روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

ولنتاین بهانه است ...من تو را با بهانه... بی بهانه ... دوست دارم...

سلام

روزتون قشنگ

امروزتون قلب قلبی

آسمون دلتون اکلیلی

رنگین کمونی

اصلا هر رنگی که دوست دارید

هر رنگی که بهتون حال خوب میده

امروزتون قشنگ

لازم نیست عشق سوزان و کادوهای عجیب غریب در میون باشه

من که همش گفتم دنبال بهانه باشید و نباشید

یعنی نیاز به روز و مناسب و ساعت خاص نیست

شما هر لحظه عشق و محبتتون را به بقیه ابراز کنید

اگه پای عشق و عاشقی در میون هست که اصلا نیاز به بهانه نیست ولی امروز بهونه ش هست

لازم نیست خرس و شکلات و آبنبات و چیزای عجیب غریب باشه

با شناختی که از طرف مقابلتون دارید، لحظه ها را غنیمت بشمارید و عاشقی کنید

اگه میدونید با باکس قرمز و بادکنک و شکلات ذوق میکنه ، اصلا دریغ نکنید

کاری به حرف هیچکسم نداشته باشید

کاری به تاریخ و ایرانی بودن و خارجی بودن و بقیه حرفا هم نداشته باشید

اگر هم رابطه تون یه مدل دیگه ست ... با پیام ... با نامه ... با یه شاخه گل... با یه عطر... یه هدیه کوچولو

یه کیک فسقلی تک نفره ... یه آهنگ... یه چیزی که میدونید لازم داره و به کارش میاد... با هرچیزی...

نه تنها امروزتون... هر روزتون را جشن بگیرید

با هر مقدار دارایی ...

دوباره نیاین تو خصوصی و عمومی بنویسید تیلو تو چقدر پول داری و درآمدت چقدره و تو که کار نمیکنیا و کارت که مهم نیست و ... هزارتا حرف دیگه هر روز و هر بار میاین میزنید (همه نه... یه عده ای که خودشون الان متوجه میشن...!!!!)

من بعد از، از دست دادن یکی از بزرگترین دارایی های زندگیم، پدرجانم، فهمیدم این زندگی اونقدر کوتاه و زودگذره که ارزش هیچی را نداره

من آدمی بودم که سالهای طولانی شبانه روز با پشتکار و تلاش کار کردم، پشیمون هم نیستم؛ لازم بود

توی جوانی باید زندگی میساختم ... باید تلاش میکردم ... باید انرژیم را صرف کارکردن و ساختن میکردم

هنوزم جوانم ... هنوزم پراز انرژی هستم ... ولی حالا ... اولویت های زندگیم فرق کرده

هنوزم کار میکنم ... هنوزم تا جایی که بتونم وقتم را صرف درآوردن پول میکنم؛ چون توی این جغرافیا باید همینطوری زندگی کرد

اما.. اما.. اما

به خودم و شماها یادآوری میکنم

عشق، دوست داشتن ، مهربونی ... معجزه ست

این معجزه ها را دست کم نگیرید

یکی دو شب پیش با یه دوست نادیده، حرف میزدم

بهش گفتم نمیدونم جواب کدوم کار خوبم هستی... اما اونقدر بهم انرژی مثبت دادی که گفتنی نیست

وقت گذاشت

حرف زدیم

یه عالمه چیزای خوب بهم یادآوری کرد

و من خدا را هزاران بار شاکرم، برای داشتن دوستانی که به خاطر وجود این وبلاگ نصیبم شده ...

خلاصه که دنبال عشقای افلاطونی و خیلی چیزای عجیب و غریب نباشید

همین آدمهایی که کنارشون چای تون سرد میشه و حرفاتون هنوز داغ و گرمه..

همین آدمهایی که گاه و بیگاه حال دلتون را خوب میکنن

همین همراه های صمیمی زندگی..همینایی که شاید در طول شبانه روز کلی مشغله و گرفتاری دارن ، اما هر طوری شده حواسشون به شما هست...

همین آدمهایی که وقتی اسمشون روی گوشی موبایلتون میفته ذوق میکنید

همینایی که هزارتاکار را جابجا میکنید تا چند دقیقه کنارشون باشید

همینایی که به خاطرشون گاهی حاضرید هرکاری بکنید

اینا ثروت و دارایی شما هستند

اینا پشتوانه های روزهای ما هستند

اینا انگیزه و شور زندگی را در ما روشن میکنند...

خلاصه که امروز شاید بهانه خوبی باشه ... امروز نشد ... فردا و پس فردا و روزهای بعد...

اما هیچی را موکول به بعد نکنید... فرصت ها را دریابید

هرروز عشق بورزید

هر روز دوست داشته باشید

هر روز عاشقانه ای برای خودتون در نظر بگیرید

به خاطر خودتون ... حال دلتون ... روحیه تون ... اون لبخند درخشانتون ...

مهربونی گاهی ساده ست

اندازه دادن یه سیب به یه رفتگر

یه سیب به یکی از این بچه های کار

یه سیب به یکی از این عزیزانی که به خاطر جبر روزگار تا کمر توی سطل های زباله خم شدند...





صبح دوش گرفتم و آماده شدم و پیش به سوی باشگاه

به طرز عجیبی از همیشه شلوغتر بود

اونقدر ترافیک بود که دیر رسیدم

ورزش کردیم و حسابی تمرین کردیم

و بعدش هم پیش به سوی دفتر

امروز باید تقویم خصوصی تر که ماله خودمون هست را تکمیل کنم

برام جالب بود نزدیک به 60 نفر تقویم را دانلود کردند ولی من فقط اندازه 4 نفر بازخورد دریافت کردم ...

حالا البته توی اینستاگرام هم پیامهایی داشتم که با دیدن تک تک پیامها کلی ذوق کردم





پ ن 1: برای تک تک تون کلی حال خوب و عشق آرزو میکنم


پ ن 2: یادمه که من و للی و دانا سالهایی که کنار هم کار میکردیم ، هر سال برای ولنتاین برای همدیگه کادو میخریدیم

برم ازشون سراغ بگیرم ببینم میان امروز دور هم باشیم؟


پ ن3: شمع وارمر خریدم

میخوام هرروز عصر برای خودمون دمنوش های خوشمزه بزارم

انگار وقتی یه شمع روشن میکنی کلی حال خوب با خودش میاره توی خونه...


پ ن 4: اگه کسی روش آسون برای درست کردند اسماچ بلده به منم یاد بده لطفا...


پ م 5: اگه کسی روش تهیه کردن عود را بلد هست به منم یاد بده لطفا...

تقویم 1403

سلام دوستای خوبم

مثل سالهای قبل، تقویم سال جدید را آماده کردم

امسال دوتا مدل آماده کردم

یکی دخترونه تر

یکی عمومی تر

فایل پی دی اف هست

سعی کردم کیفیت قابل قبولی داشته باشه



میدونید که خودم تقویم ها را یه کمی خصوصی تر و خانوادگی تر میکنم و چاپ میگیرم

تولد همه نزدیکانم را روی تقویم مشخص میکنم و روی روز تولدشون عکسشون را میزارم

مناسبتهایی که میخوایم یادمون بمونه و برای کل خانواده هست را هم مشخص میکنم

یه یادآوریهای کوچولوی خانوادگی هم روی تقویم میزارم

اگه شما هم خواستید این فایل پی دی اف را توی فتوشاپ باز کنید و همین کار را بکنید

یا ساده تر ... پرینت بگیرید و با ماژیک هایلایت و دست نوشته،  تقویم ها را خاص کنید

پرینت رنگی بگیرید خوشگل تر میشه

پرینت سیاه سفید را خودتون با خودکارهای رنگی و مداد رنگ، رنگی رنگی کنید


آهان اینم بگم ... اگه دوست داشتید پرینت بگیرید، روی کاغذ A4 پرینت بگیرید و بعد از وسط به صورت عمودی نصف کنید

کلا 6 برگ پرینت هست ...



دوست دارم بدونم کسی اینجا از این تقویم ها استفاده میکنه یا نه...

ممنون میشم اگه استفاده میکنید بهم بگید تا انگیزه بگیرم...



تقویم 1

https://biaupload.com/do.php?filename=org-cd7356b4fed61.pdf


تقویم 2

https://biaupload.com/do.php?filename=org-8bb4939525f72.pdf



پ ن 1: اگه استفاده کردید و خوشتون اومد برای پدرجانم صلوات بفرستید

ممنونم از محبتتون

یک زمستونی...

