روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

هر چه گویی آخری دارد به غیر از حرف عشق

سلام

چهارشنبه بهمن ماهیتون پر از انرژی و حال خوب



صبح رفتم باشگاه

مثل همیشه زمانی که مشغول ورزش میشیم به خصوص که گروهی هست ورزشمون ، باعث میشه یکساعت به هیچی فکر نکینم...

یکساعتی که انگار توی خلسه زندگی میکنم...

از باشگاه که میام بیرون هوای بیرون باعث میشه سردم بشه

ماشینم را نمیبرم پارکینگ باشگاه و برای همین یه مسیر چند دقیقه ای را پیاده میام تا برسم به ماشین

پریدم توی ماشین و آفتاب زمستونی که میخورد به ماشین حسابی بهم حال خوبی داد

گرمای آفتاب عین یه لذت شیرین خزید زیر پوستم و لبخند زدم 

مادرجان هم یه بطری کوچولو آب پرتقال برام گرفته بودند... یه جرعه خوردم و پر از حس خوب و شیرین شدم

پرتقال های تو قرمز (اسمش همینه؟؟؟؟؟) که باعث شده بود رنگ آب پرتقال خیلی خاص بشه ...


رفتم سمت پمپ بنزین و حسابی شلوغ بود

بدون اینکه حرص بخورم شروع کردم به رویا بافی

با خودم حرف زدم

یه کمی هم از ذکرهای روزانه ام را تکرار کردم

توی آینه وسط به خودم نگاه کردم و به خودم لبخند زدم

دماسنج روی مانیتور ماشین دمای 16 درجه را نشون میداد

چشمم خورد به ساعت و خیره شدم بهش... یک دقیقه گذشت... گاهی یک دقیقه چقدر میتونه زمان طولانی باشه و گاهی یک دقیقه اصلا به چشم نمیاد

پریروز یه کاری داشتم که باید قبل از ساعت 12 انجام میشد

ساعت 11 بود ... باید برمیگشتم خونه و برگه های مربوطه را برمیداشتم و میرفتم یه جایی امضا میگرفتم و بعد برگه ها را تحویل میدادم...

اون موقع اون یکساعت عین باد گذشت و من چقدر بدو بدو کردم ...

ولی حالا که زل زدم به ساعت ... یک دقیقه چقدر میتونه طولانی باشه... بگذریم ...

در نهایت بنزین زدم و اومدم سرکار...




دوشنبه بعد از باشگاه رفتم بانک

باید چند تا کار بانکی انجام میدادم

توی دنیای پر از تکنولوژی که باید بتونیم همه کارهای بانکی را مجازی انجام بدیم ، با گذاشتن یه سقف مسخره برای تراکنشها، باعث شدند که ساعتها توی انتظار بمونم

برای انجام چند تا کار ساده که نیازمند دوتا بانک بود، الکی کلی معطل شدم ...

در حالتی که به نظرم باید هرکسی بتونه با دسترسی به حساب شخصی خودش کارهای بانکیش را در صورت تمایل با گوشیش انجام بده ...

خلاصه که تا برگردم خونه ساعت نزدیک 3 بعد ازظهر بود!!!!!

یخچالمون دوباره آلارمای خراب شدن داد و تعمیرکار قرار گذاشت که سه شنبه صبح بیاد توی خونه تعمیرش کنه!!!!

دفعه قبلی یادتونه چقدر سختی کشیدم؟

هنوز سه ماه نگذشته...


سه شنبه صبح بیدار شدم و خوش خیال فکر کردم یکی دو ساعت کار بیشتر طول نمیکشه

ساعت 8 زنگ زدم به تعمیرکار و ایشون رد تماس فرمودند!

ساعت نزدیک 10 اومدند...

تا ساعت 1 هم در حال تعمیرات بودند

در نهایت گفتند درست شد...

توکل برخدا...

تعمیرکار رفت و مشغول تمیزکردن یخچال شدیم

قرار شد چند ساعتی صبر کنیم و بعد مواد داخل یخچال را به یخچال منتقل کنیم

در این فاصله منم مواد سالاد را شستم و خشک کردم و توی ظرفهای دردار برای چندین روز سالاد آماده کردم

با بازی رنگها توی سبزیجات سعی کردم حال دلم را بهتر کنم

از اینکه خونه مونده بودم و روزم گذشته بود بی حوصله شده بودم

بقیه روزم را به میناکاری گذروندم ...



چند روز نتونسته بودم بیام سرکار

یه حس بطالتی هم داشتم که نگو و نپرس

برای همین امروز به محض رسیدن چند تا کار را که روی هم جمع شده بود انجام دادم و تحویل دادم و خیالم که راحت شد، گفتم پست بنویسم...




نظرات 5 + ارسال نظر
فاضله چهارشنبه 18 بهمن 1402 ساعت 11:55 http://golneveshteshgh.blogsky.com

ربولی حسن کور چهارشنبه 18 بهمن 1402 ساعت 13:54 http://rezasr2.blogsky.com

سلام
خسته نباشید
واقعا سرعت گذشت زمان به حال روحی ما خیلی وابسته است. بارها تجربه کردم.

سلام جناب دکتر
دقیقا همینطوریه

مری چهارشنبه 18 بهمن 1402 ساعت 21:27

پرتقال خونی ...میگن

قبل ترها میگفتن... ولی الان انگار اون بار منفی را همه حس کردند... اینجا بیشتر میشنوم پرتقال توقرمز

مانی پنج‌شنبه 19 بهمن 1402 ساعت 08:58

تیلو جانم
سالاد‌ها خیلی‌ خوشگلند، نوش جان خودت و مادر جان
امیدوارم یخچال سالم و سرد بماند

شما چقدر به من لطف دارید همیشه
این حس خوب و مثبت تون از پس تمام فاصله ها کاملا قابل درک هست

لیمو شنبه 21 بهمن 1402 ساعت 10:27 https://lemonn.blogsky.com

هم توسرخ میگن هم خونی. بستگی به گویش خانوادگی داره

خب منم چون از اون خونی حس خوبی نمیگیرم همون تو سرخ یا تو قرمز را انتخاب میکنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد