که رفته بودید قم و آقای دکتر هم اومده بودن
دلتون همیشه خوش باشه عزیزم

ای جانم
ممنونم الی نازنینم
اخ اخ اخ ... اونروز هم جهان حول محور دل من چرخید ... مرکز ثقل زمین و زمان بودم ...

soly دوشنبه 6 آذر 1402 ساعت 11:50

چیزی نمیتونم بنویسم تیلوی من.
فقط اشک چشام حسابی درومد

اخ سولی مهربون و خوش قلب من ... ببخشید
نباید اشکت را در میاوردم
الهی هرگز جز از سرشوق و شادی اشکت در نیاد

شیرین ۲ دوشنبه 6 آذر 1402 ساعت 12:02

تیلو جان

قرار نیست روابط همه شکل هم باشه
چه خوب که آدم‌ها مدل های مختلف از روابط عاطفی را تجربه کنند
و مهمتر اینکه آن را اعلام کنند جهت فرهنگ سازی

مثل شما

قرار نیست که همه ازدواج کنند یا حتی همخانه باشند
هر کدوم خوبی های خودش را دارد و سختی های خودش را، بستگی به شرایط دو طرف و اولویت بندی هایشان دارد

از نظر من، فقط یک چیزی قابل تامله، اینکه در روابطی که ساختار ازدواج ندارند، حواس دو طرف باید باشد که طرف مقابل وارد رابطه موازی نشود و یا خدای ناکرده خود این رابطه، با بهانه های الکی یا حتی روشنفکرانه، وسط یک رابطه دیگر شکل نگرفته باشد.

چیزی که متاسفانه دیده می‌شود، چون در شرایط فعلی ما، هم دستاویزی خیانت زیاده و هم آسیب دیدگان خیانت

البته که این احتمالات در ازدواج هم متاسفانه وجود دارد

مهم اینه که فرهنگ سازی بشه، مثل کاری که شما دارید انجام می‌دهید. اینکه با یک مجرد رابطه متعهدانه و عاشقانه دارید . همیشه خوش باشید عزیزم

ضمنا چشم متن به جمال زیبای شما در اینستا روشن شد، خانم خوش خنده و مهربان

شیرین جانم چه توضیح کامل و واضح و به درد بخوری
شاید من باید اینها مینوشتم و اهمال کرده بودم
ممنونم
این قسمت نوشته که باید فرهنگ سازی بشه و یاد بگیریم قرار نیست همه روابط هم شکل باشه یا اون شکلی که ما فکر میکنیم را خیلی قبول دارم
و اینکه گفتی هرکدوم از مدلهای رابطه سختی ها و قوانین خودش را داره کاملا درست بود
مهم متعهد بودن هست ...
یاد بگیریم به حرفامون ... به خودمون ... به شعورمون ... به آدمهای اطرافمون ... به قول و قراری که میزاریم متعهد باشیم ...
ممنون از کامنت خوبت

Soly دوشنبه 6 آذر 1402 ساعت 13:30

از خوشحالی گریه کردم.
ازینکه انسان های ناب هنوزم هستند و هنوز هم مهربونند و مهربون خواهند ماند.

سولماز مهربون منی...
تو خودت یکی از مهربون ترین هایی

Amine دوشنبه 6 آذر 1402 ساعت 22:01

چقدرررررر این پست شیرین بود
چقدرررررر سرشار از عشق بود
چقدرررررر لذت بخش بود
از ته دل براتون آرزوی خوشبختی میکنم

عزیزمی
الهی همیشه کامت شیرین باشه و زندگیت سرشار از عشق و مهربونی
بهم لطف داری عزیزم

کهکشانی دوشنبه 6 آذر 1402 ساعت 22:33

نوش دلت دختر مهربون
هم زیارت
هم عاشقانه ها

متشکرم کهکشانی عزیز

بهار شیراز دوشنبه 6 آذر 1402 ساعت 22:53

هوووووم....عشق عشق عشق

مامان فرشته ها دوشنبه 6 آذر 1402 ساعت 23:03 http://Mamanmalmal.blogfa.com

اخیشششش کیف کردم اخ اقای مهربونیها دورش بگردم خیلی دوستش دارم
وای لحظات عاشقانه ات در حرم رو برای همه ارزو میکنم و برات ارزو میکنم که عاشقانه هات مستدام و دلچسب باشه دوست ندیده من چقدر حال دلم رو خوب کردی الهی حال دلت همیشه خوب باشه چقدر بهم میاین ❤️❤️❤️❤️

عزیزم قسمتت بشه زیارت .... هرچی که دوست داری نصیبت بشه عزیزدلم
برای همه دوستام حال خوب آرزو میکنم

مادر خونه چهارشنبه 8 آذر 1402 ساعت 08:47

سلام تیلو جان
با تمام طولانی بودن این پست اصلا متوجه گذر زمان نشدم
چقد خوب تصویر سازی کردی
امیدوارم به پای هم پیر و زوار در رفته شین
چه حس و حال خوبی رو کنار هم داشتین

سلام مادرخونه ... سلام نازنینم
خدا را شکر که پست طولانی من خسته تون نکرد
امیدوارم کنار هم سالم و شاد و سلامت بمونیم .... برای شما هم همین آرزو را دارم ... همیشه سلامت و شاد باشین... پر از نیرو و انرژی و حس زندگی...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد