روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

سخت جانی

سلام

روز ما که بارونی شروع شد

یه بارون ریز ریز و مداوم

از دیشب نیمه های شب همینطوری داره بارون میاد



وقتی براتون از سخت جانی میگم ، باور کنید...

دارم اعلامیه مراسم سالگرد پدرجانم را طراحی میکنم

کی باورش میشه؟

یکسال بدون پدر...

یکسال...

یعنی یک زمستان و بهار و تابستان و پاییز....

به نظرم بهار از همه سخت تر بود

تابستان هم ...

زمستان را انگار یادم نمیاد

هرچی فکر میکنم وقتی سومین روز زمستان پارسال پدرم را از دست دادم باورم نمیشه

ولی یادم نمیاد زمستان چکار کردم...



شبهای هجر را گذراندیم و زنده ایم

ما را به سخت جانی خود این گمان نبود



مسجد را گرفتم

برای روز اول زمستان

یه سالن هم رزرو کردم برای شام

و باورم نمیشه یه بار دیگه دارم اون حجم عظیم از درد را تجربه میکنم

پارسال همچین روزهایی هنوز به شدت امیدوار بودیم...

حتی خود پدرم امیدوارم بود

داشتیم با تمام قوا تلاش میکردم

اون گوشه سرد و تاریک دنیا را میکاویدم و دعا میخوندم و تلاش میکردم

هرروز نه... هر لحظه ... اونقدر با قدرت و امید که باورش برای خودم الان سخته...

رفتن پدرجانم پیدا بود... ولی چشمای من نمیدید...

من کور بودم

من باور نمیکردم یه کوه ممکنه فرو بریزه

من باور نمیکردم پدرجانم رهام کنه و بره ...

و در تمام مدتی که تلاش میکردم و امیدوار بودم کسی امیدوارتر از داداش جانم ندیدم

و زمان فرو ریختن... اون از همه بیشتر درد کشید...

اونی که از همه امیدوارتره ، از همه بیشتر درد میکشه...

دوتایی با هم بی صدا شده بودیم...و اون بیصدایی خیلی رنج داد بهم ...

بی صدا

در درون خودم ...