سلام

روزتون قشنگ

میشه به این هوا گفت هوای زمستونی؟؟؟؟؟؟

عملا هوا دیگه زمستونی نیست

البته دفترکار من همچنان بسیار سرد هست و وقتی میام داخل بخاری را روشن میکنم



روز یکشنبه خونه بودیم

از صبح مشغول میناکاری شدم

یه ظرف پایه دار میوه خوری تقریبا بزرگ را دارم لعاب میزنم (به اصطلاح رنگ میکنم)

بعد از ناهار بساط میناکاری را از توی سالن جمع کردم

جارو برقی زدم

مادرجان تی زدند و گردگیری انجام دادند

رومیزی و وسایل روی میز پذیرایی را تغییر دادیم

جمع و جور کردیم

کیک پختم

مادرجان لبو پخته بودند و من همه را قالب زدم و ریختم توی ظرفهای خوشگل

مادرجان آش کشک آماده کردند(یادم هست قرار بود دستورش را براتون بگیرم... ولی واقعا نرسیدم و نشده)

میوه و آجیل چیدیم و ...

بعدش هم دوش گرفتیم و لباس عوض کردیم

چون مهمان داشتیم

خانواده عروس جان مهمانمان بودند

جای خودشون خالی بود

خواهرجان و همسرش و مغزبادوم هم اومدند

دور هم بودیم و مهمانها نزدیکای ساعت 9 رفتند

جمع آوریهای بعد از مهمانی هم برای خودش کلی زمان نیاز داره

تا تمام این ظرف و ظروفی که کثیف شده را ماشین بشوره

خوردنیهای باقی مانده را از روی میز جمع کردیم و همه جا را مرتب کردیم

بعدش هم یه سری از ظرفها را با دست شستیم و خشک کردیم و جمع کردیم

بعدش هم کار ماشین تمام شد و ظرفهای داخل ماشین ظرفشویی را سرجاهاشون مرتب کردیم

و اینگونه روز تعطیلمون سپری شد....



و اما دوشنبه...

دوستانی که توی اینستاگرام همراهم هستن عکسهای دیروز را دیدند...

@tilitilimaniya1402

صبح اول رفتم باشگاه

مادرجان هم همراهم اومدند و رفتند پارک نزدیک پیاده روی...

بعدش از باشگاه اومدم و قرار بود برای مراسم یکی از اقوام دور (خواهرِ جاریِ خاله جان) بریم

مراسم توی امامزاده بود

قرار بود اون خاله هم بیاد

مامان تماس گرفتند و یه جای نزدیک باشگاه با خاله قرار گذاشتند که با هم بریم

منم دیدم فرصت هست رفتم یه قفل خریدم

یادتونه دقیقا روز تولدم قفل گیر کرد و همسایه ها یاری کردند و قفل را با فرز بریدند و ...

دقیقا سه ماه گذشت...

البته همسایه های مهربونم بهم یه قفل قرض داده بودند... ولی این مدت نشده بود برم یه قفل بخرم و قفل همسایه را پس بدم ...

خلاصه یه قفل خریدم و چشمم افتاد به یکی از مغازه های لوازم جانبی موبایل

گلس روی صفحه گوشیم هم شکسته بود و رفته بود روی مخم ... ولی نشده بود که برم عوضش کنم

دیگه وقت را غنیمت دونستم و گلس گوشی را هم عوض کردم

برگشتم سمت ماشین و خاله جان هم اومده بودند

رفتیم سمت امامزاده و با اینکه یه جای خیلی شلوغ هست به راحتی جای پارک گیر آوردیم

مراسم را شرکت کردیم و بعدش رفتیم زیارت

مقبره حاج آقا تقی هم همونجا بود و طبق ارادت خاصی که داشتیم، زیارت کردیم

و بعد به اون یکی خاله جان هم پیشنهاد دادیم با همسرش نره و بیاد بریم دورهم...

اینگونه شد که چهارتایی پیش به سوی مارنان...

معجون خوشمزه از دایی غلام خریدیم و نشستیم توی پارک درهوای دلچسب بهمن ماهی...

بعدش هم رفتیم یه سری به دایی جان که مریض بود زدیم

دیگه ساعت از 12 گذشته بود که تصمیم گرفتیم بریم خونه خاله

به خواهرجانها هم خبر دادیم و اونا هم با فسقلیا بهمون ملحق شدند

رسیدیم خونه خاله و من راه به راه نردبان آوردم و شروع کردم به درآوردن پرده های سالن...

خاله و مامان مشغول تهیه ناهار شدند

من و اون یکی خاله هم مشغول باز کردن پرده ها

سری اول را ریختیم توی ماشین و شیشه ها و چارچوب پنجره را حسابی تمیز کردیم

بعد دیگه هر سری از پرده ها از ماشین دراومد من نصب کردم

خونه خاله طبقه 8 یه ساختمان بلند هست...

پنجره های سالن هم به سمت نمای ساختمان و جلوشون تراس نداره ...

برای همین بقیه میترسیدند که برن روی نردبان و پرده ها را در بیارن یا نصب کنند

حتی برای پاک کردن شیشه ها هم بقیه میترسیدند

اما من اینکار را دست گرفتم و تا ساعت 8 شب دستم بند بود

دیگه هی سری به سری پرده ها را در آوردیم و ماشین شست و منم پنجره ها را پاک کردم و بخارشور زدم و در نهایت نصب کردم

و اینگونه کمک شد به خاله جان که پرده ها و پنجره هاشون خونه تکونی بشه ...

دیگه تا ساعت نزدیک 11 هم دور هم بودیم 

برگشتیم خونه و هلاک بودم ...

و اینگونه یک روز زمستونی دیگه را سپری کردیم...



بی تو بودن، درد دارد! می زند من را زمین...

سلام

روزتون زیبا

یهو احساس کردم به طرز عجیبی از سرمای هوا کاسته شده و امروز هوا عالیه

بعد از باشگاه هم با اینکه عرق داشتم احساس سرما نکردم

بالاخره بهمن داره به آخرش میرسه و یواش یواش میرسیم به اسفند دلپذیر...

همیشه گفتم اسفند اونقدر دلچسبه که میتونه برای خودش یه فصل جداگانه به حساب بیاد



امروز وسط چند روز تعطیل هست و یه جورایی همه جا توی یه سکوت بی نهایت فرو رفته

میدونید که اینجا کوچه (کوچه ی محل کارم) از قبل هم خیلی وقتا در یک سکوت بینظیر فرو میرفت

البته از وقتی که نانوایی اومد کنارمون اون سکوت دیگه شکل قبل نیست و جای اون را یه هیاهوی پر از زندگی گرفته

اما امروز...

امروز نانوایی تعطیله...

تعمیرگاه سرکوچه هم تعطیل بود

حتی اون کافی شاپ روبرویی ...

و این باعث شده که هیچ صدایی نیاد

اصولا در حالت عادی منم امروز نباید بیام...چون کار و کاسبی در یک سکون بی سر و ته به سر میبره

ولی وقتی صبح زود بیدار شدم و رفتم باشگاه ، بعدش هم گفتم بیام یه سری بزنم

ببینم میتونم یه سر و سامانی به تقویم های سال بعد بدم



پنجشنبه صبح بیدار شدم و بعدازصبحانه یک کیک وانیلی خوشمزه و نرم درست کردم

تا کیک خنک بشه لبوهای پخته شده را قالب زدم و یه عالمه سالاد خوشگل درست کردم

میز را چیدم و شکلات و کیک و قوری دمنوش وارمر دار را چیدم روی میز

مادرجان از باغچه نعنای تازه آورده بودند برای همین یه پارچ شربت سکنجبین هم درست کردم که اگه کسی دوست داست بخوره... یه شاخه نعنای تازه هم انداختم توی پارچ...

به گلدونها آب دادم

سس سالاد را درست کردم و با آب لبو رنگش را صورتی کردم

قالب پلوی کوچولو را گذاشتم دم دست تا پلوها را موقع ناهار قالب بزنم و فسقلیا را ذوق زده کنم

بعد هم یه ظرف بزرگ میوه آماده کردم براشون... میوه ها را پوست گرفتم و برش زدم

فسقلیای پر انرژی از راه رسیدند و خونه را با شلوغی و سر و صداشون گذاشتند روی سرشون...

بهشون اسکناس عیدی دادم و براشون جالب بود، چون من همیشه هدیه میخرم ...

خاله جان و آلاله تولد دعوت بودند و توی جمع ما نبودند

دیگه آخر شب بود که همه رفتند خونه هاشون

من و مادرجان تا جایی که میشد ظرف و ظروف را جمع آوری کردیم و دوباره ظرفشویی را روشن کردیم

بعد هم یه دور لباسشویی

جارو و تی...

جمع آوری های نهایی و خونه شد مرتب و منظم



جمعه خونه بودیم

یه نظمی به جاکفشی ها دادم و یه عالمه کفش را تمیز کردم و روغن و واکس زدم

یه عالمه کفش را از داخل جا کفشی ها در آوردم که حالا که استفاده نمیشه بدیم به کسی که استفاده کنه

توی فرصت روز جمعه به پوستم هم رسیدگی کردم

ماسک و ویتامین زدم

دوش گرفتم

یه عالمه میناکاری کردم

با مادرجان سریال دیدیم

یکی از کشوهای داخل اتاقم را مرتب کردم

و در نهایت جمعه را آرام در خانه گذراندیم...






پ ن 1: آقای دکتر دچار آنفولانزای شدید شدند

چند روز هست که هر روز سرم و آمپول و ...

صدای گرفته ش حال دلم را خراب میکنه



پ ن 2: مغزبادوم یه کاری را که بهش گفتم روزانه انجام داده و حالا باید جایزه ای که قول دادم را براش بخرم



پ ن 3: شده ندونید دلتون چی میخواد؟

در حالی که دلتون بهونه میگیره؟

من الان توی همون حالتم... 


هر چه گویی آخری دارد به غیر از حرف عشق

سلام

چهارشنبه بهمن ماهیتون پر از انرژی و حال خوب



صبح رفتم باشگاه

مثل همیشه زمانی که مشغول ورزش میشیم به خصوص که گروهی هست ورزشمون ، باعث میشه یکساعت به هیچی فکر نکینم...

یکساعتی که انگار توی خلسه زندگی میکنم...

از باشگاه که میام بیرون هوای بیرون باعث میشه سردم بشه

ماشینم را نمیبرم پارکینگ باشگاه و برای همین یه مسیر چند دقیقه ای را پیاده میام تا برسم به ماشین

پریدم توی ماشین و آفتاب زمستونی که میخورد به ماشین حسابی بهم حال خوبی داد

گرمای آفتاب عین یه لذت شیرین خزید زیر پوستم و لبخند زدم 

مادرجان هم یه بطری کوچولو آب پرتقال برام گرفته بودند... یه جرعه خوردم و پر از حس خوب و شیرین شدم

پرتقال های تو قرمز (اسمش همینه؟؟؟؟؟) که باعث شده بود رنگ آب پرتقال خیلی خاص بشه ...


رفتم سمت پمپ بنزین و حسابی شلوغ بود

بدون اینکه حرص بخورم شروع کردم به رویا بافی

با خودم حرف زدم

یه کمی هم از ذکرهای روزانه ام را تکرار کردم

توی آینه وسط به خودم نگاه کردم و به خودم لبخند زدم

دماسنج روی مانیتور ماشین دمای 16 درجه را نشون میداد

چشمم خورد به ساعت و خیره شدم بهش... یک دقیقه گذشت... گاهی یک دقیقه چقدر میتونه زمان طولانی باشه و گاهی یک دقیقه اصلا به چشم نمیاد

پریروز یه کاری داشتم که باید قبل از ساعت 12 انجام میشد

ساعت 11 بود ... باید برمیگشتم خونه و برگه های مربوطه را برمیداشتم و میرفتم یه جایی امضا میگرفتم و بعد برگه ها را تحویل میدادم...

اون موقع اون یکساعت عین باد گذشت و من چقدر بدو بدو کردم ...

ولی حالا که زل زدم به ساعت ... یک دقیقه چقدر میتونه طولانی باشه... بگذریم ...

در نهایت بنزین زدم و اومدم سرکار...




دوشنبه بعد از باشگاه رفتم بانک

باید چند تا کار بانکی انجام میدادم

توی دنیای پر از تکنولوژی که باید بتونیم همه کارهای بانکی را مجازی انجام بدیم ، با گذاشتن یه سقف مسخره برای تراکنشها، باعث شدند که ساعتها توی انتظار بمونم

برای انجام چند تا کار ساده که نیازمند دوتا بانک بود، الکی کلی معطل شدم ...

در حالتی که به نظرم باید هرکسی بتونه با دسترسی به حساب شخصی خودش کارهای بانکیش را در صورت تمایل با گوشیش انجام بده ...

خلاصه که تا برگردم خونه ساعت نزدیک 3 بعد ازظهر بود!!!!!

یخچالمون دوباره آلارمای خراب شدن داد و تعمیرکار قرار گذاشت که سه شنبه صبح بیاد توی خونه تعمیرش کنه!!!!

دفعه قبلی یادتونه چقدر سختی کشیدم؟

هنوز سه ماه نگذشته...


سه شنبه صبح بیدار شدم و خوش خیال فکر کردم یکی دو ساعت کار بیشتر طول نمیکشه

ساعت 8 زنگ زدم به تعمیرکار و ایشون رد تماس فرمودند!

ساعت نزدیک 10 اومدند...

تا ساعت 1 هم در حال تعمیرات بودند

در نهایت گفتند درست شد...

توکل برخدا...

تعمیرکار رفت و مشغول تمیزکردن یخچال شدیم

قرار شد چند ساعتی صبر کنیم و بعد مواد داخل یخچال را به یخچال منتقل کنیم

در این فاصله منم مواد سالاد را شستم و خشک کردم و توی ظرفهای دردار برای چندین روز سالاد آماده کردم

با بازی رنگها توی سبزیجات سعی کردم حال دلم را بهتر کنم

از اینکه خونه مونده بودم و روزم گذشته بود بی حوصله شده بودم

بقیه روزم را به میناکاری گذروندم ...



چند روز نتونسته بودم بیام سرکار

یه حس بطالتی هم داشتم که نگو و نپرس

برای همین امروز به محض رسیدن چند تا کار را که روی هم جمع شده بود انجام دادم و تحویل دادم و خیالم که راحت شد، گفتم پست بنویسم...




راهی که درو نجات باشد بنما

سلام

روزتون زیبا

دیگه واقعا زمستون شد

حسابی سرد

یه نیمچه برف کوچولو هم دیدیم

یه کوچولو بارون هم دیدیم

باید شکرگزار باشیم

دما هم که حسابی افت داشته ... پس دیگه واقعا روز زمستونیتون بخیر...



پنجشنبه صبح با مادرجان صبح اول رفتیم یه دسته گل برای پدرجان خریدیم 

بعد رفتیم باغچه

بعدازظهر هم مراسم هفتم پسرخاله ی پدرجان بود

نمیدونم چرا همه زخم های نبودن پدرم با رفتن به این مراسم سرباز کرد

روز سختی رو گذروندم

اونقدر گریه کردم که دیگه جان در تنم نمونده بود

بعد از مراسم هم رفتیم سرمزار پدرجان

مزار این مرحوم هم نزدیک مزار پدرم بود و با عزاداریهای اونها تمام خاطرات منم زنده شدند

دیگه اونقدر گریه و عزاداری کردم که توی اون هوای سرد یه جاهایی حس کردم دارم از دنیا میرم...

تا برگردیم خونه شب شده بود

ولی مغزبادوم و خواهر به خاطر حال خراب من باهامون اومدن خونه مون

یه کمی دور هم نشستیم و گرم شدیم و بهتر شدم...



جمعه ولی از صبح قرار تولد بازی داشتیم

میخواستیم خاله جان را سوپرایز کنیم ولی خودشون پیش دستی کردند و همه را دعوت کردند

رفتم دنبال مغزبادوم و خواهر

بعدش هم خاله و آلاله

و پیش به سوی تولد بازی

تا شب اونجا بودیم

وقتی رسیدیم خونه ساعت از 9 گذشته بود

اونقدر شلوغ کردیم و زدیم و رقصیدیم که هلاک بودیم

میدونید که وقتی میخوایم بریم مهمونی همه لباسهای کمد خودشون میان بیرون !!!

برای همین جمع و جور کردن لباسها بعد از مهمونی خودش یه پروسه طولانی هست

خلاصه جمع و جور کردیم و یه شام مختصر خوردیم و ساعت نزدیک 10 و نیم بود که عمه جانم تماس گرفتند

عمه جان شمال زندگی میکنند و به خاطر مراسم اومده بودند اصفهان

خلاصه تماس گرفتند و فرمودند که ممکنه ما خیلی زود بخوایم برگردیم و دیگه وقت نداریم و الان میخوایم بیایم بهتون سر بزنیم

البته که ما هم با کمال میل پذیرفتیم

و این مهمانی تا ساعت 1 و نیم شب طول کشید...

دیگه واقعا بیهوش بودم از خستگی

پریدم توی تختم و بیهوش شدم

نیمه های شب دیدم خیلی هوا سرد شده و من زیر لحافم دارم میلرزم

تختخواب من کنار شوفاژ اتاقم هست

پام را دراز کردم و زدم به شوفاژ و از یخی شوفاژ فهمیدم یه خبری شده ... ولی نای بلند شدن نداشتم

خلاصه تا صبح زیر پتو لرزیدم

اصلا نتونستم خوب بخوابم

صبح زودتر بیدار شدم و فهمیدم برق قطع شده

زنگ زدم اداره برق و متوجه شدم که نیمه شب کابلهای برق را دزدیدند

برق که قطع بشه برای ما آب هم قطع میشه چون با پمپ کار میکنه

پکیچ هم قطع بود

اینترنت و تلفن هم قطع بود

آسانسور هم کار نمیکنه

حالا جالب این بود که گوشیم هم از بی شارژی خاموش شده بود...

دیدم حرص خوردن چیزی را درست نمیکنه

لباس پوشیدم و رفتم باشگاه

بعدش هم اومدم سرکار

ظهر بود که مادرجان تماس گرفتند که برق وصل شده  اما در عوض شلنگ دستشویی خراب شده و ...

نان خریدم و سرراه رفتن به خونه شلنگ خریدم

از راه رسیدم و شلنگ دستشویی را عوض کردم

...

گاهی همه چیز دست به دست هم میده انگار...






پ ن 1: دوتا کار بانکی دارم که هی میندازم پشت گوش...

نمیدونم چرا در این رخوت و تنبلی فرو رفتم




پ ن 2: یه کاری مربوط به انتقال یه سند بوده که نصفه انجام دادم

و یه عالمه وقت هست نمیرم دنبال پیگیریهاش

از پیگیری این مدل کارها بدم میاد

به جای اینکه زودی تمامش کنم و از شرش خلاص بشم ...

هر روز میندازم پشت گوش...



پ ن 3: باید به یه اداره ای سربزنم و یه سری فرم پر کنم و یه کار واجب را سرو سامان بدم ...

ولی دریغ از ذره ای انگیزه برای انجام کار...



پ ن 4: ممنون از انرژیهای خوب و دعاهاتون

کار آقای دکتر از اون بحران خارج شد و انشاله به زودی به طور کامل درست میشه



پ ن 5: خواهرجان کمد فسقلیا را مرتب کرده بود

یه عالمه لباس و کاپشن و ژاکت که براشون کوچیک شده بود داد که برسونم به دست مستحق

اونقدر لباساشون خوشگل و دوست داشتنی و پر از خاطره بود برام که چند ساعتی نشستم و نگاشون کردم و دونه دونه از اول تا زدم



پ ن 6: کمد لباس خودمم نیاز به فنگ شویی داره

ولی نمیدونم این چه حسی هست که نمیتونم از لباسام دل بکنم...



پ ن 7: باید یه تغییر دکوراسیونی هم در خانه بدهیم

باشد که این حس تنبلی و رخوت از من دور بشه و دست به کار بشم

نیاز به خرید و گشتن و جستجو و کلی کار جانبی داره که این روزها در من اصلا انرژیش یافت نمیشه ...


بانگ نوش شادخواران یاد باد

سلام

روز زمستونیِ آفتابیتون بخیر

اینجا آفتاب زمستونی کش اومده تا وسط کوچه

سوز و سرما سرجای خودش هست ... ولی این آفتاب طلایی انگار به آدم دلگرمی میده ...



دیروز سرظهر با مادرجان سرراه رفتن به خونه چند جای دیگه خرید کردیم

کلم و کاهو و سبزیجاتی که کم داشتیم

بعدش هم گوشت و تخم مرغ و بقیه خریدهای لازم

تا رسیدیم خونه ساعت نزدیک 3 بود

میوه ها را چیدم داخل ماشین ظرفشویی و با مادرجان ناهار خوردیم

بعد از ناهار سری اول میوه ها را از ظرفشویی در آوردم و سری دوم را چیدم

هویج و خیار و گوجه و ...

بعد هم با دستمال مشغول خشک کردن میوه ها شدم

جا دادم توی یخچال

مادرجان هم مشغول درست کردن و بسته و بندی و گوشت ها بودند

لوبیا سبزها را بلانچ کردم

بسته بندی و فریز

برای خواهر هم خریده بودیم که اونا را هم تمیزکردم و بسته بندی شدند

لابلای کارها یه مقداری دال عدس ریختم داخل آب تا خیس بخورن و طبق یه دستور که از اینستا دیده بودم کتلت گیاهی درست کنم

کلم ها را خرد کردم و توی ظرفهای در دار گذاشتم توی بخچال

بعد هم مواد کتلت گیاهی را آماده کردم و مشغول سرخ کردنشون شدم

یه مقداری از کتلت ها را داخل ظرف ریختم برای خواهر جان

ساعت نزدیک 7 بود که خواهر با دوتا وروجک اومدن برای بردن خرده ریزهایی که براشون خریده بودیم

کتلتها را هم بهشون دادیم با سالاد و چیزهایی که خریده بودیم

فسقلیا توی همون زمان کوتاه یه عالمه سرو صدا کردند و خندیدند و شلوغ کردند

در نهایت با مادرجان آشپزخونه را مرتب کردیم

از خستگی داشتم هلاک میشدم

براتون گفتم که توی مسافرت خوردم زمین !!!! حالا بعد از گذشت اینهمه زمان تازه پام بیشتر و بیشتر درد گرفته

و دیروز که مدت زیادی را توی آشپزخونه سرپا گذرونده بودم داشت منو هلاک میکرد

در نهایت با مادرجان شام خوردیم و من دیگه اصلا نمیتونستم چشمام را باز نگه دارم

یه کمی تحمل کردم و خودم را مشغول کردم ولی دیگه داشتم بیهوش میشدم

ساعت 11 رفتم توی رختخواب و بیهوش شدم ...



پ ن 1: شده کسی را خیلی خیلی زیاد دوستش دارید با یه کلمه ازش برنجید؟؟؟

حالا شده همون یه کلمه را هم نگه ... اما شما با یه سکوت چند ثانیه ای ازش برنجید؟؟؟

من الان از دست آقای دکتر ناراحت هستم ... خودشون اصلا خبر هم ندارن... روحش هم خبر نداره

همین هست که زن بودن را سخت میکنه ها...

ناراحتی... در درونت یه عالمه غوغاست ...

اما سکوت میکنی... نه از سر رضایت ها... از فکر اینکه اونی که دوستش داری ناراحت نشه ..

زن بودن آسون نیست ...

خیلی هم پیچیده ست ...



پ ن 2: مسئول باشگاه گفت هزینه ماه آذر را ندادی

گفتم شما اول هر دوره تا پول را نگیری نمیزاری کسی بره داخل

چطوری ممکنه؟؟؟؟

به فلان نشونه ... به فلان نشونه ... دادم ...

فرمودند : نه من یادداشت نکردم پس ندادی... به همین سادگی...

منم پول زور را دادم و تشریف آوردم ... اونم به همین سادگی...



خانه دوست کجاست...

سلام

روزتون زیبا

زمستونتون دلچسب

روزشمارتون پر از علامت های قشنگ

امیدوارم هر روز از بهمن ماه را که تیک میزنید چشماتون برق بزنه

امیدوارم پر از خبرهای خوب باشه این زمستون براتون



یکشنبه دانا اومد پیشم

یه کاری داشت براش انجام دادم

یه مشورتی کردیم و قرار برای دوشنبه که میخوایم بریم خونه للی را گذاشتیم

دیروز صبح زودتر بیدار شدم

آماده شدم رفتم باشگاه

یکساعت پر از انرژی ورزش کردیم

خدا را شکر مروارید جون هم بهتر شده بود

بعدش بدو بدو اومدم خونه

دوش گرفتم و آماده شدم

یک قوری و وارمر میناکاری که به نظر خودم خیلی شکیل و زیبا بود برای للی برداشتم و توی باکس گذاشتم

خمیردندون هم براش از سفر آورده بودم

برای دانا هم خمیر دندون آورده بودم

آرایش کردم و یکی از بلوزهای جدیدم را پوشیدم

سرساعت رفتم دنبال دانا

با دختر کوچولوش اومده بود

به کمک لوکیشینی که للی داده بود رفتیم سمت خونشون ...

نزدیک ساعت 12 رسیدیم

یه خونه گرم و فسقلی

سلیقه ی للی را میشناسم و دقیقا خونه سلیقه ی خودش بود

با سلیقه ی من یه کمی متفاوت هست ... زیادی ساده ...

ولی خونه قشنگی بود اولین حسی که بهم دست داد حس گرما و مهربونی بود

انرژی خوبی توی خونشون بود

پذیرایی کرد

برامون ناهار قیمه و بادمجان با سالاد و نوشیدنی آماده کرده بود

بعد از ناهار هم یه مدل دسر خوشمره ی موزی

یه عالمه حرف زدیم

عکس و کلیپ مربوط به عروسی للی را تماشا کردیم

البته یه مهمانی ساده و خانوادگی و جمع و جور گرفت به جای عروسی

یه جایی از کلیپ که یاد پدرمرحومش کرده بود و عکس و فیلم از پدر بود بغض کردیم و اشک ریختیم

تا حدود ساعت 5 اونجا بودیم و خوش گذشت

برگشتیم سمت خونه

دانا و دخترش را پیاده کردم و پیش به سوی مادرجان

یکی دو ساعت هم قبل از خواب میناکاری کردم



امروز صبح هم با مادرجان اومدیم

اول رفتیم سراغ یکی از مغازه های خیلی بزرگ میوه و تره بار

میوه و سبزی و وسایل سالاد خریدیم

الان هم مادرجان رفتند کمی قدم بزنند

منم نشستم پشت سیستم تا یه پست بنویسم

دفترکارم سوت و کور هست

عطر نان پیچیده توی کوچه و آقای نانوا در حال پختن نان خشک هست

دو تا بچه گربه اونطرف کوچه توی آفتاب نشستن و به سکوت کوچه زل زدن...




پ ن 1: آقای دکتر سخت در حال جنگیدن برای رفع مشکل هستند


پ ن 2: برای جمعه برنامه تولد بازی برای خاله جان داریم (مامانِ اطلسی)


پ ن 3:  توی جمع دوستام که هستم از آقای دکتر حرف پیش میاد

للی که از اول از حضور اقای دکتر خبر داشته

دانا هم از وقتی باهام دوست شد میدونه

سراغشون را میگیرن... سلام میرسونن...

توی این سالها هروقت للی یا دانا نیاز به مشاوره و کمک داشتند زنگ زدند به آقای دکتر

این همون جمعی هست که خیلی راحت من خودم هستم ...


پ ن 4: مغزبادوم رفت دندانپزشکی

وقتی برگشت زنگ زد برام از درد و استرس هاش گفت...

دندانپزشکش با کمی بی حوصلگی باعث شده بود که بترسه

مغزبادوم از وقتی خیلی کوچولو بود میرفت دندانپزشکی و ترس از دندانپزشکی نداشت

و حالا که بزرگتر شده ... یکی دوبار تجربه ناخوشایند باعث شده که این حس ترس را تجربه کنه...


باز هم همان حکایت همیشگی!

سلام

روزتون قشنگ

روز سرد زمستونیتون بخیر و شادی

از سرمای زمستون هم لذت ببرید

لباسای گرم و خوشگلتون را بپوشید

جوراب های گرم و ساقدار

شالگردن

پلیورهای نرم و گرم

کلاه های قرتی پرتی

دستکش

و از اینکه سرمای زمستون میخوره به صورتتون را نوک دماغتون سرخ میشه لبخند بزنید

(میدونم که سرمای زمستونی عین گرمای تابستونی برای همه هم لذت بخش نیست ...

اما الان اندازه چند دقیقه ... حالا که خداوند بهمون این امکان را داده از سرمای زمستون لذت ببرید)

مهربونی های زمستونی میتونه دل آدم را گرم کنه

اینکه دستای یخ زده عزیزتون را به یه جفت دستکش گرم و زیبا مهمون میکنید

اینکه با عشق و دونه دونه مهربونی برای عزیزتون شال و کلاه میبافید

اینکه با چای داغ از آدمایی که دوست دارید پذیرایی میکنید... یه شکلات کنار یه چای میزارید

تک تک لحظه ها را زندگی کنید

وقتی مثل من از مرز چهل سالگی عبور کنید میفهمید که زندگی ارزش هیچی را نداره ...

زندگی فقط لحظه هایی هست که با مهربونی و عشق زندگی میکنید... مهربونی و عشق و دوست داشتن...

به اطرافیانمون اهمیت بدیم ... اندازه یه تلفن ... اندازه یه مسیج... اندازه یه لبخند ...

شاید روشهای قدیمی هم گاهی قشنگ باشه ... یه جمله قشنگ روی یه کاغذ کوچولو با دستخط خودتون بنویسید و بزارید توی جیب عزیزاتون...

لازم نیست پای عشق آتشین در میان باشه

گاهی مهربونی میتونه لحظه های آدمها را زیبا کنه

مغزبادوم برام نامه های یه خطی مینویسه و من دلم غنچ میزنه

فندوق دیده این کار را و حالا هر بار میاد یه عالمه کاغذهایی که خودش بریده و رنگ آمیزی کرده و به قول خودش نقاشی هستند برام هدیه میاره

پسته بهشون نگاه میکنه و تکه پاره های کاغذاش را میاره و میگه اینام کاردستیهای منه... برای شما...

دنیا بالا و پایین های خودش را داره

دلشوره های خودش را داره

زندگی نیاز به دودوتا چهارتا داره

سختی داره ... توی این جغرافیا غیر از سختی غم و غصه هم زیاد داره ...

ولی میشه ... ماها بخوایم میشه



5شنبه روز پدری بود که دیگه کنارمون نیست

از صبح بغض تو گلوم بود

زودتر بیدار شدم و کمک مامان جمع آوری کردم

شیشه تراس را برق انداختم و هی بغضم را قورت دادم

اینستا را باز کردم و زیر دوش یه دل سیر زار زدم ... نیست ...جاش خالیه... توی قلبم اون حفره پر از درد هست...

یه آرایش ریز کردم و نزاشتم کسی حالم را ببینه

میدونم بقیه هم همینکارها را کردن... بقیه هم همین درد را دارن... ولی درد را نباید به هم منتقل کنیم هی بزرگتر میشه ...

همه جمع شدند... دور هم ناهار خوردیم

بعد از ناهار به فسقلیا هات چاکلت دادم

از بقیه پرسیدم و هرکسی بنا به سلیقه شون قهوه و نسکافه درست کردم

بعد هم رفتیم سرمزار پدرجانم

گل و شیرینی بردیم... روز پدر... بدون حضور پدر... درد بزرگیه...

برگشتیم خونه

تا آخر شب دور هم بودیم ... وقتی همه رفتند انگار توی خونمون بمب منفجر شده بود

ساعت نزدیک دوازده بود...

ظرفها را چیدم داخل ظرفشویی

جارو برقی زدم ... مادرجان سرامیک ها را تی کشیدند

جمع آوری کردیم

ظرف ها را در آوردیم و گذاشتیم سرجاهاشون

یه سری دیگه ظرف چیدیم و ماشین را روشن کردیم

ماشین لباسشویی را هم ...

و راه رفتیم و مرتب کردیم ... نزدیک ساعت 2 بود که خونه برق میزد از تمیزی...

خبر فوت پسرخاله پدرجان یکی از اخبار تکان دهنده آخر شب بود

تقریبا هم سن و سال پدرجانم بودند... سکته قلبی...

صبح زودتر بیدار شدیم و صبحانه خوردیم و رفتیم برای خاکسپاری

مراسم طولانی شد و رسید به نزدیک ظهر ... نماز را زیر باران خواندیم...

خدا رحمتش کنه

مثل موش آب کشیده رسیدیم خونه

اول قهوه درست کردیم ... یخ مون که باز شد ناهار خوردیم

بعدش آماده شدیم برای مراسم خاله ی همسرِ عمو

مراسم هفتم بود

با عمه و شوهر عمه و عموجان و زن عموجان رفتیم

نزدیک 4 اومدیم بیرون

برای همون بنده خدا که صبح به خاک سپرده شد یه مراسم توی یه حسینیه گرفته بودند

دسته جمعی رفتیم همونجا

دخترای اون مرحوم به شدت عزاداری میکردند و من پرت شدم به روزای سخت خودمون ...

اونقدر گریه کردم که دیگه از حال رفتم .. انگار روز اول بود که خودم پدرم را به خاک سپردم...

حالم بد شده بود

اومدیم بیرون

نزدیک غروب بود... به مادرجان پیشنهاد خونه خاله را دادم

باید دور میشدم از اون حال بد

خاله و آلاله از دیدنمون ذوق کردند... گفتیم و خندیدیم و حرف زدیم ...

آخر شب برگشتیم خونه


شنبه صبح رفتم باشگاه

مروارید جون مچ پاش آسیب دیده و نمیتونه همراهمون ورزش کنه

ولی با دقت و تمرکز بهمون تمرین میده

یکساعت ورزش حالم را حسابی جا آورد

بعدش ماشین پدرجان را بردم برای بیمه

برگشتم خونه و مادرجان گفتند که با دایی تماس گرفتند و به شدت سرفه میکردند و حالشون خوب نبوده

ساعت نزدیک یازده صبح بود...

گفتند ازشون سوال کردند دستگاه بخور سرد نداشتند...

رفتیم یه لوازم پزشکی و یه دستگاه بخور سرد خریدیم

با خاله جان هم تماس گرفتیم که باهامون بیان

دوجا هم کار داشتم که انجام دادم و ساعت دوازده و نیم خونه دایی جان بودیم

کلی از دیدنمون خوشحال شدند

براشون شیر و فرنی هم برده بودیم

یک ساعت نشستیم و برگشتیم

به اصرار خاله برای ناهار رفتیم خونه خاله جان

با آلاله و خاله ناهار خوردیم و حرف زدیم و تا نزدیک 7 اونجا بودیم

یه کمی خرید کردیم و برگشتیم خونه

بساط میناکاری را پهن کردم و ...

زندگی ...



امروز صبح برای تسویه حساب رفتم بیمه...

بعدش هم بنزین زدم

بعد هم اومدم دفتر

دوتا کار عجله ای را سرو سامان دادم و با پیک ارسال کردم

دستام یخ زده بود... بخاری را روشن کردم و روی گرمای دلچسب شعله آبی رنگ دستام را گرم کردم

باید دست به کار بشم برای تقویم های سال جدید...






پ ن 1: خرده ریزهایی که برای خودم خریده بودم را چیدم توی کمد و بعد یادم اومد که قرار بود براتون عکس بگیرم...


پ ن 2: فردا میخوایم با دانا بریم خونه للی

یه وارمر و قوری از کارهای میناکاری خودم براش میبرم


پ ن 3: یکی از کارهای آقای دکتر به مشکل خورده

براشون دعا کنید و انرژیهای مثبتتون را بفرستید

من میدونم که معجزه ها نزدیکن...

تو از این دشتِ خشکِ تشنه روزی کوچ خواهی کرد

سلام

روزتون بخیر






گاهی چنان تلخ میشیم که هیچ شیرینی نمیتونه ما را از این تلخی و سردی بی حد و مرز نجات بده

من اینجا از دردها نمینویسم ... از غصه های جامعه نمینویسم ... اینجا جایی هست برای لحظه ای آسودن

لبخند زدن

شاید آرام شدن

شاید انگیزه گرفتن

شاید حال خوب واقعا مسری باشه و با چند تا جمله یه رهگذر... یه دوست .. یه خواننده حالش عوض بشه ...

ولی دیگه گاهی واقعا خبرها اونقدر تکان دهنده و سهمگین هستند که نمیدونم چی باید گفت

الان تلخم

تلخ تر از اون چای سنگینی که معده ی پرژین را اذیت کرده بود

تلخ تر از زهرمار...

جوابی برای هزاران چرا وجود نداره

درمانی برای هزاران درد نیست

و منی که سعی میکنم برای سلامت روان خودم و اطرافیانم از اخبار دور بمونم هم نمیتونم از بعضی از دردها و رنجها عبور کنم ...

نمیتونم جوابی به چراهای پرتکرار مغزم بدم...

گاهی حتی نمیتونم دیگه دعا کنم و آرزویی داشته باشم

دفن شدیم ... زیر آرزوهای برآورده نشده ... زیر هزار خواسته ی کوچک و بزرگ

ما دفن شدیم بدون اینکه زندگی کنیم

هممون مردیم ... خودمون بی خبریم ...

دیگه گذشتن و عبور از بعضی از این زخم ها کار ساده ای نیست...





یه سفر فسقلی مسخره رفتم

به کشوری که شاید تا چند سال پیش حتی برای سفر هم به نظرم گزینه ی خیلی جالبی نبود

حالا میبینم اونقدر هوای آلوده و غذاهای بی کیفیت خوردیم که هممون مسموم شدیم

هممون بی اعصاب و داغونیم

مگه ماها پیامبران صلح و دوستی و مهربانی نبودیم؟

چی شده که سر کوچکترین موضوعهایی میبینم آدمهای توی کوچه پیچیدن به هم و دارن دعوا میکنن

چی شده که چند ثانیه تحمل نداریم که ماشین جلویی با آرامش و صبوری حرکت کنه... باید یه عالمه صدای بوق و جنجال و فحش و ناسزا بشنویم برای اینکه مثلا کسی که پشت چراغ هست به هر دلیلی چند ثانیه دیرتر راه میفته...

چیزی نمونده از روی سر عابرای پیاده بگذریم ... بدون توجه به اینکه سالمند هستند...بچه هستند... باردارن... اصلا هیچکدوم از اینها ... انسانن...

اینجا مگه سرزمین یه عالمه تمدن و انسانیت نبوده؟

چی داریم به سر خودمون میاریم واقعا ... ؟؟؟؟؟

خیلی از کارهای ساده را وقتی بی توجهی میکنیم یه عالمه تبعات بزرگ در پی داره

عزیزم آشغال نریزیم... هرجا میرسیم آشغالها را رها نکنیم ... اینکه دیگه خیلی ساده ست ... یه فرهنگ عمومی ساده و پیش پا افتاده

صبح اومدم میبینم یه عالمه آشغال تلمبار کردند جلوی دفتر کار من... چه کسی؟

همسایه ها...

اخه کسی از فضا نیومده آشغال خونشون را بزاره اینجا که ... همسایه بوده ... حالا یا نزدیک یا چند تا کوچه دورتر.. اصلا چه فرقی میکنه؟

توی پیاده روها.. توی گذرها... توی پارکها... این دیگه خیلی آسون هستا...

شیشه ماشین را میده پایین و بدون توجه ته سیگار... ته میوه ... در بطری نوشیدنی...

گذشت نداریم دیگه؟ تمام شده ؟ ته کشیده؟

با تبلیغات خیلی غلیظ امروزی دچار افراط و تفریط هستیم ؟

اونقدر گفتن خودمون را دوست داشته باشیم که به خودخواهی رسیدیم؟

دیگه یادمون رفته یه کلماتی به نام فداکاری و گذشت و مهربانی و همنوع دوستی هم وجود داشته؟

اونقدر جملات انگیزشی را با زیاده روی استفاده کردیم و اونقدر خود بزرگ بینی را به جای عزت نفس و اعتماد به نفس پرورش دادیم که حالا دیگه چشمامون اطرافیانمون را نمیبینه؟؟؟؟

امروز تلخم...

یه تیلوی تلخ... یه تیلوی شاکی ... چیزی برای شنیدن نداره ..

عبور کنید






قصد داشتم توی هفته بعدی یه سری به آقای دکتر بزنم

برای همین گفتم باشگاه را موکول کنم به بعد از اون سفر

چون همینطوری هم یه عالمه از جلسات باشگاهم را از دست دادم

ولی صبح یه کمی زودتر بیدار شدم و گفتم به هیچ بهانه ای نباید فرصتهای باشگاه رفتن را نادیده بگیرم...

دوش گرفتم و بطریم را پر از آب کردم و راهی شدم

بچه های باشگاه از دیدنم ذوق کردند

امروز تعدادمون خیلی کم بود... خوش و بش کردیم و مربی را بغل کردم و بوسیدم

مچ پای مروارید جون آسیب دیده بود و امروز همراهمون ورزش نکرد

ولی مثل همیشه پر انرژی بهمون حرکات و تمرینات را میگفت و ماهم حسابی کالری سوزوندیم

بعدش هم بدو بدو اومدم دفتر

نانوایی کنارمون هنوز تعطیل نشده ولی گویا یه جایی را اجاره کرده و کارهای مقدماتی را انجام میده و به زودی میره ...

من هنوز به اندازه کافی از عطر نان و شور زندگی ننوشته بودم که ایشون عزم رفتن کرد...




پ ن 1:  دوست داشتم امروز هم براتون از سفر بنویسم

از گوشه گوشه هایی که به هردلیلی برام جالب بود

ولی اونقدر تلخم که فعلا ازش میگذرم ....

من ندیدم خوش تر از جادوی تو / ای سکوت ای مادر فریادها...

سلام

روزتون زیبا

روز زمستونیتون آرام

خیلی خبری از زمستون سرد نیست

پیش بینی هوا را چک میکنم و میبینم خبری از بارش هم نیست ...

این خوب نیست ...



یه کمی از سفربنویسم

البته مختصر

و البته تا هرجایی که زمانم بهم اجازه داد...



روز 5شنبه صبح بیدار شدیم

چمدانها را بستیم

دوش گرفتیم

ناهار خوردیم و نماز خوندیم

آماده شدیم و برای ساعت3 و نیم با آقای راننده قرار داشتیم که بیاد دنبالمون

سرساعت اومد و چمدانها را که توی صندوق عقب جا نمیشد توی صندوق عقب جا داد و با طناب بست

بعد هم رفتیم دنبال مادرِهمسرِعمو

چمدان ایشون را هم گذاشتیم روی صندلی جلو

و راه افتادیم

وسطای مسیر آقای راننده پرسید میخوایم بایستیم که گفتیم نه

ولی بعد از قم یه استراحتگاه به اسم مهتاب ایستادیم و 20 دقیقه ای استراحت و باز راه افتادیم

ساعت هشت و نیم فرودگاه بودیم

مامان و مادرِهمسرِعمو رفتند نمازخانه

من هم چمدانها را بردم که وزن کنم و ببینم زیاد و کم نباشه

که البته یه کمی نیاز به جابجایی داشت و نشستم همون وسط فرودگاه جابجایی ها را انجام دادم

گیت ساعت 9 و نیم باز شد و رفتیم داخل

یه صف طولانی و بی انتها

خلاصه که چمدانها را تحویل دادیم و کارت پرواز گرفتیم و ساعت 12 سوار هواپیماشدیم

یک ساعت و ربع تاخیر پرواز داشتیم و این زمان رو توی هواپیما بودیم و من بسیار کلافه شده بودم

در نهایت با تاخیر رسیدیم فرودگاه عدنان ازمیر

چمدانها را تحویل گرفتیم و اون طرف برای چرخ دستی ها پول دریافت میکردند

35 لیر دادیم و یه چرخ دستی گرفتیم و چمدانها را گذاشتیم روی چرخ دستی و اومدیم بیرون

عموجان منتظرمون بودند

از فرودگاه سوار مترو شدیم و تقریبا 40 دقیقه توی مترو بودیم

عموجان یه سیم کارت اضافه داشتند که برای من شارژ کرده بودند و همونجا بهم دادند و مادرجان هم به اینترنت گوشی من وصل شدند

