روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

آبان هم تمام شد؟؟؟؟

سلام

روزگارتون به زیبایی صبحانه های خوشمزه ی پاییزی

من روزگارم روی دور تند هست یا شماها هم تا چشم بر هم زدید آبان را تمام شده یافتید؟؟؟؟؟

چقدر فرصت محبت کردن کوتاه شده...


از اونجایی که آرامش کلا به ما نیومده... پروژه ی تازه ای در خانواده کلید خورد

باشد که به سلامتی و دلخوش پیش برود

داداش جان طبق اطلاعات کسب شده تا یک ماه دیگه سر و کله ش پیدا میشه (حالا هنوز تاریخ دقیق را لو نداده)

یادتون هست پارسال هم نگفت کی میام و من با حس ششم یهو فهمیدم که داره میاد؟

امسال حس ششم هنوز چیزی بهم نگفته

مامانم دیشب زنگ زدن به خانواده دختری که داداش جان در نظر گرفته (همون که هیچکس باهاش موافق نیست)

قرار گذاشتن برای آخر هفته سری بهشون بزنیم و ببینیم پرودگار عشق آفرین برای این دوتا چی مقدر کرده



بیماری تریکویی من در مدت سه ماه گذشته در بدترین حالت خودش بوده

و من الان خیلی خیلی دچار غم از دست دادن یه عالمه مو هستم



پ ن 1: خواهرم فعلا خوبه

پ ن 2: مغز بادوم تب کرده و پیش دبستانی نرفته و از صبح هزار و هفتصد دفعه به من زنگ زده

پ ن 3: آقای دکتر با جمله ی آخری که دیشب قبل از خواب به من گفتند ، منو در رویایی فرو بردند که تا صبح ازش بیرون نیومدم



کافئین

فکر میکنم پیاده روی کافئین داشته باشه

در همون حد حال خوب کن ... در همون حد اعتیاد آور....

اصلا تصحیح میکنم

فکر نمیکنم، مطمئنم که پیاده روی کافئین داره ... اونم از نوع قوی ....

من که معتادش شدم ...

هرچی تو این پاییز راه میرم بازم دلم میخواد ادامه بدم...

فقط حیف که باید بیام دفتر

خدا یا برده ؟

یه سری نوشته را میخونم

ازهمین وبلاگهای دور و برمون

یهو انگار به خودم میام

این واقعا چه مدل ایمان و اعتقادی هست که ماها داریم؟

این چه مدل خدایی هست که برای خودمون تعریف میکنیم؟

(اول بگم که روی سخنم با خودم هم هست... دارم مینویسم که یادم بمونه)...

اگه همه چیز مطابق میل و خواسته ما باشه یه متن بلند و بالا و حسابی مینویسم در مدح و ستایش و تشکر

اگه یه ذره دنیا باهامون کج تا کنه، شروع میکنیم به غرغر کردن و به زمین و زمان بد گفتن

اگه زندگی مطابق میل ما نباشه یعنی خدا مشکل داره... دین مشکل داره.. همه چی بد میشه

اگه یه ذره آدمهای دور و برمون پاشون را کج بزارن، کلا خدا و کائنات را میبریم زیر سوال

این چه طور بندگی کردن هست

مگه خدا برده ی ماست؟

هرچی ما میگیم باید همون بشه؟ هرچی ما میخوایم؟؟؟

اصلا ما که نمیدونیم پشت این سختی ها چه اتفاقی نهفته است

ما که خبر نداریم چی مقدر شده

ما باید تلاش کنیم برای سختی ها... اگه سختی نباشه تلاش چه معنی داره

نمیشه که همه به میل ما رفتار کنن... پس اگه اینطوری باشه ما چطوری درس اخلاق بگیریم... چطوری بزرگ بشیم؟

واقعا از خوندن حرفای یک وبلاگی که احساس میکردم عقاید نویسنده ش متفاوت و بزرگ منشانه است متعجب شدم

عین طلبکارها با خدا حرف میزنیم

این برخورد درسته؟

یعنی خدا شده زیر دست ما؟ ما حق داریم برای هرچیزی خدا را بازخواست کنیم؟

خودمون یه رفتاری میکنیم که بازخوردش میشه یه رفتار بد از سمت و سوی دیگران...

یا اصلا ما خوبیم ... یه نفر یه اشتباهی کرده...

همه اینا را به خدا ربط میدیم؟

یه کمی تو عقایدمون تجدید نظر کنیم...

والا نوشته های یک فرد مسیحی را میخوندم ، اونقدر زیبا درباره رابطه ش با خدا صحبت کرده بود...

یکی دیگه را میخوندم که اصلا خودش را بدون هیچ دین و مسلکی معرفی کرده بود ، اما میگفت خدا را قبول داره... والا اینطوری طلبکار خدا نبود...

یه کمی دقت کنیم بد نیست...




پ ن 1: احتمالا خیلی زود از نوشتن این متن پشیمون میشم و پاکش میکنم


دارم دوباره تیلوتیلو میشم

سلام

روزتون عسل

با خیلی حرف اومدم

اگه حوصله ندارین بهتون خوندن این پست را توصیه نمیکنم



خب خواهرجان برگشته خونش و فعلا (به کلمه فعلا دقت کنید) صلح برقراره

روز یکشنبه که تعطیل بود مامانم طبق تمام روزهای یکشنبه شیفت نگهداری از مادربزرگ را داشتن

قرار شد من صبح ببرم برسونمشون خونه مادربزرگ

صبح لباس پوشیدم... اونم از نوع قطبی - زمستونی... اومدم پایین یه صبحونه عالی با پدر و مادر خوردیم... یهو گفتم بابا پاشین تا من و شما بریم یه دوری بزنیم

بگذریم که با زور راضیشون کردم

مامان را رسوندیم و پیش به سوی ناژوان....

d8uj_photo_2017-11-20_09-34-30.jpg

فقط اصفهانیا میدنن چه غمی داره دیدن این بستر خشکیده....

یکی از دوستهای پدر جان اونجا کشت و کار دارن که رفتیم اونجا ... پدر رفتن سراغ دوستشون و منم رفتم برای پیاده روی

خدا میدونه تو این پیاده روی چقدر به یاد ناهید جان بودم - چند بار هم یاد آقا مهرداد (اصلا خبر نداره یه تیلوتیلویی وبلاگش را میخونه) ...

خلاصه که تا نزدیک ساعت یازده اونجا بودیم و بعدش پیش به سوی باغچه ی خودمون

بابا ته مانده های تابستان را برام پیدا کردن

tjl0_photo_2017-11-20_09-34-24.jpg

من راستی راستی عاشق فصل هام..

این ته مانده های تابستان که آفتاب نوشیده بودن و پر انرژی و شادی بخش بودن را خوردم و کلی با بابا حرف زدیم

روی برگهایی که ریخته بود راه رفتم

شعر خوندم

dzlo_photo_2017-11-20_09-34-36.jpg

بعد هم با پدرجان برگشتیم خونه و غذایی که تو یخچال داشتیم و گرم کردیم و خوردیم و یه چرت بعدازظهرانه در آفتاب زدیم

بعدش بیدار شدم و رفتم تو آشپزخونه

یه ماکارونی فوق العاده خوشمزه پختم

یه سالاد خوشگل درست کردم

یه سوپ کوچولو هم سرهم کردم

ساعت نزدیک شش بود که دیدم مغزبادوم با جیغ و داد پیداش شد...

خلاصه که مامان را آوردیم و شام را دور هم خوردیم

روز آرومی بود...

بعد از هفتاد روز دغدغه های تیره و تار... یک روز آروم ... یک روز ساده و شاد...

خدا خودش به هممون نظر لطفی بنماید...



پ ن 1: با گوشی تازه م براتون عکس گرفتما

پ ن 2: امروز پیراهن مشکیش را در میاره ... دوماه کامل... به نظرم کار بزرگ و سختیه

پ ن 3:  پیاده روی میکنم و کالری های سوزنده شده را میشمارم

پ ن 4: ویتامین سی میخورم و با خودم مهربونم

بین التعطیل

سلام

روزتون خوش



قرار عاشقانه مون ، عاشقانه بود

اما کلا کائنات دست از کوفت کردن زندگی به کام من برنداشتن هنوز

تا رسیدم خونه دیدم خواهر خیلی دمغ و بدحاله

یکی دو ساعت گذشت و بعد خواهر من بعد از 70 روز دوری از خونه و زندگیش زد به سیم آخر

گریه میکرد و جیغ میزد

خلاصه که خیلی منو ترسوند

تحملش تمام شده بود

البته گویا صداهاش به گوش خدا رسید

قضاوتش بماند برای روزگار....

روز جمعه خانواده همسر خواهر زنگ زدن و در یک جلسه خانوادگی فعلا آشتی کردن و رفتن سرزندگیشون

خدا خودش همه کارها را درست کنه



پ ن 1: آقای دکتر هوس خورشت ماست کرده بودن... :)


قرار عاشقانه

سلام

روزتون پر از عاشقانه های جاودانه

امروز دلم تند تند میزنه


یک تیپ کاملا زمستانه زدم... یعنی الان میتونم برم قطب

امیدوارم امروز هوا اینقدر گرم نشه که من کلا تبخیر بشم


پس تولد...

سلام

روزتون آفتابی و زیبا


چقدر غصه تلمبار شده تو عکسها و فیلمها و حرفهای این روزها... این زلزله ، چقدر با خودش بار غم داشته...

صبح لابلای خوابهای گرم و نرم صبحم ، یهو یادشون افتادم و همه دنیا به کامم تلخ شد

کاش بیخیالشون نباشیم



پروسه تولد دیروز تمام شد... همه ی عزیزانم برای شاد کردنم همه تلاششون را کردن

شماها هم که با تبریکای قشنگتون منو شرمنده ی خودتون کردین

بابا برام گوشی خریدن

مامان بهم پول دادن که برم و یه کت کتون که خیلی وقته دلم میخواد را بخرم

خواهر برام بوت و بلوز خریده بود

اونیکی خواهر برام پالتو دوخته بود

مغز بادوم سکه های خودش را برام کادو کرده بود و آورده بود

للی هم یک گلدون ساکولنت خیلی خوشگل با پیک برام فرستاده بود

از دوتا خاله ها و دخترخاله م هم پیام تبریک دریافت کردم

و این شد که با حال خوب وارد 37 سالگی شدم



پ ن 1: خیلی منتظرش شدم....

پ ن 2 : یادمون نره اگه مراقب رابطه های قشنگمون نباشیم ممکنه حتی بعد از سالهای زیاد خراب بشن

پ ن 3: صبح یک گارد گل گلی هم برای گوشیم خریدم که فعلا خراب نشه


تولدم کنار شماها مبارکه...

سلام

روزتون عین کیک تولد خوشگل و خوشمزه


وارد سی و هفتمین سال زندگیم شدم

ممنونم از همه ی شماها که با تبریکاتون کلی انرژی مثبت و حال خوب بهم دادین

خانواده م هم همه ی سعیشون را کردن... بهم هدیه دادن... تبریک گفتن... هوامو دارن

آقای دکتر تمام این ده تا تولد من را فراموش کرده... ازش انتظاری هم ندارم

قدیما دلخور میشدم اما الان نه... اصلا به روی خودم نمیارم


امروز تو آینه نگاه کردم و هزار بار دیگه خدا را شکر کردم

برای اینکه هنوز از دید خودم زیبا هستم

هنوز اونقدر جوانی در من زنده هست که نیاز به هزارجور کرم و آرایش نداشته باشم

هنوز اونقدر اعتماد به نفس دارم که تو آینه لبخند بزنم

هنوز اونقدر خوشبین هستم که زیبایی های صورتم را ببینم و عیبها را نادیده بگیرم



امروز تولدمه...امروز روزه منه... پس میخوام تمام امروز را به بقیه مهربانی کنم....

آخرین روز از 36 سالگی

سلام

صبحتون به رنگ آفتاب خوشرنگ پاییز




من امروز در آخرین روز از 36 سالگی قرار دارم

فردا 37 ساله میشم

خیلی چیزها هست که باید بخاطرشون سپاسگزار باشم

شنیدم که همیشه روزهای سی سالگی قشنگ تر از روزهای بیست سالگی هستند... هرچند بیست سالگی اوج جوانی و قدرت هست

من وقتی تقویم روزها را ورق میزنم میبینم فقط باید سپاسگزار باشم

سپاسگزار به خاطر داشتن خانواده ی خوب... خانواده ای حامی...

