روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

از چی بگم ؟

سلام

روزهای آخر پاییزه و حتما دارین جوجه هاتون را میشمارین

هزاربار اومدم صفحه وبلاگم را باز کردم و باز دیدم آخه این روزها از چی بنویسم؟

بنویسم دارم اعلامیه های پدرم را میچسبونم

بنویسم دارم کلیپ سوزناک تهیه میکنم

یا مثلا میوه و پک برای مراسم ...مراسم سوگواری...

بنویسم اصلا یلدا برام بی معنی شده یهو؟

اینا که نوشتن نداره

درد را به اشتراک گذاشتن که هنر نیست

دیگه انار رنگ نمیکنم

دیگه کارت پستال یلدایی نمیزنم

دیگه برای شمردن جوجه و آهنگ یلدایی بیقرار نیستم

اینا نوشتن داره؟

اینکه بیام بنویسم دنبال خریدن بشقابهای یکبار مصرف مشکی هستم

شمع مشکی میخرم

روبان مشکی میخرم

اینا خوندنی و نوشتنیه؟

پس ازم نپرسید چرا نیستم

چرا کمرنگم

اینا نوشتنی نیست

باید این روزهای سخت بگذره

باید یه کمی از این حال و هوا دور شم

اونوقت میام و براتون هزارتا قصه ی رنگی رنگی میبافم

مقاومت کردم و بلوز مشکی نخریدم

حالا میدونم که توی مراسم حتما سرما میخورم و یخ میکنم

ولی سرما بخورم و یخ کنم بهتره تا چیزای مشکی بخرم ....

عوضش پالتوی طوسی گرم و نرمم را گذاشتم برای همون روز

اصلا پدرجانم دوست نداشت مشکی بپوشیم ... منم نمیپوشم

طوسی و سرمه ای هم خوبه

همونا را میپوشم

سرما هم نمیخورم اینطوری...

عکسش را چاپ میکنم و اشک میریزم

چقدر اشک دارم

چقدر بغض دارم

ولی دروغه اگه بگم عین روز اول.... الان دیگه ظرفیتم بیشتر شده ... غم کوچیک نشده ... داغ کم نشده .... من بزرگتر شدم



مادرجان دیروز کلیدش را گم کرده بود

اعصابش ریخته بود بهم

هرچی میگفتم گوش نمیداد

حرص میخورد و میگشت

نگران خونه بود

نگران اون فرشهایی که گذاشتیم توی پارکینگ

هی دور خودش چرخید و نگرانیش را نگاه کردم

ماشین را گشتم

کوچه را گشتم

نبود

صبح کلید اون قفلهای اضافه و بالایی در را آوردم و در واحد را قفل کردم که خیالشون راحت بشه

ولی فایده نداشت

دفتر را گشتن... دوبار... سه بار

بعد گفتندچون دیروز رفتم نانوایی شاید اونجا باشه

رفتند و چند دقیقه بعد زنگ زدند...

خوشحال و خندون...

شکرانه ش را فراموش نمیکنم

غم که برطرف بشه هراندازه ای که باشه باید شکرانه ش را بدم

اینطوری حس بهتری دارم



پلیور نسکافه ای رنگ پدرجانم را زیر پافر پوشیدم

اینطوری از حس اینکه یه قلبی داره توی لباس پدرجان میزنه حس خوب میگیرم

حالا بهتر میفهمم چرا این شعر را روی سنگ سیاه مزار نوشتم.... بی عشق جهان یعنی یک چرخش بی معنی...

باید برم

خیلی کار دارم

روزهای شلوغی را میگذرونم

کار زیاد دارم

ولی میگذره

وقتی از این روزهای سخت بگذرم میام و براتون از چیزای خوب مینویسم

از رنگی رنگی های دنیا

از شور زندگی

از حس بودن

تا وقتی خداوند بهمون اجازه میده که نفس بکشیم باید از زندگی لذت ببریم

روزهای سخت باید باشن تا قدر روزهای خوب را بدانیم...



سخت جانی

سلام

روز ما که بارونی شروع شد

یه بارون ریز ریز و مداوم

از دیشب نیمه های شب همینطوری داره بارون میاد



وقتی براتون از سخت جانی میگم ، باور کنید...

دارم اعلامیه مراسم سالگرد پدرجانم را طراحی میکنم

کی باورش میشه؟

یکسال بدون پدر...

یکسال...

یعنی یک زمستان و بهار و تابستان و پاییز....

به نظرم بهار از همه سخت تر بود

تابستان هم ...

زمستان را انگار یادم نمیاد

هرچی فکر میکنم وقتی سومین روز زمستان پارسال پدرم را از دست دادم باورم نمیشه

ولی یادم نمیاد زمستان چکار کردم...



شبهای هجر را گذراندیم و زنده ایم

ما را به سخت جانی خود این گمان نبود



مسجد را گرفتم

برای روز اول زمستان

یه سالن هم رزرو کردم برای شام

و باورم نمیشه یه بار دیگه دارم اون حجم عظیم از درد را تجربه میکنم

پارسال همچین روزهایی هنوز به شدت امیدوار بودیم...

حتی خود پدرم امیدوارم بود

داشتیم با تمام قوا تلاش میکردم

اون گوشه سرد و تاریک دنیا را میکاویدم و دعا میخوندم و تلاش میکردم

هرروز نه... هر لحظه ... اونقدر با قدرت و امید که باورش برای خودم الان سخته...

رفتن پدرجانم پیدا بود... ولی چشمای من نمیدید...

من کور بودم

من باور نمیکردم یه کوه ممکنه فرو بریزه

من باور نمیکردم پدرجانم رهام کنه و بره ...

و در تمام مدتی که تلاش میکردم و امیدوار بودم کسی امیدوارتر از داداش جانم ندیدم

و زمان فرو ریختن... اون از همه بیشتر درد کشید...

اونی که از همه امیدوارتره ، از همه بیشتر درد میکشه...

دوتایی با هم بی صدا شده بودیم...و اون بیصدایی خیلی رنج داد بهم ...

بی صدا

در درون خودم ...

اشتیاقی که به دیــدار تـو دارد دل من/ دل من داند و من دانم و دل داند و من

سلام

شنبه تون بخیر

خیر و برکت برای تک تک لحظه هاتون آرزو میکنم

این روزهای سخت و تیره و کدر باید خیلی حواسمون به همدیگه باشه

همراه با آرزوهای روشن و شیرین ، حواسمون هم به همدیگه باشه

هوای هم را داشته باشیم توی روزهایی که هیچکس هوای هیچکس را نداره

اخبار که چیز خوبی برامون به همراه ندارن

هفته قبل که چند روزی کلا تعطیل بود

امیدوارم این تیرگیها به زمستان نرسه

و یه زمستون روشن در انتظارمون باشه



آخر هفته مون را کنار فسقلیا گذروندیم

همشون اومدن خونه ی ما

صبح خیلی زود

همیشه یه هدیه های کوچولو کوچولویی توی کمد من پیدا میشه

حتی همیشه توی کمدم مداد رنگی و پاستل و دفترچه دارم که اگه غیر از فسقلیا کسی اومد خونمون هم بتونم بهش هدیه کوچولو بدم

اینم بگم  که یه چندتایی ماگ و تخم مرغهای رنگی رنگی سفالی هم توی کمدم دارم برای هدیه دادن

گاهی به کسایی که میان بهمون سر بزنن هدیه دادن لذت بخشه

براتون گفته بودم که براشون فیگور حیوانات خریدم

چند تایی هم کتاب از توی کمد براشون آوردم

و مشغول بازی شدند

منم باهاشون نقاشی کشیدم و بازی کردم

کمک مادرجان سالادهای رنگی رنگی درست کردم

اینبار سرحوصله ظرف و ظروفی که همیشه استفاده نمیکنیم را از کمد بیرون آوردم و شستم و برای ناهار از اونا استفاده کردیم و همه چقدر استقبال کردند از این تنوع

خاله جان و آلاله هم بودند

عصر هم رفتیم سرمزار پدرجان

تا شب دور همی ادامه داشت

جمعه صبح زود بیدار شدم و پیاده رفتم به پدرجان سرزدم

دوساعتی اونجا موندم

بعدش اومدم خونه و با مادرجان مشغول مرتب کردن کابینت ها شدیم

یه عالمه فضا باز کردیم و یه عالمه از وسایل اضافه را منتقل کردیم به انباری

با اون شوینده نانو که از اینستاگرام سفارش داده بودم چقدر ساده هود آشپزخونه را تمیز کردم

کمدهای جزیره ی آشپزخونه خیلی عمیق هستند در حدی که گاهی باید تا کمر بری داخلشون تا به تهشون برسی

اون دوتا کمد خیلی عمیق را خالی کردیم و چیدمانش را کلا عوض کردیم و یه عالمه فضا باز شد

اون وسط مسطها هم یه قهوه ی خوش عطر ایتالیایی درست کردیم و دوتایی نشستیم پشت میز آشپزخونه و حرف زدیم و حرف زدیم

گاهی میشه توی خونه چرخید و از جابجا کردن وسایل لذت برد

میشه گلدونها را ناز و نوازش کرد

میشه جای صندلیهایی که همیشه استفاده میکنیم را عوض کنیم و با یه زاویه از خونه انس بگیریم

گاهی میشه حتی بشقاب کاسه هایی که همیشه استفاده میکنیم را جمع کنیم و یه سری تازه بیاریم توی دست، مثل این هست که یه عالمه خرید تازه کردیم و کلی حس خوب میده

گل بشقاب و قاشق ها عوض میشه ، طرح لیوانها و انگار یه چیزایی توی دل آدم جون میگیره

این روزها دلخوشیهامون شده عین یه گیاه نازک و نحیف

خیلی مراقبت میخواد که یهو از پا نیفتیم

دیروز از صبح دستگاه بخور را روشن کردیم تا گل و گیاه ها حسابی سرحال بشن

هوا هم که آلوده ست ، لااقل خودمون هم که توی خونه بودیم از کیفیت بهتری برای تنفس بهره ببریم

با مادرجان ناهار خوردیم

چند دور ماشین لباسشویی روشن کردیم

جارو برقی زدیم

چند بار به داداش و همسرش زنگ زدیم

خیلی دلم هوس کتاب خوندن کرده ... اما نمیشه که نمیشه

کتابهای صوتی را خیلی دوست داشتم ولی تازگی اصلا نمیتونم بهش گوش بدم ، انگار سکوت بهترین گزینه ست برام

اما با مادرجان کمی تلویزیون تماشا کردیم

خلاصه که تا شب توی خونه راه رفتیم و کار کردیم و از تک تک کارهای خونه لذت بردیم

گاهی میشه خیلی ساده ، آرام بود

فکر و خیال هست

سختی ها سرجای خودشونن

ولی گاهی باید یه روزهایی به خودمون آرامش هدیه بدیم

بوی یه غذای خوشمزه بپیچه توی خونه ی گرم 

شیشه ها را برق بندازیم

تراس پر از گلدان را صفا بدیم

و صندلی را مخصوصا بزاریم یه جایی که رگه های آفتاب اونجا برق بزنه

بعد پتوی بافتنی رنگی رنگی را بندازیم روی پامون و لیوان بزرگ چای را بگیریم دستمون ....

زندگی گاهی میتونه خیلی ساده باشه

پیچیدگیهای زندگی را گذاشتم برای امروز.... برای شنبه ... یه شنبه تازه و یه هفته تازه ...

بدو بدوها را از صبح زود شروع کردم و بعد از این پست باید یه عالمه کار انجام بدم و یه عالمه قورباغه قورت بدم ... ولی شدنیه

بعد از یه جمعه آروم ... میشه ... خدا هم هست

معجزه ها هم نزدیک هستند

بعد از این روزهای ابری ، روزهای آفتابی توی راه هستند

طاقت بیاریم ... دوام بیاریم ... میشه ... میشه ...

درسته که این روزها سخت و سنگین هستند اما امید هست ... خدایی که دستامون را میگیره توی دستاش... خدایی که آدم را از گذرگاههای سخت عبور میده ... خدایی که شونه به شونه ی ما میاد پایین و باهامون قدم میزنه ... خدایی که ته دلمون را روشن نگه میداره و نمیزاره این فانوس خاموش بشه ....




پ ن 1: میخواستم یه عالمه از آقای دکتر بنویسم ...

اما نشد

شاید بعدا ...


پ ن 2: یه عالمه دلتنگی از عاشقانه هایی که باید باشه و نمیشه که بشه ...

ولی برای نوشتن از دلتنگی همیشه وقت هست ...

باید صبور باشیم ... صبور و مومن...


پ ن 3: برنامه ریزی میکنم برای مراسم سالگرد و عین سنگ محکم شدم

چطور اینهمه صبور شدم ؟

ما را به سخت جانی خود این گمان نبود...


راههای نزدیک

سلام

روزتون زیبا


به معجزه اعتقاد دارید

معجزه های کوچولو کوچولو که وقتی رخ میدن دل آدم را روشن میکنن

زندگی آدم را روشن میکنن

دعا کنیم

دعا کنیم و مطمئن باشیم این انرژی به زندگیمون رونق و برکت میده

دعا کنیم وبخوایم و مطمئن باشیم که میشه

هرچیزی که بخوایم با خواستن و تلاش شدنیه

درسته که الان توی زمان و مکان خوبی نیستیم و همه چیز اینجا سخت تره ولی این سخت تر بودن از ما آدمهای سرسخت تری ساخته

حالا ماها یاد گرفتیم برای خواسته هامون پافشاری و تلاش بیشتری کنیم

از هر چیزی ساده عبور نکنیم

دعا میکنیم و میدونیم که شدنیه

معجزه ها نزدیک هستند و ما با معجزه های نزدیک به خواسته هامون چه کوچک چه بزرگ میرسیم

گاهی خواسته هامون کوچولو و گاهی خنده دار هستند... ولی چه فرقی میکنه خواسته ی آدم کوچیک باشه یا بزرگ

شدنی باشه یا نشدنی

اصلا مگه نشدنی هم وجودداره ؟

پس دست از دعا برنداریم

برای خودمون

برای عزیزانمون

برای اطرافیانمون

برای خواسته های قشنگمون

برای چیزهایی که اونقدر براشون جنگیدیم و نشدن که دیگه ازشون ناامید شدیم

گاهی وسط شلوغی و دغدغه ها به خودتون پنج دقیقه طلایی هدیه بدین

دکمه ریست را بزنید و با یک لبخند چند دقیقه ذهنتون را از همه چیز خالی کنید

حتی به خودتون یه جایزه کوچولو بدید

چرا جایزه کوچولو ... گاهی به خودتون وعده های بزرگ بدید

شدنیه

شما بخواین میشه

وقتی من میخوام میشه ... معجزه ها میان نزدیک

یه قدم دیگه میان جلوتر

اونقدر میان نزدیک که یه روز دستم را دراز میکنم و میگیرمشون توی مشتم



نبودنها و سکوتم را بزارید پای اینکه رفتم تا با تیلوتیلوی پرانرژی قبلی برگردم

باید آذرماه امسال را سکوت میکردم

باید با خودم هزارتا خاطره راهزار بار تکرار و مرور میکردم

باید گاهی خودم را میبردم پای میز محاکمه و بعد از تبرئه با لبخند برمیگشتم

باید گاهی خودم را شکنجه میکردم

و گاهی هم با مهربونی دست کودک درونم را میگرفتم و پا به پاش اشک میریختم

من پارسال آذرماه سختی را گذروندم

اونقدر بیم و امید را کنار هم تجربه کردم که دلم ترک برداشت

دل ترک برداشته را میشه بند زد ... شاید جای ترکها بمونه... شاید دیگه شکل اولش نشه

ولی برای بزرگ شدن و قد کشیدن لازمه که گاهی این اتفاقا بیفته



بدترین کاری که توی دوران وبلاگم کردم بستن کامنتها و نظرات بوده

چون من دلخوش به حرفا و نظرات و مهربونیای شما بودم

چون من به عشق اون حرفا و نظرات مینوشتم

خیلی زود میام و اینجا را عین قبل راه میندازم

اونقدر حرف میزنم که از دستم خسته بشید


یک روز آذرماهی

سلام

روز پاییزیتون بخیر

براتون آرزوهای قشنگ دارم

از اون مدل آرزوها که چشمای آدم را ستاره بارون میکنه


دیشب یه پست بلند بالا نوشتم

با گوشی

چقدر هم برام سخته نوشتن پست های طولانی با گوشی

من برای تایپ کردن با کیبورد خیلی راحتم برای همین تایپ کردن با گوشی را زیاد دوست ندارم

اما نصفه شب کلی وقت گذاشتم و یه عالمه نوشتم و وقتی به آخرش رسید دکمه انتشار را زدم و یهو پست پرید

به همین  سادگی

بعد هم دوباره برگشتم دیدم که یه قسمت کوچولو از پست توی قسمت چرکنویس سیو شده و بقیه ش هم کلا پریده

دیگه حال نداشتم دوباره بنویسم...




از روزهای شلوغی نوشتم که همش به بدو بدو های بی ثمر میگذره

روزهای شلوغی که ته روز خستگی به تن آدم میماند

ولی الان یه روز تازه ست

نباید همون حرفها تکرار بشه

برای همینم اون پست را پاک کردم

امروز با ملیحه جان حرف زدم

اون شلوغ ... منم شلوغ

دو سه دفعه وسط حرف رفتیم و اومدیم آخرشم بی خداحافظی مکالمه نصفه نیمه موند

دوستی همین شکلیه

دوستی همینه که خورشید را میخونم و باهاش اخم میکنم و میخندم

همنیه که فهیمه بعد مدتها بهم زنگ میزنه و ذوق میکنم و اسمم را که توی پستش میبینم ته دلم قند آب میشه

همینه که گلشن برام پیامهای بلند بالا مینویسه

همینه که ریحانه همچنان بهم سر میزنه

همینه که وقتی کامنت لیمو را میبینم ذوق میکنم

وقتی فاضله هاشمی غزل برام پیام میزاره میفهمم یه عالمه دوست دارم که نادیده دلم بهشون گره خورده

وقتی دوست تازه ام مانی برام پیام میده ، پیامهاش را چند بار میخونم

دوستی همینه که آقای شیرازی از هر راه حلی که پیدا میکنه برای پیغام دادن بهم استفاده میکنه

همینه که وقتی از فری پیام میگیرم یه حس متفاوت و حرفای متفاوت را تجربه میکنم

پسرعمو

یلدا

میترا

صالح

رها

گندم

 و ....

همه را باید بنویسم ... ولی حافظه ام یاری نمیکنه...

دوستی همینه ....و من دلخوشم به این دوست داشتنها و دوست بودنها

بهار خانم ته پستش یه چیزی در مورد دوست داشتن و دوستی و عشق نوشته بود خیلی خوب بود

اونقدر خوب بود که کپی کردم توی گوشیم که بازم بخونمش

که یادم بمونه گاهی یه چای ساده کنار یه دوست ساده و صمیمی دل آدم را خوش میکنه

عشق گاهی خیلی سوزان و سخت میشه

من به عشق مبتلا هستم

و همیشه گفتم و باز میگم دوست داشتن خیلی خیلی بهتر از عاشقی هست

عاشقی درد داره




میخوام بعد از پست قدم زنان برم سمت اون مغازه لوکس فروشی نزدیکمون

البته با مادرجان

هوا آلوده ست

اما دلم قدم زدن میخواد

میخوام یه استند کوچولو بخرم و اون فنجونهای خوشگلی که هدیه گرفتم را بچینم کنار اسپرسوساز

میخوام دلخوشی های کوچولو را به خودم یادآوری کنم

میخوام دنبال دلخوشیهای رنگی رنگی بگردم

نباید بزارم زندگیم خالی بشه

باید زندگی رنگی رنگی خودم را دوباره بسازم

باید رنگی رنگی بشم

باید دست از یادآوری دردها و غصه ها بردارم

زندگی نیاز به تلاش داره

دست روی دست گذاشتن هیچی را درست نمیکنه

من به تیرگی و تار بودن به اینهمه کدر بودن عادت ندارم

من دوست دارم روی ابرها راه برم



پ ن 1: دارم یه شلوار کرمی برای پسته میبافم

 

پ ن 2: برای مغزبادوم روان نویس سلیکونی از اون مدلایی که تک شاخ داره خریدم

با تمام خستگی یک راست رفتم در خونشون 

ذوق کردنش چشمام را ستاره بارون میکنه


پ ن 3: برای فندون و پسته هم یه بسته فیگور حیوانات خریدم

هنوز ندادم بهشون 

پسرا مدلشون فرق داره

ذوق کردنشونم فرق داره


پ ن 4: دلم یه عشقولانه ی پاییزی میخواد

یه قرار عاشقانه ای که دلم را گرم کنه

فعلا ولی نمیشه که نمیشه ....


پ ن 5: عمه جان عمل قبل باز انجام داده

محتاج دعا و انرژی خوب تک تک تون هستم


پ ن 6: با بستن کامنتها انگار ازتون دور شدم

دلم هرروز براتون تنگ میشه

میرم کامنتهای قدیم را میخونم


خواب

سلام

شبتون آروم


به یه شناخت تازه از خودم رسیدم

اونم در مورد خواب خودم هست

وقتایی که عصبی و ناراحتم، اگه حس کنم کاری از دستم بر میاد، بیخواب میشم

دیگه شب و روز ندارم

سرچ میکنم

مساله را بالا و پایین میکنم

یادداشت مینویسم

مشورت میکنم

راه حل پیدا میکنم

دور اتاقم راه میرم

و به هر حال پلک روی هم نمیزارم

هی تکرار میکنم

هی با خودم حرف میزنم

و هزاران بار موضوع را بررسی میکنم

اما وقتایی که عصبی و ناراحتم و حس میکنم کاری از دستم برنمیاد، اونقدر میخوابم که خودم از دست خودم کلافه میشم

هرچی میخوابم بازم خوابم میاد

شب میخوابم

روز میخوابم

حتی بین روز هم سرم را میزارم روی میز و بیهوش،میشم

انگار کلا از انرژی تهی میشم

الان تو حالت دوم هستم

تمام سعیم را برای بیداری و گذر از این حال بد میکنم اما بی فایده ست

اسپری توی سرویس بهداشتی را عوض کردم، گلهای تازه پتوس قلمه زدم و توی گلدون جاوی آینه سرویس گذاشتم... حمام را مرتب کردم، شامپوبدنها را قاطی پاطی کردم و ته مانده های همه ش را ریختم توی اون پمپ دیواری و تمام ظرفهای اضافه ش را ریختم توی بازیافت، بازم پتوس قلمه زدم برای گلدان جلوی آینه حمام، حوله ها را مرتب کردم... جلوی میزآرایش اتاقم هرچی اضافه بود را جمع کردم، یه عالمه قرص مسکن جلوی آینه اتاقم بود، همه را جمع کردم و بردم توی همون کشوی دوم، توی سالن، گذاشتم، یه عالمه برگه یادداشت هم روی میزکنار تختم بود، اونا را هم ریختم توی بازیافتیها....همه اینا برای فرار از خوابیدن بود اما بیفایده.... اومدم نشستم جلوی تلویزیون، همونجایی که بساط میناکاری را پهن کردم

خواستم سرگرم سفالها و طرح و رنگ بشم... اما نشد

چند دقیقه هم نشد که کنار همون سفالها بیهوش شدم

وقتی چشمام را باز کردم یه نگاه به ساعت انداختم.... در عین ناباوری سه ساعت کامل خوابیده بودم و هنوزم خوابم میومدم...

به زور مادرجان بیدارشدم

چای خوردیم

بعدش هم شام

کتابم را برداشتم اومدم توی سالن

و کتاب به دست خوابم برد

الانم اومدم توی اتاقم و چشمام به زور باز هست

منتظرم آقای دکتر زنگ بزنن و برم برای خواب

و حیف از عمر آدمی که اینطوری در خواب بگذره....



بگذار سر به سینه من تا که بشنوی / آهنگ اشتیاق دلی دردمند را

سلام

روزتون زیبا

پاییزتون قشنگ





یه مدتی کامنتها را بدون تایید و باز گذاشته بود

یه عده ای که مثل همیشه مهربون و دوست داشتنی کنارم بودند و میدونم که همچنان هم هستند

یه عده ای هم مثل همیشه دست از نامهربونی و حرفهای بد برنمیداشتند

اما یه عده ای این وسط من با هرزبانی گفتم که تعریف وبلاگ من برشی ساده از زندگی هست که لحظه ای کنار هم آروم باشیم و به آرامش فکر کنیم و .... گویا متوجه نشدند

من وبلاگم را دوست دارم

من نوشتن را دوست دارم

من همین هستم که میبینید

همین شکلی

خوب یا بد

اینکه به نظر یه عده ای من دارم نمایش بازی میکنم و شوآف راه میندازم و... به خودشون مربوط هست

اینکه یه عده ای برای بار هزارم میان و به من گوشزد میکنند که داری فخرفروشی میکنی هم برام اهمیت نداره

اگه از اینجا انرژی خوب میگیرید و بهم سرمیزنید قدمهاتون را گلباران میکنم و از وجودتون به خودم میبالم

و اگه حس میکنید اینجا آزارتون میده به عنوان یه دوست ازتون میخوام که اینجا نیاین و خودتون را اذیت نکنید

کلا نظرات و کامنتها را بستم و به مدتی یک طرفه مینویسم

هرکسی دوست داشت میتونه برام پیغام بزاره

برای تک تک تون احترام قائل هستم حتی اونایی که نظرات مخالف دارند ولی از کسایی که با لحن بد و از کلمات بد استفاده میکنند واقعا دلخور و ناراحتم

هرکسی توی وبلاگ خودش آزاد هست که هرچی میخواد بنویسه و به خودش مربوط هست ...من هم به عنوان یک خواننده هروبلاگی که دوست دارم را میخونم 

ولی از اینکه بیاین توی وبلاگ من که همش رد و بدل شدن انرژی های خوب هست حرفای بد بزنید واقعا ناراحتم میکنه





خب بگذریم

خاله جانها و دخترخاله ها و خواهرها و فسقلیای دوست داشتنی جمع شدند دور هم و باز یه تولد سوپرایزی برام گرفتند

بازم کادو بازی کردیم

کیک خوشمزه ای که دخترخاله با سلیقه تزئین کرده بود خوردیم

دو روز کنار هم بودیم

حس مسافرت رفتن داشت اونقدر که از دنیای اطراف جدا شدیم

سعی کردم یه مقداری از تمام مسائل خسته کننده و آزار دهنده اطرافم دور بشم

و سعی کردم حال دلم کمی آروم بشه

با قدم های کوچولو و طبق قانون خرده عادتها دارم یه کارهایی را با سعی و تلاش پیش میبرم

سعی میکنم روتین های دلچسبم را داشته باشم

یه عالمه لباس گرم و رنگی رنگی از کمد بالایی کمدم درآوردم و به جاش لباسهای خنک و تابستونی را جدا کردم و گذاشتم توی همون سبد و گذاشتم بالای کمد

دوباره پافر کادو گرفتم

مدتها بود دیگه میدرینگ استفاده نمیکردم

ولی حالا که یکی کادو گرفتم دوباره دستم کردم

این ماه هرروزش یه خاطره دردناک داره

خاله ها و دایی و بچه هاشون .... کلا خانواده مادری دارن همه تلاششون را میکنن که ما با کمترین غم و درد از این ماه سخت عبور کنیم

آروم آروم برنامه ریزیها برای مراسم سالگرد را شروع کردیم

حالا دوباره هر باد سردی که لرز میندازه توی دلم ، یه خاطره یادم میاره

هربار عکس روی زمینه گوشیم را میبینم ...

هر بار...

هربار..

اما نمیخوام تکرار کنم

دارم تلاش میکنم از تکرار و یادآوری دست بردارم

هم خودم کمتر رنج ببرم و هم به اطرافیانم کمک کنم

تصمیم بر این شد که داداش و همسرش فعلا نیان ... خیلی برنامه ریزی کرده بودیم برای اومدنشون ... اما فعلا نمیشه

در عوض حالا به لطف وی پی ان هرروز بهشون زنگ میزنم

به عموجان هم زنگ زدم

اونم حال دلش ابری بود

دوری سخته

به قول خودش غربت حالا پررنگ تر شده ... تماسها کم و سخت شده و این براشون غربت را پررنگ کرده




پ ن 1: پمپ آب خونه خراب شده بود

هماهنگی و سرکشی و تعمیرش یکی از حوصله سربر ترین کارهای دنیا بود برام

ولی پنجشنبه تمامش کردم


پ ن 2:  در برقی پارکینگ ایراد پیدا کرده

باید این قورباغه را هم این یکی دو روز قورت بدم


پ ن 3: باید برنامه ریزی کنیم برای یه خونه تکونی قبل از مراسم پدرجان

بهرحال رفت و آمد زیاد داریم 

و برای اینم خیلی کم انرژی دارم


پ ن 4: یک آقای افغانستانی توی کارهای باغچه گاه گاهی بهمون کمک میکنه

رفته بود و انارهایی که ما نمیتونستیم را برامون چیده بود و خبرداد که بیاین ببریم

ته مونده های پاییز.... مزه بهشت میدن و منو یاد پدرجانم میندازن


پ ن 5: گلشن نازنینم

خرمالوهای اصفهانی همچنان اون مزه گس را دارن

بخصوص خرمالوهای باغچه....

اتفاقا ته مانده های نارنجی پاییزی را برامون چیده بودن

و با اولین گاز یادت افتادم


پ ن 6: دیشب بدحال بودم

یه عالمه دل درد

آقای دکتر که زنگ با شنیدن حالت چطوره اشکام جاری شد...

چقدر شکننده شدم

دیگه لازم نیست بگم که آقای دکتر اصلا منو لوس نمیکنن....