بعد از پیاده شدن از مترو تاکسی گرفتیم و رفتیم سمت خونه

خونه ای که برامون گرفته بودند طبقه اول بود و خونه عموجان طبقه 4

یه خونه نقلی یه خوابه با تمام وسایل و البته نو و تمیز

رسیدیم و قرار شد یکی دو ساعت بخوابیم و استراحت کنیم

تا نزدیک ظهر خوابیدیم و بعدش عموجان زنگ زدند که برای ناهار بریم خونشون

من با عمو رفتیم دنبال دوتا دخترکوچولوهای عمو که مدرسه بودند

یکی کلاس دوم هست و یکی دیگه کلاس چهارم

دور هم ناهار و چای خوردیم و بعدش پیشنهاد پاساژگردی داده شد

هیچکس حال پیاده روی نداشت برای همین من و مامان و عمو سه تایی راهی شدیم

پاساژ هیلتون

من برای خودم خرید کردم و بلوز و شلوار لی خریدم

چند ساعتی توی پاساژ بودیم و بستنی خوردیم و چرخیدیم و در نهایت با تاکسی برگشتیم خونه


شنبه باز سه تایی رفتیم به سمت مترو

عموجان گفتند میریم کارشیاکا و بعد از اسکله با کشتی میریم اونطرف آب

رفتیم لب دریا و از دیدن آب و آفتاب لذت بردیم

کشتی سواری و اون حس مرغای دریایی بالای سرمون را هم خیلی دوست داشتم

بعد از پیاده شدن با تراموا رفتیم به سمت آسانسور تاریخی ازمیر

جای قشنگی بود

یه آسانسور قدیمی که کوچه های پایین را وصل میکرد به کوچه هایی در ارتفاعات و منظره ی بینظیری از ساختمانها و دریا داشت

سرصبر نشستیم اونجا و چای ترکی خوردیم و من خیلی خیلی خوشم اومد

بعد با تراموا برگشتیم به سمت میدان ساعت

اونجا پر از کبوتر بود و گندم خریدیم و به کبوترها گندم دادیم و عکسهای خوشگلی گرفتیم

بعد رفتیم به سمت بازار - یه بازار قدیمی - و یه مقداری خرید کردیم

دیگه وقت ناهار بود و رفتیم یکی از این کافه های خوشگل و برای ناهار کباب ترکی و پیده و لامعجون سفارش دادیم

من کلا غذاهای ترکی را دوست دارم و خوشم میومد از مزه ها و سالادهای بدون سس شون را هم خیلی خیلی دوست داشتم

کلا این مدت هرجایی رفتیم رستوران و کافه من ندیدم به سالاد سس مایونز بزنن

بیشتر از رب انار و لیموترش و سرکه استفاده میکردند

ناهار را خوردیم و بازم توی بازار چرخ زدیم و یه عالمه خرید کردیم

هم از خوردنیهاشون خریدیم و هم یه عالمه تی شرت

دیگه تاریک شده بود و در حال تعطیل کردن بازار بودند که برگشتیم سمت کشتی

توی مسیر یه جایی داشتیم میگفتیم و میخندیدیم و یه عالمه فیلم میگرفتیم که خوردم زمین ...

بدجور هم خوردم زمین ... ولی عادت منو که میدونید خودم زودتر از بقیه میخندم

کله پا شدم

ولی خدا را شکر چیزیم نشد

برگشتیم سمت خونه



یکشنبه از صبح هوا بارونی بود

ولی عمو جان گفتند هوای بارونی که صفای خودش را داره

چترها را برداشتیم و یه تاکسی گرفتیم و رفتیم سمت ماوی باغچه

یه پاساژ خوشگل و بزرگ

کفشهای مادرجان پاشون را اذیت کرده بود و اول از همه رفتیم سراغ برند اسکیچرز و یه جفت کفش خریدیم

بعدش هم رفتیم سراغ مادام کوکو که حسابی تخفیف داشت

شامپو و کرم و لوازم بهداشتی خریدیم

یه جینگیل پینگیل فروشی خیلی بزرگ هم اونجا بود که خوشمون اومد و کلی چیزمیز ازش خریدیم

طبقه ی بالا  پاساژ کلا رستوران بود ناهار را همونجا خوردیم

ادنا کباب ، عرفا کباب و یک ساندویچ مرغ تند هم از کی اف سی گرفتیم

دوباره برگشتیم سمت پاساژ و تا شب توی مغازه ها چرخیدیم و گوشه گوشه های خوشگل را پیدا کردیم و عکس گرفتیم

یه جای خیلی قشنگ برای نشستن و استراحت داشت که دو ساعتی اونجا نشستیم و فقط بارون را تماشا کردیم ...

بعد هم رفتیم باز طبقه بالا و بستنی خوردیم... بستنی و لبنیاتشون خیلی خوشمزه بود و خیلی دوست داشتم

دیگه هوا حسابی تاریک شده بود که از ماوی باغچه اومدیم بیرون و تاکسی گرفتیم و اومدیم خونه 

همسرعمو برامون شام درست کرده بودند و با اصرارشون شام را رفتیم پیش اونا و تا پاسی از شب دور هم بودیم




دوشنبه بازم بارون میومد

هوا ابری بود و دیر از خواب بیدار شدیم

ناهار را خونه خوردیم

من همراه عمو رفتم دخترها را از مدرسه آوردم و قرار گذاشتیم که عصر بریم سمت دریا

همسرعمو هم همراهمون اومدن

کوچه های منتهی به دریا، پر از مغازه های لوکس و خوشگل و دیدنی بودند ... توی پس کوچه ها میشد کافه های قدیمی خوشگل و مغازه های قدیمی پیدا کرد

از بعد ازظهر تا آخر شب توی این کوچه پس کوچه ها راه رفتیم و اتفاقا خیلی زیاد هم خرید کردیم

گاهی نم نم بارون میومد ولی هوا بینظیر و عالی بود

اصلا سرد نبود ... در عوض یه عالمه اکسیژن برای نفس کشیدن داشتیم


سه شنبه صبح با مادرجان دوتایی رفتیم تو کوچه پس کوچه های اطراف خونه قدم زدیم

نانوایی را پیدا کردیم و سیمیت خریدیم

یه مغازه ی بزرگ اما قدیمی پیدا کردیم که پر از کاموا بود... کاموا خریدیم و یه کمی به کمک ترانسلیت با خانم کاموا فروش حرف زدیم

از سوپر مارکت نزدیکمون یه کمی خوردنی خریدیم و برگشتیم سمت خونه

بعدازظهر با عموجان قدم زنان رفتیم یه سمت دیگه از شهر و توی یه کافه باقلوا و شیرینی ترکی تست کردیم و چای خوردیم و حرف زدیم

قدم زنان یه عالمه راه رفتیم و در نهایت با تاکسی برگشتیم سمت خونه



چهارشنبه تصمیم گرفتیم بریم چهارشنبه بازار بزرگ ازمیر

صبح دخترها را رسوندیم مدرسه و بعدقدم زنان رفتیم سمت دریا

صبحانه را توی کافه یاسمین روبروی دریا خوردیم

بورک و دو مدل نان زیتونی و پنیری با چای

بعدش هم اضافه های نان را برداشتیم و رفتیم نزدیک دریا یه جایی که پر از کبوتر بود و به کبوترها نان دادیم

هوا آفتابی و عالی بود

قدم زنان رفتیم به سمت چهارشنبه بازار بزرگ...

عکسهای خوشگلی از چهارشنبه بازار گرفتم و براتون گذاشتم

همه چیز اونجا پیدا میشد... از خوراکی و پوشاکی... کیف ... کفش

خب البته دیگه خبری از مارک و این حرفا نبود

از چهارشنبه بازار بیشتر خوردنی خریدیم... مثل زیتون .. پنیر... کره ... باقلوای سجوک گردویی... آووکادو ...گلابی سیبری..

البته من چند تایی شال هم اونجا خریدم

وقتی به ساعتمون نگاه کردیم باورمون نمیشد که ساعت 4 بعدازظهر شده و ما هنوز داریم لابلای چهارشنبه بازار راه میریم

دیگه حسابی گرسنه شده بودیم

برای ناهار رفتیم یه جایی به نام یوسف کفته چی...