باید خدا را شکر کنم که وقتی از نیمه سی سالگی گذشتم هنوز شادی هایی هست که چشمام را وادار به درخشیدن کنه

هنوز امیدهایی هست که منو به سمت روزهای بهتر سوق بده

شاکرم بخاطر همه ی داشته هام ... تمام چیزهایی که روزی آرزو بودند و خیلی زود به حقیقت پیوستند

شاکرم بخاطر نداشته هام... نداشته هایی که اینقدر بزرگ نبودند که تبدیل به حسرت بشن

شاکرم از پروردگارم که سالمم... که اگه دردی هست، میگذره ...

شاکرم از پروردگارم که هنوز زیبایی ها را میبینم... هنوز رنگها را دوست دارم ... هنوز با بازی نور و سایه به وجد میام

هنوز کودک درونم اونقدر زنده و شاد هست که با دختر کوچولوی قصه هام بخندم... برقصم ... شادی کنم

شاکرم به خاطر خاله بودن... حسی که منو دوباره زنده کرد

شاکرم بخاطر اینکه هنوز میتونم قدم بزنم و ریه هام را پر از هوای پاییز کنم و لذت را لمس کنم

شاکرم که هنوز لذتهای کوچک میتونن منو بخندونن... منو شاد کنن

شاکرم که هنوز آرزوهایی دارم که منو وادار به تلاش بیشتر کنند.. هنوز حس هایی دارم که منو وادار به بودن کنند... وادار به زندگی...

شاکرم که اگه غصه ای هست هنوز اینقدر ایمان هست که به پروردگارم اعتماد کنم و مطمئن باشم که خدا از تمام غصه های من بزرگتره

شاکرم به خاطر بودن عزیزایی که برام عزیز هستند و براشون عزیزم

شاکرم که در این سن هنوز عاشقم... آنچنان عاشق که هنوز تپیدنهای تند قلبم را تجربه میکنم... هنوز از صداش دستام یخ میکنه... گونه هام داغ میشه و چیزی در درونم شعله میکشه

شاکرم به خاطر اینکه عاشق مردی هستم که عین کوه محکمه... هر روز یک رنگ نیست... بااینکه خیلی رنگی رنگی و دوست داشتنیه

شاکرم بخاطر داشتن شغلی که دوستش دارم... شغلی که نزاشته محتاج باشم... شغلی که منو بزرگ کرده... شغلی که باهاش رشد کردم

شاکرم بخاطر داشتن دوستان واقعی و مجازی ای که در هر شرایطی غمخوار و آرام جانم بوده و هستند

من امروز در آخرین روز از 36 سالگی خودم در حالی که قلبم لبریز از غم اطرافیام هست... در حالی که مشکلاتی را تجربه میکنم که هرگز باورشون نداشتم... خوشبختم....



پ ن 1: خوشبختی گنجی هست که باید از وسط بدبختی ها پیداش کنیم

پ ن 2 : امیدوارم همتون خوشبخت باشین

پ ن 3 : دیشب داشتم ناشکری میکردم که قصه ی دختری را شنیدم و فهمیدم چقدر من ناشکرم

پ ن 4 : در بدترین روزهای عاشقانه ی عمر عاشقیم به سر میبرم

ملوسک درون...

یک گربه ملوس در درونم زندگی میکنه

گربه ملوسی که از دیدن بازی نور و سایه لذت میبره...

گربه ملوسی که از بازی با کلاف های نخ کیف میکنه....

گربه ملوس درونم ماهی قرمز خیلی دوست داره...

شیطنتها و طنازی ها را خوب بلده...


یکشنبه ای در انتظار...

سلام

صبحتون بخیر و شادی

باورتون نمیشه دیشب ساعت ده خوابیدم... انگار روحم خسته بود

صبح بیدار شدم ، انگار یه آدم تازه

الانم پر از انرژی و سرحال

شماها خوبین؟

وقتی حالم خوبه نشانه های کوچولو کوچولو حالم را خوب میکنن

اول صبح آقای دکتر برام نوشته: دوستت دارم....همین دوتا کلمه ناقابل معجزه میکنه

خانم هفت برام یه آهنگ خیلی خوشگل گذاشته و نوشته به یاد تیلو میفتم... همین چند تا کلمه معجزه میکنه

چند هزارتومان ناقابل باعث میشه پول قسطم جور بشه و این ماه هم از شر قسط رها بشم

یه شاخه گل کوچولو که مامان از باغ برام آورده تا بیارم دفترم...

یه لیوان شیرکاکائوی خوشمزه ....

کرم خوشبوی دستام...

تیک خوردن یهویی دوتا از کارهای عقب مونده...

باید دنبال بهانه ها گشت... این زندگی سخت تر از اون هست که ما هم بخوایم سخت ترش کنیم....

دنبال بهانه ها بگردین...

دنبال نشانه ها

دنبال لبخندهایی که میتونن حتی لحظه ای ذهنتون را آرام کنند




پ ن 1: اوضاع گوشم بهتره... البته من برای بهبودش هیچ کاری نکردم

پ ن 2: اوضاع خواهرم از بد هم بدتره

پ ن 3: اوضاع زندگی یکی دیگه از نزدیکانم هم بهم ریخته

پ ن 4:  زندگی بی مکث جریان داره

هفته ی عاشقانه ی من آغاز شد....

سلام

روزتون بخیر

هوای اینجا کاملا ابری... منتظر باران...

روزهای تعطیل را گذروندیم... خوب و بد توامان...


بازم فیلم دیدم


ژاکت مغزبادوم را تمام کردم

یه عالمه هم با هم نقاشی کشیدیم و تست و معما حل کردیم

همش خونه ی ما بود


یه عالمه لباسهام را منظم کردم

کلی لباس را برای شستشو به ماشین لباس شویی سپردم

طبق وسواس همیشگیم کلی هم لباس با دست شستم


با آقای دکتر یه دعوای جانانه کردیم و بعدش یک آشتی کنان جانانه تر....

هردومون این را فهمیدیم و یاد گرفتیم که وقتی دلتنگ میشیم ، راه بیانش را بلد نیستیم و الکی هر روز دعوا میکنیم


براتون روز بینظیری آرزو میکنم

ما جا مانده ایم...

سلام

روزتون پر از خبرهای خوب و شادی های بی پایان


دیشب بعد از اینکه با آقای دکتر حرف زدم ساعت نزدیک 12 بود...

حس کردم خوابم نمیاد

یه فیلم دانلود کردم و گفتم بزار خسته بشم خوابم ببره

فیلم دانلود کردن و دیدنش ساعت را رسوند به نزدیک 2 و نیم

و بعدش شروع کردم به خوندن یه کتاب...

چشمام میسوخت اما دست از سرش بر نمیداشتم

ساعت هم انگار عجله داشت

یهو نگاه کردم دیدم ساعت 5 و نیم شده

خیلی دیر شده بود

یک چرت کوچولو زدم

هنوز انگار خواب عمیق نبودم که ساعت زنگ زد

حمام کردم واومدم

الان با چشمای نیمه باز دارم مینویسم




پ ن 1: خواب شب را هیچی نمیتونه جبران کنه

پ ن 2: چشمام از بی خوابی میسوزه

پ ن 3: یکی از کارهایی که به شدت حالم را خوب میکنه پیاده رویهای پاییزی هست... بخصوص که چند ساعت دو تا چهار بعدازظهر میرم و خیلی بهم حس خوب میده

ترس های همیشگی

سلام

صبحتون پر از زیبایی های بینظیر

صبحانه خوردین؟

خوشگل و فانتری؟

ساده و معمولی؟

من نان و پنیر و گوجه... چای و دارچین...

اول صبح پدر را بردم دندانپزشکی و دندان عقلشون را کشیدن...

فهمیدم حتی برای کشیدن دندان پدر هم من اندازه خودم درد میکشم و همون اندازه هم میترسم...

اینقدر دندونهام را روی هم فشار دادم و دستم را محکم مشت کردم که هم دندونام درد میکنه و هم کف دستم از ناخنم زخمی شده...

خدا به همه پدر و مادرها سلامتی بده



پ ن 1: دوست داشتن انرژی بخشه- از هر مدلی که باشه

پ ن 2: انار

پ ن 3: این روزها تنها چیزی که خیلی خوب پیش میره ، بافتنی ای هست که دارم برای مغز بادوم میبافم

پ ن 4 : روزگارم بد نیست

کرم های خوش بو

سلام

روزتون پر از حس های قشنگ

تو ساعتهای نزدیک ظهر - آفتاب پاییز پهن میشه تا لبه های پنجره و من از نور مست میشم

همیشه آفتاب را دوست داشتم و دارم

من زاده پاییزم و پاییز را خیلی دوست دارم

البته شماها میدونید که من همه فصل ها را دوست دارم

عین همه رنگها

بوها...

مزه ها...

حس ها

من لبخند های آدمها را هم دوست دارم... لبخندشون یادم میماند

من در اولین برخورد عاشق لبخند آقای دکتر شدم

اون موقع نفهمیدم که عاشقش شدم

اون وقت خودم را تا این حد نمیشناختم...

ولی وقتی از در اومد تو و سلام کرد و لبخند زد ، دلم یه طوری شد

در توصیفش به للی و خواهرم گفتم  یه طور خاصی لبخند میزد...

اون روزها کسی بهم نگفت عاشق شدم... اما بعدها فهمیدو...



پ ن 1 : روزها خیلی آروم و کم کم کار میکنم

پ ن 2: شبها هم بافتنی میبافم

پ ن 3 : دلم کتاب میخواد و موسیقی و فنجان بزرگ چای و یه عالمه سکوت و تنهایی و خلوت...

زرد ، کرمی ، نارنجی

سلام

روزتون پر از حس های خوب


صبح بیدار میشم

یه نگاهی توی کمدم میندازم... انگار یه حس درونی منو به همنوایی با پاییز دعوت میکنه

یک مانتوی حاشیه دار بر میداره... رنگهای حاشیه پایین مانتو و آستیم زنگ و کرم و نارنجی هستند

یک شلوار کرم و یک شال لیمویی بر میدارم

یه نگاه به آینه میندازم

بی رمق به خودم لبخند میزنم

دوش میگیرم

سرحال ترم

باید یه کمی رنگی رنگی پوشید... کفش و کیف صورتی را برمیدارم و صبحونه را با مربای به تازه ی مامان شروع میکنم

باید روی برگها قدم زد

حالا که شهرداری تصمیم گرفته بزاره اصفهانی ها توی چهارباغ روی برگها قدم بزنن... نباید این فرصت را از دست بدم

باید روی برگهای زرد و نارنجی و قهوه ای راه برم و صدای خش خش را یکبار دیگه تجربه کنم

همونجا دلم برای آقای دکتر تنگ میشه و بهش زنگ میزنم

دلم برای صدای خش دار خوابالودش ضعف میره... قربون صدقه ش میرم و میام که یک روز تازه را با حس های تازه تر شروع کنم



پ ن 1: مشکلات گوشم همچنان پا برجاست

پ ن 2: مشکلات خواهرم همچنان پا برجاست

پ ن 3 : مشکلات جدیدتر هم اضافه شدن

پ ن 4 : خدای بزرگی دارم که از همه ی مشکلات بزرگتره... این روزها ذکر آرامبخشم «یا فتاح» هست... به امید گشایش

شنبه ی ابری

سلام

روزتون بخیر

اینجا ... اصفهان... ابری ... یک روزپاییزی...


خوب هستین

ما دیروز تولد بازی داشتیم

تولد خواهر بود

صبح با مغز بادوم پارک گردی کردیم و بعدش هم کیک تولد خریدیم

یه عالمه هم بادکنک و فشفشه...

از این بادکنکهای باریک و بلند هستن... نمیدونم اسمشون چیه... همونا که باهاشون اشکال مختلف درست میکنن

تا رسیدیم خونه ... مغزبادوم خواست که بادشون کنیم

منم رفتم و تلمبه مخصوص بادکنک را آوردم

اولی را باد کردم ... رفتم سراغ دومی ... نمیدونم چی شد که یهو تلمبه با یه صدای خیلی ظریف شکست... و تمام....

حالا منم و مغزبادوم و یک عالمه بادکنک باد نشده....

تمیزکار

سلام

پنجشنبه تون بخیر

پنجشنبه های من بی آقای دکتر هیچی نیست... فقط روز بعد از چهارشنبه س... شایدم روز قبل جمعه....


صبح تازه داشتم ماشین را از پارکینگ در می آوردم که مغزبادوم زنگ زد

با مامانش ماشینشون را برده بودن نمایندگی و نمایندگی بهشون گفته بود چند ساعت بعد باید برای بردن ماشین بیان

منم یک راست رفتم سراغشون

بعدم سر راه مغزبادوم را بردم و ناپلئونی براش خریدم

هردو خواهر بودن...

اومدیم دفتر... چای درست کردیم و چند دقیقه ای غصه ها را ریختیم دور و چای شیرینی خوردیم

بعدشم خواهر رفت پیاده روی و مامان مغز بادوم هم رفت برای خریدهای کوچک

منم کار را تعطیل کردم و با مغز بادوم مشغول درست کردن کاردستی شدیم

دوتا باکس خوشگل درست کردیم ... یکی برای مغزبادوم ... یکی هم برای وسایل من...

ساعت نزدیک یازده مغزبادوم و مامانش رفتن...

من و اون یکی خواهر هم تصمیم گرفتیم دفتر را تمیز کنیم

خلاصه که تا نیم ساعت پیش همه جا را تمیز کردیم

بعدم ناهار و نماز

الانم اینجام...


پ ن 1:  بهم بگید که غصه ها یه جایی تمام میشن

پ ن 2: برای تولد خواهر عطر خریدم

پ ن 3 : دلم قرار عاشقانه میخواهد

کلاغ

سلام

صبح تون شیرین و خواستنی

خوبین؟

این که میگم نمیدونم شما هم اینطوری فکر میکنید یا نه؟

قبلاها چقدر گنجشک ها زیادتر بودن... من صبح ها با صدای هیاهوی گنجشک ها بیدار میشدم

داخل حیاط همسایه دیوار به دیوارمان یک درخت توت خیلی بزرگ بود که صبح ها پر از گنجشک میشد...

هیاهوی قشنگ گنجشک ها ... شیطنت هاشون...

درخت خیلی بزرگ را با هردردسری بود، بریدند.... و حالا دیگه از هیاهوی گنجشکها در صبح خبری نیست

الان به ندرت گنجشک میبینم...

تو تراس خونه ی خودمون تا وقتی داداش ایران بود پر از کبوتر بود

مامان هم دائم براشون گندم میخرید و همیشه آب و دانه میگذاشت

اینقدر صبح ها بق بقو میکردند و صدای بال و پرشون میومد

اونموقع ها یادم غر میزدم...

در تراس را که باز میکردیم یه عالمه کبوتر روی لبه هاش نشسته بودن...

اما الان... اصلا از این خبرها نیست

شاید باورتون نشه... حتی سه ماه یکبار هم کسی در تراس را باز نمیکنه

الان تنها پرنده ای که میبینم کلاغ هست

چند تا کلاغ تو کوچه دفترم همیشه هستن

صبح ها که ماشین را پارک میکنم یواشکی بهشون سلام میکنم

بازم خوبه این چند تا کلاغ هستن....




پ ن 1: دیشب یک عاشقانه غلیظ و پر رنگ داشتیم... و اونقدر حرف زدیم که از خستگی بیهوش شدیم

پ ن 2: یک آهنگ تازه پیدا کردم و هر شب 5 دقیقه با اون آهنگ با آقای دکتر می رقصیم... یکی از بهترین سرگرمیهامون شده... از این 5 دقیقه،  4 دقیقه ش به خنده و شوخی میگذره.... امتحان کنید

خوابالوها به بهشت نمی روند...

سلام

صبح تون بخیر

شماها هم اینطوری هستین یا من اینطوریم؟

صبح اینقدر باید با خودم صحبت های مسالمت آمیز و بعدش تهدید آمیز بکنم تا راضی بشم از تختخوابم جدا بشم....

چه خبره؟ یعنی پاییز زده شدم؟

شایدم پتوم عاشقم شده و خودم خبر ندارم



آبان ماه تولد من هستش... تازه اون آخرای آبان هستم

بعد جالبش اینه که من دقیقا از روز یک آبان دارم کادو تولد دریافت میکنم...

چقدرم این کادوهای یهویی ، زودتر از موعد به آدم میچسبه...


دیشب الکی و بدون هیچ بهونه ای با آقای دکتر دعوا کردم

الکی بهونه گرفتم و الکی اشک ریختم و الکی هی غر زدم

وقتی دعوا به آخرای خودش رسید ... با تمام حرفایی که زدم و شنیدم ، متوجه شدم که چقدر دوستش دارم... چقدر دوستم داره

متوجه شدم دلم تنگ شده که اینطور بی جهت غرغر میکنم

و این یعنی هنوز عاشقم...



پ ن 1: تولد خواهرم همین روزهاست... باید یه کادوی تولد خوب بخرم

پ ن 2: میخوام برای اون یکی خواهر و مامان و مغزبادوم هم کادو بخرم

پ ن 3: انرژی خرید کردن ندارم