روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

گاهی گمان نمیکنی ولی خوب میشود

سلام

روزتون پر از خبرها و اتفاقات خوب

آخر هفته تون پر انرژی

آخرین روز مردادماه را از دست ندین... وقتی وارد ماه ته تغاری تابستون بشیم ، شمارش معکوس روزها شروع میشه و زودتر از اونچیزی که فکرش را بکنید به پاییز گره میخوریم... از آفتاب پررنگ لذت ببرید

از خوردنیهای خوشمزه تابستانی

از خنکی بستنی

از آب بازی

از برگهایی که هنوز سبزن

از لباسهای سبک و رنگی رنگی

جرعه های آخر تابستون را قشنگ مزمزه کنید و حسابی ازش لذت ببرید...



امروز دلم نوشتن نمیخواد

دلم یه خلسه عجیب و حال خوش داره

دلم میخواد توی لاک خودم باشم...

انشاله کامنتها را هم بعدا تایید میکنم...

روزتون پر از حال خوب

دفتر خاطراتم را آب برد...

وای بچه ها حس کسی را دارم که دفتر خاطراتش را آب برده...

رفتم دنبال یه رمز بگردم در قسمت نظراتی که خصوصی بودند

من اون نظرات را حذف میکنم و در قسمت نظرات حذف شده همه شون نگهداری میشن... اشتباهی دستم را زدم و همه ی 700 نظر خصوصی دوستانم پاک شد

هرکاری به ذهنم رسید انجام دادم برای بازیافت... ولی نشد که نشد...

دفتر خاطرات چندین ساله ی منو آب برد...



پ ن 1: مردیت عزیزم میخواستم برات چیزی بنویسم

پ ن 2: سارای نازنینم دنبال رمز پستهای تو میگشتم

عیدانه ای از جنس دورهمی

سلام

روزتون خوش

عیدتون مبارک

امیدوارم هر روز زندگیتون عید باشه ... هر روزتون پر از شادی باشه ... لااقل توی هرروزتون یه دلخوشی زیبا و هیجان انگیز باشه

من همچنان اگه قابل باشم با اون تسبیح متبرک شده با حرم آقا امام حسین (ع) صلوات به نیت آرزوها و دعاهای قشنگ شما میفرستم و آمین میگم به تمام دعاهاتون

امیدوارم خداوند حاجت قلبی همتون را برآورده کنه


روز دوشنبه صبح زود لباس پوشیدم که بیام سرکار

خواهرجان (مامان فندوق) حلیم عدس و آش خریده بود و کله سحر رسید خونه ما... با نون داغ

خلاصه همه را بیدار کردیم و دور هم یه صبحانه مفصل خوردیم و من آماده بودم که بیام ولی خواهرا و برادر نزاشتن و هی اصرار کردند و گفتند این دورهمی ها کمتر پیش میاد و ... پدرجان و مادرجان هم هی اصرار... دیدم با وجود یه عالمه کار و مشغله بهتره لحظه های کنار هم بودن را غنیمت بدونم... موندم خونه

با فندوق و مغزبادوم حسابی بازی کردیم و یه عالمه دسته جمعی عکس گرفتیم

بعدش هم با داداش رفتیم لابی و پارکینگ و جلوی در را شستیم و به گلهای فلاورباکس جلوی در رسیدگی کردیم و آماده شدیم برای روز عید...

بعدش هم من به گلهای سرسرا رسیدگی کردم

بعداز ناهار هم همه را فرستادم توی اتاقها بخوابن و با مغزبادوم حسابی خونه تکونی راه انداختیم

از عصر هم همه رفتن بیرون دنبال کار و زندگی

من و مغزبادوم مشغول شدیم به کیک های خامه ای...

باباجان و مامان جان هم مرغهای ناهار فردا را بردند روی پشت بام تا سرخ کنند و بوی سرخ کردنی توی ساختمان پخش نشه

تا 11 شب دستمون بند بود

بعدش هم مامان جان فسنجان را بار گذاشتند و رفتیم برای خواب

صبح با بوی قورمه سبزی مامان از خواب بیدار شدم

سریع دوش گرفتم و لباس پوشیدم و آرایش و مرتب و منظم اومدم برای چیدن میوه ها... میوه ها را تو یه ظرف خیلی بزرگ روی اپن چیدم

شربت آماده کردم و کیک خامه ای ها را توی ظرف چیدم

بساط چای خوشرنگ و خوشگل را راه انداختم

مامان هم مشغول آشپزی

نزدیک ساعت ده همه جمع شدیم و یه عکس دسته جمعی خوشگل گرفتیم و کادو بازی کردیم و حسابی بساط عیدانه جور بود

بعد هم دسته دسته مهمونها از راه رسیدند

سالاد و وسایل سفره را خرد خرد آماده کردم

تا آماده ناهار بشیم ساعت 3 بعدازظهر بود

بعدش هم که دیگه مشخصه... هرچی ظرف بشوری بازم هست... من و مامان و دوتا خواهر... به نوبت سری سری هی ظرف شستیم و خشک کردیم و جمع کردیم

تا شب دستمون بند جمع و جور کردن بود ... اما لابلای همین کارها حسابی گفتیم و خندیدیم و سر به سر هم گذاشتیم

برای شام هم نذری عمه جان را خوردیم .... ساعت 11 بعد که خواهرا رفتن...

ریخت و پاشهای نهایی را جمع و جور کردم و مسواک زدم و برای 12 آماده خوااااااااااااااب

تازه داداش و زن داداش اومدن نشستن و بساط تخمه و آجیل را چیدن...

دوباره با مامان جان و بابا جان نشستیم به حرف و گپ و گفت... ساعت 1 گرسنه شده بودند و از غذای ظهر براشون گرم کردم

تا بخوابیم ساعت از 2 گذشته بود...



پ ن 1: با آقای دکتر منتظر یک عاشقانه ی دل انگیز هستیم


پ ن 2: اونقدر پیام های تبریک زیادی دریافت کردم که حتی نصفشون را نرسیدم جواب بدم... امیدوارم بنا را بر بی توجهی یا بی ادبی من نزارن و بدونن خیلی خیلی شلوغ بودم


پ ن 3: توی شلوغیای وسط رفت و آمدهای دیروز ، چندین بار دلم برای آقای دکتر پرزد و رفتم بهشون زنگ زدم ... شب بهم گفتند که خیلی حال دلشون با این کار خوب شده و حس خوبی گرفتند


پ ن 4: از روزهای بودن داداش و زن داداش فقط 4 روز مونده ...


پ ن 5: پیک نیک آخر هفته را با اصرار و کلی زور زدن کنسل کردم ... دوست جان نتونست بیاد.... خیلی حیف شد

حالا داداش اینا جمعه با خانواده خانومش میرن پیک نیک

مرخصی که همه چیز را بهم ریخت...

عصرتون شاد

اونقدر پر از حرفم که باید یه پست دیگه مینوشتم

اول اینکه صبح بعد از یک ساعت کار، خبر خوب را آقای تعمیرکار دادند

دستگاه درست شد !!!!!

البته فعلا گفتند احتیاط کن و مراقب کدها باش تا ببینیم چی میشه... توکل برخدا


به محض اینکه آقای تعمیرکار از دفتر رفت بیرون ، نیم ساعت با آقای دکتر حرف زدیم... یه نقشه های خوبی کشیدیم که نگو!!!!


بعدش هم راه افتادم سمت خرید (خیابان نظر)

عید غدیر را به طور ویژه دوست دارم ... عیدی دادن را به طور ویژه مهم میدونم ... و خیلی برام ارزشمنده این روز ...

تند تند ماشین را گذاشتم پارکینگ

برای دوتا خواهرا دوتا بلوز خریدم

برای زن داداش یه بلوز و شلوار مجلسی سفید و صورتی خوشگل خریدم

برای مامان یه بلوز نخی ساحلی با طرح های دلبر تابستانه ....

اونجا بودم که خواهرم (مامان فندوق) زنگ زد و گفت یه بلوز از طرف اون بخرم که بده به زن داداش، که خریدم

بعدش رفتم توی پاساژ نزدیک برای خرید اسباب بازی برای فسقلیا که چیزی چشمم را نگرفت

دیگه سرظهر بود و باید برمیگشتم ... این شد که اومدم سرراه عکسهای روی شاسی را گرفتم بعدش هم یه سری زدم به یه کادو فروشی نزدیک

میخواستم برای دوستی که قراره بیاد و قرار ببینمش یه تنگ خوشگل بخرم که قلمه ها را با تنگ بهش بدم، که بازم چیزی پیدا نکردم

اومدم سمت دفتر و دیدم دوست پیغام داده که اصلا سفری در کار نیست و دیداری!!!!!!!

خلاصه ضدحال خوردم حسابی....

حالا تند تند دارم کارهام را پیش میبرم تا بتونم بعد از ساعت کاری برم سراغ خرید دوتا عروسک پشمالو برای فسقلیا و بعدش هم یک ماگ خوشگل برای داداش....

چندتایی هم گلدون کوچولو میخرم برای کسایی که میان عید دیدنی...

دلم میخواست از اون تنگ های خوشگل پیدا میکردم و بازم قلمه هدیه میدادم...

اما متاسفانه پیدا نکردم

البته یه جا هم داشت که خیلی قیمت های عجیب و غریبی میگفت و برای اینکه من میخوام زیاد بخرم اصلا مناسب نبود




پ ن 1: میخواست سرحوصله برای هدیه ها باکس های خوشگل دست ساز درست کنم ... اما اصلا وقت ندارم

همه را کادو پیچ کردم


پ ن 2: خانم تمیز کار وقت نداشت و باید فردا زودتر برم خونه و خودم مشغول بشم ...

شاید نتونم کیک و شیرینی ها را خودم بپزم ...

باید دست به دامن آقای قناد بشم


پ ن 3: یه عالمه مهمان داریم روز عید که دلم میخواد بتونم خوردنی های خوشمزه براشون بپزم...


پ ن 4: اونقدر از برنامه کاریم عقبم که فکر نکنم اصلا بتونم خودم را به برنامه برسونم... هیچ جوره!!!!








روز پر مشغله من

سلام

روزتون پر از حال خوب

شکر گزاری رافائل اول صبح حسابی حالم راجا آورد

چقدر چیزای خوب و نعمت دور و برمون داریم و حواسمون بهشون نیست

خدایا بابت همه ی نعمتهات شکر


دیروز بعد از ظهر چهارتا عکس از داداش و زن داداش، بابا ، دوتا فسقلیا انتخاب کردم و یه کوچولو روتوش کردم و بردم نزدیک ترین عکاسی

دادم که برام بزنن روی شاسی

بعدش هم یه کوچولو خرید کردم و رفتم سمت خونه

تا من رسیدم جلوی در عمو و زن عمو و دوتادخترعمو هم رسیدند و همون زمان هم داداش و زن داداش

خلاصه تا دو سه ساعت مهمون داشتیم

بعدش دور هم شام خوردیم

نشستیم به گپ و گفت

توی حرفا رسیدیم به لوازم آرایشی و بهداشتی و زن داداش یه اسپری ضدآفتاب که برای خودش خریده بود و اصلا باز نکرده بود به اضافه لوسیون بدنش را داد به من...

چه بوی محشری هم داره این ضدآفتاب بی رنگ و خیلی سبک...

تا بریم بخوابیم ساعت نزدیک 2 بود

آقای دکتر هم که کلا دیشب برای من هیچ وقتی نداشتند و در حد چندتا کلمه بیشتر باهام حرف نزدند

امروز صبح هم یه کم زودتر بیدار شدم و ماشین زن داداش را بردم دادم تعمیرگاه

بعدش هم بابا یه کار بانکی داشتند که انجام دادم

بعدش هم رفتم سمت عکاسی... که عکس ها را چاپ کرده بود ولی شاسی نکرده بود... بدقول

آقای تعمیرکار عین خودم از صبح زود اومده و مشغول کار شده ...

کاش تا ساعت 11 کارش تمام بشه ... یه لیست بلند و بالا از کار و خرید گذاشتم برای خودم ...

دیشب اصلا به گل و گیاهام رسیدگی نکردم... اصلا وقتش را نداشتم

اما به جاش کلی کمک مامان جان ظرف شستم و در حین ظرف شستن با بچه ها حرف زدیم و خندیدیم




پ ن 1: داداش برام از شمال کلوچه آورده بود...


پ ن 2: چرا یاد نمیگیریم به هم احترام بزاریم ... به حریم خصوصی هم ... به وبلاگ هم ... چرا میریم تو وبلاگ دیگران چیزایی مینویسیم که ذهنشون مشغول بشه و اذیت بشن... عزیزم... نازنینم... دوست خوبم اگه دوست نداری وبلاگ طرف را نخون... باهاش ارتباط برقرار نکن... کامنت نده...

من با انتقاد سازنده و درست ، تذکر و نکات به جا کاملا موافقم... اما... اما ... اما


پ ن 3: گاهی باید بعضی از آدمها را بگذاری و بگذری ....


پ ن 4: منتظر یه خبر خوبم....



بیا دوباره گم کنیم ساعت و روز و هفته را....

سلام

صبح شنبه تون پر از حال خوب

پر از خیر و برکت

پر از خبرهای تازه

انشاله که هفته ی بینظیری پیش رو داشته باشید... بخصوص که یک عید بزرگ هم وسط این هفته داریم...


جمعه صبح دیرتر از همیشه از خواب بیدار شدم

یه خواب حسابی و طولانی تونسته بود خستگی های چند وقت گذشته را از تنم بیرون کنه

با مغزبادوم یه صبحانه خوشمزه خوردیم و منتظر اومدن فندوق شدیم

بعد هم سه تایی رفتیم تو حمام و آب بازی ....

تا وقت ناهار با این دوتا فسقلی در حال بازی بودم

بعداز ناهار هم یه کمی با خواهرا و مامان جان دور هم نشستیم ... از هر دری حرف زدیم و یه نسکافه جانانه خوردیم

بعدش هم آماده شدیم برای مراسم سالگرد مادربزرگ

مامان جان هنوز غصه دار از دست دادن مادرشون هستند

دسته جمعی رفتیم باغ رضوان و تا برگردیم سمت خونه غروب شده بود

یه شام ساده دور هم خوردیم و خواهرا رفتند سمت خونشون

من و مغزبادوم که حالا دیگه عضو ثابت خونه ی ما شده رفتیم سراغ گل و گیاهها....

بعدش هم کفش هام را شستم و یه کمی دکمه دوختم و شال اتو زدم و آماده خواب شدیم

الان هم منتظر جناب تعمیرکار هستم





پ ن 1: امروز بطری آبم را خونه جا گذاشتم


پ ن 2: فندوق جان قصه ی ما حالا  4 تا دندون داره و حسابی شیطون شده


پ ن 3: اینبار به جای من آقای دکتر داره بیقراری میکنه برای قرار عاشقانه... 


پ ن 4: یه لیست کوچولو برای هدیه هایی که باید بخرم آماده کردم... این روزها خیلی شلوغم

باید هرطوری شده یه زمانی را برای این کار اختصاص بدم


پ ن 5: دل آشوبم از این زمان طولانی خراب بودن دستگاه و درست نشدنش

البته که آقای تعمیرکار داره تلاشش را میکنه و من از کارش راضی هستم

پنجشنبه های بی تو، یعنی روزی قبل از جمعه....

سلام

صبحتون شاد و پر انرژی


امروز صبح اولین کاری که کردم یکی از بسته های پودر مکمل منیزیمم را برداشتم و ریختم تو دهنم

مصرف منیزیم به میزان کافی ، توی حال خوب ، خیلی خیلی موثر هست

البته که توی خوردنی هایی مثل مغزها، موز، یک سری از سبزیجات وجود داره، ولی مصرف مکملش هم بد نیست و به من که حال خیلی خوبی میده...

خلاصه که بعدش دوش صبحگاهی و صبحانه خوشمزه و یک فکرخوب

من همیشه سعی میکنم عید غدیر به اطرافیانم هدیه بدم و این کار را امسال فراموش کرده بودم

یادآوریش باعث شد به فکر بیفتم و اول صبح با مامان جان در موردش مشورت کنم

حالا یه فکرایی دارم ... البته چند روزی هم وقت دارم

ما برای روز عید غدیر کلی مهمان و مهمان بازی داریم

اگه یادتون باشه هرسال یه بسته های کوچولو از آجیل و شکلات و سکه (برای برکت کیف) درست میکردم...

اونم باید بزارم توی برنامه م



داداش جان و زن داداش جان برای آخر هفته بعدی یه عالمه برنامه ریزی کردند و یک پیک نیک دسته جمعی بیرون شهر را تدارک دیدند

من قرار بود آخر هفته بعدی یک دوست خوب را ببینم و برای همین دارم سعی میکنم برنامه را جابجا کنم

ببینیم چی میشه و چقدر موفق میشیم




پ ن 1: دوست جان ، قلمه های پتوس را آوردم دفتر..


پ ن 2: صبح آقای تعمیرکار زنگ زدند و گفتند امروز برای کارهای نهایی میان اینجا... خدا کنه که امروز دیگه درست بشه..


پ ن 3: این روزها درختهای انجیر باغچه بی دریغ ما را مهمان مهربانی خودشان میکنند ...


پ ن 4: گلدان شمعدانی من کاملا خراب شده... دیشب همه شاخه ها را از کف بریدم.... جمعه هم خاکش را کامل عوض میکنم... میدونم زیباتر از قبل دوباره سبز میشه


پ ن 5: اونقدر حس یوسف های جلوی درب آپارتمان دلبر شدند که هرکسی میاد خونمون کلی ازشون تعریف میکنه


پ ن 6: این روزها آب و تخم شربتی و عرق خارمریم میخورم... شما همچنان به آب خوردن های تابستانی اهمیت میدید؟


پ ن 7: دیروز عصر هوا یه خنکای دلچسب عجیبی داشت... من هنوز میخوام تابستونی زندگی کنم...


تو چی میخوای از این دنیا... بگو ... غول چراغ اینجاست...

سلام

روزتون خوش و خرم


دستگاه ما قصد درست شدن نداره!!!

فعلا که تکه تکه شده و هر تکه ش دست یه تعمیرکار و سرویس کار هست ....

توکل برخدا

دارم تلاش میکنم طراحی ها و کارهای جانبی را ببرم پیش و از نبودن دستگاه حرص نخورم

البته که کارهای دم دستی را با دستگاه دیگه انجام میدم و کارهای روزمره را پیش میبرم....


دیشب یکی از عمه ها به طور سرزده اومد خونمون

دور همی کوچیک و ساده و خوش مزه

گاهی حس میکنم همه چیز لازم نیست حتما امروزی و ویژه باشه

لازم نیست حتما به سبک امروز زنگ بزنن و هماهنگ کنند... گاهی هم بد نیست یکی بدون خبرقبلی زنگ در خونه را بزنه و بیاد تو

سریع چای زعفران خوش رنگ آماده کردم ، غنچه های گل محمدی را کنار قندهای داخل قندان گذاشتم

انگور و انجیر و آلو و خیار توی ظرف چیدم

روی میز هم گز و شکلات بود

خلاصه که دیشب حس کردم بعضی وقتا مهمان سرزده هم حس و حال خودش را داره... یه هیجان خوب


بعدش یکی از مشتری های قدیمی یهو و بدون مقدمه سراغمو گرفت

حالمو پرسید... حال پدرجان را ...

بدون مقدمه گفت که یادم افتاده و یهو دلش برام تنگ شده

و این چقدر بهم حس خوب میده که بدونم از خودم خاطره و یاد خوب به جا میزارم و آدمهایی که باهام کار میکنند اونقدر راضی هستند که بعدها حتی اگه کاری باهام نداشته باشن یادم میفتند و دلشون میخواد باهام گپ بزنند


آخر شب آقای دکتر بدون مقدمه زنگ زدند و اسم و مشخصات یک کِرِم را بهم گفتند و ازم خواستند یه سرچی بکنم و ببینم به دردم میخوره یا نه

یه سرچ کوچولو کردم و دیدم چه کرم بینظیر و خوبی هست ....

بعدش فرمودند یکیش را برات خریدم....

شاید این برای خیلی از شماها عادی و معمولی و روزمره باشه... ولی کلا آقای دکتر آدم هدیه خریدن نیستند

این کارشون یعنی دلتنگیشون را دارن به یه روش تازه بروز میدن





پ ن 1: صبح رفتم بانک ، بدون اینکه نوبت بگیرم یک راست رفتم جلوی باجه ای که کسی نبود!!!! و کارم در چند دقیقه راه افتاد


پ ن 2: یکی از دوستای مجازی رفته سفر، با اینکه کل رابطه مون نوشتاری بوده ، الان احساس دوری و دلتنگی دارم

شماها کی اینهمه واقعی شدین؟


پ ن 3: همچنان دعاگوی همتون هستم... آمین به دعاها و آرزوهای قشنگتون


پ ن 4: املتهای خوشرنگ را دست کم نگیرید... میتونن یک وعده ی پر از خاطره را رقم بزنند

فردا بازم از سرِ نو... من و جهان بدون تو...

سلام

روزتون شیرین و خاطره انگیز

دعاهای عرفه تون قبول درگاه حق

عیدتون مبارک (با یکی دو روز تاخیر)


زندگی جریان داره ... منم یک ماهی هستم که دارم توی این رودخانه شنا میکنم... زندگی میکنم... از زیر آب دنیا را میبینم... دنیای خودم را دارم ... و البته که شادم...

یکشنبه باز هم دستگاه درست نشد

گویا جناب تعمیرکار هم یه کم گیج شدند از دست این دستگاه بدقلق ما...

انشاله که درست میشه

حال دلم هم خوب نبود... ظهر راه افتادم سمت خونه

تا رسیدم اولین کاری که کردم با مغزبادوم یه دوش حسابی گرفتیم

بعد هم اومدم و حسابی موهامو سشوار کشیدم و اتو مو زدم و به خودم رسیدم

حال دلم که بهتر شد ... یه کمی همه جا را مرتب کردیم و نزدیک ساعت سه داداش و زن داداش با کیک تولد پدرجان از راه رسیدند

یک کمی شلوغ بازی و بزن و برقص راه انداختیم و تا آخر شب دور هم بودیم

برای پدرجان یک ست لباس توخونه خریده بودم

آخر شب هم داداش و زن داداش وسایلشون را برداشتند که با خانواده زن داداش برن سمت شمال

وقتی رفتند انگار یهو جاشون خالی شد...

حالا یک هفته نیستند...

روز عید را هم با خواهرا و فسقلیا دور هم بودیم


پ ن 1: یه عالمه لباس و کفش شسستم و دکمه دوختم و حسابی کمدم را مرتب کردم


پ ن 2: دو قسمت سریال دیدم


پ ن 3: یه عالمه قلمه پر از ریشه داشتم که کاشتم ... و قلمه های تازه جایگزین کردم

اونقدر این قلمه ، خوشگل و دلبر شده که دلم نیومد شماها عکسش را نبینید

یادتونه که گفتم رفتیم از کنار رودخانه شن شسته شده آوردیم... داخل این تنگ از همون سنگها ریختم

95b8_screenshot_۲۰۱۹۰۸۱۳-۱۰۰۳۲۸_whatsapp.jpg



0ai1_screenshot_۲۰۱۹۰۸۱۳-۱۰۰۲۵۷_whatsapp.jpg



avbg_screenshot_۲۰۱۹۰۸۱۳-۱۰۰۴۰۴_whatsapp.jpg


پ ن 4: فندوق عین خودم عاشق انجیر هست...

دلبریهاش این روزها اونقدر زیاده که هربار میبینمش قند تو دلم آب میشه


پ ن 5: دیروز عصر یه دوری هم زدیم تو نظر... خواهرا میخواستن برای داداش هدیه بخرن


پ ن 6: یک عاشقانه ریز و کوچولو راه دور با آقای دکتر داشتیم که دلمون را گرم کرد


پ ن 7: آلبوم جدید ابی را گوش دادم و جذبش نشدم


گوشه های زندگی

سلام

روزتون پر از حس خوب


شماها هم مثل من منتظرید حالا که تابستان از نیمه گذشت هوا کم کم خنک بشه؟

ولی انگار اصلا خبری از خنکای هوا نیست ...


اول بگم که بینهایت از احوالپرسی هاتون ممنونم

حالم خیلی خیلی بهتره

اصلا یادم نمیاد که سرما خورده بودم

ولی همچنان از خوردن انگور و خربزه خودداری میکنم

سرفه های شبانه هم آزاردهنده هستند

ولی در طول روز هیچ اثری از سرماخوردگی وجود نداره...



جمعه را آروم و پر از رفت و آمد سپری کردیم

مهمون زیاد داشتیم

با اینکه از خانواده مادری فقط دایی جان بهمون سر زدند و بقیه کلا قیدمون را زدند

توی پرانتز باید اضافه کنم که دچار اون موضوعاتی هستیم که یکی خودش یک کار اشتباهی میکنه و بعد خودش هم دست پیش میگیره و تازه یار کشی هم انجام میده ....



شنبه هم طبق قرار قبلی با خانواده زن داداش رفتیم به سمت باغ بهادران (باغبادران) ... یک منطقه خوش آب و هوا در جنوب غربی اصفهان در مسیر رودخانه پر آب زاینده رود....

ویلایی که آماده کرده بودند برای پذیرایی لب رودخانه بود و نصف بیشتر زمان من و مغزبادوم پاهامون را توی آب فرو کرده بودیم...

هوا به طور محسوسی خنک تر بود

درختای بلند چنار و گردو هم که زیبایی محیط را هزاربرابر کرده بودند... 

قرار بود هممون دسته جمعی بریم که در دقایق آخر شوهرخواهر باز سیرت خودش را نشان داد و تلاشش را برای زهر کردن لحظات خوش انجام داد

خواهر و فندوق کوچولوی من با چشمای گریان از آمدن منع شدند... و ما با دل خون مجبور بودیم که به مهمونی بریم

از تلخی ها که بگذریم دور همی خوبی بود و خانواده زن داداش برای اینکه یک روز پر از خاطره رقم بزنن خیلی تلاش کرده بودند...



پ ن 1: مغزبادوم همچنان خونه ما مونده ...

کاش میشد تو همه ی خونه ها یکی دوتا بچه ی کوچولو باشه...

زندگی کنار این کوچولوها و با دنیای اونا خیلی زیباتره


پ ن 2: من دوست دارم ریتم زندگی طوری باشه که بشه لذتها را مزمزه کرد...

ضرباهنگ خیلی تند اجازه نمیده تو هیچ لحظه ای توقف کنی


پ ن 3: وسط همه شلوغیا به گل و گیاهم رسیدگی میکنم و مغزبادوم هم مثل خودم عاشق گل و گیاهم هست و هرروز تو رسیدگی بهشون بهم کمک میکنه


پ ن 4: دلم لک زده برای یک عاشقانه ی پرشور

از اون عاشقانه هایی که از گرما و هیجانش تا چند روز فول انرژی بشم و بالا پایین بپرم و انرژیم تمام نشه

از اون عاشقانه هایی که با حال خوبش میشه کلی وقت با حال خوب زندگی کرد

من دلم عاشقانه میخواد... یک دیدار پر از حال خوب...

آقای دکتر اصلا به فکر هیچ عاشقانه ای نیست

این روزها اونقدر ، مسائل کاری دور و بر خودش ریخته که کلا همه عاشقانه های دنیا را یادش رفته...

به نظرتون امروز حسابش را برسم؟؟؟؟



پ ن 5: همچنان سعی میکنم در هر فرصتی با تسبیحی که متبرک شده براتون صلوات بفرستم وبرای آرزوهای قشنگتون دعا کنم

زیبایی تو تنهاترم کرد...

سلام

روزتون شکلاتی... آبنباتی


سرماخوردگیم خیلی بهتر شده و از اون حال خیلی بد خارج شدم

اما همچنان درگیرم


دستگاه اصلی دفترکارم خراب شده و گویا اوضاعش خیلی بد هست

جناب تعمیرکار سه شنبه نتونستن درستش کنند و قرار شد برن مطالعه و تحقیق کنند و دوباره برگردند

دیروز عصر بهم زنگ زدند و برای امروز قرار شد که برای تعمیر بیان... برای همینم پنجشنبه اومدم دفتر

وگرنه پنجشنبه بدون قرار عاشقانه !!! من کجا و دفتر کجا !!!!


سه شنبه رفتم خونه و خیلی بد حال و سرما خورده بودم

لیموی تازه خریده بودم و دائم عسل و لیموی تازه خوردم

سوپ مادرجان هم بی تاثیر نبود

بازم ویتامین و بازم دمنوش... شب زودتر از همیشه رفتم تو رختخواب

صبح چهارشنبه که بیدار شدم حالم خیلی بهتر بود... سریع دوش گرفتم و لباسهای خوشگل تو خونه ای پوشیدم و لاک و ....

داداش و زن داداش را بیدار کردم و مغزبادوم هم خونمون بود با هم صبحونه مفصل خوردیم

یکساعتی همونجا سرمیز نشسته بودیم و در کنار پدرجان و مادرجان حرف زدیم و گفتیم و خندیدیم

مامان مغزبادوم هم بهمون ملحق شد

مدتها بود تصمیم داشتیم با پدرجان بریم لب رودخونه و برای سطح گلدونهامون شن درشت شسته شده بیاریم

این شد که با پدرجان و داداش جان و مغزبادوم راهی شدیم...

با حال سرماخورده پاچه ها را زدیم بالا و رفتیم و تو آب... یه کم آب بازی تو آفتاب و جمع کردن سنگهای خوشگل...

تا برگردیم خونه ظهر بود

ناهار را خوردیم و با زن داداش رفتیم به سمت خوشگل کردن گلدونها

تا عصر دستمون بند بود و حسابی خیس عرق شده بودیم

دوباره دوش و بعدش دور همی

دایی و زن دایی برای دیدن داداش و زن داداش اومدن خونمون و یکی دوساعتی گفتیم وخندیدیم

خلاصه که روز خوب و آرومی بود و به سرماخوردگی رو ندادیم... اما این حال نه چندان خوش همچنان با من هست ....




پ ن 1: فندوق کوچولو هم دچار این ویروس شده و برای همین چهارشنبه بهمون ملحق نشدند

پ ن 2: برای شنبه دعوت شدیم باغ بهادران...

پ ن 3: یکشنبه تولد پدرجان هست

پ ن 4: به سرعت به سمت روزهای شلوغ کاری میریم و من اونقدر از برنامه کاری عقب هستم که اصلا دیگه باور اینکه به کارهام برسم سخت شده

پ ن 5: من مهاجرت و کندن و رفتن از این سرزمین را دوست ندارم ... خدایا کاری کن که مجبور نشم به این کار

سرما خوردگی یا گرما زدگی ... مساله این است

سلام

روزتون لبریز از خوشی و سلامت


اصلا زندگی یعنی همین... یعنی هر روز را اندازه دو روز زندگی کنی... هر روز را شلوغ و پرهیاهو زندگی کنی

زندگی یعنی همین ...

اما...

یهو انرژی کم آوردم

خواهرم سرماخوردگی داشت شدید ... مغزبادوم ازش گرفته ... مغزبادوم هم که کلا چسبیده به من ... منم الان سرما خوردم شدیییییییییییید

دو پینگ هم جواب نداده

از دیشب تلاش میکنم برای دوپینگ ... هرچی فکر کنید ویتامین خوردم ... آبلیموی تازه و عسل خوردم ... اصلا هرچی چیز خوب تو این دنیا بود خوردم ولی هیچ فایده ای نداشت... فعلا سرماخوردم


دیروز عصر خانومی که قابلمه پلوپز را برای تعمیرات بهش سپرده بودم بهم زنگ زد ... رفتم و قابلمه را گرفتم و چندتا تیکه خرده ریز هم برای دلخوشکنی مامان جان براش خریدم و رفتم خونه

داداش و زن داداش رفته بودند بیرون

مغزبادوم هم به شدت سرما خورده بود و رفته بود خونشون تا تحت درمانهای مامانش قرار بگیره

منم رسیدم خونه و اول یه سری زدم به گلهای سرسرا... بعدش یه سری به تراس...

بعد هم شروع کردم به خوردن ویتامین و چیزای خوب برای سرماخوردگی... اما وقتی که سرما را خوردی باید صبر کنی تا دورانش سپری شه و هیچکدوم این کارها فایده نداره... خلاصه دراز کشیدم وسط سالن که یهو دیدم یه سوسک اندازه یک هیولای واقعی داره برای خودش راه میره!!!!!!!!!!!!! طبقه چهارم !!!!!!!!!!!!!!!

ای خدا... جیغ و هوار... پدرجان و مادر جان افتادند دنبال سوسک... حالا هی از زیر این مبل به زیر اون مبل و یهو غیب میشد... دوباره پیدا میشد ... خلاصه در یک پروسه نفس گیر موفق به کشتنش شدن... زودتر کارهای قبل از خواب را انجام دادم و رفتم توی رختخواب

زنگ زدم به آقای دکتر و گفتم که خیلی بدحالم و نمیتونم منتظر بمونم... شب بخیر گفتم و بیهوش شدم

صبح که بیدار شدم ضعف شدید را حس میکردم... گفتم بزار دوش بگیرم... من تو این گرما بدون دوش میمیرم

امروز داداش و زن داداش نوبت بانک داشتند برای وام... پدرجان و مادر جان هم همراهشون ... زدیم بیرون

اول اومدن دفتر من و کپی ها را گرفتیم... دستگاهم دوباره ایراد داشت ... زنگ زدم سرویس کار...

تو این فاصله پدرجان زنگ زدند که نیاز به سفته هست و بدون برو بانک ملی...

اصلا توان راه رفتن در من نبود... با ماشین رفتم بانک ... همون لحظه سرویس کار رسیده بود دم دفتر....ای خدا

گفتم منتظرم بمونه... سفته را با پارتی بازی!!! (نمیدادندمجبور بودم) گرفتم و رسوندم دست پدرجان و سریع دفتر

الان هم جناب سرویس کار تا کمر داخل دستگاه تشریف دارند!!!!!!!!!!!!!





پ ن 1: یک اسپری داداش داد که بزنم داخل گلوم... واقعا التهاب گلوم را در کسری از ثانیه از بین برد...

پ ن 2: باز قرار هست فردا را تعطیل کنم و بمونم خونه و با خواهرا و داداش و زن داداش دور هم باشیم...

پ ن 3: منم دارم سریال هیولا را میبینم

پ ن 4: دوتا رمان هم زمان دستم هست و هیچکدوم را نمیرسم اونطوری که دلم میخواد جلو ببرم

پ ن 5: آقای دکتر یک لیست بلندبالا کتاب برام ردیف کردند که اجبارا باید بخونم

پ ن 6: به نظرم مهربونی خیلی ساده تر از نامهربونی هست...

حتی بدیهات بخشیدنی بود...

سلام

روزتون شاد

حال دلتون عالی


تابستون به نیمه خودش نزدیک شد و انگار هوا روز به روز گرم و گرمتر شد

شنبه از سرکار رفتم خونه و یه دوش حسابی گرفتم ، داداش اینا نزدیک 12 اومدن خونه ... تازه نشستیم دور هم

تا نزدیک سه و نیم حرف زدیم ...


دیروز خونه موندم و از کنار عزیزانم بودن لذت بردم

فندوق و خواهر ساعت 6 و نیم صبح بود که اومدن

مغزبادوم هم خونه ما مونده و مامانش نزدیک 9 بهمون ملحق شد

کنار هم صبحانه خوردیم و گفتیم و خندیدیم

بعد هم پیش به سوی باغچه

آب بازی کردیم و از انجیر و انگورهای خوشمزه خوردیم

برای ناهار برگشتیم سمت خونه و ناهار ایرانی خوشمزه مامان پز را دور هم خوردیم

و یکساعتی حرف زدیم و از کنار هم بودن لذت بردیم

بعد هم همه توی سالن کنار هم خوابیدیم

انگار واقعا دلمون نمیومد یه لحظه از هم جدا بشیم...

مامان چای و کیک عصرانه را آماده کرده بود و بیدارمون کرد... باز حرف زدن و شوخی شروع شد ...

یه عصرونه حسابی دور هم خوردیم ... و بعدش داداش اینا برای دیدن دوستاشون رفتن بیرون

خواهرا هم رفتن سمت خونشون...

منم دیدم غروب شده ... با مغزبادوم و مامان جان و باباجان رفتیم توی کوچه تا مغزبادوم دوچرخه سواری کنه و ما هم پیاده روی...

تا نزدیک ده قدم زدیم و حرف زدیم مغزبادومم حسابی رکاب زد و از هوای شبانه استفاده کرد

برگشتیم خونه

داداش نزدیک 12 بود که اومد... شام و میوه و باز حرف و حرف و حرف

تازه ساعت یک و نیم بود که میکروسکوپ مغزبادوم را راه انداختیم و پشه و مورچه گذاشتیم زیر میکروسکوپ!!!!

منم که فوبیای حشره .. از دیدنش دلم یه حالی میشد...

خلاصه که بازم تا اومدیم بخوابیم ساعت نزدیک 3 بود...

الان با چشمای خواب آلو دارم براتون مینویسم







پ ن 1: من همون ساعت هر روزی اومدم سرکار


پ ن 2: درخت لیمو و پرتقال داخل تراس یه عالمه شکوفه داده... گرما اجازه نمیده شکوفه ها باز بشن

با پدرجان صبح جای هر 5 گلدون بزرگ را توی راه پله ها باز کردیم تا داداش جان کمک کنن و گلدونها را منتقل کنند به سرسرا...

باشد که بالاخره این شکوفه ها تبدیل به میوه بشن


پ ن 3: داداش و زن داداش یه عالمه قلمه ساکولنت برام آوردند

مدل های مختلف و خیلی زیبا

خب با توجه به اینکه اونجا خیلی مرطوب هست و اینجا خیلی خشک ... نمیدونم نتیجه چی میشه... ولی الان که کاشتمشون و پر از حس خوبم...


پ ن 4: دارم نامهربونی ها را نادیده میگیرم... دنیا ارزشش را نداره


پ ن 5: براش مینویسم: دوستت دارم... اونم مینویسم: منم...

و این دوتا جمله خیلی ساده و پیش پا افتاده ... با ترکیب خیلی ساده و بی شیله پیله... میتونه روز آدم را بسازه....


عاشق تاب و گره موی توام ...

سلام دوستای خوبم

روزتون پر انرژی

انشاله که شنبه تون پر از خبرای خوب باشه

انشاله که هفته تون پر از هیجان و حال خوب باشه

انشاله که امروز آغاز روزهای تازه ی زندگیتون باشه ... آغازی که بعدها هزاران بار از امروز و این تاریخ تعریف کنید....


خیلی حرف دارم

چون این چند روز را با ریتم خیلی خیلی تند و پرمشغله زندگی کردم

از چهارشنبه و یه عالمه خرید باید بگم...

آخر خرید هم سردرآوردم از یه مغازه ی کوچولو نزدیکای خونه ، که چیزای خوشگل میفروخت و عاشق به مدل لیوان ایرانی شدم ...

بسته هاش سه تایی بود، منم یک بسته خریدم و اومدم سمت خونه

با این نیت خریدم که بیارم و توش قلمه های خوشگل بزارم، ولی وقتی اومدم خونه و بازش کردم مامان جان و بابا جان خوششون اومد و اصلا نزاشتن توش گل بزاریم

صبح پنجشنبه هشت و نیم با خانم تمیزکار قرار داشتم

زودتر بیدار شدم

صبحانه حسابی خوردم و شروع کردم به جمع و جور کردن گلهای سرسرا...

خانم تمیزکار رسید و دوتایی مشغول شدیم... تا ساعت 2 یه نفس کار کردیم

این خانم تمیزکار جدید بود و من ازش راضی بودم و خدا را شکر خیلی خوب کارمون پیش رفت ...

بعد از رفتن خانم تمیزکار تراس را حسابی ترتمیز کردم

بعدش هم سرویس بهداشتی و حمام

بعدش موهای مامان را رنگ زدیم ... کلی سه تایی حرف زدیم و خندیدیم...

عصر هم با مامان به نیت پیاده روی رفتیم بیرون

توی راه تصمیم گرفتیم بریم اون مغازه کوچولو و یه بسته دیگه از اون لیوانها بخریم، وقتی رسیدیم اون مغازه کلی چیزای خرده ریز دیگه هم چشممون دید و خرید کردیم

همینطوری که قدم میزدیم یه مغازه ی کوچولوی لباس فروشی دیدم ، یه نگاهی داخل انداختیم و به طور شگفت انگیزی، هردومون مانتو و شال خریدیم

خلاصه مادر دختری حسابی دستمون سنگین شد تا برگردیم خونه

آخر شب بود که مغزبادوم هم اومد خونمون که شب بمونه پیشمون

این شد که تا حدود ساعت 2 دوتایی داشتیم ریسه ی خوش آمدگویی را تزئین میکردیم

صبح جمعه هم زود بیدار شدیم ... یه حمام حسابی رفتم

بعدش هم با مغزبادوم ژله بستنی سه رنگ خوشگل توی جام های خوشگل درست کردیم

از بعدازظهر هم با خواهرها توی آشپزخونه فقط خندیدیم و کیک پختیم ... یه عالمه کیک ... کرم برای وسطشون آماده کردیم ... سس شکلاتی دادیم روی کیک ها... بعد هم خامه کشی و تزئین... بعدش دست به کار پختن الویه شدیم... داداش هوس کرده بود

دیگه مامان جان و بابا جان هم اومده بودند کمک... تو آشپزخونه انگار بمب منفجر شده بود... یه عالمه ظرف کثیف کردیم

ولی ارزشش را داشت

از بعدازظهر که داداش اینا رسیدن تهران باهاشون در تماس بودیم

نیم ساعت به اومدنشون آماده شدیم و خوشتیپ کردیم و اسفند آماده کردیم و همگی رفتیم جلوی در (توی کوچه استقبال)

وقتی رسیدن بساط اشک و خنده همزمان برپا بود

امدیم بالا و اونا از راه نرسیده چمدان سوغاتیشون را باز کردند

داداش حدود ساعت 2 زن داداش را برد که یه سری به مامانش اینا هم بزنه... و خودش حدود 3 برگشت

بازم نشتیم دور هم ... دیگه حدود چهار و نیم بیهوش شدیم

فندوق و مغزبادوم حسابی شیطنت کردند و بهشون خوش گذشت

صبح ساعت هشت هممون بیدار بودیم... صبحانه را دور هم خوردیم ... من اومدم سرکار...




پ ن 1: امیدوارم هرکسی مسافر راه دور داره سلامت باشه و دلخوش

پ ن 2: فردا احتمالا نمیام دفتر و با بچه ها دور همی داریم

پ ن 3: اونقدر خسته شدم که نای تکون خوردن ندارم

پ ن 4: هیچکدوم از خوشمزه هایی که پختم را جز یه کمی ازژله بستنی ها حتی نچشیدم، ولی اون حس لذت بقیه بهم حس بینظیری داد که اصلا در کلمات نمیگنجه

پ ن 5: بابای آقای دکتر حال خوبی ندارن... محتاج دعاهاتون هستیم

پ ن 6: اومدم سرکار، اما دلم مونده خونه

پ ن 7: پر از حرفم



دیده در رهت دارم ... در دل شب تارم ... در غم تو بیمارم ... تا دوباره برگردی...

سلام

روزتون پر از ملودی های دلنشین

من که دو روز هست توی همین آهنگ «عزیزِ جان» گیر کردم ...


هوس دامن های رنگی رنگی خنک نخی کرده بودم

از اونا که دیدنش هم حال آدم را خوب میکنه

دیروز عصر زنگ زدم به مامان جان ، حاضر شو که دارم میام دنبالت ... بریم دوتایی بلوز دامن بخریم ... بلوز دامن نخیِ رنگی رنگی...

دوتایی راه رفتیم... دوتایی خندیدیم... خاطره تعریف کرد مامان جان برام ... ولی هیچی نخریدیم

نمیدونم من بد خرید شدم یا این روزها جنس ها اون چیزی که باید نیست ... دوختها اونطوری که من دلم میخواد نیست

هرچی گشتم اون دامنی که توی ذهن و رویام بود را ندیدم ... مامان هم چیزی چشمشون را نگرفت

عوضش یه پیاده روی حسابی کردیم و برگشتیم خونه

ملحفه ها انتظارم را میکشیدند...

بازم صدای چرخ خیاطی و بازی نخ و سوزن و قیچی و حال خوب

تا آخرای شب سه تایی حرف زدیم و دوخت و دوز کردیم

البته بازم تمام نشد و یه قسمتیش باقی موند برای امشب



من و آقای دکتر داریم دوره ی جدیدی از عاشقیمون را تجربه میکنیم

توی تمام این سالها عدد روزهای دیدارمون از یک ماه بیشتر نشده بود... نهایتش یک ماه بود ولی از سال جدید این قصه بهم خورده و دیدارها فعلا کنسل شده

از اون طرف به خاطر حجم بالای کار هر دومون ، تلفنهای طولانی شبانه مون تقریبا کنسل شده ... نهایت در حد چند دقیقه حال و احوال کنیم وخیالمون از حال هم راحت بشه و دیگه نایی برای حرف زدن نیست... با این حال ته دلم روشنه .. اصلا نگران نیستم ... و اتفاقا حال هر دومون خوبه... گاهی توی روز خیلی خیلی زیاد حرف میزنیم در حد چندین ساعت متوالی... گاهی هم پیش میاد توی روز در حد چند دقیقه بیشتر برای هم وقت نداشته باشیم... ولی دیگه از اون غرغرای همیشگی بابت کمرنگ شدن و نبودن و دیر خبر دادن خبری نیست... نمیدونم این خوبه یا بد... فقط میدونم این یه دوره ی جدید تو عاشقیمون هست


یکی از قرص های مامان جانم تمام شده بود و هرداروخانه ای را میگشتم میگفتند دیگه این قرص وارد نمیشه و باید با مراجعه به پزشک عوض بشه

زنگ زدم آقای دکتر و دست به دامان ایشون شدم ... نیم ساعت بیشتر طول نکشید که گفتند برام پیدا کردند

قرار شد داداش که داره از تهران میاد سمت اصفهان قرص ها را تحویل بگیره و بیاره...

خدا را شکر..

تا مامان وقت دکتر بگیرن و ببینیم چی جایگزین میکنه دکترشون



پ ن 1: حس میکنم پست های خیلی شلوغی که مینویسم حوصلتون را سر میبره و باید هر مورد را بزارم برای یک پست


پ ن 2: دیروز با یکی از دوستام گپ میزدم و کلی خندیدیم... دوست خوبم دوستت دارم


پ ن 3: فردا صبح با خانوم تمیزکار جدید قرار دارم ... کاش مثل خانوم قبلی بد قول نباشه...

به کمکش نیاز دارم


پ ن 4: امروز وقتی به گلدونام آب میدادم ، یه عالمه خداوند را شکر کردم به خاطر هرچیزی که باعث دلخوشیم توی زندگی شده

مگر که جان به لب رسد که یارم از نظر رود...

سلام

روزتون زیبا


زندگی روی دور تند را هم دوست دارم

همونطوری که زندگی تو روزهای آروم را دوست دارم

اما این روزها با ضرباهنگ تند زندگی دارم پیش میرم ، یک ضرباهنگ شیرین و دوست داشتنی

دیروز عصر با مامان جان و پدرجان رفتیم به سمت نساجی مازندران ... کنارش نساجی یزد...

اول تصمیم داشتیم از ملحفه های آماده ی ترک خرید کنیم که دوخته شده هم باشه و کارمون راحت بشه ، ولی طرح های موجود را دوست نداشتیم

و پدرجان هم حوصله زیاد گشتن و از این طرف به اون طرف رفتن را نداشتند و معتقد بودند ملحفه را که قرار نیست بپوشیم... همینا خوبه

این شد که پارچه صورتی رنگ با طرح های سفید انتخاب کردیم و خریدیم ...

یک تکه یک متری لیمویی رنگ با قلبهای خوشگل هم خریدم برای استفاده فندوق و مغزبادوم ...

بعد هم ارده و حلواارده خریدیم ... داداش همیشه عاشق صبحونه های خیلی شیرینه و این روزها ما دلمون تندتر میزنه و منتظریم

پدرجان و مادرجان رفتند به سمت خونه ... منم رفتم خرازی و قرقره همرنگ خریدم و پیش به سوی خانه

اول از همه به حسن یوسف های خوشگلم سر زدم که این روزها در دلبری نظیر ندارن

و بعدش هم یکراست رفتم سراغ تراس... و بعد گلهای سرسرا...

باورش برای خودم هم سخته که من حتی تعداد جوانه ها و برگهای تازه گلهام را میدونم ...

بعد از شام هم شروع کردم به اندازه زدن و بریدن ملحفه ها به کمک پدرجان و مادرجان

و بعد هم چرخ خیاطی

از مامان خواستم که من ملحفه ها را بدوزم ... و این شد که صدای خوش آهنگ چرخ خیاطی پیچید توی خونه

البته که امشب که هم باید ادامه بدم و شاید حتی فردا شب...

ولی این کارها حال دلم را خوب میکنه


چند صفحه ای از کتاب تازه م را خوندم

یک رمان هم دستم هست به اسم « تئودور بون» که در حال خودنش هستم از روی برنامه فیدیبو...




پ ن1: بهتون گفتم بگونیاهام که توی تراس بودن به طور ناگهانی خشک شدند؟

من فقط تونستم یه شاخه ی خیلی کوچولو ازشون قلمه بردارم... حالا با تلاش و رسیدگی مداوم اون یه شاخه ی نحیف تبدیل شده به یه گلدون خیلی کوچولو

و این حال منو خوب میکنه


پ ن 2: للی دیروز بهم زنگ زد که باهاش برم برای خرید عینک.. اما من با مامان قرار داشتم برای خرید...

شاید امروز باهاش برم


پ ن 3: امروز صبح که بیدار شدم حس کردم هوا یه کمی خنک تر شده ...

سرصبحانه بودیم که مامان جان هم دقیقا همین را گفتند... آخیش... تابستون قشنگم داری به نیمه میرسی؟


پ ن 4: به توصیه لاندا جان شروع کردم به رسیدگی به پاها... شبها و صبح ها حتما کرم پا میزنم ... هرچند پوست پاهام بد نبودند... اما رسیدگی بهشون حتما بهترشون خواهد کرد


پ ن 5: صلوات با تسبیح متبرک فراموشم نشده... لابلای همه شلوغی ها دعاگوتون هستم و از خداوند مهربون آرزوهاتون را طلب میکنم


پ ن 6: من از بچگی به رنگ زرد علاقه ی ویژه داشتم... دیروز هم لابلای رنگها زرد چشمای منو بیشتر میگرفت


پ ن آخر: چه میشود عیان شوی... مرا عزیزجان شوی...

میلرزونه این زلزله قلبمو....

سلام

صبحتون پر از سلامتی و عاقبت بخیری



شوهرخواهرم برای بابا و مامان از نجف « دُر» آورده بود

پدرجان اصلا اهل انگشتر و هیچ زیور آلاتی نیستند، ولی قرار شد من هردوتا سنگ را ببرم برای اینکه تبدیل بشه به انگشتر...

مامان جان گفتند انگشترها را میزاریم توی جا نماز و هرکسی میخواد نماز بخونه دست میکنه و حال خوبی داره ...

این شد که دیروز بعد از ساعت کاری ، راه افتادم دنبال این کار، اول فکر کردم مغازه هایی که انواع زیورآلات نقره میفروشن باید همچین کاری بکنند

ولی بعد از یه عالمه گشتن متوجه شدم نه این کار هر کسی نیست

خلاصه یه آدرس نزدیک بهم دادن و رفتم و مغازه بسته بود

روی تابلوی مغازه شماره موبایل داشت

زنگ زدم و به آقای اونور خط توضیح دادم که دوتا «دُر» دارم که میخوام پایه انگشتر براش بزنید

گفت : نیم ساعت دیگه میام ...

خلاصه که تو این گرما کلی راه رفتم و یک کمی خرید خونه کردم و برگشتم و تقریبا 45 دقیقه بعد اون آقا اومد... یک نگاهی به سنگها انداخت و گفت چه سنگ خوبی هم هست... اما کار من نیست!!!!!!! صرفا باید بری میدان نقش جهان...

خلاصه که هلاک و خسته و بعد از دو ساعتی راه رفتن و گشتن توی گرما دست از پا درازتر برگشتم سمت ماشین و رفتم خونه

مامان جان و بابا جان دوتایی اومده بودند به گلهای دم در آب بدن

خیلی حسن یوسف های دم در خوب شده ... قد کشیده و حسابی پررنگ و آب و خوشرنگ شده ...

رفتیم بالا و سه تایی شام خوردیم

بعد از شام مامان هی گفتن کمرم درد میکنه... حالم خوب نیست ... و یهو گلاب به روتون شروع کردند به استفراغ...

حسابی ترسیده بودم ... لباس پوشیدم و گفتم سریع بریم بیمارستان... قبول نکردند

گویا عصر جایی رفته بودند و بهشون شیرینی تعارف کردند و معده حساس و ....

خلاصه که تا آخر شب حسابی نگران  و دلواپس بودم

هرچی تونستم آبلیمو و نبات داغ بهشون دادم

ولی اصلا خوب نبودند و خیلی اذیت شدند

اما صبح خدا را شکر با حال خوب بیدار شدند



پ ن 1: در یک تصمیم ناگهانی امروز و فردا میخوام برم یه عالمه ملحفه (ملافه خودمون) بخرم

دوستای اصفهانی کسی از حراجی های نساجی بروجرد خبر داره؟ به درد بخوره؟ ارزش اینهمه راه رفتن را داره؟


پ ن 2: دفعه سوم هست دارم این پست را مینویسم و میپره... دیگه بلاگ اسکای داره منو فراری میده ... شماها شاهد باشید


پ ن 3: شروع کردم با تسبیح متبرک کربلا ، برای اجابت دعاها و آرزوهای دوستای وبلاگی صلوات میفرستم ... نیت کنید

انشاله که اجابت نزدیکه


پ ن 4: آقای دکتر دیشب خیلی دیروقت اومدن و منم خواب بودم وحرف نزدیم

صبح به روش خودشون باج دادن و حسابی حرف زدن و دلخوری را برطرف کردند... از باج دادنش خوشم نمیاد ولی از این توجهش کیف میکنم


پ ن 5: هر بار که این پست را نوشتم یه چیزایی یادم رفت و هی کوچولو و کوچولو تر شد


پ ن 6: مامان جان و پدرجان یه عادت بد دارن، یه سرمای کوچولو میخورن شروع میکنند وصیت کردن، دیشب مامان جان حسابی خون به دلم کرد


پ ن 7: با اینکه قول داده بودم تا وقتی همه کتابهای کتابخونم را نخونم دیگه کتاب نخرم با برخورد به یه آف 50 درصدی ، دیروز برای خودم عقاید یک دلقک را خریدم


یادم نمیاد بقیه حرفا


حال من ، حال اسیریست که هنگام فرار، یادش آمد که کسی منتظرش نیست ، نرفت...

سلام

روزتون پر از خوشی

یه حال خوب از دیشب زیر پوست احساسم جاری و ساری هست ...

یک دوست بینظیر یک عکس از روبروی حرم امام رضا برام فرستاد و بعد با صدای قشنگش گفت که منو به طور مخصوص دعا کرده و برام نماز خونده

یعنی تا ابرها سفر کردم

دلم پرواز کرد تا حرم

چه حالی خوبی گرفتم

همون دیشب خواهر برام یه تسبیح تربت که با حرم امام حسین (علیه السلام)  متبرکش کرده بود آورد... منم براش با همون تسبیح صلوات فرستادم و دعا کردم ... برای آرزوهای قشنگش ... برای اجابت دعاهاش... برای خواسته هاش... و برای دل مهربونش...

دوست خوبم مهربونیت قلبم را گرم کرد... الهی خداوند قلبت را روشن و شاد و پر از انرژی و حال خوب کنه... الهی تمام دعاهات به اجابت گره بخوره...

بعدش هم زنگ زدم به آقای دکتر ، گفتم نیت کن میخوام با این تسبیح برای اجابت دعات صلوات بفرستم... من به این مهربونی ها دلخوشم...


دیروز شنبه شلوغی بود که نتونستم زیاد به کارهای برنامه ریزی شدم برسم... امروز باید دوبرابر تلاش کنم


خواهر یک شال خوشرنگ هم برام سوغاتی آورده بود، که مغزبادوم کادوش کرده بود و با اون خط قشنگش روش را برام نوشته بود...

کاغذ کادوش را با خودم آوردم دفتر و هر بار نگاش میکنم دلم ضعف میره برای خط قشنگ و مهربونی قشنگ ترش


پ ن 1: به سرعت به نیمه تابستان نزدیک میشیم ...


پ ن 2: برای خواهر من دعا کنید... (مامان فندوق) ... زندگی قشنگی نداره... نیازمند دعاهاتون هست...