اول سوپ عدس سفارش دادیم بعد کوفته به قول ما و کفته به قول اونا

و یه مدل جوجه کباب که به روش ترکی مزه دار شده بود و خوشمزه بود

اونجا رستورانها بعد از ناهار بهتون چای رایگان میدن اگه میل داشته باشین ... چای را هم خوردیم و استراحت کردیم و برگشتیم سمت خونه


مادرجان دلشون میخواست دیگه آخر هفته برگردیم

ولی به دلیل کنسل شدن ناگهانی پرواز قشم ایر (البته ما با ایرتور رفته بودیم) یهویی بلیط نایاب شد

و البته قیمت بلیط هم به طور ناگهانی چندین برابر شد

هرچی سرچ کردیم دیگه بلیط برای برگشت این هفته نبود ... منم از خدا خواسته ماندم

بلیط را به اصرار مادرجان برای هفته بعد خریدیم البته با چند برابر قیمت

و اینجا بود که یک هفته دیگر ماندنمان تمدید شد


پنجشنبه باز به سمت دریا رفتیم و توی کوچه پس کوچه های اطراف دریا قدم زدیم

بستنی خوردیم و بازم باقلوا

عموجان کار داشتن و باید برمیگشتند ... برای همین زودتر برگشتیم و ما دوتایی رفتیم به کشف خیابانهای تازه

و عمو هم رفتند دنبال کار خودشون

تا شب اونقدر راه رفتیم تا پا درد گرفتیم و به کمک گوگل مپ برگشتیم خونه



جمعه هم عمو کار داشتند

صبح که بیدار شدیم من و مامان جان دوتایی رفتیم سمت دریا

اطراف دریا قدم زدیم و کلی از آفتاب طلایی و دریای آبی لذت بردیم

ناهار را هم دوتایی رفتیم کافه یاسمین و همبرگر گرفتیم و بیخیال رژیم شدیم و نوشابه هم خوردیم و حسابی بهمون خوش گذشت

تا شب اطراف دریا بودیم و سرشب برگشتیم سمت خونه



شنبه دخترها تعطیل بودند

برای همین از صبح با دوتا دخترا و مامان بزرگشون رفتیم پارک

اونا با دوچرخه اومدند و حسابی بازی کردند

ماها هم تا تونستیم تاب بازی کردیم

دایی دخترها هم یکی دو ساعت بعد بهمون ملحق شد و برامون بستنی خرید

تا نزدیک ساعت 4 توی پارک بودیم و از هوای آفتابی بعد از باران لذت بردیم

به اصرار همسرِ عمو برای ناهار رفتیم خونشون و پیتزا خوردیم و کلی گفتیم و خندیدیم و برای یکشنبه یه عالمه برنامه چیدیم


صبح یکشنبه دخترعمو سرماخورده بود و به شدت تب داشت و برای همین کل برنامه ها را بهم ریخت

من و مامان جان دوتا دایناسور خوشگل توی هیلتون دیده بودیم که نخریده بودیم و قصد داشتیم بریم هیلتون و دایناسورها را برای فندوق و پسته بخریم

البته مغزبادوم هم گفت منم دایناسور میخوام و در نهایت سه تا خریدیم

به عمو گفتیم و ایشون گفتند که میخوان بیان همراهمون ...

باز رفتیم هیلتون و علاوه بر دایناسور یه عالمه لباس و سوغاتی و شامپو هم خریدیم


شب یه بارون خیلی خیلی شدید بارید و صبح که بیدار شدیم و چشممون به آفتاب طلایی افتاد با مادرجان تصمیم گرفتیم بریم ساحل

بافتنیم را برداشتم با مادرجان راهی دریا شدیم

توی ساحل نشستیم و برای ناهار برگشتیم خونه 


سه شنبه برای ناهار باز رفتیم بیرون

کباب ترکی و چی کفته و اسکندرکباب و شیش کباب خوردیم

بعد از ناهار هم چای... عاشق این چای های ترکی توی استکانهای کمر باریک شده بودم

تا عصر قدم زدیم و به یه بازار کوچولوی محلی سرزدیم

بعدش هم یه پاساژی که اسمش را یادم نیست


چهارشنبه از صبح زود با مادرجان رفتیم سمت دریا

صبحانه را کافه یاسمین خوردیم

بعدش هم رفتیم چهارشنبه بازار

خوردنی های خوشمزه ای که هفته قبل خریده بودیم مثل زیتون و باقلواسجوک و یه مدل شکلات انجیری را برای آوردن برای فسقلیا خریدیم

یه عالمه هم جوراب خریدیم

دوباره دوتا شال برای خودم خریدم و یه دستمال سر (مینی اسکارف) برای مغزبادوم

بازم متوجه گذر زمان نشدیم و تا بیایم خونه عصر شده بود

دیگه هلاک بودیم

ولی شب خبر رسید که خاله ی همسر عمو فوت شده

مادرشون تصمیم گرفت برگرده ایران و فقط یه دونه بلیط با یه قیمت بالا باقی مانده بود

دیگه مجبور شد بلیط را بخره و قرار شد با ما راهی بشه ...

شب خونه عمو بودیم و بهشون دلداری دادیم و جو غمگین بود


پنجشنبه صبح با مادرجان رفتیم سوپر نزدیکمون و چای و شکلات و تنقلات خریدیم

و در نهایت برگشتیم سمت خونه و چمدانها را جمع و جور تر کردیم

البته که چند شب قبل تر با کمک عمو بسته بودیم و وزن کرده بودیم

ولی بازم هنوز خرده ریزهایی داشتیم

در نهایت برای شام هم رفتیم خونه عمو

دیگه کامل چمدانها را بستیم

ساعت 12 شب با مترو اومدیم سمت فرودگاه

چمدانها را تحویل دادیم

ساعت 4 و 40 دقیقه صبح پرواز کردیم

رسیدیم تهران

راننده را هماهنگ کرده بودم اومده بود دنبالمون

بعدازظهر جمعه خونه بودیم...







پ ن 1: امروز صبح بیدار شدم و یادم اومد که موعد بیمه ماشین بوده و فراموش کردم

البته چون گوشیم خاموش بوده پیامکها را دریافت نکردم

سریع تماس گرفتم با نمایندگی که آشنا هست و همیشه باهاش کار میکنیم ...



پ ن 2: اگه یه جاهایی بد نوشتم از بس وسط نوشتن این پست کار پیش اومد و تلفن و مراجعه کننده داشتم

نمیدونم چند روز شد... ولی برگشتم...

سلام

روزتون زیبا

بهمن ماه تون مبارک

زمستونتون قشنگ

برگشتم ...

البته برگشتم با یه عالمه حرف

نمیدونم حوصله کنم سفرنامه براتون بنویسم یا نه ...



یهویی جور شد و رفتیم سمت ازمیر

عموجانم ازمیر زندگی میکنند و ازشون خواستیم که اگه براشون ممکن هست برامون یه خونه مجزا بگیرن که هم ما راحت باشیم هم اونا

مامانِ همسرِعمو هم دلش میخواست بره بهشون سر بزنه ولی تنهایی نمیتونست بره که ایشونم باهامون همسفر شدند

روز چهارشنبه که براتون نوشتم اومدم دفتر و تمام کارها را روی دور تند تحویل دادم که کاری باقی نماند و 5شنبه هم چمدانها را بستیم و ساعت نزدیک 4 راه افتادیم سمت تهران ... بعد هم دوازده نیمه شب پرواز...



حالا اومدم که روزانه هام را شروع کنم و به زندگی روتین برگردم

میدونید که روتین زندگی را دوست دارم و بهم حس امنیت میده ...

وقتایی که میرم سفر زودی دلم تنگ میشه برای برگشتن... برای روتین ها

اما اینبار یه کمی فرق داشت... دلم میخواست بازم بیشتر بمونم

اونقدر هوا خوب بود که دلم نمیومد برگردم

اونقدر باران زیبا و دلچسب دیدم که چشمام چسبیده بود به قابهای قشنگ منظره ها

و اون دریا... اخ از اون دریا... تمیز... شفاف... با یه بوی دلچسب

مردمانی که حتی با گربه و سگها مهربون بودند چه برسه با همدیگه...

فقط بلیط رفت خریده بودم و بلیط برگشت را گذاشته بودم برای هروقتی که دلم خواست ... 

اما یهو یکی از پروازها به طور کلی کنسل شد و یکی از هواپیمایی ها از لیست پروازها حذف شد و قیمت بلیطها وحشتناک رفت بالا

دیگه ترسیدم اگه یه هفته دیگه بمونم با این چندین برابر شدن بلیط مجبور بشم پیاده برگردم

رسیدیم اونجا و هوا بهاری بود

یعنی دقیقا هوای فروردین ما

نه سوز و سرمایی نه آلودگی ای...

یکی دو روز اول که کاملا آفتابی بود و کیف میکردیم

یکی دو روز بعدش بارونی بود و چتر را برمیداشتیم و بیشتر کیف میکردیم

یه روز هم یواشکی از عموجان با مادرجان بدون چتر رفتیم زیر بارون... اونقدر که ما بارون ندیده هستیم ... 

پیاده تا دریا یک ربع ساعت فاصله داشتیم و این یعنی هرروز با مادرجان میرفتیم و یکی دو ساعتی را کنار دریا میگذروندیم

یه مقداری جاهای دیدنی را دیدیم

یه مقداری خرید کردیم

و چون خونه داشتیم و زمان سفرمون هم کم نبود لابلای مردم اون محل چند روزی زندگی کردیم

از یه خانم ترک که نزدیک خونه، مغازه داشت کاموا خریدم و بافتنی کردم

زندگی را توی لحظه زندگی کردم

و سعی کردم هر روز یک عکس براتون ارسال کنم

خلاصه که سفر خوبی بود

جمعه برگشتیم

شنبه خواهرا و خاله جان ها خونمون بودن

یکشنبه را به کارهای خرده ریز پرداختیم

و امروز هم اومدم سرکار...