دود دل را اشک چشم تر تلافی می کند

سلام

روز پاییزیتون نارنجی



اونقدر بالا و پایین شدن های زندگیم زیاد شده که رنگها یادم رفته

اصلا عطر پاییز را در آغوش نگرفتم امسال

اونقدر امسال پاییز پراز ماجرا و درد بود که فکر کنم هیچکدوممون عطر پاییز را حس نکردیم

هیچکدوم از رنگهای بی بدیل پاییزی به وجد نیومدیم

اونقدر رنگ خون دیدیم که بقیه رنگها از چشممون افتاد

گاهی اونقدر میدوم که از زندگی خسته میشم

گاهی اونقدر بیخوابم که باورش برای خودمم سخت میشه

گاهی چند شب میگذره و حتی لحظه ای خواب به چشمم نمیاد ، دور اتاق کوچولوی خودم قدم میزنم و آروم و بیصدا میمانم که مادرجان متوجه آشوبهام نشن

گاهی هم اونقدر میخوام روز و شب که ساعتهای کمی به بیداری میگذره...اونم پر از کسالت و خمودگی

اما هنوز دستام توی دستای خداست

گاهی دلم میلرزه

گاهی تحملم تمام میشه

گاهی اشکا بی اختیار سر میخورن

اما بازم خدا هست ... هنوز هست...

گاهی چرت و پرت میگم و از شدت ناتوانی و عصبانیت سر خدا هم داد میزنم

ولی بعد میشینم و قربون صدقه ش میرم

یادم میاد که چه جاهای سختی کنارم بوده

از چه گذرگاههای سختی عبور کردیم

چقدر وقتایی که داشتم درد میکشیدم مرهم برای دردهام آورده ....

و باز روز از نو روزی از نو

زندگی موهبتی هست که خداوند بهمون هدیه داده

باید تا زمانی که نفس هست زندگی کنیم

تلاش کنیم

دست از خواستن برنداریم


عاشقانه هامون اونقدر مینیمال شده که خودمون هم گاهی تعجب میکنیم

حالا دیگه دیدارهای تصویری جاشون را دادن به پیامهای کوتاه

کوتاه و مختصر تلگرافی

گاهی لابلای ماجرا خیلی دلتنگ میشیم و یکی دو ساعتی تلفنی حرف میزنیم و باز هرکسی میره دنبال زندگی سخت خودش

هرکسی میره که از سنگها و صخره های خودش عبور کنه تا به دشت برسه...

مگه نباید در سایه کوه از دشت گذشت؟

فعلا داریم روزهای غم و مشکلات اندازه کوه را سپری میکنیم

آقای دکتر هم گرفتار مشکلات جورواجور شدند

مشکلاتی که در موردشون حرف میزنیم و سعی میکنیم سنگ صبور باشیم

گاهی که زورمون به هیچکس و هیچ جا نمیرسه داد و فریادهامون را سر همدیگه خالی میکنیم

اما باز برمیگردیم و میشینیم کنار دل هم و حرف میزنیم


وقتی رسیدم به آذرماه یه چیزی ته دلم فرو ریخت

همه روزهای آذر پارسال جلوی چشمم رژه میره

همین روزها بود

یکی یکی بیمارستان

یکی یکی دردها

هر روز یه جایی نوبت میگرفتم

هر روز پدرجان مریضم را با سختی و درد بسیار با این امید که اینجا درمانی پیدا میشه میبردم یه جایی

یادمه بارها رفتیم بیمارستان میلاد

بارها بیمارستانی صدوقی

بارها و بارها کلینیک خانواده

صبح زودهایی که مستاصل از خواب بیدار میشدم و مریضی که نای حرکت نداشت را با مادرجان لباس میپوشوندیم و میرسوندیمش به یه مرکز درمانی

کلینیک خانواده دیگه پذیرشمون نمیکرد

میلاد پذیرش میکرد و نصفه روز بعد در حالی که آب شکم پدر جان را میکشید مرخصمون میکرد (آسیت میشدن)

من نمیفهمیدم که این نشونه ها چقدر بد هستند

چقدر خطرناکن

هر بار با امید که دیگه داره درست میشه ... داره پدرجانم خوب میشه ... یه دوره ست میگذره ...

و باز...تکرار تکرار

تا برسیم به روزی که رفتیم سمت شیراز....






پ ن 1: تازه دیدم توی کامنتها چه غوغایی به پا شده

چی بگم ...

فقط دوست دارم یادآوری کنم ماها با هرعقیده و دین و مذهبی همه ایرانی هستیم و قلبمون برای این کشور میتپه

لطفا اینطوری نسبت به هم جبهه نگیرید

آزادی بیان یعنی همین



پ ن 2: یادتون باشه کامنت ها بدون نیاز به تایید ، به طور اتوماتیک منتشر میشن