انشاله که دعاهاتون در حق خودش و زندگیش و فندوق به اجابت برسه و زندگیش زیباتر بشه


پ ن 3: از للی روز به روز دور و دورتر میشم... دوست ندارم دوستای دنیای واقعیم را از دست بدم


پ ن 4: خیلی از دوستای وبلاگیم از واقعی هم برام واقعی تر شدند


پ ن 5: مهربونی یادتون نره


پ ن 6: بلاگ اسکای هر روز داره یه ساز جدید کوک میکنه ها... چی باید گفت... چکار باید کرد؟؟..... امروز آمار بازدید هر پست را کلا حذف کرده

بدون تو نگاه کن ،خرابتر ز بم شدم..

سلام

صبحتون شاد

شنبه تو پر از حال خوب

و امیدوارم این هفته تون متفاوت و پر از هیجان باشه


من که اصلا نفهمیدم این دو روز که تعطیل بودم را چطوری گذروندم

پنجشنبه که از صبح دوتا بانک کار داشتم و اونقدر طول کشید که دیگه واقعا حوصله م سر رفته بود

بعد هم سریع رفتم سمت پاساژ طلا فروشی (ارکیده)... یه جای پارک نزدیکای پاساژ به سختی پیدا کردم و رفتم داخل

با کمی مشورت تصوری با آقای دکتر یک انگشتر انتخاب کردم

از گالری وگاس خرید کردم ، همه فروشنده ها خانم بودند، رفتارشون خیلی خوب بود، و روی بسته بندی خرید یک شاخه گل رز خوشگل هم هدیه میدادند که خیلی از این کارشون خوشم اومد

z0fc_untitled-1.jpg

بعد هم ماشین را برداشتم و رفتم بدترین جای ممکن (توی خیابون نظر) پارک کردم و یه پیرهن صورتی خالدار خوشگل برای مامان خریدم و برگشتم

بعد هم بدو بدو پیش به سوی نانوایی

تا برسم نانوایی زمان پخت نان تمام شده بود ... در عوض داشتند نان شیرمال میختند... چقدر هم خوشمزه و خوش عطر

چندتایی خریدم و بعد هم پیش به سوی هایپر مارک... لیست خرید مامان را اونجا هم تکمیل کردم ... بعد هم نزدیک 2 و نیم رسیدم خونه

هلاک بودم از گرما

البته بطری آب و خوشمزه جاتم همراهم بود

شب مهمان خواهر بودیم به خاطر ولیمه زیارتی که رفته بودند

برای فردا هم قصد داشتیم عمه اینا را دعوت کنیم

این شد که عصر تصمیم گرفتم کیک درست کنم که فردا حسابی دستم باز باشه

من شروع کردم به آماده کردن کیک ، که زنگ زدند و خبر دادند بره ای که پدرجان از دهات سفارش داده بودند برامون بکشند و بفرستند ، رسیده

رفتیم پایین و دیدم وای... آقای قصاب گوسفند را کشته و پوست کنده اما بدون تکه تکه کردن فرستاده ...

این شد اول یک عالمه کار... بدو بدو اومدیم بالا ... کیک را گذاشتم داخل فر و سپردمش به مامان

بعدش با بابا شروع کردم به تقسیم و تکه تکه کردن بره ...

هنوز وسطای کار بودیم که مامان گفتند داره برای مهمونی دیر میشه ...

خواهر خونه ش کوچیکه و مهمونی را انداخته بود خونه عمه (مادرشوهرش)

خلاصه بدو بدو رفتیم به سوی مهمانی... مهمانی خوبی بود.. انشاله که زیارت و مسافرتهای خوب قسمت همتون بشه

همونجا عمه گفتند که فردا نمیتونن بیان خونمون و بمونه برای یه وقت دیگه...

آخر شب با مغزبادوم برگشتیم خونه و تا نیمه های شب دستمون بند بود

تا بالاخره این کار سخت و طاقت فرسا تمام شد

بعدش تازه یادم اومد کیک پخته بودم و کلی کار دارم

کیک را گذاشتیم یخچال و رفتیم برای خواب

صبح چشمام را که باز کردم اول رفتم سراغ درست کردن کرم برای وسط کیک و شکلات برای روی کیک...

بعدم که خواهرا اومدن

فندوق کوچولوی خوش اخلاقمون این روزها بهانه گیر شده ... آخر داره دندونای کوچولو در میاره

خلاصه که روزمون  پر از سر و صدا و بازی با کوچولوها بود

آخر شب نفهمیدم چطوری بیهوش شدم...





پ ن 1: یادم رفته بود به گلهای دم در خونه آب بدم ... صبح که میومدم دیدم ای وای... یه کوچولو بیحال شدند... وقت نداشتم بایستم ... زنگ زدم به بابا...


پ ن 2: روز پنجشنبه یک موتوری یه جایی توی خیابون با بی احتیاطی تمام زد به ماشین من و بدون لحظه ای توقف پا گذاشت به فرار... یه قسمتی از رنگ ماشین را خراب کرده


پ ن 3: آخر شب به گلهای تراس و سرسرا رسیدگی کردم ...


پ ن 4: این دو روز اونقدر با آقای دکتر کم حرف زدیم که امروز صبح از دلتنگی از خواب بیدار شدم ... قبل از اینکه بیام سرکار یه کوچولو با هم گپ زدیم


پ ن 5: یک نمونه دیگه از کارت پستالهام را براتون گذاشتم

ah8k_۲۰۱۸۱۲۱۸_۱۲۵۰۴۰.jpg

چه جوری بگم خدا جون از تو ممنونم؟

سلام

چهارشنبه تون پراز خیر و برکت 


من که صبح زود زنگ زدم آقای دکتر و کلی سپاسگزاری به جا آوردیم و یه عالمه هم خندیدیم و سعی کردیم روزمون را پر از انرژی و حال خوب شروع کنیم

یه عالمه مشکلات هست ... یه عالمه کارهای سخت و وقت گیر... کارهای اداری نفس گیر و طاقت فرسا... ولی همه اینا یعنی به لطف پروردگار ما هنوز زنده ایم و کاری برای انجام داریم و یه عالمه آدم که به خاطرشون دلواپسیم و بیشتر از اون خدایی که هوامون را داره و به لطفش امیدواریم....

ویتامین دی هم خوردم

یکی از اون پودرهای منیزیم حال خوب کن هم خوردم

و الان پر انرژی تر از هر روز نشستم پشت سیستم تا کاری کنم کارستان....


چند برگ کوچولوی هویا را قلمه زدم داخل یه گلدون چهارگوش خیلی کوچولو... بعد یهو هوس کردم وسطش تخم شربتی بکارم تا حسابی سبز بشه

نتیجه را بهتون گزارش خواهم داد

آهان راستی از شکوفه های کامکوات هم براتون عکس آوردم

m4al_img_20190723_221834.jpg


اگه یه کوچولو با دقت نگاه کنید میبیند که لابلای برگها پر از شکوفه های کوچولویی هست که هنوز باز نشدند



پ ن 1: مغزبادوم و خواهر و شوهرش همچنان درگیر رفت و آمدهای بعد از زیارت هستند


پ ن 2: فندوق کوچولومون غرغر میکنه و تو مرحله درآوردن دندون هست...


پ ن 3: خدا را شکر پروسه دندانهای مامان خیلی خوب پیش میره و شاکر پروردگاریم


پ ن 4: پدرجان به شدت در تلاش برای جور کردن خوردنی های خاص و جورواجور برای رسیدن عروس و پسرشون هستند


پ ن 5: یه عالمه نقشه هیجان انگیز برای فردا دارم ... میخوام تنهایی دست خودم را بگیرم و برم بیرون


پ ن 6:  لطفا اعتماد و مهربانی دیگران را هدف نگیرد(آقایی اومد یه سری کار براش انجام دادم نهایتا شد 25800 تومان ، کارتش توی کارتخوان ما کار نمیکرد و هیچی پول همراهش نبود، میتونستم بگم برو سرخیابون از عابر بانک پول بگیر و برگرد، ولی گفتم به احترام موی سفیدش و اینکه هوا خیلی گرمه اذیتش نکنم، گفت : دخترم تا شب پول را برات کارت به کارت میکنم ... و الان دقیقا 5 روز گذشته... ) 


پ ن 7: پولکی با طعم های مختلف خریدم ... یه عالمه... مهمان داریم... مهمانهای عزیز


پ ن 8: به اطرافیانتون اسپری و اسانس و عطر و مام هدیه بدین... بوی خوب خیلی خوبه... تو این گرما ....


پ ن 9: پر از حرف و کلمه ام ... خدا به دادت برسه دوست جان